-
بابه نوروز
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 22:03
کم کمَک نوروز رسید، بزرگترین و خجستهترین جشنِ ما، دستکم تا چار روز دیگر بابه نوروز دروازه خانۀ تک تکِ ما را، تَک تَک خواهد زد. این دومین نوروز است که در کابل استم و از خانه، از یشتیو کوچک و زیبایم دور، نمیدانم خانه را کی پاک خواهد کرد و دُوده (سیاهی) را کی خواهد زد؟ غنچههای بید و سبزۀ تازه را چی کسی به خانه...
-
چارشنبۀ سوری
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 12:36
چهقدر کَیفناک است که آدم ده کابل باشه و برود با رفیقا چارشنبۀ آخر سال یا همو چارشنبۀ سوری معروف خودِ ما ره جشن بگیره، رقص و پایکوبی بکنه، شعر بشنود، خلیل یوسفی با او صدای فوقالعاده و گیتارِ وحشتناکش آهنگِ "نام ترا کس به خاطر نداشت / یادت بخیر ای خراسانِ من". ره بخوانه و تمامِ جمع با او یکجا فریاد بزنن...
-
بیچاره بتهای من
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 12:36
دوازده سال پیش، دوازده رقم جانور رفتند بامیان، و با دوازده تن مواد انفجار کننده، بتهای بزرگ بامیان را به خاک یکسان کردند، نه تنها بتها را بلکه یک عالم فرهنگ و تمدن را نیز. دوازده بار مُردم و زنده شدم از خاطر این کار شان و دوازده هزار بار نفرین فرستادم. دوازدهمین سالروز به خون و خاک نشستن سرخبت و خنگبت را به...
-
هشت مارچ
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 12:34
چقدر جالب است که آدم دریشیِ شیکی بپوشد و نکتایی زیبایی از گردن آویزد و یک پرچمِ خُردترک افغانستان را بر سینه سنجاق کند، در محفلِ زنان گلو پاره کند و شعار دهد روزِ جهانی زنان مبارک باد و بعدش برگردد خانه و خانمِ خود را لت و کوب کند که چای را دیر تیار کرده و در نانِ شب نمک را فراموش کرده است. روز جهانی زن را به هیچ زنی...
-
چهلستون
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 18:32
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 زده است به سرم که بروم چهلستون و رفتم، به یادِ روزگاری که لبِ دریایش جای آببازی و خاکبازی ما بود. در داخل موتر ملیبس نشستهام و راه را میبُریم با هم. که ناگهان دروازۀ باغ و قصر چهلستون از روبرو میرسند و در یک آن، میروم به سالِ آخر حکومت...
-
آخ! و آتش و دگر هیچ
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 17:47
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دستی بر قلم داری و دلی بر آتش، هی هردم کباب میشوی و کباب تر، چیست این راز؟ چیست این خبر که انداخته در دلت آتش؟ خبری که فقط از سه کلمه ساخته شده است. "قیس در گذشت" خبر نیست تیر آتشینی است که می رود در قلب، انگار به جای این سه کلمۀ کوتاه، سه سنجاق فرو بردند در...
-
آلابولا
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 08:37
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA حس میکنی که ابری سیاه و قیراندود بر فرازِ سرت میچرخد و لخته لخته در گلویت فرو میرود، به ذرات خرد و خردتری تبدیل شده و آهسته آهسته در لایه لایۀ ششهایت آب میشود. اینجاست که نفس کشیدن را دُشوار و دُشوار تر میسازد. چیزی در درونت فرو ریخته است بیآنکه بدانی چی چیزی است...
-
روزِ زبانِ مادری
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 21:39
روزِ زبانِ مادری آدم باشه و آدم بیکار نشود دو دقیقه با مادرش گپ بزنه، یا دو سه شعر از خدایانِ زبانِ پارسی بخواند. ده جایی که کار کند هیچکسی نفهمد زبانِ مادری یعنی چی؟ هی درد میکنه دیگه دلِ آدم. ده شهر بگردد و چشمش بیفتد به لوحههای پشاوری( رسمالخط اردو ) یا به گفتۀ مردمان فینگلیش هی بد میخورد سرِ آدم. هی زور میته...
-
امپُلُق
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 21:47
آدم همسایهیی داشته باشد که نه نامشه شنیده باشه و نه نشانشه دیده باشه. فقط از رفت و آمد موترهای ضد گلوله و چَپ چَپ سیل کدنِ آدمهایش بفهمه که نفر خطرناک است. کُلِ کوچه ره بند انداخته باشه قتی دیوارکهای سمنتی و سر و صدای موسیقی پهرهدارهایش خوابِ آدم ره حرام کنه و آدم چیزی نتانه گفتن، هی بد چیز است دیگه و...
-
شادی
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 21:33
وقتیکه میبینی یکی می آید و بدون هیچگونه خشونتی، دعوایی، چوبکارییی حرفش را میزند حرفی و عملی که نه در آن فحشی است و نه بدزبانییی و این خوشایندترین است برای من و همه مان. در بیبیسیِ فارسی میگردم به دنبالِ گپِ نوی، گپ های نوی که چشمم افتاد به عکس هایی از هرات، مردمی که در اعتراض به کارکردهای شهرداری دست به...
-
زادروزت مبارک باد رفیق هدایت
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 19:33
به پیرم، به کسی که شدیداً دوستش دارم بی آنکه بداند. میدانی نامت را کجا شنیدم برای نخستین بار؟ سالِ هشتاد خورشیدی و در یشتیو " یشتیو" همان دهکدۀ سرد و خشن ماست که در زمستان خشن تر میشود طبیعتش و صبر آدمی را یا زیادتر میسازد یا کمتر. روزگ اری بود که منِ سیزده ـ چارده ساله، ثانیه ها را میشمردم تا زودتر شب...
-
...
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 19:32
با تاخیر انداخته شد پوزش از تمام عاشقان، آخر نت نداشتم امروز روزِ عاشقانِ جهان است. من این روز را به پسرکِ ژنده پوشی که چوپان بود و دخترکِ خُردی که خوشهچینی میکرد و در زیر درختانِ بید روستا، با هم پیمانِ دوستی بستند و دیگر هیچ یکدیگر را ندیدند تبریک میگویم
-
چوپانی
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 00:21
این "آدم" را از مرجان ریختهگر عزیز دزدیده ام، امیدوارم بر من ببخشاید. ======== آدم بیاید در نت و چشمش بیفتد به این عکس و بعد بیفتد یادِ خودش و یادِ چوپانیهایش، چوپانیهایی که بهترین و بدترین خاطرههای آدم ره رقم زده باشند. چوپانیهایی که بهترین سالهای آدم ره بی هیچ پشیمانییی قورت کرده و دیگر پس نداشته...
-
هذیانی از سر خشم و ناتوانی
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 00:10
سالهاست که شنیدهای "کودکان به منزلت فرشتهگانند" چه دروغِ دلاویزی! آیا بیپناه تر و بیگناه تر از کودکان سرزمینت وجود داشته است؟ چی فرقی میکند کیست این کودک؟ از کجاست و چی آب و رنگی دارد؟ علی سیناست که در هرات دزدی و کشته میشود یا در قن دز است که بالایش تجاوز میشود؟ از بادغیس استی یا بامیان؟ از قندهار...
-
لوشآب
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 02:26
آبی چرکین و بویناک در جوی و بچهها فرو برده اند سر، بی هیچ هراسی در آن. هی مینوشند و مینوشند و مینوشند. سوخته است از سوزش آفتاب سرت و زبان خشک در کام، آبِ چرکین را نه یارای نوشیدن و نه توانِ ترک کردن. ماندهای بر دو راهی و بی آنکه ب دانی راهی، پوزخندها بدل میشوند به قهقهه، سیلِ متلک ساخته است تو را آسیمهسر....
-
کلاهها
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 00:04
چشمهایت میخ شده اند به کلاهِ شکستهیی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است. از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشتهاش اینجا تا نشانییی باشد از شکستن آرزوهای خودش. بیدار میشوی ب ا صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و شکسته است از ترس در...
-
تنهایی
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 00:02
پُر شده است دلت از غم، پُر تر از مشکهای آبی که کودکانِ دامنههای آسمایی از زیر میکشند به بالا به هزار سختی. فرو ریختهای از درون و ریختهاند غمهای تمامِ جهان در درون تو. دردی میدود در سراسرِ سر و گرفته است آتش این سر، سَری که از زدن است نه از ماندن، چه دیوانه است این سر. تنهایی، تنهایی، تنهایی تنهایی پر کرده است...
-
دیوانه، دیوانه، دیوانه!
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 07:49
دیوانه، دیوانه، دیوانه! سگی دیوانه میدود در سراسرِ سر، هی گاز میگیرد و گاز میگیرد. مغزت را گداختهاند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر. چهلچراغ بلورینی ساختهای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و میسوزد و م یسوزد هر دَم تازهتر از قبل. دیوانه! میدانی متعلق به چی نسلی استی؟ نسلی که...
-
تنهایی
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 23:36
بغضی جنگرفته چسپیده بر گلویت، بغضی دردناک و سمج، انگار ابری سیه و بویناک پیرامونت را فرا گرفته و آهسته آهسته داخل سینهات میشود و ذره ذره هوای درونت را میبلعد. نفسات تنگ میشود، تنگتر و تنگتر، چنان تنگ که حس میکنی نمدی را تَر کرده و در دهانت فرو میکنند، دستانی زورمند تکۀ پشمینی را بر دهانت گرفته و پیهم آب...
-
شاید تمامِ جاهای خُنکِ دنیا را خوارزم نامیده باشند
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 16:38
ایستادهایم و منتظر این الیاسِ لعنتی، سردی کم کم دارد آن چهرۀ زشتش را آشکار میکند و شَمالکی خُنک از روبهرو میوزد بی آن که بدانی خوارزم کدام سو است؟ و این باد خُنک از کجا میآید، شاید هم تمام جا های خُنکِ دنیا را خوارزم بنامند. چارراهی حاجی صیب یعقوب، پُر از آدم است و مسجدش پُر تر، میبینی که آدمیزادگان چه پُر شتاب...
-
تلخِ تلخم
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 19:23
تلخِ تلخم و زهرمار، چشمم هر دَم میاُفتد به تابلوی نفرینشدهیی که بر دیوار روبرویم چسپانده اند. "سیگار ممنوع" و مَن درمانده از درد و خشم. با دهانی تلختر از تنباکوی پدر و چشمهایی دریده و از حدقه برامده، دستم به جیب فرو نمیرود تا سیگاری بکشم بیرون و بگیرانم. های سیگار این لحظه چقدر به تو نیازمندم. تا تمامِ...
-
پوزشنامه
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 14:53
میدانم که دیر کرده ام امّا پوزشم را بپذیر که هیچ عمدی در کار نبوده و نیست. به انترنتی که دستکم بتواند عکسی را "اپلود" کند دسترسی نداشتم. تلفنت زنگ میزند هی زنگ است پشتٍ زنگ کافیست که گوشی را از جیب در آری و روی صفحهاش نامی را بخوانی "اورنگزیب" دکمه را فشار میدهی و نخستین کلمهیی که از سوراخک...
-
اسلام یا سگرت
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 01:58
ساعتی پیش با رفقا ( خسرو مانی، فهیم رسا، یما رهی و جواد خسرو )خداحافظی میکنی و میآیی ایستگاهی که خودرو ها از آنجا به مکروریان چار میروند. خودرو ها یکی پی دیگری با سرعت برق و باد میآیند و میروند بی آنکه توجهی به تو داشته باشند. حوصلهات سر میرود. سیگاری از جیبت میکشی برون و آتش میزنی. پُکی به سیگار میزنی و...
-
زوزه های فیسبوکی
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 21:28
====== زوزۀ سوم: گیج و منگ، با چشمانی خشک شده از بیخوابی، به صفحۀ کامپیوتر خیره میشوی و نمیدانی این سردردِ لعنتی را که از سرِ شب تا کنون سر به سرت میگذارد چیگونه گم کنی؟ قرص های گوناگون دور و برت را پُر کرده اند بی آنکه سر سوزنی سودی داشته باشند. دهانت را پُر و خالی میکنند. دلت پُر است و دلتنگیات پُرتر، گلویت...
-
زوزه های فیسبوکی
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 21:27
======= زوزهی دوم: تِرِنگ، تِرِنگ، تِرررِرنگ، آخ! این زنگِ لعنتی تلفن دیوانهات میکند. هرچند سرت را درون بالشت، بیشتر فرو میبری زنگ لعنتی بیشتر، بلندتر، و واضح تر به گوش میرسد. ناچار میشوی سر از خواب دوشین و نوشین بر داری و به این لعنتیی که خواب شیرین را بر تو حرام و زهر مار کرده پاسخ بدهی. وقتی که به صفحهی گوشی...
-
زوزه های فیسبوکی
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 18:28
زوزهی یکم: در اتاق نشستهای و روز در حال مردن است. هوا کم کم رو به تاریکی میرود و دلتنگیها چون عنکبوتی پیر، آهسته آهسته از دیوارها به پایین میخزند و چون دودِ سگرتِ دستت در دور و برت پرسه میزنند. دلات لحظه به لحظه تنگتر میشود تنگتر تنگتر، تنگتر چنان تنگ میشود که انگار دستی زورمند آن را در مشت میفشارد....
-
از بهروزِ لنین تا بهروزِ سرگینچین
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 06:07
روزی و روزگاری بود که کابل، هنوز نفس میکشید، جاده هایش پاک و سترده بودند و آدمهایش، اینقدر نامهربان و از هم بیگانه نشده بودند. هنوز میشد کسی را سلامی گفت و وعلیکی شنید. پول ارزش داشت ولی جایگزین ایمان و وجدان کابل نشینان نشده بود. آنروزها، هنوز عکسهای مارکس، انگلس و لنین در بازار بهایی و در دل مردم ارزشی داشتند....
-
دلِ مادر در گرو دلِ من، و دلِ من در گروِ پنیرِ دست نخورده
شنبه 19 آذرماه سال 1390 10:47
... سالِ هفتادوشش خورشیدی، سالِ خوبی نبود. اصلاً هیچ خوب نبود. سالِ وحشت و دهشت، سالِ گرسنگی و گلوله بود. در چنان سالی، من تازه پایم را به صنفِ چهارم مکتب گذاشته بودم. نمیدانم چه مرگم بود؟ ولی همینکه چشم بینندهیی به من میافتاد. هفت بند جگرش به سوزش میآمد و بیاختیار کلمۀ سوءتغذی بر زبانش جاری میشد. شاید هم...
-
یادِ آنروزها
جمعه 18 آذرماه سال 1390 11:13
تقدیم به هارون خاوری، خواهرزاده و یار گرامیام، که روزهای سخت و سرما را با هم گذراندهایم. هارونِ عزیزم سلام. یادِ آنروزها به خیر، روزهای سردی و سرما، روزهای گرسنگی و گوسپند چرانی، روزهایی که من و تو، رمهگک خاموش و خوش پشمِ مان را در درههای تنگِ یشتیو و در دشتکِ قُرُغ میچراندیم و چه ساده و کودکانه، در شکافِ سنگها...
-
مردی به بلندی کاج های باغ مان
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 22:53
بروسان هم رفت... روزگاری بود که با نام و شعر رضا بروسان آشنایی نداشتم، و نمیدانستم که در کشور همسایه و همزبانِ ما، مردی زندگی میکند که شعرش و اندیشهاش، به بلندی کاج های باغ ِ ما است. نه اشتباه گفتم، به بلندی کوهِ پشتِ خانه مان. در طی دو سه سالِ آخر، از وبگردی ها و سر کشیدن به این وبلاگ و دید زدن به آن تارنما، با...