شبی مهتابی

من مانده ام دیاری غریبی وناآشنا

من مانده ام سکوت حزینی وبیصدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک شبی مهتابی ورنگین زنور

ناله نای که می آمدزدور

ازمیان صدهزاران بیدلخت

میگزشت این ناله مست وبرزشور

بوسه میزدبرحریم صددرخت

عشق میبخشیدبه گلهای صبور

دست دردست باصدای آبشار

داده بوداین یک صدای ازسرور

کوه رادرحسرت این ناله دید

مرغ خوش آوای دیگرازغرور

آن شبی که ماهتاب حسن او

میدرخشیدازمیان خیلی حور

 

 

 

 

 

 

خیال پرستو

خیال سبزی پرستوی عاشق ودلتنگ

چه هست میدانم

اودرظرافت یک لحظه محبت خود

به بال باد سفرمیکند

به سمت آرزوی دیرینه

نمیداندکجاسرانجامست

مگرخیال اودرعشق

جاویدان باقیست

نوزادفصلی سرد

دوسال قبل مرا آدمک میخواند

همین که حال

مراآدمی خواند

چرا؟

دوسال قبل همین جا...

سکوت

یاس

ورنج

نبودآخر

من آدمک بودم

وحال که ...

رنج است

ناله است

درداست

من آدمی گشتم

مگرچرا؟

جوابی نیست

وشاید آدم نوزاد فصل سردی خودم

وشاید

هیچ

همان هیچ

دخت حادثات

من دخت حادثاتم وفریاد درگلو

اشکم غمم شکسته برباد درگلو

من دخت از غروب نفس های دوردست

دردم هوای تازه ی ناشاد درگلو

من  دخت لاله ها و شقایق دوری دشت

همرنگ آب ریخته ی فرهاد در گلو

من دخت از شبانه نگاهان مرسلی

یکروز ناشگفته ی برباد در گلو

من دخت آسمان بلورین بی کسی

هفت آسمان دیگری بنیاد در گلو

 

 

 

بازگشت

سلام!دوستان

حالابرگشتم

میتوانیدازاین
ببعدبامن همراه باشیدومرادرراستای شعرگفتن رهنمای کنید

خط رقم زده ی آفتاب بخت

 

من مرغ بال بسته ی بی آشیانه ام

دیدار پرسکوت به بال ترانه ام

من تحفه به تاریک نیمه شب هنوز

آوای بی ترنم بس جاویدانه ام

من آشنای غصه وغم های بی امید

افتاده در میانه شب بی نشانه ام

من ساحل به دور زدریای عشق خود

اینگار یک کویر خشک به دشت ودمانه ام

من یک خط رقم زده ی آفتاب بخت

روزم سیاه به دامن شبها نشانه ام

من امتداد قصه ی بی باور جهان

تعبیر خواب های پریش زمانه ام

 

گم شده

بلوردفترمن درکرانه ها گم شد

سکوت شعرشد وآن ترانه ها گم شد

ورق ورق بشکست وتمام شد دفتر

ببستم اش که به دل آن بهانه ها گم شد

فروغ دفتری من نا پدید شد امشب

غرورخاطره ها در نهانه ها گم شد

به دفتری که رقم خورده بود هستی من

مگرچه شدکه همه آن فسانه ها گم شد

ونا پدیدشد آن شعرهای خسته ی من

مگر که دفتری من بی نشانه ها گم شد

پرستوی مهاجر

امشب را با وجودیکه پرنده ها مهاجر شده اند

ستارگان از فراز آسمان نا پدید شده اند

دوباره سر کرده ام

حالانکه شب را نبوت یاس از پای در آورده است

حالانکه این شب ها دیگر سحری از پی ندارند

و خورشید را پشب افق ها به ابد سر بریده اند سر می کنم

دیگر ترانه ای را آغازین شب نمی سازم

من بر وجود مهتاب و یا بر پیکره ای مهتاب گریه نمی کنم

آن پیکره دیگر مرده آن وجود از بین رفته

دیگر برایت حدیث جاودانگی نخواهم خواند

ناپدیدشد

وجود باغ وباران ناپدید شد

 غرورنرگسستان ناپدید شد

فصول عطرریزان رفت ازدشت

 سرود عندلیبان ناپدید شد

 به باغ ونسترن باقیست اندوه

 شکوه مرغزاران ناپدید شد

فروشد چهچه مرغان خوشخوان

 فغان جمله ایشان ناپدید شد

 میان دشت ودریا مانده اندوه

 سرود آبشاران ناپدید شد

 غزل درحنجره ام کرده آماس

 کی داندجمله یاران ناپدید شد

وجودباغ

وجودباغ وباران ناپدیدشد

غرورنرگسستان ناپدیدشد

فصول عطرریزان رفت ازدشت

سرودعندلیبان ناپدیدشد

به باغ ونسترن باقیست اندوه

شکوه مرغزاران ناپدیدشد

فروشدچهچه ی مرغان خوش خوان

فغان جمله ایشان ناپدید شد

میان دشت ود ریا ماند اندوه

سرودآبشاران ناپدید شد

غزل درحنجره ام کرده آماس

کی داندناله داران ناپدید شد