هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

دیداری با خفته گان

برش هشتم :


چند دقیقه ای که در میان گورستان میگردم . میرسم به آرامگاه شکسته و ریخته ای که متعلق به غلام احمد نوید شاعر و غزلسرای نامی معاصر است . از دیدن این قبر های شکسته و فروریخته  دردی سخت بر قلبم مینشیند و بغضی عمیق در دلم میپیچد . نمیدانم جناب حامد نوید فرزند برومند این غزلسرای نامی ما چرا تا اکنون اقدامی در زمینه بازسازی مرقد پدرش نکرده است . شاید غربت و دوری  از وطن  سبب تنبلی و عطالت وی شده است و شاید هم نمیتواند کاری درین زمینه بکند . به هر حال  امیدوارم که بزرگان آرامگاه های با شکوه و در خور ستایشی داشته باشند . تا حداقل در اذهان مردم ما باقی بماند یاد و یادگار شان

خاطره ایکه از بی بی سی دارم

یاد آن روز ها بخیر چه روز های شیرینی بودند . باهمه تلخی ها وسختی هایش باز هم بیاد شان می افتم و انگار پشت دوست عزیزی دق شده ام غمی سنگین بردلم هجوم میآرد و روانم را درهم میفشارد  چه روز های نازنینی بودند یادشان بخیر هرشب بدور رادیوی کهنه ای پدرم حلقه میزدیم و به رادیوی بی بی سی گوش میدادیم آنوقت ها همیشه  زنی که به لهجه ایرانی زبان پارسی اخبار را میخواند دربی بی سی بود نامش را متاسفانه نمیدانم چه آواز گرم و مهربانی داشت و من کودکانه و ساده لوحانه می پنداشتم که بی بی سی نام همین زن است مانند بی بی گل و بی بی ماه و دیگر بی بی های شناخته و ناشناخته ای  آنروزگاران راستی وقتیکه آن روز ها میگویم نپندارید که من از سال های بسیار دوری حرف میزنم فقط سال های هفتاد وهفتادویک خورشیدی را میگویم زمانی که پنج یا شش سالم بود بعد تر کمی سن وسالم بزرگتر شده بود و گاهی رادیوی پدرم را پت و پنهانی بر میداشتم و به جستجوی بی بی سی میپرداختم اما اکنون دیگر میفهمیدم که بی بی سی نام آن زن گوینده ای اخبار نیست بلکه نام یک رادیو است و آنهم رادیویی بسیار مشهور و پرشنونده که در لندن موقعیت دارد این رادیو دزدی ها و گوش دادن ها هم بخاطر درامه ای خانه ی نو و زنده گی نو بود که سخت خوشم میامد  سال های دیگری هم آمدند و رفتند ولی رادیوی کهنه ای پدرم که اندکی از بزرگترین برادرم سالخورده تر بود (یعنی یک سال قبل ازتولدش این رادیو بخانه ای ما آمده بود)برادرم سه ماه پیش از کودتای شکوهمند گاو (ثور)به دنیا آمده بود و حال خودتان بدانید که رادیوی کهنه ی پدرم چندساله است .این رادیو دیگرچون نوکر پیر و مهربانی جز فامیل ما شده بود و انگار بدون آن فامیل نامکمل است درین سال ها رادیوی ما خاصیت کلاغ پیر و زشتی را گرفته بود و هرروز خبر های شومی را  از کشتن و بستن ها از سینه بریدن ها وسوختاندن های گروهی بدون هیچ گونه شرمی رک وراست میگفت لعنتی حد اقل به فکر مادرم هم نبود و فکر نمیکرد که این زن پیر و رنجدیده  از شنیدن خبرهای بد چقدر رنج میبرد و دربامبتی گک خانه پت و پنهان اشک میریزد. چفدر چیزها ازین رادیو آموخته بودم چه نام های از بن کلینتون تا بروجردی واز بوریس یلتسن تا ایهود باراک و خاتمی از چگوارا تا بالزاک و تولستوی و از نلسون ماندیلا گرفته تا سولوبودان ملاسویچ این همه چیزهای را که یاد گرفته بودم  بدون مبالغه مرهون همین رادیوی کهنه پدرم استم یگانه برتری من بر تمام دانش آموزان صنفم که چی تمام دانش آموزان مکتبم همین بود که من رادیو گوش میکردم آنهم رادیوی بی بی سی که همگان سنگ بیطرفی اش را برسینه میکوبیدند و میگفتند که بی بی سی دروغ نمیگوید هر خبری راکه میخواستند همه ی مردم بدون چون و چرا بپذیرند به بی بی سی ارجاع میدادند و هرکسی که میخواست خودش را مهم و چیزفهم نشان بدهد از بی بی سی نقل قول میکرد درین سالها تمام خبرهای بد دنیا و افغانستان را از بی بی سی شنیدیم خبر های از قتل عام یکاولنگ و بامیان خبر های از دست بدست گشتن شهر ها ودهات توسط جنگسالاران خبرهای از بمباردمان یوگوسلاوی توسط هواپیما های امریکایی  خبر هایی ازسوخته شدن شمالی و کوچانیدن های اجباری همه وهمه رابی بی سی به مردم میرساند ومیان دیگر رادیو هاخودنمایی میکرد وازشهرت راستگویی اش برخود میبالید درین سال ها من دیگر کم کم جوان شده میرفتم صدایم غور شده میرفت وپشت لبانم تازه خطکی سبز شده بود که اول ها ازان میشرمیدم ولی بزودی تغییرعقیده دادم و میپنداشتم که مرز میان مردی ونامردی همین خط سیاه پشت لبان است کسانیکه بروت های سیاه تابیده داشتند مثل پدرم مرد ترین روزگار می انگاشتم ولی بعد ها دانستم که خلقی ها با همین بروت های سیاه زبر و تابیده چه نامردی های کرده بودند و بروت نشان مردی نیست ومن هم تراشیدم شان . این سال ها با جمعی از دوستان همدل و همدین پشت درختان قریه پت میشدیم ومنتظر دخترکان زیبا ومعصومی میشدیم که دسته جمعی خنده کنان و پرسرو صدا از مکتب میبرامدندو شتابان راهی خانه های خود میشدند درین سالها بی بی سی را هرچه بیشتر وبیشتر گوش میکردم  و خودم را نوجوانکی سیاسی و سیاست باز میپنداشتم ولی بیشتر بخاطر آهنگ های زیبایی بود که از بی بی سی پخش میشد و مرا بلرزه می آوردند و گهگه شوق آواز خوانی را درمن بیدار میکردند... هی هی یاد آن سال ها  بخیر  اکنون دیگر حتی لاشه ای آن رادیوی کهنه ای پدرم هم نمانده رادیوییکه  شبها بخاطر گوش دادن به ان مینشستم وبعدهم ناوقت شب بدون اینکه آن را خاموش کنم خوابم میبرد و فردا با سرزنش پدرم روبرو میشدم که میگفت حداقل  خاموشش بکن و بعد بخواب من مخالف رادیو گوش کردنت نیستم ولی همینکه آنرا روشن میمانی بسیار بد است وتحمل باطری مصرف کردنش را ندارم تمام باطری ها را مصرف میکند من  ازین سرزنش هایش همیشه ناراحت بودم و میگفتم که عجب مرد خسیس و پولدوستی است بخاطر دو دانه باتری چینایی  که پسر دردانه و نازدانه ای خود را ملامت میکند ولی نمیدانستم که آن سال ها مانند امروز سیری و پری نبود و تهیه دوجوره باتری برای معلمیکه با شکم گرسنه و بدون معاش وظیفه انجام میدهد سخت تر ازعبور از پل صراط است خبر کشته شدن احمد شاه مسعود کشته شدن مزاری جنرال مومن عبدالرحیم غفور زی و ده ها خبر خوب  و بد دیگر را ازهمین  رادیوی کهنه ای پدرم که خاصیت زاغ پیر وشومی را گرفته بود و بدون هیچ شرم و حیایی میگفت شنیدم ... هی هی یاد آن سال ها بخیر چه سال های نازنینی بودند اکنون پشت شان دق شده ام وپشت رادیوی کهنه ای پدرم نیز رادیوییکه یک ساله از بزرگترین برادرم بزرگتر بود وخاصیت زاغ پیر وشومی را گرفته بود و خبر های بد را میرساند رادیوییکه هزاران بار صدای گرم و آشنای زنی با لهجه ای ایرانی میگفت اینجا لندن است شما به بی بی سی گوش میدهید ومن ساده لوحانه میپنداشتم که بی بی سی نام همین زن است ...هی هی اکنون دیگر نه بی بی سی میشنوم و نه رادیوی کهنه ای پدرم زنده است حتی لاشه اش را نیز ندیده ام انترنت تلویزیون و روزنامه جایش را گرفته اند ده ها مرتبه برتر وبهترند ولی من پشت آن سالها و آن رادیوی کهنه ای پدرم  وآن صدای گرم ومهربان آن زن که میگفت اینجا لندن است رادیوی بی بی سی دق شده ام و واقعا اشک میریزم ایکاش یکبار دیگر برگردم به همان سال ها وهمان لحظه ها بازهم تا نیمشب رادیوی بی بی سی بشنوم وبدون اینکه خاموش نمایم خوابم ببردوپدرم سرزنشم کند ولی افسوس اکنون نه سرزنشی است و نه رادیویی تلویزیون جایش را گرفته است انترنت است وبی بی سی را ازانترنت میخوانم وپدرم هیچ سرزنشم نمیکند ولی من پشت آن سال ها دق شده ام و پشت آن رادیو نیز انگار که دوستی صمیمی ومهربان را ازدست داده باشم بغضم  گرفته و دلم میخواهد که جایی تنها وخلوت باشم و به یاد آن سال ها بگریم ...هی هی چه سال های بودند چه سال های شیرینی افسوس افسوس ...افسوس

دیداری با خفته گان


دیداری با خفته گان

‏ در در تاریخ شنبه, آوریل 30, 2011‏ و ساعت 06:28 بعد از ظهر‏‏

برش یکم :

آفتاب آهسته آهسته از پشت ابر ها میبراید . و من از ( رستورانت بابه ولی ) در سر راه جاده ی اصلی میوند میبرایم و ناخود آگاه بسوی کوچه ی خرابات حرکت میکنم  . داخل کوچه میشوم . شاگردان در دسته های دوسه نفری شاد وخنده کنان و یا بصورت تک تک بسوی مکتب میروند. و مامورین دولتی که نگرانی دیر رسیدن به دفتر بطور آشکاری در چهره هایشان دیده میشود . با قیافه های تکیده ولاغر و چشمان حلقه سیاه بسته آرام و عبوس در راه روانه اند . از کوچه خرابات میگذرم و به پای برج های بلند بالاحصار میرسم . در گوشه ای می ایستم و به بلندی های این قلعه تاریخی خیره میشوم . برج های فرو ریخته ویرانه های اندوه بار و تل های خاکی بالای قلعه سخت غم انگیز و اندوه آفرین اند . بالاحصار زمانی نماد قدرت و سلطنت در کابلستان بود و هرکس که پای درین قلعه می نهاد سر غرور بر آسمان میسایید . از کجا معلوم است که مهراب کابلی د ر همین قلعه نبوده و یا سودابه و کیکاووس در همین بالاحصار زیست نداشته اند . ...

 

مات و مبهوت بقلعه مینگرم و رهگذران کنجکاو به این دیوانه گیم میخندند و متعجبند که چرا اینطور چون بتی استاده و خیره خیره میبینم . از نوجوانی که درین جا دکان دارد میپرسم چگونه میتوان به بالای این برج ها رفت ؟ با تعجب بسویم میبینید ومیگوید بیادر اونجا نظامی هاستن اردوی ملی است هیچ کسی را نمیماند که به بالاحصار برود . باز هم دلم نمیشود که اینجا را ترک کنم . فکرم به گذشته ها میرود گذشته های بسیار دور . زمانیکه بوداییان در آن میزیستند  و در بتکده های پیچاپیچ آن به نیایش مینشستند . و یا اعراب در پای آن بخاطر ترویج دین شمشیر میزدند . و برای رسیدن به جنت مدافعین این قلعه را از پای در می آوردند . که یکی ازین شهیدان تمیم انصار است . تا حال مردم به زیارتش میروند . بعدن حملات یعقوب لیث درین دیار انجام گرفت . بعدن غزنویان غوری ها و بابریان درینجافرمان روایی کردند . آخرین باری که بالاحصار به حیث یک مرکز قدرت بود امیرشیرعلی و امیر محمدیعقوب در سال های 1867 _ 1880 درآن حکومت داشتند . وانگلیس ها بخاطر انتقام قتل کیوناری آن را به آتش کشیدند . و از برکت سر این کبودچشمان دیگر بالاحصار ما رنگ آبادی را بخود ندید تا اینکه درسال 1931 محمد نادرشاه آنرا اندک بازسازی کرده و به حیث مرکز آموزش نظامی قرار داد .بخود میایم رشته ی افکارم از هم میگسلد . در چه ! افکاری غرق شده بودم . به بالا مینگرم سربازی در پای یکی از برج ها با بی پروایی میشاشد . تمام جا را کثافت و چتلی گرفته است و اصلن کسی به فکر مکان های باستانی و یا آثار تاریخی ما نیست نمیدانم وظیفه ی اطلاعات و فرهنگ درین جاچیست ؟ بجز از معاش دالری بلند گرفتن و در دفتر خوردن و خوابیدن دگر کاری ندارند . با خود می اندیشم آیا این سربازانیکه ینام اردوی ملی درین مکان تاریخی جا گرفته اند . چیزی درباره ی گذشته اش میدانند . آیا میدانند که حفظ مکان های باستانی چقدر مهم است ؟  کسانیکه امروز بنام ملی درینجا اقامت دارند در کمال جسارت و بیخبری افتخارات ملی را در زیر چکمه های نظامی انگلیسی خورد میکنند . بغضی عمیق در گلویم میپیچد . وخشم و یاس خود را یکجا فرو میخورم و افسوس کنان بطرف شهدای صالحین براه می افتم خسته و اندوهگین ....

دیداری با خفته گان

برش دوم :

 

این نخستین دیدارم بعد از سه سال روز گم کردن در کابل از بالاحصار بود . آهسته آهسته به شهدای صالحین رسیدم . ونخستین سنگ قبریکه نظرم را جلب کرد متعلق به انعام الحق گران پیلوت هواپیمای آریانا بود . که بدلایل نامعلومی در 22 سنبله 1356 در کابل ترور گردید .

دومین قبریکه زیارت و دعا کردم از آن پهلوان صدیق زرگر بود . که درباره ی جوانمردی ها و کاکه گیش در نبشته های استاد زریاب خوانده بودم .

درسی قدمی آرامگاه شادروان صدیق زرگر . گور گنبدیی با چهار مناره ی کوتاه و معماری به سبک قدیم قرار دارد دلم پر از آشوب است که داخل شوم . در اولین پله که گام مینهم چشمم به لوح قبر می افتد . وه ! امیرعالم خان ، پادشاه ناکام و ناشاد بخارا . آخرین امیر از سلسله شاهان (منغیت ) که در سال 1911 به امارت رسیده بود ودر سال 1920 بعد ازهجوم ارتش سرخ و کمونست های وفادار به آن بسوی افغانستان گریخته بود . عجب دنیای غدار این امیر مهاجر و بی نوا سرانجام در سال 1944 در کابل چشم از جهان پوشید دعایی بر روانش میفرستم ومیبرایم . لحظه ی اینسو و آنسو میبینم . ده قدم پایینتر گور دیگری قرار دارد که بنایی چهارگوش و گنبد کوچک سبزرنگی دارد . میخواهم بروم و سنگ قبرش را بخوانم و دریابم چه کسی در زیر آن خفته است . اما میترسم که اینجاها ماین نداشته باشد زیرا چنان سوت و کور است که گویی سالهاست کسی اینجا گام ننهاده است حتی کوچک ترین نشانی هم از جای پا نیست ... هرچه باداباد تصمیم میگیرم که تمام قبرهای گنبدی و کهنه را ببینم و زیارت کنم ...... رسیدم . این بنای زیبا و گنبدی متعلق به حاجی اکبرخان و فرزندانش است . آرامگاه زیبایی ساخته اند دعایی میکنم ... چشمم به یکی از گوشه ی یکی از ستون های آرامگاه می افتد . که با رنگ سیاه بر حاشیه ی سپیدش تصویر قلبی را کشیده اند !!! نمیدانم کار چه کسی است اما سخت در تعجبم !!!

 

 

این تصویر قلب را آیا بازمانده ای ازین خفته گان کشیده است . که میخواسته سوز جدایی را نشان بدهد . یا ازین عاشقان بازاری است که هرروز عاشق کسی میشوند و بدون ملاحظه بر هرجایی و مکانی i love you مینویسند وقلب تیرخورده ای میکشند . نمیدانم این فرهنگ زشت و ناپسند تحفه و میراث کدام پدرسوخته ی بوده که امروز به یک نسل بیسواد و بی نظم ما میراث مانده است .

 

دوسه درخت توت هم درینجا وجود دارند شاید درگذشته تعداد درختان توت بسیار بیشتر از امروز بوده و گورستان شهدای صالحین رنگ و صفایی داشته و مانند امروز دشت خشک و سوزانی نبوده ؟!!؟

 

آرامگاه دیگری هم باساختمان قدیمی ، مناره های زیبا و گنبدشکسته ی که بیرق سه رنگ افغانستان را برآن کشیده اند. نمیدانم مال کیست ؟ سنگ قبرش شکسته و فرسوده شده است !! کوشش میکنم که بخوانمش ... متاسفانه نمیشود فقط میتوانم سال 1203 هجری قمری و یک آیت از سوره ی فاتحه که در آن حک شده بخوانم آخرندانستم مال چه کسی است ؟

 

اندکی دورتر در حاشیه ی سرک قیر وسط این گورستان چشمم به یکی از کهنه ترین مقابر می افتد . عجب معماری باشکوهی !!! سقفی گنبدی با خطهای دایروی وبیضوی گون و نیم دری های بسیار زیبا به سبک طاق های رومی دراین معماری خشت پخته بکار رفته و بسیار کهنه و اصیل معلوم میشود . ازکسی میپرسم این قبر ازکیست ؟ پیرمرد گوشهایش سنگین است چند حرف نامفهوم میزند و من از  حرفهایش چیزی سردر نمی آورم آخر تاب نمیاورد و اشاره میکند که دعایی بکن و برو . میخواهم بروم داخل ولی ازین خشکه مقدس ها هراس دارم . آنانیکه در راهپیمایی اعتراض به سوختن قرآن دستکم دوازده تن بیگناه را سر میبرند . همتایان شان بسیار زودتر ازآن میتوانند بجرم داخل شدن دریک مزار متبرک چند قفاق جانانه نثارم نمایند . چنددقیقه ای صبر میکنم و  به معماری با شکوه آرامگاه مینگرم و بعد داخل میشوم . وه ! سراپا زیبایی و کمال هنر آدمی . چند گور خورد و بزرگ در کنارهم قرار دارند و نوشته های عربی به خطی بسیار خوش ولی رایج   به روزگار گذشته  بدرستی نمیدانم این خط زیبا چه است ؟ کوفی ؟ نستعلیق ؟ جلی ؟ یا چیز دیگری

 

بسختی آیاتی چند از کلام الله را که بر گورهای سیاهرنگ حک شده میخوانم. سراسر دیوار آرامگاه را تصاویر پنجه ی دست آدمیزاد پوشانیده است . دقیقن نمیدانم چه مفهومی دارد ولی درتمام زیارت ها نمونه ی فلزی اش را دیده ام . و نمادی از تقدس است . ..آخر نتوانستم بفهمم این آرامگاه باشکوه و قدیمی با این ابهت و عظمت فروخفته مال چه کسی است ؟ این دومین آرامگاه قدیمی است که صاحبش را نمیدانم . پیرمردی داخل میشود و بر گور های خوردوبزرگ آرامگاه دست میکشد . این قلب سوخته گان چه !! دلهای چو آیینه و ارادتی دارند ؟ ازین همه اوج اعتقاد وایمان لذت میبرم ودلم از شوق میلرزد. نمیدانم این بنا را چه وقت ساخته اند ؟ اما مطمئنم که از دوسه قرن بیشتر اگر نباشد کمتر نیست و شاید هم به هزارسال برسد والله اعلم بالغیب

 

خشت هایش فرو ریخته اند و دیوار شمالی اش درز بزرگی برداشته شاید بزودی فروریزد (ایوای) سخت خشمگینم و بغض گلویم را پرکرده است . اگرشرم مردم نباشد . شاید هایهای بگریم . آخر وزارت اطلاعات و فرهنگ چه میکند ؟ با آن دستگاه عریض و طویلش بدرد چه چیزی خواهد خورد ؟ اگر این بنا و سایر اماکن تاریخی ما ازبین بروند ؟ جوابگویش چه کسی و کدام نهاد دولتی خواهد بود ؟ تنها مصرف یکروزه ی وزارت خانه ها میتواند چنین آثاری را از مرگ و نابودی نجات بدهد  . آیا وظیفه ی اطلاعات و فرهنگ حفظ و حراست از آثار باستانی و تاریخی نیست ؟

 

اشخاص لاقید و بی فرهنگ دیوار های داخلی آرامگاه را با نوشتن نام های خود و خراشیدن های یادگاری نابود کرده اند . و ازان نقش ونگار زیبا ونفیس قدیمش چیزی نمانده است . افسوس ! افسوس ! ......

 

ادامه دارد

چقدر!سخت است

Image and video hosting by TinyPic


سحرگاهان که هنوز آفتاب سایه ی آتشین خود را بر فراز شهر خسته  ی من و تو نگسترانیده است . از خواب شیرین بیدارت میکنند . تنت از کتک دوشین پدر که نوش جانت نموده بود . مور مور میکند و استخوان هایت تیر میکشند . خسته و خواب آلود بر میخیزی و چشمانت را می مالی
میخواهی که دوباره بخواب روی که مادراندر فریاد میکشد لعنتی برو گمشو  برو سر کارت  امروز باید پولت کم نباشد و ها از چای و نان خبری نیست . چادرکت را بر میداری و آهسته آهسته از خانه میبرایی بیرون . نخستین آذان های بامدادی از دور دست ها بگوش میرسند و کم کم اوج میگیرند و به کهکشان ها میپیوندند . کور مال کور مال براه می افتی و میخواهی که از جوی باریکی به آن طرف بپری که ناگهان ....عف ...عف عف ....عفعفعف.. دلت ترک بر میدارد و مو بر اندامت سیخ میشود . اوه خدای من باز سگ ، سگ های گله . درین سپیده دم دلگیر کسی هم نیست که به دادت برسد . و اگر هم باشد خود را بخاطر یک دخترک ژولیده و کثیف و سراپا خاک آلود با سگ ها درگیر نمیسازد . سنگی را بر میداری  و سگی را بیشتر از دیگران برایت نزدیک است و اشتیاق بیشتری برای دندان گرفتنت نشان میدهد میزنی سگ قوله میکشد و عقب نشینی میکند . دیگران دودل اند که حمله کنند یا برگردند . آفرین در نخستین نبرد برای زنده ماندن برای دفاع از خود پیروز شدی . قدم برمیداری و در همان جایک همیشگی ات قرار میگیری . نخستین تکسی ها ، که صاحبان سحرخیز تری داشته اند با رنگ های زرد و چراغ های نیمه روشن خود شروع کرده اند به تردد
شهر نفس کشیدنش را آغاز کرده و دکان ها کم کم باز میشوند
شاگردان مکتب میروند و از پهلویت عبور میکنند . دخترکان و بچه های شاد و شنگول با کالا های متحدالشکل و یکرنگ گونه هایشان چون سیب تازه است و دست ها  سپید چون برف.بی اختیار بدست های خودت مینگری همین که چشمت به کفیدگی ها و ترک هایش می افتد دلت میگیرد و سخت بدرد می آید
پسرک شیطانی که هر روز آزارت میدهد باز مثل گرگ میرسد و بازهم همان لبخند نفرت انگیزش همان لحن و حرکاتی که به استفراغ می اندازدت
جوانی شیک پوش و لوکس عبور میکند دو دل هستی که دست دراز کنی یا نه  اگر دراز کنی و چیزی ندهدت باز ؟ ....هیچ هر روز هزاران نفر همین کار را میکنند وقتیکه دست نیاز به سوی شان دراز میکنی بیتفاوت میگذرند . خیر است یکبار امتحان کن اگر نداد هم مهم نیست کوشش کن . دل نا دل پیش میروی و میگویی خیر کاکاجان یک روپه خو بتی پوز خندی میزند و میرود . تو میمانی و هزار خجالتی
آفتاب در وسط آسمان است و گرمای سوزنده ی خود را چون نیش زنبوری در بدنت فرو میکند و جورت میدهد تا حال دو دانه دویی و یکدانه پنج روپیگی پیدا کرده ای . با این ها که اصلن نمیشود خانه رفت . مادر اندر دم در منتظرت هست . با این پول ها اگر خانه بروی پوست سرت را میکند
از تصمیم ات منصرف میشوی گمش کو  به رفتنش نمی ارزد . بلا ده پس همو دو لقمه نان از اینکه خانه بروی و لت بخوری بهتر است گرسنه همین جا بنشینی و آرام باشی
آفتاب غروب کرده است و تو هیچ نتوانسته ای امروز کاسبی کنی .
وای چطور خانه بروم خدایا . اگه خانه بروم لتم میکنند . و اگر نروم  سگهای کوچه میخورندم . 
دو ساعت از شب گذشته است و تو هنوز نتوانسته ای تصمیم بگیری
چقدر سخت است !  خدایا ! چقدر سخت است در شهری زندگی کنی که  کثافت در خیابان های آن حرف اول را میزند . شهریکه شلوغی و ازدحامش نفرت انگیز و تهوع آور است . شهریکه مردمانش همه چیز را فراموش کرده اند .  شهریکه همه چیز در آن تحمل ناپذیر شده است . شهریکه دولتمردانش سوار بر موتر های صد هزار دالری در خیابان های تنگ و پر از چاله و چوله اش چون شهاب ثاقب میتازند و بینوایانی را زیر میگیرند که برای دو لقمه نان جان میکنند
چقدر سخت است ! زندگی
چقدر سخت است !
گدا بودن

سیامک دیگر نیست

تقدیم به دوست خوبم مصدق پارسا نویسنده و روزنامه نگار جوان .


وقتیکه صدایت را میبندند و واژه ها را در گلویت قفل میزنند چقدر سخت است و درد ناک . دلت برای دیدن زن و فرزند پر میزند و درد فراق پیکر نحیفت را تازیانه میزند و خوشیهایت جاروب میکند . خودت هم میدانی که خانواده ات هزاران میل از تو دور هستند و رسیدن به آنها برایت ناممکن است . این لباس شخصی ها چقدر بیرحم اند و نفرت انگیز . هیچ دردت را حس نمیکنند انگار مجسمه های سنگی باشند میدانم که درین اپارتمان تنگ و دلگیر دردت به بینهایت رسیده است و هیچ چاره ای هم نداری بجز از سوختن و ساختن . شصت سال میشود که قلم میزنی و هزاران صفحه را سیاه کرده ای .
امروز درست هشتاد سال است که نفس میکشی . آیا درین هشتادسال چیزی هم در زندگی ات بنام خوشبختی وجود داشته ؟
این روز ها عجب دلتنگ شده ای پیر مرد . از خورد و خواب افتیده ای . نکن با خودت اینطوری . آخر چیزی بخور بیا از غصه خوردن که چیزی عایدت نمیشود . بیا لج نکن
آخر چرا حرف های ضد رژیم میزنی و این غول دیوانه را دیوانه تر میسازی . خاموش باش مگر نمیدانی که اگر دهنت را ببندی رسیدن به همسر محبوب و فرزندان دلبندت آسانتر میشود ؟ میدانم که وجدانت نمیگذاردت که اعتراض نکنی و خاموش بنشینی . آخر کدام انسان شرافتمند میتواند در برابر کثافت کاری های رژیم خاموش بنشیند ؟
امروز عجب دلتنگی ! کاملن افکارت درهم و برهم است . دیگر حوصله ی نداری تا ازین ساختمان شش طبقه پایین بروی و بالا بیایی . اصلن امروز از زندگی خسته ای
چه میکنی ؟ نه نه این کار را نکن سیامک !
آخر اندکی به همسرت فکر کن بدون تو چطور میتواند زندگی کند پیرزن بیچاره
نه لطفن خودکشی نکن خود را چرا از نفس کشیدن می اندازی شاید این رژیم اجازه ی رفتنت را بدهد
.................................................................................
بطرف پنجره میروی و خود را ازطبقه ی ششم ساختمان می اندازی پایین
درد دوری بستگانت را هیچ حس نمیکنی و اصلن ازین هیاهویی که بر اطراف جسدت شده هیچ سر در نمیاری
همه چیز تمام میشود
ولحظاتی بعد روزنامه های تهران با تیتر درشت مینویسند

سیامک پورزند درگذشت

بازهم دروغ نوشتند و مردم را فریفتند .

این روزنامه های حکومتی تابکی ما را میفریبند و حقایق را پنهان میسازند

حقیقت این است و چه درد ناک است . قلب ها را بدرد می آرد و چهره ی دروغ را مسخ میسازد آری آری

سیامک پورزند خودکشی کرد

ماتمی بر مزار حسن خط

نمیدانم برای چه کاری به انبار تهکاوی خانه مان میروم . ولی یادم است که چیزی را میپالم . در میان اشیای در هم و برهم بار مانده از سالهای گذشته چشمم به انبوه کتاب و مجله می افتد که در گوشه ای بالای هم انبار شده اند . ناخود آگاه شروع میکنم به زیر و رو کردن شان . که کتابچه ی زرد و رنگ و رو رفته ای بدستم می افتد . کتابچه حالتی زار و نزار دارد و از گرد و خاکش میتوان گفت که سالهاست

کسی ورقش نزده است . خاکش را میتکانم و بازش میکنم در صفحه ی اولش نوشته است .

کتابچه ی حسن خط

صنف سوم

بهروز

سال (....)

نمیدانم  سالش را  چرا خط خطی کردد اند . اما مطمئنم که کار خودم نیست .یکهو به گذشته ها میروم گدشته های دور .و خاطره ها چون چراغی کم نور که در انتهای کوچه بر افروخته باشند . در ذهنم شروع میکنند به سو سو زدن .

......................................................

امروز وقتی که پایم را در صنف میگذارم همه بچه ها از آمدن معلم نوی حرف میزنند که تازه به مکتب آمده و تاحال درس نداده است . ازینکه بچه ها او را دیده اند و من ندیده ام حسادتم میشود . و برای دیدنش بیقرارم .

چند لحظه بعد مردی جوان و بسیار خوش پوش و خوش سیما داخل میشود و سلام میدهد لبخندی بر لب دارد و با همه بچه ها دست میدهد و احوال پرسی میکند . برای همه ی مان عجیب است . این نخستین معلمی است که با خنده و خوشرویی به صنف آمده است .

در حالیکه دیگر معلمان عبوس و ترشرو میامدند . و خسته خسته درس میدادند . معلم نو برعکس همه ی شان است .

بعد از احوالپرسی میگوید اول نمره ؟ من ترسان و لرزان از جایم میخیزم و استاد میشوم . با لبخند میگوید

تباشیر

توته ی تباشیری برایش میدهم که با خطی به غایت خوش بر روی تخته ی سیاه مینویسد .

مضمون : حسن خط

معلم  : حسن خان

نمیدانم میان حسن خان و حسن خط چه رشته ای وجود دارد ولی میدانم که باهم خیلی دوست اند. تند تند قلم نی ها و کتابچه های خود را میکشیم و منتظر میشویم تا امر نوشتن بدهد . معلم خوش پوش و خوش سیما میگوید بنویسید هرچه دلتان میخواهد . منتهی بی مفهوم و معنا نباشد . نوشته میکنم  . دهقان به پدرم گندم داد و پدرم آن را به آسیاب برده آرد کرد . مادرم از آن آرد نان پخت .

معلم می آید  و به مشقم میبیند . و بسیار کوشش میکند که جلو خنده اش را بگیرد که نمیتواند و سرانجام پق پق میخندد و میگوید

گرسنه هستی ؟

با لحنی که کوشش میکنم دروغ بودنش معلوم نباشد میگویم

نی صایب سیر استم

معلم با نوعی بی اعتمادی به طرفم میبیند . چنان نگاهم میکند که گویا دروغم را فهمیده است . سرخ سرخ میشوم . میپرسد

راست میگی ؟ سیر استی ؟

در حالیکه سخت گرسنه استم  و از سر صبح ام چیزی نخورده ام ولی زور زده زور زده میگویم

نی براستی سیر استم

چیزی نمیگوید وشروع میکند به حرف زدن درباره خوشنویسی و اینکه چقدر هنر زیبا و ظریف است

چقدر مردم به داشتن یک خط زیبا و پاکیزه نیاز دارند .نمیدانم چرا ولی همیشه ازین معلم خوشم میاید و هرروز دستوراتش را به وجه احسن اجرا میکنم و کوشش میکنم سر مویی هم از اوامرش سرپیچی نکنم . .........


ادامه دارد


دیداری با خفته گان

برش هفتم :


آفتاب در وسط آسمان است . و دارد با حرارت بیشتری زمین خشک و تفتیده ی گورستان شهدای صالحین را خشکتر میکند و ترک دار تر .

در قسمت جنوبغربی گورستان به زیارت دیگری میرسم با حویلی کوچک و دو دانه درخت توت   و ساختمانی نه چندان قدیمی درین جا جا خوش کرده است . داخل میشوم درب زیارت بسته است و دو سه دانه آفتابه ی پلاستیکی و فرشی سرخ رنگ و رو رفته نشان میدهد که اینجا آدمیزادی است و زندگی میکند . میخواهم که بروم بیرون ولی کسی صدایم میزند . .

چه کار داشتی برادر ؟

برمیگردم و به سویی که صدا آمده بود خیره میشوم .  جوانی سیاه چرده ولی خوش سیما با ریشی انبوه و کتابی بزرگ در دستش از گوشه ی این حویلی بطرفم می آید .

میگویم هیچ میخواستم زیارت کنم در بسته بود .

لبخندی میزند و میگوید بیا داخل زیارت کن مابرای زیارت کننده گان در را بسته نمیکنیم .  میرویم بداخل . ساختمانی است دایروی گونه با گنبدی بزرگ که چلچراغی زیبا از آن آویخته اند . قبری بزرگ در گوشه ی این ساختمان است و سنگ قبری سپید و پاکیزه .

مینشینیم و جوان  خود را معرفی میکند . قاری فیض الدین مجاور زیارت فدایی صاحب رحمته الله علیه . جوان خیلی ها صمیمی و مهربان است . و از سوخته دلان نقشبندیه است . با حرارت حرفف میزند و نصیحت های بمن میکند که با جنباندن سر تایید میکنم . میخواهم بروم ولی با گرمی و صمیمت حیرت انگیزی مانع ام میشود و میگوید . چاشت باید با من غذا بخوری و بروی . هر قدر اصرار میکنم قبول نمیکند . متعجبم از چنین برخورد مهر آمیزی ! و آنهم در اولین دیدار . شاید یکی از اصول بنیادین طریقه ی نقشبندیه همین مهمان نوازی و محبت بیکران به همه گان باشد .

میپذیرم و مینشینیم . جوان از تحصیل و کار و بارم میپرسد که میگویم بیکارم و از سر دلتنگی و بیکاری آمدم درین گورستان تا روزم  شام شود . از هر دری حرف میزنم . وضعیت سیاسی . جامعه ، بیکاری جوانان ، تحصیل . خلاصه از آسمان تا ریسمان .

جوان برمیخیزد و کتابی را از میان انبوه کتاب های روی رف بر میدارد . شروع میکند به نعت خوانی . عجب آوازی دارد . انسان را به یاد آذان موذنان خوش آواز می اندازد . صدایش بلند میشود بلندتر و بلندتر تا به آسمان ها برسد . درین ساختمان کوچک سنگی عجب کیفی دارد . این نعت .

نعتی که از اعماق دلی سوخته و عاشق بر میخیزد و بر دلی پر درد دیگری سخت مینشیند . واقعن از صدایش لذت میبرم چه ! پرطنین و چه دلنشین . یک لحظه به یاد موسیقی می افتم و با خود می آندیشم . اگر این جوان به آموزش موسیقی بپردازد . چه شوری بر خواهد انگیخت . باز نهیب میزنم بر خود شرمت باد نعت رسول خودش موسیقیی است پر از ثواب و توشه ای آخرت .

راستش بی اندازه زیبا میخواند. عجب عجب !

نان چاشت را باهم میخوریم و پیاله ای چند چای سبز .

فکر میکنم هردو از صحبت های یکدیگر حظ میبریم . قاری فیض الدین از طریقه ای نقشبندیه حرف میزند . و از اینکه او همه سعادت و خوشبختی را ازهمین مکتب بدست آورده است  . از جوانمردی وفا به عهد و راستکاری مریدان حرف میزند و ازینکه مرشد ایشان سه ماه قبل درگذشته است و حالا پسر نوجوانش که شانزده سال دارد مرشد است . از من دعوت میکند که روز جمعه به خانقاه ایشان بروم و به این طریقه بپیوندم . که پاسخی برایش نمیدهم . شماره ی تلفنم را میگیرد . تاکید میکند که روز جمعه حتمن بیایی .

میگویم باید بروم و میبراییم بیرون که با محبتی بیکرانه خداحافظی میکنم . وقتیکه بدر وازه میرسم یکبار دیگر صدا میزند که این مکتب همه چیز رابرایت مهیا میکند غم ها را فراموش میکنی و هیچ مشکلی را در زندگی ات نخواهی دید .

میبرایم بیرون و قبرهای گوناگون و خورد وبزرگی را زیارت میکنم .


ادامه دارد

گریه ای برای چرنوبیل

در خانه نشسته ای و با خانمت آبجو مینوشی . تلویزیون رنگی اخبار را نشر میکند و چشمت به میخائیل گورباچوف می افتد کسیکه تازه بر تخت ریاست جمهوری اتحاد شوروی تکیه زده است و حرفهای نوی را در باب شوروی میزند (پروستروویکا) و (گلاسنوست) داری با علاقمندی این شخصیت محبوبت را مینگری و به حرفهای تازه ای که میزند . امید میبندی . کودکانت شاد و شنگول با اسباب بازی هایشان مصروف اند و دختر کلانت تا حال از دانشگاه بر نگشته است . خانه محیط بسیار آرامش بخشی است برایت و لذت میبری از زندگی ات . به خانمت مینگری . این زن زیبا و مهربان چقدر برایت ارزشمند است و چقدر دوستت دارد . این زندگی مشترک بیست ساله را چقدر با شادی ها و مهربانی ها سپری کردید . راستی هم آدم خوشبختی هستی . هیچ کمبودی در زندگی ات احساس نمیکنی سرگی !
این سالهای عمر چقدر شتابان میگذرند . یادت می آید که زمانی به مکتب میرفتی و شب ها را در دیسکوتیک های زیبا با دختران ماهپاره ی موزردی سپری میکردی . بعد ها به دانشگاه راه یافتی و در دانشگاه به عشق واقعی رسیدی . آشنایی با نتاشا چقدر برایت مفید تمام شد و این آغازی بود برای یک عشق راستین و یک محبت تمام نشدنی .
دخترت از دانشگاه بر میگردد و همه به دور میز غذا خوری جمع میشوید . بی خبر از همه چیز و سخت سعادتمند .....
انفجاری بزرگ شهر را میلرزاند و همه نگران به یکدیگر نظر می اندازید آری همه چیز پایان یافت همه چیز .......!
شهر در زیر دود و خاکستر از نفس میماند
و آتش همه جا را زیر میگیرد
شادی رخت بر میبندد و ماتم بر همه جا سایه میگستراند
حادثه ی چرنوبیل اتفاق افتاده است
انفجاری بس وحشتناک
چرنوبیل پایان یک زندگی سعادتمند

امروز درست بیست و پنج سال میگذرد از آن انفجار جهنمی و هیچ کسی به یادش نیست . آخر این همه اتوم و انرژی هسته ای برای چه ؟ ما نمیخواهیم که چرنوبیل دیگری در راه باشد . بس است بس است .

دیداری با خفته گان

برش ششم :


از میان صدها قبر خورد و بزرگ عبور میکنم و میرسم به زیارت تمیم انصار . در دروازه ی ورودی این زیارت حوض کوچکی است که آبی دارد به شفافیت اشک عاشق . با کاشی های سبزرنگ و بسیار زیبا .

داخل میشوم و به دهن دروازه ی زیارت میرسم . پیرمردی بس زار و ضعیف بر سکوی چوبیی نشسته و زایرین را رهنمای میکند و گهگاهی زایری چند پول سیاه کف دستش میگذارد . داخل زیارت میشوم قبر بزرگی در آستانه ی در قرار دارد که پارچه های رنگارنگی را بر آن انداخته اند و این خود قبر را دوچند بزرگتر نشان میدهد .  بر چهار طرف قبر زنجیرهای طویلی کشیده اند و فلزکاری مشبک که از ورود اشخاص به داخل قبر جلو گیری میکند . بر ستون های اطراف قبر هزاران آیینه ی کوچک چسپانده اند که زیبایی خاصی به ان بخشیده است در بالای ستون لوحه ی نصب کرده اند که در آن در مورد زیارت معلومات دادهاند و در قسمت پشت سر قبر صحن کوچکی است با فرش سرخ که برای نماز گزاردن زیارت کننده گان است . و مردی در آنجا دوگانه ی برای یگانه بجا می آورد

میخواهم به اطراف قبر دوری بزنم و ببینم . که دو سه زن زایر ناراحت میشوند و روی خود را میپوشانند و من هم به سرعت برمیگردم بجای اولی خود تا آن ها بتوانند آزادانه دعا کنند و مراد خود را بطلبند . زنی میانه سال میاید و با خضوع و خشوع فراوانی خود را بر پنجره های مشبک فلزی میکوبد که متعجب میشوم . ولی چیزی نمیگویم زن به گریه و زاری میپردازد و با استغاثه و التماس ازین زیارت میخواهد که  مرادش را بدهد . نمیدانم خواهد داد یانه . به سقف زیارت خیره میشوم تازه معلوم میشود و نمیدانم چرا ؟ تزئینات داخل زیارت چنگی بدل نمیزند و یک نوع احساس ساختگی بودن را انسان اینجا حس میکند . از زیارت میبرایم و از پیر مرد میپرسم که میگوید این زیارت را در وخت ظاهرشاه باز سازی کردند . اگر به همان روش قدیم میماندند خیلی بهتر میشد . در بیرون زیارت چند قبر جورد و بزرگ دیگر هم وجود دارند که ظاهرا به مجاورین زیارت تعلق دارند . سری به آن ها میزنم که پیرمرد نا راحت میشود و داد میزند . ولی من کوشش میکنم که داخل این قبر را هم ببینم .

از زیارت میبرایم و چند زیارت دیگر را هم میبینم که نامشان را یادداشت نکردهام و نمیدانم چه نامی داشتند . پایین تر میایم که لوحه ی را میخوانم (قبرستان ترکها) لوحه ی و چهاردیواری بزرگی که اطرافش را دیوار و سیم خاردار گرفته اند . عجب عجب در کابل و قبرستان ترکها . با خواندن این لوحه به یاد هموطنان مهاجر می آفتم . آیا مهاجران افغانستانی هم حق این را دارند که قبرستانی داشته باشند و برگردش دیواری بکشند و لوحه ی بزنند قبرستان ( افغانستانی ها ) نمیدانم در خارج چنین چیزی است یا نه

گویا ترک ها خط و نشان کشیده اند و ثابت کرده اند که این قببرستان متعلق به آنهاست . اگر نباشد هم درین آشفته بازار امروز هر کاری را میشود در افغانستان انجام داد و لو غیر قانونی هم باشد . از کجا معلوم ؟ که سفارت ترکیه به حکومت پولی نداده باشد . و این قبرستان را غیر قانونی گرفته باشد .

به زیارت نیمه شکسته و گنبدی دیگری میرسم که سقفش خراب شده و از پلکان کوچکی به بالای آن را است . بالامیروم که ناگه دو مرد ژنده پوش از میان آن سر بالا میکنند هر دو رنگی بصورت شان نمانده و بی حد لاغر اند . درمییابم که هر دو نشئه ی اتند و برای کشیدن هیرویین بدینجا آمده اند ازین که در نشئه ی شان خار زده ام ناراحتند و خشمگین ولی چیزی نمیگویند و اف اف گویان میبرایند بیرون این مزار هم خیلی قدیمی بوده و حالا خراب شده است . سه گور در پهلوی هم اند و بر دیوار شکسته و ریخته اش نوشته است مزار شیرسرخ پادشاه

درخت خشک شده ای هم درینجا قرار دارد . که به زیبایی آرامگاه افزوده است . از پلکان که پایین میایم مردان ژولیده و ژنده پوش باز بالا میروند و داخل آرامگاه میشوند . تا به نشئه ی خود مشغول میشوند .

فریاد زندانی

تقدیم به دلقکان مسخره ی روزگار و چاووشان دروغین دیموکراسی


نجا پر از نفرت است

و برق و سیم خار دار

جهنمیست آتش در فروزان

و زندانی مظلومی اندرو سوزان

آه خدای من

مگر نبینی؟ حال تیره روزان

اینجا سرزمین فاجعه است

سرزمین پر از موش و مار

تو گویی جهنم و نار

بر تخت نشسته اند شغالان

و آزاده گانند نالان

مترس ای دلقک شوم

ای ناخوانده مهمان این مرز و بوم

صدای ما نشود برون ازین حصار

هزار نفرین بر تو باد

ای واژه ی مرگ

ای ابوغریب و یا گوانتانامو

اوین

ویا بگرام

و هزاران نام بدنام

از تو بوی خون میاید

و شهوت چاووشان دیموکراسی

و جور و جنون میاید

چشمان من نابینا باد

و روی منادیان دروغین آزادی سیاه باد

تا نبینم انحناهای اندام زنی

موجود لعنتیی بنام پولیس

چه پولیسی؟

زنی فاجروفاسق

که جزشهوترانی

کاری ندارد

فرزند ابلیسی

هزار نفرین بر تو باد

ای واژه ی فروش آبروی مردم

ابوغریب و یاگوانتانامو

اوین و بگرام

لعنت خدا بر تو و دموکراسی ات باد

غرب  بوش و اوبامای غدار

ای سپاهیان شیطان

ای فرزندان ابلیس

ای دزدان در جامه ی پولیس

ای خیل کفتار

دیداری باخفته گان


برش پنجم :

بیشتر از یک ساعت است که در میان قبرستان شهدای صالحین بدنبال آرامگاه مردی میگردم که با هنرش و آوازش آتش در سوخته گان عالم زد . مردیکه جاودانه برآسمان موسیقی افغانستان همچون خورشیدی میدرخشد . و بردلها نور می افشاند و آواز افسونگرش هنورهم بعد از سه دهه بردلهای مردمش چو سلطانی بی رقیب فرمان میراند .

اینطرف آنطرف میبینم تا دریابم که آرامگاه شادروان احمدظاهر بزرگمرد موسیقی افغانستان در کجاست ؟  از میان هزاران قبر نو و کهنه ی دیواردار بی دیوار زشت و ریبا اینسو وآنسو مینگرم . که سه جوان شیک و خوشپوش صدایم میزنند . لهجه ی هراتی دارند . ببخشید میشه عکس ما ره بگیری ؟ لبخندی میزنم  و کامره ی سونی سیاهرنگ را از دستش میگیرم هر سه پشت به آرامگاهی می ایستند . آرامگاهی کوچک و زیبا به سبک آرامگاه خیام در نیشاپور و ابوعلی سینا در همدان است ولی بسیار کوچک و  با کاشی های سپید دلپذیر .

ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان



برش چهارم :

چند قبر دیگر را هم زیارت میکنم . گنبدگونه ی را میبینم و میروم داخل تا ببینم از کیست سنگ قبرش را میخوانم سردار عبدالرشید نمیدانم کدام سردار رشید است . همینقدر میدانم یکی از بارکزایی ها بوده نکند همان سردار عبد الرشید معروف باشد که خواهرزاده ی امیر دوست محمد بود  . که در جنگ اول افغانستان و انگلیس در بدل پول دروازه ی شهر غزنی را بر رخ کبودچشمان انگلیسی گشود . خوب مهم نیست هرکسی بوده باشد ...

به درختان ارغوان مینگرم که تازه لباس سبز بهاری را برتن کرده اند و هوای شهدای صالحین را رنگین کرده اند . 


ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان


برش سوم :

... آرامگاه قدیمی دیگری هم با گنبد کهنه و دروازه ی سنگی کوچکی  دارد که بر آن با خط سبز الله نوشته اند . یکبار دلم می آشوبد که بازش کنم و داخل شوم . ولی بیم دارم که این دروازه ی سنگی نلغزد و بیافتد پایین . اگراینطور شود این رسوایی را چه کسی پاسخ خواهد داد ؟  منصرف میشوم و فقط از درز در بداخل مینگرم . داخل تاریک و وهم انگیز مینماید . به بزرگی تخته سنگی که در را از آن ساخته اند متعجب میشوم . دری کوچک به  درازای حدودا یکمتر و بیست سانت و پهنای هفتاد سانتی است . شاید در حدود ده سانتی هم ضخامتش باشد . فکرمیکنم بسیار سنگین و پروزن باشد چگونه آنرا تراشیده اند و آورده اندش بدینجا  دستکم دویست کیلو وزن دارد عجب عجب ! عمر این بنا شاید به 150 سال برسد . والله اعلم بالغیب .

.... بالاخره رسیدم به آرامگاه علامه صلاح الدین سلجوقی ، بزرگمرد اندیشه ، فلسفه ، و سیاست روحش شادباد . نوشته های بالایی آرامگاه در حال محوشدن استند . و شاید هم تا چهار پنج سالی کاملن تابود شوند . که چنین مباد . علامه سلجوقی از بزرگمردان علم و عمل دوران پادشاهی محمدنادر و فرزندش محمد ظاهر بود علامه صلاح الدین سلجوقی فرزند سراج الدین مفتی  هروی در سال 1313 قمری در هرات بدنیا آمد و بعد از یک عمر فعالیت های فرهنگی و سیاسی برای مردمش در سال 1349 خورشیدی چشم از جهان بست . آرامگاهش در شهدای صالحین وضعیت چندان خوبی ندارد . و در حال فروپاشی است . خداکند که بازمانده گان شادروان و یا حکومت ناکارآمد ما توجهی در زمینه بکند ...

ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان


برش دوم :


این نخستین دیدارم بعد از سه سال روز گم کردن در کابل از بالاحصار بود . آهسته آهسته به شهدای صالحین رسیدم . ونخستین سنگ قبریکه نظرم را جلب کرد متعلق به انعام الحق گران پیلوت هواپیمای آریانا بود . که بدلایل نامعلومی در 22 سنبله 1356 در کابل ترور گردید .

دومین قبریکه زیارت و دعا کردم از آن پهلوان صدیق زرگر بود . که درباره ی جوانمردی ها و کاکه گیش در نبشته های استاد زریاب خوانده بودم .

درسی قدمی آرامگاه شادروان صدیق زرگر . گور گنبدیی با چهار مناره ی کوتاه و معماری به سبک قدیم قرار دارد دلم پر از آشوب است که داخل شوم . در اولین پله که گام مینهم چشمم به لوح قبر می افتد . وه ! امیرعالم خان ، پادشاه ناکام و ناشاد بخارا . آخرین امیر از سلسله شاهان (منغیت ) که در سال 1911 به امارت رسیده بود ودر سال 1920 بعد ازهجوم ارتش سرخ و کمونست های وفادار به آن بسوی افغانستان گریخته بود . عجب دنیای غدار این امیر مهاجر و بی نوا سرانجام در سال 1944 در کابل چشم از جهان پوشید دعایی بر روانش میفرستم ومیبرایم . لحظه ی اینسو و آنسو میبینم . ده قدم پایینتر گور دیگری قرار دارد که بنایی چهارگوش و گنبد کوچک سبزرنگی دارد . میخواهم بروم و سنگ قبرش را بخوانم و دریابم چه کسی در زیر آن خفته است . اما میترسم که اینجاها ماین نداشته باشد زیرا چنان سوت و کور است که گویی سالهاست کسی اینجا گام ننهاده است حتی کوچک ترین نشانی هم از جای پا نیست ... هرچه باداباد تصمیم میگیرم که تمام قبرهای گنبدی و کهنه را ببینم و زیارت کنم ...... رسیدم . این بنای زیبا و گنبدی متعلق به حاجی اکبرخان و فرزندانش است . آرامگاه زیبایی ساخته اند دعایی میکنم ... چشمم به یکی از گوشه ی یکی از ستون های آرامگاه می افتد . که با رنگ سیاه بر حاشیه ی سپیدش تصویر قلبی را کشیده اند !!! نمیدانم کار چه کسی است اما سخت در تعجبم !!!


ادامه مطلب ...

این نبشته را برای هفتادمین سالگرد جشنواره ی بی بی سی تهیه کرده


یاد آن روز ها بخیر چه روز های شیرینی بودند . باهمه تلخی ها وسختی هایش باز هم بیاد شان می افتم و انگار پشت دوست عزیزی دق شده ام غمی سنگین بردلم هجوم میآرد و روانم را درهم میفشارد  چه روز های نازنینی بودند یادشان بخیر هرشب بدور رادیوی کهنه ای پدرم حلقه میزدیم و به رادیوی بی بی سی گوش میدادیم آنوقت ها همیشه  زنی که به لهجه ایرانی زبان پارسی اخبار را میخواند دربی بی سی بود نامش را متاسفانه نمیدانم چه آواز گرم و مهربانی داشت و من کودکانه و ساده لوحانه می پنداشتم که بی بی سی نام همین زن است مانند بی بی گل و بی بی ماه و دیگر بی بی های شناخته و ناشناخته ای  آنروزگاران راستی وقتیکه آن روز ها میگویم نپندارید که من از سال های بسیار دوری حرف میزنم فقط سال های هفتاد وهفتادویک خورشیدی را میگویم زمانی که پنج یا شش سالم بود بعد تر کمی سن وسالم بزرگتر شده بود و گاهی رادیوی پدرم را پت و پنهانی بر میداشتم و به جستجوی بی بی سی میپرداختم اما اکنون دیگر میفهمیدم که بی بی سی نام آن زن گوینده ای اخبار نیست بلکه نام یک رادیو است و آنهم رادیویی بسیار مشهور و پرشنونده که در لندن موقعیت دارد این رادیو دزدی ها و گوش دادن ها هم بخاطر درامه ای خانه ی نو و زنده گی نو بود که سخت خوشم میامد  سال های دیگری هم آمدند و رفتند ولی رادیوی کهنه ای پدرم که اندکی از بزرگترین برادرم سالخورده تر بود (یعنی یک سال قبل ازتولدش این رادیو بخانه ای ما آمده بود)برادرم سه ماه پیش از کودتای شکوهمند گاو (ثور)به دنیا آمده بود و حال خودتان بدانید که رادیوی کهنه ی پدرم چندساله است .

ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان



 برش یکم :  آفتاب آهسته آهسته از پشت ابر ها میبراید . و من از ( رستورانت بابه ولی ) در سر راه جاده ی اصلی میوند میبرایم و ناخود آگاه بسوی کوچه ی خرابات حرکت میکنم  . داخل کوچه میشوم . شاگردان در دسته های دوسه نفری شاد وخنده کنان و یا بصورت تک تک بسوی مکتب میروند. و مامورین دولتی که نگرانی دیر رسیدن به دفتر بطور آشکاری در چهره هایشان دیده میشود . با قیافه های تکیده ولاغر و چشمان حلقه سیاه بسته آرام و عبوس در راه روانه اند . از کوچه خرابات میگذرم و به پای برج های بلند بالاحصار میرسم . در گوشه ای می ایستم و به بلندی های این قلعه تاریخی خیره میشوم . برج های فرو ریخته ویرانه های اندوه بار و تل های خاکی بالای قلعه سخت غم انگیز و اندوه آفرین اند . بالاحصار زمانی نماد قدرت و سلطنت در کابلستان بود و هرکس که پای درین قلعه می نهاد سر غرور بر آسمان میسایید . از کجا معلوم است که مهراب کابلی د ر همین قلعه نبوده و یا سودابه و کیکاووس در همین بالاحصار زیست نداشته اند . ...

ادامه مطلب ...