چهارشنبه 10/3/1391خورشيدي

چهارشنبه 10/3/1391خورشيدي

از خواب بيدار شدم. برادرم فرهنگ را گفتم: برو كچالو بخر بخاطري كه مادرم برايم چپس پخته كند و به مكتب ببرم! مادرم برايش 100افغاني داد تا دُكان برود. برادرم رفت. مادرم برايم شير پخته كرد. ديدم كه برادرم فرهنگ خانه آمد. مادرم برايم چپس پخته كرد. برادرم فرهنگ تقسيم اوقات خود آماده مي‌كرد. من هم تقسيم اوقات را آماده كردم. فرهنگ به‌جاي كه پتلون مكتب خود را بپوشد پتلون مرا پوشيد و به طرف مكتب رفت. با مادرم خداحافظي كردم پيش از اينكه از برايم برادرم اورنگ مرا گفت: باش يك‌جاي مكتب مي‌رويم. با اورنگ مكتب رفتيم. در مكتب دوستان برادرم اورنگ‌، حكيم و ضيا را ديدم. برادرم اورنگ با من خداحافظي كرد و با دوستانش به مكتب داخل شد.

با دوستانم بازي كرديم تا كه دروازه مكتب باز شد. كمال برايم گفت: اونه در سر درخت كله‌ي گاو است. داخل مكتب شديم. با دوستم عثمان فَيل شدم. در سر فَيل دوستانم سِيَر، عبدالرحيم، احمدمعسود و روح‌الله ترانه معارف را خواندند. به طرف صنف‌ها رفتيم. امروز بيخي تشنه شده بودم. هيچ‌كس ترموز را نياورده بود.

همه مضمون را خوانديم. از مكتب رخصت شديم. خانه آمدم. بلاك 28 را ديدم، كه منزل پنچ، پنجره نصب كرده بودند. در آشپزخانه براي خود قهوه جور كردم و آن را خوردم. يك‌دفعة شارژ گوشكي‌ام خلاص شد. رفتم برايش بطري نو انداختم. بازهم شارژ گوشكي‌ام خلاص شد. عوض اينكه بطري نو را بياندازم،‌ بطري كهنه را انداخته بودم و بطري نو را در زباله‌داني انداخته بودم. يك‌بار متوجه شدم و رفتم گرفتمش و انداختمش در گوشكي.

مادرم مرا گفت: اين نان جواري و دو گيلاس‌ بوبويت‌شان را ببر بالا. نان جواري و گيلاس‌ها را بردم. دروازه را ينگه‌ام باز كرد. بوبويم ينگه‌ام را گفت: كيست؟ ينگه‌ام برايش گفت: فرامرز نان جواري آورده است. ستوده خواب بود از كومه‌هايش دو بوسه گرفتم. كومه‌هايش بسيار نرم هستند، فكر مي‌كني كه خمير هستند. به خانه پايين آمدم.

برادرم اورنگ خانه آمد. اورنگ را گفتم: اونه منزل پنج، پنجره نصب كرده. ما چي وقت پنجره نصب مي‌كنيم. اورنگ مرا گفت كه منزل اول دهليز           پهلو پنجره‌ي پشت‌سرشان را چي‌‌‌ رقم جور  كرده‌اند. از كلكين بالا شدم، ديدم و گفتم كه پنجره‌شان بسيار كلان است و در كنج‌اش يك زينه ساخته‌اند.

مادرم ام  و گيلاس از بازار آورد. پدرم از وظيفه‌اش آمد. امشب شعيب از شهر مزارشريف به خانه ما مهمان آمد است. پدرم، شعيب و اورنگ نان مي‌خورند. كاكايم به خانه آمد.

         فرامرز بيضايي

سه شنبه 9/3/1391خورشيدي

مادرم مرا از خواب بيدار كرد. رفتم در جاگه برادرم اورنگ خواب كردم. دوباره كه از خواب بيدار شدم ديدم، كه در پهلويم ستوده بود. وقتيكه او را بسيار مي‌بوسيدم خنده مي‌كرد. همراه ستوده بوبويم بود. بعداً خانه بالا رفتند. نان خود را خوردم. تقسيم اوقات خود را آماده كردم. به طرف مكتب رفتم. در مكتب دوستانم را ديدم. دوستم روح‌الله مرا گفت: فرامرز ببين كله اژدهار را! برايش گفتم: در افغانستان اژدهار چي مي‌كند؟ كله او در يك سر درخت بود. دروازه باز شد. داخل مكتب شديم. نگران آمد و حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم. همه مضمون را خوانديم. از مكتب رخصت شديم. در پيش بلاك اول نمرة‌مان بلوز مكتب خود را كشيدم. با دوستم احسان‌الله يكجا آمدديم. خانه آمد بريا مادرم سلام دادم. ماردم برايم شير پخته كرد.

كارخانگي دري و رياضي را كردم. ويگه‌يي فلزكار خانه ما آمده بود. تا پنجره‌ها ببيند كه چطور است.

امشب مامايم  در ليليه‌اش است. ماردم، پدرم، برادرم سرهنگ، نان مي‌خورند. من در اتاق ديگر خاطرات خود را نوشته مي‌كنم. در تليفون خواهرم آهنگ‌ها تاجيكي را مي‌شنيدم. وقتيكه مسجد آذان داد صداي تليفون را گل كردم. برادرم فرهنگ خانه آمد. آذان كه خلاص شد آهنگ را پس روشن  كردم. يك‌شب همراه برادرم فرهنگ جنگ كردم. او همراه دندانش پشت مرا گزيد. هنوز نشاني دندانش مانده است. فرهنگ را هرچقدر مي‌گفتم آهنگ‌ات را گل كن بازهم گل نمي‌كرد. به همين خاطر جنگ كرديم. سرهنگ و خواهرم كاخانگي خود را نوشته مي‌كنند.  

من و برادرم فرهنگ خانه بالا رفتيم. ينگه‌ام برايم فرنگ دو دانه تخم پخته كرد. نان خود را خورد. پس خانه آمديم. مادرم قدم زدن برامد. برادرم سرهنگ مرا گفت: همراه اپم قدم زدن نمي‌ري؟ گفتم: اپم وقت بيرون برامد! گفتك آ. رفتم همراه ماردم قدم زديم.

                                                                                     فرامرز بيضايي

دوشنبه 8/3/1391خورشيدي

دوشنبه 8/3/1391خورشيدي

ماردم مرا گفت: از خواب بخيز. از خواب برخاستم. نان خوردم. پدرم وظيفه‌اش رفت. تقسيم اوقات خود را جور كردم و به طرف مكتب روان شدم.

در مكتب رسيدم. دوستم محمدعثمان را ديدم، كه مويش را كم كرده بود. داخل مكتب شديم. نگران آمد حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم. همه مضمون‌ها را خوانديم. رخصت شديم. خانه آمدم براي مادرم سلام دادم. خواهرم از مكتب آمد. ديگر خانه بالا رفتم. ستوده را بوسيدم. در بيرون با دوستم هارون كم فوتبال كرديم.

برادرم فرهنگ خاطراتش را نوشته مي‌كرد. خواهرم درس مكتب خود را مي‌خواند. امشب همه‌گي خانه بالا رفتند. برادرم سرهنگ در پشت كالاي آرسنال نام خود را نوشته كرده بود. بسيار خوش شدم. دلم است كه كالاي خود را برايش بدهم تا هم نام مرا نوشته كند. اما من برادرم هوشنگ را گفتم كه برايم كالاي ون‌پرسي را بيارد. من خاطرات خود را نوشته مي‌كردم. مادرم خانه بالا رفت. من خواندن متين الكوزي و خواندن مردم آزاري مكن را مي‌شنوم. مادرم، برادرم سرهنگ و خواهرم خانه بالا رفتند و من و برادرم فرهنگ نيز خانه بالا رفتيم. در خانه بالا مهمان آمده بودند. در آنجا نان خورديم. برادرم سرهنگ خانه بالا نامد. پس خانه پايين آمديم. سرهنگ نان مي‌خورد. از كلكين ديدم، كه مهمانان خانه‌ي بالا، به خانه ها ‌شان رفتند.

پدرم خانه آمد و قسمتي از خاطرات مرا خواند. پدرم خبرها را در تلويزيون طلوع مي‌بيند. فكر مي‌كنم كه البت مادرم يا خانه بالاست يا در حال قدم زدن است. پدرم از اتاق ديگر به اتاق ديگر رفت. برادرم سرهنگ درس مي‌خواند. مادرم، مامايم و برادرم اورنگ خانه آمدند. مامايم جاگه پدرم را مي‌اندازد. كاكايم خانه آمد.

                                   فرامرز بيضايي

شنبه 6/3/1391خورشيدي

شنبه 6/3/1391خورشيدي

از خواب بيدار شدم. نان خود را خوردم. مادرم و خانم كاكايم پيش داكتر رفتند. به طرف مكتب رفتم.

دوستانم را ديدم. داخل مكتب شديم. نگران آمد حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم.

ساعت اول خط داشتيم. بكسم را كه باز كردم.  ديدم، كه همه چيز‌هاي تر شده بود. ساعت انگليسي داشتيم. استاد براي ما درس داد. بعداً كارخانگي داد.  ساعت سوم رسم داشتيم. ساعت چارم پشتو داشتيم. استاد براي ما خپلواكي(آزادي) را درس داد. ساعت اخير قرآنكريم داشتيم. استاد براي ما سورة شمس را درس داد.

رخصت شديم. بوبويم مرا گفت: برو صافي ما را بيار. رفتم آوردم. خانه آمدم كارخانگي اجتماعيات را كردم. نان خود را خوردم. ديگر پدرم از وظيفه‌اش آمد. ديديم كه در درستِ پدرم كيك بود.  

امشب همه‌گي خانه پايين آمده بودند. در سرِ دسترخوان پدرم، مادرم، برادرانم اورنگ، سرهنگ، فرهنگ و خودم، خانم كاكايم، ينگه‌ام، كاكايم، مامايم خواهرم بوديم. برادرم فرهنگ شمع‌ها را با گوگرد در داد. همه‌گي برايش 500 500افغاني‌گي دادند. برادرم سرهنگ براي فرهنگ يك گيلاس منچستريونايتد تحفه داد.

                   فرامرز بيضايي

پنجشنبه 4/3/1391خورشيدي

پنجشنبه 4/3/1391خورشيدي

پدرم مرا از خواب بيدار كرد. بازهم  من خواب مي‌كردم. از خواب كه بيدار شدم رفتم تشناب، از تشناب كه برامدم مادرم حمام مي‌كرد. در اتاق سالون مامايم درس مي‌خواند.

در اتاق ديگر برادرم فرهنگ خاطرات خود را نوشته مي‌كند. برادم فرهنگ براي برادرم اورنگ زنگ

و گفت: اورنگ بيا مادرم را پيش داكتر ببر!

برق‌ها رفت. رفتم دست و روي خود را شستم. آمدم تقسيم اوقات خود را آماده كردم. چند دقيقه برق‌ها آمد. مادرم مرا گفت: نان نمي‌خوري؟ براي ماد گفتم نخير نمي‌خورم.

بازهم نان خوردم. پدمر وظيفه‌اش رفت. مكتب رفتم. هوا باراني بود. همه دوستانم را ديدم. داخل مكتب شديم. نگران ما آمد. شاگردن  كه موي‌هاي‌شان را كم نكرده بودند، استاد موي‌هاي آنها را را قيچي كرد. نگران حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم. ساعت اول انگليسي داشتيم. استاد نامده بود.

ساعت دوم پشتو داشتيم. استاد نمايندة ما را گفت: از يك سر تخته از شان املا بخواي.

ساعت سوم سپورت داشتيم. استاد نامده بود. ساعت چارم رياضي داشيتم.

ساعت پنجم دري داشتيم. استاد درس نو داد.

رخصت شديم. خانه آمدم. در خانه مادرم و برادرم اورنگ بود. نان خود را خوردم. مادرم، خانم كاكايم و ينگه‌ام كلوله پشته رفتند. من بيرون رفتم. در بيرون فوتبال كردم. بعداً خانه آمدم. دوباره پس بيرون رفتم. ديدم كه برادرم فرهنگ از مكتب‌اش آمد. برادرم فرهنگ بيرون برامد. با او يكجا بازي كرديم. خانه كه ‌آمدم ديدم، كه ماردم  آمده بود. هوا بسيار طوفان بود. تلويزيون را صحيح نمي‌گرفت. اتاق سالون آمدم لپتاپ برادرم اورنگ در كشيدم و خاطراتم را نوشته كردم.

مامايم تلويزيون را چالان كرد. بعداً‌ مامايم تلويزيون را گل كرد.  

بوبويم از خانه بالا به خانه پايين آمد. برادرم فرهنگ از اتاق سالون شترنج را پيش پدرم برد. پدرم و فرهنگ  شترنج بازي مي‌كنند. بوبويم پس خانه بالا رفت. من 126 صفحه خاطرات نوشته كردم.

خواهرم مرا گفت: برو  دست‌ها را آب بگير! رفتم دست پدرم را آب گرفتم. بعداً دسترخوان را هموار كرديم. كاكايم آمد و نان را خورديم. نان خود را خوردم.

برادرم اورنگ خانه آمد.   

                             فرامرز بيضايي

چهارشنبه 3/3/1391خورشيدي

چهارشنبه 3/3/1391خورشيدي

پدرم مرا از خواب بيدار كرد. همه‌گي خانه بالا نان خوردن رفتند. من هم خانه بالا رفتم. در خانه بالا نان خوردم. خانه پايين آمدم تقسيم اوقات خود را تيار كردم. مادرم برايم 10افغاني داد و به طرف مكتب روان شدم.

در مكتب رسيدم. ستانم محمدعثمان، عبدالرحيم، روح‌لله را ديدم. دروازه باز شد.  در سر فَيل رفتيم. نگران آمد حاضري گرفت. دوستم عمان مرا گفت: او نه كمال آمده! به طرف صنف‌ها رفتيم. ساعت اول ساينس داشتيم. استاد از هر كس ارزيابي مي‌كرد.

ساعت دوم دري داشتيم. استاد از شاگردان تنبل املا سر تخته مي‌گرفت.

ساعت سوم رياضي داشتيم. ما فعاليت‌ها را كار مي‌كرديم. استاد گفت: سوال هفتم را فرامرز حل مي‌كند. سوال را كه حل كردم استاد برايم آفرين گفت.

ساعت چارم دنيات داشيتم. در نو ما فقه بود.

ساعت پنجم قرآنكريم داشتيم. چند بچه بود كه همه درس‌هاي قرآنكريم را ياد نداشت. استاد براي آنها استعلام داد.

رخصت شديم. خانه آمدم. مادرم دروازه را باز كرد. مادرم برايم شير پخته كرد. زن كاكايم مرا گفت: بيا برويم سودا بياريم! بسيار سودا داشت.

خانه آمدم. كارخانگي خود را كردم. بعداً مادرم مرا گفت: اين نان را نان‌وايي ببر. پيش از اينكه نان به نان‌وايي ببرم مامايم را ديدم. من و مامايم نان با برديم. خانه آمدم. از كلكين بيرون را مي‌ديدم، ديدم كه خواهرم آمد.

بيرن رفتم. با سه بچه‌هاي كوچي(خورد) فوتبال كردم.

برادرم اورنگ از وظيفه‌اش آمد. خواهرم خانه بالا رفت. برادرم فرهنگ كارتوني مي‌بيند.

بيرون همه بچه‌ها بازي دارند. در خانه بالا رفيق‌ها لالابهروزم است. كلهاي چمن ما كلان شده است.

رفتم آشپزخانه برياخود كمي نان جواري گرفتم. اين نان بسيار مزه دار است. چاشت خيالي ديدم،  در اتاق داخل شدم و براي مادرم و زن كاكايم مي‌گويم من سوم نمره شدم. امشب برادرم سرهنگ در ليليه است. من بسيار پشت برادر بزرگم هوشنگ دق شدم. برق‌ها رفته بود. بعداً برق‌ها آمد.

هنوز پدرم در وظيفه‌اش است. برادرم اورنگ‌زيب كتاب‌هاي باباجي‌ام را پيدا مي‌كند. هر وقت كه هوشم نمي‌باشد برادرم فرهنگ مرا مي‌بوسد.

پدرم بسيار ناوقت كرد. از همان روز كه از هندوستان آمديم تا حالي هيچ فلم هندوستان را نديديم. روز شنبه تاريخ 6/3/1391خورشيدي روز تولد برادرم فرهنگ است. برادرم 14ساله مي‌شود و روز تولد من تاريخ 22/5/1391خورشيدي است.  

خواهرم و مامايم از خانه بالا فرني و سوپ آوردند. بعداً برادرم فرهنگ خانه بالا رفت. پس خانه پايين آمد. خواهرم گفت: بيا ام بخور!

خاطرات خود را نوشته مي‌كردم.

پدرم از خانه بالا آمد. مامايم از خانه بالا آمد. امشب برادرم اورنگ خانه يك انديوالاش ر فت. مامايم چند كتاب را در المعاري ماند.

                                             فرامرز بيضايي

چهارشنبه 3/3/1391خورشيدي

چهارشنبه 3/3/1391خورشيدي

پدرم مرا از خواب بيدار كرد. همه‌گي خانه بالا نان خوردن رفتند. من هم خانه بالا رفتم. در خانه بالا نان خوردم. خانه پايين آمدم تقسيم اوقات خود را تيار كردم. مادرم برايم 10افغاني داد و به طرف مكتب روان شدم.

در مكتب رسيدم. دوستانم محمدعثمان، عبدالرحيم، روح‌لله را ديدم. دروازه باز شد.  در سر فَيل رفتيم. نگران آمد حاضري گرفت. دوستم عمان مرا گفت: او نه كمال آمده! به طرف صنف‌ها رفتيم. ساعت اول ساينس داشتيم. استاد از هر كس ارزيابي مي‌كرد.

ساعت دوم دري داشتيم. استاد از شاگردان تنبل املا سر تخته مي‌گرفت.

ساعت سوم رياضي داشتيم. ما فعاليت‌ها را كار مي‌كرديم. استاد گفت: سوال هفتم را فرامرز حل مي‌كند. سوال را كه حل كردم استاد برايم آفرين گفت.

ساعت چارم دنيات داشيتم. در نو ما فقه بود.

ساعت پنجم قرآنكريم داشتيم. چند بچه بود كه همه درس‌هاي قرآنكريم را ياد نداشت. استاد براي آنها استعلام داد.

رخصت شديم. خانه آمدم. مادرم دروازه را باز كرد. مادرم برايم شير پخته كرد. زن كاكايم مرا گفت: بيا برويم سودا بياريم! بسيار سودا داشت.

خانه آمدم. كارخانگي خود را كردم. بعداً مادرم مرا گفت: اين نان را نان‌وايي ببر. پيش از اينكه نان به نان‌وايي ببرم مامايم را ديدم. من و مامايم نان با برديم. خانه آمدم. از كلكين بيرون را مي‌ديدم، ديدم كه خواهرم آمد.

بيرن رفتم. با سه بچه‌هاي كوچي(خورد) فوتبال كردم.

برادرم اورنگ از وظيفه‌اش آمد. خواهرم خانه بالا رفت. برادرم فرهنگ كارتوني مي‌بيند.

بيرون همه بچه‌ها بازي دارند. در خانه بالا رفيق‌ها لالابهروزم است. كلهاي چمن ما كلان شده است.

رفتم آشپزخانه برياخود كمي نان جواري گرفتم. اين نان بسيار مزه دار است. چاشت خيالي ديدم،  در اتاق داخل شدم و براي مادرم و زن كاكايم مي‌گويم من سوم نمره شدم. امشب برادرم سرهنگ در ليليه است. من بسيار پشت برادر بزرگم هوشنگ دق شدم. برق‌ها رفته بود. بعداً برق‌ها آمد.

هنوز پدرم در وظيفه‌اش است. برادرم اورنگ‌زيب كتاب‌هاي باباجي‌ام را پيدا مي‌كند. هر وقت كه هوشم نمي‌باشد برادرم فرهنگ مرا مي‌بوسد.

پدرم بسيار ناوقت كرد. از همان روز كه از هندوستان آمديم تا حالي هيچ فلم هندوستان را نديديم. روز شنبه تاريخ 6/3/1391خورشيدي روز تولد برادرم فرهنگ است. برادرم 14ساله مي‌شود و روز تولد من تاريخ 22/5/1391خورشيدي است.  

خواهرم و مامايم از خانه بالا فرني و سوپ آوردند. بعداً برادرم فرهنگ خانه بالا رفت. پس خانه پايين آمد. خواهرم گفت: بيا ام بخور!

خاطرات خود را نوشته مي‌كردم.

پدرم از خانه بالا آمد. مامايم از خانه بالا آمد. امشب برادرم اورنگ خانه يك انديوالاش ر فت. مامايم چند كتاب را در المعاري ماند.

                                             فرامرز بيضايي

سه شنبه 2/3/1391خورشيدي

سه شنبه 2/3/1391خورشيدي

از خواب بيدار شدم. ديدم، در سرِ دسترخوان پدرم، مادرم، كاكايم، برادرم اورنگ و مامايم. رفتم دست و ريو خود را شستم و آمدم در سرِ دسترخوان نشستم. پدرم به طرف وظيفه‌اش رفت. من و برادرم فرهنگ تقسيم اوقات خود را جور مي‌كرديم. با مادرم جانم خداحافظي كردم، و به طرف مكتب رفتم. در مكتب دوستم احسان‌الله را ديدم. در پيش من 20افغاني بود. دو دانه برگر خريدم. همه دوستانم را ديدم. داخل مكتب شديم. نگران ما محمدعثمان را گفت: موي‌هايت را به فردا كم مي‌كني!

نگران حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم. ساعت اول قرآنكريم داشتيم. استاد از هر كس درس گذسته را پراسان مي‌كرد.

ساعت دوم اجتماعيات داشتيم. استاد براي ما درس داد.

ساعت سوم رياضي داشتيم. استاد گفت: فعاليت ها را کارکنید.

ساعت چارم انگليسي داشتيم. استاد آمد و امتحان گرفت.

ساعت اخير دري داشتيم.

رخصت شديم. خانه آمدم. مادرم برايم فرني پخته كرد. يكدفعه تك تك شد. دروازه را كه همين باز كردم ديدم، كه دوستم منصور بود. با او بغل كشي كردم. گفتم: با كه آمدي؟ گفت: تنها از يادم رفته بود كه برايش بگويم بيا خانه بشين.

مادرم مرا گفت: در دروازه كه بود؟ براي مادرم گفتم: دوستم منصور بود. بسيار پشتش دق شده بودم.

بيرون كه برامدم. ديدم، كه چشم دوستم سِيَر پلستر كده گي. دوستم را گفتم: چشم تو را چي شده است؟ برايم گفت: با يك بچهِ خوستِ و طارق جنگ كردم. هر كس كه دوستم سِيَر مي‌ديد و مي‌گفت: چشم تو را چي شده است؟

سِيَر برايم همه جريان را قصه كرد. مرا گفت: يادت مي‌يايد كه يكدفه فرهنگ همراه توپ رامز را زد. برايش گفتم: بلي در يادم است. وقتيكه در همان جنگ كه برايش گفتم: كه تاوان بلوزبتي؟

امروز صبح يك بچه خوستِ مرا گفت: بيا در آنجا تاوان بلوز تو را مي‌دهم! رفتم با او. يكدفه كه طارق از پشت مرا زد. آنها مرا دو نفري زده بودند. نفهميدم كه همراه كه چي در چشمم زد. همه چيز را خيره مي‌ديدم. وقتيكه مادرم خانه طارق‌شان رفت، مادرش را گفت: چرا بچه شما بچه مرا چشمش را افگار كرد؟ يكدفه كه مادر طارق سرِ مادرم وار كرد.

مي‌خواهم كه باغبان را پيدا كنم، تا همراه او به حوزه بروم. بيخي در سفيدي چشمم رد. چند بچا مرا به خانه ما برد.

خانه آمدم، مادرم گفت: چشمِ سِيَر را چي شده بود؟ براي مادرم گفتم: با طارق  و يك بچه خوستِ جنگ كرد.

امشب همه‌گي خانه بالا رفتند. در خانه بالا نان خوردم. خانه كه آمدم خاطرات خود را نوشته كردم. هرشبانه برادرم سرهنگ و مامايم درس مي‌خوانند.

      فرامرز بيضايي

دوشنبه 1/3/1391خورشيدي

دوشنبه 1/3/1391خورشيدي

از خواب بيدار شدم. نان خود را خوردم. پدرم وظيفه‌اش رفت. تقسيم اوقات خود را آماده كردم. از مادرم پول(پيسه) گرفتم و به طرف مكتب روان شدم.

در مكتب بازهم براي خود يك دانه برگر خريدم. با دوستانم بغل كشي كردم. داخل مكتب شديم.

نگران آمد و حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم. ساعت اول رياضي داشتيم.

ساعت دوم خط داشتيم. در صنف اين جمله را نوشته كردم."  لعل در بدخشان پيدا مي‌شود."

ساعت سوم پشتو داشتيم. استاد براي ما شاگردان درس داد.

ساعت چارم دري داشتيم. استاد براي ما واكسين‌ها را درس داد.

ساعت اخير رسم داشتيم.

رخصت شديم. خانه آمدم. برادرم اورنگ با انديوالايش در اتاق ديگر بودند. مادرم استراحت بود. براي خود يك دانه آش مگي پخته كردم. برادرم فرهنگ از مكتب آمد. نان خود را خورد. بعداً كالاي خود را تبديل كرد و بيرون رفتيم. در بيرون فوتبال كرديم. سر فرهنگ پنالتي زدم. خانه آمدم. برادرم فرهنگ خاطرات خود را نوشته مي‌كرد.  

امشب براي خود دو دانه تخم پخته كردم.

                                                  فرامرز بيضايي

يكشنبه 31/2/1391خورشيدي

يكشنبه 31/2/1391خورشيدي

از خواب كه بيدار شدم ديدم، كه پدرم وظيفه‌اش رفته بود. نان خود را خوردم. براردم فرهنگ خاطرات خود را نوشته مي‌كرد. تقسيم اوقات خود را جور كردم، و به طرف مكتب روان شدم.

در مكتب رسيدم. ديدم كه شاروالي‌ها همه چتلي‌ها را در كثافت مي‌انداختند. دوستم محمدعثمان را ديدم. داخل مكتب شديم. با محمدعثمان فَيل شدم. نگران آمد و حاضري گرفت. به طرف صنف‌ها رفتيم. ساعت اول دري داشتيم. استاد آمد از ما شاگردان امتحان گرفت. استاد پنج سوال آورده بود. سوال‌هاي خود را كه حل كردم، ورقم را براي استاد دادم. استاد سوال‌هايم را ديد. پس ورقم را برايم داد. ديدم كه ده بر ده بردم. بسيار خوشحال شدم.

ساعت دوم اجتماعيات داشتيم. استاد براي ما ترانسپورت و راه‌هاي وطن ما را درس داد.

ساعت سوم رياضي داشتيم. استاد براي ما اقسام مثلث از لحاظ زاويه را درس داد. مثلث از نگاه زاويه سه قسم است:

1.      مثلث قايم الزاويه

2.      مثلث حاده الزاويه

3.      مثلث منفوج الزاويه مي‌باشند.

ساعت چارم ساينس داشتيم. استاد براي ما درس داد.

ساعت اخير دينيات داشتيم.

رخصت شديم. خانه آمدم. برادرم اورنگ با انديوالايش در خانه ما بودند. براي مادرم سلام دادم. نان چاشت را خوردم. در تلويزيون مسابقه چلسي و بايرن مونيخ را يديدم. در دقيقه 83 بايرن مونيخ يك گول زد. بعداً در دقيقه 89 چلسي گول زد. گول چلسي را دروگبا زد.

چلسي 1-1 مساوي ماندند. بعداً پنج پنج پنالتي كردند. چلسي 4-5 برد. بعداً جلسي كپ را گرفتند.

ويگه‌يي بيرون رفتيم. برادرم فرهنگ و مامايم يك شوت بسيار قوي سر من زده بودند، اما را توپ را دفا (همراه دستم گرفتم). يكدفعه دوستم سِيَر همراه يك بچه جنگ كرد. بلوز سِيَر پاره شده بود. سِيَر او بچه را ‌گفت: تاوان بلوز مرا بتي؟

خانه آمدم. در اتاق سالون برادرم اورنگ‌زيب و كاكاي  دولت بيگ در خانه ما بودند.

در اتاق سالون خاطرات خود را نوشته مي‌كردم. مادرم و خواهمر نان پخته مي‌كردند. خواهرم پدرم را از خوا بيدار كرد تا نان بخوريم.

برادرم فرهنگ دسترخوان را جمع كرد. امشب برادرم اورنگ‌زيب، لالابهروزم و كاكاي دولت بيگ مهماني رفتند.

من خاطرات خود را اصلاح مي‌كردم. برادرم سرهنگ درس مي‌خواند.

رفتم برادرم فرهنگ را گفتم: نرگس را بگو جاگه ما را بندازد. من 112 صفحه نوشته كردم.

مادرم و پدرم را خواب بردند.

                                  فرامرز بيضايي