ساعتی پیش با رفقا ( خسرو مانی، فهیم رسا، یما رهی و جواد خسرو )خداحافظی میکنی و میآیی ایستگاهی که خودرو ها از آنجا به مکروریان چار میروند. خودرو ها یکی پی دیگری با سرعت برق و باد میآیند و میروند بی آنکه توجهی به تو داشته باشند. حوصلهات سر میرود. سیگاری از جیبت میکشی برون و آتش میزنی. پُکی به سیگار میزنی و نگاهات مستقیماً می افتد به رو به رو، ناگهان مردی میآید از سر تا به پا براندازت میکند. چشمش میافتد به تصویر "چهگوارا"، که بر روی سینه ات است. نگاهش میخکوب میشود و خشمی شدید از چشمانش زبانه میکشد و اطرافت را فرا میگیرد. نگاهاش با نگاه راست و مغرور "چه" گره میخورد. برای چند ثانیه ای به هم خیره میشوند. مرد انگار تاب نگاهان "چه" را ندارد سر به زیر میافگند و بعد، غضبناک به سویت مینگرد در چشمانش دریایی از نفرت و خشم موج میزند. شگفتیزده میشوی، عجب! این مرد چرا اینگونه مینگرد؟ مرد نزدیکتر میآید قدی بلند و لبانی کلفت و سیاه دارد، ابروی پُرچین و درازش، رشقه های "دشتُک" را به یادت میآورد دستاری بر سر دارد که قسمتی از آن چون گنبدی زده بیرون و یک بخش آن تا مچ پایش میرسد. چشم هایش را شدیداً سرمه زده است. باخودت میگویی اگر، احمدظاهر این را میدید؟ آیا بازهم میخواند " بمرم سرمه کدی، بمرم سرمه کدی". ریشش کمی از ناف پایینتر زده است و بینی عقابیی دارد که نوک تیز و خمیدهاش، تو را به یاد خنجرهای قدیمی فیلم های هندی میاندازد. عجب قیافه زننده یی دارد این مرد! راست و مستقیم در چشمانت مینگرد با صدای نتراشیده و نخراشیده ای که معلوم میشود زبان مادریش پارسی نیست. میگوید " سّگرتّ حّرام اسّت " به سویش مینگری و حرفی نمیزنی در عالم سکوت پُکِ عمیقی به سیگارت میزنی و همانگونه که به سویش مینگری دود را آهسته آهسته و حلقه حلقه از دهان میکشی و به سویش میفرستی. یعنی بگذار حرام باشد من میزنمش، مرد چاره اش نمیشود و باز سویت مینگرد و به دو سه نفری که منتظر خودرو اند میگوید، "توبه توبه از دست جوان های این دور و زمانه، عجب زمانه ای شده همه مردم از دین برگشته اند". به سویش مینگری و با پوزخندی دود بیشتری را از دهان میکشی برون، یعنی من به حرف هایت اهمیتی نمیدهم. مرد بیتابتر میشود و چون ماری کبرا بر خود میپیچد. همه سوار خود رو میشوید. عجب مصیبتی است در یک خودرو باید این همه راه را رفت. همراه با این مرد، که انگار کلید بهشت را در جیب دارد. مغرور و مطنطن حرف میزند. در راه مستقیماً تو را مخاطب قرار میدهد و میگوید" عکس این خوکی را که بر سینه چسپانده ای در روز قیامت از یخنت میگیرد و میگوید مرا جان بده" از زور خشم قهقهه ای را سر میدهی، چنان بلند میخندی که همه مسافرین خودرو به خنده میافتند. و میگویی اگر در روز قیامت یک چهگوارا باشد خداوند خودش او را جان میدهد نیازی به من نیست که جانش بدهم. مرد خشمگین تر میشود و میآغازد از بهشت و دوزخ، مار و عمود آتشین و این چیزها، میگوید تو کافر استی اگر کافر نمیبودی سگرت نمیکشیدی، خشمت لحظه به لحظه فزونی مییابد، از مسافرین پوزش میخواهی و سیگاری را میکشی برون و آتش میزنی، دودش را حلقه حلقه میفرستی به سمت مرد، یعنی اگر سیگار کشیدن کفر است بگذار من کافر باشم. مرد از سیدقطب و گلبدین حکمتیار حرف میزند و میگوید بزرگ مردان اسلام اند این دو، نمیداند که سیدقطب سالهاست که رفته به صندوقچهی عدم، ازش میپرسی سیدقطب کیبود؟ میگوید کلانترین قوماندان جهاد بود و حکمتیار صیب معاونش، نزدیک است که از خنده بترکی، همه مسافرین میافتند به خنده
میگویی حرفت بجا اما من این "چه" را بسیار بیشتر از سیدقطب و حکمتیار دوست دارم. و دیگر اینکه سیدقطب فرمانده نبود یک نظریه پرداز بود. دانشمند بود. مرد اشتباهش را نمیپذیرد و سخت چسپیده است به این که من خودم در جبهه حکمتیار صاحب بودم و سیدقطب قومندان ما بود. نمیدانی این کدام عرب ریشو و جلمبر را در جبهه دیده است که میپندارد سیدقطب است؟. خاموش میشوی ولی مرد گیر داده است که چرا با سگرت کشیدن خود را از بهشت محروم میسازی؟
حیران میشوی که چی بگویی فقط نگاهش میکنی و پوزخند میزنی، یعنی من بیزارم از تو و بهشتت، مرد هنوز ارضا نشده است باید تمام عقده های چندین ساله اش را بریزد بیرون. یک بار دیگر رگباری از دُشنام و ناسزا را نثار مردم میکند. از مسعود تا نجیب و از دوستم تا مزاری، همه را مورد هدف قرار میدهد. معلوم است که از شکست حکمتیار در سال هفتادویک هنوز هم سخت سرخورده و عصبانی است.
میگویی، کاکا تو هنوز از اسلام و سیاست خیلی دور استی بهتر است برگردی به همان جبهه که سیدقطب فرمانده ات بود.
مرد فریاد می زند برو سگرتی کافر، خرد بچه استی تو به مه یاد میتی که چی کنم؟
آخرین دود ها را به سویش میفرستی و دَم دروازه خوابگاه از خودرو پیاده میشوی. و میگویی چریک ِسیدقطب خدا حافظ.
مسافران شلیک خنده را سر میدهند، مرد یکپارچه آتش میشود و معلوم نیست چی دشنام هایی خواهد داد؟