هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

ماتمی بر مزار حسن خط

نمیدانم برای چه کاری به انبار تهکاوی خانه مان میروم . ولی یادم است که چیزی را میپالم . در میان اشیای در هم و برهم بار مانده از سالهای گذشته چشمم به انبوه کتاب و مجله می افتد که در گوشه ای بالای هم انبار شده اند . ناخود آگاه شروع میکنم به زیر و رو کردن شان . که کتابچه ی زرد و رنگ و رو رفته ای بدستم می افتد . کتابچه حالتی زار و نزار دارد و از گرد و خاکش میتوان گفت که سالهاست

کسی ورقش نزده است . خاکش را میتکانم و بازش میکنم در صفحه ی اولش نوشته است .

کتابچه ی حسن خط

صنف سوم

بهروز

سال (....)

نمیدانم  سالش را  چرا خط خطی کردد اند . اما مطمئنم که کار خودم نیست .یکهو به گذشته ها میروم گدشته های دور .و خاطره ها چون چراغی کم نور که در انتهای کوچه بر افروخته باشند . در ذهنم شروع میکنند به سو سو زدن .

......................................................

امروز وقتی که پایم را در صنف میگذارم همه بچه ها از آمدن معلم نوی حرف میزنند که تازه به مکتب آمده و تاحال درس نداده است . ازینکه بچه ها او را دیده اند و من ندیده ام حسادتم میشود . و برای دیدنش بیقرارم .

چند لحظه بعد مردی جوان و بسیار خوش پوش و خوش سیما داخل میشود و سلام میدهد لبخندی بر لب دارد و با همه بچه ها دست میدهد و احوال پرسی میکند . برای همه ی مان عجیب است . این نخستین معلمی است که با خنده و خوشرویی به صنف آمده است .

در حالیکه دیگر معلمان عبوس و ترشرو میامدند . و خسته خسته درس میدادند . معلم نو برعکس همه ی شان است .

بعد از احوالپرسی میگوید اول نمره ؟ من ترسان و لرزان از جایم میخیزم و استاد میشوم . با لبخند میگوید

تباشیر

توته ی تباشیری برایش میدهم که با خطی به غایت خوش بر روی تخته ی سیاه مینویسد .

مضمون : حسن خط

معلم  : حسن خان

نمیدانم میان حسن خان و حسن خط چه رشته ای وجود دارد ولی میدانم که باهم خیلی دوست اند. تند تند قلم نی ها و کتابچه های خود را میکشیم و منتظر میشویم تا امر نوشتن بدهد . معلم خوش پوش و خوش سیما میگوید بنویسید هرچه دلتان میخواهد . منتهی بی مفهوم و معنا نباشد . نوشته میکنم  . دهقان به پدرم گندم داد و پدرم آن را به آسیاب برده آرد کرد . مادرم از آن آرد نان پخت .

معلم می آید  و به مشقم میبیند . و بسیار کوشش میکند که جلو خنده اش را بگیرد که نمیتواند و سرانجام پق پق میخندد و میگوید

گرسنه هستی ؟

با لحنی که کوشش میکنم دروغ بودنش معلوم نباشد میگویم

نی صایب سیر استم

معلم با نوعی بی اعتمادی به طرفم میبیند . چنان نگاهم میکند که گویا دروغم را فهمیده است . سرخ سرخ میشوم . میپرسد

راست میگی ؟ سیر استی ؟

در حالیکه سخت گرسنه استم  و از سر صبح ام چیزی نخورده ام ولی زور زده زور زده میگویم

نی براستی سیر استم

چیزی نمیگوید وشروع میکند به حرف زدن درباره خوشنویسی و اینکه چقدر هنر زیبا و ظریف است

چقدر مردم به داشتن یک خط زیبا و پاکیزه نیاز دارند .نمیدانم چرا ولی همیشه ازین معلم خوشم میاید و هرروز دستوراتش را به وجه احسن اجرا میکنم و کوشش میکنم سر مویی هم از اوامرش سرپیچی نکنم . .........


ادامه دارد


دیداری باخفته گان


برش پنجم :

بیشتر از یک ساعت است که در میان قبرستان شهدای صالحین بدنبال آرامگاه مردی میگردم که با هنرش و آوازش آتش در سوخته گان عالم زد . مردیکه جاودانه برآسمان موسیقی افغانستان همچون خورشیدی میدرخشد . و بردلها نور می افشاند و آواز افسونگرش هنورهم بعد از سه دهه بردلهای مردمش چو سلطانی بی رقیب فرمان میراند .

اینطرف آنطرف میبینم تا دریابم که آرامگاه شادروان احمدظاهر بزرگمرد موسیقی افغانستان در کجاست ؟  از میان هزاران قبر نو و کهنه ی دیواردار بی دیوار زشت و ریبا اینسو وآنسو مینگرم . که سه جوان شیک و خوشپوش صدایم میزنند . لهجه ی هراتی دارند . ببخشید میشه عکس ما ره بگیری ؟ لبخندی میزنم  و کامره ی سونی سیاهرنگ را از دستش میگیرم هر سه پشت به آرامگاهی می ایستند . آرامگاهی کوچک و زیبا به سبک آرامگاه خیام در نیشاپور و ابوعلی سینا در همدان است ولی بسیار کوچک و  با کاشی های سپید دلپذیر .

ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان



برش چهارم :

چند قبر دیگر را هم زیارت میکنم . گنبدگونه ی را میبینم و میروم داخل تا ببینم از کیست سنگ قبرش را میخوانم سردار عبدالرشید نمیدانم کدام سردار رشید است . همینقدر میدانم یکی از بارکزایی ها بوده نکند همان سردار عبد الرشید معروف باشد که خواهرزاده ی امیر دوست محمد بود  . که در جنگ اول افغانستان و انگلیس در بدل پول دروازه ی شهر غزنی را بر رخ کبودچشمان انگلیسی گشود . خوب مهم نیست هرکسی بوده باشد ...

به درختان ارغوان مینگرم که تازه لباس سبز بهاری را برتن کرده اند و هوای شهدای صالحین را رنگین کرده اند . 


ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان


برش سوم :

... آرامگاه قدیمی دیگری هم با گنبد کهنه و دروازه ی سنگی کوچکی  دارد که بر آن با خط سبز الله نوشته اند . یکبار دلم می آشوبد که بازش کنم و داخل شوم . ولی بیم دارم که این دروازه ی سنگی نلغزد و بیافتد پایین . اگراینطور شود این رسوایی را چه کسی پاسخ خواهد داد ؟  منصرف میشوم و فقط از درز در بداخل مینگرم . داخل تاریک و وهم انگیز مینماید . به بزرگی تخته سنگی که در را از آن ساخته اند متعجب میشوم . دری کوچک به  درازای حدودا یکمتر و بیست سانت و پهنای هفتاد سانتی است . شاید در حدود ده سانتی هم ضخامتش باشد . فکرمیکنم بسیار سنگین و پروزن باشد چگونه آنرا تراشیده اند و آورده اندش بدینجا  دستکم دویست کیلو وزن دارد عجب عجب ! عمر این بنا شاید به 150 سال برسد . والله اعلم بالغیب .

.... بالاخره رسیدم به آرامگاه علامه صلاح الدین سلجوقی ، بزرگمرد اندیشه ، فلسفه ، و سیاست روحش شادباد . نوشته های بالایی آرامگاه در حال محوشدن استند . و شاید هم تا چهار پنج سالی کاملن تابود شوند . که چنین مباد . علامه سلجوقی از بزرگمردان علم و عمل دوران پادشاهی محمدنادر و فرزندش محمد ظاهر بود علامه صلاح الدین سلجوقی فرزند سراج الدین مفتی  هروی در سال 1313 قمری در هرات بدنیا آمد و بعد از یک عمر فعالیت های فرهنگی و سیاسی برای مردمش در سال 1349 خورشیدی چشم از جهان بست . آرامگاهش در شهدای صالحین وضعیت چندان خوبی ندارد . و در حال فروپاشی است . خداکند که بازمانده گان شادروان و یا حکومت ناکارآمد ما توجهی در زمینه بکند ...

ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان


برش دوم :


این نخستین دیدارم بعد از سه سال روز گم کردن در کابل از بالاحصار بود . آهسته آهسته به شهدای صالحین رسیدم . ونخستین سنگ قبریکه نظرم را جلب کرد متعلق به انعام الحق گران پیلوت هواپیمای آریانا بود . که بدلایل نامعلومی در 22 سنبله 1356 در کابل ترور گردید .

دومین قبریکه زیارت و دعا کردم از آن پهلوان صدیق زرگر بود . که درباره ی جوانمردی ها و کاکه گیش در نبشته های استاد زریاب خوانده بودم .

درسی قدمی آرامگاه شادروان صدیق زرگر . گور گنبدیی با چهار مناره ی کوتاه و معماری به سبک قدیم قرار دارد دلم پر از آشوب است که داخل شوم . در اولین پله که گام مینهم چشمم به لوح قبر می افتد . وه ! امیرعالم خان ، پادشاه ناکام و ناشاد بخارا . آخرین امیر از سلسله شاهان (منغیت ) که در سال 1911 به امارت رسیده بود ودر سال 1920 بعد ازهجوم ارتش سرخ و کمونست های وفادار به آن بسوی افغانستان گریخته بود . عجب دنیای غدار این امیر مهاجر و بی نوا سرانجام در سال 1944 در کابل چشم از جهان پوشید دعایی بر روانش میفرستم ومیبرایم . لحظه ی اینسو و آنسو میبینم . ده قدم پایینتر گور دیگری قرار دارد که بنایی چهارگوش و گنبد کوچک سبزرنگی دارد . میخواهم بروم و سنگ قبرش را بخوانم و دریابم چه کسی در زیر آن خفته است . اما میترسم که اینجاها ماین نداشته باشد زیرا چنان سوت و کور است که گویی سالهاست کسی اینجا گام ننهاده است حتی کوچک ترین نشانی هم از جای پا نیست ... هرچه باداباد تصمیم میگیرم که تمام قبرهای گنبدی و کهنه را ببینم و زیارت کنم ...... رسیدم . این بنای زیبا و گنبدی متعلق به حاجی اکبرخان و فرزندانش است . آرامگاه زیبایی ساخته اند دعایی میکنم ... چشمم به یکی از گوشه ی یکی از ستون های آرامگاه می افتد . که با رنگ سیاه بر حاشیه ی سپیدش تصویر قلبی را کشیده اند !!! نمیدانم کار چه کسی است اما سخت در تعجبم !!!


ادامه مطلب ...

این نبشته را برای هفتادمین سالگرد جشنواره ی بی بی سی تهیه کرده


یاد آن روز ها بخیر چه روز های شیرینی بودند . باهمه تلخی ها وسختی هایش باز هم بیاد شان می افتم و انگار پشت دوست عزیزی دق شده ام غمی سنگین بردلم هجوم میآرد و روانم را درهم میفشارد  چه روز های نازنینی بودند یادشان بخیر هرشب بدور رادیوی کهنه ای پدرم حلقه میزدیم و به رادیوی بی بی سی گوش میدادیم آنوقت ها همیشه  زنی که به لهجه ایرانی زبان پارسی اخبار را میخواند دربی بی سی بود نامش را متاسفانه نمیدانم چه آواز گرم و مهربانی داشت و من کودکانه و ساده لوحانه می پنداشتم که بی بی سی نام همین زن است مانند بی بی گل و بی بی ماه و دیگر بی بی های شناخته و ناشناخته ای  آنروزگاران راستی وقتیکه آن روز ها میگویم نپندارید که من از سال های بسیار دوری حرف میزنم فقط سال های هفتاد وهفتادویک خورشیدی را میگویم زمانی که پنج یا شش سالم بود بعد تر کمی سن وسالم بزرگتر شده بود و گاهی رادیوی پدرم را پت و پنهانی بر میداشتم و به جستجوی بی بی سی میپرداختم اما اکنون دیگر میفهمیدم که بی بی سی نام آن زن گوینده ای اخبار نیست بلکه نام یک رادیو است و آنهم رادیویی بسیار مشهور و پرشنونده که در لندن موقعیت دارد این رادیو دزدی ها و گوش دادن ها هم بخاطر درامه ای خانه ی نو و زنده گی نو بود که سخت خوشم میامد  سال های دیگری هم آمدند و رفتند ولی رادیوی کهنه ای پدرم که اندکی از بزرگترین برادرم سالخورده تر بود (یعنی یک سال قبل ازتولدش این رادیو بخانه ای ما آمده بود)برادرم سه ماه پیش از کودتای شکوهمند گاو (ثور)به دنیا آمده بود و حال خودتان بدانید که رادیوی کهنه ی پدرم چندساله است .

ادامه مطلب ...

دیداری باخفته گان



 برش یکم :  آفتاب آهسته آهسته از پشت ابر ها میبراید . و من از ( رستورانت بابه ولی ) در سر راه جاده ی اصلی میوند میبرایم و ناخود آگاه بسوی کوچه ی خرابات حرکت میکنم  . داخل کوچه میشوم . شاگردان در دسته های دوسه نفری شاد وخنده کنان و یا بصورت تک تک بسوی مکتب میروند. و مامورین دولتی که نگرانی دیر رسیدن به دفتر بطور آشکاری در چهره هایشان دیده میشود . با قیافه های تکیده ولاغر و چشمان حلقه سیاه بسته آرام و عبوس در راه روانه اند . از کوچه خرابات میگذرم و به پای برج های بلند بالاحصار میرسم . در گوشه ای می ایستم و به بلندی های این قلعه تاریخی خیره میشوم . برج های فرو ریخته ویرانه های اندوه بار و تل های خاکی بالای قلعه سخت غم انگیز و اندوه آفرین اند . بالاحصار زمانی نماد قدرت و سلطنت در کابلستان بود و هرکس که پای درین قلعه می نهاد سر غرور بر آسمان میسایید . از کجا معلوم است که مهراب کابلی د ر همین قلعه نبوده و یا سودابه و کیکاووس در همین بالاحصار زیست نداشته اند . ...

ادامه مطلب ...