بعداً شنيدم چشم‌هايت دوربين بودند

 

 و اگر غم اندکی مجال دهد... یک عاشقانه نه خیلی خالی از اندوه،

 از آویشن و اندوه...

 

با اين‌كه چون ماري درون آستين بودند

زيباترين شب‌هاي من روي زمين بودند

چشمانت، آن الماس‌هاي قهوه‌اي يك عمر

با چشم‌هاي خواب و بيدارم عجين بودند

هر چند آخر زهر خود را ريختند اما

تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند

هر قدر نزديك‌ آمدم كمتر مرا ديدي

بعداً شنيدم چشم‌هايت دوربين بودند

خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد

پل‌ها و زن‌ها بين ما ديوار چين بودند

...

تا صبح چشمم را به سقف خانه مي‌دوزم

شب‌هاي زيبايي كه مي‌گفتي همين بودند؟

 

یانوس

 

 

نشریه الکترونیکی یانوس بروز شد.

لطفا مطالعه بفرمایید.

 

و شعرهای زیبای مریم آرام و مرجان بیگی فر عزیز برای استاد طالب پور را بخوانید.

 

 

 

اگر مرگ داد است بیداد چیست؟!...


استادم حیدر آقا طالب پور رفت و من آنقدر عزادارم که ... آه!...


مراسم تشییع پیکر حیدرعلی طالب پور، شاعر مشهور بروجنی


مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمی کردم به این زودی...

ای آخرین فانوس دریایی! تو ناخدا خورشید من بودی!


باور نمی کردم تو را روزی... باور نمی کردم تو را یک شب...

یعنی دعاها بی اثر بودند؟! بیهوده بود امید بهبودی؟!


یعنی تو دیگر نیستی؟! یعنی، این شهر دیگر خالی است از تو؟!

یعنی از این پس برنمی خیزد از کنده در این سرزمین دودی؟!


پس شعرهایت را که خواهد خواند؟... پس حرفهایت را که خواهد زد؟...

پس آن غزلهای سلیمانی؟... پس لهجه ات، آن لحن داوودی؟...


حال من و این شهر کوچک را جز اصفهانیها نمی فهمند

خشکیده دریایی در این وادی آنطور که در اصفهان رودی


مثل پل خواجو که بر گور زاینده رودش گریه ها کرده ست

می بارم و اشکم نخواهد کرد این خاک ناخن خشک را سودی


باشد، برو!... ای کاش که آن سو زیباتر از این سوی پل باشد!

این سو که مثل صخره ها یک عمر از سایش امواج فرسودی


باشد، برو!... هرچند من هرگز این روز را باور نمی کردم

روزی که خاموشی و می سوزد روی مزارت مجمر عودی


چشمان پر مهر تو خاموش اند بیچاره من! بیچاره قایقها!

بیچاره آنها که در این دریا تو ناخدا خورشیدشان بودی!...



حرفهای قشنگ...

 

سلام...

غزلی از آویشن و اندوه تقدیم میکنم و مثل همیشه منتظر خواندن نقدها و نظرات شما هستم.

 

...كه بگويم چقدر مي‌خواهم در كنارت كمي قدم بزنم!

كه اگر نيستي چه بهتر كه همۀ شهر را به هم بزنم

نه... به هم كه نمي‌توانم... نه!... سعي كردم، ولي نشد، ديدي

سهم تو صبح راه‌راه شد و سهم من اين‌كه هي قلم بزنم

بس كه هر شب نشسته‌ام تا صبح هي عوض كرده‌ام كانال‌ها را

مي‌توانم سه ساعت از فقر مردم هنگ‌كنگ دم بزنم

مي‌توانم به جاي اين خودكار پشت يك ميز شيك بنشينم

از حقوق بشر دفاع كنم، حرف‌هاي قشنگ هم بزنم!

مي‌توانم به چشم‌هاي تو و دست‌هاي بنفشه پشت كنم

حرف‌هاي قشنگ را گفتم؟... حرف‌هاي قشنگ هم بزنم!

شايد اصلاً درستش اين باشد كه من و تو به جاي اين كلمات

بنشينيم روبروي هم و چاييت را برات هم بزنم

شايد... اما چطور بعد از آن روزهايي كه... بچه‌هايي كه...

(مثل يك روزنامه مجبورم حرف‌هاي درشت كم بزنم)

...

آشپزخانه باز پر شده از سوسك‌هاي سياه بد تركيب

آه!... بايد دوباره برخيزم دور تا دور خانه سم بزنم

 

جلیل شهناز هم رفت...

 

 

پایین تختخواب تو ساکت نشسته است

راه گلوی تار تو را بغض بسته است

 

بی سحر دستهای مسیحایی ات جلیل!

این تکه چوب، کاسۀ صبری شکسته است

 

رفتند تار و عود و نی از شهر... و قصر ما

حالا رواق مرثیه خوان های خسته است

 

دیگر نفس نمی کشی و سیم های ساز

چون بند بند بغض من از هم گسسته است

 

 

 

به دنبال تو می گردم که با فانوس باران ها

به دنبال تو می گردند این شب ها، خیابان ها

 

به دنبال تو می گردم، همانطوری که می گردند

پی یک قطره باران چشم های باز گلدان ها

 

چقدر این روزها جای تو در هر کوچه ای سبز است!

چقدر این روزها سبزند در این شهر میدان ها!

 

تمام جوجه ها از تخم هاشان سر درآوردند

ترک خورده ست در این سرزمین دیوار زندان ها

 

حیاط خانه ها کم کم پر از گنجشک خواهد شد

پرستو خانه خواهد ساخت زیر سقف ایوان ها

 

یخ دریاچه هر شب تردتر، هر روز نازک تر

به زودی باز می گردند، قوها و پلیکان ها!

 

 

آویشن و اندوه

 

گر بماندیم باز بردوزیم

جامه ای کز فراق چاک شده ست

ور نماندیم عذر ما بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده ست...

 

سلام ...

سال نو مبارک و بسیار بسیار ممنونم که در این مدت تنهایم نگذاشتید. نظرها، پیشنهادها و انتقادهای دوستانه تان دل گرمم کرد. بالاخره از پایان نامه ام دفاع کردم و اگر خدا بخواهد وقت بیشتری برای پاسخ گویی به لطف شما خواهم داشت.

خبر چاپ کتاب جدیدم را باید یک ماه پیش به اطلاعتان می رساندم اما...( به هر حال عذرخواهی های بسیاری بدهکارم!)

" آویشن و اندوه " را انتشارات فصل پنجم در اسفندماه 1391 منتشر کرد.

 

معرفی و نگاه مریم ایران نژاد را دربارۀ این کتاب در وبلاگ دارکوب بخوانید.

 و لیست مراکز فروش انتشارات فصل پنجم را در اینجا ببینید.

 

شما را به غزلی از این کتاب مهمان می کنم:

 

 

خيابان (سيد علي‌خان) يكي از فرعي‌هاي منشعب از چهارباغ عباسي است كه به نام سيد علي‌خان تبريزي، نستعليق‌نويس قرن يازده هجري نام‌گذاري شده است.

قلم به دست گرفتم شروع باران را

درخت‌هاي خيابان خيس و عريان را

قلم به دست گرفتم، غروب آمد و مه

بنفش كرد سراپاي اين خيابان را

و مه براي خيابان لباس تنگي بود

كه مي‌شد از پشتش كل "سبزه ميدان" را-

به راحتي به تماشا نشست و تخمه شكست

و فكر كرد: «اگر مهر ماه و آبان را-

تمام وقت مسافركشي كني شايد

براي مرضيه آن كفش‌هاي ارزان را...»

و مه براي خيابان لباس تنگي بود

كه تيتر مضحك امروز صبح كيهان را-

نمي‌توانست پنهان كند، و من يك آن

خيال كردم آن چشم‌هاي گريان را...

و مي‌شد از وسط مه قدم‌زنان رد شد

و فكر كرد: «خيابان "سد علي‌خان" را-

كه گفته است كه چون خنجري فرو بكنند

درست در كمر "چار باغ عباسي" ؟...»

..................................................................

صداي راديو كه هي "سلام تهران" را-

شبيه مته به مغزت فرو كند، آن‌وقت

سي‌وسه پل كه ترك مي‌خورد تو مي‌شكني!

تو آه مي‌كشي اين شهر، اين خيابان را...

نگاه كن چقدر اصفهان شكسته شده‌است!

نگاه كن چقدر سرزمينم ايران را! ...

*

قلم به دست گرفتم دوباره خير سرم

كه لحظه‌هاي دل‌انگيز اين زمستان را...

مرا و بغض فرو‌خوردهً مرا ول كن!

بخوان ترانه، بخوان شعر "باز باران" را...

 


بیش از این ها...
آه... آری،
بیش از این ها می­ توان خاموش ماند...




و ابرها...

نقد آقای آرش شفاعی بر روزهای آخر آبان را در اینجابخوانید.

 

و...

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند!

و ابرها چه خیالات درهمی دارند!


چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!

سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند


حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده است

تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!

 

تو نیستی...منم و بادهای پاییزی


که دست از سر این خانه برنمی دارند

 

منم که پنجره را باز می کنم هر روز

و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند

 

تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار


و ابرها چه خیالات درهمی دارند

برای مریم ایران نژاد و همه ی دختران سرزمینم که...

 

در عکس هایت نقشی از لبخندهایت نیست

در برف ها می رقصی اما رد پایت نیست


پا می گذاری بر زمین محتاط و آهسته

مثل مِهي... انگار روی خاک جایت نیست


آواز می خوانی... یقین دارم که می خوانی!

در شهر اما هیچ حرفی از صدایت نیست


حتی برای من نمی رقصی نمی خوانی!

(درد دل است اینها که می گویم شکایت نیست!)


                          این روزها افسوس هایم را نهایت نیست!...


در گورهای دسته جمعی دفنمان کردند

"گور" است اینها قصه و شعر و حکایت نیست!


اینطور ذره ذره زیر گل فرورفتن

از دختران جاهلیت هم روایت نیست!

*

می رقصی اما پشت پرده... گوشه ی پستو

می خوانی اما توی دالان های تو در تو...


باشد!... بخوان مریم! همین خواندن خودش خوبست

دستی بچرخان دست چرخاندن خودش خوبست

...

شاید که فردا شهر شهر دیگری باشد

یا روزهامان روزهای بهتری باشد...

 

در اندوه  رفتن استاد حسن کسایی

 

از روزی که صدایت پشت تلفن می گفت:

" این درخت خشکیده است"، هر روز آرزوی دیدنت در دلم سبزتر

شد...

امروز را برای نیلوفرهای کدام برکه نی می زنی؟ استاد!...


 

هشتاد سال آه تو در نیزارها پیچید

اما تو را ای مرد! غیر از نی کسی نشنید

 

هشتاد سال آزگار آوازهایت را

دنیای من لای گلیم طعنه ها پیچید

 

اما تو باران بودی و هر قطره از نامت

بر یک گیاه تشنه در این سرزمین بارید

 

تو آفتاب تازه ای بودی که لبخندت

در یک زمان بر هر دو قطب منجمد تابید*

 

مانند هندوها که روی شعله می رقصند

هشتاد سال انگشت هایت روی نی رقصید

 

رقصیدی و دنیا پر از نت های رنگی شد

چرخیدی و مهتاب در پیراهنت چرخید

 

نی از لبت شیرین و تلخ روزگارت را

چون شربتی از شوکران و شهد می نوشید

 

حالا جهان یک کاسۀ آب است می بینی

عکس تو افتاده است در این کاسه، ای خورشید!

 -------------------------------------

*پس آفتاب سرانجام در یک زمان واحد بر هر دو قطب ناامید نتابید.

" فروغ فرخزاد"

به بهانۀ آزادی خرمشهر ...                                


تقدیم به جانبازان هشت سال دفاع مقدّس:



جنگ چیز نفرت انگیزیست وقتی مادرت

هی سراغت را بگیرد از من هم سنگرت

 

جنگ چیز نفرت انگیزیست وقتی هشت سال

هفت سینش را بیارد جبهه، تنها خواهرت

 

نفرت انگیز است وقتی که تو بعد از  سال ها

می­ گذاری لحظه ای خود را به جای همسرت:

 

" دخترت دندان که در می­ آورد تو نیستی

نیستی وقتی که تاتی می­ کند نیلوفرت

 

می­رود مدرسه اما نیستی، کِش می­ رود

جمله سازی هاش را از نامه های آخرت

 

دخترت قد می­ کشد، می­ آیی اما خسته ای

سوخته در آتش دیروزها بال و پرت

 

سوخته بال و پرت، سرمای ترکش های جنگ

مانده مثل کوه یخ در جای جای پیکرت"

 

جنگ چیز نفرت انگیزیست از مادر بپرس

که می آید(میاید) هفته ای شش روز بالای سرت

...

 

 

 

می­ چرخی و می­ پیچند با عطر تو ریحان­ ها



می­ رقصی و می ­رقصند شن ­های بیابان­ ها*

دف می­ زند امشب، دف، خنیاگر طوفان­ ها

 

می ­­لرزی و می­ ریزند از دوش تو شب بوها

می­ چرخی و می­ پیچند با عطر تو ریحان­ ها

 

ماران بیابان را در چنبره خشکانده است

این نرمش بازوها، این شعبدۀ ران­ ها

 

شهریور عریانم! تهدید کدام آذر

پوشانده تنت را در شولای زمستان­ ها؟

 

بیرون بزن امشب از پیراهن ابریشم

عریان شو و پروانه، پروانه و عریان­، ها

 

ای نام سمرقند از آوازۀ لب­ هایت!

آوارۀ چشمانت تبعیدی یمگان­ ها!



............................................................................................

* وقتی دل شیدایی می رفت به بستان ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها

"سعدی"

 

 

و نقد آقای بهرامی بر این غزل را در اینجا بخوانید.

 

 

این دختران تا کمر در آب...



برخیز تا پروانه ها از خواب برخیزند

نیلوفران از بستر مرداب برخیزند

 

امواج دریا را بشوران تا بیاشوبند

گرداب در گرداب در گرداب برخیزند

 

با خنده هایت باز جادو کن پری ها را

تا چون زنی دیوانه در مهتاب برخیزند

 

موهایشان را دست باد صبح بسپارند

آهسته از زیر پتوی خواب برخیزند

 

خم کن سرت را تا به شوق بوسه هایت باز

این دختران تا کمر در آب برخیزند

 

قدیسه های معبد شب با تماشایت

از زهد برگردند و از مهراب برخیزند

 

 ازابرها بیرون بیا تا بچه ماهی ها

با دیدن عکس تو در تالاب برخیزند



نقد " روزهاي آخر آبان  " و " از ماه تا ماهی " در:


روزنامهً جام جم ۸ بهمن

و:

سایت سوره مهر


و:

روزنامه فرهیختگان





 



نگاهت طعم باران های بادآورده را دارد

که بعد از سالها بر سرزمینی خشک می بارد

 

شبیه دارویی که روی زخمی کهنه بگذارند

اگرچه حرف هایت گاه روحم را می آزارد

 

ولی من باز هم مثل کویر تشنه ای هستم

که بی تاب است تا خود را به بارانِ تو بسپارد

 

ترک های دهان واکرده در این خاک بسیارند

تویی، تا لطف خاصت دست بر زخم که بگذارد...!

 

تو هر ساعت به سمتی می روی، ای ابر! بیخود نیست

دلم می لرزد و دست چپم اینقدر می خارد*

 

انار نوبری! هر میهمانی می رسد از راه

تو را می خواهد از ظرف بزرگ میوه بردارد


---------------------------------------------------------------------------------

* می گویند خارش کف دست چپ، نشانۀ از دست دادن چیزی گران­بها در آیندۀ نزدیک است.

یک غزل از "روزهای آخر آبان"


اما قبل از آن، از همۀ دوستانی که برای پست قبلی وقت گذاشتند و مرا از نظرات خود بهره مند ساختند، تشکر می کنم.



تا پرده را پس می­ زند انگشت بی خوابی

رد می­ شوند از آسمان شش هفت مرغابی

 

یاد تو می­ ا فتم که می گفتی چهل سال است

شب ها کنار یک درخت کاج می خوابی

 

-" شب ها هوا زیر درخت کاج سنگین است!

من رختخوابم را همین جا توی مهتابی..."

 

یاد تو می افتم... ( چقدر این خانه تاریک است!)

یاد تو می افتم... تو و آواز سیما بی-

 

نا و صدای قل قل و قلیان و عطر چای...

شب های تابستان وآن... آن فرش عنّابی...

 

 

بعد از تو دنیا جای امنی نیست، می بینی؟

افتاده از سقف جهان یک کاشی آبی!

 

 

به بهانهَ محرم


 

هنوز اين آسمان آلودۀ پرهاي كركس‌هاست

و از خون تو تر، دامان خشكي ها و اطلس‌هاست

 

جهان تشنه است، ماه آسمان تشنه است، اما آب

هنوز آن سوي دست بيعت خشكه‌مقدس‌هاست

 

چنان پاشيده از هم نقشهاي روزگار انگار

زمين يك كاشیِ افتاده از طاق مقرنس‌هاست

 

در آن سو گربه‌رقصاني شامي‌هاست و اين سو

شتر‌ها پاي مي‌كوبند و ميدان دست ناكث‌هاست

 

كجايي اي سمند كوه‌ها در زير پايت پست!؟

پس از تو هر غزالي طعمۀ منقار كركس‌هاست

 

به دنيا برنگرد اي ذوالجناح تشنه! در اين عصر

اگر آن روزگار شمر بود اين عصر اشعث‌هاست

 

يك غزل از "روزهاي آخر آبان"



درخت‌ها همه عريان شدند، آبان شد

و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد

نيامدي و نچيدي انار سرخي را

كه ماند بر سر اين شاخه تا زمستان شد

نيامدي و ترك خورد سینۀ من و ... آه!

چقدر يك‌شبه ياقوت سرخ ارزان شد!

چقدر باغ پر از جعبه‌هاي ميوه شد و

چقدر جعبۀ پر راهي خيابان شد!

چقدر چشم ‌به راهت نشستم و تو چقدر

گذشتن از من و رفتن برايت آسان شد!

چطور قصه‌ام اينقدر تلخ پايان يافت؟

چطور آنچه نمي‌خواستم شود، آن شد؟

انار سرخ سر شاخه خشك شد، افتاد

و گوش باغ پر از خندۀ كلاغان شد...


نامزدهاي دريافت جايزه "كتاب سال شعر جوان" اعلام شدند.

مجموعه " از ماه تا ماهي" هم در بخش كلاسيك جزو نامزدهاي دريافت جايزه است.

جلسهً نقد و بررسي اين مجموعه، روز دوشنبه 23 آبان، ساعت 4 بعد از ظهر در دفتر شعر جوان، واقع در خيابان شهيد كلاهدوز (دولت سابق)، نبش خيابان شهيد نعمتي، برگزار مي‌شود.

ديگر نامزدهاي دريافت اين جايزه عبارتند از:

"گوشه‌اي در اصفهان" سرودهً جواد زهتاب

"بر يادگار قمري همخون" سرودهً علي عباس‌نژاد

"بي‌حواس‌ترين زن دنيا" سرودهً منيره حسيني

"عكاس دوره‌گرد" سرودهً حامد رحمتي

"مردن به زبان مادري" سرودهً روجا چمنكار

"مشتي سنگ ميان سطرها" سرودهً هاجر فرهادي

و

.

.

.

بلأخره مجموعهً شعر "روزهاي آخر آبان" به بازار آمد!

با سپاس از سرعت عمل و خوش‌قولي انتشارات سوره مهر، منتظر دريافت نظرات دوستان دربارهً اين مجموعه هستم.

برای رودها و دریاچه های کشورم، که یکی یکی می خشکند...

 

 

صحرا ز خاطر برده چک چکهای باران را

پر کرده ریگ و ماسه ذهن این بیابان را

 

هر روز سوگ یزدگردی یا سیاووشی

لعنت کند پروردگار افراسیابان را

 

هر شهر را یک رود خاموش است و هر ده را

دریاچه ای خشکیده و هر کوی و میدان را-

 

فوّاره ای خوابیده در حوضی پر از جلبک

هر خانه ای در انتظاری تلخ، باران را

 

ای خاک دریادل! چرا چیزی نمی گویی؟

بر لب بیاور بار دیگر اسم طوفان را

 

زاینده رودت را بگریم یا ارس را، یا

دریاچۀ چیچست* و هامون یا پریشان را؟

 

کیخسرویی کو تا که برخیزد که بنشاند

بر هفت سال خشکسالی مُهر پایان را

 

کو ابر باران آوری تا پرسیاووشان

گلدان کند این دشت بیزار از زمستان را

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نام باستانی دریاچۀ ارومیه

روز آواز مهر...

 

به مناسبت اول مهر، سالروز تولد استاد محمدرضا شجریان:

 

می شود یک روز ای جنگل! خزانت بگذرد؟

صبح از بین درختان جوانت بگذرد؟

 

باد با چین­های ریز دامنت بازی کند؟

آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟

 

پاسبان­ها غنچۀ لب­هات را بو می­کنند

تا مبادا عشق، سهوأ بر زبانت بگذرد*

 

سرزمین مردگان تا قدر بشناسد تو را

سال­های سال باید از زمانت بگذرد

 

بگذریم ای جنگل خاموش که هر شاخه ات

تیر باید باشد و بر دشمنانت بگذرد

 

تیر را بگذار، در سربازی این سرزمین

جان آرش باید از فاق کمانت بگذرد

 

تا خداوندانه تندیسی بسازد از تو عشق

از دهان ارّه باید استخوانت بگذرد

 

 --------------------------------------------------------------------

*دهانت را می­بویند

مبادا گفته باشی دوستت دارم

" شاملو "

 

8

 

 

وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...

ملّافه های گلبِهی چارخانه را....

 

حتّی کتاب حافظ و گلدان روی میز

روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...

 

وقتی قرار نیست بیایی برای کی

این روژهای صورتی دخترانه را؟...

 

اصلا خودم در آینه کوتاه می کنم

موهای خیسِ ریخته بر روی شانه را

 

با گریه پاک می کنم از روی صورتم

این خطِ چشم مسخرۀ ناشیانه را

 

من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو

دیگر چطور گرم کنم آشیانه را؟

 

یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی

حالا که نیستی در و دیوار خانه را...

 

 

 

7



پلك بر هم مي زند زن خوشۀ  انگور را

مرد با مضراب مي بوسد تن سنتور را

 

رقص مي پيچد به پاي زن كه زود افشا كند

رازهاي در حجاب پيرهن، مستور را

 

رقص مي چرخاندش هر بار و ديگر مي كند

طيف هاي رنگ جاري در تن منشور را

 

باد راهي مي شود وادي به وادي مي برد

نغمه هاي خفته در پيراهن ماهور را

 

بعد هي باران و باران...بعدها باران نوح...

بعدها برقي كه روشن كرد كوه طور را...

 

بعدها احرام پوشان ابرها گرد آمدند

بعد چرخيدند و چرخيدند كوه نور را

 

باد پنهان كرد روزي در شكاف سنگ ها

تكۀ پيراهن يك  دختر مغرور را

 

روزي اما مرد در ماهور پيدا مي كند

ساقه هاي نازك ريواس نيشابور را

 

 

6

 

 متاسفانه با وجود قول های مکرر ناشر، کتاب «روزهای آخر آبان» به نمایشگاه نرسید.

از همۀ دوستانی که برای تهیۀ کتاب به انتشارات سورۀ مهر مراجعه کردند عذرخواهی می کنم  و منتظر نقدها و نظرهای دوستان دربارۀ «از ماه تا ماهی» هستم.

 

و یک غزل از کتاب «از ماه تا ماهی» :

 

خورشيدي و سياره‌ها پروانه‌ات هستند

منظومه‌اي از ماه‌ها ديوانه‌ات هستند

 

ماهي و در روي زمين چشمان بسياري

دنبال آن لبخند معصومانه‌ات هستند

 

مي‌خواهمت، آرام، چون نيلوفراني كه

خاموش در استخر پشت خانه‌ات هستند

 

يا مثل برگي كه مي‌افتد روي موهايت

وقتي ملايك شب‌نشين شانه‌ات هستند

 

شايد فقط خواب و خيالي... شايد، اما باز

آه اي پلنگ ماه‌ها ديوانه‌ات هستند!

 

حتي اگر افسانه باشي باز هم مردم

محتاج باور كردن افسانه‌ات هستند

 

دو مجموعه غزل از من در نمایشگاه کتاب:

« روزهای آخر آبان »، انتشارات « سورۀ مهر»

و:

« از ماه تا ماهی »، انتشارات « فصل پنجم »،

سالن ناشران عمومی، راهرو 20، غرفۀ 24، غرفۀ نبش.


 

...و يك غزل:

                                                                براي عطر ريحان و صداي ني هومان صفائي


 
بنشين برايم ني بزن طوري كه چوپانها

هر شب براي بره‌هاشان در بيابانها

 
تو ني بزن من شعر مي‌خوانم و مادر... آه!
مادر كنار باغچه سرگرم ريحانها
 

اي مهربان شانه‌هايت زير پيراهن
چون كوه‌هاي زادگاهم در زمستانها!

 
وقتي تو لذت مي‌بري از عطر گلهاشان
با خود مي‌انديشم چه خوشبختند گلدانها!
 

اي كاش دنيا دشتي از گلهاي وحشي بود!
 
با هق و هق مشكها و دود قليانها
 
 
يا كاش مثل خواب بعد از ظهر صحرا بود!
با رقص دامنهاي پر چين دور قزغانها*...

 
دنيا ولي مثل غروب كوه دلگير است
 
بنشين برايم ني بزن طوري كه چوپانها...

-------------------------------------------
* قزغان: ديگ بزرگ مسي



5

 

زاینده رود و گنگ و دانوب از تو می نوشند

هر روز شریان های عالم از تو می جوشند

 

گنجشک ها از جای جای نقشه می آیند

از چشمۀ زیر گلویت آب می نوشند

 

یک سال سرما می خورند آلوچه ها هر وقت

شال و کلاه دستبافت را نمی پوشند

 

تنها تو می دانی چرا مردان کوه اینقدر

از صبح تا شب سر به تو دارند و خاموشند

 

تنها تو می فهمی حواس دختران پرت است

هر صبح شیر گوسفندان را که می دوشند

 

شاید تو هم مثل من از ییلاق می آیی

ایل و تبارت سارهای خانه بر دوشند

 

شاید تو را هم مردهای قریه ات یک شب

پای بدهکاری به یک خان زاده بفروشند

 

***

فعلأ که در شعر من آهوهای چشمانت

در برف ها هم بازی یک جفت خرگوشند

 

4

 

در یک غروب دلنشین و سادۀ گهگاه-

با چای لاهیجان و آواز بنان همراه،

 

با گیسوانی خیس از باران فروردین

با شال سبز دستباف و دامنی کوتاه

 

چشم انتظار کفش های قهوه ای بودم

چشم انتظار یک سلام گرم خاطر خواه

 

آمد ولی پیراهنش رنگ زمستان بود

پیچید در گوشم صدای ناله ای جانکاه

 

چیزی به دستم داد و مثل توده ای از مه

رد شد، ولی سرما... ولی سرمای آذر ماه...

 

3

 

هر تکّه از دنیای من، از ماه تا ماهی...

هر قدر، هرجا، هر زمان، هر طور می خواهی...

 

حتّی اگر مثل زلیخا آبرویم را...

از من نخواهی دید در این عشق کوتاهی...

 

حتّی اگر بی رحم باشی مثل ابراهیم...

نفرین؟ زبانم لال، حتّی اخم یا آهی...

 

من آخرین نسل از زنان عاشقی هستم

که اسمشان را راویان قصّه ها گاهی...

 

من آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک

که در پی افسانۀ سیمرغ شد راهی

***

حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد

شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟

اسلام را همچون پوستین وارونه ای بر تن کرده اند. امام علی(ع)

 

نگاه ها همه درياچه­هاي هامون است

و دست بر دل هر كس­گذاشتي، خون است

خدا به خلوت سینا گریخته ست و باز

عصاي معجزه در دست هاي قارون است

و چشم من پي بيت­المقدّسي كه تويي،

به دوردست ترين تپّه هاي صهيون است

هنوز مردم دنیا تو را نمی فهمند

هنوز عشق، همان «پوستین وارونه» است

ببین! به خشک ترین جای نقشه افتاده ست

زنی که مادر زاینده رود و کارون است

تو آسمان منی، من کبوتری شده ام

که شعر روی لبش شاخه های زیتون است

به عاشقانه ترين شيوه دوستت دارد

كسي كه هر چه ندارد، به عشق مديون است!