هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

روزگار غریبی است، اکه جان!

تقدیم به فریدون خاوری برادر بزرگم که همیشه مرا از لت خوردن و از گیر سگ ها نجات می داد

.

روزگار غریبی است اکه جان! خاینان همیشه به ناز و نعمت های فراوان می رسند، و بر تخت های زرین تکیه می زنند و تا می توانند از این دنیا لذت می برند ولی راست گویان و راست کاران همیشه از چنین نعمت ها بی بهره اند . من خودم همیشه در حقِ تو خیانت می کردم و خاین بودم  و هستم. نخستین خیانتم این بود که خیلی زود به دنیا آمدم. و تو بی چاره را از خوردنِ شیر مادر محروم کردم . دومین خیانتم این است که من از تو خُرد تر هستم و همیشه بار تمامِ اشتباهاتم را می انداختم بر گردن تو و پدر و مادر هم از من حمایت می کردند و حق و ناحق سرزنشت می کردند و می گفتند که تو بزرگ تر هستی  و نباید این طفلک معصوم را به رنجانی و آزار دهی یا لت و کوب نمایی ولی نمی دانستند که این طفلک، هیچ معصوم نیست . بل برعکس خیلی هم لعنتی و شیطان است .

روزگار غریبی است، اکه! تو که همیشه پت و پنهان از پدر کارهای خانه گی ام را می نوشتی و تمام مشکلاتم را حل می کردی حالا باید داس در دستت باشد  و به دِرَوی، ولی من نابکار و همیشه دردِسر برایت اکنون در این شهر بی کار و بیمار می گردم . عجب دنیایی است  . 

یادت می آید که همیشه بر سر هر کار خُرد و ریزه با تو جنگ  و دعوا می کردم  . اکنون سخت شرمندهء آن کار ها هستم . یادت می آید  وقتی که تو می رفتی مکتب، من تمام تشله هایت را می دزدیدم و یا کاغذپران هایت را  بلند می کردم .  و جگر خونت می ساختم . تو همیشه مرا از لت خوردن و از گاز گرفتن سگ ها نجات می دادی . کارهای سنگین و شاقه را خودت می کردی و کار های سبک را به من می گذاشتی  . ولی من قدر و قیمتت را نمی دانستم . چه روزگاری بود . تمام  اشتباهاتم را بر گردن خودت می انداختم و از تنبیه و تهدید خانواده فرار می کردم . اکه! چه صبور بودی و چه سنگین و ساکت.

روزگار غریبی است، اکه جان! تو با آن همه شرافت و نجابتت در رنج و مشقتی و تمام بار خانه را بر دوش می کشی ولی من با این همه خبث و خیانتم فارغ از کار و روزگار روزم را گم می کنم . تو با آن همه لیاقت و توانایی ات در منطقهء کوچکی اسیر بدی ها و بلا های روزگار شده یی . ولی من با این همه تنبلی ام در کابل هستم و همه امکانات برایم مهیا است . ولی از این ها هیچ استفاده یی نه کرده ام . و تمام فرصت ها را برباد داده ام ای وای .

کاش به جای من تو در اینجا می بودی و به همه نشان می دادی که چه مردی استی و چه توانایی های داری . و سر پدرم را از افتخار بلند می کردی ولی افسوس به جای تو این دیوانهء لعنتی آمده است و تمام روز خود را بی هوده هدر داده و به جز از ولگردی دیگر کاری ندارد . و مایهء شرمساری پدر و خانواده شده است وای وای

  روزگار غریبی است اکه جان! آدم های خوب همیشه در رنج و مشقت اند و دمی را بی غم نمی بر آرند ولی آدم های نابکار، مصرفی و بی هوده که فقط بارِ دوش جامعه و مردمِ شان اند به همه چیز می رسند . اکه جان! یک بار دیگر از تمام حماقت هایی را که در سراسر عمرم مرتکب شده ام و همهء شان باعث دردِ سر تو شده اند پوزش می خواهم و شرمسارم .

روز تولدت را برایت مبارک باد می گویم و از خداوند می خواهم که تو را با فرزندان نازنین ات همیشه شاد و تندرست نگه دارد .

زادروزت مبارک

بهروز 

برادری که برایت هیچ فایده یی نداشته و ندارد

از نُوشاک تا نیکلون

از قدیم گفته اند " دل به دل راه دارد " در درست بودنِ این ضرب المثل، به همان اندازه باور دارم که به سپید بودنِ شیرِ گاو مان . امروز پس از یک روز گم کردنِ حسابی، زمانی که به اتاقم برگشتم ، تصمیم داشتم، به اورنگزیب بیضایی رفیقِ انقلابی ام ،  بِزنگم و بگویم تا بعد از افطار بیاید و یکجا با دوستِ عزیز مان حکیم مختار یک چکرِ  پُخته و سُخته در مکروریان سه بزنیم . موبایلم را گرفتم و زمانی که می خواستم زنگ بزنم . دیدم که پیامکِ اورنگ آمد . " او بی وجدان! چیزی که نگفتمت امی رقم خوده گم میکنی ؟ بیا چند دقه قدم بزنیم" . با خواندنِ پیامک اش دانستم که دل به دل راه دارد . با انجنیر خلیل مقصودی هم اتاقی ام رفتیم تا اورنگِ لعنتی را ببینیم و دَمی چند را به شادی بر آریم . راستش چندین روز بود که اورنگ را ندیده بودم و پشتِ این ناجوان سخت دق شده بودم . با آمدنِ حکیم مختار، مثلثِ مان مربع شد . 

چند دقیقه یی را به گپ و گفت گذرانیدیم . و بعدا در پارک بی درختی بنام، کِیف کَیف کردیم .  البته با سگرت کَیف کردیم نه چیز دگر . در جایکی بساطِ سُخن را گشودیم . من، خلیل و مختار در روی دیوارک سمنتیی  نشستیم و اورنگ در روبروی ما بر زمین نشست . من گفتم " رو برو به از پهلو " و همه مان خندیدیم . که  در همین هنگام سه چهار پولیس آمدند و به اورنگ گفتند " بچه چرا در روی سرک شیشتی ؟ " راستش لحن شان خیلی بی ادبانه و کوچه بازاری بود . اورنگ گفت این جا کسی نمی آید و من مزاحمتی برای کسی نکرده ام . پولیس ها گیر دادند که" نه باید به خیزی و ده روی دیوال بشینی . و این که می گویی کسی نمی گذرد اینک ما از اینجا عبور کردیم"  .اورنگ!  گفت شما استثناء هستید . ناگهان یکی شان که بلند رتبه تر از دیگران می نمود برگشت و گفت " چی استثناء ؟ استثناء چیست ؟ بیا تو  معنای استثنا را بگو که چیست" . و دیگرش فریاد کشید . "تو چرا استثناء هستی چه کاره هستی که این جا نشسته یی ؟ " اورنگ را خیزاندند  و تلاشی گرفتند .  چنان تلاشی نمودند  انگار انتحاری گیر آورده باشند . شاید هم از رنگ و رُخ مردنی اش ، گمان کردند که او چرسی و پودری است . 

جار و جنجال مان،  بلندتر و بیشتر شده می رفت . پولیس های یونیفورم پوش که تفنگچه های سیاه در کمر داشتند  و خیلی هم به داشتنِ شان می نازیدند . زیاد عصبانی بودند و می دیدند که کسی است که در برابر شان  استدلال می کند . یکیش بر افروخته و عصبانی فریاد زد " هله ای بچه ره حوزه ببرید" و دیگری از بازوی اورنگ گرفت و کشید تا حوزه ببردش همه مداخله کردیم و گفتیم چرا به حوزه ؟ این که جرمی نکرده است . گفتند پولیس دلیل کار ندارد . چرا شما دلیل می گویید  ؟ باید در برابر پولیس سکوت کنید، فقط سکوت .  بعد از گفوی بسیار یکیش پرسید مکتب خوانده یی ؟ اورنگ گفت یک سال می شود که از ژورنالیزم فارغ شده ام . با شنیدن این حرف لحن و رفتار شان کمی نرمتر شد  و بعد از گیر و دارِ زیاد رفتند و شر ِ خود را از سرِ ما کم کردند . این دعوای اورنگزیب با پولیس ها خیلی جالب بود و بسیار خندیدیم .

در مارکیت که آمدیم ، اورنگزیب گفت من بروم  "نُوشاک"  برای تان بیاورم . من گفتم این" نُوشاک " چیست ؟ گفت " نُوشاک"  یعنی نوشیدنی ، هر چیزی که قابل نوشیدن باشد من بهش می گویم نُوشاک  هنگامی که ما خوراک و پوشاک می گوییم و این درست است پس چرا نُوشاک نه گوییم ؟ . این واژه ی ساخته شده توسط اورنگ برایم خیلی جالب نمود و خیلی هم به اورنگ و نُوشاک اش خندیدیم . زمانی که اورنگزیب رفت تا نُوشاک بیاورد . حکیم مختار گفت . که من یک وقت هایی طنز می نوشتم و در یکی از طنز هایم  واژه یی  ساخته بودم ، بنام " نیکلون" شگفتی زده پرسیدیم این "نیکلون" چیست ؟ گفت من از "نیکرـ پتلون"  نیکلون ساخته ام . به هر دو واژهء  ساخته شده بسیار خندیدیم . راستی هم هر دو خیلی جالب اند هم نُوشاکِ اورنگزیب و هم نیکلونِ  مختار

حالا ببینیم  که این دو عزیز چند واژه ی تازهء دیگر را به زبان فارسی می افزایند . 

به امیدِ نُوشاک نوشیدن های بیشتر با این نازنینان،  و به سر سلامتی نُوشاک و نیکلون .

 بهروز

3/6/90

چهار و سی و پنج بامداد

کابل