چشمی و صد نم، جانی و صد آه
چشمی و صد نم، جانی و صد آه
======زوزۀ سوم:گیج و منگ، با چشمانی خشک شده از بیخوابی، به صفحۀ کامپیوتر خیره میشوی و نمیدانی این سردردِ لعنتی را که از سرِ شب تا کنون سر به سرت میگذارد چیگونه گم کنی؟ قرص های گوناگون دور و برت را پُر کرده اند بی آنکه سر سوزنی سودی داشته باشند. دهانت را پُر و خالی میکنند.دلت پُر است و دلتنگیات پُرتر، گلویت را بغضی بزرگ در خود میفشارد. حس عجیبی داری، دلت میخواهد در این ساعت چهار بعد از نیمه شب بروی بیرون و در خیابان چندان جیغ بزنی و فریاد بکشی که نگو، چندان جیغ که گلویت پاره شود و گریه های سالها انبار شده بر دلت بریزند بیرون و در جویبار متعفنی که از کنار خیابان میگذرد جاری شوند. هی این خجالت کشیدن هم عجب چیز بدی است.
دردی که درونت را سوهان میزند از گفتن نیست. دردی که به سان جانور موذیی است و بی آنکه خودش را نشان بدهد یکهو میپرد و گوشت هایت را پاره پاره میکند و گاهی هم به نرمی و چابکی یک گربه، میآید و چندان دندانت میزند که حالت بدتر از پنبه ندافی شده میگردد.
دستانت بر روی "کیبورد" کامپیوتر، شوکِ شان زده است. نمیدانی زودتر از چی بنویسی؟ از کدام درد باید زودتر نالید؟ و کدام غم را باید فریاد زد؟
از این که سمانه مرادیانی، در این هوای اردیبهشتی هوای رفتنِ بهشت به سرش زد و دست از زندگی بهِشت. یا از مسعود یمام که به خاطر عشقش زندگی خود را دودستی در کف معشوقه گذاشت و رفت تا به خیل پرندهگان عاشق بپیوندد.
نمیدانی زودتر از کی گله کنی؟ و شکایت سر دهی، از شاعر و خبرنگاری که، سنگ پارسیزبانی و پارسیدوستی را بر سینه میزد و سرانجام، پارسی را در بدل چهار قطعه دالر خاکستری رنگ به خاکستر نشاند و همگام و همنوا، با مشتی بیخردان جاهل ندا در داد که های مردم بیایید و این صفحۀ " بیبیسی دری" را لایک بزنید و بپسندید. گله و شکوه کنی یا از بیبیسی ِ لعنتی که همیشه به گونهیی با قلم و قلدری قسمتی از هویت پربار ما را قیچی کرده است.
وقتی با آن افغانستانیِ گویا خبرنگار و فرهنگی شناخته شده و مسئول در بیبیسی پیامک بازی میکنی و او لعنتی که گویا پارسی زبان است. در پاسخ به اعتراضت بنویسد ما به دنبال مخاطب بیشتر و مشتری بیشتری هستیم. دلت به درد میآید و سوگمندانه میبینی که چند تا شیاد و سودجو در این رسانه جا گرفته اند و بی هیچ احساسی، به هیچ چیز نمیاندیشند جز از دالر و دیسکوتیک، منقلب میشوی و به هرچی زمین و زمان است فحش میدهی و دق دلت را بالای سیگار و سگ های کوچه خالی میکنی.
چقدر دردناک است که میبینی زبانت را، پارسی عزیزت را و همه چیزت را میگیرند و با سیاستِ کثیف و زشتی مثله میکنند و دور میاندازند. تجزیه، تحقیر و توهین میکنند ولی تو فقط کنار گود مینشینی و تأسف میخوری. ای وای، ای وای، ای وای.
حالا این جوجهگانِ مارمولک آن بریتانیای پیرِ بیپیر، و بازماندهگانِ آن امپراتوری نحس و نکبتی، میآیند و برای زبانت حد و مرز تعیین میکنند و به نام های دری, فارسی و تاجیکی قطعه قطعه کرده، بر روی پیشخوان های دالر آلودۀ تعصب و تحجر به حراج میگذارند و بعد هم، همینکه نعشش را به نفت و نبودِ آگاهی آلودند آتشش میزنند. تا دیگر کسی نداند پارسی، این زبان بزرگِ عشق و آدمیت، این میراثِ گرانبارِ پدران ما، یک نام است و یک زبان، "بیبیسی دری" این نوزادِ متعفن و بدبوی استعماری را که بعد از سالها همآغوشی فکری اربابانِ صدر نشین و بردهگانِ صندوق نشین، در بوش هاوس متولد شده و دارد به حیث یگانه وارثِ این خاک و بوم معرفی میشود. باید با اعتراض های مدنی و منطقی قلم به دستان، خفه و به دارِ آگاهی آویخته شود تا دیگر هیچ کسی از روی نادانیِ خودساخته و دانایی دیگر ساخته دست به چنین عمل زشتی نزند. و با بوق و کرنا جار نزند، پارسی یک زبان و دری دیگر زبان است.
خون من و کلام مطلاست پارسی.
بهروز خاوری
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ
=======زوزهی دوم:تِرِنگ، تِرِنگ، تِرررِرنگ، آخ! این زنگِ لعنتی تلفن دیوانهات میکند. هرچند سرت را درون بالشت، بیشتر فرو میبری زنگ لعنتی بیشتر، بلندتر، و واضح تر به گوش میرسد. ناچار میشوی سر از خواب دوشین و نوشین بر داری و به این لعنتیی که خواب شیرین را بر تو حرام و زهر مار کرده پاسخ بدهی. وقتی که به صفحهی گوشی همراه، مینگری دیوی خشمناک در مغزت تنوره میکشد و انگار که میخی را در سرت فرو میکنند. میبینی که "234" یا "114" است و بازهم آگهی های مسخره بازرگانی را در گوشت میخوانند. عجب مصیبتی است این تلفن. به ساعتت مینگری وای... ده بجه روز است و تو تا حال خوابیدهیی. بلند میشوی و میروی طعام خانه عمومی دانشجویان، مسئول خوراکی دانشجویان با نیش و استهزا میگوید جناب بسیار زود تشریف آوردید میشود کمی دیرتر بیایید با آنکه بی اشتها استی این شوخی، آن اشتهای کور و نیم مرده ات را به تمامی نابود میکند. از خیر سر این چای پگاهی میگذری و دوباره میآیی اتاق، نه حال و نه حوصلهای مانده که دست به سیاه و سپیدی بزنی. در میمانی که چیسان روزت را گم کنی. چی سخت است بیبرنامهگی خدایا! دلِ تنگت تنگ تر میشود. سیگار یار قدیمِ دلتنگی ها میآید به سراغت و صمیمانه میخواهد کمکات کند. این سیگار هم عجب رفیق جاننثاری است خودش تا آخر میسوزد و در دستانت جان میسپارد ولی نمیگذارد تنها بمانی. سیگار پشتِ سیگار، سیگارهای بیچاره به سان اعدامی هایی که یگان یگان به جوخهی آتش سپرده میشوند یکی یکی میآیند و مرگ را پذیرا میشوند. به درستی نمیدانی که این دست، دستِ تو است یا دستِ سرنوشت که دمار از روزگار این سیگارهای بینوا و بی زبان در میآورد. بیچاره ها بی آنکه خود خواسته باشند دانه دانه از خانه شان کشیده میشوند و به مرگ سپرده میشوند مرگی زشت و نفرت انگیز، عجب شباهت شگفت انگیزی دارند با ما، این سیگارها
مگر ما نیز چونان سیگارهای بیچارهیی نیستیم که دستی قدرتمند و نامرعی بی آنکه خواسته باشیم میآید و دانه دانه ما را میگیرد و در صندوق عدم میاندازد؟
دلت به حال هر دوی تان میسوزد. شاید سیگار نیز مانند خودت از مرگ و نابودی نفرت داشته باشد مرگی سهمناک و ویرانگر، بی آنکه بداند چی سرنوشتی برایش رقم زده اند. میرود تا خودش را به جوخهی آتش بسپارد و با فندکِ لعنتیی گلوله باران شود.
وای به حال ما و سیگارها، هر دو چه بیچاره و درمانده ایم.
بهروز خاوری
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ