هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

زادروزت مبارک باد رفیق هدایت


به پیرم، به کسی که شدیداً دوستش دارم بی آنکه بداند.

می‌دانی نامت را کجا شنیدم برای نخستین بار؟ سالِ هشتاد خورشیدی و در یشتیو " یشتیو" همان دهکدۀ سرد و خشن ماست که در زمستان خشن تر می‌شود طبیعتش و صبر آدمی را یا زیادتر می‌سازد یا کم‌تر.
روزگاری بود که منِ سیزده ـ چارده ساله، ثانیه ها را می‌شمردم تا زودتر شب شود و من بر گردم به خانه تا به بی‌بی‌سی گوش دهم.
تنها دلخوشی ممکنِ این چوپانکِ سرد و سرماخورده همین بود برگردد خانه و تا نیمۀ شب بی‌بی‌سی بشنود و بی آنکه رادیو را خاموش کند خوابش ببرد.
پنجاه امین سالروز پروازت بود پروازی که بر بالهای گاز نشستی و دیگر هیچ برنگشتی و من نخستین بار این نام، این نامِ باشکوه را شنیدم، از بی‌بی‌سی شنیدم "صادق هدایت" و راستش سخت خوشم آمد آخر کم زیبایی دارد این نام؟
گردونۀ روزگار هم‌چنان می‌نَوَشت و می‌رفت، چوپانی‌ها جای خود را به کارهای دیگری دادند و بی‌بی‌سی در هیات دگری ظهور کرد.
تا اینکه چشمم خورد به کتابی به نام در "فواید گیاهخواری" و صادق هدایت، خدا لعنتت کند! کم مانده بود گیاهخوار شوم اما، می دانستم که امکاناتش را ندارم.
رفته رفته تمام کتاب‌هایت را خواندم به جز اصفهان نصف جهان و اوسانه.
می‌دانی تو تاثیرگذار ترین نویسنده‌یی بوده که تا حال سخت دیوانه ام کرده است، در بوفِ کورت پیرمرد خنزرپنزری ام و در سگِ ولگردت "پات" با هر داستانت خودم شده ام داستان، آخر لعنتی تو چه جادویی داری که این همه آتش می‌زنی بر جان ما، چه قدرتی نهفته است پشتِ قلمت آن قلم ویرانگرت، هنوز که هنوز است نوشته هایت کاخ های قدرتمندان را می لرزاند و آتش در خشتکِ آخوندک های بی‌سواد و عقب مانده می اندازد، هنوز که هنوز است کتاب‌هایت سانسور می شوند. نه تنها در حکومت‌ها، حتا در خانه ها پدر و مادرها فرزندان را از خواندنت باز می‌دارند هنوز که هنوز است این رجاله ها و لکاته ها نتوانسته اند با تو آشتی کنند. راستی مگر برایت فرقی می‌کند؟ نه نمی‌کند اگر امروز می‌بودی و این هیاهوی رجاله ها را می دیدی می‌گفتی به تخمم. همانگونه که با کردار و رفتارت نشان دادی. رفیق! هیچ کسی سر از رازت در نمی آورد و هیچ کسی نمی داند که تو چه جوهری بودی به جز چند تنی.
سال‌ها نمی‌دانستم که چرا اینقدر دل بسته‌ای به زبان و فرهنگ پهلوی، به زردشت، به بودا به آیین‌های هندویی. اکنون درکت می‌کنم
نه اینکه دانش تو را دارم. برای اینکه من نیز دیوانه و دلبسته این چیزها شده ام.
می‌خواستم زودتر زادروزت را تبریک بگویم؛ اما انترنت نداشتم این بی انترنتی بد چیزی است درین زمانه. اگر خودت امروز می‌بودی خدا می داند چقدر دوست و هوادار می‌داشتی در فیسبوک، در توییتر، در وبلاگ و در سراسرِ انترنت. هر نوشته ات را لایک می‌زدم و کمنت می‌نوشتم پای هر کدامش. خدا می‌داند شب های دراز چقدر چت می‌کردی با فرزاد، با مینوی، با علوی، با درویش نقاش، با نوشین، با نیما و ده ها تنِ دیگر که دوست شان می داشتی و دوستت می داشتند.
خدا می‌داند چه چیزهایی می نوشتید به هم. شاید من هم منتظر می‌بودم چراغکت در گوشۀ فیسبوک سبز باشد و سلامی دهم که جوابی ندهی، شاید هم رفیق های خوبی می شدیم با یک دیگر و شب ها می چتیدیم.
راستی یادم رفت زادروزت مبارک باد به خودت، به دوستان و دوست‌دارانت و به دشمنانت نیز که نمی‌دانند دشمن چه بزرگ‌مردی هستند.
نگاره: ‏به پیرم، به کسی که شدیداً دوستش دارم بی آنکه بداند.
می‌دانی نامت را کجا شنیدم برای نخستین بار؟ سالِ هشتاد خورشیدی و در یشتیو

...

با تاخیر انداخته شد پوزش از تمام عاشقان، آخر نت نداشتم


امروز روزِ عاشقانِ جهان است. من این روز را به پسرکِ ژنده پوشی که چوپان بود و دخترکِ خُردی که خوشه‌چینی می‌کرد و در زیر درختانِ بید روستا، با هم پیمانِ دوستی بستند و دیگر هیچ یکدیگر را ندیدند تبریک می‌گویم

چوپانی

این "آدم" را از مرجان ریخته‌گر عزیز دزدیده ام، امیدوارم بر من ببخشاید.
========
آدم بیاید در نت و چشمش بیفتد به این عکس و بعد بیفتد یادِ خودش و یادِ چوپانی‌هایش، چوپانی‌هایی که بهترین و بدترین خاطره‌های آدم ره رقم زده باشند. چوپانی‌هایی که بهترین سال‌های آدم ره بی هیچ پشیمانی‌یی قورت کرده و دیگر پس نداشته باشند مثلِ معلم دولت‌قدم که توشۀ شاگردان ره می‌خورد.
این در حالی‌ست که مهراب بالای آدم فشار بیارد که کمپیوتر ره خاموش کن و بخواب، او نگرانِ دیر رفتن آدم به وظیفه باشد و آدم خودش نگرانِ لایک‌ها و کمنت‌هایش در فیسبوک و نگرانِ اینکه فرصت از دست برود و قصۀ چوپانی‌اش نانوشته بماند.
=======
سخت است که آدم تازه از کابل آمده باشد بدخشان و آشنایش کرده باشند با چوپانی و گاوچرانی، در حالی‌که هم از گاو می‌ترسد و هم از گوسپند. سخت است که آدم اولین بار برود مکتب و به جای اینکه از تخته و تباشیر گپ بزنند قصۀ بهترین گاوِ جنگی قشلاق ره بکنند بچه‌ها و بپرسند که بهترین گاوِ جنگیِ شما کدام است؟ آدم گاو نداشته باشد و چیزی نداشته باشد برای گفتن.
سخت است که تهتُک و آدینه از خانه نانِ گندم بیارند توشه و آدم نانِ جو و باقلا داشته باشد و شریکِ شان نشود در خوردن، هر قدر اصرار کنند که بیا با ما بخور "تاوان ندارد" و بعد خندیده باشند به سرِ آدم و نانِ گندمِ سفیدک ره نشانش بدهند و آدم قبول نکند و برود در گوشه‌گکی نان جوِ خود ره به تنهایی بخورد.
سخت است که تهتُک و آدینه و اکبر، در چوپانی شیرچای بخورند و به سگِ شان (کُندی) نانِ گندم بدهند و آدم از بی‌نانی نتواند با خود و برای خود سگی داشته باشد. اونا سه نفری توپ‌دنده و دنده‌کِلِک بازی کنند، بخندند و سات‌تیری کنند و آدم برود تنها ده یک گوشه‌گک بنشیند و با حسرت تماشای شان بکند.
سخت است که تهتُک و آدینه و اکبر، سه چارصد گوسپند و بز داشته باشند و آدم پانزده دانه بز و بزغاله، آن‌ها کلاه‌ها و بالاپوش‌های گرم روسی ره از تاجیک‌های او طرف آب خریده باشند و موزه‌های تلی‌زردِ دو شیرۀ ایرانی پوشیده باشند که نو و جدید هستند و افضل از پاکستان آورده برای شان و آدم کلاه و بالاپوش کهنۀ پدر ره پوشیده باشد که کلاه‌ش نخ‌نما شده و موزه‌هاش ده پینه و پیوند خورده باشند و بالاپوشش تکه و پاره. آدم شرمیده باشد ولی بازهم به عمک‌داری(اودرزادگی) و سیالی پرداخته باشد.
سخت است که تهتُک و آدینه، سه چار جفت گاو قلبه‌یی داشته باشند و آدم برود گاوِ قلبه ره از خانۀ نظرخدا اربابِ قشلاقش بیاورد و گاوها هر دویش بمیرند تا بهار و رسیدن فصل قلبه. تهتُک و آدینه و اکبر، تیاق‌(عصا) خوب و تفنگ‌های موش‌کش و چره‌یی داشته باشند و آدم نه تیاق داشته باشد و نه تفنگ.
سخت است که پدرِ آدم هیچ چیز نداشته باشد در خانه به جز کتاب و کتاب‌ها هم نه نانِ سفیدکِ گندم شوند برای آدم و نه تیاق و تفنگِ خوب و نه سگِ کُندی (بی‌دُم)، و تنها دل‌خوشی آدم خواندنِ شهزاده ممتاز و امیرحمزه صاحب‌قران باشد و کم کم چشمش بچسپد به هفت اورنگِ نظامی و تاریخِ بیهقی. تهتُک و آدینه و اکبر در راهِ مکتب دوغ و نان توشه داشته باشند و آدم هیچی نداشته باشد.
سخت است که افضل، صد دانه گوسپند و صد دانه بز را ببرد پاکستان و برای آن‌ها همه چیز بیاورد و آدم بزهایشه بدهد سرِ چند پاو چای. در تابستان تهتُک و آدینه و اکبر بروند ایلاق پیشِ جیه(مادر)های شان و آدم ایلاق نداشته باشد و جیه‌اش به جای ایلاق رفته باشد خوشه‌چینی ده زمین‌های نظرخدا.
سخت است که تهتُک و آدینه از تجارت چندین صد لک افضل قصه کرده باشند و آدم به دروغ گفته باشد که ماه هم در صندوق مان دو صد لک روپیه داریم در حالی که پدرِ آدم معاش چندین ماهه خود را نگرفته باشد.
سخت است که آدم دعوای زمین داشته باشد قتی(همرای) افضل و تهتُک، آن‌ها لک‌ها روپیه ره مصرف بکنند و آدم فیس شفاخانه ره از کاکا رستم خان بگیرد و برش بگوید کاکا ده کتابچه ات نوشته کو و او سرِ آدم خندیده باشد. فیسی که فقط ده هزار افغانی دوران استاد ربانی باشد که پنج دانه ساجقِ "شیک" ایرانی می شد.
نگاره: ‏این

هذیانی از سر خشم و ناتوانی

سال‌هاست که شنیده‌ای "کودکان به منزلت فرشته‌گانند" چه دروغِ دلاویزی!
آیا بی‌پناه تر و بی‌گناه تر از کودکان سرزمینت وجود داشته است؟
چی فرقی می‌کند کیست این کودک؟ از کجاست و چی آب و رنگی دارد؟
علی سیناست که در هرات دزدی و کشته می‌شود یا در قندز است که بالایش تجاوز می‌شود؟
از بادغیس استی یا بامیان؟ از قندهار یا قلات فرقی نمی‌کند از هر جای این جغرافیای جنگ و جنون که باشی مظلوم استی و شکستنی
همین که آب و رنگی داشتی و اندکی خوش‌رو بودی چشم‌ها به خاطرت از حدقه می‌برایند و آلت‌ها شخ کرده می‌شوند. ای وای بر تویی که فقیر و بی‌چیز باشی و در خیابان برایی از خاطر نان.
در جامعه‌یی که عقدۀ جنسی داشته باشد و تمام فکر و ذکرش به یک بلست پایین‌تر از نافش بسته باشد چی امیدی به فردایت می‌بندی؟
در جامعه‌ات دیدنِ زن حرام است و بچه‌بازی حلال، ملای مدرسه دل به کودکانی می‌بندد که ابجد و هوز را ازش می‌آموزند و سی‌پارۀ قرآن در دست‌های شان سنگینی می‌کند. و میکانیک(مستری) چشم خود را سر شاگردی گرم کرده که حمل کردنِ انبر و پلاس برایش سخت است.
آموزگار فرصت می‌جوید تا کامی از دانش‌آموزش برگیرد و رییس راهِ گپ دادن کارمندش را می‌پوید.
دانشجو دست در شلوار پشتِ چوب‌چینک ها افتیده و راننده کلینر را بهترین شکار می‌داند.
اگر نادار باشی در خطر استی در خیابان و بیابان، اگر دارا باشی در سفر و حضر.
در چنین جامعۀ بیمار و نفرین‌شده، سوء استفاده از اعتماد کسی و دزدیدن پسرک هشت ساله اش آسان‌ترین راه پول در آوردن پنداشته می‌شود. چه راحت است که علی‌سینا نوروزی را بدزدی و بعدش هم نودهزار دالر امریکایی بگیری که با ده هزار دالر می‌توانی کرزی و تمام کابینه اش را بخری و آزاد آزاد بگردی.
پولیس پول‌لیس شده و قاضی دزدِ از خود راضی، رییس‌جُمهور مسخرۀ خاص و عام است و وزیر یک متقلبِ بدنام. نه قانونی وجود دارد و نه قضاوت، وجدان‌های مردم مرده اند و حافظه‌های چیزفهم پاک شده.
در چنین وضعیتی چه بهتر از دزدیدن پسرِ کسی که راحت می‌توانی تا چهل و پنج روز در بندِ خود نگهش داری و بالایش تجاوز کنی و بعدش هم نودهزار دالر بگیری و بکُشیش. چه درامد سرسام آوری روزانه پنج‌صد دالر!
نه ترسی از خدا داری و نه شرمی از مردم، هر بی بندوباری‌یی که دلت خواست می‌توانی بکنی، بازخواستی وجود ندارد.
نه یک بار نه دوبار، بار بار می‌توانی چنین جنایتی را مرتکب شوی. ده ها علی سینا وجود دارند در این سرزمین، برو و خونِ شان را بریز بر زمین. چی کسی دستت را می‌گیرد؟ هیچ کس.
نگاره: ‏سال‌هاست که شنیده‌ای

لوش‌آب

آبی چرکین و بوی‌ناک در جوی و بچه‌ها فرو برده‌ اند سر، بی هیچ هراسی در آن.
هی می‌نوشند و می‌نوشند و می‌نوشند.
سوخته است از سوزش آفتاب سرت و زبان خشک در کام، آبِ چرکین را نه یارای نوشیدن و نه توانِ ترک کردن.
مانده‌ای بر دو راهی و بی آن‌که بدانی راهی، پوزخندها بدل می‌شوند به قهقهه، سیلِ متلک ساخته است تو را آسیمه‌سر.
"بچی شار پخته اس اَو چتل ره نمی‌خوره ... هه هه هه ... هه هه هه" 
...........
ماین فرش کرده اند سراسرِ شهر را مجاهدین به قصدِ نجاتِ دین، و هست کشتنِ بی‌گناهان خلافِ دین، افسوس که این را نمی‌داند گلبدین.
شهید شد کاکا احمد و یتیم شده راضیه، به بازی دیگر دل نمی‌بندد او و خنده کوچ کرده از دهانش، بی مادر شده اند عروسک‌هایش و از دست داده اند رهنمای رانندگی خود را موترک‌هایت. دیگر کسی نیست که هر دوی تان را ببرد آیس‌کریم خوردن و آیس‌کریمی نیست برای خوردن، گلوله و گرسنگی پُر کرده است شهر را و کسی نیست گم کند این شر را.
بقچه‌ها در دست و کوله‌بارها در پشت، باید خود را بکشید بیرون از شهر تا صبح.
پدر لنگ لنگان و زخمی از پشت و مادر هراسان و وارخطا پیشاپیشِ همه و بزرگترین سلاحش موهای سپید، تفنگ‌داران نمی‌دانند چیست حرمتِ مو سپید؟
تمام شده راهِ کابل ـ سالنگ و پدر است هنوز لنگ، شق کرده‌ای که "آیس‌کریم" بی آنکه بدانی این‌جا "آیس" است و کِریم نه.
سالنگ استفراغ کرده تمامی تانک‌های جهان را و آشوب است در دلش بی آنکه کسی بداند چیست دردِ دلش؟
پر کرده است مزارشریف را غرشِ طیاره‌های نوازشریف، می‌ریزد بارانی از بمب بر زمین و نمی‌خیزد هیچ موجودی از زمین.
در فیض‌آباد می‌افتد چشمت به خر برای نخستین بار و می‌پنداری که چه شریف است این خر، نه اعتراضی دارد و نه گله‌یی، سواریِ بچه‌ها شده است؛ اما بی‌کار نیست. می‌پنداری که آیا هم‌سان است کَیفِ خرسواری و دیدنِ فیلمِ هندی؟ 
رسیده‌ای به شغنان و دریافته‌ای چه سخت است غمِ نان، خوابیده اند تمام آسیاب‌های دهشار و گریخته اند از گدام‌ تمام گندم‌ها، نانِ گندم شده آبِ حیاتِ مردم و در گوشِ مادر جیغ می‌زنی، از گشنگی مُردُم.
..........
کجاوه را پشت‌ کرده و افتیده‌ای به دنبال سرگین، با آنکه بدت می‌آید از سرگین، چه سخت است برای نخستین بار چیدنِ سرگین.
خورشیدِ داغ کبابت کرده و کجاوۀ سرگین تشنگی‌ات را قمچین می‌زند.
رسیده‌یی به آبی لجن و خودت شده ای لجن‌تر از آب، زور می‌زنی که بنوشی مشتی آب؛ اما نمی‌توانی.
عادت‌های شهر از سرت گم نشده اند هنوز، نه پیاله یی است و نه آبِ پاکی، بچه‌ها فرو می‌برند سر در آب و می‌پاشند به روی یک‌دیگر آب، آب نیست کثافتِ مایع است. 
گاوها برداشته اند زمین را سرِ شاخ و هی شده اند شاخ به شاخ.
عجب تماشایی دارد جنگِ گاو.
چیده‌‌یی نیمی از سرگین های روستا را و شده‌یی استادِ این کار، هیچ رقیبی نداری و پذیرفته اند شکستِ خود را تمامِ بچه‌ها به جز"شیما" 
لعنتی! به گونۀ عجیبی می چیند سرگین، دست‌هاش سرعتِ شگفتی انگیزی دارند. شاید هم به جای دست دارد ماشین.
سرتاسرِ را دشت را درنَوَشته ای و نمانده جایی که نکشیده باشی سرک.
فتح کرده ای تمام سوراخ سنبه ها را
کجاوه ات را پر کرده ای زودتر از شیما و سلطانِ جهان استی اکنون، از خوشی یادت رفته کابل نه خواب فیلم هندی می بینی و هوس آیس کریم.
تشنه لب و سوخته، می‌زنی زانو کنارِ لوش‌آب و می‌نوشی مشت مشت از آن.
نگاره: ‏آبی چرکین و بوی‌ناک در جوی و بچه‌ها  فرو برده‌ اند سر، بی هیچ هراسی در آن.
 هی می‌نوشند و می‌نوشند و می‌نوشند.
سوخته است از سوزش آفتاب سرت و زبان خشک در کام، آبِ چرکین را نه یارای نوشیدن و نه توانِ ترک کردن.
مانده‌ای بر دو راهی و بی آن‌که بدانی راهی، پوزخندها بدل می‌شوند به قهقهه، سیلِ متلک ساخته است تو را آسیمه‌سر.

کلاه‌ها

چشم‌هایت میخ شده اند به کلاهِ شکسته‌یی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است.
از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشته‌اش اینجا تا نشانی‌یی باشد از شکستن آرزوهای خودش.
بیدار می‌شوی با صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و شکسته است از ترس در هردو.
حرام شده خواب پگاهی مردم و شنیده می‌شود فریادهای های مُردم.
خراب کرده اند روانِ مردم را چند روانی و روان است خون در خیابان.
به سری می‌اندیشی که شکسته است زیر این کلاه، چه بی‌کس بوده این سر و چه مظلوم.
عقب می‌رود پرده و کلاه در دست می‌دود رییس جمهور، چه مضحک است این مرد و چه مسخره.
از زمین تا آسمان است تفاوت میان این دو کلاه، کلاهی که بر میزی نشانده می‌شود تا باد بخورد سرِ رییس‌جمهور و کلاهی که بر تاق گذاشته می‌شود تا باد بخوردش، کاش خاک بخورد سرِ رییس‌جمهور.
نگاره: ‏چشم‌هایت میخ شده اند به کلاهِ شکسته‌یی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است.
از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشته‌اش اینجا تا نشانی‌یی باشد از شکستن آرزوهای خودش.
بیدار می‌شوی با صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و  شکسته است از ترس در هردو.
حرام شده خواب پگاهی مردم و شنیده می‌شود فریادهای های مُردم.
خراب کرده اند روانِ مردم را چند روانی و روان است خون در خیابان.
به سری می‌اندیشی که شکسته است زیر این کلاه، چه بی‌کس بوده این سر و چه مظلوم.
عقب می‌رود پرده و کلاه در دست می‌دود رییس جمهور، چه مضحک است این مرد و چه مسخره.
از زمین تا آسمان است تفاوت میان این دو کلاه، کلاهی که بر میزی نشانده می‌شود تا باد بخورد سرِ رییس‌جمهور و کلاهی که بر تاق گذاشته می‌شود تا باد بخوردش، کاش خاک بخورد سرِ رییس‌جمهور.‏
نگاره: ‏چشم‌هایت میخ شده اند به کلاهِ شکسته‌یی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است.
از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشته‌اش اینجا تا نشانی‌یی باشد از شکستن آرزوهای خودش.
بیدار می‌شوی با صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و  شکسته است از ترس در هردو.
حرام شده خواب پگاهی مردم و شنیده می‌شود فریادهای های مُردم.
خراب کرده اند روانِ مردم را چند روانی و روان است خون در خیابان.
به سری می‌اندیشی که شکسته است زیر این کلاه، چه بی‌کس بوده این سر و چه مظلوم.
عقب می‌رود پرده و کلاه در دست می‌دود رییس جمهور، چه مضحک است این مرد و چه مسخره.
از زمین تا آسمان است تفاوت میان این دو کلاه، کلاهی که بر میزی نشانده می‌شود تا باد بخورد سرِ رییس‌جمهور و کلاهی که بر تاق گذاشته می‌شود تا باد بخوردش، کاش خاک بخورد سرِ رییس‌جمهور.‏

تنهایی

پُر شده است دلت از غم، پُر تر از مشک‌های آبی که کودکانِ دامنه‌های آسمایی از زیر می‌کشند به بالا به هزار سختی.
فرو ریخته‌ای از درون و ریخته‌اند غم‌های تمامِ جهان در درون تو.
دردی می‌دود در سراسرِ سر و گرفته است آتش این سر، سَری که از زدن است نه از ماندن، چه دیوانه است این سر.
تنهایی، تنهایی، تنهایی
تنهایی پر کرده است تو را و تو پر کرده‌ای تمام کوچه‌های کابل را، چه تنگ اند این کوچه‌ها نه جایی برای تو دارند و نه جایی برای دود سیگار.
زمان ایستاده است بر سرت و تو گم شده‌ای در زمان، شاید زمانی وجود نداشته برای تو اصلاً، نیمی از کوچه های کابل را درنَوَشته‌ای ام‌شب، بی آنکه بدانی ساعت چند است؟ خدا نگیرد این کوچه‌ها را از تو