چشمی و صد نم، جانی و صد آه
چشمی و صد نم، جانی و صد آه
داغترین
ساعت روز است و آفتاب کینتوزانه و بیرحم تکه تکه حرارت و گرمای سوزان
خود را روی آدمها فرود میآورد انگار میداند که در جاده های پُر از گرد و
غبارِ کابل، آدم زودتر تشنهاش میشود و بیشتر به آب، نیاز پیدا میکند و
تو در این ساعت از جادۀ صدارت به سمت وزارت داخله میروی، بوتل آب معدنی
در دست و دراز میشود به سویت دستی و صدایی نازکتر از گل های خانۀ سابقه
تان که اکنون تنها نوستالژی و خاطره اش باقی مانده است بلند میشود، صدایی ظریف، ضعیف و شکننده، که لرزیدن و ترک ترک برداشتنش را در فضا حس میکنی
ـ کاکا جان همی اَو ته خو بتی
دو گام پیشتر
ـ الا خیر یک روپه گک بتی بچیم اولادایم گشنه هستن
دو سه قدم بر نداشتهای که صدایی دیگر
ـ بچیم شو جمه است یک چیزی خو بتی
گرما زده تو را و تو زدهیی در قلب این این خیابانِ خاکی و سر افگنده از
شرم به زیر، از شرم اینکه نخواستی یا نتوانستی بوتلِ آب معدنی ات را بدهی
به آن دخترکِ چار یا پنج سالهیی که چادر نخنمایی بر سر و روی خود افگنده
و لبانش از تشنگی خشک شده اند درست روبهروی فرتورگری رام پرکاش ایستاده
ای که دو خودرو بسیار بزرگ ارتشی ناتو با آن آژیرهای وحشت ناک شان
میگذرند موجی از ترس و هراس بر فراز همه سایه میگستراند و خودرو کرولای
سیاهی را میبینی که به سرعت برق و باد از پهلوی شان میدود و ناپدید
میشود. چند گام آنطرف تر دخترکان خرد سال و نوجوانی، تازه از دبیرستان
برآمده و میخواهند بروند خانه و ترس از مرگ در وجود هر کدام کرده خانه.
ترس از انتحاری و پارچه پارچه شدن برای نخستین بار وجودت را میلرزاند و
نخستین بار است که نمیخواهی آن جناب عالی و آن آورندۀ مرگ اهالی و آن
نابودگرِ اعظمِ جمیع خوشحالی، عزرائیل عزیز و دردانه را ببینی و میگویی
عزرائیل جان! تو را به جانِ هر که دوستش داری سوگند سوی من نیا