هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

شاگونِ بهار مبارک

ما در زبان شغنانی به نوروز " خِدیر اَیّام khedeer ayom " می‌گوییم به معنای جشنِ بزرگ و خجسته، و بعد از این‌که در آخرین روزِ سال، خانه‌تکانی و خانه پاک‌کنی به پایان رسید هر کس با یک دانه شاخ‌چه‌گکِ سبز و تازه بید داخلِ خانه می‌شود و می‌گوید " شاگونِ (شگون) بهار مبارک "و آن کسی که در خانه است در پاسخ می‌گوید " بر روی شما مبارک " و کمی آرد را بر روی شانه راست سبزه به دست می اندازد. سبزه و شاخه تازه‌ی بید نماد تن‌درستی و سلامتی همان پر سیاووشانِ قدیم و آرد نماد سفیدبختی و فال نیک است.
بهارِ تک تک شما شاگون باد.
شاگونِ بهار مبارک.

بابه نوروز

کم کمَک نوروز رسید، بزرگ‌ترین و خجسته‌ترین جشنِ ما، دست‌کم تا چار روز دیگر بابه نوروز دروازه خانۀ تک تکِ ما را، تَک‌ تَک خواهد زد. این دومین نوروز است که در کابل استم و از خانه، از یشتیو کوچک و زیبایم دور، نمی‌دانم خانه را کی پاک خواهد کرد و دُوده (سیاهی) را کی خواهد زد؟ غنچه‌های بید و سبزۀ تازه را چی کسی به خانه خواهد آورد و نخستین "شاگون (شگون) بهار مبارک" را چه کسی خواهد گفت نمی‌دانم؟ همین‌قدر می‌دانم که پشتِ سُمنک، پشتِ یشتیو، پشتِ خانه و پشتِ نوروز مان دق شده ام و دل‌تنگ.

چارشنبۀ سوری


چه‌قدر کَیف‌ناک است که آدم ده کابل باشه و برود با رفیقا چارشنبۀ آخر سال یا همو چارشنبۀ سوری معروف خودِ ما ره جشن بگیره، رقص و پای‌کوبی بکنه، شعر بشنود، خلیل یوسفی با او صدای فوق‌العاده و گیتارِ وحشت‌ناکش آهنگِ "نام ترا کس به خاطر نداشت / یادت بخیر ای خراسانِ من". ره بخوانه و تمامِ جمع با او یک‌جا فریاد بزنن ای آهنگ ره و به پا بخیزن، بعدش هم به رسم و رواج بابه و بابه‌کلانای خود آتش بیفروزن و " اَلاوپَرَک " بکنن و جشنِ بزرگ و خجستۀ نوروز ره تجلیل کنند.
دلِ آدم از خوشی باغ باغ می‌شه وقتی که ببینه جوان‌های هم‌سن و سالش دغده‌های او ره دارن و مثلِ خودش شدیداً عاشق زبان فارسی و رسم و رواج های باستانی ای مُلک هستن.
هنوز به سده و مهرگان قرض‌دار استیم ولا.

بی‌چاره بت‌های من

دوازده سال پیش، دوازده رقم جان‌ور رفتند بامیان، و با دوازده تن مواد انفجار کننده، بت‌های بزرگ بامیان را به خاک یک‌سان کردند، نه تنها بت‌ها را بلکه یک عالم فرهنگ و تمدن را نیز.
دوازده بار مُردم و زنده شدم از خاطر این کار شان و دوازده هزار بار نفرین فرستادم.
دوازدهمین سال‌روز به خون و خاک نشستن سرخ‌بت و خنگ‌بت را به تمامی بوداییانِ جهان و به تمامی کسانی‌که بت را دوست دارند تسلیت می‌گویم.

هشت مارچ

چقدر جالب است که آدم دریشیِ شیکی بپوشد و نکتایی زیبایی از گردن آویزد و یک پرچمِ خُردترک افغانستان را بر سینه سنجاق کند، در محفلِ زنان گلو پاره کند و شعار دهد روزِ جهانی زنان مبارک باد و بعدش برگردد خانه و خانمِ خود را لت و کوب کند که چای را دیر تیار کرده و در نانِ شب نمک را فراموش کرده است.
روز جهانی زن را به هیچ زنی تبریک نمی‌گویم تا زمانی‌که از پوست کردنِ پیاز بی‌کار نشده است.

چهل‌ستون

زده است  به سرم که بروم چهل‌ستون و رفتم،  به یادِ روزگاری که لبِ دریایش جای آب‌بازی و خاک‌بازی ما بود. در داخل موتر ملی‌بس نشسته‌ام و راه را می‌بُریم با هم. که ناگهان دروازۀ باغ و قصر چهل‌ستون از روبرو می‌رسند و در یک آن، می‌روم به سالِ آخر حکومت نجیب و روزگاری که مهراب در کراچی‌یی نشانده‌ام می‌بُرد به مغازۀ دولتی به گرفتنِ آردِ کوپون از همین راه و از پهلوی همین قصر که برق می‌زد از جلا و مانده بود بر دلم  حسرتِ دیدنش  تا ام‌روز، شاید هم شَلَه  شده بودم که ببر مرا و برد.
بر سرِ پُلِ حسن می‌نشینم به حسرتِ روزگار گذشته، سال‌هایی که خانۀ یاسمین پاتوقِ ما بود و روزی به هزار رنگ در می‌آمدیم در آن و به هزارگونه بازی می‌کردیم تا آن‌که آفتاب از نیمۀ آسمان می‌گذشت و یاسمین نیم نگاهی می‌انداخت به آسمان و به آن ساعتِ نامرئی‌یی که ما از دیدن و دریافتنش محروم بودیم. می‌گفت هله زود زود جمع کنین تا نیم ساعتِ دیگه مادرم می‌آید و همه مان تند تند و پر شتاب می پرداختیم به جمع و جور کردنِ اتاق‌ها و وسایلی که ریخته بودیم روی زمین، یکی جارو می‌کشید بر فرش و یکی ظرف‌ها را می‌شست، یکی پوشاک‌ها را می‌چپاند در الماری و دیگری کفش‌ها را می‌چید در کفش‌کَن.
خانه به سرعت آماده می‌شد و ما همه چون سربازهایی مطیع و سر به زیر افگنده صف می‌کشیدیم در حویلی، خاله خدیجه می‌آمد و چون جنرالی مغرور که انگار از جنگی فاتح بر می‌گردد و نگاهی به اسیرانِ صف‌کشیدۀ خود می‌اندازد نگاهی به ما می‌انداخت و دور می‌شد از این زنِ چاق و کوتاه‌قد که همیشه موهایی کوتاه و جوگندمی داشت بسیار می‌ترسیدیم؛ اما نه به اندازۀ ترسی که از خاله زیتون داشتیم و شنیدنِ نامش خون را در بدن‌های کوچکِ ما یخ‌بندان می‌کرد. همان‌قدر که از خاله زیتون می‌ترسیدم و نفرت داشتم، راضیه نزدیک‌ترین دوست و هم‌بازی‌ام بود. این دخترِ چشم‌عسلی و بینی‌فندق هیچ شباهتی به مادرش نداشت. یکی در نظرم سیاهِ سیاه بود و دگری سپیدِ سپید.

بر لبۀ پُل نشسته‌ام و خیره به دریا، دریایی که روزگاری نمی‌شد در همه جایش آب‌بازی کرد و ترس غرق‌شدن همیشه در دل‌های مان بیداد می‌کرد و روح ما را می‌لرزانید.
در لبِ دریا بازی می‌کردیم و از ریگ، خانه و تونل می‌ساختیم و سرک‌هایی که به دوردست ها می‌رفتند و بر هر کدام نامی‌ گذاشته بودیم و چُقُری‌های کنارش سنگرهای تسخیر ناپذیر ما بودند. تفنگ‌ها و تانک‌های پلاستیکی بسیاری داشتیم و هر کدام فرماندهی بودیم به هر نامی، یکی مسعود می‌شد و دیگری گلبدین، یکی دوستم و دیگری عصمت مسلم، یکی جبار پهلوان و دگری گلم جم، یکی سیاف می‌شد و دگری مزاری، که نام‌های شان را روزی هزار بار می‌شنیدیم و از هزار کس، هی بر سر هم می‌کوفتیم از بام تا شام و هم‌دیگر را می‌دواندیم در آن پس‌کوچه‌های تنگ و پر از گل و لای، بی آنکه بدانیم یکی دو سال بعد این بازی‌های مان راست از آب در می‌آیند و الگوهای ما، به راستی می‌کشند در آتش و خون، نه تنها این چهل‌ستونِ کوچک و سبز ما را بل تمامی شهر را.

یاد آن‌ سال‌ها به خیر، سال‌هایی که رفتن به سینما، هنوز برای ما ممنوع و دور از امکان بود و برای رسیدنِ شبِ جمعه و فلم هندی ثانیه ها را می‌شمردیم، دیدنِ کارتونی آب را از لب و لوچه‌های مان آویزان می‌کرد و آیس‌کریم خوردن به منزلۀ در آمدن به بهشت بود.
سال‌هایی که  در شهر دیدنِ زنان و دختران جوراب‌پوش و برهنه‌سر آرزوی هر جوان و نوجوان نبود و هیچ کسی عقدۀ دیدن و گپ زدن با زن و دختر را نداشت چنان‌که ام‌روز هست و جوانانِ ما دارند، صدها زن و دختر جوان و بی‌حجاب در خیابان‌ها می‌گشتند، به کار و وظیفه می‌رفتند، آزادی در شهر موج می‌زد و پولیس هیچ‌کسی را به جُرم نوشیدن به بند نمی‌کشید و جیب‌هایش را به این بهانه خالی نمی‌کرد. ماموران رشوت می‌خوردند؛ اما به هزار سختی و از هزار، یکی. مانند این‌روزها خوردن رشوت فرضِ عین نشده بود برای مردم و هر از گاهی تلویزیون یکی را نشان می‌داد که رشوت خورده و سر انداخته به زیر از شرم. هیچ ماموری راست در چشمت نمی‌نگریست و نمی‌گفت کار ات می‌شه؛ اما هزینه دارد.
سال‌هایی که نظم و امنیت بود در شهر، هر چند خاد و تلاشی دل را می‌کَند از دل‌خانه و ناگهان یکی را می‌بُرد. صفا و صمیمیت بود دوستی و محبت بود و چاهِ خانۀ ما، هستۀ مرکزی و مرکزِ ثقل تمام هم‌سایه‌ها، زیباترین و جوان‌ترین دخترانِ چهل‌ستون می‌آمدند و از خانۀ ما آب می‌بردند بی هیچ ترس و هراسی  و بی‌هیچ تحاشی و حجابی، کسی در بند این نبود که این‌ها بدخشانی اند و ما لوگری، پنجشیری، شمالی‌وال یا کنری، هنوز که هنوز است دلِ مادرم لک زده برای آن‌ها و یادهای شان در سراسرِ خانه پرسه می‌زند. رفیقانِ مهراب در نظرم کاکه‌ترین ها بودند و هر جایی که می‌دیدم شان و به احوال‌پرسی گردن بر می‌افراشتم و مغرورانه به بچه‌ها می‌گفتم رفیقِ لالایم است، حلیم است، فرید است، حنیف است، وارث است و فلان و بهمان، اصلاً مهم نبود حلیم از الیشنگ و الینگار است یا مالک از لوگر،  عصرها که بوی نانِ خانگی و خاکِ جاروب‌شده از خانه‌ها بر می‌خاست با خود هزار گونه مهر و محبت می‌آورد و می‌پراگند در کوچۀ ما،
شهر را پوسترها و پُست‌کارت‌های هندی پُر کرده بود. حتا در چهرۀ آن تصویرها نیز شرم و حیایی نهفته بود و نگاه‌های گرم و مهربان داشتند. از سری‌دیوی تا ریکا، از همامالانی تا پونم، از امیتاب‌بچن تا متَن و از درمندر تا گوویندا، نام‌های شان نوشته بود؛ اما بر پشت پُست‌کارت نه مانند این‌روزها که نام‌های بازی‌گران برای روی تصویرهای شان است و نگاه‌های همه شان دریده و وقیح.  به حدی که دلِ آدم را می‌زند از دیدن.
دریغا! که اکنون آن کابل به افسانه‌ها پیوسته و فقط در خاطره‌های باشنده‌گانش می‌توان در آن چکر زد و به گشت و گذار پرداخت. اکنون دیگر کمتر خانه‌یی را می‌توان یافت  که چاهش آبی به زلالی و پاکی اشکِ عاشق داشته باشد و هر آفتاب‌نشست دخترانی به هزار رنگ و از هزار طایفه بر گردِ آن حلقه زنند و آب کشند از آن بی هیچ ترس و تحاشی‌یی.



 

آخ! و آتش و دگر هیچ

دستی بر قلم داری و دلی بر  آتش، هی هردم کباب می‌شوی و کباب تر، چیست این راز؟ چیست این خبر که انداخته در دلت آتش؟
خبری که فقط از سه کلمه ساخته شده است. "قیس در گذشت" خبر نیست تیر آتشینی است که می رود در قلب، انگار به جای این سه کلمۀ کوتاه، سه سنجاق فرو بردند در چشمت. سوزشی سرد و اشک هایی گرم دیوانه ات می کنند.
توکه نه قیس را دیده بودی و نه باهاش حرف زده بودی،  پس چیست این همه بغض؟  از کجاست این همه درد؟ درد نه قوغِ آتش، انگار درونت را با مته می کاوند و دل را پاره پاره می آورند برون.
تو که از قیس فقط عکس دیده ای و چت، کمنت دیده ای و لایک. نه مثلِ فرخنده شاگردش بودی و نه مانندِ سهراب و شهیر رفیق. چرا  این‌همه آب از دیده می ریزی برون.
مرگِ عکاسی خردت کرده است؛ اما چی‌گونه عکاس؟ این جغرافیای نفرین‌شده برای چندین چند سال دیگر مانند او را نخواهد دید.  مدت‌هاست که ویرانت کرده این مرگ و با خواندن هر کمنتی از دوستان در رْخ‌نامه بغض‌ات تازه تر
می شود از قبل. چند روز پیش عکسی انداخته بود از کنفرانس مزار و جای داده بود تمام هوتل را در چاینکِ نکلی‌‌یی و خودش نیز تمام قد در آن ، چه جادویی نهفته بود در دستانش در دستانِ هنرمندش.  با دوربین جادو می کرد نه عصایی و نه چوب جادویی و نه چیزی دگر. رفتی و در پایش نوشتی زنده باد بی آنکه بدانی سه روز بعد زنده نیست عکاس.
اکنون  گیج و منگ چه گویی از درد. کمتر کسی را دیده ی به زیبایی قیس. آن چشمانِ شهلا و آن لبخند نمکین. دریغا که کرم های گور نمی دانند این را.
گـرد از  رخ  آستین  بـه  آزرم  افشان

کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است

هیهات! روزگاری رسیده است که گَرد از رُخِ آستین به آزرم فشانیم مبادا رخِ خوب قیس باشد.
دیرتر خبر شدم که پسری نیز داشته است قیس، نمی‌دانم نامش چیست و چند ساله است ترسم از این است اگر سراغِ پدر گیرد و لج کند چی جوابی برایش دارند و چی‌گونه مطمینش سازند که پدر نیست و نخواهد آمد.
ترسم از این است که اگر در کوچه بیند هم‌سالان را که چون چوچه سگکان از گردن پدران خود آویزان اند و به بازی مصروفٰٰ، آید و پرسد مادر پدرم کو؟ چی کسی را یارای پاسخ‌گویی خواهد بود.
آتشم به جان زده است این مرگ، دریغا! که چاره نیست به جز اندوه خوردن و در درون خود مُردن. آری چاره‌یی نیست و هیچ کسی را نبوده و نیست رهایی از مرگٰ. آری قیس رفت و به خیلِ پرنده‌گانِ عاشق پیوست تا پرواز را در آن‌سوی پرده ی پندار از سر گیرد و چون پروانه‌گکی عاشق بر گل نشیند.
او رفت بی‌آن‌که نگران باشد از رفتن و بی‌آنکه پروایی داشته باشد ازسوگ و سیه‌پوشی ما. رفت و ندانست که چی‌گونه می‌سوزند خلق در نبودِ او.
ام‌روز در انجمنِ قلم هر کس شمعی افروخت به یادشٰ اما همه می‌دانند که او خود چی شمع‌هایی افروخته در یادها و دل‌ها. شمع‌هایی که مایه می‌گیرند از گداختنِ ما و می‌گدازند ما را.


آلابولا

حس می‌کنی که ابری سیاه و قیراندود بر فرازِ سرت می‌چرخد و لخته لخته در گلویت فرو می‌رود، به ذرات خرد و خردتری تبدیل شده و آهسته آهسته در لایه لایۀ شش‌هایت آب می‌شود. این‌جاست که نفس کشیدن را دُشوار و دُشوار تر می‌سازد. چیزی در درونت فرو ریخته است بی‌آنکه بدانی چی چیزی است آن؟ انگار که درونت پر از حباب بوده و حالا این حباب ها ترکیده اند. درونت خالی است خالیِ خالی.  دچار حالت عجیبی استی که در این اجتماع هیچ نامی ندارد و هیچ کسی نمی‌تواند نامی بگذارد بر آن. شاید هم هیچ کسی به این حالت دچار نشده و نشود جز تو. این روزها آدمکِ کوکی‌یی شده‌ای که هر روز صبح به گونۀ خودکار و اتومات می‌روی به وظیفه و می‌آیی. سراسرِ روز را بی‌آنکه کلمه‌یی رد و بدل کنی با دو چشمِ خشک شدۀ زل‌زده به کمپیوتر، در سکوت و سردی می‌گذرانی، این حالت چنان پیش‌رفته و جدی شده است که حتا گله و شکایت هم‌کارانت را بر انگیخته است که چرا گپ نمی‌زنی؟ چی شده تو را؟ و تو نمی‌دانی که چی بگویی،  دردناک است این حالت و دردناک تر این است که کسی را نیابی که درکت کند و دریابد چیست این درد.

خودت هم حیران و شگفتی زده شده‌یی، آخر چرا؟ چرا این حالت تعلیق بودن، این شناور بودن روی آسمانِ آشفته‌گی و هوش و حواس گم‌گشته‌گی همه را رها کرده بیاید یخنِ تو را بچسپد؟

این روزها نه تنها جهانِ پیرامونت را، حتا خودت را هم گم کرده‌یی بی آنکه علت و دلیل خاصی داشته باشی برایش.

آه ! از دستِ این نیورون‌های لعنتی و وظیفه نشناس، لعنتی‌ها هیچ کاری را به درستی انجام نمی‌دهند، مانند مستخدم های دست و پا چلفت و بی سلیقه‌یی هستند که همیشه دست از پا خطا می‌کنند، با سراسیمه‌گی در کانال‌های مغزت می‌دوند، به همدیگر تنه می‌زنند، فحش می‌دهند و سر و صدا راه می‌اندازند، به سوی همدیگر چشم‌غره می‌روند. هیچ حرفی را به درستی به مغز نمی‌رسانند و هیچ کاری را به دلخواه ات انجام نمی‌دهند وقتی که بخواهی کاری کنی بر خلاف آن را انجام می‌دهند. با یکی حرف می‌زنی و یادت می‌رود که چه گفتی یا چی بگویی؟ زمان و مکان در مغزت به هم ریخته است و هیچ چیزی در جای خود قرار ندارد.

مدت هاست که دچارِ پیری زودرس شده‌یی، چه مرگت است که در بیست و چار ساله‌گی پوسیده‌یی و دچار فراموشی، قیافه‌ها و نام‌ها در ذهنت دگرگون شده اند. حارث را به جای احمد می‌گیری و سهراب را به جای سلیم. با میلاد قرار می‌گذاری در شامِ هرات و خودت می‌روی به کافه دو کابل،  تازه یادت می آید که چه گندی زده یی به جای گوشی  ضبط صوت را می‌گذاری در جیب و به جای اینکه کتاب را بگیری می‌بینی که کتابچه در دستت است. هیچ کاری را به درستی نمی‌توانی انجام بدهی و هیچ چیزی در مغزت منظم نیست، ترس برت می دارد که نکند این نخستین نشانه های آلزایمر باشد؟ آلزایمر، ها چیز بدی نیست هنوز خوب هم است از شر همه چیز راحتت می کند حافظه ات را به یک ورق کاغذ سپید و پاکیزه تبدیل می‌کند که هیچ لکه‌یی روی آن نماند. و دردناک این است که یکی بیاید و متهم ات کند به بی پروایی، دلت خون خون می‌شود، دَر می‌مانی که سیلی‌یی به روی خودت بزنی یا به او. مدت‌هاست که هیچ آهنگی به دلت چنگ نمی‌زند، هیچ رقص تند و تیزی تو را به هیجان  نمی‌آورد. هیچ کمیدی‌یی و لو هرقدر خنده آور باشد لب‌خندی بر لبت نمی‌نشاند، روز‌به‌روز از جمع دورتر می‌شوی و هر لحظه منزوی‌تر افسرده‌گی ناشناخته و مرموزی سراسر تنت را می‌تند چونانِ عنکبوتی زشت و نفرت انگیز. مدت‌هاست که بلند و از تۀ دل نخندیده‌یی، آخر چیست این افسرده‌گی؟ چرا است و از کجا می‌آید؟
ثانیه‌ها برای تو دقیقه اند و دقیقه ها ساعت، این روزها هر کدام خود یک قرن اند، چه خوب است که بعد از شش قرن جمعه برسد و بروی تنی چند از لعنتی‌هایی را ببینی که این شش قرن را منتظر رسیدن جمعه و دیدنِ شان بودی.
وحشت‌ناک است تصور کابلِ بدون این‌ها، بودن شان این مزیت را دارد که یک‌ روزت یک قرن نباشد؛ اما این یک روز خیلی زود به پایان می‌رسد و باز تو می‌مانی و روزهایی که هر کدام قرنی اند.
بسیاری از حالات هیچ بی‌وجدانی نمی‌تواند این دلِ مرده ات را زنده سازد، انگار که محکوم به حبس ابد استی و می‌دانی که هیچ امیدی وجود ندارد که رها شوی، تنهایی مرگ‌باری تو را احاطه کرده است و هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود، و سخت است که آدم در جمع تنها باشد انگار در شهری غریب و دور افتاده استی که مردم به زبانی عجیب حرف می‌زنند و تو هیچ نمی‌دانی از این زبان. حس می‌کنی دستی نامرئی و زورمند دلت را در مشت می‌فشارد، له می‌کند و می‌کَشد بیرون، هی سگ بخورد این دل را، این دلِ ترک ترک خورده و لعنتی را، دلی که هرگز نتوانست زنجیرهای این بغض را بشکند و خود را رها سازد. هی ویران شود این شهر که نمی‌توانی بر بلندی‌یی برایی و های های گریه کنی، چندان گریه کنی که به جای اشک، بغض و دلتنگی بریزد بیرون و در جویبارهای چرکینِ کابل، به جای کثافت، بغض جاری شود.

روزِ زبانِ مادری

روزِ زبانِ مادری آدم باشه و آدم بیکار نشود دو دقیقه با مادرش گپ بزنه، یا دو سه شعر از خدایانِ زبانِ پارسی بخواند. ده جایی که کار کند هیچ‌کسی نفهمد زبانِ مادری یعنی چی؟ هی درد می‌کنه دیگه دلِ آدم.
ده شهر بگردد و چشمش بیفتد به لوحه‌های پشاوری( رسم‌الخط اردو ) یا به گفتۀ مردمان فینگلیش هی بد می‌خورد سرِ آدم.
هی زور می‌ته آدم ره که ده جایی کار کند و همه به جای پاک کردن دیلیت بگویند و به جای پذیرفتن اکسیپت.

امپُلُق

آدم همسایه‌یی داشته باشد که نه نامشه شنیده باشه و نه نشانشه دیده باشه. فقط از رفت و آمد موترهای ضد گلوله و چَپ چَپ سیل کدنِ آدم‌هایش بفهمه که نفر خطرناک است. کُلِ کوچه ره بند انداخته باشه قتی دیوارک‌های سمنتی و سر و صدای موسیقی پهره‌دارهایش خوابِ آدم ره حرام کنه و آدم چیزی نتانه گفتن، هی بد چیز است دیگه و اعصاب‌خراب‌کن، دلِ آدم می‌شه که برود و یک امپُلُق ده بینی نفرِ اول بزنه و بگویه ای لوده جمع کو ای شغال بازیته.

شادی


وقتی‌که می‌بینی یکی می آید و بدون هیچ‌گونه خشونتی، دعوایی، چوبکاری‌یی حرفش را می‌زند حرفی و عملی که نه در آن فحشی است و نه بدزبانی‌یی و این خوشایندترین است برای من و همه مان.
در بی‌بی‌سیِ فارسی می‌گردم به دنبالِ گپِ نوی، گپ های نوی که چشمم افتاد به عکس هایی از هرات، مردمی که در اعتراض به کارکردهای شهرداری دست به اعتراض مدنی زده اند. هرات بعد از بامیان دومین شهری است که مردم به جای اینکه سنگ در مشت داشته باشند و شیشه ها را شکنند. ماهی های کوچکِ سرخ، دو سه دانه کچالو و نهالک های سرو در دست دارند.
این نمادین ترین و خوشایند ترین اعتراض است و مبارک باد بر شهری که مردمانش بدین‌گونه اعتراض می کنند.
چاله‌های خیابان‌های شهر را پر از آب و ماهی می‌کنند تا با رشد ماهیان به درامد کشور کمک کرده باشند. کچالو و ناجو می کارند و این را نیک می‌دانند. تا زمانی که شهرداری هرات به خود بجنبد کچالوها حاصل خواهند داد، ماهی های کوچکِ سرخ تخم و چوچه خواهند کرد و کودکان مدرسه‌یی می توانند در زیر درختانِ ناجو بنشینند و کارخانه‌گی های خود را بنویسند.