دستی بر قلم داری و دلی بر آتش، هی هردم کباب میشوی و کباب تر، چیست این
راز؟ چیست این خبر که انداخته در دلت آتش؟
خبری که فقط از سه کلمه ساخته شده است. "قیس در گذشت" خبر نیست تیر
آتشینی است که می رود در قلب، انگار به جای این سه کلمۀ کوتاه، سه سنجاق فرو بردند
در چشمت. سوزشی سرد و اشک هایی گرم دیوانه ات می کنند.
توکه نه قیس را دیده بودی و نه باهاش حرف زده بودی، پس چیست این همه بغض؟ از کجاست این همه درد؟ درد نه قوغِ آتش، انگار
درونت را با مته می کاوند و دل را پاره پاره می آورند برون.
تو که از قیس فقط عکس دیده ای و چت، کمنت دیده ای و لایک. نه مثلِ فرخنده شاگردش
بودی و نه مانندِ سهراب و شهیر رفیق. چرا اینهمه آب از دیده می ریزی برون.
مرگِ عکاسی خردت کرده است؛ اما چیگونه عکاس؟ این جغرافیای نفرینشده برای چندین چند سال دیگر مانند او
را نخواهد دید. مدتهاست که ویرانت کرده این مرگ و با
خواندن هر کمنتی از دوستان در رْخنامه بغضات تازه تر می شود از قبل. چند روز پیش عکسی انداخته
بود از کنفرانس مزار و جای داده بود تمام هوتل را در چاینکِ نکلییی و خودش نیز تمام
قد در آن ، چه جادویی نهفته بود در دستانش در دستانِ هنرمندش. با دوربین جادو می کرد نه عصایی و نه چوب جادویی
و نه چیزی دگر. رفتی و در پایش نوشتی زنده باد بی آنکه بدانی سه روز بعد زنده نیست
عکاس.
اکنون گیج و منگ چه گویی از درد. کمتر کسی را دیده ی به زیبایی قیس. آن چشمانِ
شهلا و آن لبخند نمکین. دریغا که کرم های گور نمی دانند این را.
گـرد از رخ آستین بـه آزرم افشان
کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است
هیهات! روزگاری رسیده است که گَرد از رُخِ آستین
به آزرم فشانیم مبادا رخِ خوب قیس باشد.
دیرتر خبر شدم که پسری نیز داشته است قیس، نمیدانم نامش چیست و چند ساله است ترسم
از این است اگر سراغِ پدر گیرد و لج کند چی جوابی برایش دارند و چیگونه مطمینش
سازند که پدر نیست و نخواهد آمد.
ترسم از این است که اگر در کوچه بیند همسالان را که چون چوچه سگکان از گردن پدران
خود آویزان اند و به بازی مصروفٰٰ، آید و پرسد مادر پدرم کو؟ چی کسی را یارای پاسخگویی خواهد بود.
آتشم به جان زده است این مرگ، دریغا! که چاره نیست به جز اندوه خوردن و در درون
خود مُردن. آری چارهیی نیست و هیچ کسی را نبوده و نیست رهایی از مرگٰ. آری قیس رفت و به خیلِ پرندهگانِ عاشق پیوست تا پرواز را در آنسوی پرده ی پندار از سر گیرد و چون پروانهگکی عاشق بر گل نشیند.
او رفت بیآنکه نگران باشد از رفتن و بیآنکه پروایی داشته باشد ازسوگ و سیهپوشی ما. رفت و ندانست که چیگونه میسوزند خلق در نبودِ او.
امروز در انجمنِ قلم هر کس شمعی افروخت به یادشٰ اما همه میدانند که او خود چی شمعهایی افروخته در یادها و دلها. شمعهایی که مایه میگیرند از گداختنِ ما و میگدازند ما را.