حس میکنی که ابری سیاه و قیراندود بر فرازِ سرت میچرخد و لخته لخته در گلویت فرو میرود، به ذرات خرد و خردتری تبدیل شده و آهسته آهسته در لایه لایۀ ششهایت آب میشود. اینجاست که نفس کشیدن را دُشوار و دُشوار تر میسازد. چیزی در درونت فرو ریخته است بیآنکه بدانی چی چیزی است آن؟ انگار که درونت پر از حباب بوده و حالا این حباب ها ترکیده اند. درونت خالی است خالیِ خالی. دچار حالت عجیبی استی که در این اجتماع هیچ نامی ندارد و هیچ کسی نمیتواند نامی بگذارد بر آن. شاید هم هیچ کسی به این حالت دچار نشده و نشود جز تو. این روزها آدمکِ کوکییی شدهای که هر روز صبح به گونۀ خودکار و اتومات میروی به وظیفه و میآیی. سراسرِ روز را بیآنکه کلمهیی رد و بدل کنی با دو چشمِ خشک شدۀ زلزده به کمپیوتر، در سکوت و سردی میگذرانی، این حالت چنان پیشرفته و جدی شده است که حتا گله و شکایت همکارانت را بر انگیخته است که چرا گپ نمیزنی؟ چی شده تو را؟ و تو نمیدانی که چی بگویی، دردناک است این حالت و دردناک تر این است که کسی را نیابی که درکت کند و دریابد چیست این درد.
خودت هم حیران و شگفتی زده شدهیی، آخر چرا؟ چرا این حالت تعلیق بودن، این شناور بودن روی آسمانِ آشفتهگی و هوش و حواس گمگشتهگی همه را رها کرده بیاید یخنِ تو را بچسپد؟
این روزها نه تنها جهانِ پیرامونت را، حتا خودت را هم گم کردهیی بی آنکه علت و دلیل خاصی داشته باشی برایش.
آه ! از دستِ این نیورونهای لعنتی و وظیفه نشناس، لعنتیها هیچ کاری را به درستی انجام نمیدهند، مانند مستخدم های دست و پا چلفت و بی سلیقهیی هستند که همیشه دست از پا خطا میکنند، با سراسیمهگی در کانالهای مغزت میدوند، به همدیگر تنه میزنند، فحش میدهند و سر و صدا راه میاندازند، به سوی همدیگر چشمغره میروند. هیچ حرفی را به درستی به مغز نمیرسانند و هیچ کاری را به دلخواه ات انجام نمیدهند وقتی که بخواهی کاری کنی بر خلاف آن را انجام میدهند. با یکی حرف میزنی و یادت میرود که چه گفتی یا چی بگویی؟ زمان و مکان در مغزت به هم ریخته است و هیچ چیزی در جای خود قرار ندارد.
مدت هاست که دچارِ پیری زودرس شدهیی، چه مرگت است که در بیست
و چار سالهگی پوسیدهیی و دچار فراموشی، قیافهها و نامها در ذهنت دگرگون شده
اند. حارث را به جای احمد میگیری و سهراب را به جای سلیم. با میلاد قرار میگذاری
در شامِ هرات و خودت میروی به کافه دو کابل،
تازه یادت می آید که چه گندی زده یی به جای گوشی ضبط صوت را میگذاری در جیب و به جای اینکه
کتاب را بگیری میبینی که کتابچه در دستت است. هیچ کاری را به درستی نمیتوانی
انجام بدهی و هیچ چیزی در مغزت منظم نیست، ترس برت می دارد که نکند این نخستین
نشانه های آلزایمر باشد؟ آلزایمر، ها چیز بدی نیست هنوز خوب هم است از شر همه چیز
راحتت می کند حافظه ات را به یک ورق کاغذ سپید و پاکیزه تبدیل میکند که هیچ لکهیی روی آن نماند. و دردناک این است که یکی بیاید و متهم ات کند به بی پروایی، دلت خون
خون میشود، دَر میمانی که سیلییی به روی خودت بزنی یا به او. مدتهاست که هیچ آهنگی به دلت چنگ نمیزند، هیچ رقص تند و
تیزی تو را به هیجان نمیآورد. هیچ کمیدییی
و لو هرقدر خنده آور باشد لبخندی بر لبت نمینشاند، روزبهروز از جمع دورتر میشوی
و هر لحظه منزویتر افسردهگی ناشناخته و مرموزی سراسر تنت را میتند چونانِ
عنکبوتی زشت و نفرت انگیز. مدتهاست که بلند و از تۀ دل نخندیدهیی، آخر چیست این
افسردهگی؟ چرا است و از کجا میآید؟
ثانیهها برای تو دقیقه اند و دقیقه ها ساعت، این روزها
هر کدام خود یک قرن اند، چه خوب است که بعد از شش قرن جمعه برسد و بروی تنی چند از
لعنتیهایی را ببینی که این شش قرن را منتظر رسیدن جمعه و دیدنِ شان بودی.
وحشتناک است تصور کابلِ بدون اینها، بودن شان این مزیت
را دارد که یک روزت یک قرن نباشد؛ اما این یک روز خیلی زود به پایان میرسد و باز
تو میمانی و روزهایی که هر کدام قرنی اند.
بسیاری از حالات هیچ بیوجدانی نمیتواند این دلِ مرده
ات را زنده سازد، انگار که محکوم به حبس ابد استی و میدانی که هیچ امیدی وجود
ندارد که رها شوی، تنهایی مرگباری تو را احاطه کرده است و هر لحظه بیشتر و بیشتر
میشود، و سخت است که آدم در جمع تنها باشد انگار در شهری غریب و دور افتاده استی که مردم به زبانی عجیب حرف میزنند
و تو هیچ نمیدانی از این زبان. حس میکنی دستی نامرئی و زورمند دلت را در مشت میفشارد،
له میکند و میکَشد بیرون، هی سگ بخورد این دل را، این دلِ ترک ترک خورده و لعنتی
را، دلی که هرگز نتوانست زنجیرهای این بغض را بشکند و خود را رها سازد. هی ویران
شود این شهر که نمیتوانی بر بلندییی برایی و های های گریه کنی، چندان گریه کنی
که به جای اشک، بغض و دلتنگی بریزد بیرون و در جویبارهای چرکینِ کابل، به جای
کثافت، بغض جاری شود.