هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

دو سگ

چاشت های این روزها داغ اند و خیلی هم داغ، انگار می‌خواهند روزهای گرم و دهن خشک‌کنِ تابستان را به یاد مان بیاورند. از گرمی و تشنگی به له له زدن افتیده ام، حالتِ سگ بی صاحب و ولگردی را دارم که دل هیچ کسی به حالش نمی سوزد و خودش نیز نمی‌تواند از دیوار کنارۀ دریا بپرد پایین و لبی تر کند. دیدنِ این‌گونه سگ‌ها چیز غریبی نیست، کافی است دو دقیقه زیر این آفتاب سوزان بایستی و بنگری. چشمت به ده ها تا از این سگ‌ها می افتد که با سر و وضع خاک‌الوده و کثیف و با شکم های گرسنه، زبان را از دهان بیرون کشیده، نفسک نفسک می زنند. گرسنگی و تشنگی رمقی در بدن شان نمانده و در پشتِ آن چشم های خسته شان، اندوهی عمیق و زجری تحمل نشدنی موج می‌زند و آرام آرام بالا می آید و چون پردۀ اشکی شفاف تمام چشم های شان را می پوشاند.
هیچ کسی نمی‌داند در پشتِ این نگاه های خسته و غم آلود، چه چیزی نهفته است؟
در رستۀ کتاب‌فروشی های پلِ باغ عمومی نشسته ام بر لب جویکی خشک و رو به دریا دارم، در دو قدمی ام سگ سفیدی خوابیده و سر بزرگِ خود را میان دو دستش نهاده، انگار که آدم بخواهد زانوی غم در بغل بگیرد. پوست سگ سفید است و رگه های زردی دارد. پوزۀ باریک و خوش ساختش، با آن دماغِ سیاه و گوش های کوچک، زیبایی خاصی به سگ بخشیده است. بیش از حد لاغر و تکیده است و خیلی هم چرک و چتل. آفتاب داغ و سوزان با بی رحمی خاصش بالای هر دوی ما می تابد و گرما تکه تکه روی ما می افتد، هر دو زبان از کام کشیده ایم بیرون و افتیده ایم به له له زدن. سگ چشم هایی قهوه یی دارد و زیر هر چشم، سیاهی سرمه سانی هست که آدم را یاد چشم های آهو می اندازد. در چشم های سگ خیره می شوم، نمی دانم چه چیزی پشت این چشم هاست؟ اما هر چه که است نوعی غم و اندوه ناشناخته را به آدم منتقل می‌کند و آهسته آهسته آدم را خفه می‌کند. به قول هدایت چشم های انسانی دارد این سگ. انگار آدمی، با چشم های قهوه یی که سیاهی سرمه سان دور شان، چشم های آهو را، به یاد آدم می آورد، به سویم می بیند. آدمی درد دیده و ستم کشیده.
یک هو شیطان در دلم می اندازد نکند، که این چشم ها متعلق به آدم باشند؟ آدمی که روزگاری زندگی کرده است روی این کرۀ خاکی و بعدِ مردن، روحش حلول کرده در کالبد این سگ و همه چیزش سگ شده به جز آن دو چشم قهوه یی که زیر شان سیاهی سرمه سانی دارند و آدم را یاد چشم های آهو می اندازند.
این فکر لحظه به لحظه قوت می گیرد و در سرم شروع می کند به گردیدن، گیج و منگ شده ام و بغضی عجیب گلویم را می گیرد بغضی لعنتی و موذی، انگار نمدی تر کرده را در گلویم فرو برده اند.
با خود می گویم نکند این چشم های غمگین مال دختری بوده اند که مادر اندر داشته و همیشه در رنج بوده، شاید هم مال پسر زیبا و ظریفی بوده اند که در دربار پادشاهی ستم‌گر غلام بوده و همیشه در رنج و اندوه. چشم های این سگِ لعنتی، خیلی انسانی اند و خیلی هم غمگین.
با خود می گویم اگر تناسخ درست باشد و این سگ به راستی در گذشته آدم بوده چی گونه آدمی بوده، به چی زبانی حرف می زده و چی گونه می اندیشیده؟ آیا به ذهنش خطور می کرد که روزگاری سگ بگردد و در رستۀ کتاب فروشی پلِ باغ عمومی، از گرسنگی و تشنگی له له بزند و دیوانه‌یی به نام بهروز، در دو قدمی اش بنشیند و چشم در چشم هم بدوزند.
می روم و یک دانه برگر از برگرفروشی بغل می گیرم، چپس ها و ساسچ اش را خودم می خورم و نان هایش را به سگ می اندازم. مطمین و با وقار نان ها را می جود. مانند دیگر سگ ها نمی بلعد بل آهسته آهسته فرو می برد. با خود می گویم شاید دندان درد داشته باشد که نمی تواند با شتاب نان بخورد. شایدهم دندان سگ ها هیچ وقتی درد نکند.
می خواهم برایش آب بیاورم اما هیچ چیزی ندارم و نه چیزی در دسترس است در این چاشتِ داغ و سوزان. می گویم رفیق! مرا ببخش که نمی توانم برایت آب بدهم و هنوز هم نمی دانم که آن سگ آب یافت یا نه؟
از جایم بر می خیزم که به راه بیفتم، سگ با حق شناسی نگاهم می کند و دم می جنباند، شاید هم می خواست با من بیاید ولی ترسید. یک بار دیگر به چشم هایش خیره می شوم. دو چشم انسانی قهوه یی رنگ که زیر شان سیاهی سرمه سانی دارند و نگاه غم زده و شرمگین شان، آدم را یاد نگاه کودکی یتیم می اندازد.
نگاره: ‏چاشت های این روزها داغ اند و خیلی هم داغ، انگار می‌خواهند روزهای گرم و دهن خشک‌کنِ تابستان را به یاد مان بیاورند. از گرمی و تشنگی به له له زدن افتیده ام، حالتِ سگ بی صاحب و ولگردی را دارم که دل هیچ کسی به حالش نمی سوزد و خودش نیز نمی‌تواند از دیوار کنارۀ دریا بپرد پایین و لبی تر کند. دیدنِ این‌گونه سگ‌ها چیز غریبی نیست، کافی است دو دقیقه زیر این آفتاب سوزان بایستی و بنگری. چشمت به ده ها تا از این سگ‌ها می افتد که با سر و وضع خاک‌الوده و کثیف و با شکم های گرسنه، زبان را از دهان بیرون کشیده،  نفسک نفسک می زنند. گرسنگی و تشنگی رمقی در بدن شان نمانده و در پشتِ آن چشم های خسته شان، اندوهی عمیق و زجری تحمل نشدنی موج می‌زند و آرام آرام بالا می آید و چون پردۀ اشکی شفاف تمام چشم های شان را می پوشاند.
هیچ کسی نمی‌داند در پشتِ این نگاه های خسته و غم آلود، چه چیزی نهفته است؟ 
 در رستۀ کتاب‌فروشی های پلِ باغ عمومی نشسته ام بر لب جویکی خشک و رو به دریا دارم، در دو قدمی ام سگ سفیدی خوابیده و سر بزرگِ خود را میان دو دستش نهاده، انگار که آدم بخواهد زانوی غم در بغل بگیرد. پوست سگ سفید است و رگه های زردی دارد.  پوزۀ باریک و خوش ساختش، با آن دماغِ سیاه و گوش های کوچک،  زیبایی خاصی به سگ بخشیده است. بیش از حد لاغر و تکیده است و خیلی هم چرک و چتل. آفتاب داغ و سوزان با بی رحمی خاصش بالای هر دوی ما می تابد و گرما تکه تکه روی ما می افتد، هر دو زبان از کام کشیده ایم بیرون  و افتیده ایم به له له زدن. سگ چشم هایی قهوه یی دارد و زیر هر چشم،  سیاهی سرمه سانی هست که آدم را یاد چشم های آهو می اندازد. در چشم های سگ خیره می شوم، نمی دانم چه چیزی پشت این چشم هاست؟ اما هر چه که است نوعی غم و اندوه ناشناخته را به آدم منتقل می‌کند و آهسته آهسته آدم را خفه می‌کند.  به قول هدایت چشم های انسانی دارد این سگ.  انگار  آدمی، با چشم های قهوه یی که  سیاهی سرمه سان دور شان، چشم های آهو را، به یاد آدم می آورد،  به سویم می بیند.  آدمی درد دیده و ستم کشیده.
یک هو شیطان در دلم می اندازد نکند،  که این چشم ها متعلق به آدم باشند؟ آدمی که روزگاری زندگی کرده است روی این کرۀ خاکی  و بعدِ مردن، روحش حلول کرده در کالبد این سگ و همه چیزش سگ شده به جز آن دو چشم قهوه یی که زیر شان سیاهی سرمه سانی دارند و آدم را یاد چشم های آهو می اندازند.
این فکر لحظه به لحظه قوت می گیرد و در سرم شروع می کند به گردیدن، گیج و منگ شده ام و بغضی عجیب گلویم را می گیرد بغضی لعنتی و موذی، انگار نمدی تر کرده را در گلویم فرو برده اند. 
با خود می گویم نکند این چشم های غمگین مال دختری بوده اند که مادر اندر داشته و همیشه در رنج بوده، شاید هم مال پسر زیبا و ظریفی بوده اند که در دربار پادشاهی ستم‌گر غلام بوده و همیشه در رنج و اندوه. چشم های این سگِ لعنتی، خیلی انسانی اند و خیلی هم غمگین. 
با خود می گویم اگر تناسخ درست باشد و این سگ به راستی در گذشته آدم بوده چی گونه آدمی بوده، به چی زبانی حرف می زده و چی گونه می اندیشیده؟ آیا به ذهنش خطور می کرد که روزگاری سگ بگردد و در رستۀ کتاب فروشی پلِ باغ عمومی، از گرسنگی و تشنگی له له بزند و دیوانه‌یی به نام بهروز، در دو قدمی اش بنشیند و چشم در چشم هم بدوزند.
می روم و یک دانه برگر از برگرفروشی بغل می گیرم، چپس ها و ساسچ اش را خودم می خورم و نان هایش را به سگ می اندازم. مطمین و با وقار نان ها را می جود. مانند دیگر سگ ها نمی بلعد بل آهسته آهسته فرو می برد. با خود می گویم شاید دندان درد داشته باشد که نمی تواند با شتاب نان بخورد. شایدهم دندان سگ ها هیچ وقتی درد نکند.
می خواهم برایش آب بیاورم اما هیچ چیزی ندارم و نه چیزی در دسترس است در این چاشتِ داغ و سوزان. می گویم رفیق! مرا ببخش که نمی توانم برایت آب بدهم و هنوز هم نمی دانم که آن سگ آب یافت یا نه؟
از جایم بر می خیزم که به راه  بیفتم،  سگ با حق شناسی نگاهم می کند و دم می جنباند، شاید هم می خواست با من بیاید ولی ترسید. یک بار دیگر به چشم هایش خیره می شوم. دو چشم انسانی قهوه یی رنگ که زیر شان سیاهی سرمه سانی دارند و نگاه غم زده و شرمگین شان، آدم را یاد نگاه کودکی یتیم می اندازد.‏

زریاب و زنبورهای خزانی

بخش سوم و پایانی


پس از خواندن " داستانِ مارهای زیر درختانِ سنجد " سرم پر از مارهایی شده بود که در زیر درختان سنجد می‌زیستند و از بوی گل های سنجد دیوانه و مست می‌شدند شاید هم خودم دیوانه شده بودم و مست. هر باری که چشمم می افتاد به درخت سنجد آرزو می کردم که ماری بیاید بیرون و با من حرف بزند ماری که از معبد سومنات آورده باشندش و از ظلمی که سلطان محمود به نام دین و مذهب انجام می‌داد شکایت کند و قصه ابوریحان بیرونی را بگوید آن دانش‌مند در بند افتاده را که ناچار بود در برابر سلطان کرنش کند.  ولی هیچ ماری از زیر هیچ درختِ سنجدی بیرون نمی خزید شاید هم مارهای بسیاری بودند و از بوی گل های سنجد دیوانه و مست می شدند؛ ولی من نمی دیدم  آن‌ها را.  بیشتر مردم از مار می ‌ترسند و ازش نفرت دارند شاید هم از خاطر بابای شان آدم که بر بنیاد افسانه ها مار، طاووس و شیطان سبب شدند از بهشت رانده شود و فرزندانش در روی زمین خون  می ریزند به امید رسیدن به آن بهشت. من از مار نمی ترسیدم و همیشه مارها را می‌کشتم تا آن روز شاید بیشتر از صد تا مار را کشته بودم ولی بعد از خواندنِ مارهای زیردرختان سنجد با خودم عهد کردم که دیگر هیچ ماری را نمی‌کشم مبادا که ماری از مارهای سومنات باشد و دلی داشته باشد پُر از غم و اندوه و تا هنوز نکشته ام هیچ ماری را.
این قصه‌گوی پیر جادویم کرده بود با داستان هایش و با آن قلم جادویی‌اش،  به هیچ روی نمی‌شد از سرم دور کنم  داستان‌هایش را. هر باری که در تلویزیون  زریاب را می‌دیدم که با آن صدای نرم و خوش‌آیندش حرف می‌زند بی‌درنگ می‌افتادم به یادِ آن کست و آن قصۀ خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی و زنبورهایی که در ماه میزان سست و بی‌حال  به هر سو می‌ افتیدند.

بعداً آمدم کابل و در آرزوی دیدنِ زریاب، این قصه‌گوی پیر و جادوگر که با قلمش آدم ها را جادو می کرد. با دوستان بسیاری آشنا شدم و دریافتم که این ها همیشه زریاب را می‌بینند و پای صحبت هایش دانش می اندوزند.  خواستم من نیز دیداری داشته باشم با زریاب و این بود که شماره اش را گرفتم از  فهیم رسا و برایش زنگ زدم، می دانستم که استاد در تلویزیون طلوع است و غروبِ هر روز در آنجا طلوع می کند. تلفن زنگ خورد و صدای گرم و دلنشینی دوید در سراسرِ سرم، آری این صدای استاد بود، صدایی که بیست سال تمام در کنجی از ذهنم خانه کرده بود و هر باری نیشَکی می زد در ذهن.
رفتم و دردفتر تلویزیون طلوع دیدمش ولی از ذوق زده گی و هیجان نتانستم لام را از کام جدا کنم و سلام بر لبم خشکید. ده دقیقه‌یی وقتش را حرام کردم و خودم را تحمیل. تنها گفتم که از بدخشان هستم و دانشجو.
حدود دوسال دیگر دوام یافت تا پایم به خانه استاد باز شد بازهم به همت و هم‌کاری فهیم رسا و توانستم چندین بار این پیرمردِ افسون‌گر را ببینم که با قلمش آدم ها را افسون می کند. همانطور که مرا افسون کرده است با مارهای زیر درختانِ سنجدش و من مدت‌ها نشسته ام در زیر درختانِ سنجد به امید اینکه ماری بیاید بیرون ماری که از بوی گل های سنجد و دیوانه و مست شده باشد، ماری از مارهای معبد سومنات و من کف دست ها را به هم بچسپانم و به پیشانی ببرم و بگویم جی راج ناگ جی، و او فش فش کنان بیاید و از ظلم و ستم سلطان محمود بگوید که به نام دین انجام می داد. همان‌گونه که  با گلنار و آیینه اش افسون شده ام و همیشه زل زده ام به آیینه که گلناری یا ربابه یی بیاید بیرون و با شنگ شنگ زنگ هایش و با رقصش آتش زند در سوخته گان عالم و آیینه را از پا در آورد و تکه تکه کند. با چهارگرد قلایش افسون شده ام و خود را پنداشته ام حکیمی از حکیمان زمانه، کودکی از آن هفت کودکِ پرسشگر.
امروز دیگر کلان شده ام ولی دانشمند نشدم اما  زریاب  است و هنوز هم زریابِ دانشمند و کلان است.


این مرد را نمی شود دستکم گرفت و به خودش و نوشته هایش بی اعتنا بود روزگاری محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی و خالق رمانِ بزرگِ کلیدر در بارۀ استاد زریاب گفته بود
اگر رهنورد زریاب نرنجد ، می خواهم بگویم که تنها چخوف چنین داستان هایی نوشته است " سوگمندانه زریاب  در زادگاهش افغانستان کمتر مورد تجلیل و قدردانی قرار گرفته است.
 بی گمان زریاب شناسی در آینده یکی از مضامین اصلی دانشگاه های این کشور خواهد بود و بسیاری ها خواهند کوشید تز دکترای خود را در باره زریاب و نوشته هایش بنویسند. همان گونه که همین اکنون یکی از دوستان ایرانی به نام دهقانی تز دکترای خود را زیر نظر سیروس شمیسا و به روی داستان مارهای زیردرختان سنجد نوشته است.
مانا و توانا باد این پیرمرد افسونگر که با قلمش افسون می کند.
امیدوارم سال های بسیاری بازهم بنویسد و حرف بزند و خاطره آواز دلنشین و خوشایندش بازهم  به دنبال کودکی از کابل برود تا بلخ و بدخشان و بخارا و رهایش نکند. و هر باری که نام زریاب را بشنود به یاد زنبورهایی بیفتد که در ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتند. زنبورهایی که عاشق انگور هستند شاید هم  زنبورهای خزانی.

زریاب و زنبورهای خزانی


بخشِ دوم
با دریغِ بسیار که آن کست نبود در میان کتاب‌ها، همان‌گونه که بیشتر کتاب ها نیز نبودند. و من بی هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم. دلم برای آن کست و آن صدای خوش‌آیند که در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی گپ می زد و از زنبورهای سست و بی حالی می گفت که در ماه میزان به هر سو می افتیدند تنگ شده بود و آرزو می کردم که یک بار دیگر آن صدای نرم و خوش آیند را بشنوم. آن روزها شنیدن و گوش کردن رادیو بی بی سی از جمله کارهایی بود که می شد فرض نامیدش در خانۀ ما تمام کوشش به کار بسته می شد تا رادیو خاموش نباشد و پدرم همیشه به رادیو گوش می داد به رادیوی بی بی سی شاید تمام آدم های کلان دوست داشتند گوش بدهند به رادیو بی بی سی. کست های بسیاری آمدند و مدت ها وقت ما را ضایع ساختند ولی آن کست دیگر نیامد و آن صدای نرم و دلپذیر که از آشنایی خود ش با طاهر بدخشی در یک روز سرد پاییزی حرف می زد.
سال‌ها گذشتند و رفتند و شغنان نیز مانند سراسر افغانستان دچار آشوب و آشفته‌گی شد قحطی و قیمتی بر زمین بارید شاید هم رویید از زمین، هر چه بود غمِ نان، یاد زریاب را از سرم به در کرد و هم‌چنان یاد آن کست را. مدت‌ها بود که دیگر زریاب در ذهنم نبود و هیچ نشانه ‌یی از او در زنده گی ما، نه کتابی، نه مقاله یی ونه صدای ضبط شده یی، تا اینکه یک روز ناگهان در رادیو گوینده‌یی گفت و اینک استاد رهنورد زریاب نویسنده و پژوهش‌گر برای ما حرف می زند و صدای نرم و دلپذیری دوید در سراسرِ خانه و در سراسرِ وجودم. شگفتی‌زده و پر هیجان به رادیو گوش می دادم به گمانِ بسیار رادیوی بی بی سی بود.
زریاب دوباره برگشته بود به ذهنم، از رادیو آمده بود همان‌گونه که به زنده گی ام آمده بود از کتاب های مکتب شاید هم کتاب ادبیات دری صنف هشتم( این کتاب پشتی نداشت و نمی دانم از صنف هشتم بود یا نی ) با آن داستانِ " دریا" که قهرمانش میرگل نام داشت، این داستان، داستانِ زنده گی خودم بود من بچۀ میرگل بودم که فقط نامش بهروز بود. از خواندن میرگل غرور عجیبی به من دست می داد شاید از اینکه شباهت بسیاری داشتم به بچه میرگل، مانند او دوازده ساله لاغر و مردنی، با موهای خرمایی و دندان های سپید شیری، من نیز چست و چالاک بودم و می رفتم چوپانی و با بزغاله ها بازی می کردم، میرگل و پسرش را خوب درک می کردم و می شناختم آخر ما هم فقیر و بی چیز بودیم و همسایه ما خان قدرتمندی بود که بچه هایی داشت به سن وسال خودم. بچه هایی که در ناز و نعمت می زیستند و مانند من مجبور نبودند بروند چوپانی، گاهی فکر می کردم من از بچه میرگل نیز صبورتر، شجاع تر و کارآمدتر هستم. اگر او با پدرش می رفت به چوپانی من تنها می رفتم و آب بازی را نیز یاد داشتم و کتاب می خواندم. این ها چیزهایی بودند که من داشتم و بچه میرگل نداشت.
باری یکی از زریاب یاد کرد و گفت اکنون در پیشاور است برای مجله وفا چیزهایی می‌نویسد به نام دور قمر و زمانی هم خبر شدم که زریاب رفته است به فرانسه و در مون پلیه زنده گی می کند. باری هم در کتاب جغرافیه خواندم که فرانسه انگور بسیار دارد و روزهای پاییزی اش سرد اند و من بی‌درنگ افتادم به یاد آن کست و آن صدای خوشایند که در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی حرف می زد و از خوشۀ انگور و زنبورهایی می گفت که در روزهای سرد ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتیدند. کتاب یادنامۀ طاهربدخشی را پیدا کردم و نبشتۀ زیبای استاد را خواندم خوشه انگور و بیت های مثنوی.
سال هشتاد ویک بود که یکی از شماره های فصلنامه آسمایی را به دست آوردم، یافتن و خواندنِ فصل نامه یی چون آسمایی در دهکده دورافتاده و کوهستانی مان در یشتیو موهبتی بود دست نیافتنی و سخت خوشایند. با این شماره آسمایی چیزهای بسیاری آموختم و نبشته کوتاهی از واصف باختری که گفته بود زریاب با نوشتن مارهای زیر درختان سنجد یک بار دیگر نشان داد که سالار داستان نویسی است. این نام خیلی خوشم آمد "مارهای زیر درختانِ سنجد" با خود می اندیشیدم این چی‌گونه داستانی است و چی‌گونه مارهایی؟ تا اینکه یک روز مجله دیگری به دستم رسید به نام اندیشه و هنر که انستیتوت گویته چاپ کرده بود و در برگ های پایانی مجله چشمم خورد به این عنوان، مارهای زیر درختان سنجد و خواندمش، چند بار پشت سر هم خواندم، نخواندم بلعیدم، نثر پخته آن ویرانگر بود و آن ساختار و پرداخت کاملن متفاوتش. یک بار دیگر از سلطان محمود متنفر شدم از کشتارها و ویرانگری هایش که به نام دین انجام می داد. این داستان یک سره افسونم کرد دلم به حالِ آن مار سوخت و به حال ابو ریحان بیرونی آن حکیم دانش‌مند و بزرگ که ناگزیر شده بود در برابر خودسری ها و خیره سری های سلطان لب فرو بندد و دَم نزند. دلم به استاد زریاب سوخت که خود بیرونی دیگری است، دلم به حال کودکان و زنانی سوخت که تشنه و گرسنه، وحشت‌زده و بی پناه می خواستند از خشم سلطان محمود بگریزند و به معبد سومنات پناه ببرند و دلم به معبد سومنات سوخت که قربانی حرص و آز محمود و لشکریانش شد. ده سال تمام می گذرد از آن نخستین خواندنِ مارهای زیر درختان سنجد و هنوز هم زیر زبانم است لذت خواندن نخستین. آن روزها می پنداشتم تکراری که در بعضی روایت های داستان آمده، اشتباه تایپی و چاپی است که نبود و این ناآگاهی من بود که اشتباه کرده بودم. این داستان هنوز هم رهایم نکرده است و نمی کند، هیچ داستانی و هیچ نبشته‌یی از زریاب اینگونه شیفته ام نکرده است. مارهای زیر درختان سنجد شه‌کار بی مانند زریاب است. بعدن نبشته های بسیاری را از زریاب خواندم و در مصاحبه های بسیاری صدایش را شنیدم ولی آن لذت نخستین که از شنیدن آن کست یادبود دهمین سالگرد شهادت طاهر بدخشی و حرف هایی که زریاب از آشنایی خودش با بدخشی می زد و از خوشه انگور و زنبورهایی می گفت که در ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتیدند هنوز هم نمی توانمش فراموش کردن و در ذهنم می گردند آن زنبورها و آن صدا.
نگاره: ‏زریاب و زنبورهای خزانی
بخشِ دوم
سپاس از دست اندرکارانِ نشریه پرسش که این نبشته گک را چاپ کردند.
==========
با دریغِ بسیار که آن کست نبود در میان کتاب‌ها، همان‌گونه که بیشتر کتاب ها نیز نبودند. و من بی هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم. دلم برای آن کست و آن صدای خوش‌آیند که در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی گپ می زد و از زنبورهای سست و بی حالی می گفت که در ماه میزان به هر سو می افتیدند تنگ شده بود و آرزو می کردم که یک بار دیگر آن صدای نرم و خوش آیند را بشنوم. آن روزها شنیدن و گوش کردن رادیو بی بی سی از جمله کارهایی بود که می شد فرض نامیدش در خانۀ ما تمام کوشش به کار بسته می شد تا رادیو خاموش نباشد و پدرم همیشه به رادیو گوش می داد به رادیوی بی بی سی شاید تمام آدم های کلان دوست داشتند گوش بدهند به رادیو بی بی سی. کست های بسیاری آمدند و مدت ها وقت ما را ضایع ساختند ولی آن کست دیگر نیامد و آن صدای نرم و دلپذیر که از آشنایی خود ش با طاهر بدخشی در یک روز سرد پاییزی حرف می زد.
سال‌ها گذشتند و رفتند و شغنان نیز مانند سراسر افغانستان دچار آشوب و آشفته‌گی شد قحطی و قیمتی بر زمین بارید شاید هم رویید از زمین، هر چه بود غمِ نان، یاد زریاب را از سرم به در کرد و هم‌چنان یاد آن کست را. مدت‌ها بود که دیگر زریاب  در ذهنم نبود و هیچ نشانه ‌یی از او در زنده گی ما، نه کتابی، نه مقاله یی ونه صدای ضبط شده یی، تا اینکه یک روز ناگهان در رادیو گوینده‌یی گفت و اینک استاد رهنورد زریاب نویسنده و پژوهش‌گر برای ما حرف می زند و صدای نرم و دلپذیری دوید در سراسرِ خانه و در سراسرِ وجودم. شگفتی‌زده و پر هیجان به رادیو گوش می دادم به گمانِ بسیار رادیوی بی بی سی بود.
زریاب دوباره برگشته بود به ذهنم، از رادیو آمده بود همان‌گونه که به زنده گی ام آمده بود از کتاب های مکتب شاید هم کتاب ادبیات دری صنف هشتم( این کتاب پشتی نداشت و نمی دانم از صنف هشتم بود یا نی ) با آن داستانِ

هشت نامیمون تر از هفت

قسمتِ دوم و پایانی اندر باب هشت ثور
(هرقدر سعی کردم هیچ عکسی اپلود نشد)
========
از قدیم گفته اند که عیبش جمله بگفتی هنرش نیز بگو و من نیز در پهلوی عیب ها هنرهای مجاهدین را بگویم تا نگویند شرم باد این جوانکِ زشت صورت و زشت سیرت را که عینکِ کبودی بر چشم زده و همه چیزش کبود نموده است.
در این هیچ شکی نیست که هشتم ثور و پیروزی مجاهدین بدبختی بسیاری را به میان آورد و این حاکمانِ بی تجربه و بی برنامه عالمی را به باد دادند و راهِ پیروزی پاکستان را آسان‌تر ساختند ارتشِ بزرگ و مجهز را نابود ساختند همه چیز درهم و برهم شد و ملتی زیر و رو.
خانه هندوها خراب شد و از بعضی مسلمان ها آباد. و همین برادرکشی و پدرکشی سبب شد که بلای بدتری به نام طالبان نازل شود و خشک و تر را بسوزاند نه مجاهدی را بگذارد و نه کمونستی را.
بچۀ ضیاءالحق در عیدگاه نماز خواند و شکرانه پیروزی را به جا آورد زیرا وصیت پدرش عملی شده بود و افغانستان آهسته آهسته به آتش کشیده شد.
ما در کتاب های مکتب می خواندیم که "یک مجاهد ده دانه مرمی دارد اگر با پنج دانه اش سه کمونست را بکشد چند دانه دیگر باقی خواهد ماند؟" و بدین سان ما کودکانِ دبستانی یاد می گرفتیم آدم کشتن را در همان نخستین درس ها، کمی بعدتر خواندیم که کمونست به معنای خدا ناشناس و کسی نبود که بگوید این معنا نادرست است برساخته از سرِ خشم و خشونت.
اما در پهلوی همه این‌ها، این پیروزی سبب شد که ما از شر حکومتی فاشیستی که همه چیز را در دستِ خود قبضه کرده بود رهایی یابیم و هر کسی صدایش را بتواند بلند کردن. و این هشت ثور بود که قدرت را از چنگِ چار تا پکتیاوال برون کرد و به همه مردم رسانید و در این هیچ شک و شبهه یی نیست و هر که انکار کند لعنت بر او باد.
و امروز نسلِ تازه یی از فرزندانِ مجاهدین سابق دارند آهسته آهسته روی کار می آیند که نه تنها اشتباهات گذشته را می پذیرند بل خود نیز با جسارت و شجاعتی بی مانند ان را نقد می کنند.
و این مسئله ملی حل ناشدۀ ما بود که عقده های دیرینه را شگافت و به شکلِ دشمنی قومی بروز داد و گلبدین پشتون‌تبار با مسعود و ربانی تاجیک‌تبار به جنگ پرداخت و این تبِ ناسیونالیستی سیاف بود که وادارش ساخت افشار را به خاک یک سان کند تا انتقامش را از هزاره ها گرفته باشد.
اما هشت ثور با آنکه این زخم های کهنه شده را دوباره تازه ساخت به همه گان مجال نفس کشیدن داد که هنوز هم نفس می کشیم.
تاریخ باید بازخوانی شود و اشتباهاتِ همه گان برملا تا آینده گان بتوانند در روشنی آن گذشته را به بررسی بگیرند و خود اشتباه نکنند.
امیدوارم روزی برسد که همه جنایتکاران جنگی به دادگاه کشیده شوند و آن مجاهدی که به نام جهاد آدم می کشت در کنار کمونستِ قاتل یک جا و یک سان محاکمه شود و عبرت گیرد که جانِ آدم خیلی ارزشمند تر از همه چیز است و نباید ملتی را گوسفندوار قربانی کرد.

هشت نامیمون تر از هفت

قسمتِ اول

ماه ثور/ اردیبهشت، نماد و نشانۀ بهشت است. ماهی هست که لاله های سرخ‌رنگ و آتشین در آن سر از خاک می‌کشند و جهان را به شادی و شادابی می‌خوانند. هفتۀ نخستین این ماه هفته‌یی است که تمامی لاله ها بیرون می‌آیند، دریغا! که در روزهای هفتم و هشتم این ماه و در همان هفتۀ نخستین، در میهن ما به جای لاله های سرخ‌رنگ، سرهای سبز را چیدند و عالمی را به باد دادند و خونِ سرخ شهیدان به جای لاله سرزمین ما را رنگین ساخت.
هفت ثور روزِ نامیمونی بود ولی هشتم ثور بسا سیاه‌تر و شوم‌تر از آن برامد. اصلاً این دو عدد هفت وهشت برای ما خیلی نحس و بدشگون بوده اند وهستند.
از خودسری و خیره سری، تندی و شتاب، نادانی و ابلهیِ هفت‌ثوری‌ها، هشت‌ثوری‌ها به کوه ها برآمدند و در دشت و بیابان مسکن گزیدند بی آنکه بدانند کوه‌نشینی و دره گزینی آدم را طبیعتی خشن و وحشی می‌دهد و میلِ خون ریختن را دوچندان می سازد.
جای افسوس این است که مشتی شیادِ زبان‌باز و رندِ بحران‌ساز پای در میدان گذاشتند و توده ها را بسیج کردند که های مردم! دین و ایمان برباد رفت و کافرانِ آبی چشم اسلام را تباه کردند و شاید هم تباه می کردند اگر جلو شان گرفته نمی شد. خون در رگ های همه به جوش آمد و ندای جهاد فی سبیل الله همه جا را درنوردید . و به این‌گونه جهاد آغاز شد آن جهادی که مقدس و پاک بود که شوربختانه ازش سوء استفاده شد دستاوردش به همه نرسید و فقط عده یی از بهره آن خوردند. جوانان بسیاری در راه خدا و رسیدن به بهشت سینه ها را سپر ساختند و دشت ها را از خون خود رنگین، بی آنکه بدانند تفنگی که با آن کافر را می کشند مالِ آن کافری دیگر است که با لبخندی شیطانی و تمسخر آمیز در دست شان می دهد و راه را برای خود باز می کند و نانی که می خورند از پول یهود است و به اشارت یهود.
چارده سال تمام را در کوه و بیابان گذراندند و هزار گونه سختی کشیدند و همین بود که قلب ها شان را چنان از کینه و نفرت لبریز کرد که وقتی در هشتم ثور کابل را گرفتند نه خود را شناختند و نه بیگانه را.
کمونست ها، از روس تقلید کردند و با مظاهر تمدنی بزرگتر و بهتر آشنا شدند ولی تفنگ‌دارانِ ما از پاکستان و عربستان، همین امر سبب شد که هر روز عقب‌تر و پسمانده تر شوند از قبل، و چیزی را فرا نگرفتند به جز نصوار انداختن و چفیه و چلتار بستن.
سرانجام آن روز موعود فرا رسید و جهادگران پای‌تخت را گرفتند تا از پای در آورند یکدیگر را. از بختِ بد روزی که کابل سقوط کرد هفت ثور بود ولی برای آنکه جشنِ پیروزی کفر و اسلام به هم نیامیزد آن را هشت ثور نامیدند پنداشتند که از شومی این روز، رستند به دین ترفند، بی آنکه بدانند شومیِ کار از جای دیگری سرچشمه گرفت.
رسیدن به قدرت و گرفتن مقام چشم‌های همه را کور ساخت و کسی را نبود توانِ دیدنِ حریف، به جای آنکه همه از یک کاسه نان بخورند کاسه را بر سرهم شکستند و نه کاسه یی ماند و نه نانی برای خوردن، چون گرسنه ماندند افتیدند به جان و مالِ ملت.
یکی که در همه عمرش به جز خر و قاطر ندیده بود به یک باره مالک بنزِ مرسدسی شد که سوپر بنزین مصرف می کرد و این بیچاره هی گیر می داد که توپر می خواهم توپر و بنزین‌فروش درمانده بود که توپر چگونه جان‌وری است. و آن دگری که همه عمرش چشم را دوخته بود به در مسجد که چی وقت نانش آورند کودکان؟ صاحب مال و جاهی شد که نپرس. ملایی را آوردند وزیر ساختند و مولوی‌یی را امیر. یکی در حوضکِ تشناب عکسِ یادگاری می انداخت و دیگری سیم های تلفون را قطع کرد و به خانه برد بی چاره گمان می کرد به این سیم ها نیازی نیست و این قوطی چارکنجک بدونِ سیم هم می تواند کار کند.
یکی انگشت دنبوره‌چی‌یی را برید که موسیقی حرام است و آن دگری سرِ تلفون چی را که ضدِ اسلام. و این گونه بود که وطن برباد رفت و واویلای خلق تا آسمان. نه دری ماند و نه دیواری و نه از تمدن نشانی و یادگاری. از شهر نشانه‌یی نماند و برای کشتنِ مردم بهانه یی نماند. مکتب ها زندان شدند و زندان زایشگاه، شفاخانه پوسته عسکری شد و هوتل قرارگاه. و کسی در شهر نماند تا بگوید این همه کار تان بد بود و اشتباه. و از این رو جهادگران پنداشتند که مالکِ زمین اند و متولیِ دین و هیچ کسی نباید بگوید که بالای چشم تان ابروست.
همین خودحق پنداری و برحق انگاری سبب شد که بعد بیست سال نیز کوچک ترین انتقادی را بر نتابند و از خشم عربده کشند. یکی که از خرسواری به کروزین رسیده و یکی که در زمین سایه و در آسمان ستاره نداشت امروز تمامِ شهر در قید و قبضۀ اوست. حق داری که انتقاد را برنتابی و بیآغازی به بی‌آبی. دندان از خشم بسایی و عقده ها را بگشایی و مادر این ملت را بگایی.
نگاره: ‏قسمتِ اول

ماه ثور/ اردیبهشت، نماد و نشانۀ بهشت است. ماهی هست که لاله های سرخ‌رنگ و آتشین در آن سر از خاک می‌کشند و جهان را به شادی و شادابی می‌خوانند. هفتۀ نخستین این ماه هفته‌یی است که تمامی لاله ها بیرون می‌آیند، دریغا!  که در روزهای هفتم و هشتم این ماه و در همان هفتۀ نخستین، در میهن ما به جای لاله های سرخ‌رنگ، سرهای سبز را چیدند و عالمی را به باد دادند و خونِ سرخ شهیدان به جای لاله سرزمین ما را رنگین ساخت. 
هفت ثور روزِ نامیمونی بود ولی هشتم ثور بسا سیاه‌تر و شوم‌تر از آن برامد. اصلاً این دو عدد هفت وهشت برای ما خیلی نحس و بدشگون بوده اند وهستند. 
از خودسری و خیره سری، تندی و شتاب، نادانی و ابلهیِ هفت‌ثوری‌ها، هشت‌ثوری‌ها به کوه ها برآمدند و در دشت و بیابان مسکن گزیدند بی آنکه بدانند کوه‌نشینی و دره گزینی آدم را طبیعتی خشن و وحشی می‌دهد و میلِ خون ریختن را دوچندان می سازد. 
جای افسوس این است که مشتی شیادِ زبان‌باز و رندِ بحران‌ساز پای در میدان گذاشتند و توده ها را بسیج کردند که های مردم! دین و ایمان برباد رفت و کافرانِ آبی چشم اسلام را تباه کردند و شاید هم تباه می کردند اگر جلو شان گرفته نمی شد. خون در رگ های همه به جوش آمد و ندای جهاد فی سبیل الله همه جا را درنوردید . و به این‌گونه جهاد آغاز شد آن جهادی که مقدس و پاک بود  که شوربختانه ازش سوء استفاده شد دستاوردش به همه نرسید و فقط عده یی از بهره آن خوردند.   جوانان بسیاری در راه خدا و رسیدن به بهشت سینه ها را سپر ساختند و دشت ها را از خون خود رنگین، بی آنکه بدانند تفنگی که با آن کافر را می کشند مالِ آن کافری دیگر است که با لبخندی شیطانی و تمسخر آمیز در دست شان می  دهد و راه را برای خود باز می کند و نانی که می خورند از پول یهود است و به اشارت یهود.
چارده سال تمام را در کوه و بیابان گذراندند و هزار گونه سختی کشیدند و همین بود که قلب ها شان را چنان از کینه و نفرت لبریز کرد که وقتی در هشتم ثور کابل را گرفتند نه خود را شناختند و نه بیگانه را.
کمونست ها، از روس تقلید کردند و با مظاهر تمدنی بزرگتر و بهتر آشنا شدند ولی تفنگ‌دارانِ ما از پاکستان و عربستان، همین امر سبب شد که هر روز عقب‌تر و پسمانده تر شوند از قبل، و چیزی را فرا نگرفتند به جز نصوار انداختن و چفیه و چلتار بستن.
سرانجام آن روز موعود فرا رسید و جهادگران پای‌تخت را گرفتند تا از پای در آورند یکدیگر را. از بختِ بد روزی که کابل سقوط کرد هفت ثور بود ولی برای آنکه جشنِ پیروزی کفر و اسلام به هم نیامیزد آن را هشت ثور نامیدند پنداشتند که از شومی این روز، رستند به دین ترفند، بی آنکه بدانند شومیِ کار از جای دیگری سرچشمه گرفت.
رسیدن به قدرت و گرفتن مقام چشم‌های همه را کور ساخت و کسی را نبود توانِ دیدنِ حریف، به جای آنکه همه از یک کاسه نان بخورند کاسه را بر سرهم شکستند و نه کاسه یی ماند و نه نانی برای خوردن، چون گرسنه ماندند افتیدند به جان و مالِ ملت.
یکی که در همه عمرش به جز خر و قاطر ندیده بود به یک باره مالک بنزِ مرسدسی شد که سوپر بنزین مصرف می کرد و این بیچاره هی گیر می داد که توپر می خواهم توپر و بنزین‌فروش درمانده بود که توپر چگونه جان‌وری است. و آن دگری که همه عمرش چشم را دوخته بود به در مسجد که چی وقت نانش آورند کودکان؟ صاحب مال و جاهی شد که نپرس. ملایی را آوردند وزیر ساختند و مولوی‌یی را امیر. یکی در حوضکِ تشناب عکسِ یادگاری می انداخت و دیگری سیم های تلفون را قطع کرد و به خانه برد بی چاره گمان می کرد به این سیم ها نیازی نیست و این قوطی چارکنجک بدونِ سیم هم می تواند کار کند.
یکی انگشت دنبوره‌چی‌یی را برید که موسیقی حرام است و آن دگری سرِ تلفون چی را که ضدِ اسلام. و این گونه بود که وطن برباد رفت و واویلای خلق تا آسمان. نه دری ماند و نه دیواری و نه از تمدن نشانی و یادگاری. از شهر نشانه‌یی نماند و برای کشتنِ مردم بهانه یی نماند. مکتب ها زندان شدند و زندان  زایشگاه، شفاخانه پوسته عسکری شد و هوتل قرارگاه. و کسی در شهر نماند تا بگوید این همه کار تان بد بود و اشتباه. و از این رو جهادگران پنداشتند که مالکِ زمین اند و متولیِ دین و هیچ کسی نباید بگوید که بالای چشم تان ابروست.
همین خودحق پنداری و برحق انگاری سبب شد که بعد  بیست سال نیز کوچک ترین انتقادی را بر نتابند و از خشم عربده کشند. یکی که از خرسواری به کروزین رسیده  و یکی که در زمین سایه و در آسمان ستاره نداشت امروز تمامِ شهر در قید و قبضۀ اوست. حق داری که انتقاد را برنتابی و بیآغازی به بی‌آبی. دندان از خشم بسایی و عقده ها را بگشایی و مادر این ملت را بگایی.‏

شتاب‌زده گانِ حکومتی و حکومتی های شتاب‌زده

روزگاری تبِ تند سیاست افتاده بود به جانِ آدم‌های ما، و هر کسی می‌خواست به گونه‌یی دست بیندازد در این دریای خروشان و ماهی‌یی، صدفی، گوهری یا چیزی به دست آورد از این دریا. در آن روزهای پُر از خشم و خروش، مارکسیسزم را یکی از راه های اصلی درمانِ دردها یافته بودند و شاید هم بود و مردم گروه گروه می‌شدند مارکسیست. بی آنکه کسی را باشد درکِ درستی از مارکس و فلسفه اش. دانشی‌مردی مارکس را "پیام‌بر بی امّت" خوانده بود و به راستی هم، چنین بود این مرد، هیچ کسی گپ‌هایش را در نیافت آن‌گونه که او خود می‌خواست، لنین، استالین و تمام کسانی که سنگِ فلسفۀ مارکس را بر سینه می‌زدند به چپ راهه افتیدند و در دایره‌یی شوم و معکوس آغازیدند به گردِ خود گردیدن، هر چه بود آن‌ها توانسته بودند تغییر بسیاری بیاورند در خود و جهانِ خود، گروهی هم در افغانستان سوار این موج شدند و هی راندند و راندند، تا برسند به گردونۀ قدرت، به ده شاخه و پارچه تقسیم شدند و شوروی هم مانند یک انبر عظیم پولادین همه را دوباره جمع کرد و چسپانید به هم، بی آنکه هم‌دلی و هم‌یاری داشته باشند با هم، و دست به کودتایی زدند که فرجامش تلخ بود و عاقبتش سخت وحشت‌ناک، مشتی جوانانِ جوش‌آورده و جنونِ قدرت‌زده رسیدند به قدرت، و چشم‌های شان کور شد از قدرت، آخر وحشت‌ناک است پیروزی‌یی که یک‌ شبه به دست آمده باشد و آدم را چنان نشئه می‌سازد که نه خود را می‌شناسد و نه بیگانه را و همین است رازِ قلدری و قلچماقی،
آموزگار‌های ساده‌ شدند شهردار و فرماندار و مدیرانِ دبیرستان شدند استان‌دار بی آنکه ظرفیتش را داشته باشند یا کیفیتش را، کار از بیخ و بن خراب بود مردی که تا دیروز مدیر یک دبیرستان بود امروز شده بود وزیر خارجه و معاون نخست وزیر و پنداشته بود که ملت همه دانش‌آموز اند و می شود با چوب و فلکه بر آن‌ها حکومت راند و آن دیگری که از کارمندیِ ساده یک بانک و یک شرکت هرگز بالا نرفته بود یک دَم خود را بر سریرِ سلطنت دید و فراموشش شد از خویشتن و پنداشت خداییست که بر زمین فرمان می راند. یکباره چون پیلانِ مست برگشتند و لگدکوب کردند تمام خشک و تر را، هر سری را که می دیدند می ارزد به تنی، سرِ دار بردند و هر سرداری را زیر ساطور.
وحشت و دهشتی بود که نپرس و ظلمتی بود که چشمت مبیناد. رنگِ سرخِ پرچم شوروی کور کرده بود هم خلق را و هم پرچمِ پُرچَم را، و بوی خونِ خلق جان می دمید در کالبد خلقی ها. در و دیوار را رنگِ سرخ زدند تا به چشم نیاید خون‌هایی که ریخته می شد هر روز بر زمین. عقده های فروخفته یی که سال های دراز در درونِ شان لانه کرده بود به یک‌باره زد برون و بسیاری را فرو برد پلچرخی و پلیگون.
روزهای سیاهی و ستم بودند که رفتند و هرگز برنگردند. این تازه به دوران رسیده های افسار گسیخته چنان و چندان بستند و بردند و کشتند که هیچ خانه یی خالی نماند از ماتم و هیچ لانه یی مصئون نبود از غم. ماهیان کوکچه مرده ها را می خوردند و سگ های پلچرخی زنده ها را، چه سرها که نرفت بر باد و چه تن ها که نیفتاد بر خاک، شتاب‌زده گانِ حکومتی و حکومتی‌های شتاب‌زده، چنان غرقِ قدرت و قلدری بودند که خدا را در آسمان مشت می‌زدند و فرشته ها را در زمین لگد، با هر هورایی یکی را می گرفتند و می کشتند او را، نیمی از مردم در زندان پوسید و نیمی در زیرِ زندان. نه ملای مسجد در امان بود و نه معلمِ مدرسه، نه داکتر دندان و نه مهندس و آوازخوان. چه روزِ سیاهی بود این هفت ثور و این انقلاب که نه کتاب‌خوانی ماند و نه کتاب و دریغا که هنوزهم حاضر نیستند که پس بدهند حساب.
چشم های همه بسته بود و همه جا چشم‌بندان، و بی هیچ ترس و هراسی مکتب ها را ساخته بودند زندان، و هنوز هم بسیاری ها نیستند پشیمان، نه ترسی از خدا بود و نه شرمی از خلقِ خدا.
نگاره: ‏شتاب‌زده گانِ حکومتی و حکومتی‌های شتاب‌زده
============
روزگاری تبِ تند سیاست افتاده بود به جانِ آدم‌های ما،  و هر کسی می‌خواست به گونه‌یی دست بیندازد در این دریای خروشان و ماهی‌یی، صدفی، گوهری یا چیزی به دست آورد از این دریا. در آن روزهای پُر از خشم و خروش، مارکسیسزم را یکی از راه های اصلی درمانِ دردها یافته بودند و شاید هم بود و مردم گروه گروه می‌شدند مارکسیست. بی آنکه کسی را باشد درکِ درستی از مارکس و فلسفه اش. دانشی‌مردی مارکس را

چرند


بعد از گپ و گفتی کوتاه با سرور این چرندَکِ کوتاه زاده شد آن هم از سرِ بغض و دلتنگی
=============
گاهی وقت ها دستی نامرئی و زورمند گلولۀ پنبه را می‌گیرد و به زور می‌چپاند در دهانِ آدم، آدم اگر خودش را تکه تکه هم بکند نمی‌تواند فرو ببردش و نمی‌تواند فراز بیاوردش، بدبختی بزرگی است نه؟
گاهی دلِ آدم تنگ می‌شود نه معمولی و ساده، بلکه چنان تنگ که آدم می‌خواهد کاردی بگیرد و سینه اش را پاره پاره کرده این دل لعنتی را بیاورد بیرون و در مشتش بفشارد چندان که از تپیدن و تنگ شدن باز مانَد این دل، آخر دلی که هر لحظه تنگِ کسی شود که در نزدیکی‌ات نیست، به درد چه چیزی می‌خورد؟ جز اینکه بگیری و بیندازیش پیشِ سگی گرسنه و او هم آن را بجود تند تند و قیمه قیمه کند.
چقدر بد است که آدم هر لحظه بیفتد به یاد کسی، یک کس نه، دو کس نه دست‌کم ده ها کس. این دوست‌داشتن نیست، ضعفِ آدم است که دلش هر لحظه، تنگ شود و تنگ‌تر به یاد کسی یا کسانی. حالی چی فرقی دارد که کیست این کس؟ میلاد است که این ساعت در تختِ خوابش "گیم" می‌زند، یا نوید است که در اتاقی در تاجیکستان دارد شعر می‌خواند یا سرور است که در جرمنی است و فیس‌بوک بازی می‌کند یا عطاالله بچۀ فریدون است که در یشتیو دارد خوابک های خوشِ کودکانه اش را می‌بیند؟ صمیم است یا هارون، اورنگ است یا حکیم؟ نریمان است یا نصرو؟ اصلاً فرقی نمی‌کند که کیست این آدم؟
فقط یکی باید باشد که دلِ آدم بی هیچ بهانه‌یی، بهانه‌اش را بگیرد و به یادش غم را در خود و بر خود انبار کند. چقدر بد است که آدم یادِ نخستین روزهای خوشِ آشناییش بیفتد با بچه ها که تک تک از فیسبوک یافت هر کدامش را و بدل شدند به یاران گرمابه و گلستان، دوستانی که اگر نباشند دنیای رنگین بدون شان بی‌رنگ است. ای کاش جهان این‌قدر بزرگ و گسترده نمی‌بود و می‌شد که سرت را از پنجره می‌کشیدی بیرون و داد می‌زدی بچه ها دلم تنگ شده بیایید یک دقیقه‌یی با هم باشیم و همه جمع می‌شدند. هی هی لعنت به این دنیای کلان و گسترده که هر کسی را به گوشه‌یی پرتاب کرده است و همه را جدا از هم نگه می‌دارد در خط هایی موازی می گردند و کسی به کسی نمی رسد. چقدر بد است که آدم حافظۀ مزخرف و موریانه خورده‌یی داشته باشد و این حافظۀ لعنت‌شده ذره ذره به یاد داشته باشد روزهای خوشش را و خودش ذره ذره شود به یاد آن روزها. حافظۀ بی‌هوده و احمقی که تمام کارها و وظایف روزمره اش را فراموش کند و فقط و فقط بچسپد به یاد روزهایی که با بچه ها گذرانده باشد به خنده و شادی. حافظۀ کثیفی که بزرگترین کارها و دستورهای دفتری و اداری را یادش برود و آدم را بیندازد به زیر شماتت و ملامت کارفرما، برادر، خویش و قوم؛ ولی کوچک‌ترین حرکات رفیقان، خنده ها و حرف های شان را تک تک و جزء به جزء به یاد داشته باشد و به هیچ روی نتواند از یاد بردن.
خاطره ها چیزهای بد و نفرت انگیزی اند که آدم را از کار و زندگی می‌اندازند و فقط و فقط برایش فیلم های کوتاهی نشان می دهند پاره پاره و بریده بریده از زندگی گذشته اش بی آنکه بدانند چقدر پاره پاره کرده اند و بریده اند این دل را، این دلِ احمق و بی‌هوده را که فقط یاد دارد تنگ شود به یاد کسی یا کسانی، هی هی! ای هزار لعنت بر این دل.
— با ‏‎Sarwar Anwarzada‎‏.
نگاره: ‏بعد از گپ و گفتی کوتاه با سرور این چرندَکِ کوتاه زاده شد آن هم از سرِ بغض و دلتنگی
=============
گاهی وقت ها دستی نامرئی و زورمند گلولۀ پنبه را می‌گیرد و به زور می‌چپاند در دهانِ آدم، آدم اگر خودش را تکه تکه هم بکند نمی‌تواند فرو ببردش و نمی‌تواند فراز بیاوردش، بدبختی بزرگی است نه؟
گاهی دلِ آدم تنگ می‌شود نه  معمولی و ساده، بلکه چنان تنگ که آدم می‌خواهد کاردی بگیرد و سینه اش را پاره  پاره کرده  این دل لعنتی را بیاورد بیرون و در مشتش بفشارد چندان که از تپیدن و تنگ شدن باز مانَد این دل، آخر دلی که هر لحظه تنگِ کسی شود که در نزدیکی‌ات نیست، به درد چه چیزی می‌خورد؟  جز اینکه بگیری و بیندازیش پیشِ سگی گرسنه و او هم آن را بجود تند تند و قیمه قیمه کند.
چقدر بد است که آدم هر لحظه بیفتد به یاد کسی، یک کس نه، دو کس نه دست‌کم ده ها کس. این دوست‌داشتن نیست، ضعفِ آدم است که دلش هر لحظه، تنگ شود و تنگ‌تر به یاد کسی یا کسانی. حالی چی فرقی دارد که کیست این کس؟ میلاد است که این ساعت در تختِ خوابش

زریاب و زنبورهای خزانی


بخش نخست
سال‌ها پیش، کودکِ چار یا پنج ساله‌یی بودم. شوخ و بازی‌گوش، بد نیست که بگویم کمی بیش‌تر از هم‌سن و سالانم باهوش‌تر. فکر می‌کنم پدرم اندکی بیش‌تر از دیگران برایم میدان می‌داد و من هم تا یک حدی پررو شده بودم این پررویی پایم را به مهمان‌خانه بیش‌تر باز می‌کرد و دایره بازی‌ام را تنگ‌تر. مهمان‌خانه پاتوقِ رفقای پدر بود که دست‌کم هفتۀ یک‌بار می‌آمدند رفیقانی که از ره‌روان و سرسپرده‌گان طاهر بدخشی بودند و از هم‌کیشانِ پدر و طاهر بدخشی نامی آشنا در خانه و برای من. آن سال‌ها در کابل هنوز صلح و آرامش بود و هنوز شهر دست‌خوش جدالِ «جنگ‌شیفته‌گان و تفنگ‌باره‌‌گان» نشده بود، در شهر زنده‌گی می‌شد ولی زنده‌گی‌ها گرفته نمی‌شد اگر می‌شد هم پنهانی و نه آشکار. تنها چیزی که آرامشِ شهریان را به‌هم می‌زد و همه روزه چند تنی را به خاک و خون می‌کشید راکت‌های چینایی و اسراییلی بودند که از بلندی‌های اطراف شهر گلبدین حکمت‌یار و دیگر عاشقانِ قدرت و قلدری پرتاب می‌کردند و جنونِ جنگ‌باره‌گی خود را بدین‌سان درمان می‌کردند.
در یکی از آن سال‌های خوش دهمین سال‌گرد شهادت محمد طاهر بدخشی از خردمندترین و آگاه‌ترین رهبرانِ جنبش سیاسی چپ برگزار شد و چند روز بعدش که به گمانم زمستان بود کست (نوار) تیپ را به خانه آورده بودند و به خطی خوش که نمی‌دانم کی برایم خواند؟ روی آن نوشته بودند محفل دهمین یادبود شهید محمد طاهربدخشی این نوار روزها و شب‌ها در خانه ما شنیده می‌شد. تمام اعضای خانواده با شوق و ذوق عجیب و شگفتی برانگیزی به آن گوش می‌دادند و به همۀ آن آدم‌هایی که حرف‌های خسته‌کن می‌زدند و صداهای خسته کننده‌یی داشتند. من هم گاهی گوش می‌دادم و هیچ سر در نمی‌آوردم از آن حرف‌ها. تا این‌که در غروب یکی از آن روزها صدایی نرم و خوش‌آیند در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی چیزهایی می‌گفت، من هم آمدم و گوش سپردم. مردی در «تَیپ» گپ می‌زد و با آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیندش در بارۀ آشنایی خودش با بدخشی چیزهایی می‌گفت از خوشه انگور و بیت‌های مثنوی می‌گفت و قصه زنبورهایی را می‌کرد که در ماه میزان سست و بی حال بودند و به هر سو می‌افتیدند شاید هم گفته بود زنبورهای خزانی. برخلاف دیگران حرف‌هایش برایم خیلی واضح و روشن بودند و خیلی هم خوب می‌فهمیدم که چی می‌گوید. شاید هم به دلیل این‌که انگور را خیلی دوشت داشتم و با نام مثنوی آشنا بودم که پدرم آن‌را زیاد می‌خواند و می‌گفت مثنوی شریف است و من او را چیزی در ردیف قرآن حساب می‌کردم و حرمتی به اندازۀ قرآن برایش قایل بودم؛ زیرا هر دو شریف خوانده می‌شدند. درک حرف‌های این مرد را برای کودکی چون من آسان ساخته بود. و شایدهم از این‌که از زنبور می‌ترسیدم خیلی دقیق و کنج‌کاوانه به آن‌چه او می‌گفت وهر لحظه از زنبورهایی حرف می‌زد که در ماه میزان سست و بی‌حال بودند و به هر سو می‌افتیدند زنبورهای خزانی گوش سپرده بودم هرچه بود از حرف‌هایش خیلی خوشم آمد و لذت بردم و از مادرم پرسیدم مادر! ای آدم کی بود؟ مادرم گفت استاد است آدم بسیار بزرگی است گفتم بزرگ یعنی چی؟ گفت بزرگ یعنی کلان، این آدم استاد است استاد بسیارکلان. نامش زریاب است پنداشتم زریاب حتمن آدمی است به کلانی درختِ سیبِ حویلی مان و برای یک لحظه از زریاب ترسیدم و زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریاب. بازهم پرسیدم زریاب از پدرم کده هم کلان‌تر است؟ مادرم خندید گفت من ندیده‌ام‌اش ولی می‌گویند که استادی است بسیار دانش‌مند. با خود گفتم حتمن تمام آدم‌های کلان دانش‌مند هستند هم زریاب و هم پدرم و من هم روزی که کلان شوم دانش‌مند خواهم شد و باز زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریابِ دانش‌مند و کلان...
آن سال‌ها گذشتند، کابل سقوط کرد و موجی از خون و خاکستر سراسرِ شهر را درنوردید. ما هم آواره شدیم از شهری به شهری، بالاخره به شغنانِ بدخشان رسیدیم و در آن‌جا ماندگار شدیم جایی که بابه و بابه کلان‌هایم به‌دنیا آمدند و در همان‌جا از دنیا رفتند، نیمی از کتاب‌های پدرم در آتشِ جنگ سوختند و نیمی دیگر را مادرم از ترس سوختاند از ترس این‌که مبادا جنگ‌شیفته‌گانِ کتاب‌ناخوان، پدرم را به گناهِ خواندن و داشتنِ کتاب بکُشند. تمام کتاب‌ها سوختند؛ فقط چند تایی را یکی از خویشاوندان نجات داده و بعدن به بدخشان فرستاد کتاب‌ها و دیگر اسبابِ خانه که مانندِ ما از جنگ گریخته و آواره شده بودند سه سال را در غربت و بدبختی و در راه‌ها و خانه‌های مختلفی به سر بردند و بعد از سفری دور و دراز به بدخشان رسیدند. بعد از سه سال، سه سال مدت کمی نیست، سه سال عمر یک آدم است در این مدت من به سن مکتب رسیده بودم، در صنف اول درس می‌خواندم و به اصطلاحِ روستاییانِ ما چشمِ خط پیدا کرده بودم و می‌توانستم کتاب بخوانم. نخستین بسته‌ها را که باز کردم چشمم افتید به مثنوی معنوی، به گفتۀ پدرم مثنوی شریف. که پشتیِ قهوه‌یی داشت و اندازه‌اش کمی بزرگ‌تر از نان‌های سیلویی بود که در کابل خورده بودم و مزه شان از کابل تا بدخشان آمده بود با من و هیچ از یادم نمی‌رفت.
هر چه پالیدم که چشمم به نواری بیفتد، نوار تیپی که پشتش با خطی خوش نوشته باشد محفل دهمین یادبود شهید محمدطاهربدخشی؛ ولی نبود با دریغ بسیار که نبود و من بی‌هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم و بی‌هوده امید داشتم که بازهم آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیند را می‌شنوم که در بارۀ آشنایی خودش با طاهر بدخشی حرف بزند و از خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی بگوید و از زنبورهایی که در ماه میزان سست و بی‌حال به هر سو می‌افتیدند، زنبورهای خزانی.
چرا؟ این نام‌ها: زریاب، زنبورهای خزانی، خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی و ... سه سال تمام را در کنجی از حافظه‌ام نشسته بودند و بیرون نمی‌رفتند.
چرا؟ کودکِ چار یا پنج ساله‌یی خاطرۀ خوشِ صدای دل‌نشین و خوش‌آیند مردی به نام زریاب را از کابل بگیرد و با خود ببرد تا بدخشان؟ شاید هم زریاب برایم اهمیت نداشت؛ ولی از انگور حرف می‌زد در آن سال‌های گرسنه‌گی و گلوله دیدن خوشۀ انگور خیال بود و محال و جنون و هم چنان دیدنِ نان‌های سیلو که آدم را به یاد مثنوی شریف می‌انداختند و دیدنِ مثنوی آدم را یادِ نان‌های سیلو می‌انداخت که اندکی کوچک‌تر از مثنوی شریف بودند.
دنباله دارد
— با ‏‎Fahim Rasa‎‏ و ‏رهنورد زریاب‏.

نگاره: ‏زریاب و زنبورهای خزانی
بخش نخست
سال‌ها پیش، کودکِ چار یا پنج ساله‌یی بودم. شوخ و بازی‌گوش، بد نیست که بگویم کمی بیش‌تر از هم‌سن و سالانم باهوش‌تر. فکر می‌کنم پدرم اندکی بیش‌تر از دیگران برایم میدان می‌داد و من هم تا یک حدی پررو شده بودم این پررویی پایم را به مهمان‌خانه  بیش‌تر باز می‌کرد و دایره بازی‌ام را تنگ‌تر. مهمان‌خانه پاتوقِ رفقای پدر بود که دست‌کم هفتۀ یک‌بار می‌آمدند رفیقانی که از ره‌روان و سرسپرده‌گان طاهر بدخشی بودند و از هم‌کیشانِ پدر و طاهر بدخشی نامی آشنا در خانه و برای من. آن سال‌ها در کابل هنوز صلح و آرامش بود و هنوز شهر دست‌خوش جدالِ «جنگ‌شیفته‌گان و تفنگ‌باره‌‌گان» نشده بود، در شهر زنده‌گی می‌شد ولی زنده‌گی‌ها گرفته نمی‌شد اگر می‌شد هم پنهانی و نه آشکار. تنها چیزی که آرامشِ شهریان را به‌هم می‌زد و همه روزه چند تنی را به خاک و خون می‌کشید راکت‌های چینایی و اسراییلی بودند که از بلندی‌های اطراف شهر گلبدین حکمت‌یار و دیگر عاشقانِ قدرت و قلدری پرتاب می‌کردند و جنونِ جنگ‌باره‌گی خود را بدین‌سان درمان می‌کردند.
در یکی از آن سال‌های خوش دهمین سال‌گرد شهادت محمد طاهر بدخشی از خردمندترین و آگاه‌ترین رهبرانِ جنبش سیاسی چپ برگزار شد و چند روز بعدش که به گمانم زمستان بود کست (نوار) تیپ را به خانه آورده بودند و به خطی خوش که نمی‌دانم کی برایم خواند؟ روی آن نوشته بودند محفل دهمین یادبود شهید محمد طاهربدخشی این نوار روزها و شب‌ها در خانه ما شنیده می‌شد. تمام اعضای خانواده با شوق و ذوق عجیب و شگفتی برانگیزی به آن گوش می‌دادند و به همۀ آن آدم‌هایی که حرف‌های خسته‌کن می‌زدند و صداهای خسته کننده‌یی داشتند. من هم گاهی گوش می‌دادم و هیچ سر در نمی‌آوردم از آن حرف‌ها. تا این‌که در غروب یکی از آن روزها صدایی نرم و خوش‌آیند در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی چیزهایی می‌گفت، من هم آمدم و گوش سپردم. مردی در «تَیپ» گپ می‌زد و با آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیندش در بارۀ آشنایی خودش با بدخشی چیزهایی می‌گفت از خوشه انگور و بیت‌های مثنوی می‌گفت و قصه زنبورهایی را می‌کرد که در ماه میزان سست و بی حال بودند و به هر سو می‌افتیدند شاید هم گفته بود زنبورهای خزانی. برخلاف دیگران حرف‌هایش برایم خیلی واضح و روشن بودند و خیلی هم خوب می‌فهمیدم که چی می‌گوید. شاید هم به دلیل این‌که انگور را خیلی دوشت داشتم و با نام مثنوی آشنا بودم که پدرم آن‌را زیاد می‌خواند و می‌گفت مثنوی شریف است و من او را چیزی در ردیف قرآن حساب می‌کردم و حرمتی به اندازۀ قرآن برایش قایل بودم؛ زیرا هر دو شریف خوانده می‌شدند. درک حرف‌های این مرد را برای کودکی چون من آسان ساخته بود. و شایدهم از این‌که از زنبور می‌ترسیدم خیلی دقیق و کنج‌کاوانه به آن‌چه او می‌گفت وهر لحظه از زنبورهایی حرف می‌زد که در ماه میزان سست و بی‌حال بودند و به هر سو می‌افتیدند زنبورهای خزانی گوش سپرده بودم هرچه بود از حرف‌هایش خیلی خوشم آمد و لذت بردم و از مادرم پرسیدم مادر! ای آدم کی بود؟ مادرم گفت استاد است آدم بسیار بزرگی است گفتم بزرگ یعنی چی؟ گفت بزرگ یعنی کلان، این آدم استاد است استاد بسیارکلان. نامش زریاب است پنداشتم زریاب حتمن آدمی است به کلانی درختِ سیبِ حویلی مان و برای یک لحظه از زریاب ترسیدم و زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریاب. بازهم پرسیدم زریاب از پدرم کده هم کلان‌تر است؟ مادرم خندید گفت من ندیده‌ام‌اش ولی می‌گویند که استادی است بسیار دانش‌مند. با خود گفتم حتمن تمام آدم‌های کلان دانش‌مند هستند هم زریاب و هم پدرم و من هم روزی که کلان شوم دانش‌مند خواهم شد و باز زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریابِ دانش‌مند و کلان...
آن سال‌ها گذشتند، کابل سقوط کرد و موجی از خون و خاکستر سراسرِ شهر را درنوردید. ما هم آواره شدیم از شهری به شهری، بالاخره به شغنانِ بدخشان رسیدیم و در آن‌جا ماندگار شدیم جایی که بابه و بابه کلان‌هایم به‌دنیا آمدند و در همان‌جا از دنیا رفتند، نیمی از کتاب‌های پدرم در آتشِ جنگ سوختند و نیمی دیگر را مادرم از ترس سوختاند از ترس این‌که مبادا جنگ‌شیفته‌گانِ کتاب‌ناخوان، پدرم را به گناهِ خواندن و داشتنِ کتاب بکُشند. تمام کتاب‌ها سوختند؛ فقط چند تایی را یکی از خویشاوندان نجات داده و بعدن به بدخشان فرستاد کتاب‌ها و دیگر اسبابِ خانه که مانندِ ما از جنگ گریخته و آواره شده بودند سه سال را در غربت و بدبختی و در راه‌ها و خانه‌های مختلفی به سر بردند و بعد از سفری دور و دراز به بدخشان رسیدند. بعد از سه سال، سه سال مدت کمی نیست، سه سال عمر یک آدم است در این مدت من به سن مکتب رسیده بودم، در صنف اول درس می‌خواندم و به اصطلاحِ روستاییانِ ما چشمِ خط پیدا کرده بودم و می‌توانستم کتاب بخوانم. نخستین بسته‌ها را که باز کردم چشمم افتید به مثنوی معنوی، به گفتۀ پدرم مثنوی شریف. که پشتیِ قهوه‌یی داشت و اندازه‌اش کمی بزرگ‌تر از نان‌های سیلویی بود که در کابل خورده بودم و مزه شان از کابل تا بدخشان آمده بود با من و هیچ از یادم نمی‌رفت.
هر چه پالیدم که چشمم به نواری بیفتد، نوار تیپی که پشتش با خطی خوش نوشته باشد محفل دهمین یادبود شهید محمدطاهربدخشی؛ ولی نبود با دریغ بسیار که نبود و من بی‌هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم و بی‌هوده امید داشتم که بازهم آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیند را می‌شنوم که در بارۀ آشنایی خودش با طاهر بدخشی حرف بزند و از خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی بگوید و از زنبورهایی که در ماه میزان سست و بی‌حال به هر سو می‌افتیدند، زنبورهای خزانی. 
چرا؟ این نام‌ها: زریاب، زنبورهای خزانی، خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی و ... سه سال تمام را در کنجی از حافظه‌ام نشسته بودند و بیرون نمی‌رفتند.
چرا؟ کودکِ چار یا پنج ساله‌یی خاطرۀ خوشِ صدای دل‌نشین و خوش‌آیند مردی به نام زریاب را از کابل بگیرد و با خود ببرد تا بدخشان؟  شاید هم زریاب برایم اهمیت نداشت؛ ولی از انگور حرف می‌زد در آن سال‌های گرسنه‌گی و گلوله  دیدن خوشۀ انگور خیال بود و محال و جنون و هم چنان دیدنِ نان‌های سیلو که آدم را به یاد مثنوی شریف می‌انداختند و دیدنِ مثنوی آدم را یادِ نان‌های سیلو می‌انداخت که اندکی کوچک‌تر از مثنوی شریف بودند.
دنباله دارد‏

...

ونیز را شهر دریاها گفته‌اند روزگاری آرزو داشتم که ببینمش، خدا خیر دهد شهردار ما را که کابل را بهتر از ونیز ساختند و اکنون هیچ آرزویی نمانده بر دل.
ام‌روز کابل دریایی‌تر از ونیز بود.