بعد از گپ و گفتی کوتاه با سرور این چرندَکِ کوتاه زاده شد آن هم از سرِ بغض و دلتنگی
=============
گاهی وقت ها دستی نامرئی و زورمند گلولۀ پنبه را میگیرد و به زور
میچپاند در دهانِ آدم، آدم اگر خودش را تکه تکه هم بکند نمیتواند فرو
ببردش و نمیتواند فراز بیاوردش، بدبختی بزرگی است نه؟
گاهی دلِ آدم تنگ میشود نه معمولی و ساده، بلکه چنان تنگ که آدم
میخواهد کاردی بگیرد و سینه اش را پاره پاره کرده این دل لعنتی را
بیاورد بیرون و در مشتش بفشارد چندان که از تپیدن و تنگ شدن باز مانَد این
دل، آخر دلی که هر لحظه تنگِ کسی شود که در نزدیکیات نیست، به درد چه چیزی
میخورد؟ جز اینکه بگیری و بیندازیش پیشِ سگی گرسنه و او هم آن را بجود
تند تند و قیمه قیمه کند.
چقدر بد است که آدم هر لحظه بیفتد به یاد
کسی، یک کس نه، دو کس نه دستکم ده ها کس. این دوستداشتن نیست، ضعفِ آدم
است که دلش هر لحظه، تنگ شود و تنگتر به یاد کسی یا کسانی. حالی چی فرقی
دارد که کیست این کس؟ میلاد است که این ساعت در تختِ خوابش "گیم" میزند،
یا نوید است که در اتاقی در تاجیکستان دارد شعر میخواند یا سرور است که در
جرمنی است و فیسبوک بازی میکند یا عطاالله بچۀ فریدون است که در یشتیو
دارد خوابک های خوشِ کودکانه اش را میبیند؟ صمیم است یا هارون، اورنگ است
یا حکیم؟ نریمان است یا نصرو؟ اصلاً فرقی نمیکند که کیست این آدم؟
فقط
یکی باید باشد که دلِ آدم بی هیچ بهانهیی، بهانهاش را بگیرد و به یادش
غم را در خود و بر خود انبار کند. چقدر بد است که آدم یادِ نخستین روزهای
خوشِ آشناییش بیفتد با بچه ها که تک تک از فیسبوک یافت هر کدامش را و بدل
شدند به یاران گرمابه و گلستان، دوستانی که اگر نباشند دنیای رنگین بدون
شان بیرنگ است. ای کاش جهان اینقدر بزرگ و گسترده نمیبود و میشد که سرت
را از پنجره میکشیدی بیرون و داد میزدی بچه ها دلم تنگ شده بیایید یک
دقیقهیی با هم باشیم و همه جمع میشدند. هی هی لعنت به این دنیای کلان و
گسترده که هر کسی را به گوشهیی پرتاب کرده است و همه را جدا از هم نگه
میدارد در خط هایی موازی می گردند و کسی به کسی نمی رسد. چقدر بد است که
آدم حافظۀ مزخرف و موریانه خوردهیی داشته باشد و این حافظۀ لعنتشده ذره
ذره به یاد داشته باشد روزهای خوشش را و خودش ذره ذره شود به یاد آن روزها.
حافظۀ بیهوده و احمقی که تمام کارها و وظایف روزمره اش را فراموش کند و
فقط و فقط بچسپد به یاد روزهایی که با بچه ها گذرانده باشد به خنده و شادی.
حافظۀ کثیفی که بزرگترین کارها و دستورهای دفتری و اداری را یادش برود و
آدم را بیندازد به زیر شماتت و ملامت کارفرما، برادر، خویش و قوم؛ ولی
کوچکترین حرکات رفیقان، خنده ها و حرف های شان را تک تک و جزء به جزء به
یاد داشته باشد و به هیچ روی نتواند از یاد بردن.
خاطره ها چیزهای بد و
نفرت انگیزی اند که آدم را از کار و زندگی میاندازند و فقط و فقط برایش
فیلم های کوتاهی نشان می دهند پاره پاره و بریده بریده از زندگی گذشته اش
بی آنکه بدانند چقدر پاره پاره کرده اند و بریده اند این دل را، این دلِ
احمق و بیهوده را که فقط یاد دارد تنگ شود به یاد کسی یا کسانی، هی هی! ای
هزار لعنت بر این دل.