هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

ژکفر حسینی، پرچمدار بزرگ ادبیاتِ ما

تقدیم به استاد ژکفر حسینی ، مردی که ادبیات نسلِ نو و دههء هشتادِ ما مدیونش است .

هنگامی که برای نخستین بار ، پایت به انجمن قلم باز می شود . حیران و متعجب می شوی .چشمت به گنجینه یی از شاعر ، داستان نویس ، روزنامه نگار ، مترجم و شخصیت های گوناگون فرهنگی و ادبی افغانستان می افتد . چهره هایی سخت نام آور، و بزرگانی که تنها از دریچهء تلویزیون به آنها نگریسته یی و یا فقط نبشته های شان را خوانده یی . وقتی که با این کلکسیون زنده ی ادبیات رو برو می شوی . دست پاچه می شوی ، شرم گین و نابلد در کنجی می نشینی و خیره خیره به این جمعیت می نگری . نه باکسی شناختی داری و نه کسی تحویل ات می گیرد و نه خودت جرات می کنی که پیش بروی و با کسانی که سخت مشتاق دیدارِ شان استی دست بدهی .
در میان این جمع ، چشمت به مردی می افتد . میانه سال ، نه چندان بلند و نه چندان کوتاه ، با سبیل های سیاه و رخساری بشاش و مهربان لبخندی برلب . از مهمانانِ گونه گون پذیرایی می کند . این میزبان سخت متواضع و خاکسار است . با بزرگواری شگفتی انگیزی ، در تکاپو است . گاهی عکس می گیرد . گاهی با تازه واردی احوال پرسی می نماید . برای مهمانان و لو هر قدر خُرد سن باشند چوکی می آورد . رهنمایی می کند . نور چراغ ها را تنظیم می کند . به تهیه چای و شیرینی می پردازد ... خلاصه هزارویک گونه مهربانی می کند . که از شرم آب می شوی و زبانت بند می شود و حتی یک تشکر هم نمی توانی بگویی . این مرد عجب مهربان است . از این همه فعالیت و مهربانی اش می پنداری که تنها او در این انجمن است . و اوست که با کمالِ بزرگی دسته دسته کتاب برای مهمانان می آورد . و اوست که با انبوه کتاب در زیر بغل دوستان را بدرقه می کند . و به هر کدام انباری از کتاب می دهد . این مرد چشم و چراغ انجمن قلم است . و انجمن قلم چشم و چراغ ادبیات معاصر افغانستان .
وقتی که در می یابی همین مرد خوش برخورد و خوش سخن است استاد ژکفر حسینی است . دهانت از تعجب باز می ماند . مردی که هیچ کتابی در دهه ی هشتاد بدون همکاری اش جامه ی چاپ نپوشیده است . و طرح های معروفش این کتاب ها را دو چندان زیباتر ساخته اند
این مرد، غنیمت بزرگیست برای ادبیات و فرهنگ ما .
انجمن قلم را با مهربانی هایش تبدیل به مکانی نموده که آدم می تواند لحظه یی نفس راحت بکشد و زندگی را با همه دغدغه هایش فراموش کند .
دستکم برای من ، انجمن قلم تبدیل به یک درمانگاه روانی شده است . تمام ناراحتی هایم را در اینجا فراموش می کنم . و غم هایم گم می شوند .
صدهزار درود بر استاد ژکفر و صد هزار سپاس از این همه زحمات شان که برای آینده ی ادبیات می کشند .

بهروزخاوری
کابل

یک هذیان گند، پس از یک بی خوابی وحشتناک

نمی دانم که من چگونه آدمی هستم ؟ همینقدر می دانم  که با اطرافیانم هیچ شباهتی ندارم . این  بچه های  همسن و سال من  و دانشجویانی که در این خوابگاه با من هستند . کاملن از من تفاوت دارند . آنها  جوانان و نو جوانانی شاد، خرم ، تر و تازه هستند . امید در دل و خنده بر دهان دارند . هنگامی که باهم می نشینیم از خانه و روزگارِ شان ، از برنامه ها و تصامیم آیندهء شان حرف می زنند . از معشوقه های شان تعریف می کنند . روزها  از بام تا شام با دخترانی که  نمی دانم چقدر زشت و یا زیبا اند حرف می زنند . به همدیگر متلک می پرانند و پیامک های عاشقانه می نویسند  و ...  . من بدرستی نمی دانم که این ها در حرف هایشان چقدر وفادار اند ؟ اما هرچه است روح شان ارضا می شود . شاد و شنگول می آیند و برایم تعریف می کنند که فلان دختر را این گونه گفتم و بهمان را آن گونه .

بلند بلند حرف می زنند ، بلند بلند می خندند . ورزش می کنند ، تند تند و چابک راه می روند بلند و بی پروا  یکدیگر را دشنام می دهند ، و در کل زندگی را به دو جو نمی خرند . هیچ غمی و وهمی ندارند

اما من، نمی دانم چه مرگم است ؟ این بی خوابی لعنتی ام دارد وارد دومینِ شبِ خود می شود . دیشب را نیز، تا صبح بیدار بودم و چون بوف کوری در پشت کامپوتر چندک زده بودم و همه اش به صفحهء کامپیوتر خیره شده بودم . و امشب  را نیز خواب  تا هنوز  کم کم دارد سپیده می دمد به سراغم نیامده است .

پرسشی که با درشتی بر صفحهء ذهنم حک شده ، این است که  چه مرگم است ؟ درین بیست و دو سالگی از همه چیز بریده ام و هیچ چیزی ، آن گونه که من خواهانش استم نتوانسته روحم را ارضا کند . و دست کم لبخندی را بر لبانم بشگوفاند . چرا از دیگران متفاوتم ؟  

آخرین سیگارم را نیز تمام کردم . نمی دانم امشب چقدر سیگار کشیدم ؟ ولی از انبوه  ته سیگارها در جا سیگاری ، و دودِ غلیظ در فضای اتاق ، می توان حدس زد . که سیگار فروشِ روبروی دانشگاه امروز خیلی خوشحال به خانه رفته است  . سیگار، شراب و بی خوابی مثلث قایم الزاویه یی را برایم تشکیل داده اند . نمی دانم چه وقت ؟ ، راس یا قاعدهء  این مثلث در هم می شکند  و من از شر شان راحت می شوم . شاید هم به زودی خودم بشکنم ایکاش چنین شود . تا ازین دلتنگی لعنتی رهایی یابم . در کودکی هایم هر وقت دلتنگ می شدم  می رفتم قرآن شریف تلاوت می کردم ، زیرا ملای مسجدِ سر گذرِ ما گفته بود ،  که هر وقت دلتنگ شُدید بروید قرآن مجید تلاوت بکنید روح تان را آرام می سازد . من هم همیشه این کار را می کردم . بعد ها در سالهایی که به قول رضا براهنی دورهء " جلق و جوشِ صورت" ما بود . ناول های پولیسی از امیرعشیری ، پرویزقاضی سعید و میکی اسپلین جایش را گرفت در همین دوره رقیبِ دیگری هم برای ناول پیدا شده بود . فیلم های هندی و غربی ، این حماقت را بجایی رسانده بودیم که به بایگانی سیار فیلم و فیلم شناسی تبدیل شده بودیم . در هرجایی که نامی از سینما و بازیگر می شنیدم ، انگار مویمان را آتش زده باشند خودمان را می رساندیم . شاید هم رقص زیبای دختران کمر باریک و سُندر والا کارمان  را به جنونِ دیدن فیلم هندی مبتلا کشانید و شاید هم چیزهای دیگری بود که ما را دگرگون کرد . در یک دست کتاب بود و در دستِ دیگر ، سی دی و دی وی دی فیلم .  دلِ مان را به این خوش ساخته بودیم  که نصیحتِ پدر را از یاد نبرده ایم و از کتاب رویگردان نشده ایم که سینما را با ادبیات آشتی داده ایم . گاهی با امیتابچن یکجا آهنگِ " مرد تنگی والا می هوم مرد تنگی والا" را زمزمه می کردیم و زمانی با شاهرخ خان در از دست دادنِ معشوقه اش آهنگ های دیوداس را عربده می کشیدیم . زمانی آکشی کومار می شدیم و زمانی ریتک روشن . گاهی خود را در نقش بروسلی و واندم جا می زدیم و پَک و پُوز یکدیگر را می شکستیم و گاهی هم جت لی و جکی چان . 

امروز هم آن دورهء " جلق و جوش صورت " گذشته است و هم آن قهرمان سازی و قهرمان پسندی ، گرچه هنوز هم از دیدن فیلم و آهنگ لذت می برم ولی لذتی آمیخته با تلخی . مانند لذتی که از کشیدن یک سیگار و یا ریختن یک پیاله آب آتشین  درگلو به انسان دست می دهد.

این هذیان گویی مرا از کجا به کجا برد . به کودکی ها و نوجوانی ها و گذشته های تلخ و شیرین . گرچه می دانم سن و سالم هنوز خیلی کم است . اما نمی دانم چرا چنین نابکار، بی روحیه ، بی هوده و بی مصرف شده ام ، از صبح تا شام در خیابان های خاک آلود کابل پرسه می زنم و از شب تا به صبح ولگردی و نشئه . نه خواب راحت و منظم و نه کار و روزگار حسابی . نمی دانم چرا شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی گنجوی دیگر نمی توانند مرا با خود سرگرم کنند یا گلستان سعدی و هزارویک شب اندکی روزم را گم کنند . از خواندن شعر و متن های ادبی نیز فاصله گرفته ام نه اینکه خودم خواسته باشم . از همه چیز خسته شده ام و بیزار ، الا دو چیز ، رباعیات خیام و بوف کور ، بار بار می خوانم شان ولی باز هم تشنه هستم و عطش مرا کم نمی کنند و مجبورم می کنند یک بار دیگر هم سر بزنم و یک جا با خیام بزرگ فریاد بزنم

  گویند بهشت عدن با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل برادر از دوز خوش است

این خیام بزرگ با رباعیاتش دیوانه ام می کند .  وقتیکه از آن بزرگ مرد را می خوانم ،  روحم آرام می گیرد  و سخت شاد می شوم که پیش از من کسی این درد ها را داشته و چه زیبا درد هایش را فریاد کشیده است . این فریاد چنان بلند است . که  از پس سده ها ، به گوش ما رسیده و سده های درازی را  به گوش دیگران خواهد رسید . این فریاد شکوه مند یک فیلسوف و صدای اعتراض یک اندیشمند بزرگ است . که در برابر نظام هستی و آفرینش اعتراض خود را بلند کرده  و بی پروا ، بدون ترس و هراس از خداوند پرسیده است که چرا فلان چنین است و بهمان چنان ؟ این پرسش گر بی مانند را سخت دوست دارم

تمام شبم را با خواندن رباعیات یا بهتر بگویم درد نامه و شکایت نامه های این بزرگ مرد به صبح  می رسانم .  به گفتهء آن بزرگ مرد خودکش ." در درونم خورهء است از درون می خوردم" و نمی توانم دم بر آرم . اصلن این درد را درمانی نیست و نخواهد بود . همین گونه بی نوا و برهنه به دنیا می آییم . چهار روزی را با هزار رذالت و پستی نفس می کشیم و خوش هستیم که ما زندگی کردیم . و در هنگام مردن مان جمعی بی کاره ها می آیند و بر جسدِ خشک شده مان داد و فریاد براه می اندازند و دو سه روزی را به غم و ماتم مان می نشینند و بعد فراموشی ، اگر بسیار خوشبخت باشیم و چهار کلمهء مزخرفی را بر روی کاغذی ریخته باشیم . یک چند سالی را نام ما دوام می آورد . اما ازین دوام چه سود ؟ 

هیچ . بعد ازین که مردیم و نابود شدیم دگر بما چه که کسی بیاید و بر سر گور مان قبه و بارگاه بزند و آنرا تبدیل به زیارتگاه خاص و عام کند . و چهار تا بیکار ماندهء دیگر بیایند و غم بخورند که این فلان بود و این بهمان .  آیا نفعی به مردهء پوسیده و متلاشی شده  خواهد داشت ؟ هرگز ، ابدن ...

خودم نمی دانم ، که چرا در کار دیگران مداخله می کنم . بمن چه که کودکی با پاهای برهنه و در زیر آفتاب تموز مشغول برس زدن و پاک کردن بوت های مردم است . بمن چه که پیرزنی در زیر بار گرانی که بر سر گذاشته است ناتوان است و باید کمکش کرد . یا اینکه پیر مرد نابینایی نمی تواند از  فرازجوی گندیده و بویناک عبور کند بمن ربطی دارد ؟ مگر من فضولم که در کار کاینات و آفرینش مداخله کنم ؟ خدا خودش عادل است ، عالم  است ، بصیر است ، سمیع است . ا و  خودش  می بیند ، می شنود و می داند که برای کی چه بدهد و برای چی که را وسیله قرار بدهد . پس بمن مربوط نیست که در کارش مداخله کنم و برای کسی که او یک روپیه نداده من بروم و ده افغانی دست داشته ام را تقسیم کنم . تا نیمی را داده باشم به آن گدای گرسنه ، و بهشت را برای خودم خریده باشم و نیمی دیگر را بگذارم برای کرایه موتر  . آخر بمن چه که کسی امشب را گرسنه خوابیده و کسی هم بیماری دارد و تا دمیدن صبح بر بالین بیمار خود چمباتمه زده است . بمن چه که طالبان می روند و در هلمند کودکی را سر می برند و یا دختر خُرد سالی  مورد تجاوز گروهی قرار می گیرد . همهء این ها آیا بمن مربوط است ؟ مسلما که نه ، مگر من حسن غمکشم ؟  که غم تمام دنیا را بخورم  . خداوند که بخواهد می دهد و که بخواهد می ستاند  . نمی دانم چرا ؟ ولی وقتیکه می بینم یک گرداننده برنامه ء تلویزیونی حرفی را غلط تلفظ می کند و یا یک روزنامه نگار و یا یک شاعر غلط می نویسد دلم بدرد می آید . گاهی با خودم می گویم . بمن چه که بروم غصه اش را بخورم و اشک بریزم که فرهنگم ، مردمم و گذشته پر از افتخارم به ابتذال کشیده شده است . شاید این فضولی و مداخله در کار دیگران عادت مان شده باشد . من تاجایی که می بینم مردم از فضولی ، خبر چینی ، غمازی و مداخله در کار دیگران خیلی خوش شان می آید . اما بازهم فضولی ، صد داد و بیداد از دست این بیماری زبانی مردم . 

حالا یک فضولی می آید و بمن گیر می دهد که چرا درس هایت را نمی خوانی ؟ چرا سیگار می کشی ؟ چرا شراب می نوشی ؟ چرا نماز نمی خوانی ؟  چرا این طور می کنی و چرا آن طور نمی کنی ؟ یکی نیست که بپرسدش بابا مگر تو فضولی ؟ تو را بمن چه غرض . بجای من که تو را در دوزخ نمی اندازند و شکنجه ات نمی کنند . بجای من که تو ناکام نمی مانی . پس بتو چه غرض و چه نیاز  ؟ که بیایی و برای من منبر بزنی و وعظ کنی . مگر من از تو خواسته بودم ؟  

یکی می آید و با مزخرف ترین پرسش هایش اعصابم را خُرد می کند . که چرا ریش هایت را نمی تراشی  ؟ چرا موهایت اینقدر دراز شده اند ؟ چرا سیاه پوشیده یی ؟ چرا شماره تلفن دختر نداری و چرا با دختران دوست نمی شوی ؟ من که نمی دانم با این  همه فضول های بیکار مانده چه بگویم تا دست از سرم بردارند و گورشان را گم کنند .     

این فیس بوک هم دیگر نمی تواند مرا سرگرم نگه دارد . ولی بازهم سماجت درونیی است که وامیداردم بیایم و به فیس بوک سر بزنم . به عکس ها لایک بزنم . نوشته ها را بخوانم و نگر بگذارم  ، با دوستان چت کنم . چنین یا چنان . اما بازهم جای شکرش باقیست . که از فیس بوک با لعنتی های آشنا شده ام که حس می کنم شدیدن دوست شان دارم . اینکه آنها چقدر تحویلم می گیرند ، به خود شان و خدای شان معلوم است . اما من بدون هیچ پیش فرض و پس فرضی دوست شان دارم . حالا هم نمی دانم که چرا این هذیان را نوشتم و یا چرا با فیس بوکیان شریکش می سازم نمی دانم . هیچ نمی دانم ولی از درون یک دیوی است که مرا وادار می سازد این چرند را با شما شریک سازم .

 برای اینکه سر تان را بدرد آوردم پوزش می خواهم و با رباعیی از آن حکیمِ شگفت انگیز نیشاپور خاتمه می دهم

دارنده    چو   ترکیب    طبایع   آراست

از بهر چه او فکندش  اندر کم  و  کاست

گر نیک  آمد  شکستن  از  بهر  چه  بود

ور نیک نیامد این صور ، عیب کراست

 

 

بهروز خاوری

ساعت پنج بامداد ششم مرداد/ تیر

کابل

 

 

.    

Photo illustration by

چه سان گویم این همه درد را ؟

باری ، صبورالله سیاه سنگ نوشته بود . "هرباری که در بارهء مرگ کسی می نویسم بر انگشتانم نفرین می فرستم "
اکنون من بر خودم نفرین می فرستم که چرا چنین اندوهنامه یی را می نویسم ؟
هر کس با شنیدنِ مرگ عزیزی دو بار می میرد . بارِ نخست هنگامی که می شنوی او ترا تنها گذاشت . و خودش این دنیای پر از نامردی ها را رها کرد و رفت . و بارِ دیگر هنگامی که بخواهی در باره اش چیزی بنویسی، و دوستان را از چنین رویداد شوم و ناخجسته یی آگاه سازی
اکنون من نیز در میان دوزخی از رنج و عذابم که چه بنویسم ؟ و چه سان در بارهء نبود عزیزی حرف بزنم ؟ .
..........................​..........
روز پنجشنبه، می خواستم با دوستِ خوبم اورنگزیب بیضایی شاعر و روزنامه نگار ارج مند مان ، به انجمن قلم افغانستان بروم . تا در محفلی که برای بانو حمیرا قادری و رمانِ دل پسندش انیس گوشواره ها برگزار گردیده اشتراک نمایم . در راه از اورنگ، پرسیدم که نوید محجر می آید ؟
اورنگ گفت نه او بیچاره ... .
من شگفتزده و هراسان حرفش را قطع کردم و گفتم چه شده ؟ خبر وحشتناکی داری ؟
گفت : آری خبر وحشتناکی دارم نوید محجر خودش زخمی شده و برادر خُرد ترش نواب احمدی فوتبالیست خوب شهید شده ...
وای! خدایا! چه مصیبتِ بزرگی ...
اورنگ بیشتر ازین چیزی نمی دانست که بگوید و گفت ، فردا همه مان می رویم خانهء نوید تا برایش تسلیتی داده باشیم و همه جزییات را از خودش می پرسیم .
در انجمن قلم بسیاری از دوستان را دیدار کردیم و حرف زدیم . اما همه اش گنگس و پکر بودم و به نوید محجر و برادرش نواب می اندیشیدم و اندوهی دردناک قلبم را میان چنگال های پولادینش می فشرد .
همانجا با فهیم رسا، روح الله یوسفزاده ، اورنگ بیضایی و مصدق پارسا قرار گذاشتیم که ساعت هشت صبح روز آدینه برویم به دیدار دوستِ داغدیده مان نوید محجر احمدی .
..........................​...
امروز در ساعات نخستین بامداد پیام اورنگ، را خواندم که از شب دوش فرستاده بود" بهروز! فردا هفت و نیم بجه بیا می ریم خانه ی نوید شان " با شتاب براه افتادم و بعد از رسیدن به اورنگ منتظر ماندیم تا حکیم مختار بیاید . در مرکز شهر فهیم رسا و روح الله یوسفزاده نیز بما پیوستند . و براه افتادیم تا به خانهء نوید محجر برویم .
..........
از پس کوچه های ماتم زده و اندوه گین "ده دانا" عبور می کنیم . انگار دیوارهای بلند و قدیمی این "گذر" نیز در نبود نواب احمدی ورزشکار خوب و ارزشمند مان می گریند . به نل آب می نگرم . قطرات آب چکه چکه پایین می ریزند . این آب است ؟ نه شاید هم قطرات اشک زمین باشد که در نبود نواب احمدی قهرمان می ریزد . پرسان پرسان در کوچه های این ناحیه سرگردانیم . یوسفزاده از این و آن می پرسد . مردم تک تک نشانی خانه را بما می دهند و همدردی ژرفی با ما دارند . می بینم این شهید عزیز ما از سرشناس ترین جوانان این بر و بوم است . و همگان از وی با احترام نام می برند . تا اینکه می رسیم به خانهء نوید . نوید در کوچه آمده به استقبال مان چه افتخاری بخشیده این بزرگ مرد . نوید با دست چپ باندپیچی شده و رخساری به رنگ مهتابی ،اندک پریده رنگ و اندوه زده ، داغ بر دل و غم دیده با همه مان دست می دهد و می رویم به داخل لحظاتی بعد مردی میانه سال و قامت بلند با ریشی کم پشت و سیاه رنگ پا به اتاق می نهد . نوید معرفی می کند ، پدر . این مرد! چه پر استقامت و چه شکوهناک مرگ فرزند را پذیرفته است . از صبر و تحمل آدمی بیرون است . من هزار درود می فرستم بر نوید عزیز و پدرش ، این مردان چه پولادین اند. از صبر ایوب وارِ شان من متعجبم . عجب رفتار پیامبرگونه یی دارند . چه بزرگند نوید محجر و پدر بزرگوار شان .
زبان هامان، از کار افتاده اند و قفلی از خاموشی بر دهان داریم . کسی را یارای سخن نیست . حلقم خشک شده و زبان در کام نمی پیچد . با چه زبانی می توان واژه ها را ردیف کرد ؟ و از اندوه عزیزی کاست . نه، نمی توانم . عرق کرده ام و دهانم تلخ و بدمزه است . به دیگران می نگرم دست کمی از من ندارند . اورنگ مات و مبهوت ، رسا سر فرو افگنده و در اندوه خویش غرق است . سید مجتبی هاشمی و حکیم مختار خاموش و غم زده اند . فرشتهء نجاتی به سراغ مان می آید و مارا از ین گرداب غم و خاموشی بیرون می کند . روح الله یوسفزاده! آری یوسفزاده فرشتهء نجات مان است و اوست که با زبانِ فصیح و لهجهء شیرینش حرف سر حرف می آورد و ناگفته های ما را برون می ریزد . عجب غنیمتی بزرگ است این یوسفزاده . تسلیت عزض می کند . از حادثه می پرسد ، همدردی می کند و ... خلاصه این بلبل خوش سخن ، سخنگوی ما شده . و نوید محجر از حادثهء شوم و از این ناخجسته ترین رویداد برای مان می گوید .
.........................
نواب احمدی برادر خُرد تر نوید محجر احمدی است . از کودکی شیفته و فریفتهء توپ است و زمین فوتبال . از فوتبال جدایی ندارد . برادر شوق برادر را می بیند و بیشتر تشویقش می کند بسوی فردا های بلند و پروازی شاهین وار
نواب، بیشتر از آنچه که سن و سالش است . موفق و نیرومند است . به تیم امید می پیوندد و در مسابقات جوانان زیر سیزده سال مقام قهرمانی را می گیرد . و در تیم امید، خودش می شود امیدی بزرگتر برای فردای افغانستان . بعدا در مسابقات مختلف با پاهای نیرومندش گول های بی شماری می زند برای وطن . در مسابقات خارجی اشتراک می کند و با خرمنی از گردن آویزها و افتخارات ، کپ ها و تحسین نامه ها بر می گردد و به جهانیان نشان می دهد که نواب احمدی از آینده های درخشان فوتبال است . همگنان با شگفتی و رشک آلود و دوستان با تحسین و تشویق می نگرندش . و در برابرش بزانو در می آیند . دوستان شادند و دشمنان ناشاد . برای همگان ثابت شده که دیگر کسی را یارای آن نیست که در برابر آقای گول ، نواب احمدی به ایستد و مقابله نماید . دیگر دست هیچ دروازه بانی نمی تواند در برابر ضربه هایش تاب آورد و از دروازهء تیمش دفاع نماید . در 9 بازی 12 گول زده است . چه همت بلندی و چه افتخاری بزرگ .
..........................

شامگاه روز دوشنبه بیست وهفتم تیر/سرطان ، نوید و نواب بسوی خانه روان اند که در همین هنگام ، ددخوی دیوکرداری ، دژخیم خون آشامی با چندین تن از همراهان دوزخی اش سد راه می شوند . نوید، دو سه گام پیشتر است و نواب، به احترام برادر عقب تر . جلاد اهریمن کردار پا پیش می نهد و دستانش در عقبش استند . نوید ساده دل و صفا باطن نمی داند که چیزی در دست این شیطان است . یک گام دیگر هم پیش می آید . و ناگهان دژخیم سیه کردار بی هیچ گفتگویی کارد را در شانهء چپ نوید فرو می برد و پا به گریز می نهد نوید به خاک می افتد و فوران خون آغاز می شود . نواب پرشور از نیروی جوانی و غیرت به تعقیب جلاد می پردازد والتماس های لالا را نادیده می گیرد . و می رود تا آن سگ مردار را جزا دهد . ناگهان آن دیوسیرت پست فطرت بر می گردد و کارد را در سینهء نواب این جوان آزاده و دلیر فرو می کند و همه چیز پایان می یابد ... . قاتل و قصاب ناپدید می شود و دیگر کسی نمی داند که اهریمن چه شد ؟ و به کجا رفت . زمین را خونی سرخ و تازه می پوشاند و قطره های خون از بازوی نوید تا داخل خانه راه می کشد . نوک کارد قلب نواب را سوراخ نموده و جابجا او را با شهپری از افتخار و ایمان روانهء بهشت می کند . اکنون پدر و مادر تنها مانده اند . و در ضیافت خونِ دلبند خویش به مهمانی خدا نشسته اند . آری خدا امانتی را که برای شان داده بود . واپس ستانید . اما چه ستانیدنی! شگفت انگیز ، افتخار آفرین و دردآلود . روزگاری نواب احمدی! مهمان پدر و مادر آمده بود که به چوچه گک غزالی می مانست ظریف و زیبا با پوستکی تیره و چملک . با دهنی پر از گریه و بی دندان . همیشه گریانوک و ضعیف ، محتاج به همکاری و همراهی مادر . اما در رفتنش چه سان بود ؟ مردی نیرومند ، جوانی سرافراز و مایهء سربلندی پدر . قوی، بااراده، مومن و مردافگن . قهرمانی شجاع و ورزشکاری نیرومند . آری خداوند هدیهء گران بهای خود را دوباره گرفت، و به سوی خویش فرا خواند . "بازگشت همه بسوی اوست" اما بازگشتن نواب احمدی! از نوع دیگری است . او بی هیچ جرم و گناهی به شهادت رسیده و سوار بر گردونه یی از نور و ایمان بسوی او بازگشته است . زهی! سعادت مردا! نواب عزیز . خوشا به حالت مرد! که به مهمانی خدا رفتی و پای برون نهادی از این عالم خاکی و این دنیای پست و پلید . آری ما گنهکار و شرمسار باقی ماندیم و تو بسوی کهکشان ها پریدی . یادت در خاطره و داغت بر دل های مان باقیست . آری تا ابد باقی می ماند روحت شاد بزرگ مرد! پدرود پدرود پدرود


بهروز خاوری

آدینه  30 سرطان/تیر 1390

کابل ـ افغانستان