نگاهى به "رها در باد"

نقدی ازشهرنوش پارسی پور نویسنده مشهور ایران!

نگرشی از خانم شهرنوش پارسی به کتاب( رها در باد) در مجلۀ (بررسی کتاب) چاپ لاس انجلس. پارسی پور، نویسندۀ مشهور ایران است که داستان‌هایش به زبان‌های گوناگون دنیا ترجمه شده و از سوی هجدهمین کنفرانس پژوهش‌های زنان در آمریکا، به عنوان زن نویسنده سال برگزیده شد.

رمان های خانم پارسی پور شهرت جهانی دارد که از دو کتابش، (طوبا و معنای شب ) و (زنان بدون مردان ) در امریکا فلم ساخته اند و جای افتخار است که ( رها در باد ) برای نویسندگان ایرانی یک موخذ با ارزش است.

نگاهى به "رها در باد"

شهرنوش پارسی پور

افغانستان در برهوت تاريخ رها شده بود. اين جامعه كوهستانى كه در برزخى در شرق ايران قرار گرفته است، به دليل موقعيت جغرافيايى خود در دهه هايى كه جهان با شتاب به سوى جلو حركت مى كرد در تاريكى باقى ماند. گفته مى شود كه اگر تمام اختراعات و اكتشافات دنيا را صد فرض كنيم، يك درصد آن سهم تمام دوران هاى تاريخى و تمام كشورهاى جهان و نود و نه درصد آن سهم صد سال اخير است. چنين است كه افغانستان، به همراه بسيارى از كشورهايى كه در اندرونه آسيا قرار گرفته اند محكوم به آن شدند كه با آن يك در صد زندگى كنند. تمام جمهورى هاى شوروى سابق جزيى از اين جوامع هستند كه در تاريكى باقى ماندند. اين تاريكى اما براى افغانستان فاجعه ترسناكى را به همراه آورد. در حالى كه حزب توده در ايران كه وابسته به شوروى بود در سال ١٣٣٢ شكست نهايى را خورد در افغانستان اما به دليل معادلات بين المللى جبهه شوروى از قدرت برخوردار بود. چنين شد كه در سال ١٣٥٧ خورشيدى قواى شوروى موفق شدند دو حزب كمونيست را كه با هم ائتلاف كرده بودند در افغانستان به قدرت برسانند. كتاب ثريا بهاء، "رها در باد" اين دوره تاريخى افغانستان را به تصوير مى كشد.

ثريا بهاء، دختر سعدالدين خان بهاء، روشنفكر افغانستانی است كه هيجده سال از عمر خود را در زندان هاى دوران پادشاهى افغانستان گذرانيد. اين شخصيت كه از سواد و دانش قابل تاملى برخوردار بود دائم در جستجوى راهى كه افغانستان را از مشكلات برهاند در حال مبارزه بود. افغانستان نيز همانند تمام كشورهاى جهان سوم در جستجوى راهى بود كه عقب ماندگى خود را در برابر كشورهاى غربى جبران كند. در حالى كه در غرب، در اروپا و آمريكا هر روز اختراع جديدى شكل مى گرفت، افغانستان، همانند تمامى كشورهاى جهان سوم در تب و تاب پيدا كردن راهى سياسى براى خروج از بن بست تاريخ بود تا بتواند لياقت هاى اقتصادى و صنعتى خود را بارز كند. در اين زمان ها در كشورهاى سلطنتى هميشه تيغ حمله متوجه نظام سلطنتى مى شود. همه فكر مى كنند اگر شاه برود تمام كارها درست خواهد شد، غافل از آن كه بايد جامعه را بر اساس معيارهاى نوين بازسازى كرد. چنين است كه در افغانستان نيز تيغ حمله متوجه نظام سلطنتى بود و همين نظام سلطنتى است كه پدر ثريا بهاء را هيجده سال در زندان نگه مى دارد.

دختر جوان پس از زندان پدر به دنيا مى آيد و با حماسه هاى خانوادگى بزرگ مى شود. تربيت پدر او متوجه مدرنيسم است و دخترش را تشويق به درس خواندن و رشد مى كند. ثريا دوران دبستان و دبيرستان را با موفقيت مى گذراند و وارد دانشگاه كابل مى شود. نظام سلطنتى، كه اگر بر اساس معيارهاى ايرانى بررسى شود ستم-شاهى است، اما درهاى دانشگاه را به روى دختران گشوده است. نظام همچنين سر سازگارى با روسيان را دارد كه همسايه قدرتمند شمالى است و با داس و چكش كمونيستى به تمام مردم دنيا خفت مى دهد و داعيه دفاع از كارگران جهان را دارد. ثريا از طريق دوستانى كه پيدا كرده است جذب حزب پرچم مى شود. بعد بزودى در مى بايد كه اين يك حزب وابسته است و از آن بيرون مى آيد.

افغانستان مى خواهد ره صد ساله را به سرعت به پيمايد. داوود پسر عموى پادشاه افغانستان عليه پادشاه كودتا مى كند. شاه كه در سفر ايتاليا است واقعيت شكست خود را مى پذيرد و داوود با تكيه بر قدرت شوروى به قدرت مى رسد. دليل موفقيت همسايه شمالى در همين نكته گنجيده است كه غرب توجه چندانى به افغانستان ندارد و همسايه شمالى رقيب سرسختى ندارد. هنگامى كه در سال ١٣٥٧ انقلاب اسلامى قدرت شاه را در ايران ريشه كن مى كند، روسيان فرصت فوق العاده اى براى ورود به افغانستان پيدا مى كنند. هيچ كس نيست كه براى افغانستان دلسوزى كند. پس داوود سقوط مى كند و در جنگى نابرابر در كاخ رياست جمهورى به همراه خانواده اش به خاك مى افتد و كمونيست ها قدرت را به دست مى گيرند.

تمامى اين نكات در كتاب ۸۰۰ صفحه اى ثريا بهاء مورد بحث و بررسى قرار مى گيرد. او واقعيت زندگى افغانستان را با خون و گوشت و پوست خود تجربه كرده است. او دختر جوانى ست كه استعدادى بسيار خوب در زمينه ادبيات دارد. داستان مى نويسد و در دانشگاه درس مى خواند. زمينه ى تعليماتى او بسيار آشفته است. متون ماركسيستى را مى خواند. ادبيات رمانتيك مى خواند و در همان حال خواننده ى مجلات زن روز و اطلاعات بانوان چاپ ايران است. انبوهى غريب از اطلاعات پراكنده در ذهن او رشد مى كند. اما يك نكته مسلم است كه او هرگز قادر نيست شوروى را در افغانستان به عنوان يك قدرت مستقر قبول كند. در اين زمان رقابت دو برادر براى ازدواج با او شكل مى گيرد و ثرياعاقبت تن به ازدواج با صديق مى دهد كه برادر نجيب، فعال سياسى چپ است. ما در اينجا شاهد تغييرات و تحولات كمونيست ها در افغانستان هستيم و شاهدى بر اعدام و كشتار هشتاد هزار انسان. در جامعه اى كه اكثريت مردم بى سواد هستند بخش اعظم تحصيل كردگان آن به جوخه اعدام سپرده مى شوند. ثريا اما با صديق ازدواج كرده است كه در دوران پيش از ازدواج صد و پنجاه نامه ى عاشقانه براى او فرستاده و چند بار نيز خودكشى كرده است.

افغانستان دارد در زير بار تحولات سياسى، اجتماعى و روانى از پاى در مى آيد. جامعه پدرسالارى كه الله و پدر را باهم برابر مى بيند ناگهان رودررو با زنانى است كه حرف مى زنند و از خود قدرت نشان مى دهند. فراموش نكنيم كه پس از سقوط كمونيست ها طالبان تمام زنان افغانستان را خانه نشين كرد و آنها را در پستوها پنهان كرد. مى توان باور كرد كه اين جامعه از نظر روانى در آشوب ترسناكى فرو رفته است. اما داستان به قدرت رسيدن كمونيست ها در افغانستان، افغانستانى كه متكى بر نوعى اقتصاد شبانى و ما قبل تاريخى است از نكاتى ست كه به فاجعه مى ماند. چنين به نظر مى رسد كه در اين دوران هفت هشت ساله افغانستان دائم به خود خنجر مى زند. ثريا بهاء اين دوران را به خوبى در كتابش مورد بحث و بررسى قرار مى دهد.

در آخرين تحليل نجيب، برادر شوهر ثريا به عنوان رئيس جمهور انتخاب مى شود. براى ثريا تنها يك راه باقى مى ماند و آن فرار است. او كه در رابطه با احمد شاه مسعود، چريك برجسته افغانستانی قرار گرفته به همراه همسر و دو فرزندش به سوى كوه هاى هندوكش مى گريزد و در طى يك سال پر از ماجرا اين مسير ترسناك را به همراه خانواده اش طى مى كند و به پايگاه هاى احمد شاه مسعود مى رسد. سپس از آن طريق است كه خود را به پاكستان مى رساند و موفق مى شود تا از آمريكا پناهندگى بگيرد.

اين پى رنگ خاطرات ثريا بهاء است. در جريان خواندن كتاب متوجه مى شويم كه او با شوهرش تضاد عميقى دارد. صديق، شوهر ثريا كه برادر نجيب، رئيس جمهور افغانستان است دچار مشكلات زيادى ست. او از يك سو يك مرد افغان و لاجرم يك پدر سالار است. از سوى ديگر او شوهر زنى ست كه قدرت روانى زيادى دارد و مى خواهد تصميم گيرنده و مسئول زندگى خود باشد. از ديگر سو با برادرش در تضاد است كه در تمام دوران بچگى او را تحقير كرده و به او آزار رسانده است. و شايد در آخرين تحليل او دچار عدم تعادل روانى است. واقعيت اين است كه در تمام جامعه هاى در حال گذار كه از مسير حركت جامعه هاى مترقى عقب مانده اند اين عدم تعادل روانى به چشم مى خورد. او از يك سو رقيق القلب است و از ديگر سو مى تواند زنش را كتك بزند. بچه هايش را به روش هاى خشن كتك مى زند، اما در همان حال قادر است بر آنها نفوذ داشته باشد. هرچه هست در آخرين تحليل اين خانواده نيز همانند بسيارى ديگر از خانواده هايى كه در جريان تحولات دردناك جامعه در حال گذار قرار گرفته اند از هم مى پاشد.

ثريا بهاء وضعيت افغانستان و شرايط زندگى خانوادگى خود را در اين اثر به نمايش گذاشته است. اين كتاب گوشه بسيار كوچكى از يك واقعيت ترسناك است. واقعيت افغانستان و ستم ترسناكى كه بر اين جامعه رفته است. افغانستان از جامعه سلطنتى سنتى به دام كمونيسم روسى مى افتد و سپس در يك دگرديسى ترسناك دچار قهقهراى اسلامى مى شود و به عمق تاريخ سقوط مى كند. طالبان كه هيچ چيز براى عرضه ندارد مى كوشد هرچيز را كه وجود دارد نابود كند. نابودى بوداى باميان كه يك شاهكار تاريخى بود نشانه اى از اين سبعيت غير قابل توضيح است. امروز اما افغانستان مى كوشد دموكراسى را آزمايش كند و مردم روش نوينى براى زندگى خود يافته اند. اين در حالى ست كه شبه طالبان و اخيرا داعش در اين كشور به چشم مى خورد. كتاب ثريا بهاء تنها دوران حكومت كمونيست ها را در بر مى گيرد اما خواندن آن براى تمام كسانى كه مى خواهند درباره افغانستان اطلاعاتى جمع آورى كنند ضرورى است.

خواندن كتاب ثريا بهاء را به شما ایرانیان توصيه مى كنم.

شهرنوش پارسى پور - بی بی سی

___________________________________________

نصرت الله "صدیقی

"رها در باد" اثر گرانبهایی از ثریا بهاء

اثر ادبی "رها در باد" زندگی‌نامه‌ی نویسنده را در لابلای زندگی‌اش که فراز و فرود زیادی در امتداد تحولات تاریخی داشته است متبلور می‌سازد و هم‌چنان از سرنگونی رژیم شاهی تا به قدرت رسیدن خلق و پرچم، از واژگون شدن خلق و پرچم تا رویداد یازده سپتامبر و شهادت قهرمان ملی که نقطه‌ی پایان کتاب است.

ثریا بهاء در یک خانواده روشنفکر و مبارز متولد شده، از بدو پیدایش که با دست راست و چپ خود آشنا می‌شود غبار غم از در و دیوار باریدن می‌گیرد، از خاک سپاری برادرش تاغُل و زنجیر پدرش، از فرو بلعیدن نهنگ‌هایی کمونیزم تا نگون بخت شدنش با وحشی ترین مرد که همسفر زندگی‌اش است. در مبارزه که از پدر میراث دارد به گفته خودش "بیدی نیست که از هر بادی بلرزد" با قامت رسا در مقابل غول پیکرهای که سد تبارز اندیشه و شگوفایی‌های زندگی‌اش و حتی تصمیم به قیمت جانش ریخته می‌شود مبارزه نموده است، در فرجام با سنجش دقیق و پیکار راستین همه را پشت پا زده و فایق بدر آمد که هنوز نفس می‌کشد و زندگی را در کشمکش‌های نبرد جستجو می‌کند.

خانم بهاء که هنوز از جوش و خُروش زندگی چیزی نمی‌دانست سرگرم صندوق و الماری بجا مانده‌ی پدرش و صندوقچه آرایش مادرش بود که هیولای مهیبِ زولانهِ پایش گردید، شور و شوق مبارزه که نشان از پدر مبارزش در روح و روانش شعله‌ور بود پایش را در حلقه‌ی پوپلستی خلق و پرچم کشاند.

وی تازه با دیوهای خلق و پرچم مانند میر اکبر خیبر، ببرک کارمل، اناهیتا راتب‌زاد، داکتر نجیب‌الله وسلیمان لایق آشنا شده بود، با اندیشه آزادی‌خواهی که داشت، با شعارهای پرولتاریایی این دیوهای مست خود را هم آهنگ خواند وارد این حلقه‌ی شوم شد، این دیو‌های مست که شعار آزادی زنان و آزادی اندیشه را ورد زبان خود ساخته بودند خلاف شعار شان به هوس بازی‌هایی می‌اندیشدند که آدم را تا فراخنایی وجود در ماتم می‌کشاند، خانم بهاء اوضاع را آفتاب نما مشاهده می‌کرد. همچنان از سرسپردگی و غلامی حلقه بگوش این حلقه‌ی خبیثه با شوری آ گاه شد، که همه گوش به فرمان آن سوی دریا است با درایت و قابلیت که داشت جهت رهایی از عذاب وجدان استعفای خود را تقدیم به رهبری حزب نمود.

بعد از اینکه بارگران را از دوشش می‌کشد با روح مبارزه طلبی در مقابل هیولای زمان در دانشگاه و گردهمایی‌ها با حق آزادی زنان مبارزه می‌کند، هنوز که قامت راست نکرده بود سرنوشت تقدیر وی را با زشت ترین مرد روزگار گره می‌زند که دردی‌ست جانکاه، خانم بهاء به امیدی اینکه الگوهای میراث قبیله‌ی شاید در درازنای زمان کنار رود و شیوه‌های زندگی بدوی با شهرنشینی و مبارزه طلبی تغییر پیدا کند که متأسفانه تیر امیدش به سنگ اصابت می‌کند، با گذر زمان بد بدتر می‌شود، هنوز در فکر تغییر کردن همسرش تلاش می‌کرد که ممکن امیدی برای زندگی پیدا شود، متاسفانه دام‌های دیگری فرا راه او تنیده می‌شود که ممکن به قیمت جانش تمام شود.

داکتر نجیب رییس سازمان اطلاعاتی، زمان دانشجویی که چشم به خانم بهاء داشت، در اثر حیانت برادرش موفق نشدو از پیوندی وی با برادرش کینه به دل داشت و دست به حیله و نیرنگ شده به بهانه‌های مختلف به آزار و اذیت می‌پردازد.

داکتر نجیب که نه رحمی به مرده دارد و نه شفقت به زنده حتی خانواده و پدر و مادرش به ستوه است در پی زجر دادن برادر و همسر برادر آستین بر زده و برادرش را به زندان و خانم برادرش را با مرگ تهدید دارد، خانم برادر که محتاطانه قدم بر می‌دارد در شرایط ناگواری قرار دارد که یگانه برادر و مادرش تسلی بخش خاطرش است، سر انجام که جای پایی برای زندگی کردن در کابل باقی نمی‌ماند با تدبیر عاقلانه با آمر جبهه‌ی پنجشیر که در آن روزگار با دولت اجیر دست و گریبان بود ارتباط بر قرار می‌کند و خواهان پناه گرقتن به جبهه می‌شود.

قهرمان ملی در آن زمان یگانه تسلی بخش خاطر ملت مسلمان افغانستان است که نامش طنین انداز قلب‌هاست برای خانم بهاء و همسر بدوی.اش با دو فرزندش اطمینان‌نامه می‌فرستد که با آمدن در جبهه نه تنها که در امن هستید بلکه درخواست پناهندگی در مرفه ترین کشورهای دنیا برای تان تدارک می‌بینم.

خانم بهاء با دو فرزند و همسر زندگی‌اش که جانور بیش نیست، به گفته خودش هفت کوه و هفت دریا را با مشقت پشت سر گذشتانده خود را به جبهه می‌رساند و با استقبال گرم یگانه چریک افغانستان که بانی جنگ‌های پارتیزانی در افغانستان است قرار می‌گرد.

بهاء یگانه خانم است که در جبه‌ی داغ نبرد زندگی جدید را آغاز می‌کند، دیگر از زندگی پرزرق و برق که در مکروریان داشت خبری نیست باید با خانه‌های سنگی و مغاره‌های کوه‌ها با خزندگان که آنجا لانه دارند سازگاری کند که کار بس طاقت فرسااست.

آمر جبهه با داشتن مصروفیت‌های نفسگیر در لایه‌های جنگ و تنظیم نمودن جبهات در مقابل غول پیکرهای روسی، این خانواده را نیز از عطوفت که در وجودش نمایان است فراموش نمی‌کند و همیشه جویای احوال شان می‌شود، نه تنها مراقبت از زندگی‌شان بلکه مباحثات سیاسی نیز راه اندازی می‌کند.

من نمی‌دانم در صورتی‌که خانم بهاء باورهای همسان دینی با آمر جبهه نداشت،کدام ویژگی آمر جبهه در روان خانم بهاء اثر عمیق می‌گذارد که تا فراخنایی و جودش رخنه می‌کند و چنان ریشه‌دار می‌شود که به گفته خودش تا زنده است فراموش ناشدنیست.

این خانواده چند مدت را در نوازش آمر جبهه در دره‌های زیبا و آب‌های خروشان پنجشیر و ورسج سپری می‌کند بعداً به درخواست شوهرش که خود چندان راضی نمی‌باشد عزم دیار غربت می‌کند، آمر جبهه که قول درخواست پناهندگی داده بود با وعده خود وفا نمود اما پیشنهاد‌های به خانم بها داشت اگر قبول می‌کرد ممکن سرنوشت‌اش طور دیگری رقم می‌خورد، از اینکه راه فرار از تقدیر وجود ندارد با رهنمایی قهرمان ملی روانه‌ی پاکستان می‌شوند و بعد از چند روز سکونت در اقامت گاه احمد ضیا مسعود برادر قهرمان ملی درخواست پناهندگی شان در ایالات متحده امریکا پذیرفته می‌شود و روانه آنجا شدند، با تبعیت از ضرب المثل که " نا آسوده کجا رود که آسوده شود" در ایالات متحده که یک کشور رویایی می‌باشد باز هم در کشاکش زندگی در لجنزار هیولای زمان دس و پنجه نرم می‌کند که سرانجام تلخی انتظاری آنرا می‌کشیدند.

با فتنه انگیزی و حیله.گری شوهرش دو فرزندش که یگانه امیدی زندگیش بود، تحریک می کند، که بردختر چندان کارگر نمی افتد و مادرش را دوست دارد، اما با دوری پسرش وی را رنج می دهد، گویا انتقام می گیرد، در واقع با این تحریک کردنها زندگی پسر را نیز برباد کرد. خانم ثریا می‌ماند با کوله باری از درد و رنج و هنوز که هنوز است برای آزادی و عدالت مبارزه می کند.

با حرمت نصرت الله "صدیقی

*******************************************

نویسنده: نجیم نصرت

نگاهی به کتاب "رها در باد" اثر ثریا بهاء

«رها در باد»، عنوان کتابی از محترمه ثریا بها که خاطرات زندگی پرفراز و نشیب خود را در قالب داستان حکایت کرده است.

ثریا بها در سال 1954 در یک خانواده روشنفکر و مبارز در شهر کابل متولد شد؛ پدرش «سعدالدین بهاء» شاعر و نویسنده مبارز افغانستان بود که به عنوان یکی از پیشگامان جنبش مشروطیت، بیشتر عمرش را در راه مبارزه با سلطنت در افغانستان سپری کرد و بیش از 18 سال را در زندان های رژیم شاهی انواع شکنجه‌ها را تحمل کرد.

ثریا بهاءتحصیلات خود را در رشته اقتصاد در دانشگاه کابل به پایان رساند و در سال 1975 با «صدیق» برادر داکتر نجیب الله ازدواج کرد که در این کتاب نویسنده به تفصیل این ازدواج نافرجام را شرح داده است.

آنگونه که در این کتاب نوشته است نجیب الله و صدیق برادرش هر دو خواستگار و علاقمند به ثریا بوده‌اند و سرانجام با صدیق ازدواج می‌کند. ثریا بهاء می‌نویسد که «احساس عاطفی»، «لج با ببرک کارمل»، «تشویق میر اکبر خیبر»، «سادگی خانواده و خودش» او را به بدبختی و ازدواج با صدیق کشاند.

آنگونه که نویسنده در این اثر به تفصیل شرح داده، وی در سال‌های دانشجویی به رسم موجود در جامعه روشنفکری آن روز مدتی به گرایش‌های چپ تمایل نشان داده و عضو «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» جناح «پرچم» بوده است که بر اثر مخالفت و شناختی که از ماهیت سران احزاب کمونیستی افغانستان به دست می‌آورد از این حزب جدا می‌شود.

در یک دادگاه درون سازمانی در 27 حوت 1351 که حزب «دموکراتیک خلق افغانستان» برای محاکمه حزبی ثریا برگزار کرد که وی در خاطرات خود آن دادگاه را «استالینی» می‌نامد از خود چنین دفاع کرده است:

«... من پیش از سفر به شوروی انتقاداتم را بر هنجارهای غیر اخلاقی و غیر انقلابی رفیق ببرک کارمل نگاشتم و به کمیسیون تفتیش(بازرسی) حزب سپردم.

در سفر شوروی دریافتم که رهبری حزب جیره‌خواران مسکواند در واقع من میان گرایش‌های منش خویش و منش شما و ناسازگاری موقعیت خویش دست و پا می‌زنم. با آن هم احساس می‌ کنم، فسادناپذیر و پاک از هر گونه سازش و تبانی با شما، حزب را ترک می‌کنم. من با شما بدرود می گویم، بدرود با شما بدرود با مبارزه نیست.»

آن گونه که در این کتاب بیان شده است، بعد از این دادگاه، مخالفت ثریا با جریان حزب پرچم در افغانستان آغاز و به یکی از منتقدان این جریان می‌پیوندند به گونه‌ای که در زمان که حزب دموکراتیک خلق در افغانستان به قدرت می‌رسد و ناچار می‌شود دو بار به فرانسه و آلمان غربی پناهنده شود که به سب پیوندهای خانوادگی با این جریان و نیز تمایلات شوهرش ناگزیر می‌شود که دوباره به افغانستان بازگردد که شرح تفصیلی هر یک از این حوادث در کتاب بیان شده است.

با تدوام مخالفت ثریا با داکتر نجیب الله رییس جمهوری افغانستان، وی بارها مورد سوءقصد، تهدید و بازداشت قرار می‌گیرد و سرانجام با چریک‌های شهری نیروهای شهید احمد شاه مسعود ارتباط بر قرار می‌کند و با نوشتن نامه‌ای برای احمدشاه مسعود از او می‌خواهد که از کابل خارج و در «دره پنجشیر» که در آن زمان داغ‌ترین جبهه جنگ در برابر ارتش سرخ بود، در کنار او قرار بگیرد.

نامه وی به دست احمد شاه مسعود می‌رسد، و مسعود بعد از بررسی‌هایی که توسط چریک‌های شهری خود در کابل انجام می‌دهد، ترتیب انتقال ثریا و خانواده‌اش را از کابل می‌دهد و سرانجام ثریا از کابل فرار و به دره پنجشیر به احمدشاه مسعود، پناه می‌برد.

ثریا یک سال در کنار احمد شاه مسعود می‌ماند و در سال 1988 توسط نیروهای مسعود از جبهه جنگ خارج و به آمریکا مهاجرت می‌کند.

بخش مهمی از این کتاب به تصویر سیمای احمدشاه مسعود و مقاومت نیروهای تحت امر وی اختصاص دارد و بیانگر آن است که افکار آزادی خواهانۀ احمد شاه مسعود بر نویسنده تأثیر گداشته با آنکه نویسنده اندیشۀ سیکولار دارد.

No photo description available.

)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

سید حسن انوری

اﻳﻦ ﺭﻭﻣﺎﻥ ﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﻭاﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺭا دﮔﺮﮔﻮﻥ ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ

خاد (خدمات امور دولتی) این اسم را بارها در کوچکی زمانی که دانش‌آموز مکتب بودم در مهمان‌خانه‌ی مان از زبان مهمان‌ها پدر و پدرکلانم می‌شنیدم. پدرکلان من که آدم مردم‌دار و مهمان‌نوازی است، همیشه میزبان دوستان و رفیق‌هایش بودیم. آنها معمولا در لابه‌لای صحبت‌های‌شان به گذشته می‌رفتند و از تاریخ، جهاد، شوروی، طالبان، حکومت‌های شاهی و دوره‌های خونین جنگ و دهشت‌افگنی در کشور یاد می‌کردند

گاه‌گاهی کلمه خاد را از زبان آنها می‌شنیدم، فکر می‌کردم اسم کسی یا مکانی بوده باشد؛ من که به خوبی همه‌ی حرف‌های آنها را درک کرده نمی‌توانستم ولی با شوق و علاقه تا ناوقت‌های شب در کنار مهمان‌ها به‌خاطر شنیدن قصه‌های‌شان می‌نشستم تا کمی از گذشته‌ها بدانم ولی بدبختانه فردای آن‌شب همه را به‌دست فراموشی می‌سپردم. پدرم که در زمان جهاد در حزب حرکت بود و خاطرات زیادی از دوره‌های جنگ و جهاد در آن زمان‌ها داشت؛ گاه‌گاهی که مصروف کارهای زراعت در سر زمین‌ها می‌بودیم ازش می‌خواستم از زمان جهاد قصه کند؛ او نیز در لابه‌لای حرف‌هایش از خاد یاد می‌کرد. من ازش روزی پرسیدم این خاد بالاخره کی است و چی کاره بوده؛ همه وقتی در این باره می‌گوید من هیچ چیزی نمی‌دانم؟ پدرم فقط اشاره‌ای کوتاه می‌کرد و می‌گفت؛ در زمان حکومت خلق و پرچم یک گروهی به سرکرده‌گی داکتر نجیب بود که از صلاحیت‌های زیادی برخوردار بود و استخبارات بی‌حد قوی داشت. هر کس به دام آنها می‌افتاد شکنجه‌های بی‌رحمانه و غیرانسانی می‌نمود. آن‌قدر مردم را این نهاد به کشتن داد که حتا از شنیدن اسمش مردم می‌هراسید و خون در بدن‌شان می‌خشکید! من که آدم درس‌خوانی نبودم در زمان دانش‌آموزی مطالعه که هیچ نداشتم، کتاب‌های مکتب را هم تنها شب‌های امتحان به دست می‌گرفتم یک‌بار هم شاید روی‌خوانی نمی‌توانستم که خوابم می‌برد. هیچ وقتی دنبال تاریخ نبودم و بی‌خبر از همه چیز به سر می‌بردم.

زمانی‌که در دانشگاه راه یافتم، کمی با کتاب و کتاب‌خواندن آشنا شدم. معمولا کتاب‌های رمان و داستان می‌خواندم چون از کتاب‌های سیاسی سر در نمی‌آوردم تا این‌که آهسته‌آهسته کتاب‌های سیاسی را هم به مطالعه گرفتم. روزی کتاب (راز خفته) از رزاق مامون را مطالعه می‌کردم. این کتاب بیشتر روی اوضاع سیاسی زمان خلقی‌ها و پرچمی‌ها می‌چرخید و در این کتاب درباره تشکیل و کارهای ارگان استخباراتی خاد (خدمات امور دولتی) بیشتر فهمیدم.

من که همیشه سخنرانی‌های داکتر نجیب را می‌شنیدم؛ از وحدت، اتحاد، همبستگی، برابری و برادری یاد می‌کرد. باری هم که ویدیوی به دار آویخته شده او و برادرش را توسط طالبان در تلویزون دیده بودم حتا اشک ریخته بودم که چرا یک قهرمان را طالبان چنین به دار آویخته و کشته‌اند. اما در کتاب راز خفته؛ داکتر نجیب را یک آدم قوم‌پرست و ستمگر پیدا کردم. تا زمانی‌که رییس خاد بوده ستم‌های زیادی را بر مردم روا می‌داشته و زمانی هم که رییس جمهور شده نهایت تلاش کرده تا با رفتار قبیلوی خود قوم پشتون را در مهم‌ترین و کلیدی‌ترین پست‌ها و مقام‌ها بگمارد و قومی‌ساختن نظام حکومت یکی از اهداف او بوده و به اندازه‌ی بسیار بالا هم به اهداف خود رسیده بوده است. علاقه‌ای که من نسبت به داکتر نجیب داشتم با خواندن این کتاب کاسته شد؛ دیگر او را یک قهرمان تصور نمی‌کردم.

در همین روزها رفیق‌ها پیشنهاد کردند کتاب (رها در باد) نوشته ثریا بهاء خانم برادر داکتر نجیب را بخوانم که حاوی از هرگونه معلومات است و همچنان خیلی قشنگ قلم‌زده شده است. این کتاب که بیست هفت فصل است و در حدود 784 صفحه دارد از خاطرات کودکی خانم بهاء شروع می‌شود و دوران‌های دانشجویی و تشکیل جنبش‌های دانشجویی، خاطرات هژده سال زندان پدر مبارز و نویسنده‌اش سعدالدین‌خان بهاء، جوانی و عاشقی، چشم‌دیدها و سیاست‌های زمان ظاهرخان، داودخان، ببرک کارمل، تره‌کی، نجیب، کودتاه سفید، قیام‌ها، سنگر‌های داغ جنگی نیروهای ائتلاف شمال، خاطراتی از زندگی چندروزه‌ای با ابرمرد تاریخ و قهرمان ملی بنیانگذار جنگ‌های چریکی احمدشاه مسعود، کش‌وگیرهای زندگی متحلی با دیوانه‌ای به تمام معنا صدیق راهی برادر رییس جمهور وقت داکتر‌نجیب و در نهایت جنایت‌های ضد بشری و دور از اخلاق و انسانیت یک مرد از تبار افغان که با شنیدنش و خواندنش به روان انسان صدمه‌ی شدیدی وارد می‌شود و دنیا را برای انسان تاریک و لجن می‌سازد؛ بلی کردار داکتر نجیب از فرود کشتارگاه خاد تا فراز ریاست جمهوری و فرار از ریاست جمهوری.

در این کتاب تا بی‌نهایت درباره خاد، رییس خاد و همه جنایت‌های پنهانی که تا حال در هیچ کتاب و حافظه نبوده و نیست چشم‌دیدهای نویسنده و تیزهوشی نویسنده است؛ آشنا شدم. افسوس خوردم به آن اشک‌های مرواریدگونه‌ای که به‌خاطر به‌دار کشیده‌شدن این کثافت دنیا و آخرت و پست‌فطرت‌ترین حیوان در پوست انسان در روی زمین ریخته بودم. در این‌جا چند خط از آن همه جنایت آن را می‌نوسم.

نجیب مردی است که در نوجوانی با روان سادیستی بر دو کلفت خانه تبرکو زن سالنگی و گل‌بانو دختر هزاره تجاوز جنسی می‌کند؛ سپس پسر جوانی را به نام ببرک مورد تجاوز جنسی قرار می‌دهد؛ مینو خواهر کوچکش را در پشاور بر سکوی سنگی می‌کوبد که بر اثر تورم پردۀ دماغ، جان می‌سپارد؛ موی بافتۀ مادر خود را با پوست سرش می‌کند؛ مادر بزرگ پیرش را زیر لت‌وکوب می‌گیرد؛ بینی بهرام، مامایش را می‌شکند؛ مهره‌های کمر صالحه خواهرش را با لگدزدن آسیب می‌رساند؛ دو برادرش صدیق و روشان را زیر بار اهانت، مشت و لگد به بیماران روانی مبدل می‌سازد؛ پدرش را وادار به رشوه‌ستانی می‌کند، 21 میلیون ریال را از سفارت افغانستان در تهران می دزدد؛ رییس دستگاه جهنمی خاد می‌شود و در نهایت رییس جمهور افغانستان می‌شود.

باید اعتراف کنم که من از مطالعه این کتاب نه‌تنها خاد را شناختم؛ بلکه اطلاعات مهم و حیاتی در باره تاریخ درست و دقیق دور از هر نوع جعل و فریب کسب کردم. انسانیت و مبارزه را از این خانم قهرمان نویسنده چیره‌دست آموختم. یک جمله را که از کتاب به ‌خاطره سپرده‌ام هیچ‎گاهی فواموش نخواهم کرد و تا دنیا است به یاد خواهم داشت این است که «هستی در مبارزه معنا پیدا می‌کند!»

و در اخیر با گفته‌ی دانشمند بزرگ و نویسنده‌ی غربی ( گابریل کارسیا مارکز) خاتمه می‌دهم که می‌گوید: «زندگی آن‌چه زیسته‌ایم نیست؛ و آن‌گونه است که به یادش می‌آوریم تا روایتش کنیم.

نسیم رهرو

یادداشتی پس از مرگ استاد باختری

ماه جدی سال 1379 خورشیدی/ جنوری 2001 میلادی بود. محمدشاه فرهود از کشور هالند به پیشاور آمد و گفت:« من به دیدن استاد باختری می روم. برای او پیامی دارم و تحفه‌ای هم آورده‌ام. تو هم با من برو.» من تا آنگاه استاد واصف باختری را ندیده بودم. چونکه نیازی و فرصتی پیش نیامده بود. دل و نادل بودم که بروم یا نروم. او شاعر بود، من نبودم. او ادیب و سخنور بود، من نبودم. او در گذشته‌ها یکی از رهبران سازمان جوانان مترقی بود، من نبودم. او نام و نشان داشت، من در پناه سایه‌ام راه می‌رفتم. . .

القصه، من و فرهود به حیات‌آباد پیشاور رفتیم و وارد خانۀ استاد واصف باختری شدیم. علی‌رغم تصورم، باختری را مرد بسیار صمیمی و درویش‌صفت یافتم. حس کردم سال‌ها است که ما یکدیگر را می‌شناسیم. شگفت اینکه او تعلق سازمانی مرا می‌دانست و از زندانی شدنم آگاه بود.او در بارۀ زن‌گرفتنش(زن دوم پس از مرگِ همسر اول) صحبت می کرد که از پشت دروازۀ آشپزخانه که به سالون راه داشت، صدای ترق و تروق چاینک و پیاله به گوش رسید. باختری گمان کرد که خانمش چای می‌آورد. بی‌آنکه نگاهی بیفگند و تأملی بکند، گفت:« همی زن که می‌آید، زن من است.» دروازه باز شد و بانوی محترمی که شاعر است و سخندان، با پتنوس چای داخل آمد. استاد باختری به اشتباهش پی برد و چندین بار عذرخواهی کرد.

بنابر درخواست استاد باختری پیرامون اعدام همدوسیه‌هایم معلومات می‌دادم. باختری پرسید:« اعدام شان دقیقاً چه تاریخی بود؟» پاسخ دادم:« روز چهارشنبه هفدهم سنبلۀ سال 1361». باختری قلم و کاغذ گرفت و این تاریخ را یادداشت کرد. پرسیدم:« چرا یادداشت کردی؟» پاسخش کوتاه بود:« باشد، یک وقتی به کار آید.»

استاد از عبدالمجیدکلکانی یاد کرد و از ملاقاتش با او که بنابر دستور رهبری س.ج.م صورت گرفته بود.

سخن به سوی کاستی‌های فرهنگ شفاهی رفت. استاد باختری گفت «فرهنگ شفاهی ما را تباه کرده است. برخی از عزیزان ما که در بزرگی شان شک و شبهه‌ای نیست، از خود یادگاری مکتوب بر جای نگذاشته‌اند. بزرگی آنها را فقط میتوان با سوگند خوردن ثابت ساخت.»

من که متوجه مستند‌سازی و مدون کردن اسناد شده بودم، منظور باختری را خوب می‌فهمیدم. نُه اعلامیۀ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) که به مناسبت‌های گوناگون نوشته و به نشر رسیده بود، قرار بود بازتایپ شود و به شکل مجموعه‌ای زیر عنوان «فریادی از گلوی تاریخ» به چاپ برسد. مقدمه‌ای از نام«کمیتۀ فرهنگی ساما» نیز نوشته شده بود. «فریادی از گلوی تاریخ» را به استاد دادم تا بخواند و نظر دهد. باختری تنها عناوین اعلامیه‌ها را دید اما، مقدمه را تا آخر خواند. کار رفقا را ستود و یک پیشنهاد هم داد : «به جای کلمۀ «فریادی» بهتر است« فریادهایی» بیاید.» در حقیقت، اضافه شدن کلمۀ«های» در این مجموعه یادگار استاد واصف باختری است.

من قرار ملاقات داشتم. باید می‌رفتم. وقتی رخصت خواستم، استاد اصرار کرد که بمانم و نان را با هم بخوریم. رفتنم ضرور بود. فرهود با استاد ماند و من الوداع گفتم.

از آن دیدار مدتی گذشت. هرکسی به گوشه‌ای پرتاب شد. من به کشور هالند کوچیدم و استاد به امریکا.

جلد اول کتاب«رنج‌های مقدس» از چاپ برآمده بود. روزی زنگ تیلفون صدا کرد. آن‌سوی خط استاد واصف باختری بود. در باره کتاب رنجهای مقدس گفت. گفتم« استاد تعریف نکن، عیب کارم را بگو که در جلددوم اشتباه نکنم.» جواب داد: «وقتی داکتر حمید سیماب کتاب را ویرایش کرده، من چه‌کاره که نظر بدهم.»

ایراد برخی‌ها این است که باختری توانایی کار‌های بزرگتر را داشت اما، به آن اهتمام نورزید. شاید حقیقتی در این نکته وجود داشته باشد. این را هم نباید فراموش کنیم که ما فرزندان سرزمینی هستیم که از آسمانش آفت می‌بارد و از زمینش خنجر می‌روید. «مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده‌اند که در مقابل اینهمه بدبختی دوام بیاورند؟»

و باز:

آنکه «تموزش غریبانه و سرد گذشته باشد» کاری «فردوسی‌وار» از او ساخته نیست.

یاد استاد واصف باختری گرامی باد!

نسیم رهرو

دهم اگست 2023

**************************************************

وصفی چند از اوصاف واصف باختری

نويسنده: استاد لطيف ناظمى

او رفیق شفیقی بود

شصت سال دوستی و بیست سال تمام رفیق حجره و گرمابه، این است فشرده تاریخ آشنایی من و واصف باختری. هر دو در مدرسه بودیم که با‌هم آشنا شدیم. این را او خود در مقدمه نخستین دفتر شعرم نوشته است. او در بلخ می‌آموخت و من در هرات. او چهار سال از من بزرگ‌تر بود و از این رو زودتر به دانشگاه رفت. سال ۱۳۴۵ خورشیدی نخستین دیدار ما بود. در دهلیز دانشکده ادبیات دیدمش‌. لختی به چهره‌اش خیره شدم‌. دیدم به سویم می‌آید. فهمیدم که همو است ـ واصف باختری. آن روز‌ها شعرهایش را با امضای واصف می‌نوشت، ولی پسان‌تر‌ها برای این‌که تخلصش با واصف ارغستانی مشروطه‌خواه التباس نشود، باختری را پسوند نامش کرد؛ اما من همیشه او را واصف نامیده‌ام، چرا که با همان نام با او آشنا شده بودم‌. نخستین دیدار، برایم خوش‌آیند بود. مردی را می‌دیدم که بلند‌قامت بود، مثل چکامه‌ها‌ی بالا‌بندش. خوش‌سیما بود، مثل غزل‌هایش، با چشمانی که از آن‌ها مهرورزی می‌تراوید. برای نخستین بار او را در آغوش گرفتم‌. انگار هر دو از سفر دوری برگشته‌ایم.

روز‌ها و سال‌ها، چون برگ‌های خزانی از درخت عمر هر دوی‌مان فرو افتادند. ۴۵ سال پس از نخستین دیدار، در سال ۲۰۱۱ در هوتلی در سویدن‌، برای آخرین بار در آغوش فشردمش و دیگر هرگز ندیدمش و آن واپسین دیدار ما بود، تا این‌که روز بیستم جولای ما را تنها گذاشت و رفت و تن رنجورش، از شکنجه درد‌های جان‌گداز، رهایی یافت.

سال ۱۳۴۵ من وارد دانشگاه شدم. او به صنف چارم می‌رفت و در این یک سال در خوابگاه شبانه دانشگاه کابل، پیوسته یک‌دیگر را می‌دیدیم. شعر می‌خواندیم و سگرت دود می‌کردیم. گاهی هم آدینه‌ها به بلندی‌های باغ بالا می‌رفتیم و زیر سایه ارغوان‌های زرد، شورنخود می‌خوردیم.

او با دوستانش بسیار مهربان بود. هیچ وقت بر‌نمی‌آشفت و دل یارانش را نمی‌شکست. دوستان زیادی داشت، اما رهنورد زریاب و پویای فاریابی و من بیشتر با او بودیم. دوستان دیگری هم داشت؛ چون حیدر لهیب و رازق فانی، ولی خط فکری آن دو را نمی‌پسندید. پس از این‌که نام باختری عام شد، او را باختری جان خطاب می‌کردم و او هم مرا ناظمی جان می‌گفت.

زمستان سال ۲۰۰۶ بود.یک روز زنگ تلفن خانه ما به صدا در‌آمد. از امریکا بود. گوشی را بر‌داشتم‌. همو بود ـ‌ واصف باختری. با همان لحن صمیمانه همیشه‌گی خود گفت:

ناظمی جان سلام.

گفتم: باختری جان سلام.

اندوهگین بود. لرزشی در صدایش حس کردم. گفت خبر داری که فانی بیمار است، بیمار سخت؟ می‌خواهند بزم نکو‌داشتی برایش فراهم کنند. آرزو دارد که تو در آن بزم شرکت کنی. خیلی انتظار تو را دارد. با تو از این ماجرا گفته است؛ اما شنیدم که سفر کابل در پیش داری. از این سفر بگذر. لحظه‌ای سکوت کردم. می‌اندیشیدم که چه کنم. صدایش بار دیگر در گوشم طنین انداخت که با لحن غم‌انگیزی می‌گفت: تو باید بیایی، باید. می‌فهمی چه می‌گویم؟ فانی بسیار بیمار است. گفتم که می‌آیم، به خاطر او و به خاطر اندوه‌گساری تو.

یک هفته بعد پرواز کردم. در میدان هوایی واشنگتن باختری با سیمگر باختری به پیشواز من آمده بود. یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم‌. سال‌ها بود که ندیده بودیم. حس کردم که اشک‌هایم روی گونه‌هایم سرازیر می‌شود. دو دستش را روی دو شانه‌ام گذاشت و پرسید:

چند سال است که یک‌دیگر را ندیده‌ایم؟

گفتم بیست‌و‌سه سال.

آهی کشد و گفت: لعنت بر مهاجرت، لعنت بر کسانی که ما را آواره ساخته‌اند.

از میدان هوایی به خانه سیمگر باختری رفتیم و از آن‌جا به هوتل «کورد یارد». یک هفته در یک اتاق با‌هم بودیم. فانی و همسرش و دختر و دامادش هم از کالیفرنیا آمده بود‌ند و در همان هوتل بودند. فانی تکیده بود. درهم ریخته بود. نشستن برایش دشوار بود. هرگز میل به غذا نداشت. به رستورانت که می‌رفتیم، لب به غذا نمی‌زد. حتا قاشق و پنجه‌اش را بر‌نمی‌داشت. من و باختری هم بی‌اشتها می‌شدیم. باختری با فانی چنان رفتار می‌کرد که انگار برادر کوچک اوست. نکوداشت فانی در دانشگاه مریلند صورت گرفت. سمندر غوریانی، روان فرهادی، واصف باختری و من از بالانشینان بودیم و گرداننده‌گان بزم. من و باختری مجری برنامه بودیم و به پرسش‌ها پاسخ می‌گفتیم. هنگامی که باختری از فانی می‌گفت، انگار از معشوقش می‌گوید. وقتی شعر فانی را می‌خواند، انگار غزل‌های حافظ را باز‌خوانی می‌کند، عاشقانه و بی‌ریا. آنگاه حس می‌کردم که در کلامش چه صمیمیتی نهفته است. به دوستان خود می‌رسید. همواره از آنان احوال‌جویی می‌کرد. اندوه‌گسار بود. در بیماری و دشواری‌های زنده‌گی دوستانش، در کنار‌شان بود. همدل بود و همیار دوستان بود.

و چنین بود او.

***

به اصحاب دانش و خرد مهر می‌ورزیدد

باختری محبت سرشمای به اهل اندیشه و خرد و شاعر‌جماعت داشت‌، خاصه به شاعران فحل و اندیشمندان بزرگ. به غبار، مولانا خسته، رضا مایل و علی‌احمد زهما حرمت عجیبی داشت. حیدری وجودی را دوست می‌داشت و روزی نبود که از او در کتابخانه عامه دیدار نکند. در امریکا که بودیم، تازه یک روز از محفل فانی گذشته بود که به من گفت: ناظمی جان بیا به زیارت سمندر غوریانی برویم.

گفتم که دو روز پیش از این او را دیدیم، از آن گذشته او در ایالت دیگری زنده‌گی می‌کند، دور از این‌جا. اما او اصرار داشت در هر کجا که هست، باید او را ببینیم. سمندر غوریانی از اندیشمندان و فلسفه‌دانان کشور ما بود‌؛ مردی آزاده و متفکر.

از واشنگتن تا ایالت کوچک دلیور را ه درازی را پیمودیم. سیمگر باختری، این یار فرهیخته مهربان، در تمام روز‌های اقامت‌مان در واشنگتن ما را تنها نگذاشت و از هیچ محبتی در حق‌مان دریغ نکرد و همو بود که ما را به دیدار سمندر غوریانی برد.

به خانه غوریانی که رسیدیم، باختری غوریانی را در آغوش گرفت. دستان لاغر و تکیده او را لای انگشتانش فشرد و خواست بر آن‌ها بوسه زند که غوریانی نگذاشت. به میر‌غلام‌محمد غبار و غرور روشن‌فکرانه‌اش نیز حرمت می‌گذاشت و گاه گاهی به دیدارش می‌شتافت. گاهی هم با‌هم می‌رفتیم. همسر حشمت غبار در سال نخست دانشگاه هم‌صنفی ما بود‌. او دختر عبدالرووف بینوا بود. شاید همین پیوند خانواده‌گی باعث شده بود که کتاب «افغانستان در مسیر تاریخ» رخصت چاپ یابد. دنیا غبار نیز همسر دوست دیگرم، کریم یورش، بود که او را هم دژخیمان «اگسا» سر‌به‌نیست کردند.

یک روز باختری تلفنی به من گفت، در صورتی که امروز در خانه باشم، به دیدارم خواهد آمد. من هم گفتم که در خانه‌ام و انتظارش را می‌کشم. زمستان سردی بود. آن روز برف سنگینی هم باریده بود‌. نماز دیگر بود که آمد. بکس سیاه ‌رنگ‌و‌رو‌رفته‌‌ای هم زیر بغل داشت‌. آن نخستین بار بود که او را با بکس سیاهی می‌دیدم. بی‌مقدمه بکس را گشود. باور نمی‌کردم. «افغانستان در مسیر تاریخ» بود. تا می‌خواستم بپرسم که آیا این کتاب از بند سانسور رها شده است که او خود ماجرا را شرح داد و نفس‌سوخته گفت: از خود استاد گرفتم. امانت گرفتم، فقط برای چند روز، با‌هم می‌خوانیم. وقتی واژه استاد بر زبانش جاری می‌گشت، ارادت خاصی را می‌توانستی در آن حس کنی.

و چنین بود او.

***

اهل تساهل و مدارا بود

انگار پند حافظ را در گوش داشت که با دوستانش مروت می‌کرد و با دشمنانش مدارا. هیچ‌گاه در برابر کسانی که با قلم و قدم بر او می‌شوریدند، معامله به مثل نکرد‌. او یارای آن را داشت که قلم سحارش را بردارد و آنان را بر جای‌‌شان بنشاند، اما این کار را نکرد.

دشمنانش دو طایفه بودند:

۱ـ هم‌باوران پیشین وی که چون از آنان روی برتافته بود، علم مخالفت و دشمنی را با او برداشتند و در هر فرصتی او را نیش می‌زدند. راوا را می‌گویم.

۲ـ دست‌پرورده‌گان خودش که آنان را ساخته بود و بر‌کشیده بود، اینک چون شاگردان ناخلف بر استاد خویش هتک حرمت می‌کردند.

دشمن‌کامی‌ها را می‌خواند و می‌شنید و خم بر ابرو نمی‌آورد و پیوسته می‌گفت که بگذار هر چه می‌خواهند بگویند، هرچه می‌خواهند بنویسند.

و چنین بود او.

***

ذهن وقاد و حافظه توانایی داشت

از خوش‌بختی‌های واصف باختری یکی هم حافظه توانا و نیرومند وی بود و ذهن وقادش که در جستار و نوشته‌ها، حتا در صحبت‌های خود از آن ودیعه بهره می‌گرفت و در سخن و کلامش مددکارش می‌شد. او آگاهی‌های ادبی و تاریخی فراوان داشت و به بیان بیهقی کتاب زیاد نگریسته بود و اقبال او این بود که هر چه خوانده بود، بیشترینه در خاطر داشت.

ذهن او پر بود از چامه و چکامه. هزاران شعر و تک‌بیت را در گنج ذهنش ذخیره کرده بود و هرگاه مناسبتی دست می‌داد، از حافظه بر‌می‌خواند.

حضور ذهن داشت و حافظه نیرومندش به او یاری می‌رساند تا آدم‌های زیادی را بشناسد، با نام‌شان‌، با نام پدر و پدرکلان‌شان، با تبار‌شان‌. انگار کار‌شناس علم‌الانساب بود. یادم می‌آید نخستین شبی که در خوابگاه دانشگاه به اتاقم آمد، همین که نشست، بیتی از یک غزل مرا زمزمه کرد:

ای آشنا به پای تو من ناتوان شدم

ورنه غرور تلخ مرا هم خدا نداشت

با تعجب از او پرسیدم که من این غزل را تا اکنون چاپ نکرده‌ام، تو از کجا و از چه کسی این بیت را شنیده‌ای؟ او لبخندی زد و چیزی نگفت.

در نیویورک، دوستی ما را به خانه‌اش برد تا با همسر و دختر کوچکش آشنا شویم. رفتیم و لختی گذشته بود که باختری رویش را به سوی کدبانوی خانه کرد و پرسید: شما دختر فلان داکتر نیستید؟

گفت: بلی.

گفت نام مادر بزرگوارتان چنین نیست؟

گفت: بلی.

پرسید: شما در ده‌بوری خانه نداشتید؟

گفت بلی. چنین است، اما شما از کجا می‌دانید؟ آخر که من هفت‌ساله بودم که امریکا آمدم‌. از آن تاریخ بیست‌و‌چند سال می‌گذرد و در این بیست‌و‌چند سال هم شما را هر‌گز ندیده‌ام.

باختری گفت: در آن سال‌ها شما شش‌ـ‌هفت‌ساله بودید‌. در خانه‌تان در کابل، مهمان‌تان بودم و حالا که همان چهره در ذهنم تداعی می‌شود، می‌پندارم که همان دختر شش‌ـ‌هفت‌ساله آن روزگار باید شما باشید.

در زندان پل‌چرخی من و باختری در یک اتاق نبودیم. او در اتاق عمومی زندان بود و من و رهنورد و پروفیسور زهما و دیگران در دهلیز کوته‌قفلی. روزی یکی دو بار که ما را برای دقایقی چند، از آن قفس برای تنفس به هوای آزاد می‌کشاندند، فرصتی بود که با دیگر زندانیان آشنا شوم و باختری در امر این آشنایی مرا یاری می‌رساند. پشت به دیوار بلاک دوم می‌نشستیم‌. دهان‌ها را با شال‌ها و پتو‌ها می‌پوشاندیم تا قراولان زندان نفهمند که صحبت می‌کنیم‌. باختری که بیشترینه زندانیان‌ را، خاصه شعله‌ای‌ها را می‌شناخت، آنان را با من آشنا می‌ساخت و من می‌دیدم که این کارشناس علم‌الانساب چه مایه آگهی از زنده‌گی آدم‌ها دارد. یک روز گروهی را دیدیم که در مقابل ما، تنگا‌تنگ در کنار هم نشسته بودند. باختری به آن‌ها اشاره کرد و گفت: این آدم‌ها را می‌بینی؟ اینان به قضیه عزیز سیاه‌پوش زندانی شده‌اند. عزیز که زیر تعقیب پولیس و استخبارات است، روزی برای صبحانه خوردن به دکان شیر‌فروشی می‌رود. جاسوسان دار‌الاشراف اگسا که در پی‌گرد او بودند، پی می‌برند که عزیز در فلان دکان است. راه آن دکان را می‌گیرند و چون آن‌جا می‌رسند، عزیز را نمی‌یابند و به جای عزیز تمامی کسانی را که آن‌جا برای خوردن شیر آمده بودند، دستگیر می‌کنند. حالا این بیچارهای بی‌گناه به قول معروف این‌جا آب خنک می‌خورند!

حافظه باختری پر بود از شعر‌، از نام آدم‌ها، از احزاب، از قوم‌ها و تبارها.

و چنین بود او.

***

او شیفته عرفان و فلسفه بود

وقتی دانشگاه را تمام کرد، در وزارت معارف به کار گماشته شد و پیوند دوستی‌مان همچنان بر‌جای ماند. دانشگاه را که تمام کردم، باز هم یک‌دیگر را می‌دیدیم، در کنفرانس‌ها، در نشست‌های فرهنگی و در سمینار‌ها. در هیات رییسه انجمن نویسنده‌گان با‌هم بودیم. کانون ناصر خسرو را با‌هم بنیاد نهادیم‌. در زندان پل‌چرخی با‌هم بودیم‌. او در آن سال‌ها، ادیولوژی را کنار گذاشته و به مارکسیسم پشت کرده بود‌. تعلق خاطر او ادبیات و فلسفه بود. گرایش به فلسفه او را اهل منطق و استدلال ساخته بود. دیگر جزم نمی‌اندیشید و خرد‌ورزی پیشه کرده بود. دانشی‌مرد سخندان بود. گشاده‌زبان بود، نه گشاده دست‌. در ماه‌نامه عرفان نوشته‌های فلسفی خویش را نشر می‌کرد‌. آشنایی فراوانی با اندیشه‌های فیلسوفان باختر‌زمین داشت. «مارکس» و «کانت« و «هگل» را می‌شناخت. با «نیچه» و «دریدا» آشنا بود. «هایدگر» را خوانده بود و از مکتب فرانکفورت «مارکوزه» و «آدورنو» را بیشتر می‌پسندید‌. مقاله‌ای در خصوص سارتر و اگزستانسیالیسم نوشته بود.

نوشتارها‌ی فلسفی وی که با نام مستعار «و.ب» نشر می‌شد، در آن سال‌ها آبروی ماه‌نامه عرفان بود. آبشخور باختری در دهه پنجاه‌، عرفان و فلسفه بود‌. عطار، سنایی‌، مولانا و بیدل دهلوی را به تکرار خوانده بود. در این میان مهر عجیبی به شیخ اشراق و پیر بلخ داشت. سهرودی فلسفه را با عرفان آمیخته بود و مولانا عشق عرفانی را دوکتورین خویش ساخته بود. رساله‌های «گزارشگر عقل سرخ» و «نردبان آسمان» گواهی از شیفته‌گی باختری به این دو غول فرهنگ ماست.

و چنین بود او.

***

او شاعری تاثیر‌گذار بود

آدمی چند‌بعدی بود: شاعر، پژوهنده، مترجم و گزارنده شعر دیگران. بُعد شاعری او بر ابعاد دیگر می‌چربید. او یکی از پیش‌گامان راستین شعر نیمایی در ادبیات افغانستان به شمار است. در کودکی دل به شعر سپرده بود. از ادبیات سنتی آغاز کرده بود و سر‌انجام از ادبیات سنتی به ادبیات مدرن عبور کرد‌. او با ادبیات کهن فارسی نفس کشیده بود، تا این‌که روزی از سکوی سنت‌های ادبی به ادبیات مدرن پل زد و بر سر این پل ایستاد تا کوچید. او هرگز چون شماری از شاعران نوخاسته قارچ‌وار بر مزرعه شعر نیمایی سبز نشده بود. در جوانی دل به چکامه‌های بلند‌بالا بسته بود؛ چکامه‌هایی که طعم و بوی قدما را می‌داد، بوی فرخی و عنصری و معزی را. اما آرام‌آرام به سوی شعر مدرن روی کرد. نیمایی می‌نوشت و سروده‌های آزاد، و در خلوت‌ها برای ما می‌خواند‌. سروده‌هایی با زبان آهنگین و مطنطن و درون‌مایه‌های انقلابی. گروهی هم هرچند اندک از این سروده‌ها تقلید و گرده‌بر‌داری می‌کردند.

در دهه پنجاه غزل‌هایش نیز از چنبر غزل سنتی رهایی یافت و با نیمایی‌هایش هم‌خوانی می‌رساند. غزل‌هایش استوار، لطیف و شورانگیز است؛ اما برخی از نیمایی‌ها و شعرهای آزادش دشوار‌فهم و دیریاب است و این را به او بارها گفتم.

نخستین دفتر شعرش با نام «و آفتاب نمی‌میرد» در سال ۱۳۶۲ از سوی انجمن نویسنده‌گان منتشر گشت‌. سال‌های بعد چند دفتر شعر‌ش را بنگاه نشراتی «پرنیان» که سرپرستی آن را داماد باختری داشت، به‌گونه شایسته‌تری چاپ کرد و به بازار آمد. «سفالینه‌یی چند بر پیشخوان بلورین فردا» مجموعه تمام شعر‌های اوست، با نیمایی‌ها، سروده‌های آزاد و ۴۵ غزل که در سال ۱۳۸۸ از سوی انتشارات پرنیان منتشر گردیده است.

در سویدن به او گفتم که چاپ شعر‌هایت بر‌اساس قالب شعری، کار شایسته‌ای نیست و نظم تاریخ از آن نمودار نمی‌گردد‌، چه خوب بود که تمام دفتر‌های شعری‌ات، تاریخ‌وار در یک مجموعه گرد می‌آمدند تا مخاطب، سیر فکری و دگر‌سانی ساختاری و تغییر شیوه کاربرد آرایه‌های ادبی را گواه می‌بود‌. باختری پذیرفت که چنین است و این خطای گرد‌آوران است و تازه نفهمیدم که شعر‌ها را چه کسی گرد آورده است که در کتاب ذکری از وی نیست. باختری در پاسخم گفت که قصد دارد کتاب را برای چاپ دوم آماده سازد و از من خواست که این مهم را بر دوش گیرم و همه دفتر‌های شعر را بر پایه چاپ دفتر‌ها، تنطیم کنم و مقدمه‌ای بر آن بنویسم. او عده داد که دفتر‌های شعر را به‌زودی به نشانی من خواهد فرستاد.

پیشنهادش را پذیرفتم، و‌لی سال‌ها گذشت، نه دفترهای شعر‌هایش به دستم رسید و نه از چاپ دوم مجموعه خبری دریافتم.

سال ۲۰۱۱ انجمن قلم سویدن نکوداشتی از باختری داشت. من در آن محفل از چهار باختری نام بردم که خود می‌شناختم ـ باختری شاعر، باختری پژوهشگر، باختری مترجم شعر و باختری خرد‌ورز و روشن‌نگر. همین خرد‌ورزی بود که او را از خرافه‌پرستی و دلبسته‌گی به سنت‌های نابه‌هنجار و تباه‌کن دور می‌داشت‌. او از چپ‌ترین خیابان تاریخ و از کوره‌راه‌های سرخ عبور کرد تا سر‌انجام در ایستگاه انسان‌سالاری توقف کرد، تا دم مرگ.

و چنین بود او.

***

دو دهه پسین، روزگار سکوت تلخ باختری بود و بریدنش از مخاطبانش و زاویه‌نشین شدنش و بی‌رنگ شدن تولید هنری‌اش. سیر و سفر باختری در این دو دهه، تنها راه‌پیمایی وی از خانه‌اش تا کتابخانه کوچک شهر او بود و بس.

واصف باختری که در ۲۴ حوت (اسفند) ۱۳۲۱ و به روایت دیگر در ماه جوزای (خرداد) همان سال در شهر مزار زمینی شد و سر‌انجام روز پنج‌شنبه، ۲۸ سرطان (تیر) ۱۴۰۲ آسمانی گشت. رودکی در مرگ مرادی شاعر گفته بود:

مرد مرادی نه همانا که مرد

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

باید بپذیریم که مرگ باختری همچون مرگ مرادی است و مرگ این خواجه هم نمی‌تواند کار خردی به شمار آید. باختری نمرده است و من از خود او این جمله را وام می‌گیرم و می‌گویم:

«و آفتاب نمی‌میرد»

فرانکفورت

۲۸ جولای ۲۰۲۳ (۲۹ سرطان ۱۴۰۲) منبع: هشت صبح

**************************************

عتیق جاهد

آزادگی و آزاد اندیشی جنسیت نمی شناسد!

رها درباد کتاب که تحولات پسا دهه‌‌ی پنجا وشصت خراسان/ افغانستان را به زیبا ترین شکل آن به تصویر کشیده است. نویسنده این کتاب ارزشمند خانم" ثریا-بهاء" یکی از نویسندگان مطرح و نیک نام سر زمین ماست که کوشیده وقایع تاریخی، سیاسی، رزمی و فرهنگی را در یک بستر در پهلوی هم به زیبا ترین صورت بیاراید و این کار را هم نهایت ظریفانه انجام داده است. به باور من عصاره‌ی درونی این اثر ارزشمند جد از حاشیه پردازی های مهم از سه بخش تشکیل شده است.اول - آزاده زیستن، خانم بها از همان روز های اول ورود به دانشگاه و مبارزات سیاسی آزاده بودن و آزاده زیستن دور نمای راه پر فراز، نشیب زندگی خویش قرار داده بود، و در این راه نه تسلیم باند مافیایی و چاقو کشان "حکمتیار" شد و نه هم فریفته پول های حزب "دمکراتیک خلق"چون به آنچه که در زیر لب در کوچه های کابل زمزمه می کرد ایمان داشت. دوم- ای‌ستادگی، ای‌ستادگی در برابر حاکمان ستم و قاتل پلیگون های پل چرخی کار ساده و آسانی نیست. اما او با تن نحیف و جسارت چون کوه در برابر این قاتلان حرفوی ای‌ستاد می شود و سرود آزادی را که رسم آزادگان است در گوش شان به صدای بلند زمزمه می کند سوم- تسلیم نشدن، تسلیم نشدن و مژه پایین نیاوردن در برابر شلاق و دشنه‌ای جباران قدرت هنر انسان های خاص است و خانم بهای یکی از این انسان ها است که در برابر جانی ترین دستگاه قدرت سرود تسلیمی را نخواند و تا فرجام رهای مبازره کرد. چون به فردای آزادی و رهای باور داشت.در فرجام از همه‌ای نسل جوان تاجیک و تمام اقوام ستم دیده خراسان / افغانستان خواهشمند هستم که اگر یک بار هم که شده " رها در باد" مطالعه نمایند، بار بار مطالعه خواهند کرد.مادر درود سرو پیام آور زمان ای اسوه‌ی رهای نسل دلاوران اندیشه ات بلند همانند نام توست چون ماه جایگاه تو است چشم آسمانآزادگی ز یل خراسان تورا میرث تهمینه‌‌ی که نام تو است ورد هر زبان آزادگی نشان بلند تبار توست چین جبین سرخ تو دارد همین نشاندور از تو باد هرچه سیاهی‌ست دور بادجاوید باد نام تو ای مام تاجیکان عتیق جاهداز یادداشت و شعر زییای آقای عتیق جاهد در پیرامون کتاب ( رها در باد) ممنون و سپاسگزارم! آزادگی و آزاد اندیشی جنسیت نمی شناسد! رها درباد کتاب که تحولات پسا دهه‌‌ی پنجا وشصت خراسان/ افغانستان را به زیبا ترین شکل آن به تصویر کشیده است. نویسنده این کتاب ارزشمند خانم" ثریا-بهاء" یکی از نویسندگان مطرح و نیک نام سر زمین ماست که کوشیده وقایع تاریخی، سیاسی، رزمی و فرهنگی را در یک بستر در پهلوی هم به زیبا ترین صورت بیاراید و این کار را هم نهایت ظریفانه انجام داده است. به باور من عصاره‌ی درونی این اثر ارزشمند جد از حاشیه پردازی های مهم از سه بخش تشکیل شده است.اول - آزاده زیستن، خانم بها از همان روز های اول ورود به دانشگاه و مبارزات سیاسی آزاده بودن و آزاده زیستن دور نمای راه پر فراز، نشیب زندگی خویش قرار داده بود، و در این راه نه تسلیم باند مافیایی و چاقو کشان "حکمتیار" شد و نه هم فریفته پول های حزب "دمکراتیک خلق"چون به آنچه که در زیر لب در کوچه های کابل زمزمه می کرد ایمان داشت. دوم- ای‌ستادگی، ای‌ستادگی در برابر حاکمان ستم و قاتل پلیگون های پل چرخی کار ساده و آسانی نیست. اما او با تن نحیف و جسارت چون کوه در برابر این قاتلان حرفوی ای‌ستاد می شود و سرود آزادی را که رسم آزادگان است در گوش شان به صدای بلند زمزمه می کند سوم- تسلیم نشدن، تسلیم نشدن و مژه پایین نیاوردن در برابر شلاق و دشنه‌ای جباران قدرت هنر انسان های خاص است و خانم بهای یکی از این انسان ها است که در برابر جانی ترین دستگاه قدرت سرود تسلیمی را نخواند و تا فرجام رهای مبازره کرد. چون به فردای آزادی و رهای باور داشت.در فرجام از همه‌ای نسل جوان تاجیک و تمام اقوام ستم دیده خراسان / افغانستان خواهشمند هستم که اگر یک بار هم که شده " رها در باد" مطالعه نمایند، بار بار مطالعه خواهند کرد.مادر درود سرو پیام آور زمان ای اسوه‌ی رهای نسل دلاوران اندیشه ات بلند همانند نام توست چون ماه جایگاه تو است چشم آسمانآزادگی ز یل خراسان تورا میرث تهمینه‌‌ی که نام تو است ورد هر زبان آزادگی نشان بلند تبار توست چین جبین سرخ تو دارد همین نشاندور از تو باد هرچه سیاهی‌ست دور بادجاوید باد نام تو ای مام تاجیکان عتیق جاهداز یادداشت و شعر زییای آقای عتیق جاهد در پیرامون کتاب ( رها در باد) ممنون و سپاسگزارم! آزادگی و آزاد اندیشی جنسیت نمی شناسد! رها درباد کتاب که تحولات پسا دهه‌‌ی پنجا وشصت خراسان/ افغانستان را به زیبا ترین شکل آن به تصویر کشیده است. نویسنده این کتاب ارزشمند خانم" ثریا-بهاء" یکی از نویسندگان مطرح و نیک نام سر زمین ماست که کوشیده وقایع تاریخی، سیاسی، رزمی و فرهنگی را در یک بستر در پهلوی هم به زیبا ترین صورت بیاراید و این کار را هم نهایت ظریفانه انجام داده است. به باور من عصاره‌ی درونی این اثر ارزشمند جد از حاشیه پردازی های مهم از سه بخش تشکیل شده است.اول - آزاده زیستن، خانم بها از همان روز های اول ورود به دانشگاه و مبارزات سیاسی آزاده بودن و آزاده زیستن دور نمای راه پر فراز، نشیب زندگی خویش قرار داده بود، و در این راه نه تسلیم باند مافیایی و چاقو کشان "حکمتیار" شد و نه هم فریفته پول های حزب "دمکراتیک خلق"چون به آنچه که در زیر لب در کوچه های کابل زمزمه می کرد ایمان داشت. دوم- ای‌ستادگی، ای‌ستادگی در برابر حاکمان ستم و قاتل پلیگون های پل چرخی کار ساده و آسانی نیست. اما او با تن نحیف و جسارت چون کوه در برابر این قاتلان حرفوی ای‌ستاد می شود و سرود آزادی را که رسم آزادگان است در گوش شان به صدای بلند زمزمه می کند سوم- تسلیم نشدن، تسلیم نشدن و مژه پایین نیاوردن در برابر شلاق و دشنه‌ای جباران قدرت هنر انسان های خاص است و خانم بهای یکی از این انسان ها است که در برابر جانی ترین دستگاه قدرت سرود تسلیمی را نخواند و تا فرجام رهای مبازره کرد. چون به فردای آزادی و رهای باور داشت.در فرجام از همه‌ای نسل جوان تاجیک و تمام اقوام ستم دیده خراسان / افغانستان خواهشمند هستم که اگر یک بار هم که شده " رها در باد" مطالعه نمایند، بار بار مطالعه خواهند کرد.

مادر درود سرو پیام آور زمان ای

اسوه‌ی رهای نسل دلاوران

اندیشه ات بلند همانند نام توست

چون ماه جایگاه تو است چشم آسمان

آزادگی ز یل خراسان تورا میرث

تهمینه‌‌ی که نام تو است ورد هر زبان

آزادگی نشان بلند تبار توست

چین جبین سرخ تو دارد همین نشان

دور از تو باد هرچه سیاهی‌ست دور باد

جاوید باد نام تو ای مام تاجیکان .

عتیق جاهد

--------------------------------------------------

فرید رمزی

فرمانده مسعود، خانم ثریا بهاء را قومندان صاحب می گفت!

«رها در باد» کابلِ دیگر و کشوری دیگری‌ست؛ کابل و کشوری پُر از خادیست‌ها و سادیست‌ها. ثریا بهاء قربانی ناهمگونی‌های اوضاعِ این صدیق‌ستان مخوف. تا «رها در باد» را باز کنی و درون متن شوی به کابل زبونی می‌رسی‌که پولیگون مردمان مظلومش بوده‌است. نظامی حاکم است که به بهانه‌ی مدافع پرولتاریا، دیکتاتوری می‌کند و بنیادش بر شونیزم و شکنجه استوار است. ثریا بهاء، زن و زندگی متفاوتی‌ست در این هنگامه‌ی تاریخی، با فکر و اندیشه‌ی آزاده‌گی با شور و شیطنت‌های زنانه، با هزاران علاقه و عشقی‌که در میان رمان‌ها و شعرها به آن خو گرفته است. در همان آوان نوجوانی با افق‌های بلند موفقیت پرواز می‌کند. به تماشای کاخ کرملین و تپه‌های لنین می‌رود، از چشمه‌های اسنتوکی آب‌های معدنی می‌نوشد، به خانه‌ی لرمانتوف و تپه‌های معشوق می‌رود و ...

شوربختانه به این ثریای آگاه و آزاداندیش، چشم بد حسودان و فاسدان می‌رسد. قربانی سیاست‌های سست و مزدورانه‌ی ناجوانمردان عصرش می‌شود. هر انسان زندگی خود را دارد و هر زندگی مفهومی از مبارزه‌های منحصر به همان زنده‌جان است؛ اما عده‌یی بیش‌تر از هرچیز به مبارزه می‌اندیشند و مبارزه را بر زندگی ترجیح می‌دهند. بانو بهاء بنا بر توان‌مندی و خرد سیاسی‌اش در آزمون مبارزه پیروز شده‌است.

ثریا بهاء «رها در باد» را با پیکربندی احساس، عاطفه و حماسه، زیبا و عالی نوشته است. به تکتیک ویژه‌یی‌که از توانایی یک نویسنده‌ی موفق است، خواننده را مجذوب خود می‌کند.

من در «رها در باد» واژه به واژه با ثریا بهاء نفس کشیدم و گام‌به‌گام از مکروریان تا خنج و ورسج همراهی‌اش کردم. با همان ثریای کودک (در گذر توپ‌چی باغ) و ثریای نوجوان (دانشجوی دانشگاه کابل) تا ثریای نویسنده و مبارز، با همه خاطره‌های خوب و ناخوب چندساله‌اش-در یک هفته زندگی کردم.

تنها چیزی که به حسادت دختران امروز کابل می‌گویم این‌است که: «حالا کابل از این‌گونه ثریاهای بهامند کم دارد». در هر برگ «رها در باد» خاطره‌یی‌ست از تلخ‌کامی‌های یک زن و بازی‌های چرخ فلک (زندگی و دنیا).

فکر می‌کنم واردشدن ثریا در آن خانواده‌ی قبیله‌یی‌که مانع همه پیشرفت‌هایش شد، معجزه‌یی‌ست برای آفتابی‌کردن سیاهی‌ها و پلشتی‌های دامن‌گیرشان که از هر فرد آن به جامعه سرایت کرده و حتا یک سرزمین را در سیاه‌چالِ وحشت و استعمار انداخته بود. هرچند حیف عمری‌که ثریا پای آن‌همه بدبختی‌ها سر کرد؛ اما مبارزه و آگاهی‌دهی‌اش از آن تاریکی‌ها، حالا بیش‌تر معنادار و مهم است.

«رها در باد» را با دلچسپی خواندم و فصل بیستم آن خیلی خوشم آمد. در واقع من حماسه‌ی ثریا را در همان فصل بیستم (آهنگ رهسپاری به سوی جبهه‌ی جنگ) دریافتم. مقدماتی‌را که برای گریز می‌چیند، محدودیت‌هایی که دارد و بالاخره گریز موفقانه‌اش؛ چه ثریای قهرمانی و چه حماسه‌ی قشنگی! اندیشه‌ی ثریا تاوان‌های هم درپی داشت؛ جدایی از خانواده (مادر و برادر)، دوری از وطن و رهاکردن یک زندگی شهری و رفتن به کوهپایه‌های هندوکش؛ همه برای یک هدف «آزادی». ثریا قربانی کژروی‌ها و نادانی‌هایی موروثی دو برادر شده بود، می‌خواست به سالاری پناه ببرد و به سرزمینی برود که آب و هوایش رنگ و بوی آزادی داشته باشد.

من وقت مطالعه در اکثر سفرنامه‌ها و کتاب‌های مربوط به زندگی افراد، توأم با نویسنده زندگی می‌کنم. در خوشی‌اش، خوش و در خستگی‌اش، خسته می‌شوم. با ثریا هم تا «رها در باد» را گشودم همین‌گونه شد. از مکروریان برآمده به جبل‌السراج، گلبهار، در خانه قاضی نعیم و از آنجا به دره‌ی زیبای شتل، به قرارگاه آرزواره، به قرارگاه تاواخ، به قرارگاه چمالورده و پارنده، و از آنجا بسوی قول ملسپه رفته و از قله آهنگران فرود آمدیم و به سوی شابه راه افتادیم تا بالاخره به منزل مقصد «اقامت‌گاه مسعود» پناه‌گاه‌مان رسیدیم.

چه لحظه‌های قشنگی بود که ثریا فکر می‌کرد:«مسعود چه شکل و شمایلی دارد؟» ای‌کاش در نخستین دیدارها زمان درنگ می‌کرد و آن احساس‌های تازه تا همیشه می‌ماند.

آری، این‌همه راه‌ی را که من در دو سه سطر آمدم، با این آسانی نوشتن من و خواندن شما نبود.

این‌همه راه دراز بی‌خوابی‌ها، گرسنگی‌ها، و دشواری‌های تا سرحد مرگ در پیش داشت که پهلوانی چون ثریا از عهده‌اش برآمده‌است.

ثریا زندگی روستایی را تجربه می‌کند و سیاست‌بازی‌های سرخ و ابلق ارگ‌نشینان را دقیق به بررسی می‌گیرد، در می‌یابد که تمام افغانستان در کابل خلاصه نمی‌شود. باید برابری برای هر انسان یک حق مسلم در نظر گرفته شود. ثریا که در یک شب پاییزی مسعود را برای نخستین‌بار می‌بیند، وی را متفاوت در می‌یابد و با گذشت زمان مسعود را مانند چریک‌های دیگر «آمر صاحب» خطاب می‌کند و فرمانده مسعود هم ثریا را با شناخت قلب قوی و اراده‌ی بلندش «قومندان صاحب» صدا می‌زند.

ثریا در خنجِ پنجشیر و ورسجِ تخار با مسعود خاطره‌های زیادی دارد. از خواندن صفحه‌ی ۶۶۰ که در آن متن خداحافظی‌اش با مسعود را نوشته‌است، خسته شدم. ثریا نوشته است:

«پس از وداع با مسعود، لباس‌های‌مان را در خورجین‌ها جابجا کردیم. وقت پدرود با چند فرمانده و مردم روستا فرا رسید. زنان روستایی برای سفر ما نان روغنی و شیرینی آورده بودند. آنها می‌گریستند، من هم با سیل سرشک از مهربانی‌های‌شان سپاسگزاری کردم. با نیازمحمد پسرک ورسجی که چندین ماه کمک‌مان کرده بود، پدرود گفتم.»

سفرِ ثریا به سوی مرزهای بیگانه، دشوار و دردآور است. بالاخره با سپری‌کردن سختی‌های زیادی به آن دورهای دور می‌رسد و به قول خودش: زمان چون آب‌های بهاری شتابان درگذر است.

*********************************************************

نوشته: برهان بحرانی

نکاتی چند در پیرامون کتاب ( رها در باد)

از اینکه در این مدت از خوانش کتاب (رها در باد) اثر وزین و ماندگار خانم عالی قدر محترمه ثریا بهاء غفلت ورزیدم، متاثرم.

در این اثر نکات زنده، مستند،مستدل تجربی، معرفتی، فلسفی و جدالی خانم بهاء گنجانیده شده است و پرده از فرهنگ بدوی و قبیله یی برمیدارد و بیشترینه تاریخ مشروطیت و جریانهای سیاسی و روشنفکری چند دهه اخیر کشور را بازتاب گسترده داده است.

( رها د رباد ) روایتگر راستین پیشا تهاجم شوروی در افغانستان است، تا باورهای فلسفی و ادبی روشنفکران متعهدو بازی های ایدیولوژیک، فلسفی، سیاسی و تیوریک احزاب چپی و راستی در دهه دیموکراسی محمد ظاهرشاه. همچنان برداشت و کنکاش عمیق با روایت های عینی از درون جریان های سیاسی ان دوران و تهاجم روسها و پسا روسها و مجاهدین و پرداخت به آفرینش طالبان از سوی امریکا و استحبارات پاکستان و تهاجم امریکا به بهانۀ طالبان که خودش خالق آنها بوده است.

علت گرایش خانم بهاء برای مدت کوتاهی به حزب پرچم همان شور انقلابی و احساس آزادیخواهی وی بودکه از پدر انقلابی و مبارزش به ارث برده است. دیری نپایید که خانم بها، با تیز هوشی که هنوز نوزده سالش نبود دریافت که همه اعضای رهبری حزب خلق و پرچم عضویت کا جی بی را دارند و نوکران کرملین اند، بنابران در برابر شان ایستاد و استعفا داد و اما سرنوشت یک بازی وحشتناک با وی کرد و این دختری نازدانه یک خانواده روشنفکر کابل که در میان کتابها و آثارکلاسیک اروپا در کنار پدر مشروطه خواه بزرگ شد با روح بسیار حساس و شاعرانه در چنگال یک مرد روانی و سادیست افتاد که نه از فرهنگ شهری چیزی می دانست و نه از انسانیت و عاطفه، نه صداقت داشت و نه اندیشه. خانم بهاء رنج های زیادی را دو دهه در یک خانواده وحشی و بیرحم متحمل شد و اما تا آخر مبارزه کرد و برای رهایی خود به جبهه جنگ در پنجشیر به احمدشاه مسعود با دو کودکش پیوست.

و پس از سال و اندی به امریکا پناهنده شد

خانم بهاء با مطالعۀ آثار ادبی، فلسفی، تاریخی و هنری اروپا با یک جهان بینی بزرگ چند ُبعدی به نوشتن کتاب رها در باد پرداخته است.

گرایش بیش از حد و اشتغال فکری نویسنده به رمان، شاید عمده ترین زمینه ساز ورود او به جهان بینوایان هوگو و آثار بالزاک و تولستوی و سیمون دوبوار و سارتر و دیگران بوده باشد... تفاوت میان دانشگاهی های چپی و مدرسه های راستی را می توان در مصاحبت با این کتاب مقایسه کرد و تفکیک نمود...

بحش بیشتر کتاب به احمدشاه مسعود اختصاص یافته و چنان تصویر زنده ار جنگ های جبهه پنجشیر و بمباردمانها و کشتار و فاحعه جنگ ارایه داده که هیچ نویسنده ای چنین تصویری واقغی و زنده از مسعود و صحنه های جنگ ارایه نداده است. این دید ظریف یک نویسنده زن بوده می تواند وبس.

اصالت داشتن یک زن اینهمه نجابت می طلبد... زنی که میتواند جهان را از روزن زنانگی خویش به چالش بکشد، اما جرأت و شهامت می خواهد تا همچون خانم بهاء، آزاده باشیم و تفاوت ها و اختلاف های خود را به دیگران علمی، مستدل و منطقی توجیه کنیم... کانت، (خودرهایی) را از راه کسب دانش یکی از مهم ترین وظایف زندگی خویش میدانست که این اصل در سیر و تکاپوی خانم بهاء به وضاحت تام دیده می شود.

***********************************************************************************************

*******************************************************

داکتر احمد ذکی خارونیا

بخش دوم

ژن مبارز !

پرواضح است که در صد سال اخیر دانشمندان ومبارزان کشورما با الهام از کشورهای دیگر روی صحنه آمده وبرای آزادی ملت خویش ازبندهای استعمار وارتجاع مبارزه کرده ودر این زمینه رنج ها کشیده ومصیبت ها چشیدند تا بتوانند درخت آزادی را غرس نموده وپرورش دهند که متاسفانه این همه مبارزه، فداکاری وایثار نتیجۀ مطلوبی در پی نداشت، به گونه ای که گاهی جریان های چپ فرآورد زحمات مبارزان را به گروگان گرفتند وگاهی هم اسلامیست ها، اما درخت آزادی آنگونه که غرس شده بود بدون آب واکسیژن ماند ودرجا خشک شد.

خانم بهاء از دودمان همان مبارزانی است که چراغ مبارزه برای آزادی را درعصری که تاریکی همه افغانستان را فراگرفته بود، روشن کردند، پدر بزرگوارش روشنفکر نامدار افغانستان بود که هژده سال تمام بخاطر ازادی وعزت مردمش تازیانه خورد اما هیچگاه سر تسلیم در برابر حاکمان ستمگر فرورد نیاورده وتسلیم هیچ فرومایه ای نشد، وجای خوشبختی است که در مسیر ادامه راه پدر فرزندی ازهمین خانواده مبارز، بنام ثریا بها علم مبارزه را در زمان خود بلند کرد وبخاطر فعالیت های مبارزاتی خویش گرچه بدنش تازیانه نخورد اما روح وروانش سالیان دراز از طرف گروه های ارتجاعی وکمونیستان فرومایۀ نوکر شوروی، آسیب های جدی دید ورنج ها کشید واز امتیازات بسیاری بسان هر فرد آزادۀ دیگر محروم گشت، اما جای خوشبختی این است که با وجود محرومیت ها توانست با قلم خویش هزاران فرد دیگر را به سوی آزادی وعدالت خواهی فراخواند، وبرای جامعۀ عمیقا عقب مانده وسنتی افغانستان بفهماند که در مسیر آزادی وآزادگی نرینه ومادینه مطرح نیست انچه مطرح ومهم است اندیشۀ آزادیخواهی وعدالت خواهی است.

وی برای عشق به آزادی به میدان مبارزه قدم گذاشت ودر پایش قربانی داد نه بسان بسیاری که آزادیخواهی وآزادی را گاو شیری ساخته و آن را تا اخرین قطره می دوشند وکارنامه های نوکرمابانه این ها باعث شده که پیروان واقعی مکتب آزادی وازادیخواهی به ویژه زنان افغانستان از این ناحیه آسیب جدی ببینند.

نوت : ژن مبارز، یعنی پدرش نیز یک انقلابی مبارز بود و ژنتیک اند

--------------------------------------------------------------------------------

داکتر احمدذکی خاورنیا

رها در باد!

در این روزها عاشقان فوتبال ساعت ها برای تماشای مسابقات می نشینند، اما من که به فوتبال علاقه ندارم با خود عهد کردم که کتاب مطالعه می کنم ونخستین کتابی را که در چند روز مطالعه کردم اثر ارزشمند دانشمند، ادیب و داستان نویس کشور، خانم ثریا بها بود، اینک چند نکته را می خواهم در باره این کتاب خدمت دوستانی که علاقمند کتاب خوانی اند به گونۀ فشرده بیان کنم:

کتاب دارای زبان معیاری، سلیس وتعبیرات زیباست که چنین سبک وروش را کمتر می توان در نویسندگان افغانستانی سراغ نمود.

از لابلای این اثر، سخنان حکمت اموزی را می توان اموخت که برخی از آنها از سخنانی است که باید با اب طلا نوشته شود، ومی توان ادعا کرد که نویسنده سخندان خوبی است.

کتاب حاوی مطالب سیاسی، اجتماعی ونظامی قابل ملاحظه ای است که مطالعۀ آن معلومات عمومی در این عرصه ها را می افزاید.

سبک منتقدانه وروحیه بخش واومانیستی دارد که در سپهر آن می توان احساس یک زن مبارز را دریافت که با ظلم وستم اجتماعی، سیاسی وخانوادگی دست وپنجه نرم می کند وبا مرور زمان آبدیده می گردد، وکارش به جایی می کشد که حتی رهبران جهادی برایش احترام می گذارند.

درونمایه این کتاب پیام آور آزادی از همۀ بندهایی است که برای یک فرد اگاه در جوامع عقب مانده تنیده می شود.

نویسنده با ظلم وستم سرستیز وجنگ دارد چه آن ظلم از بطن فلسفۀ کمونیزم برخیزد یا امپریالیزم ویا اسلامیزم ...

این کتاب پرده ازپارادوکس حاکم بر جریان های ایدیولوژیک بر می دارد چه جریان های دینی باشند ویا غیر دینی.

این نبشته گرچه کتاب خاطرات یک فرد است اما از لابلای آن می توان به وضعیت سیاسی و اجتماعی افغانستان در چهارد دهه اخیر پی برد واز رازهای پنهان در نظام کمونیستی ورهبران آن آگاهی حاصل کرد، واز یکسال حضور نویسنده در جبهۀ جنگ با احمد شاه مسعود مطالب زیادی را آموخت.

جالب این که این خانم با یکسال حضور در جبهات جنگ به مسائلی پی برده است که برخی ها با حضور چهار دهه چنین چیزهایی را درک نکردند؛ به همین لحاظ من بارها شاهد بودم که وقتی از یاران احمد شاه مسعود چیزی پرسیده می شد، در پاسخ چیز با ارزشی برای گفتن نداشتند در حالیکه این خانم به عمق مشکلات آن روزها پی برده وبا بیان شیوا وقلم توانا آن را به تصویر کشیده است که این همه از برکت با سوادی ایشان است.

مطالب جذاب این کتاب ما را به این نتیجه می رساند که چگونگی روایت تاریخ بی اهمیت تر از رویدادهای تاریخی نیست که نویسنده در این زمینه سنگ تمام گذاشته است.

اگر از حاشیه این کتاب چیزی مختصراً عرض کنم می گویم: داستان این کتاب حکایت جنگ ومبارزه نماد ارزشمداری وپابندی به ارزش های انسانی با ارزش های منحط قبیلوی است که در کل، مشکلات اجتماعی وسیاسی افغانستان از همین ناحیه برخاسته است، در یک طرف انسانیت وارزش های والای انسانی و درطرف دیگر اندیشه ها منحط قبیلوی.

به نظر من انچه مطالب کتاب را عمیق تر ساخته است حضور فیزیکی نویسنده درمیدان مبارزه چه در دانشگاه وچه درحکومت وچه در جبهات گرم جنگ ضد تجاوز اتحاد جماهیر شوروی بوده است.

فتح الله باحث

رها در باد؛ شهکار شهرآب

ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها و روزها پیهم میگذرند واین آدمی است که برفرازی نشسته است و رویدادهای روزانه را تماشا کرده و آنها را تصویرپردازی میکند. آدم های هوشمند و آفریننده، مینویسند و میخوانند و میآفرینند و آدمهای جستوجوگر، نکتهیاب، موشگاف و نکته سنج؛ خوبترین ها و زیباترین را در مییابند و از آنها لذت میبرند. روزی از روزها، برای لحظه یی، سری به دنیای مجازی(رخنما) زدم. در فرایند دید و باز دید نگاشته ها و عکسهای فرستاده شده در این دنیای فیسبوک، چشمم به فرستاده یی افتاد که دوست عزیز و گرانمایه یی، از یک اثر نغز و زیبای پژوهشی، زیر نام «رها در باد» یاد کرده و از شیوایی و گیرایی آن سخن ها گفته و نگارندۀ آن را ستوده بود.
به محض رو به رو شدن به نام «رها در باد»، نامه شاعرانه یی که ذهن و روان آدمی را به فراسوی موج های بنفش میکشاند و دنیای عجیب و غربی برای آدم ترسیم میکند، متن نگاشته در رخ نما را سریع دنبال کردم تا نام نویسنده را دریابم؛ نخستین بارم بود که این نام را میشنیدم و آن را زمزمه میکردم. بانو ثریا بهاء! بهاء! بهاء! پس از دانستن نام نویسنده، لمحه یی درنگیدم، با تمام وجود سکوت کردم و «رها در باد» و بهاء را زیر لب زمزمه کردم که یعنی چه؟ و به آن اندیشیدم که این اثر، چگونه اثری است؟ چه درونمایه یی دارد؟ و به کدام سمت وسو در گردش است. با آنکه این دو نام را زمزمه میکردم، صبرم رخت سفر بربسته بود و داشتم از بیقراری لبریز میشدم برای پیدا کردن اثر این آزاده بانوی آزاده نویسِ آزادمنش. همۀ فکر و ذکرم همین دو نام بود: رها در باد و بانو بهاء!
لحظه به لحظه، شعلۀ شوق خواندن این اثر گرانمایه، در وجودم شعله ورتر میشد؛ تا اینکه راهی بازار کتاب شده این اثر بی بدیل را از انشتارات امیری به دست آوردم. پس از به دست آوردن رها در باد، حدود دوهفته را با این کتاب سپری کردم. با خواندن هر فرگرد ـ فصل ـ این اثر؛ لحظه یی سکوت میکردم، میلرزیدم، میاندیشیدم، آرامیام را از دست میدادم، میخندیدم و با مشت غیرت در هوا میکوبیدم و با خود میگفتم که تا چه میزان یکانسان میتواند بر همگونۀ ـ هم نوع ـ خود بتازد و در کام آن، شهد تلخ ناامیدی ریخته آنها را جوقه جوقه زیر خاک کند؛ آرزوهای آنها را به باد فنا ببرد و از خون آنها جویها جاری کند و بگذارد که کلاغهای گوشتخوار؛ بالای نعش آنها جشن بگیرند؛ سگها به آسمان عف بزند و پرندهها در آسمان سوگ غم بخوانند.
رها در باد، اثری است که در هشت صد صفحه وبیست وهفت فصل نوشته شده و به قسمت های مختلف تقسیم شده که روایتگر جنایات بشری و قتل های زنجیره یی است که توسط عساکر هیولامنش روس و غلامان داخلی در افغانستان انجام شده و جان صدها مبارز و عیار و آزادیخواه این سرزمین نذیر: بدخشی، باعث، قیوم، پساکوهی و فرمانده مجید کلکانی را که سرشان به تنشان ارزش داشت و انسانیت و کشور به نام شان افتخار مینمود، گرفت و مادرانشان را سالها در سوگ فرزندان دلیرشان به غم و اندوه نشاند.
قسمت اول این کتاب حکایت از دوران مشقت بار کودکی و مشکلاتی که به قول خودش « من موجهای سرکش دریا را می دیدم که به هنگام توفان درهم می شکنند، نمی پنداشتم پرتو آزرخشی که در پی آن فریاد تندر بر می آید بر پردهء ستبر سایه ها شیارهای آتشین بکشد و دیوار سنگ تردید، این سیاه ترین حجاب را بشکند»، دارد. هم چنین از مبارزات ابرمردِ آزادیخواه حکایت دارد که هژده سال از عمر گرانبهای خود را در پشت میله های سیاه زندان خاندان غدارسلطنتی و زیر شکنجه و قین و فانه و قمچین سردمداران و تشنگان قدرت سپری نمود؛ شعر سرود و مقاله نوشت، نبرد کرد تا این تابوی خاندان سلطنتی را بشکند. تا دیگر استبداد هاشم خانی جان و روان مردم نیازارد و بر دهن انتقاد کنندگان استبداد و بی عدالتی، قفل نبندند.
بهاء در راه آرماتش جان سپرد ونامش را برتاج افتخارات تاریخ کشور نشاند . اما دخترش ثریا بهاء راه و آرمان پدر را بی هراس پیگیری کرد و هیچگاه چون زنان دیگرزندگی نکرد. درد را شناخت و رنج را و برجادهء پیکارهای طولانی ره سپرد، برای مردم زیست و برای مردم اندیشید و برای مردم خواهد مرد.
بانو بهاء خلاف گرایش های شدیدی که به هنر نویسندکی و ادبیات داشت، اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی خواند تا با شناخت بهترجامعه تفاوت های فقر و ثروت را کمرنگ سازد، اما دریافته بود که به تنهایی نمی تواند ازپس این آرمان بزرگ بدر شود، بنابران چون یک انقلابی چپی و متعهد وارد سیاست شد.
بانو بهاء با مبارزه خستگی ناپذیر و نگاه ژرف به درون جنبش و ماهیت واقعی رهبران آن می نویسد: « با درک این‌که رهبری حزب، جاسوسان و جیره‌خواران شوروی‌اند، به تودۀ آتش مذاب مبدل شدم. انگار صدای وجدانم را می‌شنیدم، صدای غل و زنجیر پدرم را، صدای ترکیدن آبلۀ کف دست مادرم را، صدای سخنرانی‌هایم را بر سکوی دانشگاه، صدای شعارهای مرده‌باد و زنده‌باد را، صدای پای اشک‌های مادرم را به خاطر بی‌خوابی‌ها و گمگشتگی‌هایم. خود را از پا افتاده احساس کردم.»
خانم بهاء با درک اینکه رهبران حزب پرچم جواسیس و جیره خوران شوروی اند، انتقادات خود را به کمیسیون تفتیش حزب می سپارد و حزب پرچم را ترک می کند و می نویسد: « در واقع من میان گرایش‌های منش خویش و منش شما و ناسازگاری موقعیت خویشتن دست و پا می‌زنم. از آنجا که من انسان درون‌نگری هستم، با نگرش‌های خودم، حقایق دورانم را ارزیابی و داوری می‌کنم. هیچ‌گاه هم به خاطر گل روی یک رفیق نه دریافت‌ها و برداشت‌های من شکل می‌گیرد و نه تغییر می‌کند. برداشت شما از انقلابی، انسانی است خشن که با دشنۀ دیکتاتوری سر می‌برد. اما به باور من معنای انقلاب خونریزی در دل تاریک شب و یا در یک سپیدۀ سحرگاهی نیست. اگر معنای انقلاب تغییر کمی و کیفی جامعه به گونه‌ای تدریجی باشد، با خونریزی در یک شب پدید نمی‌آید. انقلاب تنها در صورتی معنا پیدا می کند که از یک مفهوم اخلاقی و ارزش‌های انسان‌گرایانه برخوردار باشد. می‌دانم شما شیفتگان دیکتاتوری که خود هرگز به میدان جنگ نخواهید رفت، پس از یک خیزش مردمی، به نام دیکتاتوری کارگری بر سرنوشت مردم فرمان خواهید راند.»

نقطۀ عطف و جالب توجهی که در این قسمت نگاه خواننده را به خود جلب میکند، ازدواج این دختر حساس و پر شور با برادر روانی داکتر نجیب در زمان جمهوریت محمد داوود است، که این ازدواج تحمیلی بر مبنای عشق نه، بلکه بر مبنای عواطف کور و دسایس کارمل و نجیب صورت می گیرد. سوگمندانه دختر یک خانواده آزاده با روح حساس و شاعرانه وارد زندگی خشن قبیله یی شوهر نیمه دیوانه می شود که تفاوت های فرهنکی و زبانی و شخصیتی شوهر روح و روان بانو بهاء را می فرساید. شوهر که گویا دیوانه وار عاشق بانو بهاء است، بار بار دست به خود کشی می زند تا مانع جدایی همسر شود. این بار عاطفی بانو بهاء را ناگزیربه زندگی با یک هیولا می سازد.
از سرگذشت و تار و پود زندگی این بانو، می توان تجربه ها آموخت و حرف هایی را باور کرد و به ماهیت انسان هایی پی برد که ذهن خواننده را به عمق معمای باور و تفکر این روشنفکران قبیله سالار زن ستیز و مستبد معطوف می کند.
در فصلی هم، از شکنجه ها و سوی قصدها، ظلم ها و ستم های بیرحمانۀ پیاپی که از سوی داکتر نجیب ،ریس دستگاه شکنجه خاد و سپس رییس جمهور، بالای بانو بهاء وکودکان معصوم و بیگناهاش اعمال میشد یاد کرده است و زمانی را تصویرپردازی نموده است که کاسه صبر و تحمل لبریز شده و از شدت ستم و ظلم، با مبارز صادق و باغیرت قهرمان ملی(احمد شاه مسعود)، ارتباط بر قرار می کند و بادنیایی از یأس و ناامیدی، کابل را ترک و راهی درهء پنجشیر می شود که روزانه دژخیمان و شیادان خون آشام نظام، هزاران بمب و راکت بر دره می پاشند. بانو بهاء با دو فرزندش در زیر بمباران با پذیرفتن هزاران دشواری در مسیر راه، خود را به یگانه مبارز و نستوه مردی که کلاه افسانه یی غیرت و مبارزه برسر داشت، رساند و یکی دوسال دوشادوش آن عیار میدان نبرد، در جبهه، چون یک مشاور فرهنکی و نیمه داکتر با ابر مرد چون احمد شاه مسعود گذرانده و در فرجام، از راه کوتل نورسنان، راه پاکستان در پیش گرفته و از آنجا به دیار غربت (امریکا)، پناهندۀ سیاسی شده است. در همین جا است که ماجرای خانوادگی و اختلاف های فکری به اوج خود میرسد که منجر به جدایی وصلت ناخجسته این بانوی بلندبالا میشود. واما شوهر که غیرت اوغانی دارد تا زنده باشد انتقام می گیرد، آنهم انتقام از خالد پسرش. فرزند بینوا را از گرمای مهر مادری محروم می سازد. نه تنها از مهر مادری، بلکه از اندودخته های علمی و دانش ژرف مادرنویسنده اش که هزاران جوان به این مادر مبارزانقلابی افتخار می کنند. اگر خالد قربانی عطش انتقام پدر نشده و درکنار مادر دانشمند بود. امروز جایگاهی خاصی در میان جوانان اهل سیاست و اندیشه می داشت.
خانم بهاء با این همه درد ها و رنجها با یک نیروی خستکی ناپذیر می رزمد و می نویسد و چه زیبا با ادبیات و شیوه نکارش منحصر به فرد می نویسد که دشمنانش تاب قلم توانای وی را نداشته در پی اتهام زنی ها سرگردان اند.
کتاب رها در باد نه تنها از نگاه ادبی یک شهکار بی مانند است و بر تارک ادبیات کشورمی درخشد، بلکه تاریخ را با شیوه نو نکاشته و برای نسل فردا آموزنده است. (رها در باد ) تاریخ پشت پرده است، (رها در باد ) دنیای درونی زنی است، که عمق دیدش را از جهان بیرونی و جهان درونی با زیباترین واژه با یک نثر همدست و لطیف بیان داشته که خواننده را شگفت زده می سازد. در این کتاب واژه ها احساس دارند و در روان خواننده زندگی می کنند.
من برای این بانوی آزاده و آزادیخواه، میدان نبرد فرهنگی، عمر دراز، قلم رسا، همت والا صحتمندی آرزو نموده و امیدوارم که شاهد بیشتر چنین اثرهای پربار و خواندنی از همچون خامۀ نترس و توانا باشیم، تا از فیض قلمشان بهرمند گردیم و حقیقتها را درک کنیم و بدانیم که در این جغرافیای افتیده ما که تاریخ، سالها است از بیعدالتیها و کورکردنها و قتل وحشت وترورش روایت دارد، دیگر چه می گذشته.
واقعا این انسان، به قول خداوندگار بلخ، جلالالدین بلخی، این طرفه موجود معجون شده از گِل و فرشته؛ گاهی، هیولایی میشود و کارهایی را طراحی و پیاده میکند که دور از باور و عقیده است.
بااحترم ( کوچک شما "باحث")

عبدالشهید ثاقب

(رها در باد)علیه فراموشی

بیهقی در جایی می‌گوید که هر کتابی برای یک‌بار خواندن می‌ارزد، اما باید علاوه کرد که برخی کتاب‌ها برای چندبار خواندن هم می‌ارزد.

دسته دوم، کتاب‌هایی اند که خواندن آن‌ها نگرش آدمی نسبت به محیط و پیرامون را تغییر داده و خواب خوش و راحت مان را برآشفته می‌سازند.

کتاب «رها در باد» نوشته‌ی خانم ثریا بهاء نیز از همین دست کتاب‌ها می‌باشد. من کتابِ «رها در باد» را خواندم. باید گفت یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این کتاب که باعثِ ماندگاری آن خواهد شد مقاومتِ آن علیه توتالیتاریسم و مبارزة آن علیه فراموشی می‌باشد. خانم ثریا بهاء با خامه‌ی توانایی که دارد، در این کتاب چنان زوایایی ناکاویده و رازهایِ خفته‌ی چنددهه پسینِ کشور، به ویژه دوره حاکمیتِ حزبِ دموکراتیک خلق را کاویده و برملا ساخته است که خواندنِ آن آدمی را به عمقِ تحولاتِ این سرزمین می‌برد و پرده از شرارت‌هایِ بر می‌افکند که تا هنوز وارونه جلوه داده شده و خیر انگاشته گردیده است.

من نگارش، چاپ و نشرِ این اثر را در تاریخِ فرهنگِ افغانستان یک حادثه‌ای بزرگ می‌دانم و سرآغازِ دورة مقاومت فرهنگ علیه توتالیتاریسم می‌خوانم.

من وقتی کتاب «رها در باد» را خواندم و آن را با نوشته‌هایِ دیگر مورخان و فرزانگان مقایسه نمودم، به مسوولیت ناشناسی‌هایی آن‌ها آگاه شدم، به زبونی ادبیات فارسی پی بردم و آن کاخ بلند ادبیات دری را کاغذین یافتم.

من با خواندن این کتاب دریافتم که داشتن شاعران بسیار و ادیبان بی‌شمار و مورخان درباری مانند عبدالحی حبیبی و حسن کاکر و سمسور افغان، گنجینه‌ی ادبی و فرهنگی یک ملت را پربار نمی‌سازد، بل آن‌چه مهم است مسوولیت‌شناسی ادبیات و ادای رسالت آن در قبال قربانیان می‌باشد.

ادبیات و مرگ

رسالت ادبیات چیست؟ ما برای چه نیاز به ادبیات داریم؟ اساساً ادبیات چه باید بکند؟

ایوان کلیما بدین عقیده است که رسالت ادبیات، مبارزه با مرگ است؛ ادبیات باید از طریق مبارزه با فراموشی، با مرگ مبارزه کند: «ما می‌نوشتیم تا واقعیتی را که به نظر می‌آمد در حال فرورفتن و غرق شدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است، در حافظه‌هامان زنده نگهداریم».

او این جمله‌ی میلان کوندرا در کتاب «خنده و فراموشی» را نقل می‌کند: «ملت‌ها این گونه نابود می‌شوندکه نخست حافظه شان را از آن‌ها می‌دزدند، کتاب‌های شان را تباه می‌کنند، و تاریخ شان را نیز. و بعد کسی دیگری می‌آید و کتاب‌هایی دیگری می‌نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن‌ها می‌دهد، و تاریخ دیگری را جعل می‌کند».

کلیما می‌گوید که یک ادیب باید در برابر این فرایند، مقاومت کند و از طریق پاسداری از حقیقت، صدای مظلومان و ستمدیدگان را فریاد نماید. پاسداری از حقیقت و مبارزه علیه فراموشی، در حقیقت مبارزه برای زندگی است. حقیقت این است که ما از طریق ثبت خاطرات جمعی و تاریخی، علیه دروغ و مرگ تحمیلی مبارزه می‌کنیم و صاحب حافظه جمعی می‌شویم.

من با این حرف نیچه موافق نیستم که فراموشی زندگی را خوشایند و مطبوع می‌سازد: «فایده‌ی حافظه ضعیف آن است که می‌توان بارها از امور خوشایند برای اولین بار لذت برد». بلکه بیشتر با این حرف وی موافقم که فرق انسان و حیوان را در فراموشی می‌داند: «به رمه‌ای که پیش روی شما می‌چرد توجه کنید. این حیوانات هیچ فهمی از دیروز و امروز ندارند»؛ و در بند بعدی در مورد انسان می‌گوید: «انسان از وضع خود متحیر می‌ماند و از خود می‌پرسد که چرا توانایی فراموش کردن را ندارد و همواره وابسته به گذشته باقی می‌ماند، به هر سرعتی و به هرکجا که بگریزد هم‌چنان وابسته خواهد ماند».

پل ریکور هم در کتاب «خاطره، تاریخ و فراموشی» رسالت ادبیات را مبارزه علیه فراموشی می‌داند. او می‌گوید که حافظه انسان‌ها چندان قوی نیست و با گذر عمر ضعیف‌تر نیز می‌شود، ادبیات ابزاری است تا افراد رویدادهای گذشته را از یاد نبرند، یا دست کم به طور کامل به فراموشی نسپارند.

ادبیات فراموشی

یکی از دانشمندان در مورد افغانستان می‌نویسد که این سرزمین، سرزمین فاجعه و جنگ و تجاوز بوده و از بدو تاریخ تا به امروز در چنین وضعیتی می‌زیسته است.

به راستی هم آدمی اگر اندکی دقت کند، خواهد دید که در این سرزمین از اسکندر مقدونی و چنگیز خان گرفته تا به انگلیس و امریکا و شوروی، هر یک به نوبت خود لشکرکشی نموده و مردمان این مرز و بوم را به خاک و خون کشانیده است. این البته افزون بر کشمکش‌ها و جنگ‌هایی می‌باشد که میان شاهزادگان و یک قبیله با قبیله دیگر اتفاق افتاده است.

وظیفه ادبیات فارسی در این سرزمین این بود که خاطرات این جنگ‌ها و کشمکش‌ها را ثبت می‌کرد و نقش مدافع مظلومان و ستمدیدگان را ایفا می‌نمود، اما متأسفانه به جای آن‌که فریاد اعتراضی باشد علیه جفاهای روزگار، بیشتر به حیث افیون ملت ما عمل کرده است.

اما در این میان، کتاب «رها در باد» یک حادثه‌ای بزرگ تاریخی در تاریخِ فرهنگ این سرزمین می‌باشد و سرآغاز گسستِ نویسندگان مان با ادبیاتِ فراموشی.

کتاب «رها در باد» را با موضع‌گیری‌های صریح و شفافی که علیه جنایت‌کارانِ جنگی و خاینان ملی دارد، می‌توان نمونه‌ای بارزِ بازتابِ درد و رنجِ قربانیان و مثال اعلای مبارزه علیه ستم‌پیشگان، و مصداقِ صادقِ مقاومت فرهنگ علیه جعل و تزویر و زورگویی و خودکامگی خواند.

من چاپِ این اثر را به همه مردم افغانستان، به ویژه فرهیخته بانوی گرامی ثریا بها تبریک گفته و از خداوند متعال برای شان آرزوی موفقیت بیش‌تر می‌کنم.

مرگ مسعود یک مرگ با عظمت بودکه سیاست جهان را تغییر داد 


منهای دشمنان داخلی مسعود !
منهای همسنگرانی که از پشت خنجرش زدند و در تاریکترین روزهای مقاومت تنهایش گذاشتند و با مرگ مسعود به جا و مقام رسیدند. آنها از مسعود عشق به میهن، عشق به آزادی، عشق به انسانیت وعشق به مردم را فرا نگرفتند، عشق آنها به هستی مادی وقدرت بود و جفا به مردمی که فرزندان شان را درجبهات جنگ از دست دادند و هویت شان با آستین کهنۀ شان شناسایی می شود. شماری از نسل جدید که از ژرفای اندیشه و آرمان های مسعود آگاه نیستند، می پندارند که با به سرگذاشتن کلاه و دستمال گردن مسعود، هریک مسعود دیگری اند،غرور وافتخار کاذب به آنها دست می دهد، شماری ازسربلندپروازی حتا شیوۀ به سرگذاشتن کلاه مسعود را هم کاپی می کنندکه چند سانتی جلو ویا عقب سرمی گذاشت، اینها هنور درنیافته اند در زیر کلاه مسعود مادۀ خاکستری رنگی بوده که مغزش می نامند، مغزدانایی دارد، شعور دارد، درک دارد، اندیشه و آرمان دارد، به ویژه مغزمسعود نبوغ جنگی داشت، که ارتش سرخ و سپاه چهل شوروی سابق را درمانده و بیچاره کرده بود و امروز تاکتیک های جنگی مسعود به ویژه جنگ های چریکی وی در دانشگاه های نظامی روسیه و اوکرایین تدریس می شود و شما چه؟
شما می دانید که مسعود هرگز برای یک دره مبارزه نکرد، مسعود برای یک کشوری مبارز کرد که شوروی ها اشغالش کرده بودند. مسعود با روسها درجبهات پنجشیر، خوست، فرنگ، سلطان شیره، فرخار، ورسج، تالقان، بدخشان و نورستان جنگید و درفرجام از راه سالنگ ارتش سرخ را بیرون کرد و تمام افغانستان آزاد شد، بنابران مسعود می تواند یک قهرمان ملی باشد و همچنان فرا منطقوی!
آیا شما می دانید چرا امروز فرانسه در یک خیابان مشهورپاریس یادنامۀ فرمانده مسعود را جاودانه می سازد؟
فرانسه می داند که خطر تروریسم کشورهای اروپایی را تهدید می کند ونخستین قربانی بزرگ تروریسم احمدشاه مسعود فقید بود که مرگش حتا سیاست جهان را تغییر داد.
احمدشاه مسعود در سال ۲۰۰۱ سفری به پاریس داشت ( من هم ثریا بهاء درسفر پاریس بودم) که از مسعود به سطح یک رییس جمهور استقبال کردند و هنوز که هنوز است، صدای رسای مسعود درتالارهای باشکوه پاریس و پارلمان اروپا طنین انداز است و هزاران شنونده و خبرنگار شاهد آنند که مسعود با درایت و درک و شناخت عمیق از شبکه القاعده به جهانیان هشدار داد که موجودیت القاعده و اسلام گرایی افراطی طالبان در افغانستان می تواند خطری باشد برای شما و بیایید ما را کمک کنید، اما در آن زمان جدی نگرفتیم و چند ماه بعد شاهد فاجعه بزرگی در نیویارک بودیم که سه هزارانسان کشته شد و امریکا با ساز و برگ صدهزار نظامی وارد افغانستان شد و تا کنون برای اشتباه خود پرداخت می کند.
بنابران دانشمندان فرانسه پس از دو دهه دریافتند که دنیا با دست کم گرفتن پیش‌بینی و درک و دانش نظامی مسعود، اشتباه بزرگی را مرتکب شده اند، بنابران خواستند این اشتباه تاریخی خود جبران کنند، شهرداری پاریس لوح یادبود احمدشاه مسعود، فرمانده جبهه ضد طالبان و قهرمان ملی افغانستان را در ناحیه هشتم این شهر نصب کند. به ادامه آن دانشگاه سوربون فرانسه و اکسفورد،کامبرج و دانشگاه سن پترزبورگ روسیه می خواهند تاریخ در چند زبان در مورد افغانستان و مردمی که قربانی تروریسم شده اند بنویسند و ارج بگذارند مبارزان و آزادیخواهان افغانستان را !

 

 



زمانی که من در جبهه بودم می دیدم که فرمانده مسعود هرروز وقایع تاره را که اتفاق می افتاد در کتابچه یادداشت خود می نویسد و در درازی بیشتر از یک دهه یادداشت های فراوانی داشته است که نمی دانم آن یادداشت ها چه شد؟ همچنان من دیده بودم که یک مخابرۀ جگوار فرمانده مسعود داشت، هرپیامی که به مسعود می آمد و می رفت، نوشته می شد، نه تنها پیام های جنگی، بلکه هرپبام سیاسی و پیوندهای رهبران و سیاستمداران همه نوشته می شدند که هزاران صفحه می شد و مسعود می گفت این تاریخ درون جبهه خواهد شد و امیدوارم این تاریخ نگاشته شده باشد.
اگر آن یادداشت ها نشر شود، حقایقی تلخی است، بیانگر خیانت های همسنگران احمدشاه مسعود به وی، به خصوص در دوران مقاومت در برابر طالبان که بیشتر آنها مسعود را تنها گذاشته با هلیکوپترها به تاجیکستان و جا های دیگر پا به فرارگذاشته بودند و از مسعود هم می خواستند که به تاجیکستان برود، مسعود که تنها مانده بود و مرگ در سنگر برایش معنا داشت تا فرار، درپاسخ آنها جاودانه ترین تعهد خود را از ستیغ بلندمقاومت دربرابر طالبان بیان می کند:
« به خدا سوگند حتا اگر به اندازۀ کلاهم جای ماندن در این سرزمین داشته باشم می مانم و مقاومت می کنم » و مسعود این چریک زخمی تاریخ به تنهایی با چند سنگر دار وفادار و دو برادر مبارز به نام های رضوان و بهرام با افراد شان که در جنگ های داخلی تاجیکستان با امام رحمان و عبدالله نوری درگیر بودند و استاد ربانی آنها را نگه داشته بود که بعدها با میانجیگری استاد ربانی و احمدشاه مسعود با امام رحمان و عبدالله نوری آشتی کردند. همین افراد رضوان مسعود را ترک نکردند و سنگر نفروختند و در کنار مسعود باقی ماندند وعلیه طالبان جنگیدندو همه افراد رضوان کشته شدند. چون داکترعبدالله ازحاشیه تاجیکستان نظاره گرنبودند و کرگسانی فراری که با ترور فرمانده مسعود در کنار کرزی به مقام های بلندی دست یافتند و پرونده ترور مسعود را بستند. اگر مسعود زنده بود، قسیم فهیم، قانونی، احمدضیاء، عبدالله، امرالله، بسم الله، اعوذبالله و دیگرانش به قدرت نمی رسیدند و صاحب شهرک ها نمی شدند.
مسعود " یگانه آمد و یگانه زیست و فرد گذشت "
مسعود در دوران مقاومت با طالبان از خیانت همسنگرانش یادداشت های انشاد کرده بود، اما این گروهی که مسعود را با جا و مقام معامله کردند مانع نشر آن می شوند که بنابر مصلحت‌هایی نمی‌خواهند چاپ شود،گویا بی پرده می شوند، با تأسف شماری از جوانان پنجشیر در گرایش های افراطیت مذهبی و گرایش های سمتی سخت گیر افتاده و فراموش کرده اند که مردم پنجشیر تاریخ درخشان مبارزۀ ضد استعماری دارند. پنجشیریگانه و قویترین سنگر ضد ارتش سرخ بود، هشت هزار پنجشیری در جنگ با روسها کشته شدند، نمی شود این همه قربانی و رهبری به بزرگی احمدشاه مسعود را که جهان برایش ارج می گذارد نادیده بگیرند برای برأت و پرده پوشی چند خاینی که به مردم و آرمانهای مسعود خیانت کردند.
بگذارید تاریخ با فرهنگ نقد نگاشته شود تا باز تکرار نشود. اگر ما نمی توانیم واقعیت های جامعۀ خود را بنویسیم فردا نسل های آینده و تاریخ محکوم مان خواهد کرد.
اگر آن اسناد به دست من برسد تاریخ واقعی درون جبهه را خواهم نوشت

 

 

 

 

))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

نویسنده : فهیم وفا

ُگل در چنگ خار !

"رها در باد" داستان غم‌انگیز زنی است که بهای سنگینِ را برای آزادزیستن می‌پردازد، برای آزادی؛ این ارزشمندترین "پدیده‌ی دنیا"، زندگی‌‌اش را برباد می‌دهد. جسارت، مبارزه، سخت‌کوشی و شجاعتِ قهرمان این داستان به سختی به باور می‌نشیند. زمانی که مشغول خواندن کتاب "رها در باد" بودم، خیال می‌کردم که افسانه می‌خوانم، آن‌هم از نوعی افسانه‌های "شهنامه‌فردوسی"،. هنوز هم در شک ام که آیا "رها در باد" داستان افسانه‌یی است یا حقیقی و در خارج ذهن هم واقعیت دارد. دانشمندان علم روانشناسی، برای یادگیری و فنون مطالعه چند روش را پیشنهاد می‌کنند که یکی از آن روش‌ها چنین است: زمانی که تصمیم خواندن یا مطالعه کتابی را دارید قبل از خواندن آن پرسش‌های را در ذهن‌تان مطرح کنید که از آن کتاب چی برداشت خواهید کرد و با چی موضوعات مقابل خواهید شد. آن‌گاهی که کتاب "رها در باد" به دستم رسید قبل از مطالعه آن در ذهنم خاطرات نویسنده آن با "احمدشاه مسعود" خطور کرد و در حقیقت برای آن خاطرات‌ ارزشمند آنرا خریده بودم. چون قبلن در باره این خاطره‌ها شنیده بودم. بنابراین چیزی دیگری در ذهنم خطور نکرد. به این فکر نبودم که با داستان تراژدیک، زنی سر به سنگ و دل به دریا زده افغانستانی مواجه می‌شوم. قهرمان این داستان شیر زنی به نام "ثریا بهاء" است. ثریا بهاء؛ تا زمانی‌که به زندگی فردی آغاز می‌کند و به بلوغ فکری و ذهنی می‌رسد زندگی آرمانی و آرامی داشته است، این زندگی آرام همان "جهان کودکانه" اوست. زندگی که هنوز به جهان پیرامونی‌اش آشنا نشده است. او از زمانی که بر محیط پیرامونی قدم می‌گذارد و به آگاهی می‌رسد دردمند‌تر و پر رنج‌تر می‌شود. این شعر مولانا، شرح زندگی ثریا بهاء است 《 آنکه آگاه‌تر دردمند‌تر》. "رها در باد" اثر تاریخی است که تاریخ دهه‌های پسین افغانستان را از چشم دید یک زن بازتاب می‌دهد. من شرح زندگی "ثریا بهاء" را نقدی بر "اندیشه کمونیسم" می‌دانم. آری! ثریا بهاء با شخصیتش و با خاطرات‌ش کمونیسم را مودبانه نقد کرده است.

"مانیفیست کمونیسم" را "کارل‌مارکس و انگلس" نوشت. مارکس نظریه‌پرداز کمونیسم بود و تضاد طبقاتی میان کارگر و کارفرما و دارنده‌گان ابزار تولید را عامل مهم بروز انقلاب کارگری می‌دانست. مارکس به این باور بود که خودآگاهی درونی کارگران در جامعه " سرمایه داری" باعث انقلاب می‌شود. اما "انقلاب کارگری اکتوبر۱۹۱۷" هر چند در ظاهر بر اساس تئوری مارکس بود. اما در حقیقت انحراف از خط فکری مارکس و بیشتر متاثر از اندیشه‌های "لینین" بود. می‌توان گفت انقلاب کارگری روسیه با نظریات مارکس هم‌خوانی نداشت. کتاب "رها در باد" مانند کتاب "قلعه‌ی حیوانات، اثر جورج‌اورویل" جنایات "حزب کمونیست شوروی" را در قالب رمان به نمایش گذاشته است. مزرعه حیوانات؛ گروهی از جانوران است که در اقدامی انقلابی صاحب مزرعه(جونز) را از مزرعه بیرون می‌کنند تا خود تعین‌کننده سرنوشت‌شان باشند و در جامعه رفاه را بوجود آورند. رهبری آنان را گروهی از "خوک‌ها" به دست دارند که پس از پیروزی برخلاف تعهد و شعارهای انقلابی خود به بهره‌کشی سایر حیوانات می‌پردازند و هر صدای را سرکوب می‌کنند. من هم‌خوانی‌های فراوانی میان "قلعه حیوانات" و "رها در باد" یافتم. برای اثبات این ادعا به چند استناد اشاره میکنم. کتاب "قلعه‌ی حیوانات" به صورت کلی بر "کمونیسم شوروی" می‌تازد و رهبران اولیه "بلشویک‌ها" از جمله: لینین و استالین ‌را نقد می‌کند. اما؛ کتاب "رها در باد" چهره‌ی اصلی رهبران افغانستانی "حزب کمونیست" را آفتابی و آشکار می‌کند. در کتاب "قلعه‌ حیوانات ناپلیون(ریس خوک‌ها) همان لینین و استالین است و در کتاب "رها در باد" ناپلیون (تره‌کی، امین، کارمل و نجیب) است. در کتاب قلعه حیوانات صاحب مزرعه(جونز) همان "تزار‌ها" است و در کتاب رها در باد صاحب مزرعه "ظاهر شاه و داودخان" است. آنچه شباهت این دو اثر را بیشتر می‌کند قربانیان دو انقلاب است. در کتاب قلعه حیوانات سنوبال(تروتسکی) قربانی انقلاب روسیه است و پس از پیروزی انقلاب، نخست به حاشیه رانده می‌شود و سپس به تبعیدگاه فرستاده می‌شود. در کتاب "رها در باد" "میراکبر خیبر" مغز متفکر و تیوری‌پرداز حزب پرچم، قربانی انقلاب می‌شود و از بین میرود. ثریا بهاء؛ در آغازین روزهای واردشدنش به "حزب پرچم"، ماهیت اصلی رهبرانِ احزاب چپ را شناسای می‌کند و پس از مدتی با خارج شدنش از حزب به منتقدان این جریان می‌پیوندد. آنچه "ثریا بهاء" را سرسخت‌تر و مقاوم‌تر در برابر دسایس خطرناک کمونیست‌ها می‌کند؛ قلب پاک، دل عاری از کینه و نداشتن نفس ظالم است. ثریا بهاء؛ مبارزه آزادی‌خواهی را با قدرت‌ و ثروت طلبی متفاوت می‌داند. مبارزه او برای قدرت‌خواهی، ثروت‌طلبی و شهوت‌خواهی نبود. او برای آزادی انسان از زندان قبیله‌گرایی و واپس‌گرایی مبارزه کرد و بر ضد فرهنگ زن‌ستیزی و استبداد داخلی رهبران سیاسی که زندگی را برای مردم جهنم ساخته بودند پیکار کرد. اگر مبارزه ثریا بهاء؛ برای کرسی و مقام و شهرت بود، با کارمل و نجیب که بهترین پست‌های حکومتی را برایش پیشنهاد کردند کنار می‌آمد. تلخ‌ترین قسمت زندگی "ثریا بهاء" واردشدنش به خانواده قبیله‌گرای نجیب و همسفر شدنش با صدیق(برادر داکتر نجیب) که ذره‌ی از انسانیت در وجودش نبود است. صدیق راهی، عجیب‌ترین آدم این داستان است راست گفته اند که "دیوانه در کار خود هوشیار است" دیوانه‌گی توام با هوشیاری صدیق سبب رسیدنش به ثریا می‌شود، از نیرنگ‌های خاص برای به دست آوردن او استفاده می‌کند و در نهایت به هدف پلیدش که همانا به جهنم انداختن ثریا بهاء بود میرسد و همچنان وارد شدن ثریا بهاء به این خانواده وحشتناک نه تنها نیرنگ های صدیق بلکه تضاد های رهبران حزبی و دسایس کارمل نیز کارساز بوده است. اما از نظر من مهر و عاطفه زنانه، ساده‌گی بیش از حد و غفلت خانواده‌اش باعث واردشدنش به خانواده نجیب شده است.

ازدواج، را " تفاهم تفاوت‌ها تعریف کرده اند" اما تفاوت دیدگاهِ ثریا و صدیق هیچ‌گاهی تفاهم نکردند. ثریا بهاء؛ در خانه گرگ با مشکلات طاقت‌فرسا و کمرشکن دست و پنجه نرم می‌کند. از یک‌طرف، عدم مسوولیت‌پذیری شوهر احمق و نادانش، از سوی دیگر فشارهای سیاسی دوکتور نجیب زندگی را به کام او تلخ کرده بود. ثریا بهاء، با صبر کوه‌مانند که ویژه‌ای خاص او است همه مشکلات را تحمل میکند، هم دیوانگی‌های شوهرش را، هم رفتار نادرست و غیر انسانی خانواده‌ای شوهرش را و هم دسایس و توطیه‌های داکتر نجیب را. شناخت من از دوکتور نجیب، قبل از مطالعه کتاب "رها در باد" و بعد از مطالعه آن متفاوت است. با خواندن رها در باد من با نجیب دیگر مواجه شدم. با آنکه در باره جنایات او در خاد(خدمات امنیت دولتی) می‌دانستنم. اما برای من دوکتور نجیب یک انسان نسبتن وطن‌دوست و ریس‌جمهور توانا بود، من طرح مصالحه ملی او را می‌پسندیدم، حتی روزی با یکی از دوستانِ همتبارم در باره طرح مصالحه نجیب، مسعود را مقصر دانستم که کاش با آن طرح سازگاری می‌کرد تا زمینه مداخلات کشورهای دیگر مساعد نمی‌شد. با مطالعه "رها در باد" برایم هویدا شد که طرح صلح نجیب یک هدف تکتیکی بود تا هدف استراتژیک و ملی، ممکن تحت تاثر سخنرانی‌های آتشین او قرار گرفته بودم، از این لحاظ شناخت من در باره او اشتباه بود. بعد از خواندن "رها در باد" نگرش من در باره داکتر نجیب تغییر کرده است. اینک داکتر نجیب نزد من قاتل پدر، عامل روانی‌ساختن برادرش صدیق و قاتل صدها مرد آهنین و مبارز است. بعضی‌ها دوره ریاست خاد و ریاست جمهوری نجیب را متفاوت می‌دانند، ریاست جمهوری او را می‌ستایند و به جنایات او در خاد سرپوش میگذارند. اما برای من روشن شده است که نجیب در هر دو دوره مانند ریس جمهور اعمال قدرت کرده است. ریاست خاد او در زمان ببرک کارمل، دولتی بود در درون دولت دیگر و در واقع همه‌کاره حکومت بود. با خواندن "رها در باد" در باره شخصیت " احمدشاه مسعود" نیز به یافته‌های تازه‌ای دست یافتم. من به دنبال یافتن "اندیشه سیاسی مسعود" بودم که به کدام مکتب تعلق سیاسی دارد. موضوعی که تا حالا برایم روشن نبود. بعضی‌ها، مسعود را "اخوانی" معرفی کرده اند، کسانی‌هم او را "شعله‌جاویدی" قلمداد کرده اند و شماری بسیاری دیگر مسعود را مسلمان معتدل و دارای "اندیشه اسلام سیاسی" بیان کرده اند. خاطرت "ثریا بهاء" برای من برخلاف توقع یک مسعود "دموکرات" را به معرفی گرفت. مسعود؛ اینک نزد من مبارز دیموکرات و انسان‌گراست. اهداف و آرزوهای انسانی مسعود ( آروزی ساختن تخارستان به سیاحت‌گاه بین‌المللی)، عشق او به وطن و مردم، هنر مردم‌داری و عدالت دوستی (سخنان مسعود در باره پنجشیری‌ها) مسعود را نزد من محبوب‌تر کرده است. در گذشته رابطه و گرایش مسعود با اخوانیسم را نفی نمی‌کردم اما اینک دریافتم که مسعود با "اخوانیسم" هیچ پیوندی نداشته است. در تاریخ معاصر افغانستان هیچ‌کسی به اندازه مسعود برای برابری، آزادی زنان، استقلال، برپایی نظام دیموکراتیک و پیشرفت کشور تلاش نکرده است. مسعود نهایت سعی خود را برای ماندن "ثریا بهاء" در جبهه و همرزم شدن با او برای اگاهی زنان به خرچ میدهد. در واقع احمد شاه مسعود موجودیت زن مبارز، شجاع و روشن‌فکر چون ثریا را نیاز مبرم برای ادامه مبارزه آزدیخواهی خود می‌دانست. اما ثریا بهاء بخاطر آینده فرزاندش و مشکلات دیگر جبهه را برخلاف توقع درونی اش ترک می‌کند وگویا به بهشت دیموکراتیک امریکا می‌رود. همان بهشت که مسعود برای برپایی واقعی آن در کشورش مبارزه می‌کند. قومندان ثریا(به قول آمرصاحب) به آمریکا میرسد اما هیچ‌گاهی از مزایای دیموکراتیک آن بهرمند نمی‌شود بهشت دیموکراتیک امریکا برای ثریا جهنمی بیش نیست و بیشتر از کابل در آنجا رنج می‌کشد، چون شوهر سادیست خود را به آن بهشت برده است با آنکه شوهر دوزخی اش را طلاق داده واز زندگی اش به دور افگنده است، اما با تحریک فرزندانش دست از آزار ثریا بر نمی دارد. "ثریا بهاء" بسان گلی در چنگ خارِ مغیلان گیر افتاده است .

کتاب "رها در باد" سیاست های پشت پرده(داود خان، تره‌کی، کارمل و نجیب) را آشکار کرده است و منبع خوبی برای شناخت حقایق تاریخی است. موضوعات مهم تاریخی بطور مستند در این کتاب بیان شده است که نسل جوان را در رسیدن به حقایق تاریخی کمک میکند. برای خانم ثریا بهاء که زحمات زیادی را در مبارزه عدالت‌خواهی متقبل شدند خسته نباشید عرض می‌کنم و آرزوی بهروزی شان را دارم. امیدوارم حد اقل اکنون به مشکلات زندگی فایق امده باشد و زندگی خوب داشته باشد.

تا عنان در کف نامردمان است

ستم با مرد خواهد کرد نامرد

"فهیم وفا"

 

یک سند بزرگ تاریخی از خیانت ملی غنی و کرزی !

این اوج خیانت ملی و ژرفترین ژرفنای تنزل انسانی و وجدانی کرزی وغنی است و دشمنی آشکاربا علم و دانش و معارف کشور!
داکتر میرویس بلخی، یگانه وزیر دانشمند ودلسوز این نظام فاسد برطرف و به عوضش رنگینه حمیدی وزیر معارف شد، چون آقای بلخی فرزند مردم بینوای کشور و بدون پشتوانه بود.
این خانم بیسواد قندهاری با تابعیت امریکایی که نه در امریکا تحصیلات عالی دارد و نه درداخل کشورو حتا رسم خط زبان فارسی و پشتو را هم نمی داند، چگونه می تواند از عهده یک وزارت بزرگ تعلیمی وتربیتی کشور بدر شود؟ وی در امریکا دلال لباس های خامک دوزی قندهاری است. چون پدرش شهردار قندهارو ازرفقای حامد کرزی بود و ازسوی طالبان ترورشد، کرزی به پاس دوستی با پدرش تن به این خیانت ملی داد بدون کوچکترین ترحم به معارف و فرزندان محروم این کشور.
غنی فاشیست برای تداوم حکومت فاسدش برای هر یک از شرکای زالوصفت خود شش وزارت را سهمیه بندی کرده بود و وزارت معارف سهمیه کرزی بود، بنابران یک جوان دانشمند را که برای ارتقای معارف شب و روز با عشق و دلسوزی تلاش می کرد و استراتیژی تعلمی بسیار پیشرفته داشت، از کار برکنارش کردند و دستش را از خدمت به مردم گرفتند، چون وزارت معارف سهمیه کرزی بود.
اما کجاست سهمیۀ مردم ؟
حال خود با وجدان تان این خیانت تاریخی را نگاه کنید که میرویس بلخی کیست:

محمد میرویس بلخی فرزند فضل احمد متولد ۲۲ جدی سال ۱۳۶۰ خورشیدی درولایت بلخ است. او در سال ۱۳۸۲، از دوره لیسه فارغ و برای ادامه تحصیلات عالی به هندستان سفر کرد و در دانشگاه دهلی (۲۰۰۴–۲۰۰۷ از دوره لیسانس در علوم سیاسیPol.Sce. فارغ گشت. بلخی در امتحان رقابتی سرتاسری هند شرکت و پس از کامیابی وارد دوره فوق لسانسMA در مطالعات روابط بین الملل به دانشگاه جواهر لعل نهرو در دهلی مشغول تحصیل شد که همزمان از بورسیه مرکز همکاری های فرهنگی هند برخوردار شد.در سال ۲۰۰۹ میلادی، پس از ختم ماستری در مرکز مطالعات خاور میانه دانشگاه جواهر لعل نهرو مشغول درس دوره ام فیل M.Phil(پیش دکتورا) شد که با نوشتن و دفاع کاری تحقیقی "سیاست خارجی عربستان سعودی در قبال افغانستان" به دوره دکترا راه یافت و در همین مرکز پایان نامه تز داکتری خویش را دفاع کرد. میرویس بلخی در سال ۲۰۱۱ میلادی به افغانستان برگشت و در سال ۲۰۱۲ به عنوان استاد در دانشگاه امریکایی افغانستان AUAFو موسسه تحصیلات عالی خصوصی افغانستان UofA مشغول خدمت شد. آقای بلخی همچنان معاون سیاسی ریاست سیاسی وزارت خارجه افغانستان می‌باشد. در پیوند به تنش‌های اخیر افغانستان و پاکستان و گسترش‌ همکاری‌های منطقه‌یی، خبرنگار افغانستان.رو با آقای بلخی به مصاحبه پرداخته است. آقای بلخی معقتد است که با گسترش روابط کابل و مسکو تأمین صلح منطقه‌ای، کاهش قاچاق مواد مخدر، کاهش حملات سایبری و مهار تروریسم تسهیل می‌شود. شرح این گفت‌وگو را در زیر می‌خوانید.

Image may contain: 1 person

نامۀسرگشاده به استاد عطا محمد نور

این نامه را برای یک آستاندارنه، بلکه برای عیارمردی می نویسم که روح تازه بر کالبد نیمه جان بلخ دماند و مردی که عشق به مدرنیزه کردن و آوردن یک فرهنگ شهری دربلخ به سختی در تارو پود وجودش لانه گزیده بود، تا بلخیان درصلح و امنیت و آرامش زندگی کنند، مرد مصممی که توانست در یک دهه به اندازه یک سده دربلخ دست آورد های سترگ و ماندگارداشته باشد و مردی که یک تن در برابر حکومت خودکامۀ غنی ایستاد و انگیزه یی شد برای بیداری مردم و درفرجامین چنین است سرنوشت بزرگ مردانی که یک شبه محکوم به داوری های زشت همتباران خود می شوند، بدون درنظر داشت ناگزیری ها و فشارهای نیروهای داخلی و خارجی و شرایط ناگوارکشور و به ویژه نا امیدی ازهمتباران که ازپشت باربارخنجرش زدند.

آقای نور لطفن یک چیزی بگویید از هزاران راز ناگفته، سکوت معنای دیگری را برمی تاباند !

آقای نورمی دانم زخم صد دشنۀ کاری رفیق درپشت شما پیداست، اما آه نمی کشید، از معاملۀ همتباران خود با ریاست امنیت وبا غنی ولایق و عبدالله آگاه بودید، حتا یک نفرین به این خفاشان نفرستادید، شما با عیاری ملیون ها دالربرای عبدالله ناکاره هزینه کردید و هزاران دالر را جهت مسایل فرهنگی و تبلیغاتی به جوانانی سپردید که جیب شان قلمرو دفاعی شما بود؛ نه وجدان شان ونه تعهد شان، حتا به رخ شان نیاوردید که با غنی و ریاست امنیت نیزپیوندهای پنهانی داشتند . شما خواستید هستی مردۀ جمعیت را جان تازه ببخشید تا به یک سازمان انقلابی و فعال مبدل شود اما دیدید اینها ظرفیت تغییرو تعهد به آرمانهای مردم را نداشتند و هریک برای خویشتن خویش وزارت و سفارت می خواستند و شما را در تیررس دولت بیرحم فاشیستی واشغالگران خارجی قرار دادند وخود درپشت سکوی بیانیه های تند و آتشین تان سترو اخفا شدند و گروهی با حسادت از پشت هم به شما خنجرزدند که ای وای ( قدرت ما؟ ) به بلخ انتقال کرد و شما با هزاران دست آورد ماندگار دربلخ نتوانستید در دفاع از بلخ در کلۀ شان فروببرید که بلخ یک حوزه بزرگ تمدنی چند هزار ساله بوده و هزاران عالم و دانشمند و شاعر وعارف ازبلخ برخاسته است.

آقای نورگرامی! شما از هزاران ضعف اخلاقی و سیاسی مخالفان همتبارتان آگاهی داشتید، اما هرگز فرهنگ عالی و انسانی به شما اجازه نداد که حتا یک بار به رخ شان بکشید. شما را گزافه گویان متهم کردند که والی مقتدربلخ حمایت مردم را داشت چرا حکومت را سرنگون نکرد و مردم را فریب داد؟ در سه ماه مهمان خانه های بلخ شاهد هزاران مهمان با هزینۀ ملیون دالربودند، اما شما صدا بلند نکردید و واقعیت را نگفتید که این هزاران حمایت کننده مردان میدان جنگ و جان فدا نبودند و چون هزاران فیسبوکی از پشت خانه های شیشه یی فیسبوک فرمان جنگ می دادند نه این که خود شان وارد جنگ شوند که در فرجامین غنی با پشتوانه نیروهای خارجی و تهدید به حمله نظامی در ولایت بلخ برنده جنگ نا متوازن شد و این تاجیکانی که شعارهای ضد پشتونیسم می دادند، در روزهای تقابل شما با غنی، با تخریب شما آب در آسیاب غنی و پشتونیسم ریختند.

این منادیان بی باور تاجیک گرا ، با کنار رفتن شما از ولایت بلخ ، بانگ پیرزی بلند کردند، انگار که حریف بزرگ شان را از صحنۀ قدرت بیرون رانده اند، سرود فتح می خواندند.
با تمام این همه نشیب و فرازها و تهدید ها داخلی و خارجی و نامردی ها بیدی نبودید که از این تند بادها بلرزید و با قامت استوار چندی به بیرون کشور و به ترکیه سفر کردید تا پیمان دوستی با محقق و دوستم را تجدید کنید، آنها سوگند یاد کردند که اینبار تعهد نمی شکنند، شما باهمان عیارمشربی و سرنترس، برای برگشت دوستم چریک فدایی شدید و در میدان هوایی کابل به استقبالش شتافتید، چون رفیق سنگربه آغوشش فشردید و هیأت دوستم روز دیگرموضع و سکوت گنگ پیشه کرد ...؟ و شما ماندید با محمد محقق ، فریاد کردید، سخنان تند و آتشین علیه استبداد و خود کامه گی غنی گفتید، اما رفیق محقق تان سکوت کرد و آهی نکشید و از سر شوخی یگان طنزی گفت و نیروی خود را برای حق خواهی قومی فردای پیروزی نگه داشت و شما ماندید تنها همچنانی که مردان شجاع همیشه تنها اند و با تلخی دریافتید که درجامعۀما حق همیشه به حقدارنمی رسد اما بازهم قامت بر افراشتید تا یک سوی معادله قدرت در کشور باشید.
حنیف اتمر این مرد خاموش و خطرناک و زرنگ که در سه ماه مبارزات عدالت خواهانۀ تان با ارگ و غنی، در مقام ریاست امنیت قرار داشت، حتا شماری تاجیکان را خرید تا علیه شما موقف بگیرند، شورای قومندان های شمالی ساختند وپبوند وتعهد خود را با شما شکستند، شب و روز موج اتهامات و دشنام های شان در رسانه ها جاری وهدف این بود که شما را منزوی و خانه نشین سازند وگریزان از سیاست و از سوی دیگر آب در آسیاب غنی ریختند که این خیانت تاریخی شان هرگزنمی تواند توجیه پذیر باشد.
با این همه نامردی ها، دسیسه ها و توطیه ها و از پشت خنجر زدن ها دو راه بیشتربرای تان باقی نماند، یا منزوی و گریزان از سیاست و چون یک هستی مرده درخلوتی پناه بردن و یا رفتن با حنیف اتمر با تمام شناختی که از کارنامه ها وابعاد مختلف شخصیت وی داشتید، بهترازمن وآگاه ترازهرکس دیگر. ..

شماری دشمنان و دوستان تان می پندارند، که اگراتمراین مارزنگی با پشتوانه مردمی شما به قدرت رسید؛ آنگه شما را له خواهد کرد، اما من سخت باورمندم که شما داکترعبدالله زبون نیستید، اگر تعهد شکست و نامردی تباری پیشه کرد، آنگه واکنش سزاوار خواهید داشت؟
به باورمن اگر اتمر تعهد شکست، آنگه جنگ واقعی معنا پیدا خواهد کرد و یک سوی معادله قدرت شما خواهید بود؛ جنگ رییس جمهور و صدراعظم تازه آغاز خواهد شد و امیدوارم که چنین مباد و
" دشنۀ دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
عزم تو دنيايي از نبرد است "

 

 

 

 

سرقت ادبی داکتر رنگین سپنتا از کتاب رها درباد

مقدمه

اصولا نویسنده‌ها کتاب می‌نویسند که مورد استفاده افراد و جامعه قرار بگیرد؛ هرقدر که یک کتاب مورد استفاده افراد و جامعه قرار می‌گیرد، دلیل بر موفقیت کتاب و نویسنده است. کتاب رها درباد را من برای افراد و جامعه نوشته‌ام، خواسته‌ام مسوولیت خویش را در قبال افراد جامعه و تاریخ کشور ادا کنم؛ آنچه را که دیده بودم و تجربه کرده بودم به جامعه انتقال دادم تا توانسته باشم در انتقال اطلاعات درست به جامعه کمک کنم.

خوشبختانه کتاب رها درباد خیلی دست به‌دست شد که مایه خرسندی من به عنوان نویسنده این کتاب است. می‌بینم از کتاب رها درباد، اینجا و آنجا نقل می‌شود و استناد داده شود؛ نقل و استناد به محتوای یک کتاب حق هر کسی است اما با ذکر نام کتاب و نویسنده. متاسفانه تعدادی که خیلی ادعا نیز دارند، از محتوا، ایده، روش نگارش، سبک و توصیف‌های ادبی و درکل فرم یک کتاب بهره‌برداری می‌کنند، بی‌آنکه از کتاب مرجع و منبع یا نویسنده آن نام ببرند.

در این آواخر بنابه ضرورتی کتاب سپنتا «سیاست افغانستان، روایتی از درون» را می‌خواندم متوجه شدم که سپنتا بخشی از کتاب رها درباد را مورد بهره‌برداری، کپی و رونوشت قرار داده‌است، بی‌آنکه ذکری کرده باشد که من کتاب رها درباد را خوانده‌ام و در نوشتن کتاب من نیز بی‌تاثیر نبوده است.

من این یادداشت را برای  احترام به کار نویسندگی و برای بیداری وجدان می‌نویسم تا بتوانیم با داشتن وجدان بیدار و مسوول دچار ارتکاب سرقت از ایده و فکر دیگران نشویم. بنابراین در این یادداشت فقط به چند مورد سرقت سپنتا از کتاب رها درباد اشاره شده است تا با این اشاره خواننده‌ها را فرابخوانم به خواندن این دو کتاب که قضاوت نهایی را خواننده‌ها انجام بدهند.

 

پندی به سپنتا

شش سال پیش داکتر سید مخدوم رهین کتاب «رها در باد» را به داکتر رنگین سپنتا اهدا کرد؛ روح سپنتا از خواندن رها در باد چنان به‌وجد می‌آید که بی‌درنگ تصمیم می‌گیرد تا کتابی بنویسد به‌شیوه و سبکِ نگارش رها در باد. سپنتا فراموش می‌کند که زندگنامه‌نویسی با کاپی‌برداری و دزدی از ویژگی‌های سبک نگارش یک نویسنده، که سال‌ها برای آفرینش آن خون دل خورده کار انسانی نیست و نمی‌شود با یک چشم به‌هم‌زدن، بی‌دغدغه و بی‌ذکر نام نویسنده، خلاقیت ادبی وی‌را ازآن خود کرد.

اگر از سبک نگارش کسی استفاده شود نیز دزدی و سرقت ادبی گفته می‌شود. استفاده سپنتا از رها درباد خیلی گسترده است که در عرصه‌های محتواربایی، گرفتن ایده و استایل و سبک سرقت صورت گرفته است؛ مهم این‌که سرقت خیلی صریح است، حتا در واژه‌ها، ترکیب‌سازی، عبارت‌ها و جمله‌ها می‌توان این سرقت را احساس کرد.

آقای سپنتا که سال‌ها در آلمان زیسته و خود را پیرو مکتب فلسفی فرانکفورت می‌داند، حداقل کاش اخلاق فکری و فلسفی این مکتب را می‌دانست و رعایت احترام به ایده فکری دیگران را می‌داشت؛ در عرصه سیاست‌که از هیچ بی اخلاقی سیاسی دریغ نکرد و نهایتا به عنوان شاهد کرزی موقف اختیار کرد!

سپنتا حتما سرنوشت وزیردفاع آلمان را به خاطر دارد که درنوشتن کتاب خود فقط از ُفرم و چوکات کتاب نویسنده‌ای استفاده کرده بود؛ نویسنده اصلی، او را متهم به پلجریسم یا سرقت ادبی کرد، بنابراین وزیردفاع آلمان استعفا داد و به دادگاه معرفی شد. 

چگونه متوجه سرقت ادبی سپنتا شدم، چون درفیسبوک خواندم که آقای رنگین سپنتا آقای لطیف پدرام را درکتاب خود متهم به جاسوسی ایران کرده است، باورم نشد که چگونه حکومت اسلامی ایران این راز را به وزیرخارجه حکومت طالبانی کرزی فاش کرده ودربدل پنجاه هزار دالر از وی خواسته است که از پدرام حمایت کند؟ خواستم بدانم واقعا سپنتا در کتابش چنین چیزی را نوشته است یا نه، بنابراین پی دی اف کتاب سپنتا را ازگوگل دریافتم و شروع به خواندن کردم.

شگفتا تازه دریافتم آقای سپنتا هنوز که هنوز است در درون و فضای کتاب رها در باد زندگی می‌کند، شاید گاهی آدم‌ها گذشته‌های مبارزاتی و تجارب همسان داشته باشند، اما سبک نگارش، شیوۀ بیان، انتخاب واژه‌ها، ترکیب واژه‌ها وفضای داستانی شان متفاوت است.

آقای سپنتا از صفحه ۱۷تا صفحه ۵۰ کتابش، یک سره از شیوۀ بیان، سبک، محتوا، سلسله مراتب روایت، توصیف طبعیت، واژه‌ها، ترکیب واژه‌ها و فضای رومنتیک رها در باد کاپی برداری کرده است. با خواندن رها در باد خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ومبارزاتی آقای سپنتا یکی پی دیگر می‌آیند و تداعی می‌شوند و پا به پای هر بخش رها در باد  به ترتیب زمان در یک خط موازی پیش می‌روند، با همان نوستالوژی، روند، ساختار و توصیف طبیعت، انگار یک سیب و دو نیم؛ در نیمه راه پس از صفحۀ ۵۰  شیوه نگارش و سرنوشت سپنتا از نویسنده رها در باد جدا می‌شود.

حال می‌پردازم به بخش‌های سرقت شده کتاب رها در باد توسط آقای سپنتا که در مجموع چهل صفحه با اندکی تغییر نام‌ها و مکان‌هاست، با همان سلسله مراتب رها در باد  با همان فضا و توصیف طبیعت که رو نوشت و خواندن  چهل صفحه از هردو کتب ازحوصله همه خارج است، مختصرچند نمونه نسبتا محتوایی اشاره می‌شود.

 

ذکر چند نمونۀ مختصر سرقت ادبی سپنتا از رها درباد

یک: از خاطرات دوران کودکیم آغاز می‌کنم و چند صفحه آن در مورد پسخانۀ خانه پدرم است که پنجره کوچکی داشت به باغ همسایه و برایم دنیایی زیبایی بود که گل‌ها و ستاره‌ها و َآسمان را ازهمین پنجره خانه پدری‌ام نگاه می‌کردم (کتاب رها درباد).

یک: سپنتا در کتاب خویش عنوانی دارد بنام «از پنجرۀ خانه پدری» که ایده آن  را ازکتاب رها درباد رونوشت کرده است.

دو: پدرم پیش از تولدم به جرم آزادی‌خواهی با دیگر مشروطه‌خواهان به زندان رفت و هژده سال در پشت میله‌های سیاه زندان نادرخانی و هاشم‌خانی بماند وسرود آزادی خواند اما هرگز تن به تسلیم نداد (کتاب رها درباد).‌

دو: پدرم سه ماه پیش از تولدم، با ده تن از اعضای خانواده ما به اتهام قتل هفت بازرگان زندانی شدند. پدرم با فروش بخشی ار زمین و دارایی خود مبلغ دو صد هزار  به مدعیان پرداخت و آزاد شد(سپنتا: ص 26 سیاست افغانستان).

سه: پدرم دو هزار بیت در هجو نادر در زندان سروده بود که دژخیمان درهمان زندان آتشش زدند. پدرم با روح سرکش و تسلیم‌ناپذیری که داشت، تازیانۀ ستم را بر تنش پذیرفت، تیل داغش کردند و شلاقش زدند، که تنش پر از زخم‌ها و شیارهای شلاق بود (کتاب رها درباد).

سه: وقتی پدرم رانندگی می‌کرد، متوجه فرق سرش شدم پر از شیارها و زخم‌ها بود که سرش را در زندان تیل داغ می‌کردند (سپنتا:ص27 سیاست افغانستان).

نوت: زمان حکومت نادر وهاشم تنها زندانی‌های سیاسی را تیل داغ و شکنجه می‌کردند، پدرسپنتا با آن‌که متهم به قتل هفت نفر بود اما چون خان کروخ بود با دادن پول آزاد شد. من واژه شیار را زیاد به کار برده‌ام، سپنتا نیز خوشش آمده که در فرق سرپدرش زخم ها و شیارها باشد، مگر یک فرق سرچقدرجا دارد که پر از زخم ها و شیارها باشد؟ ‌

چهار:  پدرم با روح سرکش و تسلیم‌ناپذیری که داشت دل به ادبیات شکسپیر بست و از انگلستان لیسانس ادبیات گرفت و با برگشت به کابل به جنبش مشروطیت پیوست (کتاب رها درباد).

چهارم: پدرم خواندن را خوب بلد بود، اما در نوشتن مشکل داشت، پدرم با این که فرزند کوچک خانواده بود، روح سرکش و تسلیم‌ناپذیری داشت (سپنتا: ص 23  سیاست افغانستان). 

نوت: نمی‌دانم در برابر کی سرکش و تسلیم ناپذیر بود؟

پنجم: نمی‌دانم چرا واژۀ بهار در روح مادرم حلول می‌کرد. مگر بهار و مادرم هر دو در آفرینش از یک هستی بودند؟ برای مادرم سبزه لگدکردن، به دامن دشت‌های پرگل و ارغوان، کوه خواجه‌صفا و چشمۀ خواجه روشنایی خود را رها کردن، رهایی از افسردگی و سردی زمستان بود (کتاب رها درباد).

پنجم: مادرم بهاران به کوه های سبزو پر ازآب و علف کروخ می رفت. (سپنتا: ص 28 سیاست افغانستان).

شش: عمه‌ام باغی در وادی زیبای پغمان داشت، باغی که مانند بهشت برین، افسانه‏ای می‏نمود. بخش اول آن با گل‏های زیبای فلاکس به شکل دایره‏ای آراسته شده بود. و در ادامۀ آن زینه‏‏های سنگی از زیر دالانی پوشیده از گل‏های نسترنِ سپید به دیوار کاخ بزرگ چوبیِ دو طبقه‏ای وصل می‌شد. این کاخ، در زمان شاه امان‌الله ساخته شده بود.

اما بخش دوم این ویلا، بنایی بود در دو طبقه‏، که بیشتر از ده اتاق بزرگ داشت. هر تابستان قوم و خویش پدرم که چندین خانواده می‏شدند و هر خانواده اتاق جداگانه‏یی داشتند، ایام تعطیلات برای مدتی می‏آمدند و در آن‏جا زندگی می‏کردند. بخش سوم این ویلا، باغ بزرگی بود با استخری ژرف و هراس‌انگیز (کتاب رها در باد).

شش: قلعه بابای من، ساختمان بزرگی بود با شش برج برافرشته که روزگاری تفنگ داران در آن به پاسبانی می‌پرداختند. در طبقه دوم، اتاق‌های بزرگ تابستانی مهمانان قرارداشتند و در مقابل آنها اتاق‌های آفتاب رخ زمستانی بودند. در قلعه داخل می‌شدی چپ و راست اتاق‌های تاریک بودند(سپنتا: ص 29  سیاست افغانستان).

هفت: من از همان کودکی عاشق طبیعت بودم. با شوریدگی دل به شن‏ها و آب سرد چشمۀ این باغ و جویباران شفافش بسته بودم. گاهی دامنم را بالا می‏زدم و پاهای برهنه‏ام را در آب سرد جویبار فرو می‏بردم. ساعت‏ها به درخشندگی آب‏های نقره‌فام جویبار، که در تابش آفتاب ستاره می‏پراکند، نگاه می‏کردم. ریگ‏های درشتِ سیاه و پرِ طاووسی‌رنگ در زلال آب روان دانه دانه می‏درخشیدند (کتاب رها درباد).

هفت: از چشمه دراز بیشتر خوشم می‌آمد که ازهرطرف آن آبهای زلال چشمه‌ها، خنک خنک جاری بود و در آن بچه‌گی‌ها برای آزمایش مقاومت مان پاهای خود را در چشمه فرو می‌بردیم و سردی آب را تحمل می‌کردیم (سپنتا: ص 28 سیاست افغانستان).

هشت: در کودکی زمستان‌ها همه پشت صندلی می‌نشستیم و مادرم با صدای بلند شهنامه، بوستان و گلستان می‌خواند و با حافظ شیرازی فال می‌دید (کتاب رها درباد).

 هشت: حافظ و بوستان و گلستان از جمله کتابهای بود که در کودکی می‌آموختیم (سپنتا: 23 سیاست افغانستان).

نُه: نخسین کتابی‌که خواندم کتاب پنج جلدی بینوایان ویکتور هوگو بود که در روح و تار و پود وجودم به سختی لانه گزیده بود. با این حال، بعد از مدتی رمان غم‌انگیز «بی‌خانمان» اثر هکتور مالو را خواندم که  احساس افسرد‏گی می‌کردم (رها درباد).

نه: نخستین کتابی‌که خریدم کتاب سه جلدی سیر حکمت در اروپا بود و کتاب (هفده غزوات) که موجب سرخوردگی من شد (سپنتا: ص 22 سیاست افغانستان).

ده: من و برادرم تا نیمه شب‌ها به گفتمان‌های سیاسی می‌پرداختیم و این بحث‌های ادبی و هنری فضای دل‌انگیزی پدید می‌آورد و ما در سازمان زنان نشریه‌یی داشتیم به نام «گزارش‌ها» که تا نیمه شبها دست‌نویسی می‌کردیم و با گذاشتن کاربن پیپرچند کاپی از آن می‌گرفتیم که با فشار قلم انگشت دست راستم آبله می‌شد (کتاب رها درباد).

ده: ما شبها تا نیمه‌ها می‌نشستیم، ادبیات چپی آن زمان را بازنویسی می‌کردیم، هرکس که انگشت‌های پر آبله خودرا به مثابه نشانی از غرور انقلابی به دیگری نشان می داد (سپنتا: ص 36 سیاست افغانستان).

یازده : من هر کتاب را شتابزده تا آخر می خواندم. اناهیتا کتاب « چهل و یکمین » بوریس لارونیس را برایم داد که بخوانم، کتاب قشنگی بود، از جریان انقلاب اکتوبر درمورد یک دخترکمونیست پارتیزان روسی که با یک منشویک چشم‌آبی، به وسیلۀ امواج خروشان در یک جزیرۀ دورافتاده پرتاب می‌شوند. اما مرد به سوی آزادی و رهایی می‌دود. دختر با مسلسلی که در دست دارد، چهل ‌و یکمین نشانه‌اش را بر پشت وی می‌گیرد و شلیک می‌کند، پیکر خونین مرد را در آغوش می‌کشد می‌گوید: « مرا ببخش، من عشقم را فدای انقلاب کردم.» کتاب را به اناهیتا پس دادم و گفتم این گونه کتابها چه تأثیری برروان جوانان می گذارد؟ ( رها در باد )

یادم می آید که کتابها را بسیار زودتا آخر می خواندم. درخشان کتابی راکه زیر پیراهنش پنهان کرده بودبه من داد، وقتی کتاب راگرفتم سخت لرزیدم.اگر اشتباه نکنم موضوع داستان، مبارزه یک پارتیزان کمونیست فرانسوی در جریان جنک جهانی بود. کتاب را پس بردم و به درخشان دادم، از محتوای کتاب به هیجان و ازقهرمانی های یک  کمونیست فرانسوی به شور آمده بودم. (سپنتا ص 34 سیاست افغانستان )

نوت: سپنتاکه پا به پای روایت های من پیش می رود تا چیزی شبیه من بنویسد در حالی که حتا نام کتاب ونام نویسنده کتاب را به یاد ندارد.

 

 

دوازده: من در کتاب «رها در باد» در بیشتر موارد از اسناد واسیلی متروخین رییس آرشف کا جی بی ترجمه حمید سیماب نقل قول کرده‌ام و در یک مورد نوشته‌ام: خاد در فبروری ۱۹۸۲ سازمان مخفی «رهایی» را با |۱۳۰ مبارز و چاپخانه ودستگاه رادیویی آن رااز بین برد( رها در باد).

دوازده: در فبروری ۱۹۸۱ سازمان مخفی «رهایی» یک چاپخانه ودستگاه رادیویی واخان آن از بین برده شد (سپنتا:ص 40 سیاست افغانستان).

دزدی ادبی با این دیده‌درایی و پررویی ندیده بودم؛ مگردزدی ادبی شاخ و ُدم دارد؟

سیزده: من نوشته‌ام که در دوران ما جنبش‌های چپی ازآسیا گرفته تا اروپا و از افریقا گرفته تا امریکای لاتین اوج گرفته بود. کتاب اصول مقدماتی فلسفه را می خواندیم. وی نیز.

سپنتا ازصفحه ۱۷کتابش تا صفحه ۵۰ کتابش ده‌ها مفهوم دیگر را از کتاب رها در باد تقلید و سرقت کرده که نوشتن  همه آن از حوصله خارج است شما پس از صفحه پنجاه متوجه نثر اخباری و خشک خود سپنتا می شوید که متفاوت با پنجاه صفحه اول است. شما می‌توانید خود هردو کتاب را بخوانید دهها مورد دیگر را با همان ترکیب ها و واژه ها و توصیف طبیعت و با دانش و وجدان تان داوری کنید. هر دو کتاب که در کنارهم خوانده شود، سرقت بیشتر قابل درک و احساس است؛ زیرا سپنتا کلیت کار کتاب رها درباد را از نگاه ترتیب و فصل‌بندی، ایده و فرم کپی‌برداری کرده است که خواننده با خواندن در دو کتاب متوجه می‌شود. مواردی را که اینجا ذکر کردم بیشتر سرقت‌های لفظی بود. برای درک سرقت ایده، فکر و شیوه روایت باید هر دو کتاب را خواند که چطور مو به مو جناب سپنتا، این پیرو و سرسپرده دیروز مکتب فرانکفورت و شاهد و سرسپرده امروز کرزی، دچار سرقتی گسترده شده است.

 

احترام به خواننده‌ها

قصد نداشتم این یادداشت را بنویسم و بگویم که سپنتا چه کار کرده است، اگر غیر از سپنتا کسی دیگر چنین کاری را می‌کرد، چیزی نمی‌نوشتم چنانچه خانم ثریا شدید نیز ازکتاب (رها در باد)سرقت کرده بود. اما دیدم که سپنتا این شیفته مکتب فرانکفورت و شاهد درباری کرزی با ادعای روشنفکری و نویسندگی و... مرتکب چنین سرقتی شده است؛ خواستم در برابر خواننده‌های کتاب رها درباد و کتاب سپنتا رفع ادای مسوولیت کنم و به خواننده‌های هر دو کتاب در این باره اطلاع‌رسانی درست کنم. تاکید می‌کنم این یادداشت را برای این ننوشته‌ام که سپنتا از کتاب من سرقت کرده است؛ اگر از هر کتابی سرقت می‌کرد، متوجه می‌شدم، می‌نوشتم.

 

 

 


نویسنده : یعقوب یسنا 

کتاب رها در باد؛ روایتی از شکل ­گیری پشت صحنه­ ی قدرت خلق و پرچم
شناسنامه­ ی کتاب:
کتاب: رها در باد (درونمایه: خودزندگی­نامه­نوشت در پرتو تاریخی-سیاسی ربع اخیر قرن بیست افغانستان)نویسنده: ثریا بها

ویراستار و برگ­آرا: محمد کاظم کاظمی

ناشر: شرکت کتاب

جای نشر: امریکا 


«من مسوولیت­ پذیری سارتر را بهتر از مسوولیت­ گریزی کمونیستان و دین­مداران می­دیدم که کمونیستان، نقش شرایط اجتماعی و دین­مداران نقش قضا و قدر را در سرنوشت انسان، یکسره می­دانند. همه بدبختی­ ها و گژاندیشی ­های خود [شان] را به دوش پدیده ­های بیرون از هستی فرد می­گذارند، و خود از سازندگی و مسوولیت ­پذیری گریز می­کنند. برای من دیگر، سرنوشت، قضا و قدر رنگ باخته بود، به گفته­ ی سارتر «انسان عروسک خیمه­ ی شب­ بازی نیست» انسان، آزاد، متعهد و مسوول است. زیرا آزاد است، تعهد می­ پذیرد، مسوول و سازنده­ی زندگی و شخصیت خویشتن خویش است» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 242).
کتاب رها در باد، با زبان ادبی و روایت داستانی، پشت صحنه­ ی تاریخ معاصر به ویژه، چگونگی شکل ­گیری جریان خلق و پرچم، و دوره ی قدرت این جریان را در افغانستان، ارایه می­کند؛ منظور از این ارایه، زندگی خود نویسنده است که چگونه در چرخ قدرت گرفتار می­شود؛ اما با آگاهی و مسوولیت­ پذیری که دارد، می­خواهد بازیچه­ ی دست نامریی و ناخواسته­ ی قدرت نشود که توسط دیگران، مدیریت می­شود، و آدم­ها در این مدیریت، نقش یک ربوت را دارند که برای تطبیق جنون­­ آمیز دیکتاتورها به کار گرفته می­شوند.
بسیار ­ها ناخواسته، گرفتار این، چرخ شده­ اند بی آنکه بدانند یا فکر کنند که ابزاری­ برای فزون­ خواهی ­ها شده­اند، شیفته­ ی فزون­خواهی ­ها می­شوند و شیفته ­­گی فزون­خواهی، خودآگاهی های کاذبی را در تصور شان می­آفریند؛ در نهایت، قربانی این خودآگاهی کاذب می­شوند. بنابر این، شیفته­ ی رهبر بودن، مانند دوره­ ی هیتلری یا شیفته­ ی هرگونه فکری که به ایدیولوژی می­انجامد، مانند ایدیولوژی کمونیستی شوری و حکومت­های زیر سلطه ­اش؛ همسنگ اند.
رهایی از این گونه ایدیولوژی­ هایی که جامعه­ ی انسانی را تا سرحد جنون می­کشاند، و جنون، به خودآگاهی جامعه تبدیل می­شود، و همه به نوعی، شیفته­گی کاذب را با واقعیت تفکیک نمی­توانند و این خودشیفته­ گی را واقعیت می­دانند؛ دشوار است.
کسی می­تواند به خودشیفته­ گی خودش و جامعه­ اش پی ببرد؛ که موضوع فکری خود و جامعه­ اش را بتواند با پژوهش به چالش بکشد تا این که دریابد، در جامعه­ ای که به سر می­برد، هم جامعه و هم فرد در یک وضعیت کاذب یا شبه­­­ وضعیت به سر می­برند.
در جامعه ­­ای که نویسنده ­ی کتاب رها در باد، جوانی و زندگی سیاسی ­اش را آغاز می­کند و وارد عرصه­ ی سیاسی می­شود به زودی پی می­برد که وضیعت سیاسی جامعه ­اش یک وضعیت واقعی نیست؛ یک شبه­وضعیت سیاسی است که از طرف حکومت شوروی فضاسازی شده است. بنابر این، سیاست­مدرانی که گویا در بستر سیاسی دارند مبارزه می­کنند نه سیاست­مداران واقعی بلکه شبه­ سیاست­مدار و ابزار سیاسی استند؛ فقط در یک وضعیت ایدیولوژیک قرار داده شده­اند که واقعیت را با ایدیولوژی تفکیک کرده نمی­توانند. این فضای ایدیولوژیک، به قربانیان سیاسی­اش تنها چیزی که داده است، شهوت به قدرت است؛ که شهوت به سکس، به پول و دست­یابی به امر جنون­آمیز و ناهنجار هرگونه فزون­خواهی، با رسیدن به قدرت، برای شان فراهم می­شود. اما همین که قربانی سیاسی به قدرت دست­ می­یابد؛ معیار به کارگیری­اش به عنوان یک وسیله­ ی سیاسی به پایان می­رسد و دور انداخته­ می­شود؛ نوبت به وسیله­ ای دیگر می­رسد.
کتاب رها در باد، همین وضعیت را از درون به نمایش می­گذارد نه از بیرون؛ از پشت صحنه، سخن می­گوید نه از روی صحنه؛ آنچه که اهمیت کتاب را از تاریخ محض فراتر می­برد همین توجه­ی نویسنده به پشت صحنه است. تاریخ، معمولن به روساخت رویدادها می­پردازد و رویدادها را از بیرون توصیف و تحلیل می­کند.
نویسنده نشان می­دهد که چگونه اشخاص به عنوان وسیله­ ی سیاسی به قربانی گرفته می­شوند؛ از جمله: داوود، تره ­کی، امین، ببرک کارمل، نجیب الله و دیگران؛ همین طور در جناح­ های مجاهدان نیز معادل این قربانی­ها را می­توان یافت که ابزار سیاسی اند برای فزون­خواهی­ های قدرت­ های بزرگ جهان. این قربانیان سیاسی، به نوبت خود از جامعه­، جوانان و مردم، قربانی می­گیرند:
«رژیم مزدور و تنظیم­ های جهادی هردو از جوانان بیگناه و بینوا سربازگیری می­کردند و آنها را به جبهات جنگ بر ضد هم می­فرستادند که به بهای خون آنان رهبران فاسد حزب مزدور و بردران مسلمان پاکستان­ نشین، زندگی افسانوی برپا داشته بودند.
هردو گروه مسلمان و نامسلمان جوانان را با واژه­های «شهید» و «قهرمان» می ­فریفتند و هرگز نمی­ خواستند فرزندان و وابستگان خودشان به جبهات جنگ رفته شهید و قهرمان شوند. آنها برای بقای زندگی ننگین خود، شهید و قهرمان را پیشوند نام جوانان بینوا می­کردند، اما کمونیستان فرزندان و برادران عیاش خود را به بهانه­ ی تحصیل به شوری می­فرستادند» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 315).
این قربانی­گیری به حدی می­رسد که هیچ کس از آن به دور نمی­ ماند، به نوعی پای همه به وضعیت کاذب کشانیده می­شود؛ همه کس ناخواسته برای این وضعیت کاذب، قربانی­ می­گیرد و قربانی، می­دهد.
در این کشاکش ایدیولوژیک که انسان به ابزار تبدیل می­شود؛ نگاه­ی قدرت به آدم­ها، نگاهی است ابزاری؛ یعنی ارزش هر آدم به پیمانه­ ای، وسیله بودن و وسیله قرار گرفتن­ اش برای تحقق فزون­خواهی قدرت است. بنابر این نویسنده با به نمایش گذاشتن پشت صحنه­ ی قدرت سیاسی لجام گسیخته، می­خواهد این را بگوید که انسان فراتر از ایدیولوژی ­ها و وسیله بودن ­اش برای ایدیولوژی­ ها، انسان است و ارزش­ اش برای وجود داشتن و اگزیست­اش است؛ پس هیچ ایدیولوژی حق این را ندارد و نباید داشته باشد که آدمی را به بردگی بکشاند.
اما در سرشت و نهاد اشخاص این فزون­خواهی­ های لجام گسیخته وجود دارد که با ایدیولوژی سازی، آدم­ها را برای تحقق فزون­خواهی­ هایش به بردگی می­گیرد؛ بنابر این، بایستی به افراد، آگاهی داد تا هر فرد، اعتماد به نفس و هویت فردی خویشتن خویش را داشته باشد که به بردگی کشیده نشوند؛ از این رو، کتاب رها در باد، افزون بر پیامد سیاسی اتو بیوگرافیکی­ اش، پیامد فلسفی نیز دارد که این پیامد فلسفی، انسان را به عنوان این که انسان است در مرکز تاریخ و زندگی، قرار می­دهد.
ثریا، دختری در وسط مردان شیفته­ ی قدرت، سکس و پول و ماجرای کتاب از اینجا آغاز می­شود، دختری از یک خانواده­ ی فرهنگی و شهری، که پدرش نیز از فعالان فرهنگی و اجتماعی، و منتقد شاه و حکومت، و از طرفداران دموکراسی بوده است؛ به جریان پرچم جذب می­شود. این دختر ثریا بها نام دارد. کتاب رها در باد خودزندگی­نامه­­نوشت (اتوبیوگرافی) سیاسی و خانوادگی ثریا بها است که زندگی خانوادگی­اش هم ناخواسته، سیاسی شده است؛ یعنی مرزی بین زندگی شخصی و خصوصی، و سیاسی ­اش وجود ندارد.
به طور ناخواسته در ناگزیری­ای با مردی ازدواج می­کند که برادر این مرد، رییس خاد (امنیت) و رییس جمهور حکومت دموکراتیک خلق افغانستان، می­شود. ثریا بها بنا به دریافتی که از برادر شوهرش دارد، نمی­تواند اخلاق سیاسی او را تحمل کند و برادر شوهرش هم از تسلط بر ثریا بها دست بردار نیست؛ کتاب در نهایت روایتی است از رخدادهای بین ثریا بها و برادر شوهرش دکتر نجیب الله، رییس جمهور قربانی سیاسی دیکتاتوری حکومت کمونیستی شوری، در افغانستان.
کتاب، در واقع یک رمان تاریخی است که ثریا بها در این کتاب سه نقش اساسی را دارد: شخصیت­ محوری، راوی و نویسنده­ی رمان است. من، در این بخش نوشته، از ثریا بهای شخصیت-­راوی سخن می­گویم نه از ثریا بهای نویسنده که یک شخصیت حقیقی است.
ثریا بها، دختری است جذاب و با نشاط، دانشجو دانشکده­ی اقتصاد، فعال دانشجویی، مشتاق کار اجتماعی و سیاسی، طرفدار تغییرات سیاسی و اجتماعی در کشور، علاقه­مند جریان­ های چپ و دستان نویس؛ با داشتن این ویژگی­ها و پیشینه ­خانوادگی، مورد علاقه­ ی جریان سیاسی پرچم قرار می­گیرد، به این جریان جذب می­شود؛ در مدت کم با شخصیت­های مهم این جریان آشنا می­شود که این شخصیت­ها: میر اکبر خیبر، ببرک کارمل، اناهیتا راتب­زاد، نجیب الله، سلیمان لایق و دیگران است. این آدم­ها بعدها حزب پرچم را رهبری می­کنند. معمولن دیدار ثریا بها با اینها صورت می­گیرد و ثریا بها هم به همین جریان تعلق می­گیرد.
در این دید وبازدید، ثریا بها متوجه می­شود که تمامی رفتارش از طرف اناهیتا راتب­زاد مدیریت می­شود، بنابر این، با رفتار و کردارش به راتب­زاد نشان می­دهد که او از نظر رفتار و کردار یک شخص مستقل است، و هرگز تحمل این را ندارد که طبق اراده­ی دیگران فکر و رفتارش مدیریت شود با این هم میانه­ اش با راتب­زاد سست وکش، ادامه می­یابد.
ثریا بها که در خانواده­ی شهری بزرگ شده، با هنجارهای جنسیتی مردانه­ ی مردان قبیله، هنوز رو به رو نشده است اما اکثر شخصیت ­های حزب، مردانی اند با زیرساخت روانی قبیلوی که حضور زن و دختری برای شان در یک جمع مردانه، مفهوم کار جمعی و انسانی ندارد؛ آنچه که برای این گونه مردان از زن در یک جمع مردانه قابل تصور است؛ زن، بازیچه­ ی استفاده­ه ای جنسی برای شان، است.
با آنکه ثریا بها با یک روان راحت و مثبت به این جمع مردانه اشتراک می­کند اما از برخورد این مردان، متوجه می­شود که روان و ساختار شخصیتی این مردان با فلسفه­ی مارکسیسم پیوندی ژرف ندارد؛ اینها فقط ظاهر شان را با دوستان روس­ شان آراسته اند؛ روح و شخصیت­شان همان است که یک مرد قبیله و بدوی از آن برخوردار است. دیری نمی­گذرد که گمان ثریا بها به واقعیت می­پیوندد؛ غیر از میر اکبر خیبر، از کارمل تا نجیب در پی تصرف ­اش استند.
تعدادی از آدم­ها، ثریا را برای کسی خواستگاری می­کنند و تعدادی هم بدگویی خواستگاران اش را به او می­گویند. به نوعی ثریا در وسط خواست، تنفر و تعصب جنسی مردان رفیق حزبی­ اش قرار می­گیرد که رفیقان دارند برای دست­یابی بر او رقابت می­کنند. این گونه برخورد با ثریا، او را از کار حزبی با جریان پرچم ناامید می­کند زیرا او با تعهدی اجتماعی و سیاسی­ای که داشت می­خواست فعالیت کند اما زود متوجه شد پیش از این که یک دختر به جوانی برسد نظر مردان جامعه­ اش نسبت به یک زن و یک دختر در جامعه و کار جمعی چگونه است!
در دیداری با ببرک کارمل که یک رفیق حزبی­اش است؛ دریافت ثریا از جمع رفیقان حزبی­اش که اکثرن مردان استند، کامل می­شود و او به شناخت از این مردان دست می­یابد. کارمل در این دیدار، از ثریا می­خواهد که اناهیتا راتب­زاد دارد پیر می­شود و تو که هژده ساله استی می­توانی جای اناهیتا را بگیری؛ این پیشنهاد از طرف مردی صورت می­گیرد که هم زن دارد، هم معشوقه و هم رهبر است.
«کارمل گفت: «تو می­دانی چقدر جذاب و جالب استی! همین شور تو، همین صداقت تو پسرها را مجذوب و دخترها را حسود می­کند. تو یک پارچه­ ی آتش استی، که مرا می­ سوزانی!»
با شگفتی تکانی خوردم. پنداشتم تب دارم، شنیدن چنین هذیانی ناشی از تب من است! به زودی دریافتم که این هذیان تب­آلود از آن من نیست. این هذیان، هذیان رهبری بود که در چشمانش هوس و شهوت موج می­زد.
گفت: «تو مرا می­کشی. من مدت­ها منتظر روزی بودم تا در غیاب داکتر جان (اناهیتا) بتوانم احساسم را به تو بازگو کنم. می­دانی تو با این همه شجاعت و دانشی که داری به زودی جای اناهیتا را خواهی گرفت. اناهیتا پیر شده و تو هژده سالت بیش نیست.»
پنداشتم با این حرفها می ­خواهد صداقت مرا نسبت به اناهیتا آزمایش کند. گفتم: «نمی­فهمم شما از چی سخن می­گویید.» گفت: «دخترجان! می­خواهم بگویم از زیبایی و جوانی­ات استفاده کن.» به خود لرزیدم و پرسیدم: «رفیق کارمل من از جوانیم استفاده کنم یعنی چی!» گفت: «از تو خوشم می­آید.» گفتم: «من اگر از جوانی­ام استفاده کنم، می­توانم از جوانان هم­سن و سالم استفاده کنم، نه از شما که رهبر و جای پدر منید. شما با وصف داشتن همسر، با پیوند و تعهدی که به اناهیتا دارید، وفادار بمانید.» با احساس تنفر و شتابان به سوی در دویدم» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 127).
ثریا همواره با این گونه پیشنهادها یا زخم زبان رفیقان حزبی­اش قرار می­گیرد؛ با آنکه صدیق برادر نجیب الله، خواستگار ثریا است. نجیب با شنیدن این خبر که برادرش از ثریا خواستگاری کرده است بازهم از صدیق بد گویی می­کند، و وانمود می­کند که من تو را دوست دارم و دست­بردارت نیستم؛ می­توانی با من باشی؛ با آنکه ثریا صدیق را هم نمی­خواهد و اصلن، قصد ازدواج را ندارد؛ به نجیب پاسخ جدی و دندان شکن می­دهد؛ نجیب هم به ثریا می­گوید که منتظر پاسخ­ات باش، مره هم نجیب می­گویند!
ثریا بنا به فعالیت­های حزبی، شب­ها خواندن درس­های دانشکده­ی اقتصاد، و نگرانی­های عقده­مندانه­ای که از طرف رفیقان حزبی­اش متوجه­اش است؛ بیمار می­شود و برای تداوی­اش به روسیه می­رود؛ با دیدن روسیه، انسان آرمانی شوروی هم در تصورش نابود می­شود؛ در مدتی که روسیه است، کم کم پی می­برد که رفیقان حزبی­اش همه عضو شبکه­ی جاسوس ک. گ. ب است؛ و رهبران حزب خلق و پرچم از حکومت شوروی پول دریافت می­کنند.
با برگشت به کابل، رابطه­اش را از نظر سیاسی با رفیقان حزبی و با جریان پرچم قطع می­کند، به عنوان یک منتقد به نقد جریان و رهبران حزب می­پردازد؛ زیرا کاملن دریافته و مطمین شده است که این رفیقان سیاسی­اش مردانی است شیفته­ی قدرت، سکس و پول؛ نه در پی توسعه­ی ساختار­های مدرن اجتماعی به جای ساختارهای قبیلوی استند و در پی سیستم­سازی و حکومت­سازی به جای حکومت سنتی و پوشالی موجود.
نخست، تنها اقدامی که ثریا می­تواند انجام دهد؛ بریدن کامل از این جریان است اما با این بریدن، رفیقان­اش همه در پی توطیه­ و دسیسه­سازی شخصیتی و حیثیتی او برمی­آیند تا ثریا را در هر صورتی به چنگ بیاورند و با ایجاد ناگزیری­ها، وسیله­ی دست شان قرار بدهند. اما ثریا با اراده­ای که دارد؛ با قبول همه توطیه و دسیسه­ی رفیقان­اش، از این جریان جدا می­شود و به همه هم می­فهماند که او دیگر با این جریان نیست و یک شخصیت مستقل و آزاد، متعلق به خودش است.
عقده­های مردانه­ی رفیقان­اش، نبود ثریا در کابل برای مدتی، کارسازی صدیق با مادر و خانواده­اش، ثریا را ناگزیر به ازدواج ناخواسته با صدیق -که نماد شخصیتی نیرنگ، بی­ارادگی، بی مسوولیتی، طفیلی بودن و دستاورد فکر قبیله و خانوده­ی بی فرهنگ و خشن است- می­کند.
ثریا خیال می­کند با این ازدواج، از عقده­های رفیقان حزبی­اش رهایی می­یابد، و می­تواند یک زندگی نسبتن آرام و شخصی را آغاز کند اما این تصور ثریا نقش بر آب می­شود، مشکل جدی­اش در زندگی، تازه آغاز می­شود، بنابر این، ثریا ناگزیر می­شود که تصور یک زندگی آرام را از فکرش بیرون کند و برای تسلیم نشدن به این عقده­ی حزبی­ رفیق سابقش هرگونه خطری را متقبل شود و مطیع عقده­ی رفیق حزبی­اش که نجیب الله برادر شوهرش است، نشود.
در نهایت برداشت ثریا از قدرت در افغانستان دچار تحول می­شود و بیشتر توجه­اش را معطوف به پشت صحنه­ی قدرت می­سازد که چگونه در یک جامعه­ی بسته و در قلمرو دیکتاتوری­ها، قدرت، صحنه­سازی می­شود؛ بنابر این، کوشش می­کند تا راوی پشت صحنه­ی قدرت جریان خلق و پرچم در افغانستان، باشد.
ثریا، زنی در وسط واقعیت تلخ مرگ و زندگی
«کوه­های سر به فلک، رودهای خروشان، جنگل­های انبوه، میلیاردها سال قبل از پیدایش انسان بوده­اند و میلیاردها سال دیگر هم خواهند بود. اما انسان این موجود حقیر چون ذره­ی ناچیزی بر پهنه­ی گسترده­ی جهان می­آید؛ لحظه­ی مختصری می­درخشد ؛ مرزهای سیاسی، مذهبی، تباری و نژادی می­کشد؛ خون­هایی می­ریزد و آنگاه جهان را پدرود می­گوید. کوه­ها و رودخانه­ها گواه شقاوت انسان­ها اند که می­درند، می­کُشند، به آتش می­کَشند و... » (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 535).
پس از ازدواج، ثریا می­تواند زندگی­اش را مدیریت کند و مداخله­ی تعدادی از رفیقان سابق حزبی­اش را بر زندگی­ شخصی­اش دفع کند و از آنان دور شود اما به طور مستقیم با مردی، زرنگ، کینه­توز و قدرت­مندی رو به رو می­شود که رفیق حزبی قبلی و عضو ارشد خانواده­ی فعلی و برادر شوهرش است.
ثریا در رویارویی با این مرد، در موقعیت تلخ مرگ و زندگی قرار می­گیرد که این موقعیت با کینه­توزی نجیب الله رییس خاد حکومت ببرک کارمل، از سرش دست بردار نیست یا تابع غرایز و کینه­توزی­های نجیب الله شود یا این که در یک مجادله­ی فرساینده نابود شود؛ بار بار نجیب الله پیشنهاد می­دهد تا از خواست­های نجیب اطاعت کند و نجیب برای این اطاعت او را در وضعیت بهتری سیاسی و اجتماعی قرار می­دهد اما ثریا بها این پیشنهادها را نمی­پذیرد و در یک مجادله­ی فرساینده با نجیب ادامه می­دهد؛ نجیب بنا به موقعیت حکومتی که دارد هر بار به ثریا دامی می­گذارد و او را در یک موقعیت ناگزیرانه­ی شخصی، خانوادگی و اجتماعی، قرار می­دهد. ثریا هم با تحمل همه ناگزیری­ها به زندگی­اش ادامه می­دهد و به عنوان یک شخص نظربند، همیشه تحت نظر نجیب است. نجیب از این تحت نظر قراردادن ثریا دو منظور دارد؛ یک، این که ثریا با انتقادهایش از او، امکانی نشود برای دست نیافتن نجیب به قدرت به خصوص ریاست جهموری؛ دو، عقده­ای که بر ثریا دارد می­خواهد با این آزار و اذیت ثریا، به ارضای عقده­های سادیستی­اش بپردازد.
بنابر این، ثریا با شوهرش هرکجایی که می­رود؛ نجیب با قدرتی که دارد و با چشم اسپندیاری که ثریا دارد؛ ثریا را می­تواند باز به دام بیندازد و به اسارت خویش برگرداند. چشم اسپندیار ثریا، برادر نجیب است که شوهر ثریا است؛ او و ثریا دو فرزند دارد. ثریا بنا به هنجارهای اجتماعی و التماس مادرش نمی­خواهد از صدیق طلاق بگیرد و از طرف دیگر اگر از صدیق طلاق بگیرد؛ نجیب با قدرتی که دارد، فرزندان­اش را از ثریا می­گیرد. با آنکه ثریا به آلمان می­رود بازهم بنا به همین ناگزیری­ها به اسارت نجیب برمی­گردد.
صدیق، شوهر ثریا و برادر نجیب با آنکه با نجیب مشکل دارد اما با نداشتن اراده و شخصیت روانی مستقل، همیشه وسیله­ای نجیب برای آسیب رساندن به ثریا، قرار می­گیرد.
سرانجام نجیب، به جای کارمل رییس جمهور، می­شود؛ هم ثریا و هم دوستان ثریا به این تصور است که نجیب با رییس جمهور شدن، از آزار و اذیت ثریا دست برمی­دارد. این تصور هم درست از آب درنمی­آید و پس از ریاست جمهوری، بازهم نجیب به ثریا پیشنهاد فرمان­برداری از خودش را می­دهد اما ثریا بازهم پیشنهاد او را رد می­کند؛ این بار نجیب می­خواهد تا به این بازی موش و پشک، پایان دهد و ثریا را نابود کند. نابودی ثریا می­تواند حربه­ای به دست طرفداران کارمل برای بدنامی نجیب، بدهد؛ بنابر این، نجیب باید خیلی با احتیاط عمل کند. نجیب با آزار و اذیت متداوم و فرساینده­اش ثریا را به بینی رسانده است. ثریا تصمیم می­گیرد تا با اقدامی، هرچند خطرناک، خودش را از چنگ نجیب برای همیشه، نجات بدهد و با این اقدام به نجیب بفهماند که خواست دیکتاتور، آخرین خواست و اراده نیست.
ثریا در یک اقدام خطرناک با شوهر و فرزندان­اش، به جبهه­ی جنگ مخالف حکومت نجیب که احمد شاه مسعود، آن را رهبری می­کند، می­پیوندد. البته با جهانی از دشواری و مشکلات. با این اقدام­اش، اراده­ی مرد زرنگ، کینه­توز و قدرت­مند را به تمسخر می­گیرد و اراده­ی نجیب با همه عقده­هایش به شکست می­انجامد.
ثریا بها با خانواده­اش، پس از مدتی را که در جبهه­ی جنگ سپری می­کند؛ رهسپار امریکا می­شود.
ثریا، مادری در وسط هنجارهای مادرانه­ی شرقی و واقعیت­های فرهنگی امریکا
«به اتاق خالد و رویا رفتم. کتاب­ها و لباس­های شان هنوز در جای خود بودند. لباس­های آن دو را پاییدم و بوییدم و به چشمانم مالیدم. بر آفرینش هستی شوریدم و فریاد زدم: «نابود باد آن سرنوشتی که با سرشت مادر به ستیزه برخیزد» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 747).
ثریا بها به همکاری احمد شاه مسعود با خانواده­اش به امریکا می­رود و پناهنده­ی سیاسی می­شود؛ تهدید مستقیم نجیب الله بر ثریا پایان می­یابد اما او با چالش­های جدیدی در امریکا رو به رو می­شود. این چالش­ها، مشکلات خانوادگی است. صدیق، شوهر ثریا که با حقارت بزرگ شده، با مظلوم­نمایی، توجه­ی دیگران را به خود جلب می­کرد و با این جلب توجه­ی دیگران به خودش، مسوولیت انسانی­اش را به تعلیق درمی­آورد و می­خواهد همچون موجودی طفیلی، بر دوش دیگران زندگی­ کند. موقعی که به امریکا می­رسد بنابه نداشتن اعتماد به نفس شخصیتی، بای فرند زنان پیر امریکایی می­شود و شب­ها را به خانه­ی این زنان سپری می­کند.
صدیق، در امریکا، افراد خانواده­ی پدری و قوم و خویش­اش را دیگر در کنارش نمی­بیند که مظلومیت­نمایی کند و دست به خودکشی بزند تا مورد توجه­ی شان قرار بگیرد و با این مورد توجه قرار گرفتن اهمیت و حضور خودش را در زندگی توجیه کند؛ استراتیژی جدیدی را برای توجیه­ی حضورش در زندگی، طراحی می­کند که این استراتیژی، دسیسه­سازی در درون خانواده­ی خودش است؛ می­خواهد با شستشوی مغزی رابطه­ی فرزاندان­اش را با مادرشان تیره کند و با این کار، حضور و اهمیت خودش را می­آزماید؛ این استراتیژی صدیق با امکان­های اجتماعی و فرهنگی امریکایی، کارگر می­افتد و کم کم رابطه­ی عاطفی پسرش با مادر به سستی می­گراید و این سست شدن عاطفه­ی فرزندی و مادری به صدیق امکان بیشتر می­بخشد تا با استفاده از این وضعیت، حضورش را برای خودش در جهان توجیه کرده باشد.
این از هم­گسیختگی خانوادگی، بر روان ثریا تاثیر می­گذارد به نوعی دچار آسیب شخصیتی از نظر عاطفه­ی مادری می­شود. ناگزیر می­شود تا صدیق این شوهر همیشه طفیلی­اش را که تا هنوز بنا به مصلحت­ها و هنجارهای، حفظ­اش کرده بود، با ترک او از ناگزیری در کنار صدیق بودن، رهایی یابد.
اماصدیق از فرهنگ انتقام دست بر نمی دارد و دخترش را که سالهااز پدر متنفر بوده به دام می اندازد و از او جدا می­کند و ثریا تنها می­شود این تنهایی برای ثریا که زنی است با عاطفه­ی شدیدی مادری؛ به نوعی، حضور دو فرزندش برایش توجیه­ی روانی زندگی او در جهان بود، دیگر این توجیه را از دست می­دهد؛ بایستی سر از نوع توجیه­ی روانی­اش را از زنده بودن و زندگی کردن در این جهان بازسازی کند که این بازسازی او را به سوی اشتراک در جلسه­های روان­کاوی و روان­شناسی می­کشاند؛ تا این که مانند روکانتون، شخصیت محوری رمان تهوع سارتر، توجیه­ی حضورش را در نوشتن، پیدا می­کند.
اینجا می­شود این پرسش را در میان گذاشت که عاطفه­ی مادری با دریافت فرزندان از زندگی، چی پیوندی دارد آیا متقابلن، فرزند هم پاسخ عاطفی به عاطفه­ی مادری خواهد داشت یا نه! فکر نمی­کنم که چنین باشد، دختر باپیوند ژرف و ناگسستنی که با مادر داشت، دوباره بر می گردد، اما پسر نیازمندی روانی مادر را ندارد؛ این مادر است که نیازمندی روانی برای توجیه­ی حضورش در زندگی و تداوم نسل به فرزندان دارد. اما توجیه­ی حضور فرزندان نه مادر و عاطفه­ی مادری بلکه واقعیت­های موجود زندگی و واقعیت­های فرهنگی عصر شان است٠
فرزندان در هنجارهای سنتی و شرقی، صریح به عاطفه­ی مادری پاسخ رد نمی­دهند اما هنجارهای فرهنگی و اجتماعی مدرن و غربی به فرزندان این امکان را فراهم می­کند تا پاسخ عاطفی مادر را بی پاسخ بگذارد و برای مادر هم این بی پاسخ گذاشتن زیاد حیرت برانگیز نیست. اما برای یک مادری که با هنجارهای شرقی زیسته است، این بی پاسخ گذاشتن، حیرت عاطفی را به همراه خواهد داشت و باعث تخریب سیستم عاطفی مادر خواهد شد؛ خوشبختانه این تخریب عاطفی روانی، طوری بازسازی می­شود که ثریا به نوشتن پناه می­برد تا حضور و زندگی­اش را در این جهان توجیه کند٠
آنیما و آنیموس؛ نوستالژیای راوی
زمان می­­گذرد، بسیار چیزها دستخوش تغییر و تحول می­شود؛ مرگ، آدم­های زیادی را که ثریا می­شناخت، نابود می­کند. میر اکبر خیبر، داوود، تره­کی، حفیظ الله امین کشته می­شوند. ببرک کارمل می­میرد. نجیب و برادرش احمدزی به دار آویخته می­شوند و چند روز از چوبه­ی دار آویزان می­مانند. برج­های دوقلو در امریکا فرو می­ریزد. احمد شاه مسعود، در یک حمله­ی انتحاری، از بین می­رود.
جهانی که ثریا می­شناخت به نوعی پایان می­یابد. آدم­های که تاثیر منفی یا مثبت بر زندگی ثریا گذاشته بودند؛ دیگر تقریبن نیست شده بودند یا از صحنه­ی قدرت و روزگار به حاشیه رانده شده بودند. دیگر همه چیز به بازیچه­ای می­مانند که چند روزی بودند و گذشتند. اما این همه، در آگاهی ثریا، به عنوان خاطره و یادآوری، سر از نو امکان ظهور می­یابند؛ مردی زرنگ، نیرنگ­باز، تشنه­ی سکس، پول و قدرت، دکتر نجیب الله که دست از سر ثریا برنمی­داشت، دیگر ظاهرن دست بردار شده و از جهان واقع محو شده بود اما به عنوان حقیقتی در خاطره­ی ثریا لمیده حضور داشت. ثریا دیگر از میانه­سالی گذشته و آنچنانی که خودش را می­یابد، شخصیتی است از نظر سیاسی و روانی محصول درگیری­های که با نجیب الله داشته است.
احمد شاه مسعود، مردی دیگر که فر شته­ی رهایی ثریا از اسارت نجیب الله شد، و ثریا همیشه در یاد و خاطره­اش سپاس­گزار اوست؛ او نیز از جهان واقع رخت بربسته اما در جهان یاد و خاطره­ی ثریا برایش جهان حقیقی مهمی را باز کرده است و همواره، ثریا این مرد را به یاد می­آورد.
پس از این همه پایان واقعیت­ها؛ جهانی که روی دست ثریا مانده است؛ جهانی است رو به گذشته، که تنها در یاد و خاطره قابل تصور است. بنابر این، ثریا دچار نوستالژیا می­شود. و خودش را در میان دو مرد می­یابد که یک­اش نجیب الله است و دیگری، احمد شاه مسعود. این دو مرد برای ثریا به دو جهان تعلق می­گیرد؛ جهانی کاملن شر و اهریمنی که فرمان­روای این جهان نجیب الله است، و جهانی کاملن خیر، نیکی و اهورایی که فرمان­روای آن احمد شاه مسعود است. اما در این وسط مردی دیگری هم وجود دارد بنام صدیق که به برزخ می­ماند، اما ثریا دیگر او را دور انداخته است، و این موجود حتا در خاطرش هم نمی­گذرد. در وسط این دو جهان یا دو مرد؛ زنی هست که در خاطر ثریا می­گذرد، این زن خود ثریا است که دیگر به عنوان امر گذشته، در خاطرش وجود دارد.
در پایان کتاب، در خاطر ثریا یک مرد می­ماند و یک زن؛ این مرد و زن، تقریبن دو نمونه­ی آرمانی از زن و مرد است که به کهن­الگوِ ناخودآگاه جمعی یونگ، مانند است.
این زنِ بازمانده در خاطر روای، اهمیت روانی یک آنیموس؛ و مردِ بازمانده در خاطر راوی، اهمیت روانی یک آنیما را پیدا می­کند. این زن، گذشته­ی خود راوی است که ثریا آن را در خاطرش به یاد می­آورد، و مرد، احمد شاه مسعود است که در دیداری به عنوان یک قهرمان در خاطر راوی مانده است.
ثریا بها، نویسنده­ی کتاب، از نوشتن این کتاب چی می­خواهد؟ این کتاب، چی اهمیتی دارد؟
در این بخش نوشتار که پایان نوشتار است از درون جهان کتاب بیرون شده؛ با نگاهی بیرونی و غیر عاطفی به منظور نویسنده­ی کتاب از نوشتن این کتاب و به اهمیت تاریخی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی کتاب، به کتاب رها در باد، پرداخته می­شود.
تا هنوز هرچه گفته شد، به ثریا بها، نویسنده­ی کتاب و به اهمیت بیرونی کتاب مربوط نمی­شد بلکه به جهان متن و به شخصیت­های درون روایت ارتباط می­گرفت که این شخصیت­ها و این جهان متن با مولف و اهمیت بیرونی کتاب، چندان ارتباط نداشت؛ بیشتر برداشت یک خواننده و انتظارات یک خواننده بود که برای خودش فهم ممکن را از شخصیت­های درون روایت و از جهان متن ارایه می­کرد؛ یعنی از خوانش­ی­های ممکن خواننده­ها، فقط یک خوانش ممکن بود، که ارایه شد.
اکنون با نگاهی از بیرون به کتاب نگاه می­شود و دریافت نسبتن علمی از منظور نویسنده و از اهمیت کتاب ارایه می­شود. زیرا آنچه که تا هنوز از کتاب گفته شد به بُعد روایتی و داستانی کتاب پرداخته شده بود نه به پیامدهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کتاب.
آیا ثریا بها خواسته است با نوشتن کتاب از نجیب الله و تعدادی انتقام بگیرد، برای آزار و اذیتی که ثریا بها و مردم از آنان دیده است؟ فکر نمی­کنم چنین باشد زیرا مرگ، انتقام از تعدادی انتقام گرفته است. مرگ در جایی که قانون و نظام سیاسی عادلانه نیست، آخرین عدالت انتقام­جویانه­ی طبیعت است. بنابر این، ثریا بها در پی انتقام نه بلکه در پی ارایه­ی واقعیت­های است که نمی­خواهد این واقعیت­ها برای مردم کشورش و جهانیان، همیشه پنهان بماند.
رولان بارات می­گوید، نوشتن جهیدن از مرگ و فراموشی به سوی هستی و جاودانگی است؛ ثریا بها، استراتیژی مبارزاتی­اش رابا بی عدالتی، فراموشی و از یاد رفتن، با نوشتن تغییر می­دهد؛ می­خواهد با نوشتن برای همیشه حتا برای وقتی که دیگر نیست هم؛ همچنان مبارزه کند. بنابر این، با نوشتن مبارزه می­کند در برابر فراموشی و نیستی؛ می­خواهد در برابر مرگ خودش و در برابر هرچه که او را به خاموشی و خاموش شدن تهدید می­کند، ایستادگی کند و ایستاد شود.
انسان با آنکه در برابر طبیعت، موجودی است کوچک که طبیعت آن را به بازی می­گیرد؛ پس آدمی، برای طبیعت بازیچه­ای بیش نیست اما به برداشت سارتر، انسان با آگاهی که دارد بزرگ از طبیعت می­شود؛ زیرا آنچه که طبیعت بر آدمی انجام می­دهد، نمی­داند؛ آدمی با آگاهی که دارد، می­داند که طبیعت با او چی می­کند؛ یعنی، سرانجام آدم را طبیعت محکوم به فنا، مرگ، نابودی و فراموشی می­کند اما انسان با دانستن این همه، رنج طبیعت را بر خودش، تحمل می­کند. انسان برای این محکوم شدن در برابر طبیعت، فراتر از تحمل؛ استراتیژی وضع می­کند که این استراتیژی، به طور عام هرگونه آفرینش و به طور ویژه، نوشتن است. نوشتن، امری است که طبیعت نمی­تواند با مرگ آدمی، آگاهی­ای که از آدمی مانده است آن را نابود کند. نوشتن همیشه، کسی را که نوشته است، از نویسنده­اش یادبود می­کند. در این صورت، طبیعت می­تواند تن و جسم نویسنده را نابود کند اما نمی­تواند نام او را نابود کند؛ نام نویسنده؛ همیشه در برابر طبیعت سرکش، همچون آگاهی، باقی می­ماند.
ثریا با مرگ دوستان و دشمنان­اش به این نتیجه می­رسد که با نوشتن در برابر مرگ خودش، ایستاد شود؛ و نگذارد که با مرگ، فراموش شود؛ بنابر این، ثریا بها، با نوشتن این کتاب، از مظلومان، یادبود می­کند و ستم­گران را می­بخشد، و به آینده­گان هوشدار می­دهد که انسان، با همه ستم­پیشگی، محکوم به فنا و نابودی است، پس بهتر این است که فراتر از هر ایدیولوژی­ای به انسان با ایجاد سیستم­های دموکراتیک و کارآمد سیاسی و اجتماعی، احترام بگذاریم و انسان­بودن تنها در نظام سیاسی­ای قابل تجربه است که فرد آدمی،آزادی عقیده و باور، و اختیار داشتن تن و جان و اراده­ی خودش برایش ممکن باشد و از دیگری، برایش قابل درک و احترام، باشد.
کتاب رها در باد با آنکه روایت داستانی، ارایه­ی زبانی، ادبی دارد و در نوع ادبی­اش، اتوبیوگرافیک یا خودزندگی­نامه­نوشت، است. اما به طور خاص، دستاوردی است از ارایه­ی تاریخ معاصر افغانستان که یک زن آن را با دریافت زنانه از تاریخ، قدرت و سیاست، ارایه کرده است.
کتاب، ارایه­ی چشم­دید معتبر، از تاریخ سیاسی معاصر افغانستان به ویژه جریان خلق و پرچم است؛ این ارایه، تا بیرون­تاریخ باشد، درون­تاریخ است؛ یعنی این که موقعیت سیاسی، خانوادگی و اجتماعی نویسنده، این فرصت را برای نویسنده فراهم کرده که نویسنده توانسته، پشت صحنه­ی قدرت را ببیند که چگونه ظاهر قدرت سیاسی در افغانستان، شکل می­گیرد. بنابر این، نویسنده ترجیح می­دهد تا پشت صحنه­ی تاریخ و قدرت را، بنویسد.
این کتاب، نه تاریخ محض، بلکه پرده­برداری از تاریخ سازی و ارایه­ی تاریخ بنا به منفعت قدرت­ها است. طوری که امین، ببرک کارمل و دکتر نجیب الله به این باور بود که تاریخ را آنچنان که ما می­خواهیم همان گونه ارایه و نوشته­ می­شود اما کتاب رها در باد در برابر این تصور تبلیغاتی، دغلبازانه و ریاکارانه از تاریخ، می­ایستد و تاریخ را آنچنان که هست یا آنچنان که می­تواند از چشم­انداز آدمی که شریک قدرت نیست، باشد؛ ارایه می­کند
کتاب، دارنده­ی سندهای معتبر است از کشته شدن شخصیت­های سیاسی مخالف رژیم، پنهان­کاری­های قومی رژیم برای تامین منفعت قومی، از جمله، احصاییه و شمار نشدن دقیق مردم افغانستان، جعل­سازی اصطلاح پشتونستان، تداوم جنگ و نا آرامی، برای گِل­آلود شدن وضعیت سیاسی و اجتماعی تا تکه­داران قومی بتوانند از این فضای گِل­آلود، ماهی گیری کنند.
کتاب، قدرت افشاسازی، خیلی واقع­بینانه دارد؛ زندگی شخصیت­های سیاسی خلق و پرچم و از خودش را هم از نظر سیاسی و اجتماعی و از نظر خصوصی و شخصی، آفتابی می­کند.
کتاب، معرفت ما را از تاریخ معاصر افغانستان به چالش می­کشد؛ در ضمن فهم ممکن روایت مردانه­ی ما را نیز از مفهوم تاریخ و ارایه­ی تاریخ دیگرگون می­کند، و فهم ممکن، غیر از فهم مردانه­ی موجود را از مفهوم تاریخ و ارایه­ی روایت تاریخ فرا روی ما می­گذارد که این فهم از تاریخ و از ارایه­ی روایت از تاریخ یک فهم زنانه از تاریخ است؛ که تاریخ را به شیوه­ی داستانی در اتوبیوگرافیک­نویسی ارایه کرده است؛ بنابر این، این امر را در میان می­گذارد که تاریخ را می­توان غیر از ارایه­ی خطی و یک نواخت موجود؛ طور دیگر هم نوشت و روایت کرد.
کتاب، غیر از اهمیت تاریخی، سیاسی و فرهنگی، یک سند معتبر، از نثر معاصر ادبیات پارسی دری در افغانستان است که ادبیات منثور را غنامندی ویژه بخشیده است؛ با یک دستی­ای که در ارایه­ی زبان و توصیف، دارد.
کتاب در هفت صد و شصت و چهار صفحه ارایه شده که تقریبا دو صد هزار، کلمه می­شود؛ یعنی از نظر داشتن واژه، برابر است با شاهنامه­ی فردوسی. بنابر این، یک فرهنگ لغت دوصدهزار واژه­ای را از زبان معاصر ادبیات پارسی دری ارایه کرده است که نه تنها در ادبیات معاصر افغانستان بلکه در قلمرو زبان و ادبیات معاصر ادبیات پارسی دری، اهمیت و جایگاهِ ویژه دارد با جمله­بندی­ها، توصیف­ها و کلیت صورت و فرم زبان و متن؛ می­تواند در آینده­، ضمن سند تاریخی، یک سند منثور تاریخی قابل ملاحظه از زبان و ادبیات پارسی دری باشد.
کتاب رها در باد را، اگر از نخستین اتوبیوگرافیک یا خودزندگی­نامه نوشت سیاسی-تاریخی-ادبی یک زن در قلمرو ادبیات پارسی دری ندانیم؛ در ادبیات پارسی دری و در ادبیات سیاسی و تاریخی افغانستان از نخستین کتاب در این زمینه با ویژگی­های خودش، است.
کتاب، با امکان­های تاریخی، سیاسی، فرهنگی، فهم و معرفت زنانه، زنانه نویسی، توصیف­های ادبی و ارایه­ی روایتی و داستانی؛ چشم­اندازهای ممکن را فرا روی خواننده و پژوهشگر، می­گذارد. بنابر این؛ با هر چشم­انداز ممکن، می­توان، دیدی خاص به کتاب انداخت و مورد خاص را در کتاب، به بررسی گرفت و ارایه کرد.
آنچه که در این نوشتار از کتاب ارایه شد، یک چشم­انداز ممکن از نظر یک خواننده، بود.
این نوشتار، به نقل از ثریا بها از گارسیامارکز که کتاب رها در باد با آن آغاز می­شود؛ پایان می­یابد:
زندگی آنچه زیسته­ایم نیست؛
بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده
و آن گونه است که به یادش می­آوریم تا روایت­اش کنیم.

عبدالبصیر وثیق

 

 

بانوی روشنگر،شجاع،حماسه آفرین وتاریخ‌ساز،ثریا بها! 

درود فراوان نثارتان باد! برای‌تان سلامتی ،سرافرازی وبه‌روزی تمنادارم. (رها درباد) آثارارزش‌مند شمارا بادل‌چسپی ودقت تمام خواندم؛ دراین‌کتاب درنقش یک‌قهرمان اسطوره ای، ازمیان آتش وخاکسترچندین دهۀ این سرزمین باگام‌های متین عبورنموده اید،سرزمینی‌که نود وهشت‌سال حاکمیت سیاه وانحصارگرایانۀ دوخانواده(یعنی عبدالرحمان ونادرغدار)را به‌سختی تجربه نموده است، وبسیاری ازحوادث خونباروغم انگیزدراین مدت به وسیلۀ حاکمان کم‌خرد،تمامیت خواه،کژاندیش زورگو و وابسته به‌بیگانگان اتفاق افتاد که فرایند طبیعی،آن‌کشوررا آبستن حوادثی نمودکه بعدها به‌شکل انفجارخون‌بار،درقالب کودتای هفتم ثوربازتاب پیداکرد که پیامد تلخ وناگوار آن‌را تاهنوزتجربه می‌کنیم،احزاب بدنام خلق وپرچم که عامل‌مهم‌ کود ‌تای هفتم ثور، درافغانستان شناخته می‌شوند؛برخلاف موازین انسانی عمل‌نموده وباشعارهای مبارزۀ طبقاتی، دفاع ازدهقانان وکارگران، سایۀ شوم استبداد شان‌را برسرمردم پهن نمودند،این احزاب درعمل به‌هیج یک ازاصول دموکراتیک پای بند نبوده،خشونت را باپیمانۀ وسیع گسترش دادند؛غارت،کشتار،انواع شکنجه وآزادواذیت روحی،جسمی وویرانی برای شیفته‌گان قدرت طلب خلق وپرچم به‌یک‌فرهنگ وشیوۀ موروثی برای حفظ وتداوم موقف‌شان مبدل‌گردیده بود. رها درباد؛ دارای 27 فصل باعناوین مختلیف،که هرعنوان بازتاب واقعیت‌های زندگی تراژیدی ودرد آورملت‌ستم دیدۀ افغانستان،به ویژه انسان شجاع ازجنس زن‌را به‌گونۀ روشن به‌تصویرکشیده است.نویسنده؛ گاه درنقش یک‌محصل،ترفند ودسیسه‌های درون دانشگاهی‌را خنثا می‌سازد وگاهی‌هم درنقش یک انسان ستم‌دیده کوله باری ازسختی‌هارا برشانه‌های خویش حمل می‌کند،وگاهی درنقش یک‌قهرمان روین تن دربرابردشواری‌ها باپای مردی می ایستد وچون موج خروشان همه زشتی‌هارا نابود می‌سازد.بعضاً درنقش یک‌روشنگرویک سیاست‌گرمتعهد وکاریزما، توطیه‌های شییونیزم‌را که می‌خواستند ارادۀ پاک وعفت زن را به بازی بگیرند برهم می‌زند،وگاهی‌هم عاطفه مادری سبب می‌گردد ،تاهمه سختی‌ها ودشواری‌هارا حمل کند،تاعواطف وارادۀ پاک یک‌مادرچون قلۀ تسخیرناپذیر دربرابرتوفان‌های ویران‌گرمقاوم وپایداربماند. حقاکه شما قهرمانانه،زندگی خویش را درمیان توفانی ازناامیدی وقف مبارزه جهت پاسداری ازحیثیت عزت ووقارزنان نمودید"وبرای رسیدن به آزادی وهویت زنانه ات وارید دنیای مردانه شدی" ودربرابر همه زشتی‌ها ایستادید وپرده ازبالای جنایات پنهانی کارمل‌های روانی ونجیب‌های سادیستی برداشتید،تاحقایق تلخ درسلول‌های زندان‌ها وکشتارگاه‌های مخوف دستگاه جهنمی(اگسا وخاد) ویا درزیرآوارهای تاریخ پنهان نماند . ای‌کاش من توانایی آن‌را می‌داشتم تا کارنامه‌های شمارا به‌گونۀ بهتر به‌تصویرمی‌کشیدم،نمیدانم بااین خامۀ ناتوان ازکدام شجاعت شما بحرفم،ازتحمل سختی‌ها،ازاضطراب ودل‌هره‌ها دربرابرخادیست‌های که کوچه به‌کوچه چون سایۀ شمارازیرنظرداشتند،یاازنارنجک که به‌سوی شما پرتاب گردید؟ ازتذویرتروریست به نام (فکته)درلباس داکتر،ازنوشیدن شوکران سفرۀ خانم سفیردراوکراین،ازتحمل انواع شکنجه‌ها وآزارو اذیت روحی وجسمی وده‌ها توطیۀ دیگرکه مرور هرکدام آن، قلب انسان‌های ضعیف‌را می‌لرزاند،هرحوادث‌که باشما اتفاق می افتاد،بیشترترقوی‌ترومصمیم‌ترمی‌شدید،نمی دانم ازکدام شهامت تان دم بزنم ؛ازایستادشدن تان دربرابرمیراث خواران استعمار وشرف باخته‌گان تاریخ ویاازدغل کاری‌ها وناجوان مردی صدیق راهی که باقصاوت وبیرحمی شمارا زیرفشارهای جسمی وروانی قرارمی‌داد؟ ازپیمودن صخره‌ها وراه‌های دشوارگذرکوهستان‌ها، تارسیدن به جبهۀ پنجشیرودیدار باقهرمان ملی احمدشاه مسعود،وعادت گرفتن بازندگی چریک‌های آزاده، آنهم دریک مغاره وتحمل انواع مشکلات استخوان‌سوز! هم‌کاروانی با قهرمان ملی وطی نمون حصارها وراه‌های دشوارگذرخنج وکوتل های دشوارگذرپریان، فرنگ وشلیک‌های آتش هلی‌کوبتر، تارسیدن به ورسج،وعادت‌گرفتن بازندگی روستایی درمیان انبوه ازمشکلات،تداوی سیاه زخم عروس حاجی الماس،تداوی وباردارشدن بانوی نازا،سرگین لگد نمودن تان بازن‌های فرخار،نجات دادن طفل‌که درمیان مرگ وزندگی قرار داشت وتمام اعضای فامیل مرگ آن‌را به انتظارنشسته بودند؛حقاکه شما باداروی عاطفه ومهرمادری، آن‌را درمان نمودید،شما باتدبیروسجایای نیک انسانی زندگی زنان وحتا مردان روستانشین را مفهوم بخشیدید،درواقع فرشتۀ نجاتِ بودید که درجسم یک انسان ویک بانوی مهربان ظاهرشدید،تابه زنان روستا نشین چگونه زیستن را بیاموزانید. کارنامه‌های شمابرای همیش درحافظه تاریخ ماند گارخواهد ماند،شما برای جنس زن درس آزادگی را باتحمل انواع سختی‌ها وتجربۀ کوره‌های آتشین به ارمغان گذاشتید ونشان دادید که هرگاه بانوی تصمیم بگیرد نه‌تنها کانون‌خانواده را لبریزازمهروعاطفه می‌سازد،بل‌که آسیه وارموسا هایی‌را جهت‌نابودی فرعون‌های‌دون پرورش خواهند داد،اما درداستان شما بدون آن‌که موسایی تولد شود، مادری پوزفرعون‌را به‌خاک ذلت نشاند، حقاکه "مادر،به‌یک‌دست گهواره وبه دست دیگرجهان‌را تکان می‌دهد"هرچند روزگاردون بازی تلخ واستخوان سوزی‌را باشما انجام‌داد،اما هیج‌گاه قامت رسای شماخم نگردید، هرباری‌که شکستید پابرجا باقی ماندید! من‌کتاب‌های فراونی ازتاریخ وسرگذشت‌های انسان‌های درد مند را مطالعه کرده‌ام،اما کتاب‌شما درمقایسه به آثارهای مشابه تفاوت‌های زیادی دارد.درآثارشما خودبینی،برتری طلبی، وافکارشیونیستی دیده نمی‌شود،محتوای آثارگران‌بهای شما چشم دید ازستم‌گری‌ها وواقعیت‌های تلخ جامعه است،واقعیت‌نگری شما درشناشناساندن افکارشیونیستی وسفاکان خون آشام که یکی پی دیگری به اریکه قدرت تکیه زدند،به خوبی آشکاراست؛آنچه که درمورد نجیب وخانواده‌اش که درتنگنای افکارتاریک وپوسیدۀ قبیله بزرگ شده اند ووابسته بودن‌شان‌را به افکارکمونیستی وچگونگی رسیدن‌ شان به‌قدرت،عیاشی وغارت بیت المال وده‌ها جنایت دیگرشان‌را به‌گونۀ روشن بیان داشتید،"تاریخ نگارباید حوادث خوب وبد را باکمال امانت داری بازتاب دهد". حقاکه شما چنین کرده اید.هرچند اکثرتاریخ‌هایی که درافغانستان،ازروزگارعبدالرحمان شاه مستبد وقبیله سالار،تاالحال نوشته شده است،یاتحریف شده اند ویا تاریخ نگاران اصالت‌های خویش‌را به‌گونۀ واقعی بیان نداشته اند، زیرا واقعیت‌ها به شکل وارونه بیان گردیده است.حتا درآثارارزش‌مند غبار(افغانستان درمسیرتاریخ) دربرخی موارد ،دست خوردگی وجعل‌کاری به‌گونۀ آشکاردیده می‌شود،محمود طرزی که ازآن به عنوان پدرژورنالیزم افغانستان یاد می‌گردد،دیده می‌شود که دربسیاری ازکج‌روی وستم‌گری‌های شاه امان الله نقش داشته است که‌ می‌توان به‌گونه نمونه ازطرح وتدوین (نظام نامۀ ناقلین) رسمی ساختن زبان پشتو وده‌ها موارد دیگرنیزنام‌برد.شوربختانه هنوزهم درنصاب آموزشی کشور دربخش تاریخ باورهای غلطی، ناشی ازجعل‌تاریخ ،برای دانش آموزان تدریس می‌گردد،ازامیرحبیب الله کلکانی به‌عنوان یک‌غارت‌گروخایین ملی، ازشهید عبدالخالق که قهرمانانه به استبدادِ خانوادگی پایان داد،به‌عنوان یک‌قاتل یاد گردیده است؛بااین افکارشیونیستی وجعل‌کاری‌ها می‌خواهند بالای ستمگری‌ها،قصاوت‌گری‌ها،قتل‌های عام وانواع شکنجه‌ها وبیداد گری‌هایی‌که درطول تاریخ بالای مردم ستم دیدۀ این سرزمین صورت‌گرفته پرده بیندازند وبدبختانه تااکنون افکارسیاه قبیلوی برسرنوشتِ کشورما حاکم است. فرجامین سخن؛ آن‌چه درپیوند به ابعاد شخصیت فرمانده "مسعود" بیان داشتید،واقعیت‌های انکارناپذیری است‌که تاریخ مبارزات آن قهرمان آزاده گواه آن است،چیزی‌که مسعود را نسبت به دیگر رهبران وفرمانده‌هان جهادی متمایزساخته بود،آزاد منشی ورح عصاینگر،شجاعت،مردانگی،صداقت،تعهد،پاکی وسجایای نیک منحصربه خودش بود،اودربرابربزرگ‌ترین قدرت‌جهانی سرخم نکرد،اما سرهای بی‌شمار ازسرکشان تاریخ‌را خم‌نمود،او وطن وآزادی‌را بیشترازجانش دوست داشت وسرانجام درراه پاسداری ازارزش‌های اسلامی،عزت وآزادی سرزمین‌اش به‌شهادت رسید؛ شما من‌حیث یک‌بانوی شجاع،مبارز وآزاده ،افتخار وعزت خانوادگی را به‌بهای جان‌تان حفظ نمودید،درپویایی وبالندگی آن ازهیج نوع ایثارگری وخودگذری دریغ نکردید،این شعرشاعربلندآوازۀ بدخشانی مصداق شهامت وایثارگری های شماست،که گفته: تاریخ همچو پنجۀ نقاش چهره دست تصویرصادقانۀ ازماکشیدنی‌ست گربدبدیم بدنویسد گرکه نیک نیک ازچهره‌ها نقاب تظاهر زدودنی‌ست درواقع شما نقاب‌های سالوسانه وعوام فر یبانه‌ای را ازچهرۀ بسیاری ازگرگان درنده خوی‌که لباس انسان به‌تن کرده بودند وصدها انسان معصوم را به جرم انسان بودن دریدند وبه عزت صدها بانوی این سرزمین بازی نمودند،برداشتید،وچهره‌های واقعی آنان را آفتابی نمودید،تانسل‌های بعدی درمرورتاریخ،صادق را ازخاین تفکیک نمایند. حقاکه نسل آزادۀ امروز وفردا به‌شما بانوی‌شجاع ومادر آزاده وسرافرازی‌که درفش آزادگی وعزت زن را کوه به‌کوه ودره به‌دره باخود حمل کردید،تامبادا دستِ ستم، لکۀ ننگین را برآن حک‌نموده وانسانیت نابودگردد،افتخارخواهند کرد وهمیشه درقلۀ اذهان نسل آزاده جای خواهید داشت.به امیدسلامتی، موفقیت وسرافرازی بیشترتان. ارادت‌مند شما،عبدالبصیروثیق 26دلو 1395فیض آباد،استان بدخشان

 

مریم محبوب  

 
 
 

ستیزنده بالی" رها در باد ها "ی سرگردان

 
"رها در باد "سخت اعجاب انگیز و سخت شگفتی زاست ، نه برای این که دران سخنی از رهایی در باد های دور و نزدیک می رود ، یا از باد های موافق و مخالف ، باد شُرطه و باد صبا ، نه برای این که دران از" گنج باد آورد " حرف و حدیثی است ، نه این که تنها پیامی از بال گشادن در اوج است و در فراز ، یا نویدی از سوار شدن بر بال باد های آبی و شفافی که تا پشت بام های اسطوره یی آرمانشهر مان می برد ، بلکه " رها در باد " ، درافتادن با باد است ، پنجه درافگندن در پنجه باد است ، تازیانه زدن در چشم باد است و برافراشتن در برابر باد است و برافشاندن راز های نهفته باد است . بال در بال باد تاختن و توزیدن است ، تنگِ سوار باد ، شهسوارانه تازیدن است .

" رها در باد" معجونی است ازهمه ی اینها ، از همه ی این رویارویی با بادها ، با باد های تاریک ، باد های ویرانگر ، باد های توفانی ، باد های مشرق و مغرب که سبزینه ها را می خشکاند ، و ثریای بها نویسنده و نگارگر این باد ها در رواق آسمان ادبیات امروز ما ، که خود پنجه در پنجه ی این باد های سرگردان در انداخته ، خرمن زندگانی خود را برباد می دهد ، سرمایه هستی و جوانی خود را بر بال باد می اندازد ، بال در بال باد در شهر می پییچد ، در میانه ی خیابان خاکسوده می شود ، در دشت و هامون فریاد می زند ، در کوه می لغزد و هیاهوی ماندگاردره های وحشی تر از باد می گردد ، تا باشد که باد های غلتان کوه و دره را نسیموار به نجوا بخواند و به قول رابعه " چنان بادی که رحمت باد بر باد " تا بیش از این بر صخره و سنگش نکوبد ، آواره دیار و نادیارش نسازد ، بر داربست جنون همسفر آونگانش نگرداند ، بگذارد تا سرود پری قصه هایش را زمزمه کند و به قول فروغ تا " روزی باد او را با خود ببرد " که جز نغمه شاد نباشد .


" رها در باد " در نگاه اول ، آن گونه که در پیشانه کتاب نیز آمده "خود زیستنامه نویسی" است ، ولی هیچگاه در مرز و بوم زیستنامه یی محدود نمی ماند ، این تنگنا ها را در می نوردد و تا آن سوی فراخنای آفریده های ادبی موج می زند .
" رها در باد " از جنگل های سبز شعر و تخیل ، از رؤیا پردازی های رمانتیک و از بلورهای مرصع خیال و آرمان نیز عبور می کند .
" رها در باد " به زیبایی افسانه هاست ، رمان است و تاریخ نیز است . در عین حالی که رمان است ، ضد رمان هم است . تاریخ و ضد تاریخ هم است .
رمان است ، چرا که در تعریف رمان می آید ، رمان گسترش قهرمان در طول زمان است و قهرمانان "رها در باد " در طول زمان، گسترش می یابند و مصداق هستی و وجودی خود را می پرورانند (( البته مراد زمانی است که حوادث رمان دران اتفاق می افتد و به هیچ روی در خارج از رویداد های رمان ، تسری نمی یابد )) . اما گفتیم ضد رمان هم است ، چگونه ؟ زیرا که این شخصیت های سیر کننده و گسترش یابنده در درون زمان رمان ، ازانجا که شخصیت های تاریخی اند و ما با عینیت تاریخی آنها نیز آشنا هستیم ، چون در بیرون از رمان هم زیست دارند ، ناگزیر در ادامه خود از لایه های درونی رمان بیرون می آیند و به تاریخ می پیوندند ، این جاست که "رها در باد " ضد رمان می شود و باری چهره از نو می آراید و این بار روایتگر تاریخ می شود و از وقایع تاریخی و سوانح اجتماعی سخن می گوید .
" رها در باد " از تاریخی سخن می گوید که مملو از بیداد است ، از وحشت سازمانیافته حزب دموکراتیک خلق است ، از شکنجه و ارعاب و شکستاندن بنیاد های روح و روان مردمی است که باید بشکنند ، تا راه نفوذ و تسلط اشغالگران درین سرزمین بازشود .

" رها در باد " برهنه کردن چهره آدم هایی است که تاریخ بیش از یک دهه این کشور را با خون و جنون رقم زدند و تاریخی آفریدند فاجعه بارکه ادامه آن همچنان مصیبت پایان ناپذیری می نماید .

رها در باد ، به این نمایش تاریخی بسنده نمی کند ، ضد تاریخ می شود ، چرا که تنها راوی تاریخ آنهایی که مدعی ساختن تاریخ اند ، نیستند . ضد تاریخ نیز برادر دوگانگی تاریخ است . نویسنده " رها در باد " ضد تاریخ را نیز وارد ماجرا می کند . قهرمانانی ضد تاریخ را به صحنه داخل می کند تا تاریخ ضد اشغال و تجاوز را رقم زنند و تاریخی از گونه ی دیگر بنویسند ، و این تاریخ و ضد تاریخ البته که روند دراز دامانی است و ادامه خود را در امتداد زمان پیش خواهد برد ، تا باز در زمانه ی دیگر ، قلم دیگر ، تاریخ دیگر و ضد تاریخ دیگر ، از نو بنویسد .
و چنین است که " رها در باد " ضد تاریخ می شود و شرح و توصیف رنجها و تلاش های برهنه پایانی می گردد که کمر همت بسته اند تا از سنگ و صخره این خاک در برابر استیلاگران دفاع کنند و ثریای بها مدیحه سرای این شکم گرسنگان ضد تاریخ می شود .
از این جهت " رها در باد " کتابی ست بی همتا ، چند بعُدی ، با لایه های چندگانه ، درون بدرون ، با نقب ها و دالان های زیرزمینی و لایه های رازناک و رازمایه های غریب و گاهی باور نکردنی ، اسرار آمیز ، افسانه وار و با زبان پر قدرت و پر جذبه و واگویه های غم آلود و اشکبار ، که پرده از راز سرزمین خونباری بر می دارد که وطن من و توست و هرگز نمی توانی که اینهمه جنون و بربریت را تصور کنی ، یا باور کنی که چگونه آدمی می تواند تا این حد با هیولای وحشی درون خود به همذات پنداری نزدیک شود و تنانگی آن را از خود کند .

من زندگی نامه هایی خوانده ام که در آنها فقط خطوط مستقیمی کشیده شده اند ، بی هیچ موج و اوجی و بی هیچ جنب و حرکتی که حتا سطح زندگانی را بجنباند . سرنوشت های که رقم می خورند ، آنگونه که باید رقم بخورند ، از قبل پرداخته شده ، بی هیچ نشانه یی از فراز و نشیب هنرورزی ادبی، ایهام و استعار، خلاقیت و آفرینش بدیع ، و بی هیچ مایه یی از نو آوری و ترنمی که گوش ها را بنوازد و قلب ها را بلرزاند .
اما " رها در باد " ازین گون زیست نامه نویسی نیست . این مجموعه رقم می خورد آنگونه که نباید رقم بخورد . چهره می نمایاند ، آنگون که نباید چهره از پرده بیرون اندازد ، شوری به جنبش می آورد که ترا در خلوت فردی و آرامش چوکی مطالعه ات می جنباند ، موجی می آید و ترا با خود تا اعماق دریای گنگ و مبهم ارواح ناشناخته آدمها می کشاند ، آنچنانی که دچار واهمه می شوی و جای جای با خشم نفسگیر و توفنده امواج گرفتار می آیی که راه گریز در انتهای دهلیز موجها را گم می کنی . و بدینترتیب با پردازه های بکر و درهم تنیده ی حوادث و وقایع و خلق هیجانات درون بدرون و پیچیدگی های تخیل و سیالیت ذهن نویسنده ، به جای زندگی نامه ، هنرنادره یی خلق می شود که نمی توان آن را در یک نام ، یک نشان و یک قلم خواند ، بلکه هنر هفت قلمی است در خور ستایش که در پهنه ادبیات کشور ما زاده شده است .
در همین جا باید از یاد آوری یک نکته غفلت نشود که کتابی با این ارزشمندی و خلاقیت بدیع ، خونسردانه از جانب آگاهان فرهنگی نادیده انگاشته شده و چنان نمایانده اند که گویی اصلا چیزی به منصه ی ظهور نه پیوسته باشد و با کمال بی اعتنایی از کنار آن گذشته اند و یادی ازان نکرده اند که اینگونه برخورد غیر فرهنگی در فضای خلاقیت و آفرینش هنری ، آسیبناک خواهد بود و کمترین آسیبندگی آن ، جاگزینی آثار کم پایه در جایگاه آثاری با ارزش ادبی است .
نویسنده " رها در باد " درطی چهار سال کار و تلاش خستگی ناپذیر اثری آفریده کم نظیر و چنان قناویز رنگینی تنیده که تار و پود آن را به قول شاعر سیستان از جان خود مایه نهاده ، رنگش را از رنگین کمان آسمان کابل گرفته و پختگی و متانتش را از روح مقاومت رادمردان و راد زنانی به امانت یافته که جان داده اند ، ولی ایمان نباخته اند . اما امروز در حق این سرسپردگان راه آزادی و شرف انسانی سخت جفا می رود . من ازان جفای که دشمنان و ایادی دشمن بر آنان روا داشت و جان های پاک شان را سوخت ، سخن نمی گویم که فصل دیگری است ، سخن ازان جفایی است که این سوداگران خون که امروز بر اریکه قدرت تکیه زده اند در حق آنها روا می دارند ، از خونبهای آنان می خورند ، اما با دنائت بسیار ، نامی و یادی ازان گمنامان تاریخ ـ که به یقین روزی اعجاز ارواح مبارک آنها ، ضد تاریخ اینها را هم خواهند نوشت ـ نمی کنند .
آری ، گفتیم که استواری و پایداری این حریر هفت رنگ ، ازان نسج های جانبافت می آید ، که در تار های ظریف و ناپیدای آن ، بیم ها و امید ها ، عشق ها و آرمان ها ، حرمان و ناکامی ها ، راز ها و نیاز ها ، درد ها و بیقراری ها نهفته است و رنج ها و سرگردانی های بیکران نویسنده ، مردم ، شهر ، کوچه ، دشت ، صحرا ، راه و بیراه دران موج موج می زند ، دل می لرزاند و جان بی قرار می کند .
" رها در باد " سوگواری نامه ایست که چنان طوماری گسترده و هموار شده در پهنای شهر های پر فاجعه ، باره های ویران ، دره ها و وادی های خونبار ، کوهپایه ها و کوه بچه های مصیبت زده ، و همچنان در سرتا پای مردمی که دیگر قادر به تسلی دهی مصیبت های خود نیز نیستند ، حتا !
ثریا بها چهره شناخته شده درحلقه های مختلف سیاسی کشور، با سابقه ی روشن است . زن با استعداد و دلیر و برخاسته از خانواده مبارز ، و پروریده در دامان پدری که عمری را در زندان های استبداد و سرکوب گذرانیده ، اما تسلیم دژخیمان نگردیده است . ثریا نیز چون پدر بزرگوارش به تنهایی و یک تنه در عمق لحظات فاجعه زا و مرگ آفرین ، زندگی پر بیم و خطری را تجربه کرده است که کمتر زنی توانسته بدین پیمانه با مرگ و زندگی پنجه در پنجه درافگند .
وی که از جوانترین سال های زندگی اش ، در همسایگی و نزدیکی با خانواده های اعضای معتبرحزب خلق و پرچم زیسته ، شاهد آنچنان زد و بند های کثیف و سیاستبازی های ماکیاولی بوده که از تعجب و حیرت ، چشم را از کاسه سر بیرون می اندازد . او با چشمان باز ، لحظه به لحظه شاهد جنون و بی آزرمی های باور نکردنی رفیق کارمل ، ریاکاری های عجیب و فریبنده ، جفاکاریها ، ستمکاری ها ، فحشا ، فساد اخلاقی رهبران حزب ، تحقیر کردنها ، توهین کردنهای رفیقانه ، خشونت ها و جنگ های خانوادگی و مردسالارانه ی خانواده نجیب و دروغ ها و تزویر های سلیمان لایق ، راتب زاد و دیگران . . . بوده ، از اینرو تجارب و شناخت و چشمدید های او از شخصیت ها و روابط پیچیده و نیرنگساز این افراد با مقامات قدرت و اجانب و بخصوص موقعیت کارمل و نجیب و خانواده اش و دیگر اعضای حزب خلق و پرچم ، بسیارحیرت انگیز است و خواننده را به جایی می برد که همه تقدس های دروغین می شکنند و همه شمایل و تمثال های پرداز یافته و غیر واقعی با رسوایی بزرگ از هم فرو می پاشند . خواننده به وضاحت و روشنی در می یابد چه دیو های وحشتناکی در درون این متظاهران به ظاهر دوست خلق و کارگران و زحمتکشان ، نفس می کشیده است و داکتر نجیب چه اهریمن ویرانگر و خونخواری بوده که در ظلمات نهانش دریا های وحشت و جنون جاری بوده است . مردی که به خدمه منزل تجاوز می کند ، برادر را آن چنان درونکوب و شخصیت فروشکسته می سازد که تعادل ذهنی و روانی اش را از دست می دهد و حتا حرمت مادر را نگه نمی دارد و او را لت و کوب فزیکی می کند و با پدر . . . که دیگر باور کردنی نیست .
تصویر اهریمنیی که ثریا بها از داکتر نجیب در برابر چشمان خواننده قرار می دهد ، این فکر را در ذهن خطور می دهد که چه بدبخت اند مردمی که چنین دیو های درظلمت نهفته ، ناگهان بر مقدرات و سرنوشت شان حاکم می شوند و هست و نیست شان را برباد می دهند و فاجعه یی می آفرینند که پس از دهه ها و سده ها هنوز برطرف شدنی نیستند و بدبختانه شمار اینگونه جانیان و فاجعه آفرینان در تاریخ کم هم نیست .
در همین دوران نزدیک می بینیم که صدام و قذافی و اسد و نجیب و حفیظ الله امین و تره کی و دیگران چه توحشی که برپا نکردند !؟
ثریا بها در رها در باد ، روایتگر بسا اتفاقاتی است که خون از دیده و آتش از جگر را به فوران می آورد . او از همان حوادث ، خشونتها و جنایاتی سخن می گوید که لحظه به لحظه با آنها زیسته و دقیقه به دقیقه دران گرداب فجایع و جنایات بی بدیلی که بر مردم رفته است ، اسیر بوده و همه را با گوشت و پوست خود لمس کرده و با هزاران بیم و اضطراب و دلهره آنها را از سر گذرانده و با تهور فرار و مهاجرت های پی در پی ، از میانه آنهمه خون و آتش و مرگ راه نجات خود را جسته است .

( رها در باد ) تاریخ زنده و روایت دردناک از فرومایگی ها ، خود فروخته گی ها ، هبوط شخصیت و سقوط وجدان دست نشاندگانی در افغانستان است که برای رسیدن به قدرت از انجام هیچگونه جنایتی در حق مردم دریغ نداشتند .
نمایانگر خصوصیات هیستریک و جنون زده گی آنهایی ست که برای دفع عطش جنون زده گی شان ، با کشتار کودکان و زنان و جوانان و نابودی دیگران خود را سیراب کردند .

حجم بزرگی از کتاب هم به نگارگری از چهره و سیمای مرد قدرتمند جهاد و جنگ ، احمد شاه مسعود اختصاص یافته و نویسنده با شیفتگی خاص از کارکردها ، کارنامه ها ، کرکتر و سجایا و کنش ها و واکنش های قهرمان رمانش سخن می راند و آن را در جایگاه فرازین می نشاند .
مسعود شخصیت محوری این شهنامه و پهلوان اصلی این نامه قهرمانان است . همان گونه که رستم قهرمان شهنامه ، روح و روان و عامل پیش برنده ی حوادث و سوانح شهنامه است و با بیرون رفتن رستم از شهنامه ، جهان ناگهان از تب و تاب می افتد و آن کتاب سترگ از جوش و خروش خالی می شود ، درین کتاب نیز مسعود چنین نقشی را بازی می کند و با " رها شدن مسعود در باد های سرگردان " شهنامه ی منثور نوین ـ شگفتا بار دیگر تداعی با شهنامه منثور ابومنصوری رخ داد ـ نیز از هیجان و شور زندگی تهی می شود و دچار خالیی ایام می گردد .
. . . با این یادمان و تشبیه در اخیر نوشته فکر می کنم ، جای خوبی است که به گفتار خود در مورد کتاب بها پایان دهم ، ورنه این کتاب بهایی دارد که بسیار می توان در باره ی آن نوشت .
   

 

 

 

عبدالهادی ایوبی

تمثال ژاندارک  در ( رها در باد )

 

چند حرف نخست: 

در حیرتم، که از چه بنویسم، از مبارزات پدر و یا جانبازی های دختر، ژاندراک افغانستان ثریا بهاء، از اتاق های رنگین و یا از صخره ها، کوه ها و دره ها، و یا از غرش هیبت ناک رود های دریا، نمی دانم، از کجا شروع کنم، از آنهاییکه که دیروز با تو حرف می زدند و امروز سفر کرده اند و یا از خودت، که همیشه حرف های یک ملت را می خوانی و میرسانی.

از چه بنویسم، از سپاسگزاری های که تا حال برایت نفرستاده ام و یا شعر های که تا حال برایت نسروده ام، از شهامت، جانفشانی ها، روح ملکوتی یک زن والا، که هرگز زیر چتر ستم و ظلم نایستاد، و با کاروانیان راه آزادی رهسپار دیار آرمانی، می شوند.

از چه بنویسم، از مردی که از صلابت گام هایش کوه هندوکش می نازید و با رفتنش گرانبهاترین اشک هایش را برایش ریخت، از شهدای راه آزادی تاریخ معاصر افغانستان احمد شاه مسعود، که با رفتنش، رگ های کابل را زحمی، اشک های هندوکش را جاری و بغض های پامیر را، در سرزمین آزاده گان، سر شار از قصه ها و ناگفتنی ها کرد.

آه آزادی  

مسعود را شهید

ماندیلا را پیر کردی  

از چه بنویسم، از بانوی مهربان، سخت کوش و راستگو، که در دایره وجدان و انصاف زنده گی می کند و با ارزش ترین اشک ها و لبخند ها، غم ها و شادی هایش را برای چهار نسل همگام جنگیده و گریسته است. و فریاد میزند که با دروغگویان و فریب کاران سر سازش ندارم و دیوار های جعل و تزویر را می شکند. می دانی هزاران فرشته، پنهانی، با عبور تان روی نزدیک ترین کوه ها، برای بدرقه تان، فرود می آمدند و سبد های از گل های صداقت، بی پیرایه گی، طهارت، بر سر تان می پاشیدند و شما مثل سرو های ایستاده دریا ها، کوه ها و دره ها را عبور می کردید، سنگ ها؛ صخره ها ، ابر ها و آب های دریاچه ها، گل ها و جنگل ها و نسترن ها، دشت ها و کوهپایه همه عاشق تان می شدند، کاش می توانستم، گام های اسپ های سرگردان، و کودکان را دنبال می کردم، کاش می توانستم قطار شما را همانند سربازان راه خدا با تکه های پر از عشق که در قلب های شما گره خورده بود بی وقفه بدرقه می کردم، تصویر برداری می کردم و با شما یکجا رهسپار قله ها و بام ها می شدم.

کاش می توانستم، شاعرانه ترین شمع های احساس را در شب های سرد و دلتنگ برایتان روشن می کردم که سروده بودم ...

وقتی از عشق مقاومت بی خبر بودی

مسعود ...

شمع های جهاد را روشن می کرد 

لحظه ای خامه ام سکوت می کند در کنار عشق می ایستد، نفس می کشد و از اندوه روز های بی شما می گرید، بغضم می گیرد، خاموش می شوم، تا از شما بشنوم و شما حرف بزنید، همه واژه ها، حرف های ناگفته، سرود ها، خوشی ها و سوگواری ها را در برگ برگ این نسخه یی وزین و زرین شما سرودیده اید و هر قطره یی از احساس را در زیر سنگریزه ها، درختان بلوط و سبزه ها را با تارپود و احساس کشف کرده اید، تا حرف حرف آن برای نسل های بعد، روایاتی از خاطرات شود.  

از لابه لای اوراق کتاب ( رها در باد ) پنهانی ترین احساساتم را دریافتم، صدایم را زیر هر برگش به تصویر کشیدم و زمزمه کردم کاش این تکه های ماه را سال های قبل برایم می نوشتی، که هر واژه و رایحه حرف هایت جاده ها را معطر می کند، نگران نیستم، اگر این تکه های احساس را که از هفت دروازه بهشت قلب یک زن فریاد می کشد محروم می بودم ، مرا دچار سرکش ترین نگاه ها و بی پایان ترین حرف ها می کرد.  

زن افغان، در گذر تاریخ، فریادی از میان دود و خاکستر است و در سوهان استبداد و سیطره جنگ و خشونت دست و پنجه نرم کرده است، این قشر مبارز، اولین سیب های اند که، از درختان زنده گی پایین افتاده اند، اما استقامت و پایداری آنها بوده است، که هرگز با پرنده های زنده گی وداع نگفته اند و بسوی عدالت و عزت پنجره ها و روشنایی ها را در طول زمان باز کرده اند. زنان نه تنها نیم پیکر از جامعه، بل کل پیکر جامعه را تشکیل میدهند این ناشناخته ترین قشر موجود ملیح و لبخند، لایه تر از با شکوه ترین غم ها و درد ها است که بدون آنها،  قلب زنده گی ساکن، و در سرد ترین گودال ثانیه ها، سکوت و سقوط  و سکته خواهد کرد.  

با این پیش نوشت و نگرش در مورد کتاب ارزشمند و حماسه گر "رها در باد" ، در میان صد ها نکته قابل تامل، چند برازنده گی آنرا با خواننده های ورجاوند در میان می گذارم، امیدوارم رسالت خویش را مانند هزاران خواننده  کتاب    ( رها در باد )  اداء کرده باشم.

 روح نگارش و قوت قلم در  (رها در باد)  

من منحیث خواننده روح پر فراز در متن و محتوای کتاب (رها در باد) مثل آئینه دریافتم و از درون محتوایی، با تمام ژرفا حوادث و جریانات آنرا احساس کردم.   

فضای خانواده، ثریا بهاء را وا می دارد تا فکر نگارش اثر را با مقاومت در برابر استبداد شروع کند که بدون شک این مولفه عظیم، که در فضای خانواده حاکم بوده است، با آن خو بگیرد و این جریان رفته رفته تقویت شده می رود تا اینکه خود به عنوان یکی از مقاومت گران زن، در برابر نظام توتالیتر و مستبد و فرهنگ ستیز مبدل شده و پرده از روی اشخاص زبون و سیاه دل بر دارد و رسالت خویش را، در مبارزه با مرگ پیوند دهد و برای نسل های بعد، بنویسد که در طول زمان فریادی باشید از صدای مظلومان ، شمشیری باشید از آواز ستمدیده گان.

سوال اینجاست که چطور یک زن، زنده گی مرفه و آرام را با تمام امکانات، تجهیزات، مقام  و سهولت های زنده گی یک سره رها می کند و خود را ( رها در باد )  و باران با همه ای خشم، بم و آتش می افگند و تمام آسایش خویش را در میان کوه ها، دره ها، فقر، تنگ دستی ها، تقسیم می کند و در درد ناک ترین و نازک ترین شرایط می خواهد با هزاران قطره خون، اشک، آه و ناله و غرور دست و پنجه نرم کند و در مسند بانوان راه مقدس و مدافع راستین قرار گیرد و سرگردان دنبال چریکی باشد که از سر و رویش ندای آزادی می بارد و مانند یعقوب لیث صفار، ابو مسلم خراسانی و صلاح الدین ایوبی همچو سرو ایستاده است و میرزمد که این خود می تواند الگویی باشد، برای سه نسل پرخاشگر جنگ، که ادای مسولیت در برابر ملت شان دارند.

         حقیقت گویی و واقعیت نویسی

( رها در باد ) کتاب پیراسته و آراسته با تمام واقعیت ها و جریانات چهار دهه اخیر در افغانستان است که نویسنده هر لحظه آنرا با تارپود و احساس خویش بخیه نموده و با نگاه خویش آنرا تماشا کرده است، لب می گشاید و حرف حرف این نسخه تاریخی مملو از واقعیت هاست و هیچ گونه، پنهان کاری در بحث ها و حوادث دیده نمی شود. این کتاب، خواننده ها را وا می دارد تا یکبار به زنده گی خویش مداقه کنند و بیاندیشند، که چگونه تا به حال در زنده گی خویش زیسته اند، برخورد های شان از سطح خانواده گرفته، تا سطح مردم و جامعه به کدام میزان بوده است و این شاخصه می تواند در زمینه های مختلف زنده گی مردم ما تاثیر مثبت گذاشته و بعنوان یک فرهنگ خوب و ارزشمند در جامعه افغانی مبدل شود.

مسولیت یک نویسنده انتقال پیام و به شکل سالم و بدون صدمه به مخاطبان است که از هر گونه اغراض و کتمان حقایق مبرا باشد، تا فردا بار ملامتی آنرا تاریخ به گردنش آویزان نکند، نگارش ضعیف در یک اثر همانند دیوار نم کشیده، به یک باره گی بدون آگاهی و خبر، بالای مخاطب فرو می ریزد، و می غلتد، و این فروریزی باعث می شود که خالق اثر، و خود اثر، مخاطبش را از دست دهد، که خوشبختانه ( رها در باد ) از این امر مستثنا بوده و با خوانش آن در مخاطب، تکان و شورش عجیب ایجاد می کند، ایشان تمام حقایق را که سال ها در زیر خاک ها و تل های دروغ و ریا، با همه ای زشتی ها و پلشتی های شان و زیباترین رشادت ها و جانفشانی ها و شرین ترین لحظات زنده گی را به قلم رسا و توانای خویش بیرون کشیده و به نسل های آینده سپرد، و حقا که ثریا بهاء این رسالت تاریخی را بوجه نیکو به انجام رسانیده است.  

   زبان فرهیخته و تصاویر بکر 

هر برگ کتاب ( رها در باد) با تمام قوت و زیبا نگاری ها و تصاویر سچه و بکر، کاشی کاری شده است و هر صحنه از جریانات چنان با تصاویر زیبا و نایاب شکل گرفته است که خواننده تصور می کند در درون متن است و همگام با نویسنده در حرکت است، کوچکترین نوع کسالت و خسته گی به انسان و خواننده دست نمی دهد و چنان ظریف و قشنگ واژه ها نقاشی می شود که فکر می کنی در میان متن ها غرق می شوی و هر قدر پیش میروی خواننده را تشنه می کند تا با برگ های دیگر کتاب خود را سیراب کند. 

قوت قلم و تصویر سازی و داشتن انگیزه درونی نویسنده، توانسته است که بار معنایی ( رها در باد) را مستحکم تر و پربارتر سازد، زیرا، نگارنده، مسولیت و رسالت خویش را در برابر ادبیات و خاطره نویسی زنده گی پربار و با مشقت بگونه جدی اداء کرده است و این نکته می تواند در کنار سایر شاخصه های دورنی این اثر، اهمیت به سزای داشته باشد و پرسش های خواننده گان را پاسخگو باشد.

   پردازش زبان و بافت های کلامی 

چیزیکه برای خواننده ها خیلی با ارزش در یک متن، شعر، داستان و یا حکایت، یا خاطره نویسی است، پردازش زبان و بافت های کلامی و تسلسل منطقی در زبان است که این مورد ویژه می توانند نوعی تفاوت را در میان آثار نویسنده گان به وجود آورد.

پردازش زبان و بافت های کلامی در نوشتار به متن نیرو و قوت می بخشد و جذابیت آن می توانند خواننده ها را بسوی خویش بکشاند که این امر در این اثر گرانبها به وضوح دیده می شود. 

نگارنده توانسته است در کنار سایر فعالین ادبی و نسل نویسا در افغانستان، خاطرات جنگ ها و خشونت ها؛ مهاجرت ها و دربدری ها، اشک ها و لبخند های این سرزمین را با زبان نوشتاری ژرف و بافت های کلامی زیبا پیوند دهد و قلم اش فریاد و اعتراضی شود در برابر تمام بی عدالتی ها و جفاکاری های روزگار و منحیث سپر با پردازش های بکر نگارش ایستادگی نماید.

طعم و ذائقه نگارش

چیزیکه خیلی در یک اثر اهیمت دارد زیبا نویسی و ذائقه نگارش است که خلاقیت و ابتکار نگارنده را نسبت به اثرش نشان میدهد ذائقه نوشتار به این مفهوم است، که نگارنده می خواهد، چنان زیبانگاری و درست نویسی کند که خواننده احساس خستگی و کسالت نکند، واژه ها و کلام را سهل تر هضم کرده بتواند و از ثقلت نگارش بپرهیزد، این ویژه گی و برایند در این اثر خیلی روشن و واضح است و می تواند، نکته بارزی باشد در برابر سایر آثار نویسنده گان.

نویسنده پیوسته تلاش کرده است که با تمام احساس خویش در همه فصول و ابواب قصه ها، خاطرات را به شکل سره و گلچین بنویسد، که بدون شک این نکته هم توانسته است جذابیت کتاب را نسبت به خواننده هایش افزایش دهد و از چرند نویسی و پرگویی و حرف های زاید جلوگیری کرده است و صادقانه باید گفت که تکرار واژه ها هرگز به نظر نمی رسد. 

در نگاه اول اگر خواننده این کتاب ضخیم را به دست گیرد و ورق زند فکر می کند که احساس خستگی و کسالت در زمان خوانش آن خواهد داشت اما بر خلاف با همه ضخیم بودن آن وقتی خواننده آغاز به خوانش و مطالعه آن می کند، گیر می ماند و چنان زیر تاثیر حرف ها، لبخندها، اشک ها و تصاویر و صحنه ها غرق می شود، که گویی هرگز سری به بالا نمی اندازد، که در کجا نشته، چه می کند و با جریانات و حوادثی که در کتاب بیان شده است در حرکت است.

   ( رها در باد ) کتاب چند بعدیست

(رها در باد) کتاب عجیبیست، باید هر خواننده، از دید گاه خویش، به زوایه متفاوت آن، نگاه کند که بدون شک، همین طور هم است و به خواننده یک نوع پرسش ها دست می دهد، این اثر مانند کرستال شیشه یی است که از هر طرف جلایش و زیبایی خاصی را دارد. چون، با همه ای سوز و گداز و عواطف یک زن و یک مادر نوشته شده است، حس نامریی و غیر مترقبه به انسان دست می دهد، یا دست هایت می لرزد، یا نا خود آگاه اشک می ریزی, یا لبخند بروی لبان جاری می شود و یا گاهی سکوت می کنی که این خود نوعی جادوی قلم نویسنده را نشان میدهد، که شاید به شکل معجزه آسا، حتی خواننده حس می کند که خالق اثر ، هم  گاهی در پردازش و بیان قصه ها که چنین زیبانگاری های نهفته دارد، متوجه نشده باشد قصه ها و حکایات به تصویر کشیده شده باشد.

نگارنده از زوایه های مختلف به بحث های تیوریک، دیالکتیک و فلسفی، تماس گرفته است، هم می توانیم این اثر ارزشمند را یک کتاب ادبی، خاطره نویسی، سیاسی، تربیتی، حکایت و یا داستان و  ...  یاد نماییم.

 ( رها در باد ) کتاب تربیتی و مستند تجربی برای خانواده ها 

زمانیکه کتاب ( رها در باد ) را خواننده از شروع تا اخیر با دل و جان بخواند در میابد که، روابط خانواده، نظام خانواده گی زوجین و اطفال چگونه باشد، شاخصه مهم کتاب در این است که هر حرکت زوجین و اطفال را در حالات مختلف، خوشی و قهر و یا سکوت به تصویر کشیده است و برخورد های والدین را اولتر از همه نسبت به خود شان، بعد از آن نسبت به کودکان شان و همچنان سیر نظام خانواده گی و روابط زناشویی و اطرافیان را بگونه های مختلف بیان داشته است که این نکات ارزشمند یا مثبت و یا منفی می توانند در آگاهی دهی والدین و خانواده ها ارزشمند باشد ، احترام متقابل، درک سالم و شناخت دقیق از یکدیگر، زدودن ابهامات و سو تفاهمات، کینه ها و کدورت ها به گونه شفاف به تصویر کشیده است، هر نکته و سناریو از برخورد ها می تواند در برخورد های افراد، در سطح خانواده ها و بیرون از خانواده ها، حتی در میان اجتماع، برای خواننده ها آموزنده باشد، که چطور می توانند یک خانواده قانونمند با تمام زوایای آن داشته باشد و یاد آوری نکات یاد شده در اثر ( رها در باد ) می توانند در کل یک آگاهی و معلومات خیلی خوب در تربیت فرزندان و اطفال و روابط زوجین و تربیت آنها و نیز برخورد های متفاوت بیرون از سطح خانواده ها با دوستان، اقارب و خویشاوندان و مردم باشد.

 ( رها در باد ) تاریخ مستند  

( رها در باد ) تاریخ مستندیست که می تواند در زمینه آگاهی دهی سه دهه جریانات و واقعات سیاسی و اجتماعی در کشور به ویژه برای جوانان در امر ارایه معلومات ارزشمند و کمک دهنده باشد و نیز یکی دیگر از آثار زیبا و قشنگ تاریخ معاصر افغانستان است که در کنار سایر کتاب های تاریخی، که به وسیله مورخین به تحریر در آورده شده است، گذاشته شد، و این بستگی به خواننده متعهد، متخصص و رسالت مند دارد، که چگونه، می تواند دریافت های ظریف و نفیس خویش را در مقایسه با سایر آثار به خواننده ها در میان بگذارد، این یکی از رسالت های خواننده است، به نظر نگارنده این مقاله، همان قسمیکه آفرینشگر اثر مسولیت دارد تا آثار و دست نوشته ها و معلومات خویش را در اختیار خواننده ها و مخاطبین قرار دهد؛ خواننده ها و مخاطبین هم مسولیت متقابل دارند، تا اثر مورد نظر را با تمام ژرف ها و نکات و پهلو های متفاوت اش مطالعه نموده و انعکاسات خویش را نسبت به نگارش اثر و جنبه های مثبت و منفی آن و همچنان نیاز و ضرورت اثر در امر آگاهی دهی و شریک ساختن معلومات به صاحب اثر شریک سازد که این خود می تواند از یک جهت آفرینشگر را فعال ساخته، تا معایب و محاسن اثر را متوجه شود، تا در آئینه آن به خلق آثار دیگر با توجه به نکات یاد شده بپردازد و از طرف دیگر مسولیت و تعهد و رسالت خواننده را که در برابر خالق اثر نشان داده است و همچنان این روش می تواند بعنوان یک فرهنگ تبدیل شود تا خواننده ها و صاحب اثر ، نکات مورد نظر را جداً در نظر گیرند.

کتاب رها در باد، زاویه های مختلف دیگری نیز دارد که خواننده آگاه باید به آن بیاندیشد و آنرا تحلیل و ارزیابی نماید و می ارزد که حتی در دانشگاه ها دانشجویان را تکلیف دهند تا روی این سند مهم و تاریخی کار نموده و اسرار زیادی را از آن کشف نمایند.

می دانم که خسته یی، دمی چای بگیر با این چند سطر، ای مشهور ترین مسافر شهرم، سنگ ها را به آذرخش تبدیل کرده ای.

*****************

 

 

 

 

صنوبر سروش  

این قسمت تاریخ، فراموش شده بود !

کمتر کتابی را سراغ داریم که این همه زود و پرشتاب، شهره آفاق گردیده و محبوب دل ها شود.

کتاب ( رها در باد ) از خامه خامه زنی می تراود که نشان اصالت پدر بر جبین دارد. گفته شده است که پدرش از سر آمدان جنبش مشروطیت بوده و هژده سال تمام را در زندان های رژیم سفاک سلطنتی گذرانده ست.

ثریا بهاء فرزند فرزانه و فرهیخته سعد الدین بهاء شاعر و نویسنده آزادیخواه عصر مشروطیت است، از همین جاست که وی توانسته است در کنف روح پر شور پدر، کتابی بیافریند یگانه، تحسین بر انگیز و تکرار ناپذیر.

صاحب نظران زیادی به این اثر ارزشمند از ابعاد مختلف نظر انداخته و به تحسین آن زبان گشوده اند. این خود از اوصاف بلند اثر است که خواننده و نویسنده را، خواهی نخواهی، بر آن میدارد تا قامت قلم قلمزنی را که این چنین قیامت برپا کرده است، بستایند.

دوستان نویسنده، گاه به ( رها در باد ) تاریخ گفته اند، گه ( داستان ) خطاب کرده و گهی نیز، چیز های دیگر.

اما مشکل می نماید که ( رها در باد ) را متصف به اوصافی کرد که محض زاویه یی از زوایای آنرا بازگو کند.

وفرت تنوع و کثرت تتبع در کتاب، و افق بلند دید و درک نویسنده، مانع از آن است که آنرا، به نوعی از انواع متعارف نوشتاری نام گذاری کنیم .

در ( رها در باد ) تاریخ و داستان و خاطره مانند عسل در شیر با هم می آمیزند. من اگر صلاحیت داشتم، به این سبک و سیاق منحصر به فرد نویسنده کتاب، نام نوین و قالب جدید ادبی پیشنهاد می کردم، تا بیانگر کلیت گستره و وسعت کتاب از ملحوظات گونه گون باشد.

قلم سحاری که وقایع، حوادث و رویداد های کما بیش سه دهه تاریخ کشور، بخصوص چهارده سال رژیم کمونیستی را که افغانستان با شوروی رابطه حاکم و محکوم داشت، به ترتیب توالی زمان، گره می زند و خیاطه می کند.

سران رژیم های یاد شده، هیچ گاهی انتظار نداشته اند، که روزی ، زنی، شیر زنی، از روزن زمانه ها سر بیرون می کند و آن راز های درد آلود و درد های مرگ اندود را قصه می گوید. زنی که پا به پای حوادث راه میرود و آنچه را می شنود و می بیند، به حافظه می سپرد تا روزی همه را سر به سر کرده و کتابی      بیافریند و به بایگانی تاریخ اهداء کند.

( رها در باد ) تجسم عینی رویداد هایی است که نویسنده در بحبوحه آن همه رویداد، قرار داشته و با کشاکش تمامی تحولات همگام بوده است.

( رها در باد ) از خاطرات و خطرات ناشی از آن می آغازد. از شناساندن رهبرانی که جز به ارضای امیال بزه کارانه شان، به چیز دیگری نمی اندیشند.

شناساندن موجوداتی که، آدم نه، بلکه آدم نما بودند و از رهبرانی که ابلیس را تقدیس می کردند.

ثریا بهاء ثابت کرد که از نیروی بالقوه و خلاقه اعجاب انگیزی برخوردار است، او در نگارش کتاب، به واقعات، از چشم انداز وسیعی نگاه می کند و حقا که به آن رویداد ها، با قوت تمام، بطور سحر آمیزی، تجسم و عینیت می بخشد و خواننده را به بلند ترین مرحله درک و دریافت شهودی می رساند.

نویسنده از تلخکامی های خانواده گی روایت می کند، از آن وصلت ناجور و به اصطلاح ازدواج اضداد، از ناهمگونی های روحی و روانی، از تفاوت های فرهنگی، تعلیمی و تربیتی در ازدواج.

هر چه شوهر را بر او تحمیل می کنند، ثریا تحملش می کند و دمی هم بفکر جدایی عملی از او نمی افتد و تمام جوش و جوانیش را به تار خامی می بندد و به امید عبثی به پیش میرود که خود نیز ، انجامش را نمی داند. ثریا اصلاً امیدی به اهلی شدن همسر ندارد. چه، او باری به انسانیت اقتدا نمی کند.

پس از آن، رها در باد، از زد و بند های سیاسی، از سیاست های کیاستی، روابط ناهنجار، امیال سرکش، استبداد لجام گسیخته و تفتین و توطیه در تمام ابعاد حیات اجتماعی، پرده بر میدارد و یا پرده از آن میدرد و با زبان عریان همه را بیان می کند.

رها در باد، روایت تاریخ و ثریا بهاء خود، روای و مورخ موفقی است که زبان تاریخ نگاری را تعویض کرد و تاریخ نگاری را از قید خشکی و خنکی رهانید.

آنچه را من در رها در باد دریافتم:

1-  رها در باد، تاریخ است :

نویسنده، در واقع مورخ هوشمندیست که پیوسته مترصد اوضاع و احوال بوده و لمحه یی هم چشم برهم نگذاشته و با توجه به تمام دقایق و حقایق، قلمش را به جولان انداخته است. او میدانسته که تاریخ آئینه تعاملات، تصادمات، روابط و مسایل گوناگون زنده گی بشر است و آنچه را انسان در ذهن خود با دلایل عقلی ترسیم میکند، در صفحات تاریخ به صورت عینی باز می یابد.

2-  رها در باد، داستان است، اما :

در نگارش ( رها در باد ) نثر بسیار شیوا و روانی، استخدام شده است، نثر فنی، ساده و بی پیرایه. اما زیبا، جان پرور و روح نواز، حتی می توان گفت نثری که قرینه ( سهل ممتنع ) است، نثری که حلاوت پرداخت های داستانیی فنی – هنری را دارد.

باری گفته اند که ( رها در باد ) همانند رمان ( جنگ و صلح ) اثر مانده گار لئون تولستوی نویسنده قرن نزدهم روسیه است. آری، منتقدین ( جنگ و صلح ) را بزرگترین رمان دنیا قلمداد کرده اند، زیرا از دید تاریخی، جنگ و صلح ، شرح وقایع جنگ میان قوای ناپلیون و روسیه است که با تهاجم ناپلیون به ماسکو، داستان به اوج خود میرسد. این نکته شباهت زیادی به شرح وقایع تاریخی اهم از جنگ و جنایت در کشور ما، از قلم ثریا بهاء میر ساند که کتاب، بخش اعظم قوتش را مدیون همین جنبه است.

در کشوریکه، زیر چتر یک دموکراسی کاذب، تاریخ چهل سالش را از نصاب تعلیمی معارف، مثله کرده اند، آیا کتاب ( رها در باد ) نمی تواند این نقیصه بزرگ را قسماً ترمیم و تکمیل نماید. آیا نمی تواند به مثابه جرعه آبی به کام تشنه ملت، به تاریخ کشور شان باشد؟

بدون تردید، اکنون رها در باد، در سکوی اقبال و استقبال مردم قرار گرفته است. وجه مشترک دیگری که میان ( جنگ و صلح ) و ( رها در باد ) وجود دارد، اینست که در  ( جنگ و صلح ) تولستوی، دقیقاً پنج صد قهرمان آفریده که با کمال استادی، هریک را با ویژه گی های فردی خودش ترسیم کرده است. از جهت دیگر ثریا بهاء ، نیز توانسته از افراد زیادی که اکثراً در ایجاد فضای اختناق سیاسی، نقش داشته اند نام ببرد.

در نتیجه، می توان حکم کرد که ( رها در باد ) یک ( قصاریخ ) است.

اما آنچه راه ( جنگ و صلح ) و ( رها در باد ) را از هم جدا می کند، مستلزم بیان چند نکته دیگریست:

1-  (جنگ و صلح) بزرگترین رمان دنیاست، اما یک رمان تخیلی، در حالیکه ( رها در باد ) در یکی دو مورد با (جنگ و صلح) شباهت بهم می رسانند و ( رها در باد ) نه یک رمان است از منظر بخش بندی های فنی داستان نویسی، و نه یک اثر خیالی. بلکه سراسر عینی و حقیقیست.

2-  دیگر اینکه، این دو اثر از تمامی جهات متباقی، باهم متفاوت اند.

در این صورت ، چه براهینی، گوینده مشابهت دو اثر را وداشته ، تا یکی را همانند دیگری بشمارد؟

پاسخ اینست که اساساً تشبیه ( رها در باد ) به ( جنگ و صلح ) خیلی تشریفی بوده، آنهم خیلی محتمل است که این طرز فکر، تحت تاثیر شیوایی نثر ( رها در باد ) بوده است.

زیرا، وقتی در اولین نگاه به حجم کتاب، از بیرون نگاه می شود، از فربهی آن، ذهن آدم، دستخوش توحش می شود. اما، بالعکس زمانیکه خواننده، به خواندن آن می آغازد، دیگر کار از کار گذشته و کتاب اختیار را از کف او می رباید و نمی گذارد تا به اتمامش نرساند. این خصیصه کتاب در گرو قوت قلم، شیرینی نثر و تنوع فراوان است و یکنواختی که عامل مهم کسالت و خستگی بوده، اصلاً در کتاب وجود ندارد.

از همین جاست که صاحب نظران دیگری نیز، ( رها در باد ) را به ( بینوایان ) ویکتور هوگو،  ( برباد رفته ) مارگریت میچل و آثار دیگری که ارزش جهانی دارند، تشبیه کرده اند، و این طرز دید، ناشی از همان رابطه ( تاثیر و تاثر ) از نویسنده به خواننده است. زیرا انسان ناگزیر تحت جاذبه قلم قرار می گیرد.

من بر آنم که رها در باد در کل، از همان آوان رژیم سلطنتی، به کتاب ( خاطرات خانه مرده گان ) مشابه است، که آنرا فدور داستایوفسکی آفریده و صحنه هایی از وضعیت دشوار و ناهنجار زندانی در سایبریا حکایت می کند.

گویند تزار روسیه، وقتی این کتاب را خواند، به تلخی گفت: ( خدایا ! پس روسیه ما چنین جایی بوده است ؟ ) و وقتی نسل های پسین ما نیز ( رها در باد ) را بخوانند، خواهند گفت، که خدایا ! افغانستان ما چنین جایی بوده است ؟

ثریا بهاء، حوادث صحنه های اصلی کتاب را با ارایه تصویر های دلکش از کاراکتر ها، محیط داستان، طبیعت و غیره پیوند میزند، و این مهارت از همان سر چشمه کتابخوانی های مستمر نویسنده، سیراب می شود. او که در ( رها در باد ) از ده ها کتاب از مشاهیر دنیا یاد میکند، بیهوده نبوده، که مفدیت آنرا از جادوی واژه های کاربردی در لابلای سطر های کتاب ، می توان به آسانی استشمام کرد.

حسن دیگری که در رها در باد، خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد، اینست که کتاب بسیار پرنکته است، همه خواندنی و آموختنی.

اثری از پر حرفی و روده درازی در کتاب به نظر نمی رسد.

وقت کشی نمی کند و خواننده را نمی فریبد. کتاب را هر قدر و از هر جهتی توصیف کنی، می ارزد. چه، ثریا بهاء را، خواننده کنجاو می داند که برای نگارش این کتاب، چه بهای بزرگی پرداخته، و چه درد هایی را متحمل شده، و چه سان شقاوت روزگار، تنش را فشرده و روحش را فسرده. با آنکه پیوسته، خسته و شکسته بوده، اما به دژخیم انقیاد نکرد و تسلیم نشد.  سر انجام پس از تقلای زیاد، که خواننده بر آن وقوف دارد، ثریا با قرار وداع می گوید و راه فرار در پیش می گیرد و این مرحله کتاب را در جو دیگری می اندازد با انبوه تفاوت و تغییر.

وداع با مادر دلسوز، دلسوخته و پیر، با تک تک اشیای منزل، با در و دیوار و بام خانه، که سال ها ثریا در آغوش آن غنوده و هریک جدا جدا، نقش و نشان تیره روزی های او را در خود نگه داشته است، وداع با مکروریان، با کابل، با آسمان تیره و خون چکانش، با مردمان اسیر و دربندش، با جوانان خشکیده لب و پیرنما که به جرم بی جرمی هر روز و شب، جوخه جوخه به پولیگون مرگ فرستاده می شدند، همان جوانانی که نادرپور تعریف میکند:

      ما مرده ایم، مرده در خون تپیده ایم                                     ما کودکان زود به پیری رسیده ایم

و و داع و پدرود با خاطرات تلخ و شرین زنده گی !

و آنگاه که صدیق را اقناع میکند تا با او از قلمرو سلطه نجیب گریز کنند. صدیقی که ثریا در هر قالب گنجانیدش، تا از نو، طرح نو و نقش نو از او بیافریند لیک، کوشش های بی ثمر، بر انبوهه نومیدی هایش می افزاید.

ثریا سخت می کوشد تا از ناممکن، ممکن بسازد، لاکن نمی شود.

خوب، نویسنده در این مرحله، روانه پنجشیر، که مرکز مقاومت در برابر رژیم است ، می شود. به قول خود نویسنده، یکی از آرزوهای بزرگش، دیدار با احمد شاه مسعود، رهبر مقاوت است. تصویری که در ذهنش داشته، همیشه این اشتیاق را در وجودش قوت می بخشد. پس از درنوردیدن دره ها و کوه ها و کوهپایه ها، به قرار گاه مسعود میرسد، اما مسعود را نمی یابد، برایش می گویند، مسعود به ( کران و منجان ) رفته و پس از فتح کران و منجان، بر می گردد.

انتظار هر چند کوتاه، چه سخت و جانگذاز است !

و این چند روز دیگر، چشم براهی، برای دیدار با مسعود سخت تر می شود، تا پس از مدت کوتاهی، مسعود بر می گردد و استقبال شایسته یی، از مهمانانش می کند.

نویسنده می گوید که بخاطر دیدار با مسعود، که جهان وی را نمادی از مقاومت در برابر تجاوز ارتش سرخ می دانست، هفت کوه و هفت دریا را پشت سر گذاشته است.

با گذشت مدتی در پنجشیر، ثریا بهاء مسعود را پس از دیدار، چنانکه بود، شناخت، نه طوریکه او را قبل از دیدار می پنداشت.

روز ها یکی پی دیگر می گذشتند تا مسعود، ساز و برگ سفر نویسنده را به امریکا آماده کرده و ثریا بهاء و خانواده اش، به سوی دیار مردمان سبز چشم و زرد مو رهسپار شدند.

در ( رها در باد ) ظرفیت بزرگی موجود است که هر کسی می تواند، به فراخور فراستش آنرا باز یابد.

من فکر میکنم که رها در باد، مکمل ( افغانستان در مسیر تاریخ ) است.

هیچ افغانی و هیچ تبعه خارجی علاقه مند به مطالعه تاریخ افغانستان نمی تواند از داشتن یک جلد آن در قفسه کتاب های منزلش بی نیاز باشد.

نهرو می گوید: ( در کشوریکه تاریخش را نمی فهمند، تاریخ تکرار می شود. )

( رها در باد ) سوگنامه چند نسل پشت اندر پشت است.

تازه گی ها که لست پنج هزار تن از شهدای دوره زمامداری نامبرده گان، از طریق دادگاه (هاگ) در هالند اعلان گردیده، مهر تائید بر حرف حرف این اثر می گذارد

پس بیایید ( رها در باد ) را عزیز بداریم.

 

 

 

Soraya Baha Book, Afghan Poet

 

نویسنده : محمد نعیم کبیر

 

(رها در باد )  قیام در برابر طاغوت

چهرۀ انقلابی کاوۀ آهنگر با پیشبند چرمین او وفراخواندن مردم به اتحاد وجنبش درمقابل پادشاه قدرتمند وستمگر، درجملۀ داستان های حماسی فرهنگ ماهمیشه ماندگاراست. ازعامۀ مردم، مردی بر می خیزد، بسان انقلاب بزرگ فرانسه، مردم کوچه و بازار را به دنبال خود می کشاند. جمشید فرمانروای مغرور ازقدرت خود، به خداوند نا سپاس می شود، سزای اوقیام کاوه وجلوس فریدون براریکۀ قدرت بود.

چه گفت آن سخنگوی بافَرّ وهوش    چوخسرو شدی بندگی رابکوش
به یزدان هرآنکس که شد ناسپاس    بدلش اندرآید زهرسو هراس
به جمشید برتیره گون گشت روز      همی کاست زو فرّ گیتی فروز

روزی ضحاک مجلس می آراید وسرگرم صحبت با درباریان می شود. ناگاه خروش کاوه  به گوش می رسد، ضحاک با چهرۀ برآشفته و خشن چون آتش فشانی مشتعل فریاد می زند: بگوکه برتوچه ستم رفته است که اینگونه  می خروشی؟ کاوه که از زور و قدرت بیمی ندارد، پاسخ می دهد:
زتو برمن آمد ستم بیشتر     زنی هرزمان بردلم نیشتر
ستم گرنداری تو برمن روا    به فرزند من دست بردن چرا
یکی بی زبان مرد آهنگرم     زشاه آتش آید همی برسرم
اگرهفت کشور به شاهی تراست   چرارنج وسختی همه بهرماست

هنگامیکه کاوه ازمحضر ضحاک بیرون می شود، خروش مردم کوچه وبازار سربه آسمان می ساید.
چوکاوه بیرون آمد از پیش شاه   بر اوانجمن گشت بازارگاه 
همی برخروشید وفریاد خواند   جهان راسراسر سوی داد خواند
و رابعۀ بلخی با عصیان دربرابر ستم مردسالاری حارث، فصل دیگری را در مقابله باستمگران بازمی کند. رابعه به اتهام داشتن روابط نامشروع با بکتاش، غلام برادرش، قربانی سنت های ناپسند زمان شده و مورد سرزنش حارث قرارمی گیرد، تاجاییکه در حمام زندانی و رگهای دستش قطع می شود تا لکۀ بدنامی ازدامان حارث ستمگرپاک شود! رابعه درحالیکه به سوی مرگ می شتابد، به قیام خود دربرابر زور گویی و جفای برادر ، با خون خود روی دیوارحمام چنین مسجل می گرداند:
مرابه عشق همی متهم کنی به حیل   چه حجت آوری پیش خدای عزوجل
شاید درتاریخ خراسان، رابعۀ بلخی اولین زنی باشد که درمقابل مرد سالاری وزن ستیزی وزورگویی وقلدری به پا ایستاد، و درین راه جان خود را ازدست داد. زورگویی و ستم ازطرف خانواده ایکه دردامان آن رشد و پرورش یافته بود. 
قیام ابومسلم خراسانی درمقابل استیلای اعراب، قیام مشروطه خواهان دربرابرطاغوت سلطنت جابر، وقیام مسعود درمقابل همه اراذل واوباشان  و طالبان و القاعده و آدمکشان بین المللی، باشفافیت در دل تاریخ می درخشد.


ولی ثریا بهاء، قهرمان داستان(رها در باد) قیام دیگری برپامی کند. اوبه خانوادۀ فرعون زمان، نجیب آورده می شود، تاخواست خداوندمحقق گردد، و از روی رسوایی ها ونقشه های پلید حزب دموکراتیک خلق پرده برداشت شود. ثریا مانند موسی کلیم الله از داخل، بنیاد ظلم و ستم سالاری را سُست کند. وقتی به خانۀ برادرنجیب مطلق العنان و قصاب می رود، همه چیز را با آرمانهای آزادیخواهانۀ خود در تضاد می بیند، در قفس رسم رواج قبیلوی اسیرمی شود، پروبالش کنده می شود، ولی او با بالهای شهامت وغیرت باورناکردنی یک زن درجامعۀ مردسالاری به پروازخود ادامه می دهد، قیام را ازهمان اول آغازمی کند، با دم و دستگاه شیطانی حزب دموکراتیک خلق قطع علاقه می کند، روزهای دشوار زندگی سیاسی راخارج ازچهارچوب سیاست آغازمی کند، نام ومال و مقام کاذب او را فریب داده نمی تواند. 
کتاب ( رها در باد ) داستان واقعی زنی است در حصار بلند قبیله، داستان پرخاش وخروش موجودیست که درجامعۀ قبیلوی محکوم به هرظلم وجنایت است.
ثریا بهاء گرچه مانند رابعۀ بلخی احساسات خود را درقالب شعرنیاورده، ولی باتوانمندی خاص، آنگونه به سخن آغازمی کند و به شکوه و شکایت ادامه می دهد وصحنه ها وحقایق را به تصویرمی کشد که خواننده رامجال مکث وتفریح نمی دهد. قلم شیوا، بیان دلنشین، اثر ماندگار، مشعل انقلاب زنان را در دهه های اخیر روشن می کند. ثریابها به تحقیق درمسند مدافع راستین حقوق زنان قدعلم می کند و تا آخر استوار و شکست ناپذیر باقی می ماند. 
کتاب(  رها در باد)  نخستین  اثرنثرمعاصرفارسی دری توسط یک زن است که هرگونه تحسین وستایش به آن می زیبد. 
ثریا بهاء گرچه مانند کاوه، مردم کوچه وبازاررابه قیام درمقابل اهریمن زمان یعنی حزب پرچم وخلق نخواند، ولی به تنهایی نبرد حق در مقابل باطل را ادامه می دهد و ازستم سالاری قبیله به وضاحت پرده برمی دارد. نوشتن همچویک اثری توسط یک زن، درجامعۀ قبیلوی افغانستان ارزش کمتری ازقیام کاوه ندارد. ثریابها به همه زنان میهن پیام می دهد که باهمه شداید وسختیها در برابرظلم و بیعدالتی ومرد سالاری استواربمانند. اوگرچه مانند ژاندارک، پیشاپیش سپاه انقلابی درخیابانهای کابل برعلیه تجاوز به حقوق زن حرکت نمی کند، اما نخستین زنی است که پرده های خوف وهراس رامی درد ودرمقابل یک رژیم سفاک وخون آشام بدترازضحاک، یکه و به تنهایی می ایستد، وبارگران مسئولیت دفاع ازحقوق نیمی ازنفوس مظلوم جامعه رابه دوش می کشد. 
وقتی، به گفتۀ خالق شاهنامه، آیین فرزانگان درسرزمین کهنسال خراسان درکشتارگاه جلادان فرهنگ قبیله نابود می شود، وقتی جادو گران ومداریهای سیاسی به نام ملا ومولوی وطالب ازپشاور وسوات و وزیرستان وکویته مانند سیل خانمان براندازسرازیرمی شود، راستی از میان می رود و دست دیوان به ناراستی و بدی درازمی شود وبرگِل وسنگ وچوب ودرخت و زن وکودک و پیر وجوان رحمی  
نمی کند و کشتن وغارت وسختن دستورکارحاکمان قرارمی گیرد. مرد دیگری از تبارحسین و ابومسلم ویعقوب و رابعه بلندمی شود، ازخستگی جهاد نمی هراسد، قد راست می کند و در برابر طاغوت طالبان قیام می کند، مسعود بزرگ اسطورۀ دیگری است که ضرورت به روایت وداستان وقصه ندارد، وقیام اوبرهمه آشکارست وشهادت اوبرهان قاطع حقانیت مبارزه وقیام او. 


ثریا بهاء دره به دره، کوه به کوه، سنگلاخ به سنگلاخ، روستابه روستان و وادی به وادی دنبال این قهرمان سرگردان میگردد، وسر انجام موفق می شوداو را ازنزدیک ببیند وفلسفۀ قیام وآزادی خواهی  او را در یابد. ( رها در باد) ، سیمای مردی رابه تصویرمی کشد که دیوانگان همیشه درمخدوش ساختن آن کوششهای بیجا نموده اند. مسعود را مردی می یابد که به مقام وپول وشهرت نمی اندیشد،بلکه برای آزادی می جنگید وازحق دفاع می کرد. مانندیک سپاهی عادی زندگی می کرد و دربسررساندن قیام، خواب وراحت رابرخودحرام کرده بود.
ثریابها ماه ها دره های پنجشیر را درسخت ترین شرایط سرما، گاهی به سواری اسپ وگاهی پای پیاده درمعیت دوطفل خود می پیماید، و مبارزه می کند تا زنده بماند و پیام خود را درکتاب ( رها در باد ) به تمام مردم آزادیخواه، بویژه زنان درقید و بندجامعۀ قبیلوی برساند.


مسعود از بیرون با تجاوز روسها و طاغوت طالبان درپیکاربود، وثریابها از داخل دربرابرنظام طاغوتی خلق وپرچم درمبارزه٠ بنازم به شهامت مردی که با بزرگترین و قدرتمندترین لشکرجهان درمیدان نبرد می رزمید، و بنازم به شیرزنی که از داخل، وجدان فرومایگان وطنفروش رامی آزرد و تاروپود هستی آنها را درهم می ریخت ٠
ثریا بهاء با شهامت خارق العاده باحزب دموکراتیک خلق و پرچم قطع رابطه می نماید، ولی خاموش نمی نشیند و به انتقاد و پیکار و مبارزه ادامه می دهد. امانه به طرفداری خلقیان و پرچمیان خودفروخته، بلکه به طرفداری از آزادی و رهایی ازهمه زنجیرهای تعصب واسارت٠

 ثریابها هم یک قهرمان است، یک مبارز دلیراست و دربدترین شرایط به پیکار ومبارزۀ خود ادامه داده است.  ومقدستر وبالاتر و والاتر ازهمه ثریابها، یک مادراست ودرانجام این رسالت مقدس، با قلب وهراس یک مادر ازجگرگوشه های خود پاسداری نموده است. درکانون خانواده، درکنارهمسرهوسباز و دیوانه و دروغ گو دلسوزانه به حمایت و حفاظت دو فرزندخود پرداخته است٠ جای او درمیان زنان باشهامت ثبت تاریخ کشورماست، وکتاب او( رها درباد) ، سرمشق زندۀ مبارزه و قیام زنان کشور در برابر نظام پوسیدۀ مردسالاری قبیلوی و شوهر ستم پیشه است٠
اگرعدۀ براوشوریده و ژاژخایی نموده اند، بازهم دلیل برحقانیت قیام و نوشتۀ اوست، زیرا آنهایی که قدرت ونام قبیلوی خود را به خطرمواجه می بینند، می ترسند وهراس برآنها مستولی می شود وهرکه را دردی رسد ناچارگوید وای وای! این درد آنها را به وای وای گفتن و به بیراهه ساختن وادار می سازد.
ثریابها!  توانخستین  زنی هستی که بالاتر ازهمه مردان سیاستمدارمحافظه کار، که سکوت نموده اند، دروازه های سکوت راشکستی واز معرکۀ سیستم خلق وپرچم بدنام، بانیک نامی بیرون شدی !
سپاس به قلم وخدمت بزرگ فرهنگی توبه زبان فارسی. پیروز باد قیام تو در برابرنظام فرتوت قبیلوی ومردسالاری! سر افگنده وشرمسارباد دشمنان آزادی، برابری وعدالت درسراسرجهان !

(منتشرۀ هفته نامۀ امیدشماره 951 مورخ پنجم جون 2031

 

_________________________________________

 

بهروز پایدار

 

(رها در باد) یا در ژرفا ی یک تراژدی
تیتر این نوشته از متن کتا ب {رها در باد} گزینش شده است؛کتاب رها درباد سوگنامه ؛درد نامه وتاریخ التهاب ؛و دربدری یک جغرافیا و یک ملیت در فرآیند نیم قرن و اندی است. تاریخ که با افتخار ؛انتحار ؛شکست ومصأیب گونه گون تلفیق شده اگر مجموعه افتخاراتش را در یک ترازو با مصأیبش وزن کنیم دشوار است یکی از این دو پدیده بردیگر ی چربی کند. زیرا به دلیل حاکم بودن ارزشهای به نام سنت ؛ جهل ؛مداخله بیگا نه بیش از سه دهه است در این جغرافیا سوگمندانه در میان بستر خاکستر؛ خون میکاریم و محصول و عصاره آنرا طوغ؛قبرستان؛قهرمان؟ یتم وبیوه درو میکنیم.در چنین جو وفضای یک راوی راستگو با پاکترین احساس افزون بر آنکه در فرآیند رویداد ها ترصد دارد ؛گاهی همگام با زمان ؛مکان ومردم دامن بر میزند ؛سنگر میرود تاثیر می گزارد وتاثیر میگیرد.این یل دوره گرد ازمسکو تا دهلی راهپیمای میکند ؛ با تقبل رنج وگرفتاری از میان کاخ های کابل فرار میکند ودر ستیغ های سهمگین هندو کش سنگر میگیرد ؛وبا تجربه کرد ن زندگی در کوخ ها ریاضت می کشد تا برای تعریف درد مردم افغانستان آوازه گر فعال باشد.
این استثنأ در تاریخ افغانستان به سبک کلاسیک یک مرد نیست . او ازسنخ مخالف مرد است ویک مادر است اما مادر ی که با دیگر مادران در شجاعت ؛مناعت و ماجرا جوی نه تنها تفاوت دارد ؛بلکه سبک زندگی نحوه نگرش و عصیانگر ی او نماد است که باید استثنأ اش نامید . او رویداد های زمان خود را از سال۱۳۴۱ تا ۱۳۸۱ با قرأت ریالستیک برای تاریخ ومخاطبان خود در محتوای کتابی {رها در باد} به تصویر میکشد وتصویری که با هر عینک که دیده شود سخت تماشایی زیبا و جذاب است.

خانم بها ما جرا را از دیدن فلم هملت در سینما پارک آغاز میکند .بعد از تماشای فلم و مرگ هملت داخل کوچه های تنگ وسیاه رنگی میشود که خودش آنجا بزم وبساط برای زندگی دارد ؛زندگی یی که در همسایگی شان دختر کاکا که که لو به شدت تب دارد و اما درد گرسنگی شدید تر از درد تب است.

بعد تر داستان زندانی شدن پدرش مرحوم سعد الدین بها را روایت میکند وبه این وسیله پرده ؛از جنایا تی بر میدارد که صدها روشنفکر آزادیخواه دیگر مانند پدر خانم بهاء در پشت میله های زندان تا دم مرگ ایستاده اند..
وبعد تر روایت جذاب وشگفتی از ملاقات خود با پا در میا نی دوستان برادر ش هما یون با اناهیتا راتب زاد دارد ؛دختر که همه ادبار روز گار خود را تجربه کرده شیفته انقلاب ؛عصیان وستیزه گری با اختناق است. در زمان که مصروف آموزش د ردانشگاه بوده ؛نه تنها گرایش های سیاسی چپی داشته بلکه به آثار ارنستوچه گواراشیفتگی و اشتیاق داشته است.
اهمیت جامعه شناسی کتاب :
از آنجا که نویسنده در متن جامعه حضور زنده و پویا دارد ،دید خود را در متن تاریکترین رویداد ها معطوف میکند،و با درک مسوولیت و التزام ،در تقلا اراییه تصویر ی است که مخاطب به آن نیاز دارد .مکث در حول وجوش زندگی میر اکبر خیبر ،داستان رفتن خانم اناهیتا راتب زاد به گلگشت شمالی وتعریف جوء بدبینی میان کارمل وترکی،حرکتهای دانشجوی ونگاهی ژرفتر به ماهیت و اهداف سازمانهای { به اصطلاح انقلابی وانفعالی}همه رویداد های جذا ب دلپذیر و خواندنی اند .
افزون بر این اطلاعات به شگرد زندگی شخصی و ناهنجا ریهای که گریبانش را فشرده اند می پردازد و به مثابه یک راوی راستگو داستان بیماری خود را تعریف میکند که ناشی از اضطراب وکمبود مواد غذای است . وبه این وسیله میخواهد اعترا ف کند که به استثناءیک قشر بقیه کل جامعه در گیر استرس ،اضطراب وسوء تغذیست.
شاید شرح این رویداد ها بر مبنای هدفی برنامه ریزی شده صورت نگرفته است ،اما راستش اینست که داستان بیماری او ،وتشخیصش بیماریش حامل پیام ویژه برای مخاطب هشیار است.
حتا رویداد خواستگار ی اش ، ورفت آمد سلیمان لایق بر مبنای هر سنت وهدفی که بوده بیانگر فرهنگ واپسگرای افغانها راجع به سر نوشت خانمها ست.
در بخشی از این کتاب تیتر است زیر عنوان {هنجار های زشت کارمل } که ماهیت اخلاق انقلابی یک پیشوا را تصویر می دهد،هرچند برای اثبات این ادعا به حجت محکم نیاز است ،اما نویسنده به این وسیله مخاطب را برای پیگیر ی بقیه رویداد ها تشویق میکند .وشاید جذاب ترین اطلاعات این کتاب در باره فرایند گفت وشنود نویسنده در اتحاد شوروی با مستشرقی بوده که با سازمانهای داخل افغانستان پیوند ایدیولوژیک داشته ،به گفته نویسنده شوروی ها برای اعضای کمیته مرکزی حزب پرچم معاش می داد و همچنان ماهانه مبلغ سی هزار روبل برای کارمل کمک می شده ،این روایت در طول تاریخ موجودیت سازمانها ی چپی نخستین روایتی است که وابستگی جریانها را به کمک های خارج شهادت میدهد.

رفتن به معرکه جنگ :
پرداخت به انگیزه سنگر رفتن نویسنده با مجال اندک تبین وتعریف نمیشود ،بهتر آنست که انگیزه ها را در محتوا ی کتاب که به تفصیل نگاشته شده اند مخاطب بخواند .اما بر قراری پیوند با دوست راستگو ی من آقای داکتر شمس الحق آریانفر که من از زبان آنها سخنان نغز تر شنیده ام همه جذاب و خواندنی اند .رفتن از مکروریان تا شفا خانه جمهوریت ،آمادگی موتر والگای روسی برای انتقال آنها تا خیر خانه وبعد گلبهار ورفتن تا "شتل"و" پنجشیر" همه رویداد های خواندنی اند .
در متن این رویداد ها یک واقیعت ملموس نهفته است که حتا در داخل نظام جنرالا ن بلند پایه با مسعود ارتباط دارند ومسعود حتا در سازمان امنیت دولتی {خاد}نفوذ داشته و صد ها پارتیزان در داخل یک سنگر با دو نشانگاه اهداف را ترصد دارند.

روایت بود باش با سنگر داران هندوکش:
جریان رفتن خانم بها تا پنجشیر اسطوره ء است جالب و خواندنی و جالب تر از همه دید و ادید او با آمر محمود دقیق وذبح گوسفند در قدو م آنها و لحظ یی که قهرمان رومانتیک جنگ با انها بساط خوشآمدگوی دارد .در این لحظه همسفر خانم بهاء تشویش دارد که بالآخره یک فرماند ه رادیکال چگونه بر خوردی با آنها به ویژه با یک زن جوان خواهد داشت . اما بر خلاف تصویری که ذهنی دارد از نحوه برخورد با این فرمانده دلهره دارند ،در میابند که چند ما ه و اندی نامه های ثریا بهاء را فرمانده مسعود برای پیروانش تکرار زمزمه کرده و به این وسیله در جهت تقویت مورال و معنویات آنها با اتکا به متن مکتوب بهره برداری فراوان کرده است.
تصویر و برداشتی که نویسنده از متن سنگر های داغ هندوکش دارد همه زیبا ،تماشایی ومثبت اند .شک نیست که در جریان بود و باش نویسنده با تعب و درماندگی رو در رو شده است . اما دلجوی رفتار پر لطف سنگر دار هندوکش به او انرژی تازه میدهد .ومانند سایر سنگر نشینان هر بامداد برای دست رو تازه کردن تا رود خانه میرود.
و به این وسیله نه تنها رویداد سنگر رفتن او اسطوره ابراز خشم بر علیه جریا ن خاصی است ،از جانبی باشرح نشست ها ،دید ودیدها وبرخورد سنگر نشین هندوکش و مطایبهء {به اشتباه شنگر ی }خانم قاضی... و تفنگ بدوشی مادر قاضی ... و مواجه شدن با دختران جوان ....همه تعریف وتبین جامعه اند که سنت بر سر نوشتش حاکم است. و از زندگی دوران حجر فاصلهء بسیار ی ندارد.
و مهمان شدن در منزل یکی از اربان خوست و فرنگ که د رخانه با چهار زن خط وصلت وتعیش هموار کرده ، و با سنگر نشین ستیغ هندوکش راز و نیاز دارد همه زیبا و سرشار از لطف اند.

 

 

 

 

از پیام آقای صاحب نظر مرادی نویسندۀ توانای کشور سپاس گذارم و اینک متن پیام :

سلام بانوی عریز ثریا جان بهاء

 

من این کتاب ضخیم وفخیم را به مجردیکه بدست آوردم، با اشتیاق تمام آنر سراپا خواندم. عناوین ومتون سیال ودلکش کتاب چون آهن ربا ذوق واحساسم را بخود معطوف داشتند.

این کتاب که جریان خروشان زندگی یک زن روشنفکر وآشفته خاطر را درمناسبات مه آلود سیاسی کشور ما رقم میزند، با دل انگیز ترین بیانها نه تنها راوی خاطره های تلخ واندوهگین نویسنده آن هستند، بلکه با شفاف ترین نحوه نگارش تاریخ یک برهه خون افشان زمانی مارا که نویسنده خود در آن نفس کشیده وشاهد رخدادهای نا هنجار بوده است، هستی بخشیده است.

با اینکه صحنه های زندگی نویسنده در بخشها وبحثهای این کتاب بسیار غمین واندوهبار هستند، اما قلم رسا وذهن جویای او در پرداز های ادبی وبه تصویر کشیدن ماجرا ها بسیار دل انگیز وروح بخش شکل گرفته است.

خواندن این کتاب برای درک ودانستن محتوای تاریخی یک برهه وحشتناکی از هستی مردم کشور و رهبری کسانی که با فضای نا سالم وروان بیمار ولاقیدی های اخلاقی در خانواده بر مردم حکم رانده اند پاسخگوی پرشسهای بیشماریست.

نویسنده با حد اعلای حوصله مندی ماجرا های تکاندهنده زندگیش را با جزئیات وتعابیر مفصل توضیح داده ودر نتیجه گنجینه بی کران فرهنگ وادبیات فارسی دری را غنای بیشتر وشکوهمندی بخشیده است.

مرد سالاری کشور از خامه یک بانوی سیاستگر وفرهنگ گستر تازگیهای حیرت بر انگیزی دارد وگمان نکنم تا کنون در دنیای سرکوفته زنان کشور از بانوان چاوشگر کشور کسی با چنین ایجاد وآفرینشگری دست یافته باشد.

من چاپ این اثر گرانسنگ ادبی وتاریخی را به بانوی صدر نشین سخن درقله های بلند ادبیات زن به خانم ثریا بهاء از دل وجان تبریک میگویم وموفقیتهای مزید ایشان را در آفرینش های بعدی شان از ایزد منان خواهانم.

***************

 
داکتر سخی سیدکاغذ

کتاب «رها درباد» یک مأخذ و تحلیل با ارزش سیاسی است

٢ حوت (اسفند) ١٣٩١

"رها درباد" عنوان کتابی است که به همت و زحمت بانوی مبارزثریا بها در784 صفحه تالیف گردیده , این کتاب تنها یک اوتوبیوگرافی خانم ثریا ( سرگذشت زندگی تراژیک وی نیست ) بلکه یک بخشی از واقعات مهم تاریخی وسیاسی کشوراست ثریا دختر سعدالدین خان مرحوم که از پیشگامان دور اول مشروطیت بود ودر زمان نادرشا وهاشم خان مدت هژده سال را در زندان های مخوف رژیم سلطنتی سپری نمود وهژده سال زندان وآنهم به منظور آزادی خواهی از زیر اختناق رژیم سیاسی آن زمان که عرصه زندگی را برای مردم تنگ ساخته بود با رفقای همرزمش با شجاعت تمام در مقابل مظالم رژیم سلطنتی فعالیت های مسالمت آمیز سیاسی را شروع نمود و بیرق آزادی سیاسی را بر افراشته توسط نشر مضامین , ایراد بیانیه های پر شور برای روشنگری اذهان سیاسی وطنداران خدمات بر جسته را انجام داد وچندین بار به بهانه های مختلف توسط رژیم اختناق روانه زندان شد . زندانی شدن پدرو اذ یت وآزاروی برای یک مدت مدید به روح دختر جوان ثریا اثرات ناگوار بجا گذاشت واین دختر مانند پدر از ابتدای جوانی در مکتب شروع به فعالیتهای سیاسی نمود ودر دوره تحصیل در پوهنتون کابل که زد وبند های سیاسی بین محصلین پوهنتون در جریان بود با یک دسته ائی که خودرا چپی وانمود میکردند ارتباط نزدیک بر قرارساخت , درآنزمان ساحه پوهنتون محل مناسب برای فعالیت سیاسی گروپ های مختلف گردید و محصیلین پوهنتون به نمایندگی از یک حزب مشخص که باحزب دیگر در تضاد بودند با همدیگر کلاویز میشدند درآنوقت حزب اسلامی , شعله جاوید وحزب نو پای پرچم وخلق وچند حزب دیگر با هم به رقابت های سیاسی برخواسته وتوسط ایراد بیانیه ها , مظاهرات ومیتنگ های سیاسی فعالیت را آغاز کردند و برای عضویت بیشتر احزاب خویش سعی میکردند محصلین پوهنتون را جذب کنند وخانم ثریا که دارای افکاربه اصطلاح چپی و ضد رژیم بر سر اقتدار بود نیز در میتینگ ها اشتراک وبیانیه های پرشور سیاسی ایراد مینمودوبعدا توجه گروپی راخودرا پرچم وخلق مینامیدند ودر خفااز روش های سیاسی کمونست شوروی پیروی میکردند جلب نمود وتوسط خانم اناهیتا که وظیفه جذب محصلین دختر را به حیث عضو در حزب پرچم داشت ثریا جوان را به اعضای حزب پرچم معرفی نمود ودرآنوقت آقای ببرک وظیفه رهبری حزب را به عهده داشت ویکی از عضو فعال دیگر محصل فاکولته طب آقای نجیب اله بود که بعدا رئیس خاد وبلاخره رئیس حکومت کمونستی کابل گردید .

ثریا بها باتماس نزدیکی که با بیرک کارمل ,نجیب اله وسائیر اعضای فعال حزب پرچم داشت در مورد شخصیت , کرکتر ,دانش سیاسی , حزبی و رقابت ها وزدوبند های علنی ومخفی باهمدیگرکه چطور رقیب خویش را با خدعه , تزویر وتجرید از صحنه سیاسی بیرون بکشند بطور مشرع درکتاب خویش توضیحات داده وبخصوص راجع به ضعف شخصیت وکرکتر ببرک کارمل و انحطاط فکری نجیب اله , خودخواهی وزور گوئی وی واین همه قتل وقتالی که به حیث رئیس خاد براه انداخت تشریح نموده است . هردوشخص , ببرک کارمل و داکترنجیب که مهره اصلی حزب پرچم وخلق را تشکیل میدادند دارای دو چهره متضاد ومتمایز در جامعه داشتند که یکی چهره سیاسی که در بین جوانان چپی که مود روز بود به حیث یک مبارز سیاسی خود را تبارز میدادند وبا نطق های آتشین وکلمات فریبنده جوانان کشور را فریب میدادند واز برتری رژیم کمونست وجامعه پرولتاریا دادسخن داشتند وچهره دیگر آنها چهره واقعی این دوشخصیت بود که روش خشن وغیر انسانی که در مقابل فامیل و همچنان رقبای خویش داشتند وبخصوص داکتر نجیب که از هیچ گونه رفتار وکردار خشن درمقابل فامیل ابا نداشت و ثریا بها با برادر داکتر نجیب آقای صدیق به مشوره و وساطت میر اکبر خیبر ازدواج نمود که خانم ثریا شوهرش صدیق را بیمار روانی درکتاب خویش تشریح نمود که باعث مصیبت ورنج های بی شمار برای خانم ثریا ودوطفل عزیزش گردیدکه بیان آن دراین نوشته مختصر گنجایش آنرا ندارد.

نظربه مریضی که عاید حال خانم ثریا بها گردید سفری جهت معالجه به روسیه شوروی نمود ودر آنجاه به خصوصیت وواقعیت رژیم کمونیستی روسیه شوروی پی برد وبا یک تعداد از متخصصین طب , هنر مندان وهمچنان محصلین افغان در روسیه شوروی آشنائی نزدیک حاصل نمود و در صفحه 166 کتاب خویش چنین تذکر میدهد که روزی توسط حیدر مسعود که مسئول حزبی پرچمی ها بود با یک نماینده کی جی بی بنام دریانکوف معرفی میشود واین شخص به بانو ثریا بها افشاه میکند که :"کی جی بی به رفقای رهبری شما ماهانه پول می فرستد وما به رفیق کارمل ماهانه سی وپینج هزار روبل روسی تادیه میکنیم ." بعد ازاینکه ثریا فهمید که رهبری حزب خلق وپرچم جاسوسان وجیره خواران شوروی اند خیلی به خانم ثریا سخت تمام شد ودرک نمود که حزب خلق وپرچم اورا برای مقاصد شخصی وحزبی خود استفاده افزاری میکنند تصمیم گرفت که بکابل بر گردد وبا حزب خلق وپرچم که در حقیقت جاسوسان شوروی بیش نیستند قطع مراوده کند.و نجیب وهمچنان ببرک کارمل دریافتند که راز شان درنزد ثریا بها افشا شده در صدد آن برآمدند که خانم ثریا بها را به شکلی ازبین ببرند و ثریا بها از چندین توطئه داکترنجیب جان به سلامت برد وبالاخره تصمیم به این شد که از طریق پنجشیر وبا کمک مسعود به پشاور واز آنجابه امریکاه مهاجرشود . درکتاب رها درباد راجع به شخصیت , دانش وروش مسعود وجنگ های چریکی وی در مقابل ابر قدرت روس تحلیل وتمجید شده است .

گرچه در مورد مظالم وبدبختی های رژیم خلق وپرچم که برای ملت رنج کشیده افغان آورد کتاب ها وتحلیل های سیاسی زیاد نوشته شده ولی باین تحلیل جامع و افشا گری که خانم ثریا بهانموده تاحال چنین یک کتابی در دست نیست . کتاب رها درباد یک موخذ عالی سیاسی است وبائیست این کتاب به زبان انگلیسی وسائیر زبان های زنده دنیا ترجمه ونشر شود ومن نشر این کتاب با ارزش را به بانو ثریا بها تبریک میگویم , از نگاه سبک نوشته خیلی دلچسپ وبه ترتیبی نوشته شده که توجه خوانند را بخود جلب میکند واین کتاب با دقت تمام واستفاده از کلمات رسا و پرومحتوا که شایسته یک نویسنده است درقید تحریر در آمده.

 

  


 

 

نگارش: قیام الدین نوری

" رها در باد" تابلوی یک حماسه گر

اما پیش از  آن "رها در باد" نگارشی است از بانو ثریا بهاء، یک زن، یک مبارز، یک مادر، یک حماسه گر...

این نگارش ، رود ها و فرا رود های یک زن حماسه آفرین را به تصویر می کشد که با بی باکی  بر فراز بال های شجاعت، عشق و آزاده گی می نشیند و خویش را از درون لایه های یک دهکدۀ محقر از جنس پستی و زبونی بیرون می کشد؛ و در فرجام، بر بلندای از بلندترین کوهای غرور، شکوهمندی، آزاد منشی و دادخواهی آشیانه می گسترد.

رها در باد، یک بار دیگر تیغ زننده اش را بر پیکر این پندار ها و نگرش ها فرو می برد که به من می گوید، " زن" – این واژۀ تعریف ناشدنی" – به جز پزیدن چند نان در تنور و جنباندن گهوارۀ چند کودک ، اصلن دیگر کاری بلد نیست. این " رها در باد" دست کم همین پندار را در من سخت کوبید و نابود کرد.

از درون پندار های اهریمنی زن ستیزانه، اما خیلی سنگین  و حشتناک، شکوهمند بانویی بر می خیزد و با ریختن هزاران قطره اشک، هزاران قطره خون و هزاران خورجین درد، به من و شاید به تو می گوید که " زن هم می تواند حماسه گر باشد". " آن جا که زن است، روشنایی است" - این معقولۀ نفرت انگیز را با فورمول های ساخته شده از انسانیت، شرافت، آزاده گی و غرور  به همه به ثبوت می رساند.

می گوید می شود زن بود، اما خیلی مرد بود. می شود، جسم ناتوان داشت، اما همچون رستم به میدان نبرد، با سنگ ها، با بم ها، با آتش با خشم، دست و پنجه کرد.

رها در باد؛ یک آیینه است. چنان آیینه ی که پهلوی دیگر زن بودن – یعنی به پندار جامعۀ ما – جنس دوم بودن را انعکاس می دهد. یعنی با وضاحت، با شفافیتِ با اندازه یک آیینه می گوید که مگر جنس دوم بودن هم کار آسانی است؟ آیا همۀ این جنس های اول که هستی شان را فقط در همین گزینش می بینند، می توانند همچون یک جنس دوم به چنین مبارزۀ برخیزد، بار ها شکست بخورد، تحقیر شود، بخاطر زن بودنش آماج نگاه های هوس آلود قرار بگیرد، و در نهایت همانند یک غریبه و پس از سالیان دراز مبارزه تک و تنها رها گردد، مگر یک جنس اول چنین شهامتی داشته است...یا دست کم دارد؟

رها در باد، بیش از آن که تاریخ نگاری یا رومانی باشد، یک حقیقت است؛ یک حقیقت که همه کوشیدند آن را با نامردی ها، با وجدانی های تمام زیر خاک و خاکسترش بسازند و آن را در میان غبار های سیه روزگار – شبه اندیشه های شان – رها سازند.

این حقیقت در محتوا و درون خود یک جوهر خیلی ها ماندگار و خیلی سنگین دارد. این کتاب انسان را به یک بار اندیشیدن و تفکر زنده گی خویشتن ناگذیر می سازد. می پرسد تو به عنوان یک انسان... یا بیا گیریم به حیث یک مرد، زنده گی ات را چه گونه زیسته ی....یا دست کم چگونه می خواهی زیست؟  همچون یک مارمولک که پس از دیدن هر پشه ی رنگ باخت؟ یا همچون عقابی که هر پشه و نا پشه را از هزاران فرسنگ دور می بیند و شکار می کند؟ و این آموزه و درس به راستی که چه ماندگار است. جاویدانه گی این کتاب ممکن است در این باشد که، بله، می شود زنده گی کرد، اما زنده گی یک موش، با زنده گی یک ببر، به بزرگی یک بیشه پهناور تفاوت دارد.

زنده گی شاید مفهوم های گونه گون داشته باشد؛ اما در " رها در باد" می شود این مفهوم زنده گی را هم دریافت که " در آن هنگام که بر فراز صخره ای همصدا با موج ها می گریستم، به ناگهان از خروشیدن و سر به صخره کوبیدن موج های سرکش به انگیزش زنده گی رسیدم که هستی در ستیز و مبارزه معنا پیدا می کند و هر زمان ستیز باز ایستد، هستی معنایی ندارد"

برای آفریدگار " رها در باد" رسایی در قلم و سرسبزی در زنده گی آزمندیم!

نگارش: قیام نوری -

 ×××××××××××××××××××××××××××××××

 

گلاب الدین سخنور

و "رها در باد" صدای قرن

رها در باد فریاد دادخواهی زنی است از ژرفای تاریخ، ناله وشیون مادریست برای فرزند دانشجویش که به جرم عدالت خواهی سرنوشتش به کشتارگاه پلچرخی کشانده است، بلند میشود. سوز و گدازی خواهریست برای زخمهای برادر که در اثر تحقیقات "خاد" وجودش پوسیده است ولی حقیقت را انکار نکرده است.! فغان و گریه ای کودکانی است که در روستاهای دوردست کشور سحرگاهی برای از دست دادن همه دارو ندارخانواده اش دراثر بمباران ارتش سرخ، ناگهان معصومانه در گلِم سوگواری می نشیند. ، انتظار زنی است که برای ناپدید شدن شوهرش درزندان مخوف نظام های مستبد قرون گذشته و معاصر، لحظه شماری دارد ولی شور بختانه این  لحظه شماری ها هم  به یأس مبدل میشود. آرمان مقدس مادر ایست که برای فرزندانش اتحاد را به نیایش نشسته است.
سرنوشت تلخ مادرانی ست که برای نجات فرزندان خود کوره راه های غربت را می پیمایند، تا از جنهم جنگ رهایی یابند.
و....  در فرجام، فریاد  مردمی است برای قربانی شدن عدالت و به غارت رفتن همه سرمایه های فرهنگی و معنوی سرزمین شان.
رها درباد دربرگیرندۀ زیست نامۀ نویسنده، نگاه دقیق از رویدادهای سیاسی معاصر، کاوش و پژوهش ژرفی که از نوک قلم یک زن  پرخاشگر نشأت میگیرد و به باور من در نوع خود فراز و فرودهای چهار دهۀ پیسین را با سوژه های متفاوت ودقیق به نگارش می نشیند.
از یک سوخاطره و سفرنامۀ پرماجراییست که روی زیستن یک انسان آزاد منش تمرکز دارد. و ازسویی هم رومانیست بیانگر وقایع نهان و پیدای جامعه که به زبان ادبیات رسا و سلیس قلم انداز شده است.  و به روایت دیگر تاریخیست که ازعمق رویدادهای سیاسی و وقایع دهه های گذشته عبور می کند.
الف ) خاطره نویسی یا سفرنامه؛ رها درباد چون سایۀ استوار همواره  نویسنده را دنبال نموده وهر لحظۀ زندگی اش را با همان ساده گی و زیبای بازگو میکند که بی تردید پس از مطالعۀ آن میتوان مبارزۀ یک زن آزادمنش را درلای هر برگ این اثر احساس کرد. اما سفری است پر از خم و پیچ ماجراها...
ب)  رها درباد رمانیست ریالیستیک  که رویداد های چند دهۀ اخیر را به زبان ساده، اما با ادبیات بلند که مبین حاکمیت قلم نویسنده به قله های شامخ ادبیات فارسی - دری است، به تصویرمیکشد و چنان عطش در جان خواننده می انداز که  شتابان  کتاب را به یک نفس بخواند.
ج) رها درباد هم چنان تاریخیست مملو از رخ داد ها و حوادث که با برداشت های عینی، خشت واژه های از خامۀ نگارنده روی هم قرار گرفته و کاخ شکوه مندی را بنیان می نهد.
در نخست  عنوان این اثر "رها درباد"  شاید برای هرخواننده پرسش برانگیز وجالب باشد ولی هنگامیکه توسن مطالعه دامنه های سطور صفحۀ 764 را در مینورد برداشت های واقعی ازین (رمان، تاریخ و سفرنامه) در حافظۀ خواننده نقش می بندد و بی تردید میتوان عمق ژرفنگری نویسنده و سرنوشت سیاسی اش را با همین عنوان درخاطره سپرد.
رها درباد کتابی است که به همت قلم فرهیخته بانوی پرخاشگر و ژرف اندیش (ثریا بهاء) با صحافت زیبا در764 صفحه درسال 1391 هجری خورشیدی به زیور چاپ آراسته گردیده است و خوانش این اثر برای نسل جوان عاری از ارزش و سودمندی نخواهد بود.
قلمش را سبز و پربار خواهانم

 ((((((((((((((((((((((((((((((

 

Backفرهنگرها در باد، یک حماسۀ جاودانه

 

 

 

 

 

داکتر عنایت الله شهرانی

 

 رها در باد،  یک حماسۀ جاودانه

"رها در باد" اثر نویسندۀ توانا و مبارز خانم ثریا بهاء، پدیده ایست هنری، تاریخی، سیاسی، حماسی و در فرجام زندگی نامۀ زنی است که در یک خانوادۀ مبارز چشم به دنیا می گشاید و نیمۀ دیگر پدر انقلابی اش می شود،  پدری که درد و رنج  را در زندانهای استبداد نادرخانی و هاشم خانی در پوست و گوشت خود احساس می کند و هژده سال در پشت میله های سیاه زندان سرود آزادی می خواند و این سرود آزاده گی برلبان دخترجاری و در راه نبرد و نویسنده گی رانده می شود.

زندگی ثریا بهاء جذابتر از سرگذشت دیگر نویسنده گان افغانستان است، یک زن آهنین، یک سر نترس، یک روحیۀ پیکار جو، یک قلم آتشین و یک شهامت بی اندازه زندگی او را متفاوت و درعین حال جذاب کرده است.

واقعاً زنده گی ثریا بهاء متفاوت ازهمه زنان کشور بوده و از دورانی که دنیا را شناخت خانۀ پدری اش مرکزمشروطه خواهان و مبارزان و باشگاه بحث های سیاسی و فلسفی بوده است، ذهن جوان ثریا همه رویدار را به خاطرمی سپارد، شتاب آلود کتابهای گاو صندوق پدر را، رومانهای مشهور اروپا، جراید و مجلات را ورق می زند، به زیبایی های شاعرانه دل می بندد، از چکیدن یک قطره باران از نوک برگهای درختان تا صدای خش خش برگهای خشک پاییزی از زیر کفش هایش متأثر می گردد.از داستان کوتاه آغاز و به نوشتن مقالات سیاسی و ادبی ره می گشاید، وارد جریان چپی دورانش می شود، در هژده سالگی ریا و نیرنگ رهبران چپی را درک و در نزده سالگی به یکی از منتقدان حزب دموکراتیک خلق مبدل می شود. ثریا می نویسد: "با این همه، من نتوانستم نقش خویشتن را در آیینۀ هنجارها و رفتارهای دیگران ببینم و دریابم، من نقش خویش را بارتابی از رنجهای زندان پدرم، اندوه ژرف مادرم و فریاد مردمم از زیر رگبار آتش - آن گونه دیدم و دریافتم که به یادش می آورم تا روایتش کنم".

ثریا در مورد پدرش در کتاب ( رها در باد) می نویسد: "هنگامی که پدرم را در زندان شلاق می زدند، شلاق چرمی زوزه کشان بر پوستش فرود می آمد، هر ضربه، خط کبود و خونینی بر تن نحیف او می کشید. اما در همه حال استوار و پا بر جا چون کوهی ایستاد و از ایمانش و آرمان سیاسی اش دفاع کرد."

انسانی که این چنین درک عمیق از زندگی و استبداد و شناخت از جهان بیرونی و درونی دارد چگونه می تواند بی تفاوت یک نظاره گرخاموش باقی بماند؟  دختری که با رهبران سیاسی دورانش درگفتگو تضاد و ستیز بوده و توانسته آزاده، فساد ناپذیر و پاک ازهر نوع سازش و تبانی، جریان پرچم را در  زمان شاه ترک بگوید، چگونه می تواند از مبارزه دست بکشد و در بیشۀ اروپا و امریکا خنثی زندگی کند. بانو بهاء می نویسد: " زندگی در مبارزه معنا پیدا می کند و زندگی بدون مبارزه یک هستی مرده خواهد بود."

بانو بهاء درخانوادۀ داکتر نجیب الله شاهد سازش ها توطیه ها، دام ها، نیرنگها، جنایات و کشتارهای ناجوانمردانه بوده که همه را باقلم آتشین به حافظۀ تاریخ سپرده است.

بانو بهاء که در خانوادۀ  پدر مبارزش هیچگاهی ستم مرد سالاری را  تجربه نکرده بود، اما سرنوشت وی را از یک خانوادۀ روشنفکر و بافرهنگ کابل به یک خانوادۀ وحشتناک قبیله یی پرتاب کرد که از ستم وخشونت فطری این خانواده رنجهای زیادی دید.اما با تمام ستم گری خانوادۀ شوهر هرگز وی را شکستانده نتوانستند و سرسازش و تسلیم فرود نیاورد، از توطیه های پیهم نجیب هوشیارانه جان سالم بدربرد و در فرجام هنگامی که پنجشیر جبهه داغ جنگ با ارتش سرخ بود، نامۀ به احمدشاه مسعود نوشت و تقاضای پناهنده شدن به جبهۀ جنگ را نمود. احمدشاه مسعود به پاسخش نوشت، پنجشیر جبهۀ جنگ است وشما اینجا زیر بمباران ارتش سرخ زندگی نمی توانید. خانم بهاء به پاسخ مسعود نوشت: من اگر در زندگی نتوانم ثابت کنم که زندگی من با زندگی خانوادۀ نجیب متفاوت هستم، لابد می خواهم مرگی را انتخاب کنم که با مرگ خانواده نجیب متفاوت باشد.

soraya Baha book2012ثریا به جبهۀ جنگ پیوست و بیشتر از یک سال درجبهۀ پنجشیر، در فرخار و ورسج  زیر رگبار آتش، جنگ، بمباران، ریزش بمب های خوشه یی، مرگ جوانان و ویرانی خانه ها و روستا ها و سوختن گندم زارها و لاشۀ سوختۀ تانک های روس ها را دید و تنفرش را از جنگ دراثر جاودانه اش ( رها در باد ) به حافظۀ نسل فردا سپرد.

بانو بهاء رها ازهر بند تعصب تباری، مذهبی و سیاسی، از بزرگی و شخصیت استاد فلسفۀ حزب پرچم، میراکبرخیبر و از انگیزه های قتلش پرده بر می دارد و بی هراس از توطئه های روس در تبانی با رهبری حزب دموکراتیک خلق علیه خیبر سخن می گوید.این دیدعاطفی خانم بهاء به یک رهبر پشتون تبار پوزۀ اتهامات و بهانه گیری های مخالفینش را به خاک می مالد. نشرکتاب ( رها در باد) با یک ادبیات عالی و نثر شاعرانه به سطح نویسندگان بزرگ دنیا، پشت دشمنانش را لرزانده است که خود تا هنوز نتوانسته اند اثری با این عظمت بنویسند و اگر نقد های حسودانه و دشمنانه هم کرده اند پس از چند روز به آرشیف جفنگیات سایت ها رفته، ولی کتاب( رها در باد ) سده ها جاودانه خواهد زیست.

این کتاب تنها سرگذشت یک زن نیست، بلکه فراتر و فراتر از آن است، درهرفصل شاهد ابعاد  تاریخی، جامعه شناختی، روانشناختی و فلسفی این کتاب خواهید بود که با یک نثر بسیار زیبا وشیوا تا اعماق روح نفوذ می کند ونمی توان کتاب را گذاشت و خوابید، باید به یک نفس کتاب در حدود ٨.. صفحه یی را به پایان رساند. جذابیت و توانایی نویسنده را همه خوانندگان تجربه کرده و اعتراف می نمایند.

برای همین این کتاب را می توان یک حماسۀ جاودانه خواند.

 


عزیزالله ایما
 
لحظه یی با ژرفای ( رها در باد)

، زنی که استبدادِ مضاعف نتوانسته‌است کمرش را خم‌کند. 
ثریا بهاء نویسنده "رها در باد" بانویی‌ست که درس مبارزه را از ایستاده‌گی هژده ساله پدر آزاده‌ش در پشت میله‌های زندان آموخته‌است و نخستین نامه‌های آزاده‌گی را از خط‌های شلاقِ بر پشتِ پدر خوانده‌است، پیش از آن‌که گاوصندوقِ پر از کتاب پدر را بگشاید.
در تأریخ نرینه ما مردی را به یاد ندارم که درونی‌ترین لایه‌های هستی‌ش را بی‌ریا برای گفتنِ حقیقتی در اتاقی شیشه‌یی این گونه به تماشا بگذارد، چه رسد به بانویی که بی‌هراس و دلیرانه در برابرِ دروغ‌های بزرگ تأریخ می‌ایستد و فریاد می‌زند:"های مردم، تأریخ مان پر از جعل است!"
او نه تنها دروغ‌های سلطان حسین و سلطان علی را که امپراتور سرخ را به جای همه خدایان می‌پرستند جارمی‌زند، که از آن سوی دیوارهای تودرتو و از درون اتاق‌های تاریک، رازهای سرخ و سپید و سبز را برون می‌کند و پیکره‌های بیمارگونۀ مردانی را که سال‌ها بر تخت قدرت نشستند، مردمی و سرزمینی را به نابودی کشانیدند، دوباره بر نمایشگاه تأریخ می‌آورد، تا نسل‌های دیگر بگریند یا بخندند بر بازی‌های زشتِ اقتدارهای پلشت.
"رها در باد" روایت دردها، بربادی‌ها، سوگواری‌ها و رنج‌های مردمی‌ست که از سوی فرمانروایان و سرکرده‌گانِ سازمان‌ها و تنظیم‌های در بندِ کاخ‌های سرخ و سپید، همه هستی خود را از دست داده‌اند. روایتگر نه تکیه بر دین دارد و نه بر ضدِ آن، او پیوسته از بیداد می‌گوید، بیدادی که در درونی‌ترین لحظه‌هایش هم رخنه کرده‌است. مردمی که روشنفکران و آزاده‌گانش پنجه در پنجۀ استبداد شکنجه می‌شوند، زندان می‌روند و به پای دار می‌ایستند. مردمی که کاخ‌نشینان سرخ از خون‌های ریخته شان شعارِ سرخ می‌نویسند وکاخ‌نشینان سپید پیکره‌ها و تن‌های پاره پارۀ شان را ابزارِ کارزار و بازارِ جنگِ سرد می‌سازند. 
نویسنده مشق نوشتن را – همان گونه که کتاب را نیز – با لب‌سیرین سرخ مادر بر دیوار سپید خانه آغاز می‌کند، پس از نیم سده و پس از عبور از مرزهای بیشمار زنده‌گی، همیشه و همه جا خط‌های سرخی را بر دیوارهای سپید می‌بیند و می‌خواند.
"رها در باد" ریشه‌های انتحارِ بهشتی را از وعده‌های بامذهبان به گفته‌های لامذهبان پیوند می‌زند و صدای "نابغه شرق" را از اوراق تأریخ بلندمی‌کند:
"اگر شما خلقی شوید، دخترکان مینی‌ژوپ پوش کابل، با ناز و کرشمه مال شما خواهند گردید ..."
این صدا با صدای نصرالله‌های جنوب برای رسیدن به بهشت زمینی می‌آمیزد: " ... ما از شوق می‌لرزیدیم، با دل و جان عضویت حزب خلق را پذیرفتیم ..."
از همین جاست که مانیفست طبقات محروم در کشوری که هنوز از کارخانه و کارگر خبری نیست، به گونه دیگری شکل می‌گیرد و نخست محرومان جنسی را به اتحادی فرامی‌خوانند، تا تصحیحی باشد برای اندیشه‌های مارکس در کشورهای نرسیده به سرمایه‌داری.
روایتگر "رها در باد" آن گاه که در کشور شوراها زنان و مردانی را می‌بیند که در سرمای سخت با بیل، کلند و تیشه یخ‌های جاده‌یی را می‌شکنند و در صدر هیأت رییسه دولت و دفتر سیاسی حزب نامی از زنی را درنمی‌یابد، به عنوان زنی که در جست‌وجوی حق است خواب بر پلک‌هایش می‌شکند و در برابر این برابری سرخ نشانۀ پرسشی می‌گذارد: "آیا شکستنِ یخ‌های خیابان‌ها در سرمای زمستان به وسیله زنان شباهت بی‌تردید به زاییدنِ مردان نخواهد داشت؟"
در همان سرزمین شوراهاست که راوی می‌بیند امپراتوری سرخ همانی را با کشورهای اقمار می‌کند که استعمارگران با مستعمره‌ها می‌کردند، جمع ترفندهای نوینِ بلندکردنِ درفش استثمار برای استثمار.
اگر استعمار با حرص سیری ناپذیر فقط فرصت غارت هستی برونی را درمی‌یافت، سویتیزم هستی درونی آدم‌ها را نیز تاراج می‌کرد و با مغزشویی‌های پیهم برده‌گان جدیدی را روی صحنه می‌آورد. 
از سراب پشتونستان و سیاست‌های آدمخوار که نخستین رییس جمهور را در دام خود گرفتار می‌کند، از کودتایی که با ترور آغاز می‌شود.
میر اکبر خیبر در نشست بیست و هشت فروردین (حمل) دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق شرکت نمی‌کند، و این گواه بریدن او از حزب است. در همان لحظه‌های نشست که غوربندی وظیفه برون کشیدن و قدم زدن با میراکبر خیبر را عهده‌دار است، زنده می‌ماند و میراکبر خیبر آماج گلوله‌های کسانی از درون یک جیپ روسی می‌گردد. ترور مردی که حاضر به چکمه‌بوسی سران امپراتوری سرخ نشد، آغاز کشتار، خونریزی و مصیبتی‌ست که هنوز هم ادامه دارد.
"رها در باد" درسنامه عبرت است برای دست نشانده‌هایی که سرزمینی را برای ارضای خاطر بیگانه‌گان قدرتمند برباد می‌کنند و ننگ و رسوایی همیشه‌گی تأریخ را به جان می‌خرند.
راوی زنی‌ست که از درون کاخ‌های پوسیدۀ قدرت تا میدان‌های نبرد و مقاومت و تا سرزمین‌های غم و غربت، وزش ثانیه‌ها را حس می‌کند و به نوشتار درمی‌آورد. او رازهای خانۀ حاکم دستگاه جهنمی‌یی را که جان هزاران روشنفکر را می‌گیرد، آفتابی می‌سازد. خانه و خانواده‌یی که خود در آن می‌زیسته‌است. از جدال‌های خانواده‌گی گرفته تا نیرنگ‌های تکیه زدن بر کاخ ریاست جمهوری بینه به بینه با روایتی روشن به بیان می‌آید. از رییس‌جمهوری می‌گوید که با پدر، خواهر و برادرانش درگیر است، ولی به دشمنانش دست دوستی دراز می‌کند. رییس جمهوری که خود با کشتار روشنفکران و رهبران بزرگ، راه را برای پیدایش جاهلانی هموار می‌سازد که به دارش می‌زنند.
دروشدن گندمزار آدمیت با داس‌های سرخ، پایانِ هر رویشی‌ست و بسته شدنِ هر روزنه‌یی. از همین جاست که از درون تاریکی گله‌های آدم‌نماها به جانِ هرچه آبادی‌ست و آزادی می‌افتند و راه را برای حضور فاسدان و فریب‌کارانِ به ظاهر دموکرات بازمی‌کنند.
وقتی شگوفه‌های ناشگفته بهاری در زیر بمباردمان‌های ارتش سرخ به خاک یک‌سان می‌شوند، مویه‌های راوی را می‌خوانیم:
"کوه‌های سر به فلک، رودهای خروشان، جنگل‌های انبوه، ملیاردها سال قبل از پیدایش انسان بوده‌اند و ملیاردها سال دیگر هم خواهند بود، اما انسان این موجود حقیر چون ذرۀ ناچیزی بر پهنه گستردۀ جهان می‌آید، لحظۀ مختصری می‌درخشد، مرزهای سیاسی، مذهبی، تباری و نژادی می‌کشد، خون‌هایی می‌ریزد و آن‌گاه جهان را پدرود می‌گوید. کوه‌ها و رودخانه‌ها گواه شقاوت انسان‌هایند که می‌درند، می‌کشند، به اتش می‌کشند و قلبِ فرزندِ مادری را به گلوله می‌شگافند ... "
و آن‌گاه که از شکافتنِ مغزهای متفکرترین انسان‌ها با گلولۀ نادانان یاد می‌کند، آرزو می‌کند: "ای کاش سرنوشت گیتی به دست زنان، منهای مارگریت تاچرها و گلدن مایرها بود ... "
برای دست یافت به باورهای انسانی و در گریز از مطلق‌باوری‌های جنسیتی و غیر آن در جامعه مردسالار، وقتی وارد دنیای مردانِ جنگ و جبهه می‌گردد، می‌گوید: "مردان باید وارد دنیای زنانه شوند و زنان در دنیای مردانه حضور یابند تا به تجارب و دیدگاه‌های همدیگر برسند."
سخن "رها در باد" در برابر رهبران است، نه رهروان. رهروانی که گاه با نیات نیک قربانی دام‌هایی شده‌اند که بر سر راه شان گسترده می‌شده‌اند. و اما دریغ بر آن رهروانی که هرگز نگاهی جدی و انتقادی به عقب نمی‌اندازند و راه‌های خطایی را که ندانسته رفته‌اند، هنوز هم می‌روند.
در همین جا درودهای بی‌پایان نثار قدیر حبیب‌هایی باید کرد که با قامت رسا و آگاهی تمام راه‌های تاریک رفته را با نگاه انتقادی روشن کرده‌اند.
پیش از آن که این نامه کوتاه را به پایان ببرم، باید بگویم، چه جای خوشی‌ست که صفِ نیکان و بدانِ "رها در باد" ورای حزب، سازمان، گروه، جنسیت و تعلقات تباری و قومی شکل می‌گیرد و آدم‌ها با کنش‌های ویژه خود در رسته‌های نیک و بد می‌ایستند. 
سخن را با این یادکردِ نویسنده کتاب که در هنگامۀ نابه‌هنگام رفتن و جداشدنِ روح حماسه‌سازان و قهرمانان به زبان می‌آورد، به پایان می‌برم: "من از لابه‌لای افسرده‌گی‌ها بدین باور دست یافتم که سه روز زنده‌گی در ژرفا، زیباتر از صدسال زیستن در درازاست."مروری کوتاه بر کتاب رها در باد اثر ثریا بها

 



 ---------------------------------------------------------------------------------------------

 رزاق مامون
رها درباد، سوگنامۀ سه نسل

کتاب «رها درباد» اثر بانو ثریا بهاء در 784 صفحه انتشار یافته است. این کتاب گستره ای از رویداد های سیاسی، وزنده گی شخصی نویسنده را در گردباد سالیان دراز به تصویر کشیده است. ادبیاتی نغز و بافتاری ىرجاذبه دارد که از نظر من در سلسلۀ خاطره نگاری های شخصی – سیاسی درافغانستان بی بدیل است. رها درباد،ازجنس ناگفته های تاریخ، اسرار سیاسی وخانواده گی واحساسات شگفت یک مادر دربرابر زنده گی وحوادث، عناصرمشترکی وتو درتویی درخود دارد. رها درباد، آمیزه ای تاریخ، سیاست، تحلیل ورمان است وخوانش آن برای نسل کنونی که مانند آسلاف خویش دربستر بحران وکشمکش به سر می برد، سودمند وضروری است. درصفحۀ «تحلیل وخبر» موفق نشدم بخش هایی از «رها درباد» را حروفچینی کنم. این کتاب باید درافغانستان (البته دردوجلد) فرصت چاپ پیدا کند. درحال حاضر، امتیاز نشر کتاب درید «شرکت کتاب» است و ممکن است درآینده مجال بازپخش آن درداخل افغانستان فراهم آید.
شرح احوال نویسنده در پشتی چهارم کتاب بدین شرحاست:
ثریا بهاء درسال 1954، درشهرکابل، دریک خانوادۀ روشنفکر مبارز متولد شد. پدرش سعدالدین بهاء شاعر ونویسنده ای آزادی خواه، از پیشگامان جنبش مشروطیت بود که هژده سال درزندان های مخوف رژیم سلطنتی گذراند.ثریا بهاء تحصیلات خود را دررشتۀ اقتصاد ملی دردانشگاه کابل به پایان رساند ودرسال 1975 ازدواج کرد. او درسال های دانشجویی، بنا بررسم موجود درجامعۀ روشنفکری افغانستان مدتی کوتاه به گرایش های چپ تمایلنشان داد ولی به زودی وبنا برشناختی که ازماهیت سران احزاب کمونیست افغانستان یافتبه منتقدان این جریانها پیوست؛ به گونه ای که درزمان حکومت کمونیستها ناچار شد دوبار به فرانسه وآلمان غرب پناه گزین شود. او دو باره به سبب پیوند های خانواده گی ونیز تمایلات شوهرش- که برادرنجیب الله رئیس جمهوربود- به زادگاهش برگشت؛ اما باتداوم مخالفت با رئیس جمهور وتهدید ها، بازداشتها وسوء قصد های پیاپی از سوی او،درسال 1987 به جبهه پنجشیر پیوست که درآن زمان داغ ترین جبهه جنگ دربرابر ارتش سرخ بود. ثریا درسال 1988 از جبهه جنگ به امریکا مهاجر شد و تا کنون درآن کشور، زنده گی می کند. او نویسنده وتحلیل گری تواناست و تاکنون بیش از صد مقاله دربارۀ سیاست واجتماع افغانستان به ویژه مسایل زنان ستمدیدۀ کشور نوشته است.
برای آشنایی شما با محتوای کتاب، نمایۀ عمومیرا پیشکش می داریم:

رها درباد
نویسنده: ثریا بهاء
چاپ نخست: 2012 میلادی- 1391 خورشیدی
ویرایش وصفحه آرایی: محمد کاظم کاظمی
ناشر: شرکت کتاب
موضوع: خود زیستنامه درمتن نیمرخ انکشافاتتاریخی سیاسی ربع اخیر قرن بیست افغانستان
فصل نخست: اسپک های چوبی
درژرفای یک تراژدی
 
فصل دوم: هژده سال در پیشت میله ها- نشانه ایاز رهایی
فصل سوم: نیمۀ پنهان - وعدۀ ملاقات
فصل چهارم: نقطۀ عطف جنبش های دانشجویی- گرایشهای نهانی- نقش انگیزه ها- جوش وخروش جنبش چپ- اشک دهقان پیر
فصل پنجم:
درتکاپوی شناخت- نگاهی به پیدایش جریان هایسیاسی- نگاهی به جنبش های دانشجویی- یک سال دربستر بیماری- هنجار های زشت کارمل-درامه ها ونقش ها- آبهای بهاری- جشن پیروزی کارمل
فصل ششم: پدرود با خنیاگران سرخ
فصل هفتم: سنگین ترین پیامدها- دادگاه استالینی
فصل هشتم: یک وصلت سیاسی- یکسره وحشی- دسیسهسازی وفتنه پردازی رهبران پرچمی
فصل نهم: کودتای بیست وشش سرطان- ای کاش سرنوشتجز این می نوشت.
فصل دهم: آرزو های گمگشته- یک ازدواج نافرجام-زن سرکش را باید شکست- انسان عروسک خیمه شب بازی نیست- زنان ضد زن- ناگهان چه زوددیر می شود!
فصل یازدهم: آرامش پیش ازتوفان- واپسین دیداربا استاد خیبر- پیراهن حضرت عثمان
فصل دوازدهم: این فرعون باید کشته شود- برلبپرتگاه- یک زندگی تازه درمرداد- مرگ ما پرقو نیست- قدم رؤیا نیک است- زمان داوریمی کند.
فصل سیزدهم:
به پاس رنجهای بیکران مردم افغانستان – بهشتسرخ دولت کارگری – دریک سحرگاه بهاری
فصل چهاردهم: آیا هرکجا آسمانش همین رنگ است؟برگشت بی فرجام- به سوی پاریس- جیمز باند- برگشت.
فصل پانزدهم: نجیب الله و خاد
فصل شانزدهم: کینه ها وانتقام ها
فصل هفدهم: جنایت های پنهان- آن سوی پرده ها-فرجام خانوادۀ خیبر
فصل هژدهم: بازگشت ازقربانگاه- شوکران- انفجارسیب
فصل نوزدهم: ازفرود کشتارگاه خاد تا فراز ریاستجمهوری- گریزناکام
فصل بیستم: آهنگ رهسپاری به سوی جبهه جنگ
فصل بیست ویکم: «خنج» - لحظۀ دیدار با مسعود-برف پریان- عشق وحماسه
فصل بیست ودوم: به سوی ورسج- تب وهذیان- ورسجاقامتگاه آرمانی مسعود- ورسج درزیررگبارآتش- اشک ها ولبخند ها- درآستانۀ پدرود- بهسوی مرزهای بیگانه.
فصل بیست وسوم: پاکستان، واپسین کمین گاه نجیب-یک ماجرای فراموش نشدنی- اقامت
فصل بیست وچهارم: گمگشتگان بهشت امریکا-نویسندۀ کتاب «آیا نجیب را می شناسید؟»- الوداع با دروغ- فصل بیست وپنجم: پروژۀآشتی «نجیب- گلبدین» - فرارنافرجام
فصل بیست وششم: چه گونه به رهایی دست یافتم-لیمه- هم هویتی با شکنجه گر
فصل واپسین: سروها ایستاده اند.
تصویرهاواسناد
 
http://www.khorasanzameen.net/php/read.php?id=1547
 
 

 

نیلاب حکیم
رها در باد صدای یک زن از گذرگاه تاریخ

ماه گذشته کتاب "رها در باد" را مطالعه نمودم. این کتاب توسط ثریا "بها" دختر سعد الدین "بها" یکی از مشروطه خواهان در زمان حکومت شاهی افغانستان، نوشته شده است. خواندن این کتاب برایم خالی از دلچسپی نبود. این کتاب در بیست و شش فصل و 780 صفحه نگاشته شده است. در این کتاب از زندانی بودن هژده سالۀ سعد الدین "بها" تا به شکل گرفتن احزاب خلق و پرچم و نقش منتقدانۀ نویسنده در برابر رژیم کمونیستی حرف زده شده است. کتاب از قصه های دوران کودکی نویسنده آغاز می شود که تاملی در خواننده در مورد ژرف نگری نویسنده در دوران پنج سالگی اش ایجاد می کند که چگونه یک طفلی کم سن و سالی به زندگی آنگونه عمیق و فیلسوفانه بنگرد و محیط اش را مو شکافانه تحلیل و توصیف کند. در وهلۀ بعدی نویسنده از زندانی شدن پدرش حکایت می کند که چگونه رژیم نادر و ظاهر شاهی وی و سایر همروان مشروطه خواهانش را به بدترین وجه شکنجه و رنج تا سرحد مرگ می دادند. نویسنده در فصل های بعدی راجع به زایش اندیشه های انقلابی و آزادی خواهی در وجودش هنگام که بیش از پانزده سال عمر نداشت، صحبت می کند. از لابلای نبشته های نویسنده، خواننده در میابد که وی یک خانم پر مطالعه و تواناست. خانم بها به ظهور و شکل یابی احزاب خلق و پرچم و گروه شعلۀ جاوید و چپ گراییش اشاره می کند و از آشناییش با شخصیت های حزب پرچم سخن می زند. چندی نمی گذرد که پس از شناخت ماهیت رهبران چپ وی از حزب کناره جویی می کند و به یکی از منتقدان جریان سیاسی کشور می پیوندد. نویسنده آهسته آهسته در پی افشای قدرت طلبی، فاشیستی و ذهنیت های بدوی و قبیله گرای اکثریت حزب بر میاید. سلطۀ عنکبوتی ک.ج.ب و فعالیت های مرگبار خاد به گونۀ که خواننده را به وحشت می اندازد در این کتاب عمیقاً بیان شده است. کشتار گروهی، جزاهای وارد شدۀ ک.ج.ب در سلول های زندان کابل، رگبار مسلسل روی مخالفین دولت، گور های دسته جمعی، تجاوز بر زندانیان، شکنجه های سنگین مو در بدن خواننده راست می کند. جلب و جذب جوانان (بالخصوص آقایون) به جریان سیاسی با استفاده از فقر جنسی شان یکی از وسیله های بود که دولتمرد ان از آن سود میجستند و اون گروه جوانان با همبستر شدن با دختران خارجی یکی از سر سپردگان و رهروان چپی می گردیدند. نکتۀ که مرا به خود معطوف داشت این بود که خانم بها با داشتن فطرت آزاد منشی و واقع گرایی به وصلت مصلحتی با صديق برادر داكتر نجيب تن در می دهد و دایم در حجم اوراق کتابش همسفرش را یک روانی و عقده ای خطاب می کند که از هیچ گونه قصاوت و ظلم در حق خانمش و فرزندانش دریغ نمی کند. اما بازهم خانم "بها" در هر حالت کنار همسر خود می ماند و با همه کردار و صفات ناپسندش وی را در هر حالت یاری می کند. نصف دیگر از حجم کتاب روایتیست از فرار خانم "بها" با فامیلش به سوی درۀ پنجشیر در اثر ظلم و استبداد داکتر نجیب که پس از سکو به اریکه قدرت افزایش میابد. قصه ها از بم افگنان روسی، قتل عام مردم و مجاهدین، مقاومت و ایستادگی احمد شاه مسعود در مقابل رژیم حاکم آن دوره احساس دو گانه ترس و هيجان را در وجود خواننده بیدار می کند. کتاب خاتمه ای غم انگیزی دارد اما نویسنده سعی می کند که با وجود همه مشکلات و مصایب فرا راه وی هنوز هم مثبت بياندیشد و در صدد مقابله با آن ها می براید. مطالعۀ این کتاب را به دوستان این صفحه سفارش می نمایم. گرچه نسخۀ الکترونیکی این کتاب قابل دسترس نیست اما دوستان در کابل می توانند نسخه چاپی آن را از کتاب فروشی های شهر به دست آورند.

 
نویسنده : ثریا بهاء ; ساعت ۱:۱٥ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/۱۱/٢٧
تگ ها :
 

 

خون فرزندم نگین سرخی بر تاج کرزی                 

شگفتا که هر شامگاهان مرا با آن شهید به خون آغشته دیداری است، گویی سرخی شفق خون او وپنداری که تاریکی شب هنگام ردای اوست ، چهرۀ تابناک او لحظه یی می درخشد و جراحتی می زند بر قلبم جاویدان  ، نمی دانم  چرا اینهمه  شباهتی عجیب به پسرم دارد، تصویرش را می بینم که سرش را از تنش جدا می کنند و خون جوان وگرمش در تاج کرزی قطره قطره می چکد وآنگاه نگینی می شود به  سرخی یاقوت، فریاد مادرش دیوار پندار های مرامی شکند که نه : "سیا" کرزی را سزوار تاج یاقوت نشان نمی داند که بر فراز الماسها بدرخشد ،  بلکه " سیا "بالای سرش کلاه گذاشته است  وخون گرم متلاشی شده نقشبندی در شیار های کلاهش جریان دارد !

جناب رئیس جمهور   

 شاید شما ازمن بپرسید که چرامن همیشه از قطره های خون از رنگ سرخ ، رنگ سیاه وازسیا  حرف می زنم ؟ شاید فکر کنید که اندیشه ام سرخ است ، اما نه ، من به خونهای می اندیشم که"سرخ"ریخته است وهمچنان به خون های که" سیاه" ریخته است وبه خونهای که" سیا "می ریزد٠ چه ترکیب عجیبی است نه ،آقای پرزیدنت ؟   مثل اینکه خوشت آمد سرخ ، سیاه و سیا  چه قشنگ باهم نقش می بندد و در رگهای جانت ریشه می گیرند و دراندیشه ات گل می دهند واز آن گل های اندیشه ات دسته گلی می چینی به سرخی خون برای مردمت , مگر این طور نیست ?              

آقای کرزی !                                                                                 

شب هنگام آن شهید برفراز قصر ریاست جمهوری تو می آید ، تپش قلب پاک  خود را بر لبخند پسر سه ماهه ات می گسترد ، موجهای خاطره یکی پی دیگری می آیند زیر و رو می شوند می شکنند، محو می شوندو برمی گردند، به یاد می آورد آن ٣۴ روزسیاه را که منتظر تصمیم توبود به یاد می آورد که سرنوشتش فقط وابسته به یک کلمه " هان یا نه"  تو بود ،٣۴ روز وقت کمی نیست، درین روز ها فرزند تو تازه چشم به جهان گشوده بود وشاید ٢۵ روزش بود، اما توقامت جوان تنومند را که ٢۵ سال داشت  به خاک افگندی؛نقشبندی چون قهرمانی جراحت برسینه اش فروکش می کند ، برمی گردد وبامدان از بلندای تپه های شهر فریاد مادرش رامی شنود که دیوارهای آهنین استبداد ترا می شکند:" شما نمی توانید فریادهای مرا چون سربریده پسرم درخاک  پنهان کنید٠" گویا مادر با چشمانش یکایک اعضای تیم شما "کرزی "، پارلمان، خرم،وزیر فرهنگ ( که فرهنگش همانا فرهنگ سوغاتی پاکستان است ) واسپنتا؛ وزیرخارجه  را به محکمه می کشاند ، نه تنها برای خون فرزند خودش، برای خون فرزندهمۀ مادران، فریاد برمی دارد:                                                                                 

شما آقایان گشتابو !     

شما که فرزندان مردم گرسنه وپا برهنه ما را به کشتار گاه می فرستید، ایمان داشته باشید که مردم محروم سرزمین ما انتقام خون فرزندان خود را ازشما باز خواهد گرفت ، شما ایمان داشته باشید که از هر قطره خون فرزندان ما صدها فدایی دلیر چون عبدالخالق برمی خیزد وروزی قلب همه شما را خواهد شکافت ، شما ایمان داشته باشید که با فوران گذشته ها و رفتن در اعماق نیمه تاریک ضمیر، خودرا ازقید ومنطق زمان رهانیدن ودر فضای غبار آلود سرخ، سیاه وسیا ، رها کردن، رهایی نیست  شما ایمان داشته باشید که مردم بیدار اند ، وقتی قامت جوانی به خاک وخون می غلتد ، چطور مردم می توانند آرام و خون سرد در خیابانهای داخل و بیرون مرز قدم بزنند؟  برای هر قطره خونی که می ریزد آنها هم مسوولند.

دیدیم که جنازه نقشبندی  خیابانهای پر تلاطم شهر را رنگی ازخون واحساس می زد ازنبرد سخن می گفت که ظلم راپس می زد از سری می گفت که از تن جدا می شد در لابلای شوکت پوشالی کرزی ومردم را به نبرد می طلبید ،  برای رهایی ودست یافتن به باورهای نو که انگاره های درونی وماندن در آن خود اسارت درچنبره ای است به مراتب مخوفتر از اسارت در حلقه های بیرونی که نماد عینی دارد ، این خودآگاهی مردم رابه عصیان  در برابر همه پلیدی ها فرا می خواند٠                    

 بازخون نقشبندی در شیار های کلاه کرزی جریان می کند ، مادر با تردید دیوارهای جبهه ملی را می شکافد، آن جا هم صدای" احمد شاملو" طینین می اندازد ٠    

"خاک را بدرودی کردم وشهر را

چراکه او، نه درزمین ونه شهرو نه در دیاران بود

آسمان را بدرود کردم ومهتاب را

چرا که او ، نه عطرستاره نه آواز آسمان بود

نه ازجمع آدمیان نه از خیل فرشته گان بود

که اینان هیمه ی دوزخ اند

وآن یکان

درکاری بی اراده

به زمزمه یی خواب آلود

خدای را

تسبیح می گویند

 

 
 نویسنده : شکیب شهابی 


خانم بهاء گرامی و فرزانه درود بیکران آرزومندم از گزند سرمای زمستان در امان بوده و روزگار پیوسته کامگاری‌ها و طراوت‌ها را برای‌تان به ارمغان آورد و روی تان سرخ از نشاط و کام تان مملو از شهد تندرستی باشد! برای من طراوتی بهتر از این نمی توانست میسر شود که آبی بیکران "رها در باد"  را پیش چشم بگشایم و روح و روان خزان زده ام را با جان کلام تان تازگی بخشم، کتاب "رها در باد" را یک نفس خواندم، و امروز صبح واپسین صفحات آن را  در حالی به اتمام رساندم که اگر بگویم در خواب هم گاهی در ...پلچرخی بودم و گاهی در دره‌های پنجشیر و ورسج، و گاهی اوقات هم سر کاسۀ شوربای گوجری و یا درگیر با تپین‌ها... هرگز مبالغه نکرده و گزافه نگفته باشم. آنچه در نخست مرا غرق خود کرد، این بود که من روایت یک مبارز را با نثری که از پدران و نیاکان و استادانش  به ارث رسیده بود، به خوانش نشستم. و با تلخی تمام می پندارم که  شما تنها وارث این‌گونه نثرهایی هستید که به خوبی از عهده بیان آرمان و روح بلند و سرکش مبارزان  و روحیه پولادین‌شان برآمده است. این کتاب که در خود چندین و چند حماسه ناتمام را مدفون داشت و مجموعه‌ای از این حماسه‌های ناتمام بودند که مرا در خود غرق کردند. حماسه های گم‌گشته‌ای که اکنون در گور غبارها و سعدالدین ها و خیبرها و مسعود ها که یادشان تا ابد گرامی باد! گردی بر آن‌ها نشسته است. صد البته این حماسه‌ها بیشترینه‌شان در دل مادرانی که هزار سینه سخن را با خود به گور بردند و هرگز هیچ واژه و عبارتی را نپوئیدند تا رنج پرورش گل‌های زندگی‌شان را در اوج محرومیت‌ها و در کویر خشکی که دشمن زندگی بود و بالندگی، بیان کنند. و اگر از هر هزار زخمی که به دل ریش‌شان خورد، یک شیار در ماهتاب رخسارشان پدیدار شد و اگر جگرگوشه‌های رشیدشان را در عنفوان جوانی از دست دادند، هرگز نتوانستند از عظمت این درد تلخ و آتشِ قلب بی‌قرارشان سخن بگویند که حتی مرگ را که دیگر بزرگترین آرزوی‌شان بود از آن‌ها گریزان نموده‌بود.
خانم بهاء گرامی، فقط خدا می داند چقدر عطش دیدارتان بر روح من غالب گشته است، تا کام از چشمه خروشان صحبت های گرم و مملو از تجارب و دانش تان برگیرم، هرچند به قول حضرت مولانا،   گر بریزی بحر را در کوزه ای، چند گنجد، قسمت یک روزه ای با این که به گونه غریبی این درد در دلم سنگینی می کند که دست سرنوشت هرگز آنقدر مرا دستگیری نخواهد کرد که روزی دل و دیده به دیدارتان روشن کنم، اما برای ما گفته اند که انسان به امید زنده است...
**********************

کاظم حمیدی


تازه از خوانش کتاب ارزشمند « رها درباد» فارغ شدم. خواستم به عنوان خواننده‌ی این کتاب ارزشمند، چند جمله را به پاس خدمات و فعالیت‌های خستگی ناپذیرتان در زمینه‌ی واقعه‌نگاری و مستندسازی رویدادهای سه دهه‌ی پسین، بنگارم.
من تاکنون کمتر کتابی را درباره‌ی رویدادهای خونین و بازی‌های سیاسی افغانستان خوانده ام که به این سبک و سیاق نوشته شده باشد.... واژه‌ها چونان رود زلال در متن کتاب جاری می‌شوند و خواننده را با خود به اعماق می‌برند. کلمات چنان سرشار از تصاویر و صحنه‌های ظریف است که گویی خواننده با روای در صحنه حضور دارد. بیان رویدادها، سرگذشت و چشم دیدها در کمال بی‌طرفی و امانت‌داری، از ویژگی‌های است که اعتبار و ارزش خاص به این اثر بخشیده است. متن یک‌دست، روان، شاعرانه و بدون دست انداز است. من قدرت تخیل، دانش – آگاهی و تحلیل هوشمندانه‌ی شما را می‌ستایم و بی‌تعارف می‌خواهم بگویم که از تجربه‌های زیسته‌ی تان بسیار آموختم و این کتاب ارزشمند، نوع نگاه و قضاوتم  را نسبت به چپی‌ها، راستی‌های اخوانی- افراطی و خیلی از کسانی که پشت صحنه ی زندگی شان برایم ناپیدابود، تغییر داد. بابت آنچه را که اموختم از شما عمیقا سپاسگزارم. *** روزهایی که با این کتاب مانوس بودم، دکتر رازق رویین که اکنون از کرسی تدریس دانشگاه کابل به بهانه‌ی بازنشستگی رانده شده است. به دفتر ما میامد. من درباره‌ی برخی مسایل مطرح شده در کتاب از ایشان می‌پرسیدم. ایشان  از شما به نیکی یاد می‌کرد، شجاعت، درستکاری و روحیه انقلابی‌ و تسلیم ناپذیری شما را در پرده برداری از استبداد، فساد و جنایت‌های ضد بشری سران خلق و پرچم ستایش می‌کرد.
این مطلع  غزلی بود که سال‌ها پیش نبشته بودم و اکنون تنها این یادم مانده است!
رها درباد می رفتی پریشان بود حال تو نبود انجا خبر گیرد کسی از ماه و سال تو
 
 *************************
*************************
 
کامبیز قربانی
(رها در باد)یک شهکار ادبی، تاریخی و فمینیستی
 
 
در پیوند با کتاب گران مایه ی"رها در باد" اثر نویسنده ی چیره دست و توانا بانو ثریا بهاء نمی توان به ساده گی چیزی نوشت، این کتاب آنقدر ابعاد گسترده و پرمعنا دارد که پرداختن به تمام ابعاد و زوایای آن کار چند نویسنده و منتقد حرفوی است که به هر یک از ابعاد مختلف کتاب نظر بیندازند، اما من که منتقد نیستم می توانم اثر پذیری اندیشه، احساسات، عواطف و خط مبارزاتی ام را از کتابی بیان کنم که با خواندن آن گریستم، خندیدم، از نامردی ها و خیانت ها و دسایس از درد به خود پیچیدم، مشت گره کردم، برای مرگ قهرمانان کتاب که در زندانهای خاد و پولیگون های پلچرخی نابود شدند گریستم، برای فرزندانی درد کشیدم که گرمای مهر مادری از آنها گرفته می شود، به درون تاریخ واقعی کشورم سفر کردم، در زیر بمبارهای جت های روسی شهید شدم، از قامت استوار و تسلیم ناپذیری زنی به خود لرزیدم که مردان توان این همه مبارزه و بیان حقایق را ندارند، به مردانی نفرین فرستادم که زندگی شان روی لاف و دروغ استوار است و  از افشای حقایق دیوانه و عصبانی اند و خود را بیشتر رسوا می سازند. 
درمورد کتاب(رها در باد) نقدهای زیادی نوشته شده و تا کنون در باره هیچ کتابی اینهمه نقد های زیبا نوشته نشده است. سبک نگارش، اثر یک دست و پرداخت ها و نگرش های شاعرانه، این کتاب را در بلندای ادبیات کشور قرار می دهد و از نگاه تاریخ نگاری معاصر چنان است که فوکویاما مطرح می کند. این کتاب از امریکا تا کانادا و آسترالیا و آسیا و اروپا سر و صدا راه اندخته و همه خواننده ها را گروبده ساخته است.  
 
"رها در باد" که ناهنجاری ها و تابو های چند دهه ی جامعۀ مردسالار  را واژگون کرده است. می توان گفت که بانو بهاء یگانه زنی است که با پرداخت هاو نگرش های فیمینستی در سر زمین ما قلم و قدم زده است و با مفاهیم علمی و ادبیات فمینیستی تسلط کامل دارد. چون ستم و بیرحمی شوهر بیمار، سادیست و فرصت طلب که از تبار خادیست زادگان بود بر جسم و روح این زن حساس و با استعداد و فرزندانش سایه انداخته و درد کشیده بود و با رهایی از آن توانست یک شهکار بزرگ ادبی تاریخی و فمینیستی را خلق کند و جاودانه ماندگار بماند.
در ضمن "رها درباد" نه تنها حکایتگر زندگی شخصی یک بانو است، بلکه تاریخ و مستند چند دهه فقدان امنیت، بی عدالتی و بدسگالی مقتدران تجاوز گران داخلی و خارجی را روایت می کند. از ظلم و استبداد نادرشاه آغاز و تا اشکنجه ها و برخورد های غیر انسانی دوکتور نجیب   "کی جی بی" و روسها در محبس "خاد" و خانواده ی مستبد دوکتور نجیب ریس اسبق افغانستان می انجامد. و از لابلای سطر ها، عواطف و مهربانی مادر را به گونه ی شگفت انگیز دریافتم و آرزو کردم، ای کاش! چون خانم ثریا "بهاء" مادر دلسوز و با احساس می داشتم تا سر برشانه ی لطف و موهبت اش گذاشته و تمام غصه هایم را برزمین ریخته و نفس عمیق و گوارا می کشیدم _ تا تکیه گاه شادی هایم می بود. فرزندان بانو بهاء خوش بخت ترین اند که مادر نویسنده، مبارز و نستوه دارند.از سوی دیگر همت و شجاعت خانم بهاء بیشتر از ستایش ارزشمند است، اگر جای خانم بهاء کسانی دیگری بودند. برای رسیدن به منصب، قدرت و تجمل گرایی، از هیچ نوع فرومایگی دست بردار نبودند، اما خانم بهاء تمام امتیازات و امکانات را فدای ارزش های انسانی و اخلاقی می کند و نمی خواهد عشق به انسان و میهن و مردمش را فراموش کند. حتا به شوهری که در رگ هایش خون زن ستیزی و گمراهی به شدت جریان دارد سعی می کند اهلی و به سوی انسانیت کشانده شودکه نمی شود و دورش می اندازد و امروز مادر، رهبر و قهرمان جوانانی است که می تواند نقش رهبری کننده آنها را داشته باشد.
ناگفته نبایدگذاشت که دراین یکسال پس از نشر کتاب رها در باد جوانان و حتا مخالفین بانو بهاء از شیوه نگارش وی تقلید کرده اند، اماهنوز موفق نبوده اند و جا دارد که بانو بهاء در دانشکده ادبیات شگردها و تاکتیک های نگارش را تدریس کند . من تا به هنوز، هیچ اثری را به زیبایی و تصاویر برجستۀ "رها درباد" نه خوانده و نه دیده ام. به مجرد که با هر سطر این اثر ارزشمند برخورد می کردم، احساس داشتم گویا من هم در همان مقطع ی تاریخ که خانم "بهاء" تجربه می کرده  است، حضور فزیکی داشته ام.
در اخیر فراموش نباید کرد که اثر بانو بهاء به قاموس فرهنگ و ادبیات اثر های معاصر کشور مان، کمک بسزای نموده است. جا دارد به نمایندگی از جوانان کتاب دوست و فرهنگ دوست زبان پارسی از ایشان اظهار قدر دانی و سپاسگزاری نمایم.
 
  *************************
 
در فرجام کتاب جنجال برانگیز ( رها در باد  ازچاپ بیرون شد! 


در واپسین روزهایی که از یک سو عدم تعهد اخلاقی، دروغگویی ها و اضافه ستانی های پیهم ناشر ایرانی ( شرکت کتاب) و از سوی دیگر دسایسی برای جلوگیری از نشر کتاب « رها در باد» جانم را به لب رسانده بود، در پی آن شدم تا کتابی دیگری بنویسم به نام ( سرگذشت غم انگیز کتابم)، نه تنها ناشر ایرانی به فروش این کتاب چشم داشت، بلکه شماری از دشمنان دسایس مشترکی را با  شرکت کتاب راه انداخته بودند که کتاب را بیشتر از یکسال امروز و فردا گفته از نشرباز ماندند، با پرخاش های مکررم کتاب از گروگان گیری شرکت کتاب رها شد، اما هنگام ارسال کتاب ها از چابخانه ١٠٠٠ جلد آنرا دزدیده و در جایی قایم کرده بودند، تنها صد جلد را برایم آوردند و من قبلاً پول گزاف وکمرشکنی برای این١١٠٠ جلد پرداخته بودم، ناگزیر از پولیس فریمونت کمک خواستم و پس از دو ساعت هزار جلد کتاب پیدا شد و پشت در منرلم آوردند که این یک پیروزی در نبرد بود٠ به زودی به دغدغه ها دلهره ها و چگونگی آفرینش این اثر خواهم پرداخت، در فردای دیگر به  نقدها و جدال هایی در پیرامون آنچه با یک سر نترس، یک صداقت بی مانند و یک تعهد اخلاقی و آرمانگرایی ژرف نگاشته ام،خواهم پرداخت٠من در این اثر کوشیده ام تا مرزهای زن بودن مطلق و مرد بودن مطلق و تابوهای سرکوبگر جامعه را بشکنم، با دید زنانه و سیکولار وارد دنیای مردانه شوم، وارد جبهۀ جنگ شوم، مرگ را ببویم، درد را بشناسم، و جنگ را نفرین کنم٠در فرجامین زندگی در کنار فرمانده مسعود آنهم در زیر رگبار آتش ارتش سرخ بدان ساده گی ها هم نبود٠ به ویژه در جامعه یی که زن بودن خود یک فاجعه است، بتوان به عنوان یک هویت مستقل ونگرش های زنانه  وارد عرصۀ ادبیات و سیاست شد٠
 آیا ادبیات زنانه دارای سنتی متمایز است ؟ آیا زنان و مردان در نوشتن و آفرینش ادبی با هم فرق دارند ؟ آیا هر نوشتۀ ادبی زنانه ”فمینیستی ” است ؟ آیا زنان برای نویسنده شدن با دشواری های بیشتری دست و پنجه نرم می کنند؟ زنٍ نویسنده با چه مسایل متفاوتی روبرو می شود ؟ آیا نگارش زنانه نقد جداگانه یی می طلبد ؟  
 با سپاسگزاری از شاعر، نویسنده و ادبیات شناس بزرگ و توانا استاد کاظم کاظمی که  ویرایش فنی، صفحه آرایی و طرح جلد کتاب ( رها درباد) را با حفظ امانت داری انجام دادند و اینک بخشی از یاداشت استاد کاظمی :
«سلام بر خانم بهاء گرانقدر.
امیدوارم که روزگار خوش باشد. پیش از هر چیز باید عرض کنم که ویرایش این کتاب برای من جدااز جنبة کاری و شغلی، یک نیک‌بختی بود. محتوای کتاب و ماجراهایی که در آن آمده است، بسیار برایم جالب و آموزنده بود، گذشته از این که بدین ترتیب با زندگی و شخصیت ارجمند شما بیشتر آشنا شدم و لازم است که بیش از پیش نسبت به شما ادای احترام کنم. اکنون متن ویرایش‌شدة نیمی از کتاب را تقدیم حضور می‌کنم. البته نثر شیوا و روان شما که حاصل سالها کتاب‌خواندن و نوشتن بوده است، ویرایشی سنگین را اقتضا نمی‌کرد و تقریبا در هیچ‌جایی ما ناچار به تصرف در اجزای جمله و یا کلمات نشدیم. به واقع بیشتر یک ویراستاری فنی بود.
البته در مورد رسم‌الخط من یک عقیده کلی دارم و آن این که ما فارسی‌زبانان برای حفظ یکدستی و جامعیت و کاربرد گسترده این زبان در همه قلمرو زبان فارسی، بهتر است که بک رسم‌الخط واحد داشته باشیم. شما در حوزه واژگان به طرزی ستودنی این کار را کرده‌اید»


********************
 
 
شعرگونه از: ثریا بهاء
سرباز امریکایی
تو هم قربانی حوزة نفتی قفقاز خواهی شد

وقتی این جنگ را از جنوب به شمال می بری

و از آن جا...این اژدها سرانجام در قفقاز خواهد خوابید

و برای یک سدة دیگرخون گرم تو قطره قطره

در شریان های رولس رایسکادیلاکو مرسدس جاری خواهد شد

و رییس جمهورآرامگاه تو را

با یک شاخه افیون آذین خواهد بست
و من بدون آرامگاه
در پی یک انفجار انتحاری
در کوچه های سرد افیون
متلاشی خواهم شدسرنوشت
دیباچة تقسیم جهان را برای مرگ من و تو یکسان رقم زده است
 
 
  ************************

نوشته : ثریا بهاء  

                                  
 
 تکاپو برای قبایل گمشده
 
نقد وبررسی فلم


 مقدمه، ویژه گی اندیشه خودم است،  بعد می پردازم به نقد ازفلم و دعوت شما برای  تماشای این فلم روی سایت.                                                                                                       

کوه های سر بفلک، رود های خروشان، دریاهای آرام و پهناور،  جنگلهای انبوه، ملیارد ها سال  قبل از پیداش انسان بوده است وملیاردها سال دیگر هم خواهد بود،  اما انسان این موجود حقیر چون ذره ی ناچیزی بر پهنای گسترده جهان میاید ولحظه ی مختصری چون جرقه یی میدرخشدوخاموش می شود ومیمرد، اما انسان برای همین خاک وکوه وسنگ وبیابان چه مرزهایی نمی کشد؟  چه  نژاد هایی نمی تراشد و چه خونهایی نمی ریزد؟  وچه افسانه های جعلی برای دربند کشیدن انسان دیگری نمی بافد ، کوهها ی سر بفلک دریا ها و خاک وسنگ شاهد شقاوت انسان است که میاید به آتش میکشد، میدرد، می کشد و قلب فرزند مادری را می شگافد وخون جوان وگرمش را روی خاک وسنگ وکوه و مرز می ریزد ومیرود، برایش ارزش کوه وسنگ وچوب بالاتر از ارزش خون انسان است!                     من استغاثه میکنم که دره ها وسنکها، سیراب از خون انسان شده اند، خاک این سرزمین انبار ازآتش وباروت است، مرزبانان تبار می سازند و قبیله وقوم، مرز بندان ایدولوژی و نژاد می آفرینند ومرز شکنان  فریاد بر میدارند  که انسان محکوم به زیستن درین جهان است، ناگزیربا حجم تنش  باید دریک نقطه زمین بیایستد و زندگی  کند، نمی شود از کره خاکی بیرونش افگند ویا درفراسوی مرزهای ابدیت تبعیدش کردو خاک را به نام بابا ی یک قوم  وقبیله سجل کرد و گفت " دا زمونژ بابا وطن! " کدام بابا؟  کدام وطن ؟  کدام خاک؟ ،خاکی که چون میراث بابا هرروز خرید وفروش می شود؟ وطنی که پراز ماین ها وپرازگودالهای سگنسار زنان است؟ خاکی که پرازگورهای بی نام ونشان، پرازاجساد جوانانیست که در پولیگونهای پلچرخی زنده زنده زیر خاک شدند؟ وطنی که پراز تن ظریف، کوچک و نا شگفته کودکانی است که درزیر بمباردمان اشغالگران روسی وامریکایی جان سپرده اند؟ وطنی که پراز پیکر خشمگین زنان خود به آتش کشیده یی است که با قلب سوخته زیر خاک خفته اند؟ وطنی که پر از سنگر های سرد وخموش دیروز وسنگر های گرم و خونین امروز وفردا است، خاکی که پرازکشتزارهای افیون برای تباهی بشریت است، خاکی که پراست از سلاح بدوشان مافیای جهان ؟ وخاکی که آبستن فلسطین دیگری است در بستر زمان؟

 نقد وبررسی فلم   فلم "تکاپو برای قبایل گمشده" در سال ١٩٩٩توسط دانشمند کانادایی اسراییلی تبار"سمچا  جیکوبووچی "* * با میتود های فلولوجی و آرکیالوژی تهیه و دایرکت شده است  ودر١٦ اپریل سال ٢٠٠٠ در کانال معتبر تلویزیونی فلم های مستند تأریخی امریکا "کانال تاریخ " ** *به نمایش گذاشته شده است ، اینکه فلم روی کدام انگیزه ها ساخته شده است باید دولتمندان، دانشمندان، محققان، مؤرخان ومنتقدان ما با جیکوبووچی ومرکز تحقیات جهانی اسرائیل ودولت امریکا وکانادا در تماس شوند وفلم را به نقد کشند٠" نقد خود یکی از روشهای مهم به منظور ارزیابی مفاهیم پدیده ها درفرایند تولید است"، فوکویاما می نویسد:" نقد روش بررسی درفرایند گیرنده ودهنده ذهن است که درارتباط دو سویه با نگرش نقادانه وماهیت اثر شکل میگیرد ٠"                      

" فلم تکاپو برای قبایل گمشده " واقعیت دردناک سر گشتکی انسان  قرن بیست یکم است که از اوج تمدن امروزی  بسوی قوم، قبیله و تبارگرایی نژاد پرستانه می شتابد، آن یکی ازمرکزتحقیقات جهانی یهودیان کانادا بدنبال ده قبیله گمشده اسرائیلی ازمسیر "راه ابریشم" به دوطرف  مرز های  "کوه های سلیمان وخیبر پاس"راه میافتد واین دیگری ازمیان قبایل قرون وسطایی لبیک می گوید، آن یکی از هویت اسرائیلی چند قبیله پشتون سخن میگوید واین دیگری اشک حسرت در دامن هجرت میرزد، فیلسوف یهودی تباراز میتودهای علمی فلولوجی و آرکیالوجی سود می جوید، اما پتان با صداقت  اعتراف به فرزند اسرائیلی بودن میکند، نگاه های دو گمشده بهم گره میخورد و زمان به دوسه هزارسال، عقب برمیگردد وآنجا توقف میکند، عواطف ونیازهای انسانی به گونه ی دراماتیک آن اجتناب ناپذیرمیگرددوفلم ازاوج احساسات تباری وخونی به تمایزهای فرهنگی وعقیدتی اسلام و پشتونوالی می پردازد، که سنت های خشن وانعطاف ناپذیر قبیله سد مستحکمی است برای پذیرفتن نیمه یی از سنت های اسلامی که بانرمش وفروگذاشت توأم باشد٠خشونت، خون وانتقام درسنت های قبیله واعتراف به فرزند اسرائیل بودن در این فلم بازتاب روشنی دارد که افق های تازه یی را می گشاید برای پلان های دولت اسرائیل درین منطقه ٠

بخشهای فلولوجیک فلم:           

فلم با کوچی گری و شترهاآغاز می شود که در اثر حمله آسوری ها قبایل اسرائیلی   سرزمین شانرا ترک گفته درمسیر راه ابریشم پراگنده می شوند، کوچی های دوطرف مرزخیبر پاس رسوم ، سنت ها ، لباس، قیافه  وشرایط زندگی کوچیگری را طی دو سه هزار سال به همان حالت بدوی آن حفظ کرده اند٠   انگیزه کار جیکوبووچی نام افغانستان میباشد که اولین مدرک ادعایش واژه " افغان " است ٠ "افغان اسم پسر ساوول پادشاه اسرائیل بود" همچنین ستاره یی راکه سمبول حضرت داود است در منازل ومعابد اکثر پتانها کشف میکند، همچنان قبایل گم شده ی اسرائیل را بنامهای وزیری(نذیری)، افریدی (افراهیم)، گدون (گد)، ربانی( روبین) و شنواری (شن ون ) دربین قبایل پتان می یابد ، درمنطقه خیبرپاس در بازاری این اقوام را ملاقات، بازیابی و باز شناسی میکند ومی بیند که مردان قبیله وزیری نیز دهل میزنند، اتن میاندازندو به دور حلقه ی بدویت می چرخند ومی چرخند، باخشونت کاکل میزنند وسروگردن می شکنند٠جیکوبووچی میگوید  که: مردهای قبیله یهودی" نذیری" نیز موهای خودراقطع نمیکردند٠ (مطابق احکام تورات " اطراف سر خود را نتراشید٠" )**** جیکوبووچی درجرگه یی از مردپتانی سوال میکند که: شما  اسرائیلی استید؟                                          

جواب:من وقتی که جوان بودم  وهنوز ریش نداشتم  پدر کلانم که ١١۵  سال عمرداشت  برایم میگفت: ما از اسرائیل آمدیم واولاد اسرائیل استیم،اما جوانان  درآن سن به تاریخ دلچسپی ندارند، مگر حالا میخواهم بفهمم ما اصلا" از کجا هستیم ؟               

محمود عشرت، پیر مرد ریش سفیدی که بزرگ قریه است میگوید:  ما از کجا آمده ایم؟  پدرکلانم میگفت : ما از اسرائیل آمده ایم و اولاد اسراییل استیم ،  یهود ها مثل ما پتان اند٠   جیکوبووچی  میگوید:  پتان ها قوانین دیگری دارندبنام پختونوالی که بالاترازقوانین اسلامی است ودرجمعی از برزگان قبیله می پرسد که پختونوالی چیست ؟                                           

قاضی داکترعبدالعزیز پتان با چهره بشاش میگوید:  پشتونوالی واقعا" یک دین است که از خودقوانینی دارد، بدان معنی نیست که مابه قرآن عقیده نداریم، مگر ما بچیزیکه  واقعا"  درقرآن است عمل نمیکنیم وهمین اصطلاح است که پشتونها نیم قرآن را قبول دارند ٠         

جیکوبووچی ازخان می پرسد چه فرقی بین قوانین اسلامی و پختونوالی است ؟           

ولی خان بزرگ قبیله ی پتان جواب میدهد که : پختون یا پتان یازده قبیله است که قانون عمومی ما شریعت اسلامی است، اما ما پشتون ها قوانین خاص پختونوالی خودرا تعقیب میکنیم ٠       

جیکوبووچی بازمی پرسدکه مثالی بیاورد از تفاوت های قوانین اسلامی وقوانین  پختونوالی ؟  خان جواب میدهد که: پشتونوالی یک قانون بسیار شدید و غیر قابل بخشش است یعنی " چشم در عوض چشم است ". دراسلام برای زنا شواهد میخواهد اما در پشتونوالی به مجرد کوچکترین شک هردو متهم را به قتل میرسانند  وجای برای سوال باقی نمی ماند. 

در قبایل پشتونخواه اگر شخصی جنایتکار به قبیله پناهنده شود، جنایتکار حمایه می شود.                     

جیکوبووچی با دست آوردهای آرکیالوجی از قندهاروجلال آباد دیدن میکند، جمجمه های انسان و سنگهای قبر را که از وقت آشوکا است بدست میاورد، قبلا" فکر می شدکه بخط سانسکریت است اما خط ارامیک " عبری" بوده است . بازدرمحله یی  دیگری نوشته های  سنگ های قبرها رامیخواند!  

پیر مردی که کنار چاهی ایستاده ازوی می پرسد که چگونه این خط ها را  میتواند بخواند؟ میگوید نوشته ها عبری است پیر مرد با ناراحتی میگوید:هیچی نگواینجا همه مسلمان اند. 

جیکوبووچی می گوید: من احساس کردم که دروغ گفته نمی توانم با آنکه در خطر بودم گفتم: من یهودی استم. پیر مرد عینک خود را کشید،  اشک از چشمانش جاری بود ومرا در آغوش فشرد وگفت :    توبرادرمن استی ! جیکوبووچی در جلال آباد می بیند که دختری شمع  را زیر سبدی روشن میکند از دختر می پرسد که چرا شمع را زیر سبد روشن  میکنید ؟ دخترک با ساده گی میگوید نمیدانم !  جیکوبووچی میگوید: این یک رسم یهودیت است که شمع ها  رادر شامهای  جمعه  روشن میکنند و بعضی ها با سبدی شمع را می پوشا نند . ( اصلا میخواهند هویت یهودیت خود را پنهان کنند؟*****)درفلم مطالبی زیادی نهفته که بیان همه از حوصله این نقد خارج است .                                       

بازهم تکرار میکنم که به باور من نه آریایی بودن مایه افتخار است ونه یهودی بودن مایه شرمساری،  ولی آنچه واقعا" مایه شرمساریست که  انسان با اندیشه ی نژاد پرستانه وارد تاریخ شود٠  اینکه چرا دانشمندان یهودی بعد از دو سه هزار سال در تکاپوی قبایل گمشده ی خویش اندمسأله  ابعاد مختلفی را بخود میگیرد،  یکی  بعد انسانی وعاطفی آن است،  دیگری  ابعاد تاریخی و سیاسی آن ،  اما وحشتناکتر ازهمه ابعاد نژادپرستانه و صهیونیستی این اندیشه است  که روشنفکران شوونیست ما آگاهانه و قبایلی ها با تحجر فکری  نا آگاهانه در مسیر چنین اندیشه یی گام برمیدارند٠ بار نخست دیدن این فلم برایم تکان دهنده بود، اما مسوولانه وصادقانه  ریسک معرفی این فلم را پذیرفتم  تا زنگ خطری باشد برای قبیله پرستان و  شمارا نیز به تفکر سیاست مداران جهان متمدن کشانیده تا اندکی با ژرف پویی به پهنای  بدبختی مردم فلسطین بنگرید وبیندیشید ودرنگی بر صهیونیزم کنید.                              

صهیونیزم را به دو مفهوم مذهبی وسیاسی آن باید نگریست:  

۱- صهیونیزم مذهبی :در میان متفكران یهودی، دو گونه اندیشه و طرز فكر را می‌توان مشاهده كرد. برخی از آن‌ها روحیه مذهبی داشتند و بیشتر جنبه عرفان یهودی را مطرح می‌كردند و بزرگترین آرزویشان، قیام یهودیت بود.  

۲-صهیونیزم سیاسی: صهیونیست‌ها برای تشکل یهودیان جهان و برآورده شدن  اهداف و سیاست‌های شان  در قرار داد ها  و مكالمات خودعموما واژه یهود را بکار می برند و سنگ ملت یهود را بر سینه می‌زنند و چنین القا می‌كنند كه منافع ملت یهود را دنبال می‌ نمایند، در حالی كه جنبش صهیونیزم، جنبشی سیاسی و فرزند استعمار انگلیس و امریكا است ، هر چند مبانی فكری نژاد پرستانه خود را از كتاب‌های تحریف شده یهود گرفته‌اند. خانم «گلدامایر» و «بگین» می‌گویند: «این زمین به ما وعده داده شده بود و ما بر آن حق داریم. اما صهیونیزم سیاسی با "تئودور هرتزل" زاده شد كه دكترین خود را از سال ١٨٨٢م تدارك می‌دید. او این تئوری را در كتاب خود به نام «دولت یهود» مدون ساخت و پس از نخستین كنگره صهیونیست جهانی در شهر «بال» سوئیس (١٨٩٧م.) به كاربرد ٠"هرتزل" برخلاف صهیونیست‌های مذهبی، به خدا شكاك بود. او كه اشتغال خاطرش عمدتا نه مذهبی، بلكه سیاسی بود، مساله صهیونیزم را به شكلی جدیدی مطرح كرد كه در مجموع می‌توان عناوین اصلی طرز تفكر سیاسی او را در مطالب ذیل خلاصه كرد: ١- یهودیان سراسر دنیا، در هر كشوری كه باشند، در مجموع یك قوم را تشكیل می‌دهند. ۲- یهودیان، غیر قابل جذب و ادغام در ملت‌هایی هستند كه در بین آنان زندگی می‌كنند و در آنهابه  تحلیل نمی‌روند. (نژاد پرستی) ٣- یهودیان همه وقت و همه جا تحت آزار و ظلم بوده‌اند٠ «ترحم جهان را برمی انگیزند»٠راه‌حل‌هایی كه «تئودرو هرتزل» از عناصر بالا استخراج می‌كند، نفی و رد ادغام یهودیان در ملت‌های دیگر، ایجاد نه تنها یك كانون و مركز فرهنگی برای اشاعه ایمان یهودی، بلكه دولتی یهودی است كه تمام یهودیان جهان در آن مجتمع شوند. نكته دیگرآنکه این دولت‌ها باید در یك محل خالی و بی‌مدعی مستقر شوند؛ این بدان معنا است كه نباید به مردم بومی اهمیت داد و آن‌ها را به حساب آورد. در فرمول بندی «هرتزل» به حضور مردم فلسطین، نه در كتاب او و نه در مجالس پایه گذاری نهضت جهانی صهیونیزم هیچ گونه اشاره‌ای نشده است. عدم وجود مردم فلسطین از اصول مسلم و اساسی صهیونیزم سیاسی است و این اصل مسلم ریشه و منشا تمام جنایات بعدی آن است. خانم «گلدامایر» در «روزنامه ساندی تایمز» اعلام می‌كند: «فلسطینی وجود ندارد این طور نیست كه تصور كنیم كه یك خلق فلسطینی در فلسطین وجود داشته باشد، ما آمده‌ایم آنان را بیرون كرده و كشورشان را گرفته‌ایم، آنان اصلا وجود ندارند.»                               

اگر دولتمندان ،دانشمندان ومؤرخان  ما فکرمیکنند که سناریوی این فلم بر پایه ی واقعیت های تأریخی استوار نیست و روی هدف خاصی ساخته شده است  می توانند بر مرکز تحققیات علمی یهودیان و کانال  فلم های مستند وتأریخی امریکا وکانادا رسما" اعتراض نمایند و ایشان را به محکمه بکشانند و طلب جبران خساره واعاده حیثیت نمایند، این حق قانونی هردولت وهر انسان درامریکا وکانادا است ،  اگر  فکر میکنند که این فلم برمبنای شواهد وواقعیت های تأریخی ساخته شده است، باید به خویشتن خویش بپردازند و مثل انسان با ملیت های دیگر درین سرزمین زندگی کنند، زندگی در کره زمین حق همه انسانهااست ،  اگرانسان به آن سطح بلوغ فکری برسد که دیگر مرز،  تبار، نژاد وایدولوژی های برده سازی  نباشد صلح در سیاره مابرخواهد گشت٠                                                                                                  برای دیدن مکمل فلم که در ۴ بخش تهیه شده به  لینک زیر کلیک کنید http://www.ariayemusic.com/dari4/siasi/sorayabaha6.html اشاره ها: (١) We have Robin, Gad, Ephraim and Shimon four more. So we did actually located nine of the tribes. Or we put it differently. We think we located nine of the tribes. If we haven’t located nine of the tribes, than it a very strange coincidence is going on that you have all these people with biblical names, with biblical practices, within Israelite memory, exactly they should be according the biblical map! Some one if come with another explanation, I am open to it. I could  understand it.                                                          "حالا ما قبیله روبین، گاد، افراییم شمون را داریم یعنی چهار قبیله دیگر! بدینترتیب ما د رحقیقت موقعیت 9 قبیله دیگر را تثبیت نمودیم. بیایید سوال را طور دیگر طرح کنیم یعنی ما فکر میکنیم که 9 قبیله را تثبیت کرده ایم. در صورتیکه ما این 9 قبیله را تثبیت نکرده باشیم پس ما به اتقاقات خیلی شگفت آوری روبرو گشته ایم. یعنی ما مردمانی را سراغ نموده ایم که با نامهای انجیل و عنعنات انجیل و در چوکات خاطرات اسرائیلی زندگی دارند که مطلق با نقشه  انجیل مطابقت میکند. احتمالا اگر کسی با توضیحات دیگر پیش آید،  من حاضرم که او را بشنوم ." http://www.youtube.com/watch?v=_6Ue35PxeX0&NR=1 http://www.youtube.com/watchv=4QNZQJ8wOmo&feature=related http://www.youtube.com/watch?v=SVmznEjxVnI&feature=related http://www.youtube.com/watch?v=UDRB6AW9yX8&feature=related http://www.youtube.com/watch?v=_jMhCj7VS0o&feature=related http://www.youtube.com/watch?v=U48n5-GfLnQ&feature=related http://www.youtube.com/watch?v=jC66m5gtChU&feature=related                                                                                                     “Quest for the lost tribes” *

   Simcha   Jacobovic** 
  History channel***     
 
 
 
 

ثریا بهاء

 

پارلمان ویرانۀ زیر پا لگد کوب شدۀ نظام حاکم

یکی از مخاطراتی که امروزه بر سرنوشت مردم ما سایه انداخته، خطر ادغام و جذب شدن نمایندگان مردم در دستگاه سیاسی - اجتماعی حاکم است. اعضای پارلمان اگر نتواند فاصلۀ انتقادی خود را با دستگاه حاکم حفظ کند از نمایندگی مردم خلع می شود، دیگر نمی تواند نماینده مردم باقی بماند، به مزدور سیاسی و فرهنگی سیستم حاکم بدل می شود و خود را می فروشد. کار او توجیه و تفسیر ایده آل وضع موجود و خیانت به مردمی است که هویت شان، در شناسنامه هایشان دفن شده است.
حکومت مافیایی کرزی با کشتار، ترس، تجاوز و فقرعمومی نهادهای واسط میان دولت و مردم را می بلعد، پارلمان را بر می اندازد و تمام قدرت را در حلقۀ تیم حاکم و سازمان قضایی قبیله یی خود متمرکز می کند و در نهایت سرآمدها و نخبه ها را به عوام تبدیل می کند تا همگی در بدبختی و بنده گی با هم برابر شوند و آنگاه شعار ریاکارانۀ وحدت ملی با هویت افغانی سر می دهد، که در واقع هویت ملیتی و فرهنگی با هم متحد نیستند، بلکه کالبدهای مردگانی اند که در کنار "هویت افغانی " دفن شده اند.
دراین نوع حکومت هر کس کورکورانه تسلیم ارادۀ مطلق فرمانروا است٠ تسلیمی زبونانه که آدمی را از ماهیت خویش تهی می کند و در ردیف گله های حیوانی قرار می دهد. حکومت استبدادی مردم را به فرومایگی تنزل می دهد. چاپلوسی، کرنش، اطاعت و ستم پذیری را توسعه می دهد و در نهایت راه انسان زیستن را سد می کند. استبداد، همه را یک شکل و هم شکل می خواهد تا آسان تر بتواند بر گله ها حکومت کند. در حکومت های استبدادی، اخلاق به انحطاط کشیده می شود، و چه انحطاطی از این بالاتر که آدمیان به چاپلوسی و ترس و زبونی و فراموش کردن خود، دچارشوند٠مونتسکیو، معتقد است که در نظام های استبدادی حتی حاکم و سلطان در تارهای بندگی اسیر می شود، زیرا سلطان مستبد بردۀ کسانی می شود که لذایذ زندگی اش را فراهم می کنند. از این رو همواره نگران سرکشی رعایایی است که پایه های قدرتش را محکم می کنند. همانند گونه که هگل نیز در شرح رابطۀ خدایگان و بنده به آن اشاره کرده است. هگل معتقد است که در نسبت میان خدایگان و بنده و برای بقا و تداوم این رابطه، خدایگان به بنده گان بیشتر وابسته و محتاجند تا بنده گان به خدایگان. این سخن از آن رو مهم است که نشان می دهد سقف نظام استبدادی و خدایگانی بر ستون رعایا استوار می ماند و تا این ستون بر پا باشد رابطۀ سلطانی و خدایی تداوم می یابد. ستون برپا شدۀ رعایا، ماهیتا از مصالحی مانند ترس، جهل و اطاعت تشکیل می شود٠
تاریخ خودکامگی نشان می دهد که سیاست در نظام های استبدادی، از معنای اصلی خود خارج می شود و"به حد دسیسه های تیم حاکم، نجوای اسرار و منازعات و شایعه پراکنی های حرمسرایی تنزل می یابد." کارمندان اداری مستخدمین، به گماشتگان حاکم مستبد تبدیل می شوند. مونستکیو از شاهزاده یی نقل می کند که به خواجگانی که بر حرمسرایش حاکم بوده است، خطاب می کند: "شمایان اگر ابزارهای حقیری نباشید که بتوانم خردتان کنم، پس چه هستید، شمایانی که فقط تا زمانی وجود دارید که بدانید چگونه اطاعت کنید، شمایانی که فقط به این دلیل در این جهان وجود دارید که تحت قوانین من زنده گی کنید یا به محض این که من دستور دادم بمیرید." در نظام های استبدادی، ارکان زنده گی اجتماعی و نهادهای حقوقی در هم می شکند. مونتسکیو "از پارلمان ها به عنوان ویرانه هایی که زیر پا لگد کوب شده اند نام می برد." نهادها و سازمان ها در نظام های جبار، نمایندۀ ملت نیستند، بلکه همۀ آنها در برابر قدرت استبدادی که همۀ موانع را از مقابلش برداشته است سر فرو آورده اند. استبداد گری و استبداد پذیری در تارپود زنده گی اجتماعی ریشه می دواند. استبداد به فساد زبان، فساد اخلاق، فساد فرهنگ و فساد دین منجر می گردد. در نظام های خودکامه، انسان به "شیی" تبدیل می شود تا به "شخص". مردم به منزلۀ ابزارها و اشیایی تابع و پیرو، در خدمت چنین نظام هایی به کار گرفته می شوند و به سمت اطاعت ( حتی اطاعت خود خواسته و پیروی از روی رضایت) تمایل پیدا می کند تا در پناه آن به امنیت برسد و در سایۀ قدرت، بتواند زنده گی کند. انسان میان تهی، البته از زیستن بدون تکیه گاه قدرت و رویارویی با خود و مسئولیت انتخاب کردن می هراسد و می گریزد و این همان راز گریز آدمی از آزادی است، شماری از بردگان آزادی گریز تاجیکان در نظام حاکم به شیی تبدیل شده اند و انگیزه های مبارزارتی تاجیکان را منفعل کرده اند٠ یکی از روشنگرایان بنام عبدالجبار آریایی می نویسند:
" یکی از عوامل اساس و بنیادی منفعل بودن تاجیک ها نداشتن یک هویت مشخص سیاسی که تعریف کننده ارزشهای تاریخی-تمدنی و سیاسی- هویتی باشد می دانم، ارزشهای که بتواند برای فعالان سیاسی و اجتماعی مان خط قرمز ترسیم نموده، عبور ازین خط خیانت به آرمانهای عمومی خوانده شود. همین مسله باعث شده است که تاجیک ها نسبت به اقوام دیگر افغانستان از نظر قومی با یکدیگر احساس تعلق به شکل باید آن نکنند. و ناگفته نباید گذاشت که "روند بی خاصیت سازی" سیاسی نیز با تلقین و پذیرش تاریخ و اسطوره های کاذب به طور برنامه ریزی شده طی دونیم قرن یکی دیگر از دلایلی است که مردم ما را از نظر حس اعتماد به نفس جهت رهبری ضعیف ساخته است. به این معنی که چیزی تحت عنوان ارزش که مردم ما به آن افتخار نماید وجود ندارد. ساختار آموزش و پرورش در کشور طوری مهندسی شده است که غرور، شجاعت، قهرمانی ،هویت، هستی و توانایی یک گروه را بر میتابد و دیگران را به قبول همه این موارد وادار می نماید. و ذهنیت های که طی دوازده سال آموزشی در مکاتب شکل می گیرد در محور همین ارزشهای کاذب یاد شده شکل میگیرد که به مشکل ذهنیت ها را تغیر پذیر می سازد. این مسله مردم ما را از نظر سیاسی خنثی ساخته است. چون وقتی به تاریخ دو ونیم قرنه کشور خود در عرصه سیاسی و نظامی می نگرند هیچ دستاوردی آنچنانی که به طور برجسته بتواند هویت شان را تعریف نماید نمی بینند. "
ادغام و جذب شدن نمایندگان مردم در دستگاه سیاسی - اجتماعی حاکم و خنثی سازی انگیزه های مبارزاتی مردم بخشی از برنامه های گله سازی حکومت های استبدادی است با شعار وحدت ملی و دموکراسی امریکایی ٠

 

 

 

 

ثریا بهاء

 

 فریاد تبعیدیان از آن سوی مرز  

 فریاد و استغاثه دو میلیون انسان بخت برگشته و آوارۀ افغانستانی از کوره راه استبداد آخندی به گوش های کر کرزی و حتا به عرش خدا نمی رسد. این فریادهای دلخراش در جو گستردۀ سیاست های فاشیستی تیم حاکم هرگز بازتاب عاطفی و انسانی نمی یابد. تیم پشتونیست کرزی ابعاد فاجعۀ تبعیدیان ایران را با تضادها و ویژه گی های زبانی و فرهنگی در واقع با تفکر « نژادپرستانه » ارزیابی می کند و هراس از آن دارند که برگشت این نیروهای مستعد با آفرینشهای هنری و ادبی خود خواب های خوش ( آکادمی علوم و پشتوتولنه ) را پریشان خواهند کرد.

رسانه های مافیایی تیم حاکم مسئولیت ملی و تاریخی دولت را در برابر مردم مظلومش که سالها در رنج و تبعید به سر برده اند، فراموش کرده و به دوش آخندهای دولت بیگانۀ ایران می اندازند. تیم حاکم با طراحی های پیگیرانۀ نژادپرستانه و سیاست آواره کردن و ریشه کن کردن هویت های زبانی و تباری ملیت های غیر پشتون نمی خواهد برگشت مهاجران از ایران به (تیوری اکثریت ۶٢ درصد) خدشه وارد کند. برمبنای همین تفکر بیمارگونه نسل زدایی، فارسی ستیزی و جعل هویتی تاجیک ها وهزاره ها بخشی از برنامه های نژاد پرستانۀ تیم حاکم بوده است. پالیسی پنهانی دولت چنین است  تا این باشندگان بومی سرزمین ما که در واقع رانده شده گان سلاطین افیون و نفت اند در اردوگاهای ایران به بیرحمانه ترین شیوه، خلاف نورم های پناهجویی به یک زندگی حقارت بار، بیگاری، کار شاقه، استثمار، اعدام و توهین و اهانت دست و پا بزنند. این بینوایان با اینهمه ستم پذیری نمی خواهند از کوران سوزان ایران به بهشت دولت مافیای کرزی برگردند و اگر احیاناً برگردند در سرزمین خود در زادگاه خود مهاجر اند، نه گوری برای مردن دارند نه سرپناهی برای زیستن نه کاری برای یک مشت پول و زنده ماندن. این یک سوی سکۀ تبعیدیان ما در ایران است و روی دیگر سکه که با همین ملیاردها دالر کمک های جهان می شد از این نیروی عظیم انسانی کارگرفت تا به کشورشان برگردند و نیروی جسمی و فکری آنها در ساختن سرزمین ویران شدۀ خود شان هزینه می شد، اما امروز که شکوه ساختمان ها، جلوۀ خیابانها، درخشنده گی درخت ها و گلهای پارک ها و زیبایی باغها و پاک کاری مبرز های ایران، محصول آبلۀ کف دست و کار شاقۀ همین  پناهجویان افغانستانی است، که بهای دست مزد آنها «افغانی کثیف!» است !؟

 چه ابلهانه تیم کرزی با غیرت اوغانی از دولت خون آشام ایران می خواهد که دایه های مهربانتر از مادر برای فرزندان رانده شدۀ کرزی باشند و این یتمان را نوازش کنند و برسر شان گل بیفشانند. درحالیکه  دولت فاسد ملیونها دالر را برای برادران انتحاری و ناراضی کرزی و تجاوزگری کوچی های آن سوی مرز هزینه می کنند  اما باشندگاه اصلی کشور ما در شرایط غیر انسانی واهانت آمیز ایران به کارهای شاقه چون دام پروری، کشتن حیوانات، خشت مالی و خشت پزی در کوره های آتشین گداخته می شوند.

 آیا یک کس هست  که از دولت کرزی بپرسد: چرا در این یک دهه  نخواستند زمینۀ برگشت این تبعیدیان جبر روزگار را از ایران به سرزمین شان فراهم سازند و از حقوق انسانی و ملی شان دفاع نمایند؟  تیم حاکم میلیاردها دالر کمک های جهانی را برای اهداف نا مقدس و شوونیستی خود هزینه و دزدی کردند، برای کوچی هایکه قرنها هویت شان مشکوک بوده است، در شهر کابل محلی را به نام " شهرک کوچی ها " اختصاص دادند، زیر غژدی های شان کمک های جهان سرازیر می شود، به پارلمان راه می یابند، به شمال کشور برنامه ریزی شده ساکن می شوند، آمارجعلی چند ملیونی برای شان رقم می زنند اما مردمان با فرهنگ این سرزمین در ایران تبعید می شوند؟!

 تیم حاکم با این سیاست صیهونستی که نماد نژاد پرستی دولت قبیله یی است، هویت های ریشه دار و تاریخی تبارهای دیگر را می خشکانند و می زدایند و آنها را  از سرزمین آبایی وزادگاه شان درفراسوی مرزها تبعید می کنند، اما تبار کوه های سلیمان را چون نگینی برتاج کرزی می نشانند!

 آیا وحشتناکتر ازاین تصوری وجود دارد که انسان از زادگاه و سرزمین خود رانده شود و در سرزمین بیگانه هم جا و فضایی برای زنده گی و تنفس نداشته باشد و با درد و رنج تحمل ناپذیر در زیر کوله باری از تحقیر و اهانت جان بسپارد وآنجا هم برای یک گور، اضافه تراز زندگی اش بپردازد؟

 با آنکه قلم ها را در نیام شکسته و خاموشی و بی تفاوتی بر وجدانها سایه گسترده است، چونکه  تیم حاکم فرهنگ فساد و معامله گری را در کشور نهاینه کرده اند. آری قرنهاست که این غلام بچه های استعمار سیاسی و مذهبی که نام های شان   « همه بنده، بنده زاد، وغلام » است متاع  کم ارزشی را به نام وجدان شان می فروشند و با تفکر تبار گرایی مردم را علیه هم در یک نبرد غیر انسانی فرامی خوانند.                                                                                    

 تفکر شوونیستی کنش ملیت حاکم بوده که گاهی هم  ملیت های تحت ستم نیز شکلی از شوونیسم را علیه  ملیت حاکم به گونۀ واکنش از خود تبارز می دهند، بدون تردید اولی نقش تهاجمی و سلطه جویانه داشته و دومی را می توان شوونیسم تدافعی و پرخاشگر علیه ستم برخود نامید. ولی محتوای هر دو آنها را یک نوع ناسیونالیسم کور تشکیل می دهد که به تمایز سیاسی و فرهنگی در بین گروه های مختلف اجتماعی در درون ملیت ها رشد می کند.  شوونیسم بدون تردید، در روش سیاسی یک حاکمیت ملیتی تبارز می کند و آن عبارت از برتر شمردن نژاد،  تبار، فرهنگ و زبان یک ملیت نسبت به ملیت های دیگر است که به وسیله ستم ملی واستبداد تباری، منافع سیاسی، فرهنگی و زبانی خود را بالای ملیت های دیگر تحمیل می نماید که به نژاد پرستی می انجامد. این ناسیونالیسم افراطی ممکن است خود را در یک شکل فراملی پنهان سازد و یا شوونیسم سیاسی خود را در قالب به ظاهر انترناسیونالیستی یا یک ایدئولوژی فراملیتی و یا زیر شعار « وحدت ملی»  و یا در ادبیات رسمی دولتی، از برتری نژادی و ملیتی که فرهنگ و زبان آنرا برترمی شمارد سخن بگوید ویا نگوید، ولی اندیشۀ پنهانی خود را باروش های نژاد پرستانه در خصوص اصل تفکر شوونیستی مبنی براینکه فقط ملیت، زبان و فرهنگ خودشان حق تاریخی و حاکمیت برکشور را دارد گسترش می دهند و گاهی هم ملیت های تحت ستم به عوض اینکه مبارزه با نژادپرستی وشوونیسم واکنش هر روزۀ شان باشد در حالت ناگزیری خود نژادپرست و شوونیست می شوند و یا  خوش به رضا چون قسیم فهیم و دیگرانش پیزار بوس دم و دستگاه  دولت مافیایی می شوند و صدای فریاد تبعیدیان ایران را هذیانی بیش نمی پندارند!

 

 

ثریا بهاء

این نخستین تجاوز جنسی کبیر رنجبر نیست !

من به عنوان یک فمینیست از بدبختی زنی سخن می گویم :

در سالهای ١٣۴٧و ١٣۴٨ کبیر رنجبر که به عنوان اسیستانت در دانشکدۀ حقوق وعلوم سیاسی اجرای وظیفه می کرد، در این سالها استاد میر اکبر خیبر اعلامیۀ کمیسیون تفتیش حزب پرچم را مبنی بر اینکه کبیر رنجبر به عنوان یک متجاوز جنسی و یک شهوت ران بیمار از حزب پرچم اخراج گردیده است، به  تمام  حوزه ها و انجمن های سازمان زنان ابلاغ کرد تا  دختران حزبی در دام وی گیرنیفتند٠

داستان تجاوز کبیر رنجبر بر دختر بینوایی به نام فخریه بس غم انگیز است، فخریه که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده بود، در خانۀ خواهرش زندگی می کرد و شوهر خواهرش همان آذر، خیاط مشهور بود٠ فخریۀ که رفیق سازمانی و دوست شخصی جمیله پلوشه و نفیسۀ شیردل بود، هنگام آزمون از کبیر رنجبر کمک می خواهد، کبیر برایش می گوید: « فخریه اگر جانم را بخواهی برایت فدا می کنم و باز تو رفیق سازمانی من هستی»٠  فخریه که سالها ازمحبت پدر و مادر محروم و دختر بسیار مظلوم و بی آلایشی بود به سخنان کبیر باور می کند و به خانه اش در  ( شش درک ) کابل می رود٠ کبیر که در خانه تنها و خانواده اش به لغمان رفته بودند، نخست با ابراز عشق آتشین می خواهد از فخریه سوء استفادۀ جنسی کند، اما فخریه مقاومت می کند ومی گوید: باید از وی خواستگاری کند، اما موج شهوت کبیر را مجال نمی دهد و با فرومایه گی بر فخریۀ بینوا تجاوز جنسی می نماید، فخریه زار زار می گرید که  زندگی اش برباد شد٠ کبیر می گوید: « من با تو عروسی می کنم » ٠ دختر بینوا را که یک هفته در خانه اش  نگه داشته بود، رها می کند٠ چند روزی سپری می شود، اما کبیر خود را پنهان و از ازدواج  با وی طفره می رود ومی گوید : تو خودت با پای خود به خانۀ من آمدی،  من کاندید بورس شوروی هستم و ازدواج کردنی هم  نیستم ٠ فخریه اشک می ریزد، استغاثه می کند، مویه کنان نزد اناهیتا می رود٠ جنایت کبیر به کمیسیون تفتیش حزب واگذار و به امر استاد میر اکبر خیبر از حزب اخراج و پس از چندی روانۀ شوروی می شود و آنجا عضویت ( کی جی بی ) می گیرد و سپس برادر دیگرش(بصیر رنجبر) نیز به اوکرایین می رود و جاسوس دم و دستگاه کا جی بی می شود٠ برمبنای اسناد واسیلی متروخین (صمد ازهر )برادر بزرگ شان که متهم به قتل میوندال است نیز  از زمان حکومت ظاهرشاه ایجنت کا جی بی و مسئول شبکۀ ( اشعه) بود  به نام مستعار فتح٠

پس از یازدۀ سپتمبرکبیر رنجبر برنامه ریزی شده از روسیه به کابل بر می گردد و وارد پارلمان می شود٠  در شکست سال پیش با سلطان زوی تظاهرات راه می اندازد و از سوی سلیمان لایق  وارد حلقۀ فاشیستی ارگ می شود٠  با آنکه همه دانند که فخریه یگانه قربانی تجاوز جنسی این بیمار نبوده و ده ها  دختر را در روسیه و کابل و زنان دهقانش  را در لغمان فریفته است، اما چند ماه پیش در پروگرام تلویزیونی آریانا( نوبت شما)  درمورد همسر کمونیست روسی خود با دیده درایی می گوید:« همسرم از مسلمانان قفقاز است»٠  پس از افتضاح اختطاف و تجاوز اخیرش، امروز درسایت    (بی بی سی) خواندم که کبیر رنجبر خواهان مداخلۀ حامد کرزی برای اعادۀ حیثیت خود شده و گفته است که با آن دختر ازدواج کرده و فرزندی از وی دارد و سپس جدا شده است٠ اما آقا رنجبر نگفت که با وصف داشتن همسر روسی چگونه توانست با دختری که مورد اختطاف و تجاوز وی قرار گرفته بود ازدواج نماید و  فردا  جدا شود؟ سپاس بیکران از علم ( دی ان ای ) که دست کم این جنایتکار را ناگزیر کرد تا از فرزندی که ثمرۀ تجاوز وی است انکار کرده نتواند، اما بتواند برای اعادۀ حیثیت پوشالی خود از تیم حاکم کمک بگیرد و آنرا یک توطیۀ سیاسی دشمنان بنامد !؟

آقای اکادمیسین رنجبر امیدوار است که کرزی و تیم حاکم با انتحاری نوازی و تجاوز جنسی نوازی خویش وی را( اعادۀ حیثیت ! ؟) خواهند کرد و به جرم وی دختر قربانی شده  را راهی  زندان زنان! 

به این می گویند جنایت نوازی و جنایت پروری تیم حاکم!

http://www.facebook.com/#!/soraya.baha

 

 

 

بدالبصیر وثیق

بانوی روشنگر،شجاع،حماسه آفرین وتاریخ‌ساز،ثریا بها! 

درود فراوان نثارتان باد! برای‌تان سلامتی ،سرافرازی وبه‌روزی تمنادارم. (رها درباد) آثارارزش‌مند شمارا بادل‌چسپی ودقت تمام خواندم؛ دراین‌کتاب درنقش یک‌قهرمان اسطوره ای، ازمیان آتش وخاکسترچندین دهۀ این سرزمین باگام‌های متین عبورنموده اید،سرزمینی‌که نود وهشت‌سال حاکمیت سیاه وانحصارگرایانۀ دوخانواده(یعنی عبدالرحمان ونادرغدار)را به‌سختی تجربه نموده است، وبسیاری ازحوادث خونباروغم انگیزدراین مدت به وسیلۀ حاکمان کم‌خرد،تمامیت خواه،کژاندیش زورگو و وابسته به‌بیگانگان اتفاق افتاد که فرایند طبیعی،آن‌کشوررا آبستن حوادثی نمودکه بعدها به‌شکل انفجارخون‌بار،درقالب کودتای هفتم ثوربازتاب پیداکرد که پیامد تلخ وناگوار آن‌را تاهنوزتجربه می‌کنیم،احزاب بدنام خلق وپرچم که عامل‌مهم‌ کود ‌تای هفتم ثور، درافغانستان شناخته می‌شوند؛برخلاف موازین انسانی عمل‌نموده وباشعارهای مبارزۀ طبقاتی، دفاع ازدهقانان وکارگران، سایۀ شوم استبداد شان‌را برسرمردم پهن نمودند،این احزاب درعمل به‌هیج یک ازاصول دموکراتیک پای بند نبوده،خشونت را باپیمانۀ وسیع گسترش دادند؛غارت،کشتار،انواع شکنجه وآزادواذیت روحی،جسمی وویرانی برای شیفته‌گان قدرت طلب خلق وپرچم به‌یک‌فرهنگ وشیوۀ موروثی برای حفظ وتداوم موقف‌شان مبدل‌گردیده بود. رها درباد؛ دارای 27 فصل باعناوین مختلیف،که هرعنوان بازتاب واقعیت‌های زندگی تراژیدی ودرد آورملت‌ستم دیدۀ افغانستان،به ویژه انسان شجاع ازجنس زن‌را به‌گونۀ روشن به‌تصویرکشیده است.نویسنده؛ گاه درنقش یک‌محصل،ترفند ودسیسه‌های درون دانشگاهی‌را خنثا می‌سازد وگاهی‌هم درنقش یک انسان ستم‌دیده کوله باری ازسختی‌هارا برشانه‌های خویش حمل می‌کند،وگاهی درنقش یک‌قهرمان روین تن دربرابردشواری‌ها باپای مردی می ایستد وچون موج خروشان همه زشتی‌هارا نابود می‌سازد.بعضاً درنقش یک‌روشنگرویک سیاست‌گرمتعهد وکاریزما، توطیه‌های شییونیزم‌را که می‌خواستند ارادۀ پاک وعفت زن را به بازی بگیرند برهم می‌زند،وگاهی‌هم عاطفه مادری سبب می‌گردد ،تاهمه سختی‌ها ودشواری‌هارا حمل کند،تاعواطف وارادۀ پاک یک‌مادرچون قلۀ تسخیرناپذیر دربرابرتوفان‌های ویران‌گرمقاوم وپایداربماند. حقاکه شما قهرمانانه،زندگی خویش را درمیان توفانی ازناامیدی وقف مبارزه جهت پاسداری ازحیثیت عزت ووقارزنان نمودید"وبرای رسیدن به آزادی وهویت زنانه ات وارید دنیای مردانه شدی" ودربرابر همه زشتی‌ها ایستادید وپرده ازبالای جنایات پنهانی کارمل‌های روانی ونجیب‌های سادیستی برداشتید،تاحقایق تلخ درسلول‌های زندان‌ها وکشتارگاه‌های مخوف دستگاه جهنمی(اگسا وخاد) ویا درزیرآوارهای تاریخ پنهان نماند . ای‌کاش من توانایی آن‌را می‌داشتم تا کارنامه‌های شمارا به‌گونۀ بهتر به‌تصویرمی‌کشیدم،نمیدانم بااین خامۀ ناتوان ازکدام شجاعت شما بحرفم،ازتحمل سختی‌ها،ازاضطراب ودل‌هره‌ها دربرابرخادیست‌های که کوچه به‌کوچه چون سایۀ شمارازیرنظرداشتند،یاازنارنجک که به‌سوی شما پرتاب گردید؟ ازتذویرتروریست به نام (فکته)درلباس داکتر،ازنوشیدن شوکران سفرۀ خانم سفیردراوکراین،ازتحمل انواع شکنجه‌ها وآزارو اذیت روحی وجسمی وده‌ها توطیۀ دیگرکه مرور هرکدام آن، قلب انسان‌های ضعیف‌را می‌لرزاند،هرحوادث‌که باشما اتفاق می افتاد،بیشترترقوی‌ترومصمیم‌ترمی‌شدید،نمی دانم ازکدام شهامت تان دم بزنم ؛ازایستادشدن تان دربرابرمیراث خواران استعمار وشرف باخته‌گان تاریخ ویاازدغل کاری‌ها وناجوان مردی صدیق راهی که باقصاوت وبیرحمی شمارا زیرفشارهای جسمی وروانی قرارمی‌داد؟ ازپیمودن صخره‌ها وراه‌های دشوارگذرکوهستان‌ها، تارسیدن به جبهۀ پنجشیرودیدار باقهرمان ملی احمدشاه مسعود،وعادت گرفتن بازندگی چریک‌های آزاده، آنهم دریک مغاره وتحمل انواع مشکلات استخوان‌سوز! هم‌کاروانی با قهرمان ملی وطی نمون حصارها وراه‌های دشوارگذرخنج وکوتل های دشوارگذرپریان، فرنگ وشلیک‌های آتش هلی‌کوبتر، تارسیدن به ورسج،وعادت‌گرفتن بازندگی روستایی درمیان انبوه ازمشکلات،تداوی سیاه زخم عروس حاجی الماس،تداوی وباردارشدن بانوی نازا،سرگین لگد نمودن تان بازن‌های فرخار،نجات دادن طفل‌که درمیان مرگ وزندگی قرار داشت وتمام اعضای فامیل مرگ آن‌را به انتظارنشسته بودند؛حقاکه شما باداروی عاطفه ومهرمادری، آن‌را درمان نمودید،شما باتدبیروسجایای نیک انسانی زندگی زنان وحتا مردان روستانشین را مفهوم بخشیدید،درواقع فرشتۀ نجاتِ بودید که درجسم یک انسان ویک بانوی مهربان ظاهرشدید،تابه زنان روستا نشین چگونه زیستن را بیاموزانید. کارنامه‌های شمابرای همیش درحافظه تاریخ ماند گارخواهد ماند،شما برای جنس زن درس آزادگی را باتحمل انواع سختی‌ها وتجربۀ کوره‌های آتشین به ارمغان گذاشتید ونشان دادید که هرگاه بانوی تصمیم بگیرد نه‌تنها کانون‌خانواده را لبریزازمهروعاطفه می‌سازد،بل‌که آسیه وارموسا هایی‌را جهت‌نابودی فرعون‌های‌دون پرورش خواهند داد،اما درداستان شما بدون آن‌که موسایی تولد شود، مادری پوزفرعون‌را به‌خاک ذلت نشاند، حقاکه "مادر،به‌یک‌دست گهواره وبه دست دیگرجهان‌را تکان می‌دهد"هرچند روزگاردون بازی تلخ واستخوان سوزی‌را باشما انجام‌داد،اما هیج‌گاه قامت رسای شماخم نگردید، هرباری‌که شکستید پابرجا باقی ماندید! من‌کتاب‌های فراونی ازتاریخ وسرگذشت‌های انسان‌های درد مند را مطالعه کرده‌ام،اما کتاب‌شما درمقایسه به آثارهای مشابه تفاوت‌های زیادی دارد.درآثارشما خودبینی،برتری طلبی، وافکارشیونیستی دیده نمی‌شود،محتوای آثارگران‌بهای شما چشم دید ازستم‌گری‌ها وواقعیت‌های تلخ جامعه است،واقعیت‌نگری شما درشناشناساندن افکارشیونیستی وسفاکان خون آشام که یکی پی دیگری به اریکه قدرت تکیه زدند،به خوبی آشکاراست؛آنچه که درمورد نجیب وخانواده‌اش که درتنگنای افکارتاریک وپوسیدۀ قبیله بزرگ شده اند ووابسته بودن‌شان‌را به افکارکمونیستی وچگونگی رسیدن‌ شان به‌قدرت،عیاشی وغارت بیت المال وده‌ها جنایت دیگرشان‌را به‌گونۀ روشن بیان داشتید،"تاریخ نگارباید حوادث خوب وبد را باکمال امانت داری بازتاب دهد". حقاکه شما چنین کرده اید.هرچند اکثرتاریخ‌هایی که درافغانستان،ازروزگارعبدالرحمان شاه مستبد وقبیله سالار،تاالحال نوشته شده است،یاتحریف شده اند ویا تاریخ نگاران اصالت‌های خویش‌را به‌گونۀ واقعی بیان نداشته اند، زیرا واقعیت‌ها به شکل وارونه بیان گردیده است.حتا درآثارارزش‌مند غبار(افغانستان درمسیرتاریخ) دربرخی موارد ،دست خوردگی وجعل‌کاری به‌گونۀ آشکاردیده می‌شود،محمود طرزی که ازآن به عنوان پدرژورنالیزم افغانستان یاد می‌گردد،دیده می‌شود که دربسیاری ازکج‌روی وستم‌گری‌های شاه امان الله نقش داشته است که‌ می‌توان به‌گونه نمونه ازطرح وتدوین (نظام نامۀ ناقلین) رسمی ساختن زبان پشتو وده‌ها موارد دیگرنیزنام‌برد.شوربختانه هنوزهم درنصاب آموزشی کشور دربخش تاریخ باورهای غلطی، ناشی ازجعل‌تاریخ ،برای دانش آموزان تدریس می‌گردد،ازامیرحبیب الله کلکانی به‌عنوان یک‌غارت‌گروخایین ملی، ازشهید عبدالخالق که قهرمانانه به استبدادِ خانوادگی پایان داد،به‌عنوان یک‌قاتل یاد گردیده است؛بااین افکارشیونیستی وجعل‌کاری‌ها می‌خواهند بالای ستمگری‌ها،قصاوت‌گری‌ها،قتل‌های عام وانواع شکنجه‌ها وبیداد گری‌هایی‌که درطول تاریخ بالای مردم ستم دیدۀ این سرزمین صورت‌گرفته پرده بیندازند وبدبختانه تااکنون افکارسیاه قبیلوی برسرنوشتِ کشورما حاکم است. فرجامین سخن؛ آن‌چه درپیوند به ابعاد شخصیت فرمانده "مسعود" بیان داشتید،واقعیت‌های انکارناپذیری است‌که تاریخ مبارزات آن قهرمان آزاده گواه آن است،چیزی‌که مسعود را نسبت به دیگر رهبران وفرمانده‌هان جهادی متمایزساخته بود،آزاد منشی ورح عصاینگر،شجاعت،مردانگی،صداقت،تعهد،پاکی وسجایای نیک منحصربه خودش بود،اودربرابربزرگ‌ترین قدرت‌جهانی سرخم نکرد،اما سرهای بی‌شمار ازسرکشان تاریخ‌را خم‌نمود،او وطن وآزادی‌را بیشترازجانش دوست داشت وسرانجام درراه پاسداری ازارزش‌های اسلامی،عزت وآزادی سرزمین‌اش به‌شهادت رسید؛ شما من‌حیث یک‌بانوی شجاع،مبارز وآزاده ،افتخار وعزت خانوادگی را به‌بهای جان‌تان حفظ نمودید،درپویایی وبالندگی آن ازهیج نوع ایثارگری وخودگذری دریغ نکردید،این شعرشاعربلندآوازۀ بدخشانی مصداق شهامت وایثارگری های شماست،که گفته: تاریخ همچو پنجۀ نقاش چهره دست تصویرصادقانۀ ازماکشیدنی‌ست گربدبدیم بدنویسد گرکه نیک نیک ازچهره‌ها نقاب تظاهر زدودنی‌ست درواقع شما نقاب‌های سالوسانه وعوام فر یبانه‌ای را ازچهرۀ بسیاری ازگرگان درنده خوی‌که لباس انسان به‌تن کرده بودند وصدها انسان معصوم را به جرم انسان بودن دریدند وبه عزت صدها بانوی این سرزمین بازی نمودند،برداشتید،وچهره‌های واقعی آنان را آفتابی نمودید،تانسل‌های بعدی درمرورتاریخ،صادق را ازخاین تفکیک نمایند. حقاکه نسل آزادۀ امروز وفردا به‌شما بانوی‌شجاع ومادر آزاده وسرافرازی‌که درفش آزادگی وعزت زن را کوه به‌کوه ودره به‌دره باخود حمل کردید،تامبادا دستِ ستم، لکۀ ننگین را برآن حک‌نموده وانسانیت نابودگردد،افتخارخواهند کرد وهمیشه درقلۀ اذهان نسل آزاده جای خواهید داشت.به امیدسلامتی، موفقیت وسرافرازی بیشترتان. ارادت‌مند شما،عبدالبصیروثیق 26دلو 1395فیض آباد،استان بدخشان

 

ثریا بهاء

اگر به پا نخیزید

واژه های «آزادی» و «انسانیت» ازسرزمین ما

رخت بربسته، به تاریخ خواهد پیوست

خدایان سرمایه و دلقکان نگون مایه چون کرزی و تیم مافیایی وی سرنوشت مردم و سرزمین ما را در روند تباهی بی هویتی، بی فرهنگی و زالو صفتی سوق داده که سده ها در آتش جنگ خواهیم سوخت . بُعد فاجعه عمیق تر از آن است، که من  از قشر انگل صفت مافیایی سخن گویم .

اگر تاریخ استعمار کهن و نو را با ژرف پویی و ژرف نگری ورق بزنیم می بینیم که  انگلیسها بیشتر از دو سده قبایل پشتون را با دادن پول و امتیازات خریده و استفاده کرده اند. آنها فرهنگ مافیایی، فساد، معامله گری، رشوه ستانی وانگل صفتی را در بین قبایل دو سوی مرز نهادینه کرده اند.

انگلیسها برای تقسیم مجدد جهان بین خدایان سرمایه، به یک قشر انگل صفت چون ملاعمر، ملا کرزی، اشرف غنی، احدی، خلیل زاد، فاروق وردک، رحیم وردک و پیزار بوسان کرزی )خلیلی و قسیم فهیم ( نیاز دارند و برای شان تعیین وظایف می نمایند. به وسیلۀ  آنها زنجیرها و قلاده های زرین برای مردم بینوای ما می سازند.

 سرمایه داران اصلی جهان و شرکت های بزرگ چند ملیتی، امپراتوری های بزرگی را بنیاد نهاده اند، که همچو بارگاه خدایان، برده داری نوین انسانها را، با جنگ های منطقوی ادامه می دهند.  برنامه های اصلی این برده سازی که در واقع گله سازی کشورهای آسیایی و افریقایی می باشد، به دست چند سرمایه داران بزرگ جهانی وعوامل صهیونیستی اعمال می شود. اینک بدون نام، قدرت آنها درشرکت های بزرگ چند ملیتی، نفت و واحد های تولیدی و صنعتی  با همکاری روسیه و چین خارج از مرز ها می روند، تا انسان و جهان و آنچه در آنست در اسارت خود در آورند.

آنها به اشخاص چون کرزی ها نیاز دارند تا منافع منطقوی آنها را پاسبانی نمایند.استعمار نو از این پس به وجود مردان و زنان خود ساخته و بزرگ و مردان تاریخ ساز در مقام ریاست جمهوری و در رأس کشور ها نیازی ندارند. آنها افراد مطیع و معمولی را می سازند و قدرت می دهند و هرزمان که لازم باشد بر کنارش می کنند.

تمام مذاهب چون افزاری برای نفوذ و حفظ منافع استعماری آنها کار گرفته می شود. برنامه های آنان چنین است که در آغازین سدۀ بیست و یکم، همه مذاهب و گروه ها در اختیار آنها و بر اساس طرح آنها حرکت کنند و در اواخر سدۀ  بیست و یکم، آنها حاکم مطلق و نامرئی کره زمین خواهند بود. آنگاه این گله های خود ساختۀ آنها با چه نیروی می توانند با یک قدرت نا مرئی مبارزه کنند؟

استعمار گران مذهب را در خدمت خود گرفته اند تا سرزمین های زرخیز و دست نخورده و ذخایر نفت آسیای میانه و کشور های دیگر را در اختیار کامل خود داشته باشند. آنگه مذاهب را پس از استفادۀ لازم به وسیلۀ خود مردم به زباله دانها خواهند سپرد.

همچنان تنش های تباری، نژادی، مذهبی و زبانی را دامن زدن و مرزهای ملیتی را ایجاد کردن، شیوۀ دیگر چپاولگران جهانی است. می بینیم که در افغانستان شیعه بازی و مذهب و‌‌هابی را چگونه از مجرای حکومتی به وسیلۀ کرزی اعمال می کنند. پس از دوهزار سال مهاجرت برای تثبیت هویت یهودی پشتونها ( دی-ان- ای) آنها را آزمایش می نمایند، یعنی چه ؟

چپاولگران مدرن، منافع خود را در آشوبها، کودتا ها، جنگ ها و تنش های مرزی و منطقوی می بینند. تا زمانیکه این سرزمین ها داری منابع هستند، بهره برداری می کنند وهمچنان از نیروی انسانی آنها کار می گیرند و به برده  سازی آنها می پردازند. از این برده ها طالب می سازند و طالب را یهودی ثابت می کنند، آنگاه بخشی از آنها را به  اسرائیل فرستاده، تا به جان مردم  بینوای فلسطین بیندازند و بخشی از طالبها را چون بربرها برای نابودی ارزش های انسانی  به شمال کشور رانده تا به جمهوریت های آسیای میانه و درفرجام به ذخایر نفت آنها ره یابند. می بینیم طالبها به هرات کشانیده می شوند تا از طریق مرز غربی وارد خاک ایران شوند.

در واقع دنیای متمدن، با دموکراسی کشتار، دموکراسی تجاوز و دموکراسی مافیایی- وحشی گری و بربریت را گسترش می دهند.

ناتواز طالبان یک توفان سهمگین و یک سیل مهار ناشدنی ساخته اند تا تمام منطقه را زیر و رو کنند.

امریکا و انگلیس سخاوتمندانه اجازه می دهند که مردم فقط با واژه های آزادی، انتخابات، دموکراسی و کنفرانس ها دلخوش دارند. مردم بینوا را به تماشای درامۀ انتخابات قلابی، با نقش های چند پهلوی کرزی درمجلس لندن و بن ، کابل و  ترکیه و سیرک سازمان ملل سرگرم می سازند.

هیهات، مگر مردم ما برای آیین قربانی هست شده اند، که روز صدها کشته برای خدایان سرمایه بدهند؟ 

سرزمین ما با خون انسان آبیاری می شود، تا درخت دموکراسی گلهای بدهد به سرخی خون و به عطر اومانیسم امریکایی و انگلیسی!؟

ما جای دریافت علت ها به معلول ها چسپیده ایم، وشاید این شعرگونۀ محمد قدس بیانگر علت ها باشد.  

" به پا خیزید

ای انسانها

زمان تنگ است

 و بدون بازگشت

 بپا خیزید

که خدایان

با تجربه ی هزاران ساله خود

با ساز و برگ نوین

ولباسهای تازه یی آماده می شوند

" لباس مذهب،

لباس ظلم و بی شرمی و بی حیایی

لباس برده داری"

بپا خیزید

صدای سهمگین زنجیر ها و قلاده های زرین آنان که برای اسارت

ابدی تو آماده می کنند:

در آسمانها پیچیده است

صدای که گوش فلک را کر می کند

زنجیر های خدایان کهن از آهن راستین بود و سنگین

اما خدایان نوین

زنجیرها و قلاده هایی می سازند

که زرین است و فریبنده

به سبکی ذره یی کاه و فریبنده گی دایمی

و دروغین و قلابی

بپا خیزید

وماسک های فریبنده ی این خدایان دروغین را برافگنید

تا چهره این هیولاهای آدمخور برهمه عیان گردد

قبل از آنکه زنجیر ها را برگرداگردهمگان فرو ریزند

قبل از آنکه انسان وزمین و هرآنچه در آنست در بند کشند

بپا خیزید

که گسستن زنجیر ها این بار

با ابدیت خواهد بود

وازآن پس واژه های انسانیت و آزادی از جهان رخت بربسته، به تاریخ

خواهد پیوست"

 

ثریا بهاء

خون فرزندم نگین سرخی بر تاج کرزی

شگفتا که هر شامگاهان مرا با آن شهید به خون آغشته دیداری است ،گویی سرخی شفق خون اوست وپنداری که تاریکی شب هنگام ردای اوست، چهرهء تابناک او لحظه یی می درخشد جراحتی می زند بر قلبم جاویدان،  نمی دانم  چرا اینهمه  شباهتی عجیب به پسرم دارد، تصویرش را می بینم که سرش را از تنش جدا می کنند و خون جوان و گرمش در تاج کرزی قطره قطره می چکد وآنگاه نگینی می شود به  سرخی یاقوت، فریاد مادرش دیوار پندار های مرامی شکند که نه : "سیا" کرزی را سزوار تاج یاقوت نشان نمی داند که بر فراز الماسها بدرخشد ،  بلکه " سیا "بالای سرش کلاه گذاشته است!!  وخون گرم متلاشی شده نقشبندی در شیار های کلاهش جریان دارد !                                                                    

جناب رئیس جمهور  !

 شاید شما ازمن بپرسید که چرامن همیشه از قطره های خون از رنگ سرخ ، رنگ سیاه وازسیا  حرف می زنم ؟ شاید فکر کنید که اندیشه ام سرخ است ، اما نه ، من به خونهای می اندیشم که"سرخ"ریخته است وهمچنان به خون های که" سیاه" ریخته است وبه خونهای که" سیا "می ریزد٠ چه ترکیب عجیبی است نه، آقای پرزیدنت ؟ مثل اینکه خوشت آمد سرخ ، سیاه و سیا  چه قشنگ باهم نقش می بندد، حتی دررگهای جانت ریشه میگیرد و دراندیشه ات گل میدهد واز آن گل های اندیشه ات دسته گلی می چینی به سرخی خون برای مردمت , مگر اینطور نیست ؟                

آقای کرزی !                                                                                                      

شب هنگام آن شهید برفراز قصر ریاست جمهوری تو می آید ، تپش قلب پاک  خود را بر لبخند پسر سه ماهه ات می گسترد ، موجهای خاطره یکی پی دیگری می آیند زیرو رو می شوند می شکنند، محو می شوند و برمی گردند، به یاد می آورد آن ٣۴ روزسیاه را که منتظر تصمیم توب ود بیاد می آورد که سرنوشتش فقط وابسته به یک کلمه " هان یا  نه"  تو بود ،٣۴ روز وقت کمی نیست  ، دراین روز ها فرزند تو تازه چشم به جهان گشوده بود وشاید ٢۵ روزش بود، اما توقامت جوان تنومند را که ٢۵ سال داشت  به خاک افگندی، نقشبندی چون قهرمانی جراحت برسینه اش فروکش می کند، برمی گردد و بامدان از بلندای تپه های شهر فریاد مادرش رامی شنود که دیوارهای آهنین استبداد ترا می شکند:" شما نمی توانید فریادهای مرا چون سربریده پسرم درخاک  پنهان کنید٠" گویا مادر با چشمانش یکایک اعضای تیم شما، پارلمان، وزیر فرهنگ ( که فرهنگش همانا فرهنگ سوغاتی پاکستان است ) و وزیر خارجه  را به محکمه می کشاند ، نه تنها برای خون فرزند خودش ، برای خون فرزندهمهء  مادران ، فریاد برمی دارد:                                                                                          

 

شما آقایان گشتابو !      

 شما که فرزندان مردم گرسنه و پا برهنه ما را به کشتار گاه می فرستید، ایمان داشته باشید که مردم محروم  سرزمین ما انتقام خون فرزندان خود را ازشما باز خواهد گرفت، شما ایمان داشته باشید که از هر قطره خون فرزندان ما صدها فدایی دلیر چون عبدالخالق برمی خیزد و روزی قلب همه شما را خواهد شگافت، شما ایمان داشته باشید که با فوران گذشته ها ... و رفتن در اعماق نیمه تاریک ضمیر، خود را ازقید و منطق زمان رهانیدن و در فضای غبار آلود سرخ ، سیاه وسیا ، رها کردن، رهایی نیست،  شما ایمان داشته باشید که مردم بیدار اند ، وقتی قامت جوانی به خاک و خون می غلتد، چطور مردم می توانند آرام و خون سرد در خیابانهای داخل و بیرون مرز قدم بزنند؟ ،برای هر قطره خونی که می ریزد آنها هم مسوولند، دیدیم که جنازه نقشبندی  خیابانهای پر تلاطم شهر را رنگی از خون و احساس می زد ازمقاومت سخن می گفت که ظلم راپس می زد از سری می گفت که از تن جدا می شد در لابلای شوکت پوشالی کرزی و مردم را به نبرد می طلبید،  برای رهایی و دست یافتن به باورهای نو که انگاره های درونی و ماندن در آن خود اسارت درچنبره یی است به مراتب مخوفتر از اسارت در حلقه های بیرونی که نماد عینی دارد، این خودآگاهی مردم رابه عصیان  در برابر همه پلیدی ها فرا می خواند٠                    

 بازخون نقشبندی در شیار های کلاه کرزی جریان میکند ، مادر با تردید دیوار های جبهه ملی را می شگافد ، آن جا هم صدای" احمد شاملو" طینین می اندازد ٠   

"خاک را بدرودی کردم وشهر را

چراکه او، نه درزمین ونه شهرو نه در دیاران بود

آسمان را بدرود کردم ومهتاب را

چرا که او ، نه عطرستاره نه آواز آسمان بود

نه ازجمع آدمیان نه از خیل فرشته گان بود

که اینان هیمه ی دوزخ اند

وآن یکان

درکاری بی اراده

به زمزمه یی خواب آلود

خدای را

تسبیح می گویند"

 

             محمد گل مومند بانی فاشیسم افغانی

محمد گل خان مومند یکی از بدنام ترین چهره های اشاعه دهندهء تبعیض نژادی وستم ملی در تاریخ کشور ماست٠وی بانهادینه کردن ستم ملی و فاشیسم  درکشور تضاد عمیقی رابین ملیت ها ایجاد نمود ، فرهنگ وافتخارات شکوهمند چند هزارسا له ی مارا به خاک وخون کشانید ٠

 محمد کل مومند با روش خاص فاشیستی خود در صفحات شمال کشور ، شهر کابل وکوهدامن زمین، دست به  تجاوز وکشتاراهالی بیگناه زد ، شمال وجنوب کشور را به جان هم افگند ، به نامهای  تاریخی و اصیل کشور دستبرد بی شرمانه  زد،  زبان پشتو را با تضعیف زبان شیوای فارسی واوزبیکی و نورستانی بر با خشونت تباری بر مردم تحمیل نمود ، آثارتاریخی را دشمنانه نابود کرد ، کتب فارسی واوزبیکی  را با خشم وکین  حسودانه به آتش کشید وخاکسترش را در" پته خزانه" گذاشت ٠ ای کاش مادرچنین فرزند جنایت کاری را قبل از تولد سقط میکرد  تا جنایتکاران امروز به پیروی از اندیشه وی دامن تاریخ را لکه دار نمی ساختند٠

 محمد گل خان مومندفرزند برگد خورشید خان متعلق به قبیله  شنوار بود که قبل از تقرر خویش بصفت  نایب الحکومه ء مزارشریف جهت اجرای وظیفه در قطغن ثبت نام کرده بود، با گذشت زمان از رسوخ بدر بار نادر شاه بر خوردارگردید، در توطئه ی علیه شاه امان الله  وسقوط دولت امانی همکار نزدیک نادر غدار وبرادران بود٠

 با به قدرت رسیدن نادر وبرادر مستبد او هاشم خان صدراعظم ، محمد گل خان مومند درهیأت برادر ششم نادر ، صاحب دم ودستگاه وامتیازات بی حد ومرزی گردید٠ وی بدستور هاشم ونادر بتأریخ ١۴ اکتوبر ١٩٢٩میلادی وهمچنان در اگست ١٩٣٠ بر مردمان شمالی که پس از سرکوب وشکست حبیب الله کلکانی تسلیم شده بودند با قوای منظم ومجهز نظامی لشکر کشی وحمله کرد ، قتل عامی را توسط لشکریان جنوبی اعم از جاجی ، منگل، جدران ، وزیری و احمدزایی بی رحمانه براه انداخت٠ او در این یورش بر مردمان بی گناه شمالی تحت شعا ر  " سرش چت ومالش تاراج" دست به کشتار مردان پیر، جوان ، زنان ، کودکان وغارت مال ودارایی مردم زدند این جلادان خلاف موازین و ارزش های انسانی و غیرت وناموس پشتونوالی مرتکب جنایاتی از گونهء اسیر گرفتن و بحیث غنیمت بردن زنان شده و زنانی که تن به تسلیم نمی دادند یغماگران شکنجه های گوناگون داده و از ضجه های شان لذت می بردند ٠

مرحوم غلام محمد غبار می نویسد " شاه محمود بردارنادرغدار تمام فعالیت های تخریبی خودش را درین ولایت بدست قوای وحشی پشتوزبانان ولایت پکیتا بنام ( افغان وغیر افغان) انجام داد واین خطرناکترین هسته  نفاق وتجزیه ملت بودکه در صفحات شمال کشور بدست او کاشته شد وبعد ها بدست محمد گل مومند آبیاری شد٠

" مرحوم میر نجم الدین انصاری می نگارد:" محمدگل مومند در سالهای سلطنت محمد ظاهر خان گفته : (من باید بمجرد سقوط سقوی در کابل وغلبه سمت جنوبی امر میدادم که چنداول کابل را سوخته مردم آنرا تار ومار ومال ایشان تاراج شود، اما این کار رانکردم وحال پشیمانم وخود را ملامت میکنم وبر ریش خود تف میکنم٠ )"   

کشتار ها وقتل عامهای بی رحمانه ی ناشی از قصاوت وتعصب شدید محمد گل خان مومندرا حتی جرید رسمی دولتی مانند روزنامه اصلاح که در حمایت از دولت مستبد نادرخانی نشرات وفعالیت داشتند نیز نتوانستند پنهان نمایند وبا وجود سانسور جراید از جانب مقامات دولتی ، روزنامه اصلاح در شماره ١٠ جدی ١٣٠٨ وشماره ١١جدی وشماره ٢٩حوت ١٣٠٨ با رعایت جانب احتیاط ومحافظه کاری مینویسد:" ١٩٢ نفر شمالی محبوس وهفتاد نفر کوهستانی اسیر وسر هفت نفر کوهستانی بکابل آورده شد ٣٠٠ نفر اسیر وعده ای مقتول  وعده یی فرار ، ۵٠ نفر دریک روز اعدام گردیدند٠"

قرار نوشته مرحوم غبار " در حالیکه شاه هرروز از ١٠ الی ۵٠ نفر مردم شمالی را به عنوان اشرار بدون محکمه گلوله باران میکرد مردم دیدند که نادر غدار ومحمدگل مومند به انتقام مرگ کیوناری خون مردم شمالی را تا آخرین نفر به خاک میریزد ، دست بیک سلسله اقدامات وقیامهای زدند واین قیام ها سندی شد تا بیشتر از پیش بریختن خون این مردم اقدام نمایند٠" 

محمدگل خان مومند مناسب ترین شخصی بود برای بیشبرد اهداف وبرآورده ساختن مقاصد شوم استعمار انگلیس در کشور ما ٠ وی به حیث رئیس تنظمیه ی شمالی با لشکر ی از جیره خواران انگلیس متشکل از اقوام وقبایل جاجی، منگل ، وزیری احمدزایی ، کروخیل وطوطی خیل  که تعداد آنها به ٢۵ هزار نفربالغ می شد تحت امر وقومانده خود علیه مردمان بیچاره وبی گناه وبی دفاع شمالی سوق داد ومحشری از بیدادگری قتل عام جور ،چپاول ، غارت ، بی ناموسی وتجاوز وحشیانه را براه انداخت ٠

مرحوم غبار می نگارد : " محمد گل مومند درین ولایت قیافه فاتح بخود گرفته ودرکمال تکبر وبی گانگی با مردم پیش آمد دشمنانه ووحشیانه بنمود، او قوای حشری ونظامی را در تاراج خانه ها ، انهدام دیوارها باغها ومحراق قلعه ها بگماشت وخود مشغول شکنجه ، اهانت ، لت وکوب مردم بود واز قیام کنندگان جان می خواست ، آنها ییکه پول ،طلا و سلاح نداشتند چوب میزد ، دشنام های رکیک ودور از شرف انسانی میداد ، حتی به تأیید سایرتاریخ نویسان ، تهدید به احضار زنش در محضر عام می نمود٠ اگر در خانه های تلاشی شده زیورات بدست شان نمی آمد زنان خانواده را تهدید به فروبردن سوزن در پستانهای شان می نمودند به گذارش شماره ۵٨ ماه دلو روزنامه اصلاح ، یک ( محمد گل مومندازمردم شمالی ٣٩٨٣۴ دانه طلا و ١۴٩٢٠۶ سکه نقره از خانه دزدی و به نادر غدار تقدیم کرد البته این حساب روزنامه شامل زیورات وپول نقد واثاثیه خانه مثل قالین وظروف نمی باشد که لشکریان وحشی صفت با خود بردند ٠)"

یک نفر پیر مرد شمالی که محمد عباس خان نام داشت در اظهاراتش راجع به وحشی گری های محمد گل خان مومند ولشکریان وحشی او چنین نقل میکند: " زمانیکه لشکریان جنگلی به خانه ما آمدند بعداز شکستاندن در وپنجره ها به خانه پسرم داخل شدند آرمونیه پسرم باز بود چند نفر ملیشه بخاطر صاحب شدن آرمونیه گویا که صندوق طلا است باهم به جنگ ودعواپرداختند تا بالاخره یکی از کلان های شان رسید وفورا" آرمونیه را بغل کرد وقتیکه دروازه آرمونیه در موقع بغل گرفتن بسته گردید ا خود صدایی بلندکرد ، دلگی مشر ترسید وآرمونیه را به زمین انداخت وهمه چند قدم دورتر از آرمونیه استادند واز ترس دست به آرمونیه نزدند( بعد دستار وپتوی مرا گرفتند ومرا بدرختی بستند وآنقدر چوبم زدند که از هوش رفتم ٠" (نقل قول از کتاب یغمای دوم منگلی ) ٠

همچنان شخص دیگری اظهار داشته است که وحشیان جنوبی دوشاب را که مردم شمالی از شیره انگور یا شیره توت درست میکنند ودر چلیک های چرمی یا داخل چاتی ها ذخیره میکنند ودر ایام زمستان با نان وچای صبحانه آنرا می خورند خیال کردند که روغن یا تیل شرشم یا تیل سیاه است ، درموهای دراز، بروت هاوچپلی های خود مالیدند ، چونکه آنها به چرب کردند موهای سر شان با تیل سیاه عادت داشتند ٠                                       

وزیر محمد گل خان مومندکه  نخستین سردمدارفاشیسم ، اپارتاید نژادی و ستم ملی در افغانستان بود برای تطبیق پروژه های  فاشیستی وپشتونیزه کردن افغانستان وستم ملی براقوام شمال کشور به یک تعداد عناصر فاسد و جنایت پیشه ی دیگرنیز ضرورت داشت، آنجمله بااختر محمد( پدر داکتر نجیب الله ریس جمهور)  که در قریه ی میلن پکتیا چلی مسجد بود وصرف چند سوره نزد ملا بیش نخوانده بودواضافه از آن سوادی نداشت آشنا گردید وی  نخست در ولایت قطغن به عنوان شاطر زیر رکاب اسپهای محمد گل مومند وسپس با فرا گرفتن  تعلیم از مکتب درندگی محمدگل مومند وستم برمردم شمال به جاه ومقام رسیدوعلاقه دار قطغن مقرر گردید ، وحشت فطری وی با اندیشه فاشیستی محمد گل مومندسازگار گردید واین چلی مسجد بر سرنوشت مردم قطغن فرمان میراند وبا رشوه ستانی وچوروچپاول مردم در مسیر اندیشه فاشیستی محمد گل مومندحرکت میکرد، این جنایت کاران  فاشیست دریک اتحاد نا مقدس  تخم نفاق وستم ملی را در شمال کشورکشتند که اختر محمد بوسیله محمدگل به داود خان صدراعظم  وقت معرفی وسپس به عنوان وکیل تجار درپشاور پاکستان مقرر گردید،  این چلی مسجد ازطریق جاسوسی دوطرفه ودوشیدن گاو شیری "مساله پشتونستان "ورشوه ستانی ازتجار، صاحب ملیونها افغانی گردید و شعارش چهار "پ" بود،  پشتو، پشتون، پشتونستان، پکتیا٠ علاوه از پدر خاین داکتر نجیب مولانا عبیداله صافی سرمدرس مدرسه ی اسدیه  ،عبدالغفور خان از ناقلین سر پل ، حکیم بای از ناقلین بوینه قره ، عبدالجبار خان حکمران شبرغان ، داد محمد خان حکمران بلخ ، ضیاء خان ، مولانا حبیب الله معلم جبری کورس پشتو وغیره عناصر متعصب قبایلی در سر کوب مردمان بی گناه از ملیت های با فرهنگ تاجیک اوزبیک، هزاره وترکمن وقتل وکشتار آنها وبه بند وزنجیر کشیدن روشنفکران در صفحات شمال  کشور ثبت تاریخ است٠

شیوه برخورد غیر انسانی وفتنه انگیزانه محمد خان مومند وهمراهانش دربرابر ملیت های غیر پشتون  روشنفکران سمت شمال را واداشت تامحافل مخفی وشب نشینی های را براه اندازند وراه چاره برای نجات مردم بجویندکه میتوان از اشخاصی چون میرزا محمد قاسم ، فیض الله بای ، سید عمر کرنیل سید صادق گوهری ، مولوی صاحب خال محمد خسته شاعر وعارف مشهور ، عبدالصمد جاهد، میرزا ثاقب شاعر، عبدالاحد رقیم ، میرزا غلام علی قانون ، سید حسین آقا، حلال الدین بدری ، شریف  شاه، قاری سید اکبر ، حاجی محمد علی ، حاجی عبدالرزاق نثاری ، میرزا فراح الدین ، نورمحمد رئیس روضه، سید شاه ، اکبر لالا، مولوی غلام حیدر ، مولوی محمد عثمان ، عبدالله نصار وغیره از ولایت بلخ نظیر قل ، نظر محمد نوا، ابوالخیر خیری از میمنه آقای کریم نزهی از اندخوی ، مخدوم اسماعیل از خلم ، سید محمد دهقان از کشم ولایت بدخشان ، وکیل محمد صدیق از رستاق ولایت تخارنام برد ٠

از کار نامه های جنایت باردیگر وزیر محمد خان مومند یکی اینست که ده ها جریب زمین آبی و للمی حاصل خیز مردمان صفحات شمال ، شمال شرق وغرب کشور را با جبر واکراه از مالکان اصلی آن غصب  وبرای ناقلان قبایل پشتون اعطاء کردکه ذکر تک تک آن با تفضیل از حوصله این نوشته خارج است  او با چنین بخشش  های خاینانه حقوق باشندگان اصلی وبومی مناطق شمال را لگد مال وصدای شکایات آنها را در گلو خفه کرد ، عده ای  را روانه زندانها نمود وتعدادی را بطورمخفی وعلنی بکام مرگ فرستاد وجمعی را به  ولایت کابل وسایر ولایات تبعیدکرد که سرنوشت این زندانیان ستم  فاشیستی محمدگل مومند کم ازآوارگان فلسطین بدست صهیونیست های یهودی نبود وشاید هم خون مشترکی در رگهای شان جریان داشت ٠وباین ستم ملی مردمان اصلی شمال را درولایات دیگر تبعید وخانه ها وزمین های شان  را به پشتون های ناقل بخشید  که این سیاست صیهونستی محمد گل مومند روی فاشیسم هتلری را سفید کرد ٠   

محمدگل مومند بااین کارروایی های محیلانه وتفرقه جویانه  آتش نفاق ودشمنی را درمیان ملیت های برادر ساکن در کشورما برافروخت که منجر به قتل وخون ریزی وبرادرکشی دوامداری در افغانستان گردید ٠آتش  تبعیض نژادی ، سمتی وزبانی را بر افروخت واین دوزخ چی تمام امکانات وامتیازات را به قبایل پشتون و زبان پشتوقایل گردید وبا نسل کشی های بی حد ومرز وتضعیف زبان فارسی کمر خیانت بست وزبان فارسی را که طی صدها سال بشکل سالم وطبعی  رشد کرد و زبان شعر وادب و تحریر مردم و دربارگردید ، متاسفانه  شوونیست های زبانی خواستند تا این زبان مشترک و وحدت  همه اقوام را صدمه زده ،  زبان اقلیت ونامانوس پشتو را که که در حالت احتضار بود برزبان اکثریت مردم با خشونت تباری حاکم سازند٠

محمد گل مومند با سوء استفاده از مقام شامخ دولتی وصلاحیت های بی حد ومرز که استبداد نادری وهاشم خانی به او اعطا کرده بود  تمام مضامین مکاتب ،دانشکده ها وآموزشگاه ها را اززبان فارسی که زبان اکثریت جامعه بود به زبان نا آشنای  پشتو تبدیل نمود ،کورس های جبری زبان پشتو را بوجود آورد وبه مطبوعات وقت دستور داد که حتی عناوین  کتاب های  نویسندگان زبان فارسی باید حتما" به زبان پشتو باشد در غیر آن اجازه نشر داده نشود٠بنابر برنامه سازی های فاشیستی وی هزاران جلد کتاب باارزش فارسی  واوزبیکی طعمه ی حریق گردید درشمال کشور تمام کتیبه های خطی و سنگ های قبور را از بین برد  وحتی کتاب های درسی  مکاتب  رانابودکردند وبه جا ی آن ناشیانه به نشر کتب پشتو که ازهر نوع  ارزش علمی ، ادبی وفرهنگی تهی بود پرداختند که این زخم خونین در پیکر معارف ما تا هنوزپیداست ٠

محمد گل مومند نه تنها در ساحه تفرقه اندازی قومی وملیتی نقش خائنانه بازی کرد بلکه در ساحه فرهنگ وادبیات کشور نقش یک دشمن خون آشام را با زبان وفرهنگ فارسی بازی نمودوقرنهااین زبان را درزندان عقاید تنگ نظرانه فاشیستی خود زندانی کرد، که باین همه حسادت ابلیس مأبانه خود نتوانست سرسوزن هم کار سازنده ومثبتی برای زبان پشتو انجام دهد تا از یک فرهنگ غنی وسیال برخورشود وبتواند زبان ادب ،قلم ودانشگاهی گردد ،هم بزبان فارسی خیانت نمود وهم نفرت وانزجار مردم را بر علیه زبان پشتو بر انگیخت ٠

محمد گل مومند  با نیت شوم فاشیستی نام های تاریخی کشورراکه هویت  مشخص چندین صد ساله داشتنداز  تاریخ وجغرافیای کشور ما نابود کرد وبه جای آن اسم های جدید پشتونی برگزید و با چند خائن دیگر سرنوشت کشور ومردم را رقم میزد که این ترور هویتها  وتغییرنامهای تاریخی  خراسان لکه ننگی است بر جبین این نژاد پرستان٠ چنانچه درولایت هرات نام تاریخی منطقه سبزوار،که زادگاه  دانشمندانی چون مولانا حسین واعظ کاشفی  سبز واری بود به" شیندند" ونام پوشنگ یا فوشنج را که مهد زایش  طاهر پوشنگی بود  به" پشتون زرغون "تبدیل نمودند ولی تا امروز مولانا حسین کاشفی را بنام سبزواری یاد میکنند نه شیندندی که بعد از تغییر نام  شیندندایران با زرنگی اسم سبزوار را برای منطقه ی خود دزدید، واین خیانت آگاهانه در مورد قهرمان ملی ما طاهر پوشنگی نیزنا بخشودنی است طاهر پوشنگی عیار وسپه سالار بزرگ عرصه پیکار وسیاست که لشکر امین الرشید را تار ومار کرد ومامون الرشید را بر تخت دارالخلافه  ی عباسی در بغداد نشا ند وبه پاس همین خدمتش به حیث والی هرات مقرر شد وسپس اعلان استقلال میهن خود خراسان را از یوغ استعمار عرب وخلافت عباسی نمود، تا امروزکسی نگفته که طاهر" پشتون زرغونی"بلکه تاریخ خراسان وی را بنام طاهر"پوشنگی" یا فوشنگی می شناسدندوهمچنان ابو مسلم خراسانی راهرگز ابومسلم افغان نگفتند ونمی شود تاریخ را با اسم  گذاری های فاشیستی گول زد ٠ محمدگل مومند درولایت هرات نام "قره تپه" را به "تورغندی" تغییرداد ٠

محمدگل مومند در صفحات شمال کشور نیز دستبردبه  نام های  تاریخی زد چنانچه در منطقه بلخ نام قریه" چهار باغ گلشن" را به" شینکی" ، نام" قلعه چه " را به" اسپین کوت "، نام" ینگی آرق را به "نویکوت" ، نام "دکبر جین" را به" شلخی" نام "هزاره چقیش" را به" استول گی " ، نام "رحمت آباد" را به "جرگی " ، نام " یول بولدی" را به "لیندی"، نام " ده دراز"را به "غشی" ، نام" قوش تپه" را به "منگولی"،نام "سمرقندیان" را به" زرغون کوت"، نام "حصارک " را به" اوغز "، نام "چهارسنگ" رابه "سلورتیگی"،نام پلاسپوش را به "زوزان " نام "عباد" را" به دیره گی " ، نام" چهل ستون" رابه"غندان" ، نام "کودوخانه را به " باندگی" ، "نام کشک عبدل رابه " بانده" ، نام "کول انبو" را به" منده تی"، گذاشت

جنایت نابخشودنی وبزرگ دیگرمحمد گل مومند که ازسرلج وعقده خودکوچک بینی وی ودشمنان فرهنگ وتمدن فارسی مایه میگرفت، تغییر نام  قریه بهاء الدین بودکه به افتخار زادگاه مولانا جلا ل الدین بلخی  به اسم پدرش" بهاء الدین " نامگذاری شده بود، متأسفانه بایک خیانت تاریخی وعقده وجنون فاشیستی به " اشپوله " تغییر نام داده شد ، معنی" اشپوله" را باید ازفاشیستان قبیله پرسید؟!

چرا اسم زادگاه بزرگترین دانشمند وشاعر زبان فارسی که افتخار بشریت است از زادگاه اش زدوده می شود تاایرانیان وی را به جهان از ایران امروزی معرفی نمایند ؟ واین قبیله سالاران بی فرهنگ خود میروند وازآن سوی  مرزهای پاکستان خوشحال ختک ورحمان بابا را پیدا نموده اسمهای جاده های این طرف مرز بنام خوشحال خان مینه ،مکتب خوشحال خان ، لیلیه خوشحال ورحمان بابا نامگذاری می کنند  مگر اپارتاید شاخ ودم دارد؟

نام " ایلمانی" را به" وچه ونه" ، نام سلطان خوجه ولی را به میروندی، نام "باغ وراق" را به " حاجی کوت"، نام " زاموکان" را به " کاکاکوت" ، نام " بنگاله" را " به ورخی" ، نام " آق تیپه" را به "اسپین کی" ٠ در شبرغان نام " تخت سلطان " را به" شین کوت" ونام "حسن تابین" را به" غزگی" ٠               

در آقچه نام " آقچه نمای " را به " بتی کوت"، نام " گومک صالح" را به "بتی" ، نام " بوینه قره" را به " شول گره" ٠ در ولایت سمنگان نام قریه " گل قشلاق را به " جوغی" نام " کته قشلاق" را به " جگه بانده" نام "مینگ قشلاق" را به "زندی کوت " ، نام " لرغان" را به "کلای وزیر" ، نام " جوی زندان " را به "جوی ژوندون"، نام دره " زندان " را به دره ژوندون تغییر داد٠                                                         

اگر مردم این مناطق نام اصلی وتاریخی آن را بر زبان میراندند مورد اذیت وباز داشت وشکنجه قرار میگرفتند ٠

مگر چه کسی کشور را به نام این فاشیست سجل کرده بود که با این همه صلاحیت عام وتام نام های تاریخی کشور را تغییر دهد  ؟    همچنان در جوزوجان بنابر هدایت محمد گل مومند "کمال الدین اسحق زی  " یازده نفر  دهقان اوزبیک را زنده پوست کرد وبعد مرده های شانرا در میان خرمن گندم آتش زد ، زمانیکه مردم برای شکایت این جنایت اسحق زی نزد ظاهر شاه آمدند حکومت وقت همه شکایت کنندگان  را نیز روانه زندان کرد ٠

محمد گل مومندودنباله روان وی نه تنها بادست درازی های بی شرمانه درتغییرنام صفحات شمال وغرب کشوراقدام کردند  بلکه با بیرحمی صیهونستی خود نام بسیاری از مناطق شهرکابل را به زبان پشتو واشخاص پشتون نام گذاری کردندو بخشهای از قدیمی ترین محل بودباش مردم اصیل  وزادگاه  روشنفکران نویسنده وشاعر کابل را بنام جاده "میوند!؟ "مسمی کردندوبا این پلان های فاشیستی غلام محمد فرهاد"پاپا" عقب اپارتمان های جاده میوندرا که قبلا" باغها وگل وگلزار بودند به بدرفت بزرگ ومتعفن شهر تبدیل نمودند،  نام  " کوته سنگی "که  نام  شاعره" بی بی سنگی" اولین زن سیاست مدار کابل زمین بود و اشعارش بدست عبدالرحمن خان افتاد و وی را در اتاق یا کوته" سنگی" محبوس کرد و طبق نوشته داکتر اسداله شعور نام کوته سنگی از نام این زن مأخوذ گردیده که با سیاست تنگ نظرانه  کوته سنگی به  " میرویس میدان "  تغییر نام داده شد ،  نام" ده بوری "را به " جمال مینه " ،نام بخشی از " شاه شهید وسیاه سنگ " را به نام " سید نور محمدشاه مینه" ومحلی در " ده افشار " را بنام سپین کلی" ، " قلعه ی جرنیل " رابنام " خوشحال مینه " وقستمی از قدیمی ترین نامهای شهر کابل را که بنام کوچه های " بازار ارگ ، خیابان ، پل خشتی ، کوچه علی رضا خان وشور بازار" یاد می شدند بنام " جاده نادرپشتون " نام گذاری گردید، ومحوطه  فواره های این محل را  " پشتونستان وات " نام گذاری کردند آنطرفتر" پشتنی تجارتی بانک "عرض اندام کرد،  نامها آب ورنگ فاشیستی ( پشتون تباری ) بخود گرفت وگویا هر زنده جانی باید بنام پشتو ، پشتون وپشتونستان نفس میکشید، همچنان مکرویان اول را بنام" نادرشاه مینه" ومنطقه وسیع دیگر را بنام " وزیراکبر خان مینه " نام گذاری کردند ٠

همچنان تعداد زیادی از مکاتب را در شهر کابل بنام اقوام پشتون کردند مگر درین شهرمادران اوزبیک ،هزاره وتاجیک هرگز فرزندانی  نزاده بودند مگر شهر خالی از شخصیت ها انقلابی ومبازرینی چون ، غبار، محمودی،سرور جویا ،  سعدالدین بهاء ، علی اصغر شعاع ،اسماعیل بلخی ، براتعلی تاج ، عبدالخالق  قهرمان ، ابراهیم صفا ، انور بسمل ، ،محمد ولی خان  دروازی ، طاهر بدخشی، مجید کلکانی ونویسندگان و شاعرانی چون  واصف باختری ، سپوژمی زریاب ، لطیف ناظمی وصدها ها تن دیگر بود؟  که مکاتب و دارالمعلمین ها و لیله های شهر کابل بنام افرادی که نه تنها از کابل بلکه از افغانستان نبودند نام گذاری شد چون مکتب و لیلیه  خوشحال خان و محلی بنام "خوشحال خان مینه" مسمی گردید وهمچنان لیله ومکتب رحمان بابا،  مکتب نازوانا(مادر میرویس هوتکی ) ، مکتب زرغونه ( مادر احمدشاه درانی ) مکتب ملالی ، شفاخانه بنام ملالی "ملالی زژنتون" و حالا جایزه اسکار دولت کرزی بنام ملالی است ملالی که هرگز وجود نداشته است  ( ملالی دختری  جعلی عبدالحی حبیبی بود تا از قندهار در جنگ میوند قهرمان زنی داشته باشند و این زن تا اکنون نه سال تولد دارد نه سال مرگ ، نه نام پدر ومادر ، نه گوری دارد و نه بیوگرافی ، چون تا حال عقل حکومت پشتونخواه برای این جعل عبدالحی حبیبی  کار نکرده بود  ممکن فردا باز برای ملالی قبر و سال تولد وسال مرگ ونام پدر ومادری بسازند و شاید مکتب دیگری را بنام مادر ومادر کلان ملالی افغان نام گذاری کنند) وهمچنان مکتب نادریه بنام نادرغدار دیره دونی ، مکتب حبییه بنام حبیب الله خان نوکر استعمار انگلیس ومکتب شادخت مریم و شاخت بلقیس نواسه های نادر دیره دونی وصدها نام دیگر بنام یک قوم خاص که  به این نامها در قندهار و جلال آباد وپکتیا و هلمند نیزجاهای مسمی شده ولی در مناطق پشتونی  هیچگاه یک محل یامکتب بنام  تاجیک ازبیک و هزاره و نورستانی نام گذاری نمی شود وهمچنانکه والی ها باید  پشتون باشند و باز میگویند" دا زمونژ بابا وطن " بابا هم  هویتش مشکوک  برآمد؟ !

گذشته از نامهای جاها در هیچ نقطه دنیا واحد پولی یک کشور به نام یک قوم نیست مثل " افغانی " و یا لباس  افغانی که متعلق به قوم بی هویت کوچی است بنام" لباس ملی" کشورجا زده شده است  و رقص مردم قبایل پشتون را بنام "اتن ملی "بالای همه مردم قبولانده اند که گویا ملیت های دیگر نه لباس دارند و نه رقص مخصوص  خودرا،  همه را در فرهنگ یک قبیله ذوب ومنحل کردن و خود در فرهنگ شهری دیگران ذوب نشدن از  اصول اساسی صهیونیزم است ٠  محمد گل مومند برای اشاعه این آرمان آگاهانه به اشخاصی جعل نویسی   چون حبیبی وچند تن پشتونخواه دیگر و پشتو تولنه ضرورت داشت تا با ساختن  ( پته خزانه ) به درمان عقده  های فرهنگی خودبپردازند ، اما به  ریش خود خندیدند ، بعدسرود ملی را که در حقیقت سرود فاشیستی  است  به زبان همان یک قوم خاص نواختند که امروز طبل رسوایی شان از بام اسرائیل پایین افتاد٠

این بود گوشه ناچیزی از جنایات محمد گل مومند ودنباله روان  سر در کفش، به امیدروزیکه مجسمه محمدگل مومند  را بنام بابای فاشیسم  صهیونیسم افغانی بسازند!

 ثریا بهاء

کرزی در نقش شیطان درامهء "اتللو"

درامهء تللوی شکسپیر بار دیگر در سدهء ٢١ به وسیله گوردن براون روی پرده آمد. اینبار نقش " یاگو"  شیطان درامهء اتللو را کرزی با چیره دستی که در متنش حقارت تباری و تنزل انسانی نهفته است  بازی کرد.لندن این اقامتگاه مقدس استعمار کهن و نو، بار دیگر گواه شرف باختگی برده ء نا خراشیده یی بود  به نام حامد  کرزی،  که با  فرو دستی شرم آوری نقش شیطان درامهء  "جلسه ی لندن "را بازی نمود.

آیا حتمی است که انسان برای ماندن درقدرت، این همه تن به پستی و زبونی بدهد؟

آیا حتمی است که برای تداوم جنایت سالاری تبار خود تا این حد در مرداب  تنزل انسانی سقوط کند؟ 

آیا حتمی است که کرزی برای حفظ قدرت پوشالی خود، دستان خون آلود استعمارگران جهانی را ببوسد و ازملاعمر خون آشام ، این واپسین نیاندارتال  ماقبل تاریخ،  صلح گدایی کند؟

بُعد فاجعه عمیق ترازآن است، که بوسیله ی دلقکان نگون مایه یی چون کرزی ها بازی می شود.  تار های این عروسکان  کوکی روی پرده، با دستان  خونین استعمار گران پشت پرده به حرکت درمی آید.  

اگر تاریخ استعمار کهن و نو را با ژرف پویی و ژرف نگری ورق بزنیم می بینیم که  انگلیسها بیشتر از دو سده قبایل پشتون را با دادن پول و امتیازات خریده و استفاده کرده اند. آنها فرهنگ معامله گری، رشوه ستانی وانگل صفتی را در بین قبایل دو سوی مرز نهادینه نموده اند.

انگلیسها برای تقسیم مجدد جهان بین خدایان سرمایه، به یک قشر انگل صفت چون ملاعمر، ملا کرزی، اشرف غنی، احدی و خلیل زاد نیاز دارند. آنها را از میان قبایل  برگزیده برای شان تعیین وظایف می نمایند. به وسیله ی آنها زنجیر ها و قلاده های زرین برای مردم بینوای ما می سازند.

 سرمایه داران اصلی جهان و شرکت های بزرگ چند ملیتی، امپراتوری های بزرگی را بنیاد نهاده اند، که همچو بارگاه خدایان، برده داری نوین انسانها را، با جنگ های منطقوی ادامه می دهند.  برنامه های اصلی این برده سازی که در واقع گله سازی کشور های آسیایی و افریقایی می باشد، بدست چند سرمایه دار بزرگ جهانی وعوامل صهیونیستی اعمال می شود. اینک بدون نام، قدرت آنها درشرکت های بزرگ چند ملیتی، نفت و واحد های تولیدی و صنعتی  با همکاری روسیه و چین خارج از مرز ها می روند، تا انسان و جهان و آنچه در آنست در اسارت خود در آورند.

 

آنها به اشخاص چون کرزی ها نیاز دارند تا منافع منطقوی آنها را پاسبانی نمایند.استعمار نو از این پس به وجود مردان و زنان خود ساخته و بزرگ و مردان تاریخ ساز درمقام ریاست جمهوری و در رأس کشور ها نیازی ندارند. آنها افراد مطیع و معمولی را می سازند و قدرت می دهند و هرزمان که لازم باشد بر کنارش می کنند.

تمام مذاهب چون افزاری برای نفوذ و حفظ منافع استعماری آنها کار گرفته می شود. برنامه های آنان چنین است که در آغازین سده ی بیست و یکم، همه مذاهب و گروه ها در اختیار آنها و بر اساس طرح آنها حرکت کنند و در اواخر سده ی بیست و یکم، آنها حاکم مطلق و نامرئی کره زمین خواهند بود. آنگاه این گله های خود ساخته ی آنها با چه نیروی می توانند با یک قدرت نا مرئی مبارزه کنند؟

استعمار گران مذهب را در خدمت خود گرفته اند تا سرزمین های زرخیز و دست نخورده و ذخایر نفت آسیای میانه و کشور های دیگر را در اختیار کامل خود داشته باشند. آنگه مذاهب را پس از استفاده ی لازم بوسیله ی خود مردم به زباله دانها خواهند سپرد.

همچنان تنش های تباری، نژادی، مذهبی و زبانی را دامن زدن و مرز های ملیتی را ایجاد کردن، شیوه ی دیگر چپاوگران جهانی است. می بینیم که در افغانستان شیعه بازی و مذهب وهابی را چگونه از مجرای حکومتی بوسیله کرزی اعمال می کنند. پس از دو و سه هزار سال  برای تثبیت هویت  یهودی پشتونها ( دی-ان- ای) آنها را آزمایش می نمایند، یعنی چه ؟

چپاولگران مدرن، منافع خود را در آشوبها، کودتا ها، جنگ ها و تنش های مرزی و منطقوی می بینند. تا زمانیکه این سرزمین ها داری منابع هستند، بهره برداری می کنند وهمچنان از آن از نیروی انسانی آنها کار می گیرند و به برده  سازی آنها می پردازند. ازاین برده ها طالب می سازند و طالب را یهودی ثابت می کنند، آنگاه بخشی از آنها را به  اسرائیل فرستاده، تا به جان مردم  بینوای فلسطین بیندازند و بخشی از طالبها را چون بربرها برای نابودی ارزش های انسانی  به شمال کشور رانده تا به جمهوریت های آسیای میانه و درفرجام به ذخایر نفت آنها ره یابند. می بینیم طالبها به هرات کشاینده می شوند تا از طریق مرز غربی وارد خاک ایران شده، اسراییلی ها را از دغدغه ی گویا بم اتمی احمدی نژاد راحت سازند.

در واقع دنیای متمدن، با دموکراسی کشتار، دموکراسی تجاوز و دموکراسی مافیایی- وحشی گری و بربریت را گسترش می دهند.

ناتواز طالبان یک توفان سهمگین و یک سیل مهار ناشدنی می سازد تا تمام منطقه را زیر و رو کند.

امریکا و انگلیس سخاوتمندانه اجازه می دهند که مردم فقط با واژه های آزادی، انتخابات، دموکراسی و کنفرانس ها دلخوش دارند. مردم بینوا را به تماشای درامهء انتخابات قلابی، با نقش های چند پهلوی کرزی( یاگو) درمجلس لندن، کابل، ترکیه و سیرک سازمان ملل سرگرم می سازند.

هیهات، مگر مردم ما برای آیین قربانی هست شده اند، که روز صدها کشته برای خدایان سرمایه بدهند؟ 

سرزمین ما با خون انسان آبیاری می شود، تا درخت دموکراسی گلهای بدهد به سرخی خون و به عطر اومانیسم امریکایی و انگلیسی!؟

 

ما جای دریافت علت ها به معلول ها چسپیده ایم، وشاید این شعرگونه ی محمد قدس بیانگر علت ها باشد.  

" به پا خیزید

ای انسانها

زمان تنگ است

 و بدون بازگشت

 بپا خیزید

که خدایان

با تجربه ی هزاران ساله خود

با ساز و برگ نوین

ولباسهای تازه یی آماده می شوند

" لباس مذهب،

لباس ظلم و بی شرمی و بی حیایی

لباس برده داری"

بپا خیزید

صدای سهمگین زنجیر ها و قلاده های زرین آنان که برای اسارت

ابدی تو آماده می کنند:

در آسمانها پیچیده است

صدای که گوش فلک را کر می کند

زنجیر های خدایان کهن از آهن راستین بود و سنگین

اما خدایان نوین

زنجیرها و قلاده هایی می سازند

که زرین است و فریبنده

به سبکی ذره یی کاه و فریبنده گی دایمی

و دروغین و قلابی

بپا خیزید

وماسک های فریبنده ی این خدایان دروغین را برافگنید

تا چهره این هیولاهای آدمخور برهمه عیان گردد

قبل از آنکه زنجیر ها را برگرداگردهمگان فرو ریزند

قبل از آنکه انسان وزمین و هرآنچه در آنست در بند کشند

بپا خیزید

که گسستن زنجیر ها این بار

با ابدیت خواهد بود

وازآن پس کلمات انسانیت و آزادی از جهان رخت بربسته، به تاریخ

خواهد پیوست"

 

(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

 

ثریا بهاء

 

آنگه که بینش انتقادی غروب کند،  فاشیسم طلوع می کند  

" یکی از مخاطراتی که امروزه بر اندیشه سایه انداخته، خطر ادغام و جذب شدن در دستگاه سیاسی -اجتماعی  حاکم است. روشنفکر اگر نتواند فاصلۀ انتقادی خود را با دستگاه حفظ کند از روشنفکری خلع می شود، دیگر نمی تواند روشنفکر باقی بماند، به مزدور فرهنگی سیستم حاکم بدل می شود و خود را می فروشد. کار او توجیه و تفسیر ایده آل وضع موجود و خیانت به مردمی است که رنگ روی آستین شان، مردمی که نام هایشان، جلد شناسنامه هایشان درد می کند." هورکهایمر

حکومت مافیایی کرزی با کشتار، ترس، تجاوز و فقرعمومی نهادهای واسط میان دولت و مردم را می بلعد، پارلمان را بر می اندازد و تمام قدرت را در حلقۀ تیم حاکم و سازمان قضایی  قبیله یی خود متمرکز می کند و در نهایت سرآمدها و نخبه ها را به عوام تبدیل می کند تا همگی در بدبختی و بنده گی با هم برابر شوند و آنگاه شعار ریاکارانۀ  وحدت ملی  با هویت افغانی سر می دهد، که درواقع هویت های ملیتی و فرهنگی با هم متحد نیستند، بلکه کالبدهای مردگانی اند که در کنار "هویت افغانی " دفن شده اند.

 دراین نوع حکومت "هر کس کورکورانه تسلیم ارادۀ مطلق فرمانروا است" تسلیمی زبونانه که آدمی را از ماهیت خویش تهی می کند و در ردیف  گله های حیوانی قرار می دهد. حکومت استبدادی مردم را به فرومایگی  تنزل می دهد. چاپلوسی، کرنش، اطاعت و ستم پذیری را توسعه می دهد و در نهایت راه انسانی زیستن را سد می کند. استبداد، همه را یک شکل و هم شکل می خواهد تا آسان تر بتواند بر گله ها حکومت کند. در حکومت های استبدادی، اخلاق به انحطاط کشیده می شود، و چه انحطاطی از این بالاتر که آدمیان به چاپلوسی و ترس و زبونی و فراموش کردن خود، دچار شوند٠مونتسکیو، معتقد است که در نظام های استبدادی حتی حاکم و سلطان در تارهای بندگی اسیر می شود، زیرا سلطان مستبد بردۀ کسانی می شود که لذایذ زندگی اش را فراهم می کنند. از این رو همواره نگران سرکشی رعایایی است که پایه های قدرتش را محکم می کنند. همانند گونه که هگل نیز در شرح رابطۀ خدایگان و بنده به آن اشاره کرده است. هگل معتقد است که در نسبت میان خدایگان و بنده و برای بقا و تداوم این رابطه، خدایگان به بنده گان بیشتر وابسته و محتاجند تا بنده گان به خدایگان. این سخن از آن رو مهم است که نشان می دهد سقف نظام استبدادی و خدایگانی بر ستون رعایا استوار می ماند و تا این ستون بر پا باشد رابطۀ سلطانی و خدایی تداوم می یابد. ستون برپا شدۀ رعایا، ماهیتا از مصالحی مانند ترس، جهل و اطاعت تشکیل می شود.  

 تاریخ خودکامگی نشان می دهد که سیاست در نظام های استبدادی، از معنای اصلی خود خارج می شود و"به حد دسیسه های تیم حاکم، نجوای اسرار و منازعات و شایعه پراکنی های حرمسرایی تنزل می یابد." کارمندان اداری مستخدمین، به گماشتگان حاکم مستبد تبدیل می شوند. مونستکیو از شاهزاده یی  نقل می کند که به خواجگانی که بر حرمسرایش حاکم بوده است، خطاب می کند: "شمایان اگر ابزارهای حقیری نباشید که بتوانم خردتان کنم، پس چه هستید، شمایانی که فقط تا زمانی وجود دارید که بدانید چگونه اطاعت کنید، شمایانی که فقط به این دلیل در این جهان وجود دارید که تحت قوانین من زنده گی کنید یا به محض این که من دستور دادم بمیرید." در نظام های استبدادی، ارکان زنده گی اجتماعی و نهادهای حقوقی در هم می شکند. مونتسکیو "از پارلمان ها به عنوان ویرانه هایی که زیر پا لگد کوب شده اند نام می برد." نهادها و سازمان ها در نظام های جبار، نمایندۀ ملت نیستند،  بلکه همۀ  آنها در برابر قدرت استبدادی که همۀ موانع را از مقابلش برداشته است سر  فرو آورده اند. 

استبداد گری و استبداد پذیری در تارپود زنده گی اجتماعی ریشه می دواند. استبداد به فساد زبان، فساد اخلاق، فساد فرهنگ و فساد دین منجر می گردد. در نظام های خودکامه، انسان به "شیی" تبدیل می شود تا به "شخص". مردم به منزلۀ ابزارها و اشیایی تابع و پیرو، در خدمت چنین نظام هایی به کار گرفته می شوند  و به سمت اطاعت ( حتی اطاعت خود خواسته و پیروی از روی رضایت) تمایل پیدا می کند تا در پناه آن به امنیت برسد و در سایۀ قدرت، بتواند زنده گی کند. انسان میان تهی، البته از زیستن بدون تکیه گاه قدرت و رویارویی با خود و مسوولیت انتخاب کردن می هراسد و می گریزد و این همان راز گریز آدمی از آزادی  و بینش انتقادی است که فاشیسم طلوع می کند ٠

 


[1] هو رکهایمر  

 

 

   ثریابهاء

  

       نگرشی بر"غزل در خاک و صدابرف"                                    

آنگهی که چشم با زکردم وجهان را دریافتم، به شعرو ادبیات وهنر داستانی پیوسته عشق ورزیده ام ، اما با دریغ زندگی من درپهنه ی گستردهء زمان دستخوش توفانهای سهمگینی شد که در فراسوی آن به یک سلسله ارزشها وبارورهای دیگری دست یافتم ،اگراین باورها برمبنای پندارهای دنیای خاص خودم بودند، صادقانه درهستی وپندارهای خود دگرگونی می پذیرفتم ، ولی اگر باورهایم ریشه در واقعیت های درد ناک زندگی مردمم و مردم جهان داشتند، آنگاه باورهایم چون خوشه های خشمی گل خواهند داد وچون یک هستی زنده درجامعه به نبرد وستیزبر خواهم خاست ، من اصولا" به مرز های سیاسی ، ایدولوژیک ، تبار گرایی و نگرش های نژادی اعتقادی ندارم ، اما خلاف اندیشه وتمایلات درونی ام به رغم تلاش ها وتکاپوی دژخیمان، در کوره راه نبردی کشانیده می شوم که آنجا فریاد های هویت زن ،فریاد های هویت ملی ، فریادهای هویت زبانی چون آذرخشی  براندیشه ی آدمی فرو می غلتد، از چنین کوره راهی که عبورمیکردم ، پژواک صدایم ، طنین های سیاسی پیداکرد ودر دفاع از زبان وهویت مردمم شکل گرفت ، فکر کردم گلهای فارسی  پرپرمیشوند وبادهای تند درجنگل سبز زبانم زوزه میکشند وآنگاهی که شیار های آتشین فارسی زدایی روحم رامی آزرد، داستان "غزل در خاک" را نامق کمال بدری با صدای دلنشین خود در گوش دلم زمزمه کردوبامحبت بیکرانش مراکشانید بسوی داستانهای دیگر "قادرمرادی" بر پهنه ی گسترده ی زبان فارسی ، وآنگاه ازستیغ هویت های ریشه دار ، زبان فارسی راباز نگری کردم ودریافتم که ژرفای این زبان تا انتهای تاریخ  ریشه دارد ٠ وچه ابلهانه دژخیمی با تیشه ی خیال بر ریشهء یک فرهنگ سترگ میکوبد

داستان " صدای برف"  قادر مرادی به این ریشه ها آب میرساند،  بارورش میکند و زنده  اش نگه میدارد، در داستان" صدای برف" ، برف میاید ،آب می شودو تا روح ریشه ها نفوذ میکند وآنگاهی که خون گرم متلاشی شده ی انسانی روی برف سپید راگلگون میکند  ، مادر آهن پاره های راکت وبمب ها رامی کوبد ولحظاتی  که تیغه های یخ  در جان" طلا گل "چون دشنه های فرو میروند و اندکی بعد جسم کوچکش را یخ می بندد،  "غنچه گل " مادر طلاگل با برف آب می شود ودر زمین فرومیرود  ، صدای ترنگ ترنگ کوبیدن آهن پاره ها با فریاد خشمگین مادر، در میآمیزد  واین فریاد ها در خاک ریشه میگیرند٠ 

" قادر مرادی" در اوج هنر داستانی اش با یک حس گنگ ومبهم  ازمادرکراچی وان که آهن پاره می کوبدو طلاگل کوچک که یخش می بندد چنین می نگارد:

"در بسته ماند . صدایی هم نشنیدم . طلاگل ما میان غنداق و پتو می جنبید . برف چپ و راست می بارید . چه هوایی ، خطک های سپید برف در هوا یک دیگر را قطع می کردند . جنگ داشتند . ازمسجد که بیرون شدم ، چند نفر می آمدند. برف بود . شناخته نشدند . خوب که نگاه کردم ، دیدم ،هووو ، می گویند چه چه را  که یاد کنی ، پیش رویت سبز می شود . همان لحظه در دلم گشته بود . سربازان بودند  . نمی دانم از کدام ملک ، من چه می دانم ، همه ء شان موی زرد هستند . مقصد خارجی  بودند ، از دیدن من وارخطا شدند . تفنگ های شان را سوی من گرفتند  . فریادزدم : نی ، نی میستر ، میستر ، من از خود ، از خود ... از سرو صدا و ایما و اشاره های شان دانستم که باید طلا گل را به زمین بگذارم و دست هایم را بالا بگیرم . دانستم که باز طالب گیرانی است و آمده اند که طالب پیدا کنند و بگیرند . چاره نبود . دست ها بالا  و گفتم : من سلام کراچیوان … یکی از آن ها با احتیاط به من نزدیک شد و مرا به سوی دیوار کوچه راند و به دیوار کوفت .  تمام بدنم را پالید .  قوطی نسوار و یک تا پنجایی که برای ملا نگهداشته بودم ، دیگر چیزی نداشتم که می یافت . وقتی میان پتو را دیدند ، تعجب کردند و باخود چیز هایی گفتند مانند : بی بی ، بی بی … من که طلا گل را دربغل گرفته بودم  ، در دلم گفتم : بی بی ننیت ، قریب طلا گل مارا کشته بودید ، خدا ناشناس ها … و این که زودتر خودر ا ازشر شان خلاص کنم ، گفتم : تنکیو، خره شو ،بای بای . همین قدر زبان خارجه  یاد داشتم .اما نگذاشتند . مقصد تا جایی باید همراه شان می رفتم تا  کسی پیدامی شدو  گپ های مرابه آن می فهماند و مرا به آن ها معرفی می کرد که این آدم ا ز آن کاره ها نیست . همراه کراچی لق ولوق و خر دیوانه اش سر گردان است وبس 

 

ظالم ها روزم را بیگاه کردند . تاکه یک عسکر خودما پیدا شد و مرا از گیر شان خلاص کرد . می دانستم که طلا گل ما چه حال دارد . دیگر پشتم را نگاه نکرده ، دوان دوان به خانه برگشتم . ها ، توچشم به راه  من بودی . از آشپزخانه صدای ترنگ ترنگ می آمد . دانستم که مادرم آهن پارچه های جمع کرده گی مرا می کوبد تا خرد تر شو ند ، می خواستم بگویم مادر ، خودت را  عذاب مده ، پوچک مرمی تانک ها و راکت ها خرد نمی شوند … ها راستی ، یادم رفت ، هنگام آمدن ، به خانه ء صوفی ایشانقل هم تک تک کردم ، کسی نبرآمد ،  دیگر جایی نرفتم ، آمدم خانه ، وضع خوب نبود . یگان صدای ترق و تروق فیرمرمی هم از دور ونزدیک شنیده می شد .  گلوله ها در هوای سر د و برفی صدای  نمزده یی داشتند. صدا هارا برف و سردی هوا قورت می داد. شاید سردی هوا و برف ها نمی خواستند که صدای گلوله ها تا دور ها برود. زود گم می شدند.  "

  "غزل در خاک" داستان دیگر قادر مرادی است که در هستی یک هویت ریشه می دواند واین ریشه ها را نامق کمال بدری با حس آرامش وصلابت عجیبی که در صدایش هست، آبیاری میکند، قادر مرادی داستان سرگشتگی وتوفانهای درونی انسان غربت نشین  را دریک کمپ پناهندگی درهالند به تصویر میکشد که تند باد توفنده ی  درغربت ، زندگی اش را ، عزیزترین خاطراتش را ، غزلی را که  گل جانش بود وهمه چیزش را به نابودی میکشاند ، دریک جدال درونی در میابد که جهان پیرامونش را تنها خس وخارگرفته است ، همه چیز سنگ است ، زندگی برایش معنی ومفهوم فراتر از زنده بودن می یابد،  برای رهایی ،  برای رسیدن به آزادی ، برای دست یافتن به بیت دیگر غزلش به دوستش چنگ میاندازد که وعده آمدن کرده بود ، شاید بیاید وآنگاه نیمه ی دیگر غزلش تکمیل خواهد شد ، اما  به تلخی درمی یابد که  دوست هم سنگ شده ،  سنگواره شده ودر نا کجا آباد غربت تعهد بردوش دوست  سنگینی میکند٠  زندگی بایادها وخاطرات گذشته ، نقطه عطف زندگی وی درغربت میشود٠یافتن دوست را یافتن غزل فراموش شده اش می پندارد " به لبم رسیده جانم تو بیا که زنده مانم" مصراع دیگر این غزل را بیاد نمی آورد واگر مصراع اش را تکمیل نکند میمرد و باین غزل" صدایش ، فریادش درکائنات آن سوی ستاره های دوردست فراترازلاهیتنایی طنین انداز خواهد شد توفانها بپا خواهد شد٠"  ناگاه بیاد دوستی میفتد که  این غزل را باهم یکجا می پرستیدند زمزمه میکردند ، شاید دوستش غزل را روح جاویدانه شعر می پنداشت که بنایش ، اساسش ، بر آمیزش دو" مصراع  " استواربود ، غزل، با یک مصراع ، آغاز می شد، اما بی مصراع دیگر ، به منزل نمی رسید، بیت نمی شد ٠ او یگانه کسی بود که میتوانست مصراع غزل گمشده اش را بیادش بیاورد ، دوستش وعده آمدن داده بود، چند روزی ناخودگاه به انتظار آمدنش بود برای یافتن دوست برای یافتن غزل وبرای دست یافتن به آزادی ورهایی برای دوستش! تیلفون میکند ٠

  قادر مرادی جنبه های شخصیتی دو دوست را مقابل هم قرار میدهد، یکی را دارای روح  حساس ،عاطفی وشکنند ودیگری را صاحب روح سودجووخودخواهی دانسته که با بهره برداری از موقعیت ها ونیاز های خودش، دوستی ها یش را شکل میدهد٠ مها جر برای دوستش زنگ میزند ٠

" زنگ زدم صدای خودش بود ، صدای گذشته های گمشده ، صدای غزل های گمشده ، که  بدنبال آن سر گردان بودم ، صدایم را شنید، شروع کردبه عذر خواهی که نتوانسته است بیاید٠ زبانش دگرگون شده بود ، گفتارش مثل گذشته ها نبود ٠ من در فکر بیت های فراموش شده بودم ٠ سخنش را قطع کردم وگفتم مهم نیست ، میخواستم چند بیتی راکه یادم رفته است به من بگویی٠ حیرت زده پرسید :

بیت ؟ کدام بیت ؟

گفتم : خم می ذخیره کردم که بکار خواهی آمد ٠ وچند تای دیگرش ٠

گفت : نی عزیزم ، در این جا ازاین چیزها پیدا نمی شود٠

یک نوع حس حقارت بمن دست داد ٠ به خیالم آمد که به نظر او من یک آدم ساده دل ودیوانه  هستم ازاین گپ او کمی ناراحت شدم وپرسیدم :

چرا پیدا نمی شود، باید پیدا شود ٠ پاسخ داد :

هی برادرپسان می فهمی ٠ پسان توهم مانند ما می شویی٠

این گپ او تکانم داد ٠ دلم را شکست ، کاسه چینی از دست افتاد ، روی سنگفرش وشکست ، سویش که دیدم، روی سنگفرش ، ریزه های چینی به هر سو ریخته بودند ، گوشی در دستم بود ازپشت تلفون به بیرون می دیدم ٠ کاسه چینی افتادوشکست، دیگرپیوند نمی شود ، دل شکست ، غزل شکست ، ساقه از ریشه جدا شد،و از گلدان ٠٠٠ خم می ذخیره کرده گی هم شکست ، اشک از چشم هایم جاری ، دیگر شکسته های چینی باهم پیوند نمی شوند٠"٠٠٠

    داستان "غزل درخاک " را  بیاد بسپاریم با کلماتی که انگار از مخمل برآمده اند وازشفافیت چشمه های پاک ٠

"غزل در خاک "با یاد همه غزل های که زمزمه کردیم و از آن گذشتیم وهمه خاطرات که  بیاد سپردیم وانگار که فراموشی از برای آن نیست وریشه در خاک دارد ٠ 

 

ثریا بهاء

 

 

یک پاسخ مستند، به تلاش غیر مستند 

جعل سالار کبیر (روستار تره کی)

 

اینبار جناب روستار تره کی قبله گاه فاشسیم قبیله را با یک پاسخ مستند به دادگاه وجدانش فرا می خوانم، تا این درخت کهن سال فاشیسم با ریشه های پوسیده،  گلهایی به پلاسیده گی ترفندهای جادوگران قبیله ندهد وآمارهای جعلی و شیادانه را برای اغفال مردم بینوا بر شمله ی ایل خود نبندد، چه زود بادی از سوی شمال خواهد وزید و این شمله داران ترفندها را به جنوب و فراسوی مرزهای جنوب پرتاب خواهد نمود و حقایق که‌ این‌ چنین‌ در اعماق‌ فریب‌ و خدعه‌ مدفون‌ شده‌ باشد بر خواهد تابید.

مردی که بدین‌ سان‌ قدرت‌ خلاقه‌ى‌ فکرى‌ و شعور خود را از دست‌ داده‌ باشد، مردی که برای برده سازی و به زنجیر کشیدن ملیت های تحت ستم محتاج‌ به ارایه آمار جعلی نفوس و دروغ گفتن باشد، مردی که اندیشه ی نژادپرستانه تا این حد بیچاره اش کرده باشد، تا در شبکه ی جهانی فارسی تلویزیون (بی بی سی) در برنامه ی  زیر عنوانافغانستان به کدام سو می رود؟ آیا تلاش غرب برای کمک به استقرار دولت ملی در افغانستان عبث است؟ " دریک بحث علمی و اکادمیک با جوان تیز هوش آقای مجیب الرحمن رحیمی کاندید دکتورا در رشته ی سیاست و پژوهشگر مسایل سیاسی در دانشگاه ایسکس لندن در برابر جهان بگوید: "  ارقام سرشماری در دوران جمهوریت محمد داؤود نشان داد که پشتون ها شصت در صد نفوس کشور اند" این (جعل سالار کبیر) یا از آشفتگی فکر و تعقل زیان دیده است و یا جلو اندیشه‌هاى‌ روشنگردیوارمى‌کشد ومى‌کوشد توده‌هاى‌ مردم‌ قوانین واحکام‌ فریب‌ کارانه‌ى‌ آنان را به‌ جاى‌ هر سخن بحث‌انگیزى‌ بپذیرند و اندیشه‌هاى‌ خود را بر اساس‌ همان‌ احکام‌ قالبى‌ که‌ برایشان‌ مفید تشخیص‌ داده‌ شده‌ است بازسازی کنند، بنابران پس از مصاحبه ی چند سال پیش بار دیگر یک پاسخ مستند برای تلاش غیر مستند وی می دهم وبرمی گردم به سال ١٣۵۶ ش که من مدیر طرح وتحلیل آمار نفوس شماری در اداره ی مرکز احصاییه بودم. 

دراین روزها سرشماری نفوس برای نخستین بار در تاریخ کشور به هزینه ی سازمان ملل، از سوی اداره ی مرکز احصائیه روی دست گرفته شد. مشاوران آمارنفوس از کشور های هند، فرانسه و روسیه جهت تدریس شیوه های سرشماری نفوس به اداره ی مرکز احصائیه فرستاده شدند و از دو متیود سرشماری مکمل و نمونه یی برای کشور ما که کوهستانی بود سرشماری نمونه یی را و از سه متود احصاییه وی ( مود، میدیان و اوسط حسابی)  اوسط حسابی را برگزیدند. فورم های رسمی سرشماری از سازمان ملل متحد رسید و سرشماری آغاز گردید.

دراین سرشماری وزارت پلان و احصائیه مرکزی با کارشناسان سازمان ملل مشترکاً همکاری می کردند، آمار در ریاست طرح و تحلیل می آمد. رئیس طرح و تحلیل سردار عبدالله که چندان پشت کار هم نداشت، همه کارها  را به مدیرعمومی آقای وحدت که جوان بسیار فعال وزحمت کش هزاره بود و از امریکا دررشته ی احصاییه ماستری داشت، می سپرد. چون من در بخش توحید و تحلیل آمار کار می کردم،  کار توحید آنرا بمن سپرد.

سرشماری در بخشی ازمناطق  چون ننگرهار، کامه، لغمان، کنر، ساک، کمری و شیوه کی آغازگردید. فورم های خانه پری شده دو کاپی داشت که اصل آن به ریاست طرح و تحلیل احصائیه مرکزی و یک کاپی آن به وزارت پلان برای توحید ارقام سپرده می شد.

با دشورای درچند هفته توانستیم آمار جمع آوری شده را با معیارهای احصاییوی توحید کنیم. با شگفتی به آمار دقیقی دست یافتیم که پشتونها در مناطقی که ادعای اکثریت دارند از ٣۵ درصد بیشتر نیستند. شماری از بین اینها هم می گفتند، ما پشتون هستیم، اما زبان ما فارسی است. بنابران درکامه، لغمان، ننگرهار، حسین خیل کمری و شیوکی  ٧۵ در درصد مردم به زبان فارسی سخن می گفتند.

بدینگونه با نیمه ی سرشماری نفوس به جعل و سفسطه« تیوری اکثریت » پی بردیم که سالها با  افسانه ی اکثریت مردم را شستشوی مغزی کرده و فریفته بودند.

ساعت پنج عصر در دفتر وزیر احصاییه مجلس بود که در آن مجلس علی احمد خرم، وزیرپلان و مشاور روسی (استرلسوف) با ترجمانش ( فرهاد علی اکبر اوف)، مشاورین هندی وسردار عبدالله رئیس طرح وتحلیل حضور داشتند. چون آمار در دفترما توحید می شد، باید آقای وحدت از چگونگی توحید آمار برای مجلس گزارش می داد. وی همه با دانش و بینش ژرف آدم ترسویی بود و یارای بیان حقایق را در حضور وزیر نداشت. بنابران ازمن خواست تا  همرای وی در این مجلس حضور یابم و اگرآقای حکیمی اجازه بدهد، چگونگی آمار را من گزارش بدهم.

پرونده ها را زیر بغل زدیم و داخل مجلس شدیم، آقای وحدت گفت: چون ثریا آمار را با وسواس ویژه ی خود توحید کرده است، خواستم تا وی پیرامون آن  گزارش بدهد.

عبدالکریم حکیمی که پدرش از لغمان و مادرش از قندهار وخودش یکی از پشتونیست هایدوآتشه بود، نخست  مرا برای خرم و مشاوران خارجی بعنوان یک زن یونیک و با استعداد معرفی کرد و گفت:  این خانم جوان تازه از دانشکده ی اقتصاد فارغ شده است، من دقت و پشتکار وی را می ستایم. برای همین به وی اجازه می دهم تا از چگونگی آمار گزارش بدهد.

من آرام آرام آمار نفوس را گزارش می دادم، تا بدآنجا رسیدم که پشتونها در این مناطق اکثریت نیستند و مردم آنجا بیشتر به زبان پارسی  سخن می گویند.

 حکیمی هرگز تصور نمی کرد که من بی تردید به جعل تاریخی شان اشاره کنم. خواست جلو مرا بگیرد و با ناراحتی آمیخته با خشم گفت: هنوز سرشماری نفوس در تمام ولایات کشور به پایان نرسیده است و تا چند ماه دیگر همه چیز معلوم خواهد شد.

 علی احمد خرم (وزیر پلان) درتضاد باحکیمی گفت: اگر پشتون ها درمناطق خود اکثریت نیستند، پس در ولایت های شمال وغرب  و مرکزی کشور که هنوز سرشماری نشده،  چگونه می توانند اکثریت باشند؟   آماری را که ما در وزارت پلان توحید کردم، همسانی با گزارش  این خانم دارد.

مشاوران سر کلافه را گم کرده بودند. حکیمی گفت : شما آقای خرم و شما خانم بهاء چیز تازه یی را کشف نکرده اید، ما بسیار چیزها را می دانیم، اما بخاطراهداف سیاسی دولت در پیوند با مسأله ی پشتونستان و خواست رییس جمهور، باید پشتونها را اکثریت نشان بدهیم و ارقام رادست بزنیم.

مشاورهندی گفت:شما که می خواهید آمارجعلی ارایه کنید، پس چه نیازی به هزینه ی چند ملیون دالری سازمان ملل برای این سرشماری بود؟

گفتمان شدید الحن بین حکیمی و خرم روی سیاست پشتونستان و(تیوری اکثریت)  بالا گرفت.

خرم گفت: مسأله ی اکثریت نشان دادن پشتونها درپالیسی های شوونیستی شما ابعاد گوناگون دارد. برجسته ترین ستم که در تاریخ معاصر افغانستان تداوم یافته اینست که از نظر ساختارسیاسی نظام قبیله یی افغانستان، وجود یک تاجیک، یک هزاره  و یک اوزبیک در حاکمیت دولت به گونه ی  غصب حاکمیت مورثی قبیله یی  بهشمار می آید.

حکیمی برایم گفت: این مجلس بین دو وزیران و مشاوران خارجی است، شما می توانید  تشریف ببرید.

خرم گفت: آقای حکیمی شما نخست وی را بعنوان یک خانم  آگاه و یونیک اجازه ی نشستن و صحبت کردن دادید، حال که به حقایقی اشاره کرد، مرخصش می کنید؟

من مجلس را ترک کردم و خانه رفتم.

فردا که دفترآمدم، آقای وحدت برایم گفت: تنش ها بین دو وزیر شدت گرفت، اما من ندانستم که چرا استرلسوف مشاور روسی ازسیاست  دولت در قبال مسأله ی پشتونستان  و تیوری اکثریت  پشتون ها دفاع می کرد؟ 

 پس چند روز به تاریخ ٢۵ عقرب ١٣۵۶ ( ١۶نومبر ١٩٧٧) خبررسید که شخصی بنام مرجان، وزیر پلان را ترور کرده است.

 به پندار آقای وحدت که رفیق نزدیک علی احمد خرم بود، علت ترورش را پافشاری وی روی سرشماری دقیق و شفاف نفوس و نفی سیاست پشتونستان می دانست که برمبنای سیاست های شوونیستی ترورش کرده ا ند.

 با یک حس گنگ دریافتیم که در فاجعه ی قتل خرم، بین استرلسوف مشاور روسی و مرجان (قاتل خرم) که از پیروان حزب دموکراتیک خلق بود، یک پیوند منطقی و سازمان یافته وجود دارد.

گروهی گفتند که بعد از سفر نا فرجام داؤود به ماسکو، شوروی ها درپی بهم زدن نظم و امنیت رژیم داؤود به ترور خرم دست زده اند و شاید هم چیزهای دیگری  زیر پرده ی ابهام قرار داشته باشد.

همان روز فرهاد علی اکبروف؛ ترجمان استرلسوف را در رهرو پایین دفتراحصاییه دیدم. وی که تاجیکی و خود هزاران داغ نهان از ستم گری روسها در دل داشت، از برخورد مجلس چند روز پیش و قتل خرم متأثر بود.من زمان را مناسب دانستم و پرسیدم : چرا آقای استرلوف از سیاست پشتونستان و تیوری اکثریت دفاع می کرد؟

وی بدور و برش از سر احتیاط نگاهی کرد و آرام گفت: چون دخترصادق و آزاد  منشی  هستی، برایت احترام قایلم و به تو اعتماد می کنم.  روسها پژوهش های در زمینه ی تاریخ افغانستان و تاریخ منطقه دارند. آنها می دانند که محمد داؤود از زمان نخست وزیری خود به سیاست شوروی و پشتونستان دل بسته بود. کرملین وی را به تار خام پشتونستان آزاد بسته است، تا تشنج وتنش ها را بین پاکستان و افغانستان  روی خط دیورند پیوسته داغ نگه دارد. اگر چنین نباشد، پاکستان با پیوند های نیک حسن همجواری افغانستان را بسوی پیمان نظامی سنتو و سیاتو می کشاند؛ آنگاه طرح مثلث سه گانه ی ( ایران، افغانستان و پاکستان ) عملی شده و افغانستان  در دامن امریکا خواهد  افتاد.

دراین اواخر محمد داؤود دریافته که پشتونهای قبایل آنسوی  مرز دیورند کوچکترین دلچسپی به افغانستان فقیر ندارند. آنها آنسوی مرز، کار و تجارت دارند، به دریا راه دارند، خط آهن دارند، بیمارستان و مکتب و دانشگاه دارند، اینجا چه دارند؟ حتا رهبران پشتون (نشنل عوامی پارتی)  گفته اند ما پاکستانی هستیم و پاکستان با همین نقشه هویت ملی و بین المللی  دارد وشناخته شده است. تنها چیزی که پشتونهای دو سوی مرز از شوروی ها می گیرند، پول است.

دو روز پس از قتل میر اکبرخیبر حکیمی در جمع همکاران گفت: چند شب پیش در دعوت سفارت شوروی نور محمد تره کی که سرش گرم ودکای روسی بود، برایم گفت، درمورد پروژه ی سرشماری نفوس اداره ی شما باید خاطر نشان کنم که "این سر شماری هرگز صورت نخواهد گرفت."

هنوز بیشتر از هشتاد درصد سرشماری باقی مانده بود که با کودتای ننگین هفته ثور تره کی وامین در تبانی با شوروی ها مانع تداوم سرشماری نفوس شدند.

پس از کودتای هفت ثور سلطان علی کشتمند بعنوان وزیر پلان کشور تعیین گردید، اما یک وزارت را توهین به ایمان انقلابی خودمی دانست، بنابران اداره ی مرکزاحصائیه را نیز از آن خود کرد.

به تاریخ ١٢ ثور عبدالکریم حکیمی به امتداد دهلیز مرکز احصائیه صدها چوکی چید و تمام کارکنان آن اداره را برای شناسایی وزیر جدید پلان و احصائیه مرکزی دعوت کرد.

سلطان علی کشتمند برسکوی سخنرانی بلند شد. نخست از برگشت نا پذیری « انقلاب شکوهمند ثور!؟»  سخن راند و سپس بزرگترین خیانت ملی را بشارت داد که سرشماری نفوس دیگرادامه نخواهد یافت. بی گسست بادی به غبغب گوشت آلودش انداخت و گفت: این اداره تا اکنون یک اداره امریکایی بوده است، نماینده های امپریالسم غرب  در این اداره گرد آمده اند و ما این اداره را تصفیه می کنیم. بنابر دستور کمیته ی انقلابی تحصیل کرده گان امریکا و انگلستان را ازاین اداره اخراج  می کنم. عبدالکریم حکیمی که نماینده و تحصیل یافته ی امپریالیسم امریکا است، ازاین اداره اخراج گردید و به زودی مورد باز پرسی کمیته ی انقلابی قرارخواهد گرفت. همچنان آقای سلطانی که در انگلستان تحصیل نموده است، ما به نماینده های استعمار انگلیس نیازی نداریم، ازاین اداره برطرف گردید. درباره ی سرنوشت دیگر تحصیل یافتگان غرب بزودی کمیته ی انقلابی تصمیم اتخاذ خواهد کرد وهمچنان خانم ثریا بهاء بعنوان عنصر ضد انقلاب از کار برکنار گردید.

جناب آقای تره کی !

پس از کودتای ننگین هفت ثور پروسه سرشماری را برادر قبیله یی شما نور محمد تره کی در تبانی با روسها متوقف کرد، تا راز (افسانه ی اکثریت) جعلی  شما از پرده بیرون نیفتد.

اما شما در یک بحث علمی و اکادمیک،  با ده درصد سرشماری نا مکمل چگونه به آمار  شصت در صد اکثریت پشتونی دست یافتید ؟

عالی جناب تره کی!

انسان‌ خردگراى‌ صاحب‌ فرهنگ‌ چرا باید نسبت‌ به‌ افکار و باورهاى‌ خود تعصب‌ بورزد؟ تعصب‌ ورزیدن‌ کار آدم‌ِ جاهل‌ِ بى ‌تعقل‌ِ فاقدِ فرهنگ‌ است‌، چیزى‌ را که‌ نمى‌تواند در باره‌اش‌ بگونه ی منطقى‌ بیندیشد، به‌ صورت‌ یک‌ اعتقاد دربست‌ پیش‌ ساخته‌ می پذیرد که پیامد آن کشور را به تجزیه می کشاند.

تاریخ کشور ما پر است از خونریزی ها، قتل عام ها، سربریدن ها، نسل کشی ها، فرهنگ کشی ها وسرکوبهای محلی و تباری که تنوع قومی و محل جغرافیایی آن سبب شده است که اراده دولت مرکزی (قومی) برای اعمال اقتدار خود، نخست از زور و سپس از ابزار های دیگر استفاده نماید و اقوام پراگنده را با روش استبدادی، ناگزیر به پذیرش اجباری قدرت دولت ( قبیله یی) می سازد، تا هیج ملیتی توان ابراز هویت منطقه یی مستقل خود را نداشته باشد. برای همین ازسیستم فدرالسیم هراس دارید و ملیت های تحت ستم را به تجزیه طلبی متهم می کنید ازین رو استبداد مرکزی با پایمال ساختن ویژه گی های فرهنگی و ملیتی حق مشارکت سیاسی ملیت های دیگر را نمی پذیرد، درنتیجه فرهنگ شهری و فرهنگ قبیلوی به گونه آشتی نا پذیری در دو قطب متضاد یکی سوی تمدن و دیگری سوی بربریت  سیر می کند که با اجبار بشکل تکه پاره های موزائیک دریک ساحه جغرافیایی پهلوی هم گیر افتاده اند.

 سربریدن ها، بم گذاری های انتحاری و ایجاد فضای ترس و لرز از فرهنگ قبیله وارد شهر می شود و زنده گی آرام ملیت های دیگر را مختل و بگونه یی مسیر زندگی مسالمت آمیز آنها را قربانی خشونت قبایلی خود می کند.

برای این قربانیان بیگناه جز جدایی و تجزیه کشور راهی دیگری نگذاشته اید، زیرا ملیت های تحت ستم نمی خواهند قربانی فرهنگ انتحاری و بربریت و وحشت  قبایل دو سوی مرزشوند، برای رهایی از تداوم جنایت سالاری ناگزیر مرز های جغرافیایی را بنابر خواست ملیت ها تغییر داد.

قدرت سیاسی حکومت های قبایلی، هیچگاهی براساس کنش و واکنش های شامل مباحثه، تفاهم  و مصالحه نبوده ،  بلکه براساس اصل قانون جنگل ( حق با زورمندترین است ) تعیین شده است و به عنوان یک سنت استبدادی از فرهنگ قبیله بر خاسته است. شاه سالاری، رئیس جمهور سالاری امیر سالاری بعنوان عامل تعین کننده ی سرنوشت تاریخی کشورما  بوده است،  یعنی کشور و همه افراد بخاطر شاه یا رییس جمهور  زنده اند.

این بستر نا سالم در جامعه سبب شد تا درعرصه فرهنگ و پرورش، امکان ترویج یک تفکر برمبنای رعایت حقوق انسانی فرد بوجود نیاید٠فرهنگ تربیتی مبتنی بر حفظ حرمت حیات ورعایت حقوق فرد بگونه ی مستقل وآزاد ازبندهای استبداد سالاری حاکم هرگز شکل  نگرفت.

محرومیت های جامعه ازیک فرهنگ مبتنی بر اصالت انسانی سبب شد که یک فرهنگ استبداد زده ی  قرون وسطایی آغشته به مذهب بر افکار عمومی غالب و دستمایه ی اصلی فرهنگ تربیتی توده های مردم شود، فرهنگی آمیخته  به ترس، جهل، خرافه که در متن آن استبدادگری، استبداد پذیری واستبدادمنشی رشد و قوام یافت. در دل این فرهنگ ، جنایتکاری به عنوان ابزار بقا، بستر مناسب رشد خود را پیداکرد.

 تداوم تاریخی این فرهنگ ضد انسانی و فاجعه بار که پیوسته با سرکوب مردم همراه بوده است. جنایت پذیری مردم نمودی از ستم پذیری عمیق آنهاست. جنایت پذیری و ستم پذیری تاجیکان و هزاره ها خود یکی از مباحث روانشناختی و جامعه شناختی جامعه ی ماست.

استبدادگری وجنایت سالاری که با انگیزه های سیاسی، نژادی و یا قومی و مذهبی اتفاق می افتد،  بقای گروهی را در معرض خطر قرار می دهد. همچنان مسلح ساختن کوچی ها وحمله ی وحشیانه ی آنها بر مردم مظلوم هزاره و ( قوم کشی ها )  که قتل های سازمان یافته یی حکومت های فاشیستی شماست نیز جنایت بشری شمرده می شود وشما در دفاع از چنین روندی نقش یک نژاد پرست دو آتشه و یک  (جعل سالار کبیر)  را بر دوش می کشید.

 

                                          

نویسنده: ثریا بهاء   

 

فریاد بانو، درچنگال فاشیسم اوغو

الهه سرور، برسکوی عصیان زن  

لطفاً برای شنیدن صدای الهه به  نوشته های سرخ متن کلیک کنید

باز از دور دستهای غربت، آوای جادویی دختری بگوشم می رسد که در چنگال فاشیسم اوغو گیر افتاده است. استعداد کشی و بوی عفونت فاشیسم را از این سوی اقیانوس های دور با تمام وجود بوئیده ام .  

چند روزی است که آهنگ های دختری را از سکوی عصیان زن می شنوم، که فریاد های خشمگین زن در صدایش توفانها برپا می کند، درهم می شکند، زیر و رو می کند،  خشم و حسادت جادوگران قبیله را بر می انگیزد. شغادان قبیله دامی برایش می گسترند، به ژرفای  اندیشه ی قرون وسطایی  شان،  و تازه ستیزه ی نو و کهنه آغاز می گردد.

 

این " فریاد بانو"همان الهه دختر پارسی زبانی است که در شانزده سالگی از آشویتس ایران ، با کوله باری از درد ورنج به دامان سرزمینش باز می گردد، تا با ویژه گی های هنری و زبانی خودش زنده گی کند، با پرداخت ها و آفرینش های نو هنری خودش، رستاخیزی در آهنگ های پوسیده ی جامعه ی قبیله یی پرپا  دارد؛ ناگهان چه زود در می یابد که کشورش نیز لانه ی فاشیسم شده و اینجا نیز مهاجر است. این بار در کوره ی فاشیسم ( اوغو) گداخته می شود، آجر سرخی می شود که بر سر " گل زمان "، دژخیم فرهنگ حاکم قبیله، فرود می آید.

چه وحشتناک است، زنده گی الهه سرور، هنرمندی که صدای جادویی و خلاقیت هنری اش برتارک کشور و فراسوی مرزها می درخشد، اما سرنوشتش بدستان " گل زمان "این سمبول وحشت قبیله  رقم زده می شود که  غرور اوغانی وی به قامت  شمله ی لنگی اش اندازه می شود٠

گل زمان که با شنیدن  صدای جادویی الهه  از خود بی خود می شود، با حسادت و عقده ی حقارت قبیله یی به بهانه ی گویش ایرانی، هنگام گرفتن امتحان از وی می خواهد که افغانی بخواند. یعنی " دهانش را می بوید، مبادا خوانده باشد پارسی ".  توطیه نیاندار تال های قبیله تازه آغاز می گردد و الهه را تهدید به کشتن می کنند. 

چندین بار الهه ستاره ی افغان شناخته نمی شود. الهه که ژورنالیسم می خواند  و هم چهار سال صنف های صدا، پیانو وگیتار گرفته و دختر آگاه و باشعوری است، در فرجامین ستاره ی افغان  نمی شود.

الهه به تلخی جایگاه خود را درمی یابد که در جامعه ی ما همیشه آدم های پایین ومتوسط الحال مطرح می شوند، نه آدم های در سطح بالا و استثنایی، آنگاه های های گریه  سر می دهد  و از کامیابی لیمه سحردختر بیسواد پشتون تبار آرام  جانش  می رود.

 

الهه به زودی بدین باور دست می یابد، که با دریغ در فرهنگ حاکم قبیله یی، هنر مانند سایر پدیده های اجتماعی، طنین های فاشیستی دارد و با معیار های نژاد پرستانه ی فرهنگ حاکم ارزش گذاری می شود؛ که این ارزش گذاری ها، برمبنای هویت زبانی و ملیتی است، نه برمبنای استعداد، توانایی و خلاقیت هنری.

الهه از میان  بحران هویت، خود را می شناسد که هیچگاهی افغان شده نمی تواند و یک دختر "خراسانی" است،  که فرهنگ ضد زن و نژاد پرستانه ی قبیله به گناه هزاره بودن و زن بودن سنگسارش می کند.  این جاست که با تابو شکنی آهنگ  سنگسار را پیشکش می نماید، و " فریاد بانو" می شود.

هیأت ژوری با هراس از هویت خراسانی، الهه را وامیدارند، تا با لباس و گویش هزاره گی بر سکوی ستاره ی افغان آهنگ اجرا کند.

 الهه باز بر سکوی هنری چون "ماه نو" می درخشد؛ لباس و گویش هزاره گی  وی شنوندگان را افسون می کند، شعری که خودش سروده با  اشاره به هیات ژوری، آنها را مارها و گژدم های آغل می نامد.  

بازهم چند نفر قبیله سالار ضد زن دور یک میز می نشینند ونمی گذارند که الهه ستاره ی افغان  شناخته شود، به بهانه ی اینکه اندکی گویش ایرانی دارد، لباس اوغانی ندارد. این بوزینه ها نمی دانند که وی دربطن جامعه ایران که   صدها سال جلو تر از ما اند، بزرگ  شده و پروش یافته است.

گل زمان های قبیله هنگامی که برای داوری می نشینند، باید اندکی دانش و بینش هنری داشته باشند،  که یک اثر هنری عبارت از شکل یا ُفرمی است که هنرمند می آفریند. این اثر در زمان ومکان ویژه یی شکل می گیرد، داری موضوع ومحتوا می باشد.

پس هنر عبارت می شود: از تجسم یک تجربه ی انسانی- وهنرمند هم کسی است که ازمیان تجارب زنده گی خود، پدیده های هنری را برمی گزیند، آنها را می پیراید وبدان آنها شکل می بخشد. بیننده تنها شکل و فورم را  مشاهده می کند، اما منتقد هنری می کوشد تا دریابد که هنرمند چگونه ارزش ها  را بهم پیوسته است تا اثر کاملی که اینک در برابرش قرار دارد، بوجود آورده است؛ در اثر ممارست و بینش هنری عین احساس درونی، یعنی جوهر و اصل روحی و نا محسوس هنر را ادارک می کند.  

گفتم: یک اثر هنری شکلی است که بوسیله ی هنرمند از تجربه انسانی او ترسیم یافته است، اینک می افزایم که ریشه و زمینه ی این اثر در تمدن ملتی است که هنرمند از آن برخاسته است.

هنر در زمان وجود دارد و وابسته به زمان است، نیروهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، مذهبی در هنر تاثیر شگرف دارند، بنابران هر ُفرم  یا شکل گویای سبکی است که دریک زمان به رنگی خاص می آراید، رنگی که خاصیت  زمانش را دارد. سبک نیز بسان زمان، هرگز ساکن و ثابت نیست، بلکه سیال و در گذر می باشد.سبک تکوین می یابد، سپس به بلوغ می رسد وآنگاه می پژمرد و زوال می یابد وجایش را سبک نوی می گیرد.

با دریغ در جامعه ی ما، زمان توقف کرده است. اصولاً چیزی بنام سبک خاص وجود ندارد؛ بیشتر خواننده ها، کاپی خواننده های هندی وپاکستانی اند؛ اگر هنرمند جوانی با سبک انقلابی، دیده به آینده داشته باشد، در نطفه خاموشش می کنند، فرهنگ بدوی قبیله هنرش را با معیار های زبان و هویت خود ارزش گذاری می نماید، چه معیار ها هم همان ُدهل" گل زمان" واتن است، که هیچ گونه محتوا، ارزش وآفرینش هنری در آن  دیده نمی شود. سده هاست که با همان ژست ها و حرکات خشن سر و گردن می زنند و با فریادهای وحشتناک بدور حلقه ی بدویت  می  چرخند و می چرخند توگویی که  زمان به دوران جاهلیت توقف  کرده است.   

بدینگونه در چنین فضای زهرآگین سرنوشت هنری الهه رقم زده می شود، با آنکه خطراتی تهدیدش می کند، اما الهه باز نمی ایستد و یک تن به ستیزه برخاسته است.

امیدوارم جوانان بیرون مرزی بتوانند فریادهای الهه سرور را که گل نو شگفته یی است، هرچه رساتر بگوش جهانیان برسانند و برایش زمینه ی را فراهم آورند تا وی بتواند دریکی از اکادمی های موسیقی امریکا تحصیل نماید؛ چه در آینده ی زود، در آسمان موسیقی کشورما، با صدای دلنشین و پرداخت های نو، چون ستاره ی بی بدیل خواهد درخشید.

برای شنیدن صدای الهه لینک های زیر کلیک کنید.  

http://www.youtube.com/watch?v=D9PMQW5JnHc&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=W5AQ5YkJJBQ&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=Ctihk5dOS8Q&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=YjCwQorZqhU&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=mZsYtDDzdcc&NR=1

http://www.youtube.com/watch?v=qFXG6plLoBk&NR=1

http://www.youtube.com/watch?v=RiPgSH1bv6Y&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=0r_aPAXxBik&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=MbYIU4fDcAc

 

 

 

 

 

                

 ثریا بهاء

 

دونگاه از خویی، به استاد واصف باختری

 وشعری که از فردوسی نیست

چو ایران نباشد تن من مباد     بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

چند هفته پیش یکی از دوستان فمینیست ایرانی، داکتر مهناز بدهیان، بنابر خواهش داکتراسماعیل خویی فیلسوف و شاعر بزرگ و معاصر ایران ازمن خواست تا دردعوتی که برای خویی در خانه اش  ترتیب داده بود، منهم حضور داشته باشم، چون سالها با خویی پیوند دوستی داشته ام. 

اسماعیل خویی از سوی دانشگاه استنفورد برای سخنرانی در مورد( شعر معاصر ایران )  به کلیفورنیا دعوت شده بود.  اما آن شب  چند دوست نزدیک وی دراین خانه گردآمده بودند.

خویی نخست از من در مورد اوضاع سیاسی افغانستان پرسید و سپس انتقادی داشت بر نوشته ی نصرت الله نوح در مورد استاد واصف باختری، زیر عنوان"  باختری به اخوان ثالث پهلو می زند"  به این بهانه شوونیسم ایرانی ها  را به باد انتقاد گرفت و گفت: چرا نمی نویسند که اخوان ثالث به واصف باختری پهلو می زند! اشتباه باختری اینست که درزمان و مکان نامناسب  به دنیا آمده  است.  با تأسف که درکشوری  که جنگ همه ارزش های فرهنگی  وادبی  را واژگونه نموده است.

 واصف باختری بی هیچ مجامله، پیشوای بزرگ شعر معاصر و بزرگترین ادیب وادبیات شناس افغانستان است.

خویی، ازمن  مصرانه خواهش نمود، تا همراه با وی به دیدن استاد باختری به لاس انجلس برویم.

سپس بررسی مرا به شعر استاد واصف باختری فرا خواند، اما  من چون شمس آرینفر توان بررسی شعر باختری را در خود نمی دیدم٠

 " بررسی شعر واصف باختری، نه تنها در توان نگارنده نیست که تاهنوز هیچ استادی درین زمینه جرأت قلم وقدم را برخویش نداده است. باختری استاد قلم وبزرگ عروض درزمان معاصر است وکسی درین زمینه برشعر او سخنی ندارد، باختری استاد مسلم ادبیات وواضع واژه ها وتعبیرهای نوی درزبان دری است که امروز فراوان دانشیان، آنها را به کار می برند. وهنوز کسی به مرتبه زبان فاخر وفخیم او نرسیده است.

گذشته ازهمه، باختری استاد مسلم نسل معاصر شاعران است که برهمگان حق استادی دارد. اما نگارنده، یافت و وبرداشتی را که ازکلیت محتوی سروده های واصف باختری دارم، اینجا عنوان می نمایم، آنچه را که درسروده های استاد باختری دریافته ام، حتی تغزلی ترین وعاشقانه ترین سروده هایش، تبلوریست از درد، فریاد وعصیان.
نگاهی به اشعار وآفریده های واصف باختری نیز، این ویژه گی را بر می تابد. درهمه آفریده های او یک درد پنهانی، آشکاراست٠
واصف باختری درجوانی وقتی به سیاست گرایید، منادی عریان همین درد واندوه بود. استعمار، بیدارگران وظالمان را به نفرین می گرفت واز دردمردم ورنجبران بلاکشیده سخن می ‌گفت."

 

نگاه دوم: هنگام صرف غذا،  بهروز وثوقی هنرپیشه ی مشهور سینمای ایران از اسماعیل خویی پرسید که چرا عباس میلانی در کتابش از پنجاه شاعر معاصر ایران نام برده است، منای احمد شاملو.

خویی گفت: " شاملو شوونیسم ایران را می کوبد، ممکن برای شوونیست ها تحمل نا پذیر باشد.

سپس من از آقای خویی پرسیدم که ایرانی های ساکن امریکا این شعر فردوسی را شعار  می دهند " چو ایران نباشد تن من مباد"  باز چرا خود از ایران بیزار و درگریز اند؟

شاعر فیلسوف گفت: این شعر از فردوسی نیست، من قدیمی ترین شهنامه را دارم که این شعر مزخرف در آن نیست، همان طوری که در دیوان حافظ و مولانا چند شعررا بنام آنها  اضافه کرده اند، در شهنامه نیز این شعر را شوونیست ها افزوده اند که هیچ محتوای انسانی ندارد،  چو ایران نباشد تن من مباد     بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

ایران نباشد یعنی چه؟ ایران کجا می رود؟ با همین خاک  و سنگ ملیارد ها سال بوده وملیارد ها سال دیگر هم  هست. باز مزخرف گویی دیگر که اگر ایران نباشد، " بر این بوم و بر زنده یک تن مباد" ، یعنی تمام انسانها زنده مباد به خاطر خاک و سنگ.

ایران هست!  اما دوملیون تن ایرانی از ایران  به امریکا فرار کرده وهرگز هم به ایران برنمی گردند ؟!"

منکه دوسال پیش در یکی از نوشته هایم  زیر عنوان " تکاپو برای قبایل گمشده "  چنین دیباچه یی شبیه سخن اسماعیل خویی نوشته بودم که : کوه های سر بفلک، رود های خروشان، دریاهای آرام و پهناور،  جنگلهای انبوه، ملیارد ها سال  قبل از پیداش انسان بوده است وملیاردها سال دیگر هم خواهد بود، اما انسان این موجود حقیر چون ذره ی ناچیزی بر پهنای گسترده ی جهان می آید و لحظه ی مختصری چون جرقه یی می درخشد و خاموش می شود ومیمرد.  اما انسان برای همین خاک وکوه وسنگ وبیابان چه مرزهایی نمی کشد؟  چه  نژاد هایی نمی تراشد و چه خونهایی نمی ریزد؟  وچه افسانه های جعلی برای دربند کشیدن انسان دیگری نمی بافد. کوهها ی سر بفلک دریا ها و خاک وسنگ شاهد شقاوت انسان است که می آید به آتش می کشد، می درد، می کشد و قلب فرزند مادری را می شگافد وخون جوان وگرمش را روی خاک وسنگ وکوه و مرز می ریزد ومی رود، برایش ارزش کوه وسنگ وچوب بالاتر از ارزش خون انسان است!                   

من استغاثه می کنم که دره ها وسنکها، سیراب از خون انسان شده اند، خاک این سرزمین انبار ازآتش وباروت است  مرزبانان تبار می سازند و قبیله وقوم، مرز بندان ایدولوژی و نژاد می آفرینند ومرز شکنان  فریاد بر می دارند  که انسان محکوم به زیستن دراین جهان است، ناگزیربا حجم تنش  باید دریک نقطه زمین بیایستد و زندگی  کند، نمی شود از کره خاکی بیرونش افگند و یا درفراسوی مرزهای ابدیت تبعیدش کرد و خاک را به نام بابا ی یک قوم  وقبیله سجل کرد و گفت " دا زمونژ بابا وطن! " کدام بابا؟  کدام وطن ؟  کدام خاک؟ ،خاکی که چون میراث بابا هرروز خرید وفروش می شود؟ وطنی که پراز ماین ها وپرازگودالهای سگنسار زنان است؟ خاکی که پرازگورهای بی نام ونشان، پرازاجساد جوانانیست که در پولیگونهای پلچرخی زنده زنده زیر خاک شدند؟ وطنی که پراز تن ظریف، کوچک و نا شگفته کودکانی است که درزیر بمباردمان اشغالگران روسی وامریکایی و انگلیسی جان سپرده اند؟ وطنی که پراز پیکر خشمگین زنان خود به آتش کشیده یی است که با قلب سوخته زیر خاک خفته اند؟ وطنی که پر از سنگر های سرد وخموش دیروز وسنگر های گرم و خونین امروز وفردا است، خاکی که میدان جنگهای فردای امریکا و انگلیس با  چین وهندوستان خواهد بود، خاکی که پرازکشتزارهای افیون برای تباهی بشریت است، خاکی که پراست از سلاح بدوشان مافیای جهان ؟ وخاکی که آبستن فلسطین دیگری است در بستر زمان؟      

پس از آن شب خواستم دونگاه خویی،  بزرگترین شاعر و داکتر فلسفه را که در انگلستان به گونه یی تبعیدی به سر می برد با نگاه خودم بازتاب بدهم٠

http://www.youtube.com/watch?v=LWHRAqX6NKo    

 

 

بشیر احمد انصاری گل یاسی که در غربت رویید

منتشر شده در دلو ۱۳, ۱۳۹۳

بشیر احمد انصاری، گل یاسی که درغربت روئید

“زخم خونین یکاولنگ ، گل سرخی بر سینهء عاشورا ” بطرز وصف نا پذیری با ادبیات زیبا و دلنشین انصاری نگاشته شده است که تا ژرفای روح آدمی نفوذ میکند، زخم متلاشی شده یی است که قطره قطره خون گرم زمان از آن جاری است و گل سرخ خشکیده یی است بر دشت کربلا که زمان آنجا ایستاده است ، اما در سرزمین انصاری زمان در انتهای هرشب شیارهای آتشین میکشد و هر روز فاجعه ى نوی می آفریند بر پهنه ی گسترده ی مکان تا فراسوی تکرار جنایت تاریخ ٠٠٠ تاریخ تجاوز، خون و نابودی ارزشها،

انصاری می نویسد:و چه بیدریغ آن کس که سوگوار کرد این سرزمین را و یزیدوار هر روز شکست و کشت و به آتش کشید! چه کسی نفرینش کرد؟ چه کسی برمرگ انسانش گریست؟ چه کسی برای قلب این کنیزکان که اصولاً مادرش مینامند فریاد زد؟ چه کسی جنگل خشک بی هویتی را به آتش کشید؟ انصاری ازگل سرخ گفت و سرود غمگینانه مردمش را درگل سرخ خواند و این انتخاب سمبولیک علاوه بر گویایی طبعیت گل سرخ، یک احساس خشمگین و سوزان را در وی بر می انگیزد و غرش گلوله ها در یکاولنگ روحش را جریحه دارمیسازد ، بوی دود ، خون و باروت را به خواننده اش انتقال میدهد و سرخی خون گرم متلاشی شده ی جوانان روی برفهای سپید نقش می بندد و منظره ی دلخراشی را پدید میاورد.

“یکاولنگ یکبار دیگر ویران گشت و فرزندانش در شطی از خون غلطیدند، فریاد بینوایان بیگناه آن همراه با بوی خون و باروت به هم آمیخت و در هوا پیچید و خون سرخ بر روی برف سفید تابلوی هولناکی از حکایت ستمدیدگانی را ترسیم نمود که از قرنها بدینسو از تبعیضی مضاعف رنج می برند. دشمنان افغانستان توانستند یکاولنگ را ویران و جغرافیایش را به زمین سوخته مبدل نمایند ولی نتوانستند هویت پایدارش را از هستی ساقط سازند٠”

انصاری چون شاعران و نویسندگان دیگر در برج عاج نمی نشیند تا از سر سیری و بیدردی و دلتنگی های روشنفکرانه چیزی بنویسد، درد و رنج مردمش را در گوشت ، پوست ، خون و استخوانش لمس می نماید هستی خود را در هویت مردمش به تصویر می کشد ، به دفاع از زبان ، فرهنگ و هویت مردمش برمیخیزد ، استوار با ژرف پویی و ژرف نگری ریشه های تاریخی ستم و خشونت را باز می یابد و قلمش فریاد رسای مردم مظلومی می شود که در زیر رگبار مسلسل ها سوراخ سوراخ شدند و خون گرم شان روی برف “وحدت ملی” یخ می بندد٠ انصاری فاجعه نسل سرگشته ی سرزمینش را چنین می نگارد٠

” در آن روز ، اجساد کشته شدگان را یخ زده بود و مرده ها به اشکال مختلفی خشک شده بودند. راست کردن دست و پای کشته گان کار آسانی نبود. از شدت رگبار ، در دهان برخی از این کشته شدگان دندانی نمانده بود و در اثنای انتقال دادن به گورستان از زخمهای برخی دیگر سرگلوله مسلسل به زمین می ریخت.”

انصاری باواژه ها بازی نمیکند بلکه از جسد یخ زده انسان واژه ها را میگیرد، گاهی خودش زیر رگبار آتش می سوزد و گاهی هم در سرما یخ می بندد و از ژرفای این تراژیدی فریاد آزادی و آزادگی و رهایی انسان دردمندش رابلند میکند و بگونه ای هستی مرده آنها را با هستی زنده ی خود پیوند میدهد و اینجاست که نویسنده مردمی می شود و در مسیر رفتاری ، اخلاقی خاص خود قرار میگیرد و با تمامی توانایی قلمی و دانش پژوهشی سر در آستان «سیا» و بوش نمی ساید همچنانکه دیگران اینجا چکمه بوسیدند و برسرنوشت مردم خود معامله کردند ، اما انصاری با تعهد و اصالت انسانیش شجاعانه سیلی محکمی بر رخ شیاطین نفت می زند و کتاب ” افغانستان؛ در آتش نفت ” را می نویسد که به زبان های مختلف برگردان می شود و دست بدست میگردد٠ درین کتاب پرده از رخ «سیا» بر میدارد که چگونه سلاطین نفت در پیوند با «سیا» و «سفید» چهره های وحشناک تباری را برسرنوشت مردم ماحاکم می سازد و با بازیهای فتنه گرانه وسیاست های چند بعدی و یک قطبی ساختن جهان ، درپی گله سازی مردم اند٠ انصاری می نویسد:

” برژنسکی در مصاحبه های خویش بخود می بالد که دشمن دوران جنگ سرد را به دام افگند ولی هیچ باری به ملیونها کشته و آواره و معلول افغانستان نمی اندیشد و به درد های کشوری که این بازی جهنمی درخاکش انجام گرفت وقعی نمیگذارد٠”

 

برای انصاری تعهد در نوشته معنی دارد و بیم از «سیا» جبونش نمی سازد، هیچگاه هم در پیوند با کاخ سفید بر نعش مردمش مقام نمی خواهد٠ انصاری بامسأله ی هویت ملی که یکی از بحث برانگیز ترین مفاهیم رنج آور جامعهء ماست شجاعانه روبرو می شود و بعداز مطالعات و پژوهشهای علمی در مورد جوامع قبیلوی دست به نشرکتاب ” ذهنیت قبیلوی ” میزند، مناسبات قبیلوی را ریشه یابی می نماید و می نگارد:

 

“قبیله گرایی روحیه ای است که بر قسمتی از جزمیات تکیه داشته و فاقد توجیه علمی و عقلی است و کسی جز پیروان آن به اصالتش اعتقاد ندارد٠ قبیله گرایان همواره خود را تلقین میکنند که به عظیم ترین قبیله تعلق دارند٠ ادعای مجد و عظمت هم معمولا” مستلزم مبالغه در بزرگ شماری خویش با تحقیر دیگران است ، چیزی که به بروز منازعاتی خونین میان ملیت ها در عرصه ء تاریخ انجامیده است. ”

انصاری بار دیگر خون خویش را بر قلم اصالت و شرافت میریزد و عظمت تندیس آزادی امریکا را نه درکرانه های آبی نیویارک بلکه در آزادی بشریت می بیند، زنجیر مصلحت پاره میشود و کتاب “مشروعیت سیاسی گرفتار طلسم زر ، زور ، تزویر” را می نویسد، که بوش ، خلیل زاد و کرزی را در نبرد با وجدان شان فرا میخواند، و آنگاهی که صدای طبل وحدت ملی و سرود ملی روح ملت را زخم میزند، انصاری شیار های این زخم رابی تابانه می نویسد، دیگران اگر در سکوت گنگ بی تفاوتی آرام لمیده اند ، انصاری با قلم رسای خود طنین فریاد ستمدیدگان شمالی و یکاولنگ را تا انتهای تاریخ می برد و خود که چون” گل یاس ی در غربت روئید” از جنگل سبز باور ها گلی می چیند به سرخی خون ، چنانکه گلسرخی می گوید:

“تن تو كوه دماوند است

با غرورش تا عرش

دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز

کاری افتد از پشت

تن تو دنیایی از چشم است

تن تو جنگل بیداری هاست

هم چنان پابرجا

كه قیامت

ندارد قدرت

خواب را خاك كند در چشمت

تن تو آن حرف نایاب است

كز زبان یعقوب

پسر جنگل عیاری ها

در مصاف نان و تیغه ی شمشیر

میان سبز

خیمه می بست برای شفق فرداها

تن تو یك شهر شمع آجین

كه گل زخمش

نه كه شادی بخش دست آن همسایه است

كه برای پسرش جشنی برپا دارد

گل زخم تو

ویران گر این شادی هاست

تن تو سلسله ی البرز است

اولین برف سال

بر دو كوه پلكت

خواب یك رود ویران گر را می بیند

در بهار هر سال

دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز

كاری افتد از پشت

تن تو

دنیایی از چشم است”
ثریا بهاء

 

     

 

 

 ثریا بهاء

به مناسبت هشت مارچ 

صدایی برای فریاد و روایتی برای گفتن !

مگر نگفته اند که " زن را و مادر را که سرچشمۀ آفرینش است ستایش کنیم٠" اما این ستایش گران بی باور هرگز نخواستند تا فریاد بی صدای زنان برهوت سوختۀ ما که اصولاً سرزمینش می نامند به عرش خدایی رسد و خدا نیز  زنان و کودکان این سرزمین نفرین شده را به قربانگاه ستم مردسالاری و انفجارات بم های انتحاری می فرستد تا مدرکی برای سوختن  برادران نا راضی کرزی در جهنم  باشد.  

من باکدامین زبانی و کدامین واژه یی افتخارات (هشت مارچ ) زنان مبارز امریکا و اروپا را به زن دربند کشیدۀ سرزمینم تبریک بگویم، که هر روز تن سوخته و لاشۀ خونینش از زیر آوار بمب های انتحاری برادران  ناراضی کرزی بیرون کشیده می شود و گاهی هم پارچه های گوشت سوخته اش سیاه تر از سرنوشتش تراژیدی سدۀ بیرحم ما را می آفریند؛ اما جشن پیروزی آنرا برادران ناراضی کرزی در کاخ برمنگهم ملکه الیزابت  بر پا می دارند!

رییس جمهوری که دست های شیطان را از پشت بسته است همراه با وردک و اسپنتا با دست آوردهای فروش خون قربانیان بم های انتحاری به کاخ ریاست جمهوری شادمانه برمی گردد و دسته گلی به سرخی خون (حمیده برمکی)  به مناسبت ( هشت مارچ) پیشکش زینت، بانوی نخست کشور می کند؛ نخست بانوی که شعورش به اندازۀ یاخته های مغز یک گوسفند است.

من سرکلاوه را ُگم کردم که هشت مارچ را بکدامین زنانی مبارک باد بگویم، برای زنان ما در اروپا وامریکا که به بهانۀ هشت مارچ سفرۀ رنگین می آرایند، کنسرت و رقص و پا کوبی دارند ؟ اما هیچگاه توانایی آنرا نداشته اند تا یک بنیاد پژوهشی زنان را پی ریزی کنند و در بسیاری موارد خود زنانی ضد زن بوده اند و ابزار کاری در دست چند مرد شاعر و نویسنده.

در فرجامین اگر توفانی برنخیزد؛ اگر خیزشی در راه نباشد؛ اگر تجزیۀ کشور این واپسین راه رهایی سد شود؛ اگر زمان آبستن رستاخیزی نباشد؛هشت مارچ با برگشت برادران ناراضی کرزی با شلاق خوردن و به رگبار گلوله بستن زنان در استدیوم ورزشی  با قطع گوش و بینی و سنگسار برگزار خواهد شد.

آنگه جای مبارک باد، فریاد زنی می شوم که شریعت وهابی نیم تنش را برای سنگسار زیر خاک می نماید٠

راوی تاریخ زنی می شوم که قوانین ضد بشری سویش سنگ پرتاب می نماید و جنایتکاران تماشاگر ذوق زنان برای سنگسارش" نعرۀ تکبیر" می گویند.

این همه کافی است تا خشمی سوزان علیه این مناسبات مردسالاری و جنایتکارانه در من بجوشد، این همه کافی است تا با عزمی راسخ برای رهایی از این جهنم زن ستیزِ مردسالار نبرد کنم و این همه کافی است تا رویای جهانی داشته باشم که در آن حتی یک زن تحت ستم و استثمار نباشد.

من واژه یی  برای مبارک باد و زنده باد هشت مارچ ندارم جز " شب شکستن فانوس " استاد واصف باختری:

شبی که قصۀ فانوس و باد می گفتند

چراغ ها همه گی زنده باد می گفتند!

به جای مرثیه، دستان گران بادیه ها

سبک سرانه غزل های شاد می گفتند

منادیان که ز آسیب سنگ ترسیدند

چرا چکامۀ فتح چکاد می گفتند؟

شناس نامۀ رویش به باد رفت آن روز

که آب ها سخن از انجماد می گفتند

شب شکستن فانوس در تهاجم باد

چراغ ها همه گی زنده باد می گفتند


 

 

متن سخنرانی من در کنفرانس  (  انجمن فرهنگی تیره های ایرانی ) در لاس انجلس

 

ثریا بهاء

 

نقش استعمار در ناتوان کردن زبان و

فرهنگ پارسی دردو سده ی گذشته

با درود به آنانیکه که از ستیغ بلند زبان پارسی سخن می گویند!

سخن امشبم سخن از استعمار است!

هرچند مسأله استعمار مطلبی آنقدر ها تازه نیست، جنبه های سیاسی و اقتصادی تسلط استعماری به دقت و بار ها تشریح وتوصیف شده است، اما به جنبه ی فر هنگی آن کمتر توجه و پرداخته شده است٠ استعمار یک سیستم اجتماعی است، که چون هر سیستم اجتماعی دارای زیربنای اقتصادی خاص و روبنای سیاسی، ایدیولوژیکی متناسب با آن و درخدمت آن است٠ فرهنگ استعمار، مظهر تسلط ایدولوژی استعمار، در جوامع مستعمره است٠   پس هیچ مبارزه ی ضد استعماری وجود ندارد که در آن مسأله فرهنگی مطرح نباشد٠

سالهای دراز است که استعمار با تکیه بر تفوق تکنیکی اش بر دنیا فرمان میراند، اما از وقتی که استعمار خود را تمدن معرفی کرد، لازم آمد تا غارت خلق های تحت تسلطش را در قالب ( فلسفی) هم بگنجاند وایدولوژی استعماری پدیدآمد: یعنی رسالت پخش تمدن در جهان! اما تمدن تنها تکنیک نیست، پس استعمار با اختراع افسانه ها، جعل تاریخ و فرهنگ جوامع، تمام ریشه های بومی را به یک جامعه، بیک سنت، بیک قومیت وبه یک تاریخ وصل میکند، یکی پس از دیگری بریده می شود، که این تنها از راه یک شستشوی مغزی، همگانی و سیستما تیک میسر است٠ پس استعمار نه تنها حق تفسیر تاریخ بومی، بلکه حق تدوین آنها را هم به انحصار خود در آورده٠ استعمار گران تاریخ نوشتند، تاریخ اختراع کردند وهمین تاریخ جعلی را بخور مردمان بومی دادند، که نتیجه ی این جعل تاریخ و این شستشوی مغزی در جوامع مستعمراتی پیدایش « انسانهای مستعمراتی » بود٠ آدمهای بی ریشه وبته، بی هیچ خاطره یی از گذشته، بی دور نمایی برای آینده، معلق در اضطراب و دلهره ی حال ٠

این یک روی سکه مسخ فرهنگی است٠

اما روی دیگرش: استعمار برای حفظ و حراست این سیتم دروغ وجعل وشیادی، نیاز به پاسبان و نگهبان دارد و برای حفظ تسلط فرهنگی- ایدولوژیک اش، به  یک« پایگاه فرهنگی » نیاز دارد٠

علت وجودی قشر صاحب امتیاز و انگل صفتی که تصویر مستقیم وتمام قد بورژوازی کاذب در زمینه فرهنگی است، درهمین نیاز استعمار نهفته است٠ این قشر صاحب امتیاز و انگل صفت واین پایگاه فرهنگی، همان نخبه گان وبرگزیدگان مستعمراتی می باشند، که به عنوان قشر اجتماعی و درمتن جامعه ی استعماری در موقعیت خاص قرار می گیرند و نقش آنها حفظ تسلط ایدولوژی استعماری است٠ وقتی فرهنگ اصیل بومی خفه شد و از میان رفت، جای خالی آن بوسیله همین ( نخبگان)، با مخرب ترین، منفی ترین، منحرف ترین وجوه  فرهنگ استعماری پر ساخته می شود٠

آنگاه استعمار به ساده گی موفق به کشیدن مرز های جغرافیایی، زبانی و ملیتی می گردد٠

از چنین دیدگاهی مبارزه ی ضد استعماری ابعاد بسیار وسیعی پیدا می کند، واز این روست که مسأله ی مبارزه ی فرهنگی - ایدولوژیکی با استعمار چندی است که به حق در دستور روز پیشگامان جنبش ضد استعماری جهان قرار گرفته است، یعنی مبازره یی است سراسری وکامل، مبازره ایست اقتصادی، سیاسی وهم چنین فرهنگی و ایدولوژیکی٠

 در چنین نبردی چگونه می توان  سنگری چنین پراهمیت را در دست دشمن باقی گذاشت؟ چطور می توان دشمن را در جبهه ی اقتصاری وسیاسی منکوب کرد، ولی در جبهه ی فرهنگی کاری به کارش نداشت؟ سنگر فرهنگی محکم ترین و پر مقاومت ترین سنگر استعمار است٠ استعمار امروز سنگر سیاسی را زود خالی میکند و استقلال ظاهری به مستعمراتش می بخشد،اما آنچه مقابله با آن بسیار دشوار و درهرحال بسیار طولانی است، همین سنگر فرهنگی است٠

اگر از من بپرسید که فرهنگ چیست؟

میگویم: فرهنگ عبارتست از کوشش هر اجتماع انسانی برای رسیدن به غنا وبه یک شخصیت٠

آیا فرهنگ می تواند ملی باشد؟

فرهنگهای ملی با همه ویژه گی خود، از نظر قرابت، گروه به گروه مجتمع می شوند، این قرابت فرهنگها واین خانواده های بزرگ فرهنگی، اسم دارند و این اسم " تمدن " است٠

ببینید، یک فرهنگ ملی فرانسوی داریم و یک فرهنگ ملی ایتالیایی یا انگلیسی یا اسپانیایی یا آلمانی و روسی و این فرهنگها ها در کنار گونا گونی واقعی خود، وجود مشترک چشم گیری دارند که درمجموع می توان از یک تمدن اروپایی سخن گفت، همین گونه در قاره افریقا و امریکا لاتین٠

موس جامعه شناس فرانسوی تمدن را اینطور تعریف میکند:

"مجموع پدیده های به قدر کافی متعدد وبقدر کافی مهم که در تعدادی قابل ملاحظه یی از سرزمین ها بسط یافته باشند "

می توان از این مطلب چنین نتیجه گرفت که فرهنگ بسوی ویژه گی میل میکند و تمدن به سوی کلیت، وفرهنگ تمدنی است خاص یک ملت که هیچ خلق وملتی دیگری در آن شرکت ندارد، مهر این خلق یا ملت بنحوی پاک نشدنی به روی این فرهنگ خورده است، تمدن و فرهنگ دو جنبه ی یک واقعیت را نشان میدهند، تمدن بیرونی ترین محیط فرهنگ است وفرهنگ هسته داخلی و ویژه ترین جنبه ی تمدن می باشد٠

اگر بخواهیم فرهنگ را از بیرون تعریف کنیم، میگوییم که : مجموع ارزشهای مادی و معنوی که درطی تاریخ، توسط یک جامعه بوجود آمده است٠ البته مقصود از ارزش ها عناصر گوناگون اند، از فن گرفته تا نهاد های سیاسی و از عنصر اساسی چون زبان گرفته تا مد، از هنرگرفته تا علم ومذهب٠

 

اما موضوع گفتمان امروز ما عنصر اساسی فرهنگ، زبان است که استعمار برای ناتوان ساختن زبان یک حوزه تمدنی، چگونه سرنوشت تراژیک و غم انگیزی را برایش رقم میزند٠

زبان همزمان با پیدایش انسان بوجود آمده، هم وسیله ی افهام و تفهیم بین انسان هاست وهم ماده تفکر و دانش و هم ابزار انتقال اندیشه، تجربه و فرهنگ انسان وهم معرف هویت فردی و تاریخی انسان است٠ به سخن زبان شناس مشهور، نوام چامسکی " زبان ابزار آزادی بیان و اندیشه را در دست انسان می گذارد٠"

 

تاریخ و فرهنگ هیچ قوم وهیچ ملتی را نمی توان از تاریخ زبان آن جدا کرد٠ فرهنگ هر سرزمین در پیوستگی زبانش بازتاب میابد، زبان شفاهی یا نوشتاری بخش مهم فرهنگ یک ملت را تشکیل میدهد٠ اما زبان پارسی نه تنها زبان وهویت یک ملت را بازتاب میدهد  بلکه زبان مشترک و فرا ملتی یک حوزه ی تمدنی را بازتاب میداد٠

 گزینش و استفاده زبان پارسی بر اساس ادبیات نوشتاری و توانایی پاسخگویی آن به نیاز های دیوانی، علمی، ادبی ومعاشرتی در درازنای سده ها به هیچ وجه امر تحمیلی و اجباری نبود٠ بلکه مردم در یک تجربه ی تاریخی بر پایه ی ضرورتهای زندگی  آنرا به عنوان زبان مشترک وعمومی با گویش های اندکی مختلف بطورطبیعی پذیرفتند٠

زبان پارسی مانند بسیاری زبانهای زنده دنیا داری لهجه ها وگویش های مختلفی است٠ تاجیکی، دری و پارسی لهجه های یک زبان واحداند و به هیچ روی تفاوت در آنها از نظر ریشه و منشا نیست، بلکه تفاوت درلهجه هاست که نتیجه سرنوشت تاریخی متفاوت است٠

با دریغ اتخاذ تصمیم نام زبان پارسی به دری و تاجیکی به ترتیب در افغانستان وآسیای میانه ریشه در سیاست های استعماری داشت وهدف این نام گذاری ها جدا ساختن پارسی زبانان از همدیگر بود، تا نیات نیک تاریخی و فرهنگی ٠

این زبان پارسی یادگاری است جاودان ازپیوستگی و خویشاوندی این مردم در گذار روزگار تا به امروز٠ اینکه مردم بدخشان، در آنسوی آمو دریا، قادرند با ساحل نشینان خلیج فارس به زبان یگانه گپ بزنند قصه  و افسانه نیست، بلکه نشانه ی بقا و جان سختی این زبان است، باید به یگانگی و دوام این زبان باور داشت٠

بی تردید مردمان تاجیکستان، ایران، افغانستان باهم قرابتها ومشترکات تاریخی، فرهنگی ، زبانی و ادبی فراوانی دارند و افتخارات گذشته ی ایران باستان و خراسان ارثیه ی مشترک همه است، اما گروهی ازفرهنگیان ایران همه مفاخر زبان پارسی و میراث گذشته ی فرهنگی را به نام ایران امروز معرفی میدارند، در حالیکه سرزمینی که امروز بنام ایران نامیده می شود، پاره یی از ایرانی کهن است که فرودسی در شاهنامه از آن نام می برد٠ 

جغرافیای ایران کهن خاکهای ایران کنونی، افغانستان و جاهای دیگر را دربرمیگیرد، اما ( مقدرات سیاسی جهان آنرا پاره پاره کرد) وتنها  یک پاره یی ازاین سرزمین ، تنها یک پاره از آن، یا یک بر پنجم آن اسم قدیم را حفظ کرد است که همین ایران امروزی می باشد٠ دوستان ایرانی ما به همین اعتبار همه ی مفاخر کهن را ولو درحوزه ی جغرافیای کنونی افغانستان ، تاجیکستان، ازبیکستان و ترکمنستان باشند، ایرانی می نامند، ولی از این عنوان ایران کنونی با مرز های سیاسی فعلی مراد می کنند و اگر بگوئیم مولانا جلال الدین، رابعه، بوعلی سینا  بلخی وسنایی غزنوی بودند، انگار که ملکیت شخصی ایران امروز را دزدیده باشیم٠ بدین  ترتیب جای افتخار برای دیگران باقی نمی ماند، درحالیکه مراکز قدرت در طی هزاران سال اخیر عمداً در بخارا، سمرقند، بلخ غزنه و مرو و هرات بوده است٠

به باور من انتساب کردن بزرگان فرهنگ و ادب زبان پارسی بر اساس زادگاه، پرورشگاه و یا آرمگاه آنها به نام این و یا آن جغرافیا سیاسی امروز، جز پارچه کردن پیکر ومیهن بزرگ زبان ادب و فرهنگ پارسی، چیز دیگر نیست٠  آنها به یک جغرافیای گسترده  ی فرهنگی و قلمرو حوزه ی تمدنی تعلق دارند، نه به یک قوم و یا محدوده مرز های سیاسی معاصر٠ بهتر است آنها را به نام « بزرگان زبان و ادب پارسی ( دری)  و میراث گران سنگ ادبیات پارسی را « تاریخ ادبیات زبان پارسی » یاد کرد وانصاف و واقع بینی را رعایت کرد٠

 

در افغانستان کنونی مسأله زبان به یکی از محور های عمده ی گفتمان سیاسی ومبارزاتی میان گروههای سیاسی و فرهنگی کشور مبدل شده است٠ پرداخت به این مسأله چنان با ارزش است که بر بسیاری موضع گیری های سیاسی گفتمان های دانشگاهی، نشرات و گروههای سیاسی و قومی سایه انداخته است ٠این موضوع دررسانه های درون وبرون مرزی کشور و رسانه های گروهی جهان نیز بازتاب گسترده  یی دارد٠

سیاستهای تفرقه انداز وحکومت کن استعمار در تبانی با شوونیست های  پشتون تبار سالهاست که با هویت تباری و هویت زبانی ملیت های دیگر در جنگ و ستیز اند و پیوسته تبلیغ می نمایند که زبان پارسی دری برای افغانستان زبان بیگانه و تحمیل شده از سوی پارس دیروز و ایران امروز است٠  همه میدانند درپشت چنین نظریاتی، نیات شوم سیاسی خوابیده است٠

خراسان کهن و فرارود بر اساس کاوشها و بازیافتهای باستان شناسان که از دیر گاه در آن انسان بود وباش داشته است ٠ این مرز و بوم مهد پیدایش یکی از درخشانترین و کهن ترین تمدنهای جهان بوده وباشندگان آن دارای تمدن و فرهنگ چندین هزاره ساله اند که گنجینه های فکری ومعنوی آن در مراحل مختلف به زبانها وگویش های گوناگون نگارش یافته است٠

پژوهشهای شماری زیادی از دانشمندان  بیانگر آنست که سرزمینهای خراسان باستان و ماورالنهر زادگاه و پرورشگاه زبان  پارسی دری است٠ زبان پارسی دری از نگاه زبان شناسی به خانواده ی بزرگ زبانهای هند و اروپایی بخش هند و آریایی تعلق دارد٠ در خراسان و فرارود پیش از یورش اعراب به زبان پارسی دری سخن می گفتند٠ در این نوشته هرکجا سخن از خراسان میرود، مراد از خراسان بزرگ باستان است که بلخ، هرات، نیشاپور، مرو  از زمره ی آستانهای بزرگ آن بود همچنان خاکهای افغانستان کنونی ، بخشهای خاوری ایران امروزی، صحرای ترکمن تا کناره های رود جیحون (آمو) را دربر می گرفت٠

مسلم است که زبان پارسی دری در دوره ی پیش از اسلام در فرارود و خراسان رایج بوده ویک شبه در دوره ی صفاریان و سامانیان به وجود نیامده است ٠ این زبان با پیشینه ی چند قرنی امکان نداشته است که در مدت کوتاهی سراسر خراسان را فراگیرد و به عنوان زبان علمی و ادبی که در آن شعر سروده و نثرنگاشته می شد، عرض وجود کند٠ البته بدون تردید همان گونه که پروفیسور ژوبل مطرح میکند، " زبان پارسی دری منحصر به خراسان و فرا رود بود، که در ایران کنونی معمول نبود، حتی یک شعر و رساله دراین زبان در ایران دیده نشده است٠ "

به گفته شمس رازی " زبان پارسی دری لغت اهل بلخ و بخارا " گفته شده است٠ ابن مقفع که خود اهل پارس است تنها زبان مردم خراسان و بویژه بلخ را دری میداند، مقدسی که خود به شهرهای خراسان و ماوالنهر سفر کرده است، زبان بلخ را بهترین زبان می داند٠

ملک الشعرا بهار می نویسد : که زبان پارسی دری اصلاً لهجه یا گویش اهالی ماوالنهر( فرارود) ، بلخ، سمرقند و بخارا است که بعداً گویش زبان پارسی دری در نواحی ایرن که قلمرو اصلی آن نبوده انتشار یافته است٠

داکتر محمود افشاری یزدی ادب شناس و مورخ ایران با روشنی می نویسد : زبان دری پیش وبیش از آنکه به ایران تعلق داشته باشد از آن افغانستان و تاجیکستان است ٠ به علت آنکه زادگاه و پرورشگاه آن خراسان قدیم و ماورالنهر ( بخارا و سمرقند ) و بلخ و غزنه بوده است٠ رودکی و عنصری وهمچنان فردوسی پرورش یافتگان خراسان کهن بوده اند٠ چند صد سال پس از آنها حافظ و سعدی در فارس ظهور کردند٠

با کشف کتیبه ی بغلان در سال ١٣٣٠ خورشیدی از یک معبد کوشانی از سرخ کوتل بغلان  ( در ٢٠٠ کیلو متری شمال کابل) کشف گردید، این سنگ نبشته به زبان پارسی دری و رسم الخط با رسم الخط یونانی ( از نوع خمیده کوشانی) با زبان تخاری یا دری قدیم نوشته شده است ، کاملاً پرده از روی حقیقت برمیدارد، که ٢٠٠٠ پیش در تخارستان تاریخی، دری  زبان تکلم و تحریر و ادب دربار بوده است٠

واصف باختری استاد مسلم زبان و ادب پارسی: این نظر را که دری برگرفته از دربار و یا دره باشد رد می نماید و میگوید دری زبان تخاری است و از دهری یعنی تخاری گرفته شد و سپس دری شده است٠ همچنان زبان پارسی را متعلق به پارس ندانسته که اصلاً پارتی بوده  وسپس پارسی شده و پارت یکی از نام های کهن خراسان است٠ در تمام کتب علمی ( پارت)  به معنی خراسان کهن آمده است٠

زبان پارسی مانند بسیاری زبانهای زنده دنیا داری لهجه ها وگویش های مختلفی است٠ تاجیکی، دری و فارسی لهجه و گویش های یک زبان واحدند وبه هیچ وجه تفاوت در آنها از نظر ریشه و منشا نیست٠  این زبان فاخر، زمانی زبان مشترک یک حوزه ی تمدنی بود، همین گسترده گی و پویایی این زبان خشم و حسادت استعمار را برانگیخت و در ناتوان ساختن  زبان پارسی با کشیدن مرز های سیاسی، مذهبی، تباری و نام گذاری های جداگانه یی تحمیلی تفرقه انداخت وحکومت کرد٠ سرگذشت تراژیک این زبان بس غم انگیز است که اندکی باآن می پردازم٠

 

بر رغم اینکه عربها پس از فتح خراسان در برابر زبان پارسی با تعصب قومی و ستیز مذهبی برخورد کردند، الفبای زبان عربی را جاگزین آن نمودند، دبیره (خط) عربی را بعنوان خط رسمی تحمیل کردند وسعی نمودند که این زبان را به  حاشیه برانند، اما فرهنگ و زبان پارسی در بستر زمان پایداری کرد٠ خراسانیان در این راستا به تاریخ خویش برگشتند و درپایگاه زبانشان ایستادند، با همان دوچیز با مسلمانان دیگر متفاوت بودند٠

با ظهور طاهر پوشنجی ٨٧٢- ٨٢١میلادی، یعقوب لیث صفاری  و سامانیان رستاخیز بزرگی در ترویج وبه کار بردن زبان پارسی دری به جای عربی آغاز شد و به تدریج آراستگی گرفت که دوره ترویج زبان و ادب دری است٠ زبان پارسی دری در دوره ی سامانیان که تاجیک تبار بودند به مثابه یک زبان معیاری و رسمی استحکام گرفت و درمدت کوتاه از محدوده ی یک زبان قومی به فراقومی گذار نمود و به زبان مشترک و عمومی برای تمام مردم منطقه که از هر تیر و تبار بودند تبدیل شد ودر بخش زبان نوشتاری و ادبی جدی وپیگیر بودند، سامانیان زبان وفرهنگ ملی را عامل نیرومند پایداری در برابر مهاجمان  می دانستند و اثار فراوان علمی، فلسفی و تاریخی به زبان پارسی دری نوشته و برگردان شد، شعر شناسان آنرا یکی ا زبهترین دروه های ادبی میدانند٠

داریوش آشوری درکتاب باز اندیشی زبان پارسی، در باره عهد سامانیان می نویسد: " خدمت بزرگی که امیران سامانی به قوم ایرانی کردند زنده داشتن زبان پارسی در نگارش بود٠  با این کار ما با آنکه اسلام آوردیم، عرب نشدیم، باری این قدراست که زبان پارسی ماند و ما پارسی زبان ماندیم٠

 

زبان و ادب پارسی در عهد غزنویان ( ۵٨٣- ٣٨٩ هجری ق) که ترک تبار و پارسی زبان بودند، راه کمال پیمود وبه شبه قاره ی هند راه یافت٠ در در دوره ی که حسنک وزیر سلطان محمود بود همه دفاتر را به زبان پارسی برگرداندند٠ دربار غزنویان مرکز بزرگ زبان و ادب پارسی بود٠

ابوالقاسم فردوسی محور ادبیات این دوره است٠ با سرودن شاهنامه نه تنها کاخ بلند زبان پارسی را، بلکه حماسه ی ایران را چنان پی افگند که بنیان آن هرگز از باد وباران و گذشت روزگاران سستی و خلل نیافت٠ زبان پارسی در هند رونق بیشتری یافت و در امر همبستگی ملی و فرهنگی هند نقش با اهمیتی را بازی کرد٠سپس نقش شاهان گورگانی در امر رشد زبان پارسی درهند برجسته استعهد بابر دوره ی طلایی زبان پارسی در هند به شمار میرود٠ درهمین دوره زبان پارسی را بر اساس فرمانی (٩٩٠ هجری ق )   به عنوان زبان رسمی و اداری هنداعلام گردید٠ همردیف با آن درعهد غوریان که تاجیکان بومی پارسی زبان بودند، بوسیلۀ آنها زبان پارسی راه خود را درهند باز کرد ودر کمترین وقت بقدری مورد استقبال هندیان قرار گرفت که زبان فارسی یگانه زبان تحصیل وزبان تفاهم وزبان ارتباط جمعی گردید. سخنوران، شاعران و دولتمردان آثار شان را بازبان پارسی می نوشتند. ارتباط سیاسی واداری میان لندن و دهلی وبین سه بخش اعظم شبه قاره ای هند، به زبان پارسی صورت میگرفت٠

 انگلیسها پس از اشغال شبه قاره  ی هند نخست در ١٨۴۴ م زبان اردو  را به جای زبان پارسی پیش کشیدند٠ آنها نهضت زبان پارسی را یک جهش خطرناک فرهنگی وسیاسی ضد منافع استعماری خود شناسایی نمودند٠آگاهانه در پی نابودی زبان پارسی اقدام کردند. تاآنکه درسال ١٨٣٨ م. چارلز تری ویلیان ناگهان زبان انگلیسی را زبان رسمی مستعمره ی خود اعلام  و کاربرد زبان پارسی را منع قرار داد٠

هنگامی که ازعلامه لاهوری چنین پرسیدند: " شما که هندی هستید (آن زمان هنوز هند و پاکستان جدا نشده بود) چرا به زبان پارسی شعر میگوئید؟ درپاسخ گفت: من خود پاسخ این  پرسش را نمی دانم که برای سرودن این اشعار از زبان پارسی الهام می گیرم، واصلاً روح من پارسی است.... "

غالب دهلوی که به پدر شعر اردو معروف است، دریکی از اشعار خود اعتراف می کند که شعر پارسی بمراتب غنی تر از شعر اردو است وحتا جایی با افتخار می گوید:

" فــــارسی بین تا ببینی لاله هــای رنگ رنگ

بگذر از اردو که آن مجموع بی رنگِ من است ! "

باوجود اینکه زبان فارسی درحال حاضر زبان رسمی پاکستان نیست بلکه اردواست. ولی بشدت تحت تاثیر پارسی بوده وواژه های پارسی زیادی در آن موجود می باشد. اکنون بعنوان یک زبان فاخر در بین نخبگان بویژه در زمینه هنر و موسیقی (موسیقی قوالی) رواج دارد. بخاطرتاثیر بسیار زیاد زبان پارسی درپاکستان، بنیان گذاران پاکستان تصمیم گرفتند که  سرود ملی  آنکشور کاملاً به زبان پارسی سروده شود.

ترکان سلجوقی زبان پارسی را در آنا تولی ( آسیای صغیر یا ترکیه امروزی ) گسترش دادند٠ زبان ادبی و دیوانی دربار خلفای عثمانی سالها زبان پارسی بود٠ شاهان صفوی و قاجار که ترک تبار بودند،همه مکاتبات شانرا به زبان پارسی انجام میدادند که  زبان ارتباط مردمان با یکدیگر بود و هم زمان به عنوان زبان گفت وگو، زبان رسمی مردم نیز به شمار می رفت٠
سه ضربه ی اساسی بر پیکره ی زبان پارسی در سده ی بیستم وارد آمد. از سویی با فروپاشی امپراتوری عثمانی و پیروزی ترک های جوان و دنبال کردن اندیشه ی بی پایه و بی بنیاد، پان ترکیسم از سوی وارثان امپراتوری عثمانی ، «ترک سازی» در آسیای کوچک، روندی خشن و قهرآمیز به خود گرفت٠در نتیجه حاکمان ترکیه کوشیدند تا پس از تغییر خط و جانشین کردن زبان محاوره به جای زبان ادبی، پیوندهای ژرف زبان ترکی با پارسی را گسسته و مخلوق جدیدی به وجود آورند٠

سرنوشت زبان پارسی در تاجیکستان تراژیک تر از همه است ٠ بلشویک ها پس از تحکیم حاکمیت خویش در آسیای مرکزی در نیمه ی اول سده ی بیستم، نخست خظ پارسی را به لاتین و سپس به سیریلیک ( دبیره روسی) تبدیل کرده و زبان روسی را به عنوان زبان رسمی اعلام داشتند٠ همچنان بلشویک ها از جمله ی شهر های تاریخی تاجیک ها ، بخارا، سمرقند و ٠٠٠ را به شیوه ی « تیرتقسیم» و جزء قلمرو ازبکستان ساختند، بدین ترتیب روسها آگاهانه تاجیکان و زبان آنها را از قلمرو گسترده ی فرهنگ و زبان پارسی جدا کردند٠  بلشویک ها در مدت کوتاهی دوبارخط پارسی را در تاجیکستان عوض کردند ٠ خط پارسی بار نخست در سال ١٩٢٩ به خط لاتین و بار دوم در سال ١٩۴٠ به خط سیریلیک روسی تبدیل گردید٠ آنها زبان پارسی را زبان فیودالی، اشراف و اعیان نامیده و اعلام داشتند که " انتشار شعر دوره ی فیودالیسم، دیگر جز وظایف ما نیست ونباید حزب در انتشار آن یاری کند٠"

بگفته ی محمد جان شکوری بخارایی، (پژوهشگر تاجیک ) برخورد طبقاتی نسبت به زبان پارسی از یک سو و فشار زبان روسی به عنوان زبان توانمند وحاکم در قلمرو اتحاد شوروی دهه ٢٠ و ٣٠ قرن ١٩میلادی زبان پارسی را درتنگنا قرار داد و آنرا به زبان عامیانه و برگردان (ترجمه ) تبدیل کرد٠ مسأله زبان در تاجیکستان بخش مهم هستی ملی است٠ ازهیمن رو پارسی زبانان تاجیکستان برای احیای زبان و فرهنگ ملی خویش به پارسی زبانان افغانستان و ایران رو آوردند٠

مسأله هویت تباری و زبانی در افغانستان کنونی و مبارزه قبیله گرایان در برابر زبان پارسی:

ازدهه اول سده ی هژدهم میلادی عشایر پشتون در(قندهار) به قدرت رسیدند وزبان پارسی را به عنوان زبان رسمی لشکری وکشوری پذیرفتند. این امر تا دوران دودمان محمد نادرشاه (١٩٢٩م) پیوسته برهمین روال باقی ماند. درزیر به چند نمونه اشاره می کنیم:

بی تردید، یکی از بُرُوز مشکلات عمده سیاسی ـ اجتماعی ونفاق ملی، میان مردم ما در یک صد سال اخیر و بویژه ازدهه ٢٠ تا دهه ٨٠ قرن بیستم میلادی، مسأله ی چگونگی برخورد با هستی وگویش زبان رسمی پارسی، از سوی حاکمان تک تبار قدرت گرای شوونیست  وگروههای سیاسی وابسته و روشنفکران دنباله رو بی هویت بوده است. این قشر صاحب امتیازوانگل صفت واین پایگاه فرهنگی، همان نخبه گان وبرگزیدگان مستعمراتی انگلیس می باشند، که به عنوان قشر اجتماعی و درمتن جامعه ی استعماری در موقعیت ویژه یی قرار می گیرند و نقش آنها حفظ تسلط ایدولوژی استعماری انگلیس ها است ٠

تا پیش از حکومت امیر جبیب الله خان، زبان ملی پارسی در سطح کشور، به شکل کاملاً طبیعی، جا افتاده بود که، در برقراری ارتباط وتفاهم مشترک عمومی میان ملیت ها و قبایل و دگرلایه های مختلفۀ اجتماعی جامعه بکار می رفت٠آنها، زبان پارسی را، به عنوان زبان مادر وزبان رسمی وهمگانی یا زبان مشترک وزبان اصلی، زبان علم ومعرفت وزبان حوزۀ تمدنی فرهنگ شرق پذیرفته بودند، به این دلیل که قدرت وعظمت زبان پارسی مبتنی بر ادبیات نوشتاریی کهنسال و قدرتمند و تکامل یافته ای را، خود مشاهده میکردند٠

مگر با تأسف ودرد که نخستین گام شعور ی ـ ضد ملی برای ترویج اندیشه ی قوم برترواستقرار فرهنگ و حاکمیت قبیله(افغان) وخواست بازتاب آن فرهنگ در گویش محلی پشتو، از سال های ١٩١١ م. ببعد دررویکرد های فکری محمود طرزی (خُسُرامان الله خان) وهم تباران او زیر عنوان (ناسیونالیسم ونوگرایی ) درلباس اسلام تجلی یافت٠وسرانجام، سنگِ تهداب این اندیشه ضد ملی در جرگه بزرگ (لویه جرگه) سال ١٩٢٣ م. بوسلۀ امیر امان الله خان گذاشته شد.*

امان الله خان "... اعلان کرد که میخواهد زبان پشتو را در کشور تعمیم نماید بعد انجمنی را بنام بحث پشتو (مرکه پشتو) برای انکشاف زبان مذکور تأسیس نمود،... "

با وجود اینکه محمود طرزی بار ها در نوشته های خود اززبان فارسی واهمیت فراملتی آن بحث ها نموده وتأکید می کرد که زبان رسمی ودولتی ما زبان پارسی باشد، اما درواقعیت امر او ودوستانش از تریبون سراج الاخبار (١٩١١تا ١٩١٨م.) وازحنجره ی  قدرت حاکم، با درک ذهنی وآلودگیهای نفسانی اندیشه های تک تباری خویش را ظاهراً در چهرۀ آزادی خواهی و مدرنیته ودرباطن برای ترویج اصول حاکمیت سراسری پشتونها تقویه ورشد زبان پشتودرکشوری که سه حصه جمعیت آن به لحاظ نژادی افغان (پشتون) نبودند زیرکانه وریاکارانه واژه « افغان »را بر مبنای دین وجغرافیا تعریف کردند وتبلیغ نمودند٠

به فکربیمار و ذهنی او، پشتو یا  افغانی تبلور اصالت ملی و  ریشه ی کلیه زبانها  و زبان واقعی ملی دانسته می شد٠بدین ترتیب این زبان باید برای کلیه گــــــروه های قومی در افغانستان آمـــــوزش داده شود... [ آموزه هاوانگاره های ایلی وقبیله یی محمود طرزی درمورد تغییرکاربرد موقعیت اجتماعی گویش محلی پشتو که براستقلال آن تأکید می ورزیدند با شدت و حدت وتعصب بیشتر،] دردهه ١٩٣٠ م به اجرا گذاشته شد وبا جدیت تمامتر تا دهه ١٩۵٠ که پشتو زبان رسمی وملی افغانستان گردید، ادامه یافت."

حکومت های دست نشانده ی انگلیس با ذهنیت قبیلوی و تفکر فاشیستی هویت تاجیکی مارا مسخ کردند و گفتند هرکس از افغانستان است افغان است، در شناسنامه ی ما نوشتند افغان، و سپس  زبان پارسی را تضیعف نمودند وجایش زبان پشتو را زبان ملی و رسمی کشور قرار دادند، زبانی که تا چند سال پیش رسم الخط نداشت، آثارعلمی  و ادبی وغنای فرهنگی  نداشت، چنانچه یک نفر زبان شناس فرانسوی بنام پروفیسور ( بنونیس) که مهمان آرشیف ملی و انجمن تاریخ بود، در مورد زبان پشتو نوشت که: زبان پشتو یکی از زبانهای مرده جهان و در حالت نابودی است که بیشتر از ٦٠ سال بقا ندارد٠ این نظر بنونیس حکومت های فاشیستی قبایلی را پریشان حال ساخت و ناشیانه درپی نابودی زبان پارسی برآمدند٠

متوحش تر ازین، زمانیکه محمد نادر خان در سال ١٩٢٩ م.همرا با برادرانش در کابل قدرت را به کمک ملیشه های مسلح ساخت هند برتانوی، غضب نمودند٠ از آغاز حاکمیتش بدون عزت نفس وحرمت گذاری به مردم آزادیخواه میهن ما، به زبان توپ وتفنگ، کارد وبرچه وقین وفانه صحبت کردند٠

"... تعمیم زبان پشتو وطرد سایر زبان ها را... بعنوان سیاست فرهنگی در محل تطبیق گذاشتند. قدم اول دراین راه توسط فرمانی برداشته شد که درشمارۀ ٣مارچ ١٩٣٧راجع بزبان پشتودر جریده ی اصلاح نشر شد... بلافاصله کورس های تدریس پشتودرتمام دوایر کشور تأسیس گردید... دستور داده شد که تدریس درسراسر کشور اززبان پارسی به زبان پشتو تحویل شود... که دراثر آن معارف افغانستان برای ده ها سال به عقب افتاد وجوانان غیر پشتون از دست یابی به گنجینه ی  ادب پارسی که رکن عمده ی  فرهنگ شان بود بطور قهری محروم ساخته شدند... "

اما درفصل سوم  قانون اساسی مذکور زیر عنوان  حقوق ووظایف اساسی مردم  در مورد زبان های افغانستان، سیاست تبعیض آلود ونفاق برانگیزی اتخاذ گردید بنحوی که از جمله زبانهای افغانستان زبان پشتو به عنوان یگانه زبان ملی کشور معرفی شده ودولت افغانستان تنها موظف به  انکشاف وتقویۀ زبان ملی پشتو  گردید. دراین زمینه به قانون اساسی ظاهرشاه توجه کنید:

واضح است که روشنفکران قبیله گرا برای تئوریزه و عملی کردن سیاستهای خود به اندیشه های ایلی پرستی (زبان پشتو، قوم افغان، ابداع اسطوره های تباری) احتیاج داشتند و نیز مرکزگرایی را با بخت و اقبال خود همگون میدیدند. همکاری و قرابت این دو اندیشه بدوی تا امروز آنقدر ادامه یافته است که دیگر بتوان اندیشه ی  نژادپرستی شونیسم افغان  را با مرکزگرایی حاکمیت سیاسی درافغانستان مترادف دانست.

در فرجام  باید گفت : فرهنگی که بوسیله ی زبان پارسی بازتاب می یابد حقا که وابستگی به کدام نژاد خاص ندارد. مردمان سرزمین باستانی و خراسانی ما اعم از: ازبک ها، هزاره ها، بلوچ ها، عرب ها، پشتون ها، تاجک ها، هندو ها وسایر گروه های خرد و کوچک اجتماعی در فرآیند وسیر زمانی طولانی تاریخ به زبان پارسی سخن گفته اند، وبرای رشد وتکامل آن کوشیده اندوبزرگترین فرهنگ حوزه ی  تمدنی شرق را به میراث گذاشته اند٠شایسته است که هرشهروند کشور به تنهایی، خود را صاحب اصلی آن بداند وخود را پارسی گو ازدیگران بنامد٠

آویزه ها :

١ - امه سه زر

٢- مسأله زبان در افغانستان  ( نجم الدین کاویانی)


 

 

ثریا بهاء

آیا کرزی نشانه یی اهانت

به انسانیت نیست؟

 

از دور دستهای غربت به سرزمینم نگاه میکنم و خود را یکی از تمام آنان می بینم که چشم های نگران شان را به صفحه نمایش یکی از دشوار ترین لحظه های تاریخ کشور دوخته اند٠ خویشتن را واژه میسازم و با تمام واژه هایم تا آخرین لحظه های زندگی ام می نویسم، برای جنگیدن با سرنوشتی که ممکن است صفحه امروز کتاب تاریخ مان را به سیاه ترین صفحه تاریخ کشور مبدل کنند٠ من، یکی از هزاران تن استم که می خواهند وجودشان را واژه کنند و واژه گان شانرا به پیشانی کرزی شلیک کنند، به پیشانی مردی که مافیا برسرش کلاه گذاشته و خون جوانان ما در شیار های کلاه اش جریان دارد، واژه هایم را به پیشانی مردی هدف میگیرم  که در زیر ردای سرخ و سبزش مار ستم ملی خفته است و سرنوشت ملت سترگی را به سیاهی وجدانش رقم میزند و مسوول اینهمه فجایع فاشیستی وخفه کردن  آزاداندیشان در کشور است٠

صدای ضربان قلب یک ملت را می شنوم٠ قلب من با تمام مردان و زنانی می تپد که در همه این روزها هراس فروریختن آوار استبداد را بر سرشان با تمام وجود خویش باور کرده اند، گوش من همراه با میلیونها گوش در سرزمینم صدای هتلر رااز شیپورافغان ملتی ها می شنود٠ چشم من همراه با میلیونها چشم نگران، نکبت شرف باختگی را در چهره فاشیستی رئیس جمهور  نظاره میکند٠  نسل کشی وبوی عفونت ریا و دروغ را از هزاران کیلومتر دورتر با تمام وجود بوئیده ام و پشتم از سنگینی فاجعه میلرزد٠ غنی و کرزی تنها یک نام نیست، اینها نشانه یی جنایت اند، اینها نشانه اهانت به انسانیت اند٠

فاشیسم  چهره کریهی ووحشتناک  دارد، بویژه وقتی اگر این کراهت با شگرد های صیهونستی،  جعل تاریخ ، سلاح وپول افیون درآمیخته باشد، گاه چنان خطرناک و خون آشام می شود، که مقاومت در برابر آن فقط از ذهن آگاه و چشم بیداروهشیاری یک ملت برمی آید٠ دیدن چهره کریه کرزی کفاره گناه پراگندگی و بی سیاستی وخوشباوری های ماست، چهره اش همه نشانه های رهبران فاشیستی دنیا را دارد، چهره ای چون هتلر و پالپوت، کلماتش که بوی جنوساید  دارد چون گلوله سربی سوی مردم ما پرتاب می شود٠                            

 در عجب نباشید اگر بدانید که جنبش خمرهای سرخ در کامبوج حاصل فقر و فلاکت کامبوجی های فقیر بود در مقابل خارجیان و ثروتمندان٠ جوانان پانزده ساله تفنگ هایی را که هم قدشان بود به دست گرفتند و به مردان شرف باخته  شلیک کردند٠ آنان مردانی ازتبار افغان نازی ها بودند که انقلاب می خواستند، انقلابی برای گرسنگی، آنان انقلاب کردند و پس از چند سال که از انقلاب گذشت حاصل انقلاب شان نمایشگاهی از صدها هزار جمجمه قربانیان بود٠ در عجب نمانید اگر بدانید که هیتلر هزاران انسان را در آشویتس و هالوکاست از بین برد ادعای ملت واحد جرمن و" وحدت ملی" نداشت، در عجب نمانید اگر بدانید که ملاعمر، که وحشت تباری و زشت خویی اش طاقت دوربین را هم نداشت با طالبانش به ا حدی و دارودسته اش بی شباهت نبودند، طالبان برای مبارزه با فساد و ناامنی و فقر رهبری جنبش را در دست گرفتند و آنگاه که قدرت یافتند، میدان های شهر را برای بریدن سر و دست گرسنگان  رنگی از خون و خاکستر زدند وشلاق شریعت اسلامی شان روح و تن ظریف زنان را سیاه و کبود کرد، وچنان کردند که مردم با هلهله از حمله خارجی حمایت کردند٠ قهرمانان جنبش های فاشیستی همواره در منجلاب فقر وفساد، به یکباره نیرویی عظیم می شوند و در کنار چکمه پوشان اجنبی همه چیز را ویران می کنند٠ این یک خطر جدی است٠ کرزی  یکی از هزاران آدمی است که می تواند قهرمان جنبش وحدت ملی  فاشیستی شود٠                                                                                                                                     فاشیسم اگر چه از راه توسعه بی قانونی و به سوی رفتار فراقانونی به نفع وحدت ملی آغاز می شود، اما بزودی بدلیل ساختار نظامی اش می تواند تبدیل به حکومتی منظم از نظامیان و شبه نظامیان شود، با این تفاوت که شبه نظامیان و نظامیان اجنبی خود به موازات جنبش فاشیستی حرکت می کنند٠ جنبش فاشیستی وقتی قدرت یافت همه را خفه می کند، هر مخالفی را نابود می کند و بر اساس تمایلات رهبران فاشیست همه چیز را تا سرحد نابودی پیش می برند، نابودی شخصیت های ملی و آزاداندیشان ، نابودی جنبش های ملی ومردمی و نابودی  هویت فرهنگی وتباری ملیت های تحت ستم را٠                                                                                 

من احساس ترس میکنم،  دیو های درونی کرزی از خواب بیدار شده است و زبانه می کشد٠ زنده است و مرگ می خواهد٠ زنده است و مرگ و قدرت و سیاهی می خواهد٠ فاشیست ها وقتی بیایند به هیچ چیز رحم نمی کنند، تهی دستان با فرومایگان پیوند می خورند و بازیچه دست نظامیان می شوند و به اسم مبارزه با تروریسم تمام زندگی و آزادی های فردی را از مردم می گیرند٠از این باید ترسید٠ چرا که فاشیست ها در آستانه قدرت با زورمندان و اهل تزویر کنار آمده اند و دشمن شان ملت شان می شود٠ آنگاه هرکه مانند آنان نباشد نابودش می کنند      

 در افغانستان  فقط یک راه آرامش برای فردای ما وجود دارد دقت کنید، منظورم امروز است. امروزی که می گویم امروز مجازی و تمثیلی نیست، منظورم امروز، ما می توانیم جنبش فاشیستی را همین حالا خفه کنیم، می توانیم با رأی مان فاشیست ها را سرجای شان بنشانیم. و پس از پیروزی در انتخابات میان بد و وحشتناک به فردایی فکر کنیم که این جنبش فاشیستی همچنان یک خطر خواهد بود٠                     

فردا مهم ترین روز تاریخ سرنوشت ماست٠ پیش از اینکه چنین نکبتی بر سرنوشت مان سایه افگند پای  صندوق های رأی برویم و برای زنده ماندن و تحقیر نشدن به یک آزاده مرد رای بدهیم  واین لکه ننگ را از پیشانی ملت مان پاک کنیم٠ وجود کرزی ومافیای مواد مخدر دیگری  به عنوان رئیس جمهور کشور توهین به تاریخ، شرف، حیثیت و فرهنگ مااست٠

 

ثریا بهاء

 

 ازغرق کردن کتابهای پارسی درآبهای

هیرمند، تا ترورشخصیتی نویسندگان

"زبان پارسی"

 

 

بی بی سی خبر داد که یک محموله ۲۵ تنی کتابهای فارسی نویسندگان تبعید شده افغانستانی درایران که بوسیله ابراهیم شریعتی به کشور وارد شده بود، درنیمروز توقیف وبا غرض ورزی درآبهای هیرمند غرق گردید٠ 

 در شگفت نباشیم که دیوهای درونی فاشیست ها وشبه فاشیست ها که ادعای جهان وطنی و عدم تعلقیت تباری دارند،  بیدار شده ودرپی تخریب آزادگان قلم بدست برآمده اند، آنها میخواهند سرنوشت تبارهای دیگر را درمیان آب و آتش و خون رقم زنند٠

 نویسنده گان و شعرای زبان پارسی، چون واصف باختری، رهنورد زریاب ودیگران را با برنامه ی از قبل ساخته شده ترورشخصیتی و کتابهای ناب زبان  پارسی را درآبهای هیرمند غرق می نمایند ٠

چندین دهه است که فرهنگ پویای پارسی مورد خشم وحسادت شوونیست ها قرار گرفته است، بویژه درین دهه اخیر با دست داشتن به منابع اقتصادی از طریق قاچاق مواد مخدر، زد و بندها با مافیای جهانی و انجوها، چپاول کمک های جهانی ومعامله گری، بیک قدرت بزرگ فاشیستی از نوع  الیگارشی مالی آن مبدل شده اند، یعنی اینکه حکومت سیاسی و اقتصادی گروه‌های معدودی از قاچاقبران، استعمارگران و صاحبان نفوذ  بر جامعه که در این نوع حکومت گروهی اندک به سود خویش، فرمانروایی اکثریت مردم را بر عهده دارند٠ رژیم حکومتی به وسیله‌ی چند نفر معدود اداره می‌گردد و دولت به صورت متمرکز در تعدادی از خانواده‌ها و قبایل اصلی بوسیله ژاندارم منظقه امریکا و انگلیس حفظ و حراست می شود که نظامیان اجنبی خود به موازات جنبش فاشیستی حرکت می کنند، آنها به اسم مبارزه با تروریسم تمام زندگی و آزادی های فردی را از مردم گرفته اند٠  ما شاهد هستیم که فاشیست ها در آستانه ی قدرت با زورمندان و اهل تزویر کنار آمده اند و دشمن شان فرهنگ وزبان مردم شده است٠ آنگاه هرزبان و فرهنگی که  مانند آنان نباشد نابودش میکنند٠

چنین سیستم خون آشامی امروز بیک هیولای سیاسی و فردا بیک غول بزرگ مبدل خواهد گشت وشما پس از چند سال شاهد حکومت مافیایی مهار ناشدنی درمنطقه خواهید بودکه درتبانی با استعمار گران، منطقه را به آشوب خواهند کشانید، در شگفت نباشید اگر بدانید که هیتلر هزاران انسان را دراتاق ها گاز و کوره های آدم سوزی ازبین برد، کرزی صدها هزار انسان را درزیر بمباردمان وحشیانه حامیان خارجی خود ازبین نمی برد،  تردید نداشته باشید که روزگاری آدم خوران حکومت فاشیستی افغان نازی، روی هتلر را سپید نخواهند نمود٠

هتلراز یک جامعه متمدن صنعتی برخاست، از جامعه یی که انشتاین و کارل مارکس، گویته و بیتهوون و صدها دانشمند و فیلسوف ومخترع برخاسته بود، جامعه که تکنالوژی آن درجهان همتا نداشت، اینهمه داشته های علمی و تکنالوژی پیشرفته چنان هتلر را سرگیجه نمود وغوغای دراندرون مغزش ایجاد کرد که بدون تردید به برتری نژادی ملت آلمان باورمند گردید، جنون آمیز حاکمیت فاشیستی خویش را دراروپا گسترش داد که محصول آن تباهی وبربادی اروپا وکشتار میلونها انسان بود٠

گفتم افغان نازی روی هتلر را سپید خواهند نمود، اینها واژگونه یی هتلراند، اینها از عقب افتاده ترین کشور دنیا وازعقب مانده ترین واحد اجتماعی جامعه ، یعنی ازمیان قبایل بدوی بر خاسته اند٠

فرهنگ بدوی قبیله در چند هزار سال ایستا باقی ماند وهمچو فرهنگ های دیگر سیالیت و پویایی نیافت، آنچه درین فرهنگ مومیایی شد، بیسوادی، قتل، خون، انتقام، غارت، چپاول، کمین، دام، شبیخون ،شتر، چاه، خیمه، قاچاق مواد مخدر و فرهنگ انتحاری بود وبس٠ آنها پیوسته در پی تخریب مکاتب و مراکز علمی بوده اند، نخبه ها و نوابغ شان ملا عمر، ملاحقانی، ملا راکتی، گلبدین حکمتیار، سیاف، جبار ثابت، کرزی، تنی، طالبان و نوابغ  نکتایی پوش آنها اند٠ خان های قبایل هم  سالها از قاچاق مواد مخدر و معامله با استعمار زندگی انگلی داشته اند٠

در شگفت نباشید که با اینهمه بدویت جای احساس برتری نژادی چون هتلر، احساس خود کم بینی و حقارت فرهنگی ونژادی، آنها را به فاشیسم نکشانیده باشد، یعنی فاشیسمی از نوع  اوغانی آن ، که این بدویت دراندرون مغز شان غوغا می نماید تا هستی وهویت فرهنگ های پربار و پویا را نابود کنند وآنگاه فرهنگ بدویت و طالبانی را در تمام کشور گسترش دهند٠ بویژه این برنامه با نگرشی تخریبی و کینه توزانه وسرکوبگردر برابر گروههای دیگر مانند ملیت، نژاد، جنسیت و زبان قرارمیگیرد که درموازات آن نیروهای استعمار نیزحرکت می نمایند٠

 این حالت یکی از ویژه گی های استعمار فرهنگی است  که خلقهای استعمار زده با خصومت در برابر هم قرار میگیرند ازچنین دیدگاهی است که مبارزۀ ضد استعماری ابعاد گسترده یی پیدا میکند ، که ما همیشه ابعاد سیاسی واقتصادی استعمار رامتوجه بوده بُعد فرهنگی را فراموش کرده ایم، چطور می توان دشمن را در جبهه ی سیاسی واقتصادی منکوب کرد ولی  جبهه فرهنگی را نادیده گرفت ؟

سنگر فرهنگی محکم ترین وپر مقاومت ترین سنگر دشمن است که می باید تمام رگ وریشه های بومی رادر یک جامعه، به یک سنت، به یک قومیت و به یک تاریخ وصل کند، یکی پس از دیگری بریده شود، این تنها از راه شستشوی مغزی امکان پذیر است،  بدینوسیله استعمار برای جنگ های منظقوی خود، تاریخ  اختراع میکنند تاریخ  می نویسند وحق  کامل تفسیر، تدوین وجعل مطلق تاریخ بومی واصیل شانرا داشته وآنرا به خور مردمانش میدهد که نتیجه این جعل تاریخ پیدایش انسانهای مستعمراتی  آدمهای بی ریشه  بی هویت و وابسته به استعمار بوده که این یک روی سکه مسخ فرهنگی است و روی دیگرش که استعمار برای حفظ وحراست این سیستم دروغ وجعل و شیادی، به یک دولت وابسته و غیر ملی که پشتوانه مردمی نداشته باشد، بیک پاسدار ونگهبان و یا یک "پایگاه فرهنگی"  نیاز دارد، که قشر صاحب امتیاز و انگل صفتی  این «پایگاه فرهنگی» را می سازد، که گروهی را از میان روشنفکران نخبه وبابا های قبایل برای تسلط ایدولوژی استعماری خود بر می گزیند وبا دادن امتیازات  قومی، نژادی وسیاسی فرهنگ بومی واصیل مردم را خفه ویک فرهنگ مومیایی شده را بخور مردم میدهد، زمانیکه نژاد پرست حس کرد خشم مردم را برافروخته درین وقت است،  برای نجات از این وضع فقط با موضع گیری افراطی ونژاد پرستانه است موقف دفاعی بخود میگیرد وآنگاه با یک برنامه دقیقاً سنجش شده به پارسی ستیزی و ترور شخصیتی آزاد زنان و آزاد مردان قلم بدست زبان پارسی، چه در داخل وچه در خارج کشور می پردازند، تا با سکوت این نویسندگان روشنگرا و روشنگر مردم را در سیاهی درون، دود اندود خود نگه داشته وبدینگونه اهداف ومقاصد سیاهی شوونیستی  خود را آشکارا و یا پنهانی برآورده کرده باشند٠

یکی ازهمین جنایت تاریخی فاشیستان زبانی به سردمداری مرد شرف باخته یی بنام کرزی و وزیر فرهنگ نیاندارتال  وی، نابودی یک محموله ٢۵ تنی کتابهای فارسی نویسندگان تبعید شده افغانستانی درایران، که بوسیله ابراهیم شریعتی به کشور وارد شده بود،می باشد که درنیمروز توقیف و با غرض ورزی درآبهای هیرمند غرق گردید٠

بی بی سی گزارش میدهد که ، شماری از وارد کنندگان کتاب می گویند وزارت اطلاعات و فرهنگ با تشکیل کمیسیون بررسی نشریات خارجی در کار وارد کردن کتاب از خارج مداخله می کند٠

آقای آزاد گفت که تصمیم انداختن این کتابها به رودخانه توسط وزارت اطلاعات و فرهنگ و دادگاه عالی افغانستان گرفته شده است

غرض ورزی : دو مشکل در این تصمیم گیری وجود دارد: یکی در نفس قضاوت در این کتابها- که مورد استفاده مردم است، چرا ممنوع قلمداد می شود و دیگر این که روند ممنوع کردن این کتابها عجیب است. ما در روند اجرایی خود قانونی نداریم که کتابی که ورودش ممنوع باشد آن را به آب بیندازیم٠

مبارز راشدی  معاون وزارت اطلاعات و فرهنگ به بی بی سی گفت که روند توقیف، بررسی و به آب انداختن این کتابها در کل با مداخله نهادها و اشخاص مختلف و با غرض ورزی همراه بوده است، در صورتی که کتابی ممنوع دانسته شود باید واپس به وارد کننده آن مسترد شود و نه این که به رودخانه انداخته شود"٠

آقای مبارز گفت: "کتابهایی که به رودخانه انداخته شدند جزئی از کتابهایی است که هیچ مشکلی ندارد و در افغانستان همیشه بوده و در آینده هم خواهد بود."

دولت قبیلوی برای رد اپارتاید زبانی خود چنگ به دروغ و اتهام زده  که این کتاب ها اختلاف برانگیز بودند ٠

دولت ایران با صراحت اتهام 'کتابهای اختلاف برانگیز' را تکذیب کرد٠

 

به باور من زمان آن فرارسیده است که دیگر مردم با هوشیاری و آگاهی بیشتر دوستان و دشمنان زبان و فرهنگ خود را بازیابی و بازشناسی کنند، ولو این دشمنان با هویت جعلی و زبان و ادبیات خود شان  قلم فرسایی نمایند و یا با ترفند ها و شیادی سیاهی زدایی از رخ نمایند، ولی ایمان داشته باشند که سیاهی وجدان به سادگی  زدوده نمی شود٠

سیاه، سیاه است و تاریکتر از سیاه رنگی نیست، اما به افق های روشن فردا باید اندیشید، فردا مهم ترین روز تاریخ سرنوشت مردم ماست٠ پیش از اینکه نکبت شرف باختگی  کرزی بر سرنوشت مان سایه افگند پای  صندوق های رأی برویم و برای زنده ماندن و تحقیر نشدن به یک آزاده مرد رأی بدهیم واین لکه ننگ را از پیشانی ملت مان پاک کنیم٠ وجود کرزی وتیم مافیایی وی بار دیگر به عنوان رئیس جمهور کشور توهین به تاریخ، شرف، حیثیت و فرهنگ ما  خواهد بود٠   

 

.

 

لورابوش با کنیزک کاخ سپید زینت کرزی

ثریا بهاء

رستاخیزی به پاس رنجهای

بیکران زن افغانستانی

 

خانم زینت، بانوی نخست کشور!  به پاس رنجهای کران ناپذیر زنان افغانستانی شما میبایست  نخستین سنگ، سنگسار را سوی کرزی، پرتاب میکردید٠

آیا شما بعنوان یک زن صدای ضربان قلب کنیزکانی را که اصولاً زن ومادرش مینامند، ازپشت دیوار سیاه قوانین ضد بشری شنیده اید؟                                                                                                                        

آیا زمانیکه جناب رئیس جمهور که با اندیشه ی ضد زن و دشنه ی مذهب،  تاراج هویت انسانی زن را توشیح نمود شما بعنوان یک زن به ستیزعلیه این جنایت تاریخی شوهر تان برخاستید وازستیغ کاخ ریاست جمهوری شیون زنان سرزمینی را که برای شما بیگانه بوده است، شنیدید و صدایی اعتراضی بلند کردید ؟

 زمانی آقای کرزی با نقش سمبولیک زنان درسناریوی پارلمان شعار آزادی ورهایی زن را برخ مردمان جهان میکشید، اما امروزجهان جنایت سالاری و ترفند های سیاسی وی را برخ  مردمان ما میکشد، که با تحجر اندیشه ی طالبانی به بهانه ی قوانین اسلامی مذهب شیعه، زنان رنج دیده این ناکجا آباد را درتبعیدگاه ذهن سیاه خویش به واپسین سده های بربریت اعراب، درحرمسرای های بن لادن وملا عمربرای رفع غرایز جنسی و اطاعت از خود به اسارت کشیده اند ٠

خانم داکتر زینت !

زمانیکه برادران طالب شما سر نقشبندی را ازتنش جدا کردند و خون جوان وگرمش در تاج ( کلاه ) کرزی قطره قطره فروچکید وآنروزها میرویس جگرگوشه ی شما وارث تاج وتخت بردگی پدر، تازه چشم به جهان گشوده بود، من فریاد و استغاثه ی مادر نقشبندی را برای کرزی این دلقک کاخ سپید ودژ بان زندان زنان چنین نگاشتم  :

شب هنگام آن شهید برفراز قصر ریاست جمهوری تو میاید ، تپش قلب پاک  خود را بر لبخند پسر سه ماهه تومی گسترد ، موجهای خاطره یکی پی دیگری میآیند زیرو رو می شوند می شکنند، محو می شوند و برمیگردند، بیاد میآورد آن روزهای سیاه را که منتظر تصمیم تو بود بیاد میاورد که سرنوشتش فقط وابسته به یک کلمه " هان یا نه"  تو بود درین روز ها فرزند تو تازه چشم به جهان گشوده بود، اما توقامت جوان تنومند را که ٢۵ سال داشت  به خاک افگندی ٠ نقشبندی چون قهرمانی  جراحت برسینه اش فروکش میکند ، برمیگردد وبامدان از بلندای تپه های شهر فریاد مادرش رامی شنود که دیوارهای آهنین استبداد ترا می شکند:" شما نمی توانید فریادهای مرا چون سربریده پسرم درخاک  پنهان کنید٠" گویا مادربا چشمانش یکایک اعضای تیم شما "کرزی "، پارلمان  ،وزیر فرهنگ ( که فرهنگش همانا فرهنگ سوغاتی پاکستان است ) را  به محکمه میکشاند، نه تنها برای خون فرزند خودش ، برای خون فرزندهمه ی مادران ، فریاد برمیدارد٠

 

امروز جناب کرزی با جنایتی سترگی، زن را ومادر را که سر چشمه ی آفرینش است با تلاش های شیادانه ی شیخ آصف محسنی یکی از متهمان نقض حقوق بشر در افغانستان توسط پارلمان تایید و سپس به امضای حامد کرزی یار و همدم دزدان، ناقضان حقوق بشر و قاچاقچیان مواد مخدر رسید. این قانون که در مخالفت کامل با قوانین حقوق بشر قرار دارد، جنجال های فراوانی را در افغانستان و بیرون از افغانستان ایجاد کرده است. قانون طالب پسند "احوال شخصیه شیعیان" که اتفاقا با رضایت کامل طالبان (کسانی که شیعیان را کافر می پندارند و جان و مال و ناموس آنان را مباح) همراه شده، در تضاد با روحیه ی جمعی شیعیان و بویژه هزاره ها در افغانستان محسوب می شود و بازتاب دهنده ی تنها متحجرترین بخش جامعه ی شیعه در افغانستان می باشد٠ *

 شما که زنان مظلوم ، گرسنه وپا برهنه ما را به کشتار گاه ستم مرد سالاری برای برده گی و تجاوز جنسی میفرستید تا رأی شماری ازشیعیان را برای انتخاب مجدد ریاست جمهوری خود بدست آرید، شما ایمان داشته باشید، که زنان آگاه واندیشمند ما استوار با  ژرف پویی و ژرف نگری ریشه های تاریخی ستم وخشونت را باز می یابند، روزگارانی بخاطر رنجهای بیکران خود به جنگل خشک حسادت این کشنده ترین احساس آتش می زنند و خواهرانه باهم درمیآمیزند تا توفانها برپا کنند٠

شما جنایتکاران بدانید که زمان آبستن رستاخیزی است تا کاخ ستم مرد سالاری وهروئین سالاری شما را واژگون کند ، شما ایمان داشته باشید که زنان فدایی ازمیان همین قربانیان ستم شما برمی خیزند وروزی قلب همه شما را خواهند شگافت، شما ایمان داشته باشید زخم خونین ومتلاشی شده یی زن افغانستانی در انتهای زمان هر روز شیارهای آتشین میکشد ودنیای نوی می آفریند برپهنه ی گسترده ی زمان که آنجا انسان یعنیزن ومرد، بدون تبعیض و برابر باهم چون دوبال یک پرنده تا آن اوجهای دور برفراسوی استبداد قبیلوی شما پرواز نمایند، آنجا که دیگر پشتوانه حیثیتی زن به دستان پلید شما توشیح نشود، آنجا که  فرجام تاریخِ ستم و فرو دستی زن باشد وهویت انسانی خود را باز یابد٠

آنجا که انسانیت وقوانین مدنی سرنوشت زن را رقم بزند ودین دکانی برای نیاز های سیاسی وجنسی شما نباشد٠٠٠ وآنگاه  صلح  درسیاره ی ما بر خواهد گشت٠

http://hamasah.persianblog.ir/

 

آویزه ها

١-کابل پرس

لطفاً این ودیو کلپ را باز کنید٠ http://www.youtube.com/watch?v=8lNtD56OxjY&feature=related

 

 

 جنایتکاران میایند ومیروند، اماجنایت سالاری

 دربستر تاریخی آن تداوم میابد!

 -

 .

برای بیان این جنایت، هیچ واژه ی در قاموس فرهنگ انسانی سراغ  نمی شود، تنها فرهنگ ضد انسانی قبیله پاسخگوی این ودیو کلیپ خواهد بود٠ کلیک کنید 

 http://www.truthtube.tv/play.php?vid=522

”هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا       آنچه این نامردان با جان انسان می کنند! “

ابعاد این فاجعه گسترده تراز آنست که من سخن گویم وچه بهترکه نخبه گان نکتایی پوش غرب نشین طالب  به عوض نقد واژه گان زبان فارسی به نقد فرهنگ قبیله بپردازند، به نقد نیاندارتالهای ماقبل تاریخ بپردازند که کودک دوازده ساله شان در بستر جنایت سالاری رشد میکند، جنایتی که فرزندان احمدشاه درانی با کشتن و کور کردن برادر آغازش کردند، امیرعبدالرحمن ونادر غدار نیرومندش نمودند و ریشه های آنرا”محمد گل مومند “ آبیاری کرد و گلهای محمد گل را، ملاعمر، ملا کرزی، ملا احدی، ملا اشرف غنی احمدزی و ملا های دیگرمیچینند  واین جنایتکاران میایند و میروند، اما جنایت سالاری را در فرهنگ قبیله نهادینه کرده اند و تدوام آنرا بدوش  کودکان دوازده ساله خود سپرده اند، تا با کارد

( الله اکبر) گویان جوانی را چون گوسفند ذبح نمایند وخون آنرا دربشکه های پشتونوالی برای نوشیدن احدی ها وکرزی ها وبن لادنهای امروز و فردا و فرداهای دیگر نگه دارند ویا چون رنگ سرخی برای نگارش اسطوره سازی و حماسه پردازی در وصف کودکان آدم کش(سلحشور!)  طالب والقاعده بکار برند٠

پهنه ی این جنایت ژرف تراز آنست که من سخن گویم، چه لب خاموش بسیار گوید سخن ها٠

آیااین جنایت سالاری  جادوگران قبیله پدیده ی شرایط خاصی است ویا از دل یک فرایند تاریخی گریز نا پذیر برمیاید؟

برای اعمال یک جنایت، فرد باید مجهز به اندیشه یی باشد که ویژه گی اصلی آن عدم احترام به حیات انسانها وبطور خاص به حق حیات مخالف خود است٠ این عدم احترام ازشرایط تربیتی و فرهنگی فرد برمیاید که احترام به حق حیات و رعایت حق بقای فزیکی دیگران را نیاموخته است و بخود حق میدهد که مخالف سیاسی، مذهبی و تباری خود را ( دشمن)

بنامد وبهر طریق از صحنه حذفش نماید٠ با آغاز استراتیژی حذف، مراحل مختلف آن چون تطمیع ، تهدید، اعمال خشونت ، ترورشخصیتی  وسر انجام حذف فزیکی با شتاب زدگی عملی می شود و رقیب را به عنوان مزاحم منافع خود ازبین می برند٠

در نبود، سواد، دانش و تربیت انسانی، بدون کدام  ناراحتی وجدانی و روانی چه ساده و آسان به حذف فزیکی دیگری متوسل می شوند٠زیرا جنایتکار فرصت کمی و آموزش کیفی  برای شناخت جایگاهی والای انسان و انسانیت نداشته و به همین دلیل در ارتکاب جنایت فردی ویا جمعی از ناآگاهی خود تأثیر می پذیرد٠ درواقع جنایت کار قبل از هرچیز قربانی جهل و جعل فرهنگی خود می شود٠

اما نباید فراموش کرد که جنایتکار گاهی به دلیل ترس درونی شده یی خویش دست به جنایت میزند٠

 بدین گونه جامعه اگر خود را از منظق تخریبگر سیاسی یا مذهبی رها نکند، به جنایت سالاری خاتمه داده نمی تواند٠ جنایتکاران می آیند ومیروند، اما جنایت سالاری باقی میماند٠ نفی حقوق بشرهم از مشکل تربیتی افراد میاید که ریشه در تاریخ وفرهنگ یک ملت دارد٠

ریشه های تاریخی فرهنگ جنایت پذیر:

تاریخ کشور ما پر است از خونریزی ها، قتل عام ها، سربریدن ها ، نسل کشی ها، فرهنگ کشی ها وسرکوبهای محلی و تباری که تنوع قومی و محل جغرافیایی آن سبب شده است که اراده دولت مرکزی (قومی)   برای اعمال اقتدار خود، نخست از  زور وسپس از ابزار های دیگر استفاده نماید و اقوام پراگنده را با روش استبدادی، ناگزیر به پذیرش اجباری قدرت دولت ( قبیلوی) می سازد، تا هیج ملیتی توان ابراز هویت منطقه یی مستقل خودرا نداشته باشد٠ برای همین ازسیستم فدرالسیم هراس دارند وملیت های تحت ستم را به تجزیه طلبی متهم میکنند٠ ازین رو استبداد مرکزی با پایمال  ساختن ویژه گی های فرهنگی و ملیتی حق مشارکت سیاسی ملیت های دیگر را نمی پذیرد، درنتجه فرهنگ شهری و فرهنگ قبیلوی به گونه آشتی نا پذیری دردو قطب متضاد یکی سوی تمدن و دیگری سوی بربریت  سیر می نماید که با اجبار بشکل تکه پاره های موزائیک دریک ساحه جغرافیایی پهلوی هم قرار گرفته اند٠  سربریدن ها، بم گذاری های انتحاری و ایجاد فضای ترس و لرز ازفرهنگ قبیله وارد شهر می شود و زندگی آرام ملیت های دیگررا مختل و بگونه یی مسیر زندگی مسالمت آمیز آنها را قربانی خشونت قبایلی خود نموده اند٠

برای این قربانیان بیگناه جز جدایی و تجزیه کشورراهی دیگری نگذاشته اند، زیرا ملیت های تحت ستم نمی خواهند قربانی فرهنگ انتحاری و بربریت ووحشت  قبایل دو طرف مرزشوند، برای رهایی از تداوم جنایت سالاری ناگزیر مرز های جغرافیایی را بنابر خواست ملیت ها تغییر داد٠

قدرت سیاسی حکومت های قبایلی، هیچگاهی براساس کنش و واکنش های شامل مباحثه، تفاهم  و مصالحه نبوده ،  بلکه براساس اصل قانون جنگل ( حق با زورمندترین است ) تعین شده است وبه عنوان یک سنت استبدادی از فرهنگ قبیله بر خاسته است٠ شاه سالاری، رئیس جمهور سالاری بعنوان عامل تعین کننده ی سرنوشت تاریخی کشورما  بوده است،  یعنی کشور و همه افراد بخاطر شاه یا رییس جمهور  زنده اند٠

این بستر نا سالم در جامعه سبب شد تا درعرصه فرهنگ و پرورش، امکان ترویج یک تفکربرمبنای رعایت حقوق انسانی فرد بوجود نیاید٠فرهنگ تربیتی مبتنی بر حفظ حرمت حیات ورعایت حقوق فرد بگونه ی مستقل وآزاد ازبندهای استبداد سالاری حاکم هرگز شکل  نگرفت٠

محرومیت های جامعه ازیک فرهنگ مبتنی بر اصالت انسانی سبب شد که یک فرهنگ استبداد زده ی  قرون وسطایی آغشته به مذهب بر افکار عمومی غالب و دستمایه ی اصلی فرهنگ تربیتی توده های مردم شود، فرهنگی آمیخته  به ترس، جهل، خرافه که درمتن آن استبدادگری، استبداد پذیری واستبدادمنشی رشد وقوام یافت٠ در دل این فرهنگ ، جنایتکاری به عنوان ابزار بقا، بستر مناسب رشد خودرا پیداکرد٠

 تداوم تاریخی این فرهنگ ضد انسانی و فاجعه بار  که پیوسته با سرکوب مردم همراه بوده است٠ جنایت پذیری مردم نمودی از از ستم پذیری عمیق آنهاست٠ جنایت پذیری و ستم پذیری تاجیکان خود یکی ازمباحث روانشناختی و جامعه شناختی جامعه ماست ٠

استبدادگری وجنایت سالاری که با انگیزه های سیاسی،  نژادی و یا قومی و مذهبی اتفاق می افتد،  بقای گروهی را در معرض خطر قرار می دهد، همچنان قوم کشی که قتل های سازمان یافته یی حکومت های فاشیستی است نیز جنایت بشری شمرده می شود٠

برمبنای همین جنایات  سازمان ملل در سال ١٩۴۶ کنوانسیونی را در همین زمینه تاسیس کرده و قطعنامه ای شماره ۶٩ تمام اشکال قوم کشی را ممنوع می کند و آنرا جنایت بشری دانسته و از تمام جهان متمدن می خواهد تا مانع ارتکاب این جنایات شوند٠ بعد از این حادثه مجمع عمومی سازمان ملل در سال ١٩۴٨ قطعنامه ای  شماره ٢۶٠-٣ که بر ممنوعیت قوم کشی تاکید می کند و مجازات آنرادر کنوانسیونی به تصویب رساند و در سال ١٩۵١ کنوانسیون مذکور لازم الاجرا شد٠  در سال ١٩٩۵حدود ١٠٢  کشور به آن پیوستند٠

آنچه در کنوانسیون های بین المللی در این رابطه حائز اهمیت است اینکه این اقدامات منحصر در زمان جنگ صورت نمیگیرد بلکه در زمان صلح نیز ممکن است اتفاق بیافتد و این اقداماتی که به عنوان جنایت های ضد بشری اعمال می شود بر دو دسته تقسیم می شود
یک - قوم کشی فیزیکی
دو- بیولوژیکی و یا فرهنگی
پاکسازی فرهنگی، خود از خطرناکترین انواع قوم کشی هاست که در قطعنامه های بین المللی نیز آمده است بطوری که این پاکسازی شامل سرکوب ها بر علیه قومیت ها می باشد همچون سرکوب زبان های قومیت ها و اقداماتی مشابه، به گسترده گی این جنایات سازمان ملل متحد تصمیم گرفت که سرکوب زبان ملیت ها را  در چارچوب شورای حقوق بشر قرار دهد و در زیر بند حقوق قومیت ها مورد بررسی قرار گرفته است

سیاست پاکسازی فرهنگی نیازبه مبازره پیگیر و خسته نا پذیر وآشنایی جهان به سیاست های فاشیستی قبیلوی دارد، تا بتوان این سیاست ها ی ضد بشری را متوقف ساخت و جهانیان ونهاد های حقوقی را با تمام جزئیات از سرکوبی ملیت های تحت ستم آگاه کرد و کمپین های را در این زمینه جهت فعالیت تاسیس کنیم و با سازمان ها و مدافعان حقوق بشر ارتباط برقرار کنیم و آنها را با آنچه که درکشور ما  اتفاق می افتد آشنا سازیم، چونکه این قربانیان ستم"  افغان ملتی"  ها  در شرایطی بس دشوارهویت فرهنگی و ملیتی خود را در معرض خطرنابودی می بینند و این وظیفه ایست که باید تمام انسان ها بدان عمل کنند و اقداماتی را در این زمینه انجام دهند تا بتوان شاهد منع این پاکسازی های  قومی و فرهنگی برای همیشه باشیم٠

 

آویزه ها : 

فعالان حقوق بشر

کورش عرفانی

 

  

 

ثریابهاء

کرزی ازبرافروختن آتش جنگ درشمال

چون نرون، الهام خواهد گرفت؟

.
سال ۶۴میلادی نرون فرمانروای دیوانه وخون آشام روم سناریوی سوختن شهرروم را درذهنش ترسیم نمود وبه سربازانش دستور داد تا مخفیانه شهر روم را به آتش کشند٠

نرون قصد داشت تا گناه آتش زدن شهر روم را بردوش مسیحیان بگذارد، چون میخواست کاخ جدید طلایی برایش بسازد و نقشه شهر را تغییر دهد٠

آتش سوزی از یک دکان کوچک در پای تپه پالاتینو که کاخ امپراتور بر فراز آن ساخته شده بود، آغاز شد و به زودی سراسر شهر را درخود فروبلعید٠                                                               

 شهر روم شش روز درمیان شعله های آتش فریاد کشید وبخش اعظمی از معابد و کاخهای شهر از بین رفتند،  هزاران انسان بیگناه کشته شدند٠  نرون که به ییلاق رفته بود بزودی به روم بازگشت وقبل ازآنکه  دامنه آتش به کاخ اوبرسد، ازبلندای کاخش شعله های آتش را نظاره میکرد٠ ناگه فرمان داد که اشک دانی اش ر ابیاورند، چون از سوختن شهر روم الهام گرفته است، قطره اشکی فروچکید وشعری سرود٠

چون خود را یک خواننده و نوازنده بی نظیری می پنداشت، هنگام تماشای آتش سوزی دنبوره می نواخت و بخش های از اشعار هومر در مورد آتش سوزی شهر تروا را می خواند٠پس از این که دامنه آتش به کاخ نرون رسید، او کاخ خود را ترک کرد٠
پس از فروکش کردن آتش سوزی، عوامل نرون در شهر شایع کردند که مسیحیان عامل آتش سوزی بودند٠ سربازان نرون تعداد زیادی از مسیحیان شهر رم را دستگیر کردند٠ برخی از آنها را دراستدیوم های روم در مقابل جانوران درنده رها کردند٠ تعداد دیگری را به صورت مشعل زنده درآوردند٠ تعدادی از حواریون حضرت مسیح مانند سن پیر و سن پول که جزو مسیحیان بودند، توسط ماموران نرون به شیوه های گوناگون و وحشیانه کشته شدند وازبین برده شدند تا خود فرمانروایی کنند٠

نرون دستور می دهد تا کاخ جدیدی برایش احداث کنند که نام آن را خانه ی طلایی گذاشت٠
در میان این دو تپه باغها و یک دریاچه مصنوعی احداث کردند که یک مجسمه غول آسای نرون به ارتفاع ۴۴متر بر آنها اشراف داشت٠

اگر حافطه تاریخی خود را از دست نداده باشیم چه فرقی بین آتش زدن عمدی نرون بر هستی مردم وکرزی موجود است؟

کرزی نیز برای سناریوی به آتش کشانیدن شمال توسط تیم قبیله گرای افغان ملت  به گونه یی مرموز عمل می نماید ٠

اگرهریک ما خود را با دستمایه یی از تفکرمنطقی وتجربیات عینی مسلح کینم، بی درنگ حقیقت را درخواهیم یافت که آتش جنگ در افغانستان بکدامین سمت وسویی آگاهانه وعمدی کشانیده می شود٠

کرزی این نماینده ی بلا تردید استعمار با داشتن پیشینه ی طالبی که از سوی شرکت یونیکال با یک پرش امریکایی بر تخت ریاست جمهوری نشانیده شد، از همان آغازین روزهای سرنوشت ساز  برای مردم و سرزمین ما بیگانه بود٠ بیگانه یی که کوچکترین دانش وشناخت ازسیاست وحتی ازقبیله و تبار خود نداشت، اصولاً یک رهبرملی نبود،  ورنه درین هشت سال افغانستان با اینهمه کمک های جهانی بسوی شگوفایی و آرامش نسبی ره می گشود٠

کرزی وتیم افغان نازی وی اگر درین هشت سال حداقل فرهنگ ومناسبات بدوی قبیله را نقد میکردند، امروز گل افیون در دوزخ قبیله نمی روئید، امروز ملاعمر در جهان بعنوان سمبول وحشت وبربریت قرن ٢١ شناخته نمی شد، امروز، فرهنگ انتحاری جز قوانین پشتونوالی نمی بود، امروزکرزی ناگزیر نمی بود که مضاعف برچکمه سربازان امریکایی ، پیزارهای خون آلود ملاعمرو گلبدین را نیز ببوسد، امروز کرزی درسطح احدی و طالبان سقوط نمیکرد تا مخفیانه با آنها بر علیه  ملیت های دیگر دسیسه نماید و در فرجام کرزی برای جبران ناکامی خود درجنوب، ناگزیر نمی بود تا با دامن زدن عمدی تنش ها درشمال نقش یک هیزم کش را ایفا نماید٠

ابعاد دسایس وسعت میگیرد٠ تیم نژاد پرست کرزی به بهانه یی دفاع ازشاه امان الله، قهرمان آزادی کشوراز قید استعمار انگلیس تظاهراتی برنامه ریزی شده را درشهرها راه انداختند و خواستار جداکردن سرآزاد مردی چون لطیف پدرام از تنش شدند٠

  زمانیکه کرزی با نیروهای امریکا یی وانگلیسی چون اسلافش به تخت بندگی جلوس کرد، انگلیسها دوباره مناطق پشتونی را اشغال نمودند وامروز با شیوه های استعمار نو درمناطق قبایلی دوطرف مرز چون مستعمرات سابق خویش فرمان میرانند و روز ده ها زن وکودک مظلوم در زیر آوار بم های شان جان می سپارند؟!

  چرا آقای احدی وتیم افغان نازی با همان نیاندارتال های ماقبل تاریخ سکوت سازشکارانه در برابرانگلیسها اختیار نموده و به پا برنمی خیزند؟

هیهات ! چگونه خون و غیرت پشتونی تیم آقای کرزی بجوش وخروش نمی آید تا برای افشای دسایس انگلیس این دشمن کهنه کاروسوگند خورده تاریخی مردم ما و حامی پاکستان و اسرائیل،  دست به تطاهرات عظیم وگسترده یی زنند؟  چرا آقای احدی برای رهایی وآزادی مردم خود از قید استعمار نو انگلیس چون شاه امان الله  منجی آزادی جنگ چهارم افغان وانگلیس نمی شود؟

چگونه این سازش ها ی ننگین از چشم تیز بین مردم  پنهان مانده می تواند؟

کرزی چه بمیرد وچه زنده بماند وچه چون اسلافش بابای ملت شود ویا پا بفرار بگذارد،  باید قبل ازهمه به محکمه مردمی کشانیده شود٠ تا شگرد های این جباران تاریخ درسی برای نسل های آینده باشد٠

شگرد های این شیادان  تاریخ چون هیمه ی دوزخ به هستی شمال کشور آتش میافروزد٠

ابعاد فاجعه گسترده تر می شود٠ اندکی،  نگاهی  مختصر به دسایس زنجیری تیم کرزی درشمال کشور میاندازیم ٠

فاجعه جوزجان : به خاک و خون کشانیدن مظاهره صلح آمیز و دادخواهانه مردم بی گناه در شهر شبرغان بدستور والی جوزجان آقای جمعه خان همدرد، همدست نه تنها یک جنایت بود، بلکه کابوس استبداد، بی عدالتی و نسل کشی را باری دیگر در ذهن و احساس مردم بلا کشیده شمال زنده نمود٠ با آنکه والی جوزجان خواستهای مشروع و بر حق مظاهره چیان را توطئه سازمان یافته از جانب جنرال دوستم می نامید، ولی واقعیت اینست که رفتار تعصب آمیز و متکبرانه آقای همدرد نسبت به مردم جوزجان از هیچ کسی پوشیده نیست٠                                     

بسیاری ها حوادث جوزجان را نه تنها محدود به این ولایت نمی دانند، بلکه زنگ خطر به تمام شمال افغانستان در سه بعد می بینند: نخست تداوم استراتیژی محمد گل خان مومند یعنی سرکوب و تفرقه اندازی میان فرهنگها و باشندگان شمال افغانستان، دوم حذف کامل شخصیت های بانفوذ در شمال؛ و سوم کشاندن آتش جنگ از جنوب به شمال افغانستان٠

سیاست تبعیض و خصومت با مردم شمال : در دونیم سده اخیر ما شاهد ظهور رژیم های عقب گرا و نژاد پرست بودیم که نه تنها افغانستان را از ترقی و پیشرفت محروم ساختند، بلکه قبیله پرستی، خشونت، استبداد، چور و چپاول، به فرهنگ سیاسی دولتی مبدل گردید٠افزون بر آن با دعوت قوت های خارجی برای حفظ قدرت شان این کشور را به بی سابقه ترین بحران هویت مواجه ساختند. درین میان بد ترین سیاست را با مردم شمال افغانستان در پیش گرفتند که از نسل کشی گرفته، تا کوچاندن اجباری،باج گیری، تجاوز به جان مال ناموس و جا بجا ساختن ناقلین بجای مردم بومی را در بر گرفت.

در سه دهه گذشته مردم شمال نه تنها زیاد ترین بار جهاد و مقاومت ملی را بدوش کشیده و افغانستان را از تبدیل شدن به صوبه پنجم پاکستان نجات دادند، بلکه کلیدی ترین نقش را در سرکوب تروریسم طالبانی بعد از حوادث سپتمبر بازی نمودند.

اما در هفت سال اخیر رفتارحکومت کرزی با مردم شمال افغانستان تداوم همان استراتیژی اقتدار طلبی و سر کوب گرانه سده های گذشته بوده است. افزون بر آن بسیاری اقتدار طلبان معتقد اند با کشاندن آتش جنگ از جنوب به شمال نه تنها صلح را در جنوب تامین خواهند نمود، بلکه از شمال انتقام نیز خواهند گرفت. این در حالیست که مطابق به استراتیژی پاکستانی ها آتش جنگ را هم زمان در جنوب و شمال شعله ور نگهداشت٠

دستان آلوده در انفجار خونین بغلان : جنایت هولناک آدم کشان و سفاکان در بغلان صنعتی در نیمۀ روز سه شنبه پانزدهم عقرب ١٣٨۶ خورشیدی برابر با ششم نومبر ٢٠٠٧ میلادی یکی از خونین ترین جنایت در نوع خود بود. چگونگی وقوع این حمله نشان از سازمان یافتگی آن داشت. این حملۀ مرگبار از قبل برنامه ریزی شده بود و بگونۀ دقیق و به موقع عملی گردید٠ از این رو نکتۀ مهم و پرسش برانگیز در ماجرای خونین بغلان پی بردن به دستان آلوده دراین جنایت وحشتناک است. کدام دست و دستانی در پشت سر این حملۀ مرگبار و کشتن کاظمی و شاگردان مکتب قرار داشت؟ چه کسی فرمان این جنایت را صادر کرد؟

به عقیده بسیاری آگاهان امور افغانستان احتمال دست داشتن  حلقه خاص قبیله گرای حامد کرزی که عمدتاً متشکل از افغان ملتیها، گلبدینیها وبرخی خلقی های تند  رو سابق اند و روابط خیلی نزدیک با طالبان و گلبدین حکمتیار دارند، در توطئه تروریستی بغلان بعید نمی دانند.

درآتش سوختاندن  یک مارکیت زیبا وبزرگ تجارتی در شهر مزارشریف که کوچکترین تلاش واقدامی برای خاموش کردن آتشی که عمداً برافروخته شده بود صورت نگرفت وبیش از یک صد دکان حریق شد وملیونها دالر تجارمزار صدمه دید و تحقیق جنایت وعده به قیامت داده شده است٠

درحالیکه این شهر های حسادت برآنگیز تحولات و رخدادی در خور توجهی دارن، که شهرهای قدیم آریایی درمحور باخترمثل آی خانم،قلعه زال،تخت قباد، سمنگان، کهندیژ( قندز) ، بغالغان(بغلان)،بامیان، بدخشان وتخارستان هرکدام رازهای فراوان ناگفته  تاریخی را درمتن خویش پنهان دارند٠

مسلمانان و برخورد با فتنه ی خیرت ویلدرز: صدها افغان در قبال تقبیح چاپ کارتون های پیغمبر و نشر فلم ضد قرآن روز یکشنبه (١٢حوت- ٢ مارچ ) پرچم های دنمارک و هالند را در شمال افغانستان آتش زدند٠ تظاهر کننده گان که در قبال زیارت سخی در مزارشریف تجمع کرده بودند در اعتراض به نشر کارتونهای حضرت محمد(ص) در روزنامه های دنمارکی و نشر فلم ضد قرآن در هالند از دولت خواستند تا سفارت های این کشور را در افغانستان مسدود کند٠ تظاهر کننده گان خواستار خروج بی قید و شرط نیروهای دنمارکی و هالندی شدند و از دولت خواستند تا روابط دیپلوماتیک و تجاری خود را با این کشور ها قطع کند٠در این تظاهرات شاگردان بیش از ١٠٠ مدرسه اشتراک کرده بودند که بیش از دو ساعت ادامه داشت٠  اگر مسلمانها به خصوص در افغانستان دست به تظاهرات خشونت بار بزنند و آنگونه که در زمان چاپ کاریکاتورهایی منسوب به پیغمبر اسلام در روزنامه های دنمارک در سال ٢٠٠۶به وقوع پیوست، هیچ گونه عملکردی را در دفاع از اسلام به نمایش نمی گذارند٠ تظاهرات در افغانستان علیه چاپ کاریکاتورهای دنمارکی در فبروری ٢٠٠۶ موجب قتل ١۴ نفر در ولایات  زابل و فاریاب شد٠ مردم در این تظاهرات به خیابانها ریختند و در حالیکه روزنامه های دنمارکی به چاپ کاریکاتور دست زده بودند، اما مظاهره چیان موتر های هم وطنان خود را تخریب کردند و در درگیری با پولیس یکدیگر خود را کشتند و زخمی کردند وتنش ها خونباری را درشمال ایجاد کردند٠

راه دفاع از اسلام در برابر چاپ کاریکاتور و یا فیلم خیرت ویلدرز، تبارز احساسات و به خیابان ریختن، گلو پاره کردن و سرو کله ی همدیگر شکستن نیست.این امر به نخبگان و دانشمندان جوامع اسلامی بر میگردد که با دیالوگ و گفتمان منطقی و مستدل برتری و حقانیت اسلام و مسلمانان را به اثبات برسانند و نشان بدهند که اسلام دین معتدل و برده بار است٠

نکته ی قابل تأسف این است که در برخی از کشور های اسلامی به ویژه در افغانستان با اسلام و دفاع از اسلام برخورد ریاکارانه می شود٠در حالیکه دفاع از اسلام تنها لفاظی و تحریک احساسات مردم شمال  وکشاندن آنها ازطریق دولت کرزی و تیم قبیله گرای وی به خیابانها نیست ، چرا این احساسات اسلامی د رقندهار وپکیتا تحریک نمی شود، مگرآنها از تبار اسرائیل اند؟

توهین به قرآنکریم در عراق؛ سکوت در سرزمین اعراب و اعتراض در افغانستان؟  توهین یک سرباز امریکایی در عراق به قرآن کریم اعتراض و خشم هردو مجلس پارلمان افغانستان را برانگیخت٠ روز سه شنبه سی ثور  ١٣٨٧تالار مجلس را به رسم اعتراض و احتجاج ترک گفتند و خواستار مجازات سرباز امریکایی شدند. در فردای اعتراض سناتور ها (روز اول جوزا) اعضای  که سپس جمعی از مردم نیز به مظاهره چیان پیوستند. تظاهر کنندگان در حالیکه شعار های ضد امریکایی می دادند مقابل قرارگاه سربازان لیتوانی تشکیل شده است تجمع کردند. این تظاهرات به خشونت کشیده شد و در نتیجه ی درگیری میان پولیس و مظاهره چیان یک تن از معترضین به قتل رسید و چند تن دیگر به شمول شماری از نفرات پولیس مجروح گردیدند.

در این تردیدی نیست که توهین به مقدسات مردم، یک عمل زشت، غیر اخلاقی است٠اما نکته ی مهم و قابل بحث در این رویداد این است که چرا هربار توهین به مقدسات اسلامی هرچند در اعراب، آتش اعتراض و خشم را در سرزمین افغانستان شعله ور میسازد ؟ در حالیکه سرباز امریکایی قرآن کریم را در کشور عربی و اسلامی عراق در همسایگی عربستان سعودی سرزمین حرمین شرفین و سرزمین نزول قرآن به گلوله می بندد اما چرا خادمان حرمین و شیوخ جرگه ها و محافل فتوای دینی مکان مقدس نزول قرآن و سرزمین وحی مهر سکوت و خاموشی بر لب می نهند؟ و چرا صدای خشم واعتراض قبل از آنکه از حنجره ی مفتی ها و شیخ های مسلمان و عرب و خادمان حرمین بلند شود، این اعتراض با خون و خشونت از حنجره هایی در افغانستان بلند می شود؟ آیا مسئولیت و وجیبه ی دینی و اسلامی شاگردان  فقیر، مظلوم و درگیر انواع مصایب و مشکلات اجتماعی و اقتصادی چغچران در دفاع از قرآنکریم و مقدسات اسلامی بیشتر از وجیبه ی طلبه ها و دانش آموزان متمول و ثروتمند سرزمین های نفت خیز عربی و اسلامی عراق و اطراف عراق است؟

 درهیچ آیاتی از قرآن نیز نگاشته نشده که وجیبه و مکلفیت دفاع از مقدسات دینی در افغانستان بیشتر از هر جامعه و کشور اسلامی دیگر است٠ خشم و اعتراض خونین افغانستان بر سر دفاع از قرآن شریف در برابر توهین سرباز امریکایی نهفته است؟

پشت پرده تظاهرات جادوگران قبیله خفته اند تا حسودانه مناطق آرام را به آتش کشند: رزاق مامون ژورنالیست آگاه و صاحب نظر دامن زدن تطاهرات و تنش های عمدی درشمال کشور رامورد بحث قرار میدهد٠

 به باور من این بدان معنی نیست که ا زحقوق انسانی مردم مظلوم فلسطین نباید دفاع کرد ، جنگ یکطرفۀ غزه تداوم منطقى سیاست "آپارتاید" و نژاد پرستى عریان اسرائیل است که نابودى "قوم مظلوم" را هدف گرفته است و درین راه هیچ مرز و حدى را نمى‌شناسد. جنگ اسرائیل، جنگ عام با مردمانى در محاصره و بى سلاح و پناه است٠ جنگ اسرائیل تجسم عینى یک جنایت جنگى است، جنایتى علیه بشریت٠
 این چنین است که اسرائیل، با برخوردارى از معافیت از هرگونه کیفر و مجازات "جامعه جهانى"، همواره و همچنان تنها هدف خود، "پاک کردن صفحۀ هستى از وجود فلسطینیان" را دنبال مى‌کند. همۀ این قرائن نشان مى‌دهد که اسرائیل خواهان صلح نیست٠

اما رزاق مامون قلمش تظاهرات فتنه انگیزانه دولت صهیونستی کرزی را هدف قرار میدهد که دست های خون آلود کرزی و تیم قبیله گرایش درپشت راه اندازی تظاهرات ضد امریکایی  درشمال کشور پنهان بوده که  ازدین منحیث یک حربه سیاسی علیه شمال کشور سود می جویند، ورنه چرا این تظاهرات اسلامی را درمناطق جنوبی و قبایلی خود دامن نمیزنند، مگرآنها ازتبار اسرائیل اند؟؟؟

پشت پرده تظاهرات در شمال: این چه حکمتی است که مردم برای حقوق، حیثیت و ارزش ای انسانی خود شان سکوت می کنند، ولی برای دفاع از مردم غزه مثل دریایی به حرکت در می آیند؟

این طور به نظر می رسد که نمایش اعتراضی در ولایات بدخشان، هرات و پروان به بهانه دفاع از داعیه مردم مسلمان غزه در برابر تهاجم اسرائیل، در واقع پروژه فرصت طلبانه و سیاسی جدید به هدف ایجاد روحیه ضد امریکایی درشمال افغانستان از سوی حلقات خارجی و داخلی بود که ( حداقل درماه های اخیر) سعی دارند خود شان را ضد امریکایی نشان دهند. جالب این است که تلویزیون حکومتی نیز در نخستین خبرخود، تصاویری از همایش خشم آگین مردم دربدخشان وچاریکار را پخش کرد.

این برنامه در حقیقت همان برنامه قبلی پاکستان و انگلیس در مورد انتقال آتش به شمال افغانستان به منظور کم کردن فشار امریکا بر پاکستان، ایجاد فرصت تازه برای نشان دادن نا امنی روبه توسعه ( برای لغو برگزاری انتخابات) و خطرناک کردن مناطق شمال درامر تغییر مسیر اکمالات و تدارکات نیروهای بین المللی بود که با شکست رو به رو شده بود٠اما اکنون یورش اسرائیل بر مسلمانان غزه فلسطین، فرصتی را سبب شده است تا از احساسات و عقاید مردم شمال، استفاده سیاسی کنند، نه ازمردم جنوب ! مگر مردم جنوب اسرائیلی تبار اند؟

مدیران سیاسی خارجی و داخلی که این برنامه ها را در خاک افغانستان عملی می کنند، به خوبی آگاه اند که نتیجه سازماندهی چنین حملات در ولایات جنوب که عملا برضد نیروهای غربی و حکومت کنونی می جنگند، کم رنگ و درحد هیچ خواهد بود؛ درعوض، سرمایه گذاری را بالای مناطقی انجام دادند که درحال حاضر، برای انگلیس ها و پاکستانی ها، دارای اهمیت است و توسعه جنگ های ضد امریکایی درشمال، استراتیژی جدید امریکا به مقصد تشدید فشار بر پاکستان و انگلیس را با مزاحمت هایی رو به رو می کند و موازی با آن، روند ایجاد تغییر رهبری سیاسی درافغانستان را نیز، اوباما با کارشکنی ها مواجه می سازد. هم آهنگی چهره های سیاسی درداخل با این پروسه، صرفا برای بقای قدرت صورت می گیرد؛ وگرنه همه می دانند که مردم افغانستان، چه درشمال و چه درجنوب یا درغرب وشرق، تظاهرات اعتراضی و هشدار دهنده را به شیوه ای که سه روز پیش در سه ولایت بدخشان، هرات وپروان به مشاهده رسید، هیچ گاه تجربه نکرده و انگیزه ای برای این کار وجود نداشته است. اساسا گرد آوری هزاران تن از مردم در شمال که با انواع مصایب، از قبیل گرسنه گی، فقر و خشک سالی، ظلم و ستم حکام محلی، نا امیدی و فساد وحشت ناک اداری دست و پنجه نرم می کنند، می تواند ثمره مصارف گزاف پول و سازماندهی در سطح بالا با استفاده از امکانات بی حد و حصر داخلی وخارجی باشد. اگر بنا باشد که مردم افغانستان چه درشمال وجنوب یا جاهای دیگر، به خشم وخروش بیافتند، چه گونه ممکن است به جای آن که برای رهایی از ستم، ظلم، خودسری، قانون شکنی، دریافت کمک های غذایی و نجات از مرگ و گرسنه گی دست به اعتراض و اخطار بزنند، برای دادخواهی از مردم غزه خواهان جهاد و قربانی شوند؟ مگر خود این مردم از چه لحاظی نسبت به مردم فلسطین برتری دارند؟ خود این مردم مسکین دارای چه مزایا، امکانات و موقعیت مناسب انسانی اند تا آن را برای مردم غزه نیز آرزو کنند؟ مردم افغانستان از حیث مصایب مرگبار تجاوز، کشتار، اهانت، فقر و ناداری و مردن برای یک لقمه نان، به مراتب نسبت به مردم غزه در سطح بدتر و پائین تر قرار دارند. هیچ گاه مشاهده نشده است که در فلسطین چه در غزه و چه در منطقه نوار غربی، دوازه مرد مسلح بالای یک کودک دختر تجاوز جنسی کنند. هیچ گاه در فلسطین بالای کودکان پسر ودختر زیر سنین پنج سال تجاوز جنسی نشده است. هیچ گاه در فلسطین یک دختر خورد سال در برابر یک سگ جنگی معاوضه نشده و هم چنان هیچ گاه خانواده های فلسطینی تا آن درجه با فاجعه وحشت بار مواجه نشده اند که جگر گوشه های شان را به فروش برسانند. اما ما شاهد بودیم که همه این فجایع بالای مردم شمال افغانستان تحمیل گردید و مواردی ازین دست، بار ها درآن مناطق اتفاق افتاد؛ اما مردم این ولایات، هیچ گاه برضد این همه فجایع و مظالم دست به اعتراض و هشدار نزدند!

پس این چه حکمتی است که مردم برای حقوق، حیثیت و ارزش ای انسانی خود شان سکوت می کنند، ولی برای دفاع از مردم غزه مثل دریایی به حرکت در می آیند؟

چرا همین مردم در زمان تهاجم وحشت ناک ارتش اسرائیل بالای نیروهای حزب الله لبنان در دوسال پیش که به انهدام زیرساخت های ملی آن کشور انجامید و دست کم هزار تن را به کام مرگ فرستاد، هیچ از جا تکانی نخوردند و حتی هیچ رهبر محلی و حکومتی، نسبت به حزب الله لبنان، کمترین همدردی خویش را ابراز نکرد؟ تلفات مردم مسلمان لبنان سه برابر تلفات مردم غزه بودو گستره تخریبات تأسیسات مهم و کلیدی آن کشور نیز، بیش از حد تصور بود٠ مگر آنان مسلمان نبودند وهمین اسرائیل متجاوز در صحنه حضور نداشت؟ این همه چه گونه ممکن است یک امر طبیعی تلقی شود؟

تحلیل صاف و ساده این وضع آن است که نیروهایی از خارج به کمک حلقات داخلی می خواهند نوعی بدبینی، منفی گرایی و خشونت ساخته گی را به بهانه های مختلف در شمال افغانستان دامن بزنند تا از یک سو، شمال را به میدان جنگ بدل کنند، از سوی دیگر، شمال و جنوب و غرب وشرق را به نفع استراتیژی انگلیس و پاکستان به جنگ بکشانند. هدف دیگر این تحرکات آن است که نیروهای آلمانی را در یک موقعیت دشوار قرار دهند٠

سوال این است: اگر این فرضیه درست باشد که ظرف ماه های آینده میان ارتش امریکا وانگلیس بر سر کنترول جنوب، به خصوص ولایت هلمند، رویارویی جدی وعلنی صورت خواهد گرفت و انگلیس ها در هلمند به مضیقه بیافتند، آیا انتقال آتش به شمال افغانستان نوعی تلاش برای یافتن جای پا به نیروهای متخاصم نیست و آیا این درامه سازی ها در واقع زمینه را برای انتقال این نیروها به مرز های آسیای میانه مساعد نخواهد کرد؟Top of ForBottom of Form

 . ناتو به دنبال مسیرهای جدید انتقال تجهیزات به افغانستان: در پی بالاتر رفتن گراف دوباره خطر در مسیر کوهستانی خیبر به سوی گذرگاه مرزی تورخم، کاروان های تدارکاتی نیروهای ناتو،امریکایی که ازین مسیر می گذرند، بار دیگر با چالش نا امنی و ربودن لاری های پر از مواد لوژستیکی و تخنیکی، رو به رو شده اند٠
با توجه به سرشت حاکمان در پاکستان و منافع سرشاری که در بدل عبور بدون موانع و مزاحمت کاروان های خارجی نصیب حکومت و مردم آن کشور می شود، یعنی پاکستان به اصطلاح عوام هرگز نمی خواهد « به روزی خود لگد بزند » به سوی شمال حدس زده می شود که نیروهای امریکایی ( که به ویژه از حمایت قاطع آلمان و فرانسه وهمچنان روسیه برخوردارند) سرانجام تصمیم گرفته اند که راه اصلی انتقال تدارکات به میدان های جنگ در افغانستان را از مسیر کراچی، تورخم تغییر داده و ازین پس به سوی راه روسیه – آسیای میانه دور بدهند٠
این اقدام در قدم اول، پاکستان را از لحاظ اقتصادی و سیاسی کم اهمیت می سازد و حتی ممکن است مناطق مرزیآن کشور با افغانستان به مراکز یک جنگ مرموز و دوام دار مبدل شوند و بحران انسانی و امنیتی درین منطقه به شدت افزایش یابد.
این چیزیست که انگلیس و پاکستان با آن مخالف اند و نفوذ استراتیژیک شانرا در منقطه هستی پاکستان تهدید میکند. پس احتمال وجود دارد که این دو کشور به سختی کوشش خواهند کرد که خطر و بی نظمی را در امر انتقال تدارکات از مسیر روسیه – آسیای میانه به سوی افغانستان با کشانیدن جنگ طالبان به سوی شمال افغانستان ( مسیرجدید تدارکات امریکا- ناتو) شایع کنند.
گروهی به این نظرند که توجه امریکا و جرمنی در تفاهم با روسیه به ولایات شمال افغانستان به خصوص ولایت کندز بیشتر شده است.
انگلیس و پاکستان وپاسدارن آئین های قبایل از ایجاد یک پایگاه بسیار کلیدی امریکا در سمت شمال نگران اند؛ زیرا این مسیر، روبه سوی تمامی ذخایر انرژی آسیای میانه دارد و بازار دست ناخورده ترکمنستان و حوزه قفقاز را در تیررس خود دارد٠

 

آویزه ها

جام جم

درسهای فاجعه جوزجان و بازنگری درنظام سیاسی افغانستان (هارون امیرزاده)

 دستان آلوده در انفجار خونین بغلان ( محمداکرام اندیشمند ) 

 فتنه ی"خیرت ویلدرز" وتوهین به قرآنکریم در عراق( اکرم اندیشمند)

 پشت پرده تطاهرات درشمال ( رزاق مامون )

 http://hamasah.persianblog.ir/  حماسه زن   

 

 

 

 

ثریا بهاء

مرگ انسانیت

۰

۰

با مرگ مسعود انسانیت بگونه یی مرد، یک جنبش به لجن کشانیده شد، چکمه پوشان اجنبی باغرش جیت های جنگی از فراسوی اقیانوسهای دور بر سرزمین ما فرود آمدند وبر انسان وکوه وبیابانش بیرحمانه تاختند٠

 آری قهرمان را کشتند و غلام زاده یی را بر تخت نشانیدند و برسرش تاج قره قلی و برتنش ردای ریاکاری بافتند، آری قهرمان خاموش، آرام، اما چون سرو ایستاده مرد٠ این سرنوشت مشترک همه قهرمانهای ملی ومردمی جهان است که ریشه درخاک و ریشه در قلب مردم دارند، تا دیر نشده باید  ترور شوند، مگر" ارنست چگوارا" این رومنتیک ترین چهره  انقلابی جهان را سیا درجنگلهای سبز بولوویا نکشت٠ مگر دانتون انقلابی مشهور فرانسه با یک توطئه ناجوانمردانه به پای گیوتین نرفت ؟  شگفتا که خود جلاد درمیان شیون و فریاد ملت فرانسه سر قطع شده ی قهرمان را بلند کرد وگفت " این سر برای آزادی فرانسه قطع شده است"٠  چه سرهای  آزاده یی دیگری که برای قطع شدن آن دسیسه می چینند و " دست خون آلود را در پیش خلق پنهان می کنند" ٠
به باور من غم انگیز ترین مرگ ، مرگ مسعود بود که آتش کین دشمنانش تاهنوزکه هنوزاست، فروکش نکرده است وممکن قرنها شعله ورباشد وازش تابوی ممنوع ساخته اند واما دوستانش چه ؟

 با دریغ که یک مشت دوستان و حتی برخی از وابستگان مسعود با اندیشه و راهش بریدند واندیشه اش راچون قطره اشکی از چشم فرو ریختند و به گوهرنایاب زمرد دل بستند، خون مسعود شراب سرخی شد درجام سبز زمردین که با کرزی یکجا نوشش کردند و چه آسان  وخمار آلود، خون آن شهید را با جاه ومقام وپست های دولتی معامله کردند٠

 خون سرخ مسعود در سلول های سبز زمرد در دکانهای جواهر فروشی دوبی با درخشش دل پذیری بفروش میرسد و دامنه یی آن تا حوزه  مدیرانه وسعت میگیرد، جزیره یی در اسپانیه و خانه و رستورانت های در لندن و یونان با ثروت افسانوی خریده می شود، واین معامله گران "خون فروش" ، برای حفظ اینهمه ثروت ومقام دولتی چه بی شرمانه چکمه یی خونین کرزی وتابوی سیاهی پوهنتون را بوسیدند وبه خواست وآرمان های مردم پشت پا زدند و حتی نخواستند برای نگهداری  بیوه مسعود و فرزندان یتیمش که با تنهایی در ایران بسر می برند ازمقام سفارت لندن دست کشند وآنجا سفیر ایران شوند٠

بُعد فاجعه گسترده تر می شود، تیم مافیایی این معامله گران تا مرزهای خارج کشور بیداد میکند و با ثروت دست داشته حتی میدیا و رسانه های گروهی را خریده و در انحصار خود در آورده اند ، تا برای این بیسوادان شرف باخته تبلیغ نویسندگی کنند وهم درتبانی با فاشیست ها نویسندگان آزاده را از میدیا بیرون اندازند!؟

 حتی نویسندگان اجیرشان، اندیشه و واژه های نویسندگان مبارز را می دزدند و آنقدر نشخوارش میکنند تا ارزش ومفاهیم  نوشته های آنها به ابتذال کشانیده شود واین یکی از شیوه های جدید کاری شان است٠

 این بی سوادان  تازه بدوران رسیده  نمی دانند که این قلم بدستان از جان گذشته عمری درمیان توفان حوادث سیاسی  ومبارزاتی رشد کرده اند "  اینها پارچه های آتشین سیال اند که همه دسایس را کشف ودرخود ذوب می نمایند وانتی تیز آنرا هم خوب میدانند که بعدازین لبه ی تیز مبارزه ی شان متوجه افشای دسایس  پشت پرده ی دشمنان دوست نما  و مارهای در آستن باشد، این قلم بدستان که ازمتن جنش های دوران خویش برخاسته اند، چون نظریه پردازشما از میان مدارس اسلامی پاکستان بر نخواسته اند که درفرجام  به اصل خویش باز گردند وآنجا نشست کنند وبا نام مستعار آزاد زنان را"  طالب و القاعده"  بنویسند!؟

اینها هرگز به پرستیژ مردم شریف و مبارز پنجشیر فکر نمیکنند، اینها  به سنگر های گرم وخونین دیروز وسنگر های سرد و خاموش امروز نمی اندیشند، فقط یک مشت آدمک های شرف باخته با قلب سیاه،  کلاه و دستمال مسعود را چون کلاه وچپن کرزی سمبول بازرگانی خود ساخته اند، جنبش را به شکست و میدیا را به ابتذال کشانیده اند، باری دلم خواست باین میدیای مافیایی  پدرود بگویم و وبلاگم را ببندم  ، اما نمی توانم مردمم را درچنین روزهای سرنوشت ساز تنها بگذارم٠

اصولاً انگیزه نگارش این نوشته ام پاسخ به پیام های دوستانم و به ویژه آقای جاغوری است که چنین آغاز کرده اند٠

خانم بهاء سلام!  شما که یگانه زن قلم بدست توانا در برابر فاشیسم بودید ومردم نوشته های شما را دوست دارند چرا  دلسرد شده  میدیا را پدرود میگوئید؟ آیا برای هیشه پدرود میگوئید ویا صرف درمیدیای مافیایی حضور نخواهید داشت ما بی صبرانه منتطر پاسخ ودلایل شما استیم ، میدانیم که نوشته های شما همیشه روی  منطق  و استدلال  وصداقت  استوار است ، حتماً مسله ایست که باید به دوستداران اندیشه وقلم تان توضح داردید ومارا درجریان بگذارید٠ (برادرتان جاغوری)

عزیزانم دوستان " حماسه ی زن " از ایمیل ها وپیام های شما از محبت کران نا پذیر شما جهانی سپاس،  پریشانی شما را نسبت  رفتنم ازین آشفته بازار هززه پرست ، هرزه گو ی ، هرزه پرور با تمام وجودم درک  واحساس میکنم، چون برای یک هفته سفری به هاوایی دارم ، با برگشتم ، دوباره با شما خواهم بود واگر از میدیای مافیایی نسبت  نیرنگ بازی ها ، دروغها ، عوام فریبی ، جعل،  معامله گری و سازش های پشت پرده دوری میگزینم و متنفر و بیزارم، بدین معنی نیست که سنگر مبارزه علیه فاشیسم را ترک میگویم و شما را تنها میگذارم ، من همینقدر که علیه اندیشه فاشیسم پشتونی مبارزه کرده ام ، علیه فساد و معامله گری های یک مشت فاشیست های تاجیک و دکانداران"  تاجیکیزم"  نیز مبارزه خواهم کرد که همین دوکانداران تاجیک تبار با شعار های داغ ضد فاشیسم و قبیله،  دندانهای درکولایی خودرا برای مکیدن خون مردم داخل کشور تیز کرده اند تا با قاپیدن جاه و مقام دولتی  از پول مردم مستضعف داخل کشور جیب های خود را پر نمایند و امروز در میدیای بیرون مرزی سایت ها واشخاص ضیعف النفس را با پول خریده واستخدام نموده اند تا زیر نام این بیسوادان بنویسند و برای شان نشر و تبلیغ دروغین کنند وازین هرزه گویان تهی مغز بت های پا گلین بسازند و خاک در چشم مردم مظلوم خود بپاشند٠

 اخیراً علی رغم شعارهای  داغ داغ داغ ضد فاشیسم و قبیله درتبانی با فاشیست های جرمن آنلاین برای خود شخصیت سازی می نمایند، تا بگونه یی اینها را مطرح قرار دهند و به حمید انوری ها وسیستانی ها میگویند که برای کوبیدن ثریا بهاء و دیگر آزاداندیشان با شما همکاری می نمائیم و از آنها امتیاز میگیرند، در حالیکه به آنها هم راست نگفته اند که برای قاپیدن کرسی های پارلمان  دوره بعد روی سایت های فاشیست ها و پورتال  افغان جرمن  برای شهرت کاذب خود  سرمایه گذاری کرده اند تا حق  یک پسر رنج کشیده ویک دختر ستم دیده یی با استعداد داخل کشور را که درمیان آتش وخون دست وپا میزنند وحشیانه بربایند وازآن خود کنند و حتی بیرحمانه بالای نام احمدشاه مسعود تجارت سیاسی و پولی میکنند بدون اینکه مسعود اینها شناخته باشد و هرروز اسم این شهید درین آشفته بازار تجارتی چون سهام بانکی و ارثی خرید وفروش  و معامله می شود٠

اخیراً  یکی ازین دکانداران متاع  "  نام و خون مسعود"  ، طی نامه یی به آقای " سید موسی هستی" درمورد من پا ازگلیم سواد خود فراتر گذاشته واز نمکدان وازاین دست حرفها چیز های گفته است ٠

آقای خانم  ! چون نوشته های شما را مردان با سبک مردانه می نویسند ببخشید که هویت شما  زیر سوال می رود،  بویژه که بدون دانش فمینیستی، گاهی هم از فمینسیم می نویسید، ببخشید برای تان می نویسند؟! که حتی زحمت خواندن آنرا هم بخود نمیدهید  ؟!   اصولاً من به جنسیت شما کاری ندارم، فقط میخواهم  با شما وارد یک گفتمان سالم شوم تا نشه قدرت کاذب و مافیایی را از سر بدرکنید و ازخویشتن خویش معرفت حاصل کنید٠

مسعود هرگز نه شما را دیده بود ونمی شناخت،  زمانیکه مسعود در دره ی پنچشیر در زیر بمباردمان وحشیانه روس ها قرار داشت  وپنجشیر بکوره یی آهنگری مبدل شده بود ، شما آنروز های  مصیبت بار کجا بودید؟

شما در آن روزهای خونین پهلوی حزب حاکم خلق و پرچم و گرفتن بورس "  بدون تحصیل "  در کشور دشمن شورا ها عیش ونوش داشتید، در ولادی واستیک ودکامی  روسی می نوشیدید!؟   باز چطور شد که بعد از مرگ مسعود  برنمکدان حزب حاکم  تان ورفقای شوروی تان ریدید وامروز سنگ مسعود  در سینه میزنید؟

 درآن روزگارانی که نجیب برای جلو گیری از تخریبات من علیه شوروی ها وحزب حاکمش ، وزارت امور زنان را برای من و قنسول گری شوروی را برای برادرش پیشنهاد کرد، برای وکیل وزیر خارجه اش که باین پیشنهاد خانه ی من آمده بود گفتم:     من از زمان شاه با حزب پرچم بریده ام و چند بار پلان کشتن مرا ساختید و چند باری مرا زندانی وشکنجه نمودید، حالا با اینهمه دشمنی ها چگونه به فکر معامله با من شدید وبرایم حق سکوت میدهید، شما میدانید من هرگز آدم معامله، سازش وکرنش باکسی نبوده ام٠

وکیل گفت اگر شوروی نمی روئید با زور شما را وادار به رفتن بدآنجا خواهیم کرد٠ چون من مدتها با چریک های مسعود کار میکردم در همان هفته اسناد را برای مسعود فرستادم و صد نفر چریک داخل شهر کابل را وظیفه داد تا مرا از چنگال نجیب رهایی بخشند٠  در آن روزها که بمباردمان شدید روس ها دره پنجشیررا به  کوره آهنگری مبدل نموده بود من ازهمه  جاه ومقام دل بریدم و با دو کودک خورد سالم در زیر بمباردمان وحشیانه روس  در دره پنجشیربا مسعود زیستم، با مسعود یکجا نبرد کردم و خیلی فعالانه کمیته فرهنگی جبهه را کمک میکردم و تقریباً دوسال با اسپ و جنگ و خون و باروت  ولباس وموزه های مردانه هرشب ازین قرار گاه بآن  قرارگاه با مسعود در حرکت بودیم که خود داستان جداگانه یی است٠

من درتمام این مدت از مسعود و زندگی مبارزاتی ام در جبهه و جنگ حرفی برزبان نراندم وخاموش دلقک بازی های شما را نگاه کردم که با کدامین  گذشته یی مبارزاتی  امروز از زیر چتر غرب  خودرا وارث مسعود میدانید٠                                             

شما از حسادت دیوانه وار به جان من افتاده اید ، مرا می کوبید برایم  دسیسه و توطیه می چینید و برای درهم کوبیدن من از مصرف پول گرفته تا سازش با چپ و راست و فاشیست و اخوانی و حتی هرزه های سن پاولی دریغ نمیکنید و خود را بنام رهبر پنجشیری ها  جا میزنید٠

زمان طالبها  احمد شاه مسعود انجنیر اسحاق  را در امریکا  نزدم فرستاد، ساعت هشت صبح با علی بیگزاد خانه من آمد که قیماق چای باهم خوردیم و پیام مسعود را برایم چنین بیان داشت که" ما غیر از خودت (ثریا) نفر مبارز ودلیر در امریکا نداریم که بتواند در سازمان ملل بعوض غفور روان که شخص شریف اما غیر فعال است  کارکند، بناً خودت نماینده ما در سازمان ملل خواهی بود"  من بنابر دلایلی این پیشنهاد را نپذیرفتم ٠ علی بیگزاد وانجیر اسحاق هردو زنده اند بپرسید ، شما وچند اخوانی دیگر درامریکا آنروز ها کجا بودید؟

شما با  بیماری سکتریزم  خود روح  آزاده مسعود را دریک  دره کوچک برده در حصار آن دره  تبعیدش نموده اید ٠  مسعود حماسه ی جاویدان سرزمینش وهمه مردمش بود، شما مردمان نادان وی کوچک میکنید٠  شما شارلاتانها برای تجارت پولی روی هیچ پرنسیپی استوار نیستد وبه هیچ کسی هم رحم ندارید٠ اگر کسی راز های پلید شما را افشاء کرد ، گوشی را بر میدارید  وبرای ده  غلام کمر بسته ی زرخرید قلم بدست  تان فرمان میدهید که  از تکساس و هالند و سویدن و انگلستان و جرمنی علیه من بنام مستعار قلم فرسایی کنند و طرف را بیچاره و  ترورشخصت کنند واین یکی از شیوه های مافیایی شما است که میدیا را از ارزش های انسانی تهی کرده و باندیزم  جای ژورنالیزم فرمان میراند٠

 

اما ایمان داشته باشید که من برگی نیستم که از هر بادی بلرزم و شما خود درجریان باد های تند  توفنده حقیقت پلاسیده خواهید شد٠  

 

 

ثریا بهاء

 

    خون مادرِسپید پوست، دررگهای

”اوبامای سیاه“

.

” مگر نگفتند که زن را و مادر را که سرچشمه یی آفرینش است ستایش کنیم“

 اما این ستایش گران ناباور،  این سیاستمدارن بیرحم هرگز نخواستند  بفهمند که” درپشت هر مرد بزرگ یک زن بزرگ است“ درپشت اوباما مادری بود که نقش وی را در بازار رنگ فروشی معامله کردند٠

زمانیکه اشک شادی بر گونهء سیاه اوباما فرو چکید ، حتی از قطره اشکش نیز تعبیر های نژاد پرستانه کردند، مگر قلبش را بوئیدند که قطره اشکش بخاطر رنگ سیاه پدری که در دو سالگی ترکش کرده بود فرو چکید ویا بخاطر مادر سپیدی که وی را با رگ وپوست و خونش پرورانیده بود؟ ویا به تصور اینکه خون اوباما هم چون پوستش سیاه است؟

این معامله گران رنگها ، پوستها ، مذهب ها و نژاد ها نمیدانند که  پدر اوباما ازکنیا برای تحصیل به هاوایی " آنالولو“ آمد وباآنکه این مسلمان زاده، زن وچهار فرزند داشت با زن زیبای سپید پوستی  بنام «آن دانهام» دردانشگاه هاوایی درمانوا، آشنا شد وبعد ازدواج نمود که حاصل آن اوبامای کوچک بود، هنوز اوباما دوسال داشت، که پدر غیرمسوول  وی را تنها گذاشت و دوباره به کنیا برگشت  وآنچه برای اوباما گذاشت صرف نام بارک”حسین“ اوباما بود٠

پدراوباما با که متعلق بیک قبیله مسلمان بود، معتقدات مذهبی نداشت و سیکولار بود٠اوباما صرف در ده سالگی یکبار پدرش را دید٠  مادر اوباما با وجود مشکلات تنهایی موفق شد تا در رشته "مردم‌شناسی"  در همان دانشگاه مدرک دکتورا دریافت کند، که بعد با مردی اندونزیایی ازدواج کرد و خانواده درسال ١٩٦٧ به اندونزیا رفتند٠

اوباما تا ده سالگی در مدرسه ای در جاکارتا تحصیل کرده، اما او یک مسیحی بار آمده، که در مدارس کاتولیک و سکولار رفته‌است و سپس به هاوایی بازگشت و با پدربزرگ و مادربزرگ سپیدش زندگی میکرد که مسولیت زندگی وپرورش وی را خانواده مادرش بدوش گرفتند که با ارزش های فرهنگی سپید پوستان پرورش یافت ٠

دنیای سرمایه بعداز ۴٧ سال  روی پوست سیاه اش سرمایه گذاری کردند وقلب سپیدش را ازشیکاگو به کنیای سیاه بردند، اما آنچه سیاه و سفید نمی پذیرفت دانش، ذکاوت، استعداد وهوش سرشار اوباما بود، که مادر«انترو پولوجیست» وی  در پرورش وی نقش اساسی داشت، اوباما درسطح فرهنگی سپید پوستان زندگی را تجربه کرد٠                 

نخست در ۱۹۸۳ لیسانس علوم سیاسی با گرایش روابط بین الملل از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد وبعد در سال ۱۹۸۸ وارد دانشکده حقوق دانشگاه هاروارد شد٠ در هاروارد سرعت پیشرفت اوباما چنان شتاب پیدا کرد که در سال دوم تحصیل خود در هاروارد به ریاست ژورنال مشهور نشریه قانون هاروارد انتخاب گردید٠

اوباما بزودی دکترای حقوق خود را از دانشگاه هاروارد با کسب درجه «افتخار» (به لاتین: magna cum laude) دریافت نمود. پس از فارغ التحصیل شدن اوباما، دانشکده حقوق دانشگاه شیکاگو بلافاصله سریعاً بعنوان هیئت علمی دانشگاه شیکاگو، از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۴ به تدریس دروس قانون اساسی در این موسسه مشغولیت داشت٠ بعد بعنوان سناتور برجسته و فعال حزب دموکرات برگزیده شد٠

”بارک اوباما “بعنوان یک شخصیت چند بُعدی وارد کاخ ریاست جمهوری امریکا شد٠ بُعد یا فکتور مهم واساسی دانش، توانایی و استعداد فطری خود اوباما بودکه بوی اعتماد به نفس قوی بخشید٠  بُعد دیگر موقعیت سیاسی وی درسنا وحزب دموکرات بود، که برای رفع  بحران اقتصادی وسیاست های منظقوی وسناریو های جدید رویش سرمایه گذاری کردند٠ عامل یا بُعد دیگر جوانی و قدرت سخنرانی وی بود که جوانان را بسویش کشانید و آرمانها های نسل خودرا درنیروی جوان و قیافه جذاب وی سراغ میکردند تا در وجود پیرمرد بیماری چون جان مکین  که روی دیگر سکهء  بوش بود٠ بناً خواستند باعطر خوش اوباما بوی گندِ جورج بوش را بزدایند٠

عامل گرایش سیاه پوستان ممکن بیشتر مساله رنگ پوست و نژاد باشد، اما از آنجا که وی بدو نژاد سیاه و سفید تعلق وپیوند داشت هردو را جلب نمود، حتی در کمپاین انتخاباتی در پهلویش مادر بزرگ و پدر بزرگ سفید پوستش حضور داشتند٠

 آنچه مسلم است درنیم  قرن اخیر مسأله تبعیض نژادی در امریکا هر روز ضعیف تر وکمرنگتر شده میرود، سیاه پوستان امریکا دارای هیچگونه حزب و تشکل قوی سیاسی ومبارزاتی نبوده اند که مبارزه وجنبشی را راه انداخته باشند وباز اوباما ازدرون جننش داغ ضد اپارتاید نژادی سیاهان امریکا بر خاسته باشد وعلیه سپید پوستان این نیمه دیگر بدن وهویتش مبارزه کند، متأسفانه جنبشی مطرح نیست٠

اوباما به تنهایی ازبین اقلیت ١۵ درصد سیاه پوستان امکان پیروزی نداشت، بیشترین رای دهندگان اوباما سفید پوستان بوده اند و ٧۵ درصد یهودیان امریکا برای اوباما رأی دادند چنانچه " لیدیا ساد"  نوشته است” اوباما برنده آراي يهوديان“  (١) که این رقم خواب های خوش «شیطان نژاد»  اخوانی های افغانستان را پریشان می سازد٠

 یا آقایی می نویسد که:  "پیروزی اوباما دفن باورهای نژادگرایانه"  اگر قبل از پیروزی اوباما باورهای نژادگریانه شدت داشت واوباما برمبنای مبارزه علیه باورهای نژاد گرایانه بر خاسته است، پس چگونه با رای اکثریت نژادگریان سفیدپوست برمسند کاخ سفید تکیه زد؟  باز اوباما با کدامین معجزه ای می تواند باورهای نژاد پرستانه را یک شبه دفن کند؟  

اگر حافظه تاریخی داشته باشیم، اکثر سیاه پوستان  ویا خانم های که  بر مبنای تفاهم با سیستم حاکم  بقدرت میرسند خود به پرزهء کاری سیستم مبدل میشوند، باز چگونه یکشبه معجزه میشود وتوفانی بخ وبن کاخ تبعیض و استثمار را متزلزل می سازد؟ خانم کاندولیزا رایس را بیاد داشته باشید که چگونه با پوست سیاه و قلب سفید وتفکر مردانه پرزه کاری سیاست های خارجی این سیستم بود ویا یک عده زنانی که با قلب وتفکر مردانه در لباس زنانه وارد سیاست شده اند چون گولدن مایر، ماگریت تاجر وکاندولیزا رایس ودیگران٠

برخورد عجولانه ی به اصطلاح  " نظریه پردازان " افغانستانی بدون درک و برداشت عمیق از قضایا چنان شتاب زده سر ودست برای نشر مطلب شان می شکنند که با قلم فرسایی های یک بُعدی ودگماتیک به شکل مغالطه آمیز واقعیت های سیاسی جهان را درزندان عقاید مذهبی، تباری، نژای وعقده های شخصی خود برده  یک تحلیل عجولانه وشتاب زده ارائه میدارند که نه بدرد خودشان میخورد نه بدرد جامعهء شان٠ فقظ از دیدگاه شوروی ویا سید قطب  به قضایای داخل امریکا می پرازند که این شتاب زدگی در حد یک شعار زود گذر اثرپذیر خواهد بود٠

شتاب‌زدگی را می توان به عنوان یک نشانه و عارضه نگاه کرد  نشانه‌ای از بی‌برنامه گی‌ و عدم آینده‌ نگری که ما را پیوسته در تنگنای زمانی و « ناگزیر» از شتاب‌زدگی قرار می‌دهند٠ هم‌ چنین شتاب‌زدگی می‌تواند یک علت باشد، برای قانون‌گریزی، تقلب، پایمال کردن حقوق دیگران و انجام ندادن برخی کارها نظیر اندوخته علمی و برنامه‌ریزی٠      برای پرهیز از شتاب‌زدگی، باید برنامه داشت و آماده بود٠  بدون برنامه‌ریزی و آمادگی، گریزی از شتاب‌زدگی نخواهد بود٠  این دو پدیده زاینده و زاییده ی یکدیگرند٠

یکی ازین شعارهای شتابزده نویسنده ای " اوباما آخرین میخ را در تابوت نژاد پرستی کوبید وبنیان کاخ سفید رابلرزه در آورد٠٠٠ نا قوسی بود برای پایان ستم سرمایه و٠٠٠"                                   

  بارک اوباما یگانه رئیس جمهور منحصر به فردی است که با دانش و توانایی خود نرده های پیروزی را تا کاخ سفید پیمود٠در کمپاین های انتخاباتی خود بعنوان یک چهره جذاب، یک سخنور برجسته وپرشور درخشید ، آرمان های بزرگی برای مردمش دارد ولی هیچگاهی ازتبعیض نژادی و واژگون کردن ستم سرمایه سخنی بر زبان نراند٠

متاسفانه در اندیشه نویسندگان ما زمان در همان  واپسین  سده های " ورود سگ و سیاه پوست ممنوع" توقف نموده است ٠مردم امریکا، منظورم مردم است نه دولت، بیک سلسله آزادی های دموکراتیک وارزش های انسانی و خود باوری رسیده اند،  دیگر خدایان سرمایه نمی توانند تن بردگان سیاه پوست سرزمین خود را زیر شلاق بگیرند، با آوردن آزادی و آرامش در جامعه خود، بردگی واستثمار را جهانی کرده اند٠  برده ی مکسیکویی و کارگر چینایی شلاق نمی خورد اما شیره ی جانش را بنام ارزش اضافی  می ربایند، اما در کشور ما  شلاق را بدست برده ئ خود، آقای کرزی داده اند تا تن مردمش را سیاه وکبود کند وهرآنچه میخواهد سر نوشت مردم راهمانگونه رقم زند ٠اما در امریکا بارک اوباما به تنهایی  نمی تواند سرنوشت مردم را با آرمانهای خود رقم بزند، اینجا ٨ حکومت نیرومند دیگر وجود دارد که سرنوشت " بارک اوباما " را رقم میزنند مثل :

یک – پنتاگون که مرکز و مقر فرماندهی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا است دارای سه بخش است که هر بخش آن قدرت جداگانه است ٠قوای هوایی- قوای زمینی – قوای  بحری

دو FBI  ، CIA ، سنا ، کانگرس ، قدرت عالی قضایی، امنیت ملی National security، خزانه داری Treasury

وزارت مالی: حکومت سرمایه داران یا اولیگارشی مالی که از امتزاج سرمایه های با نکی و مالی پدید آمده است و با تراکم سرمایه در دست چند سرمایه دار محدود سیاست ها اقتصادی کشور را تعین می نمایند٠این منوپولیست ها با صدور سرمایه بکشور های دیگر انحصارات جهانی را در دست دارند، چون شرکت های نفتی، کمپنی های اسلحه سازی وطیاره سازی و کشتی سازی، شرکت های بیمه ، کمپنی های دوا سازی ، این غول های سرمایه سیاست های امریکا و جهان را  تعین می نمایند وجنگ های منطقوی وتقسیم جهان را دامن میزنند٠

تحلیل گران ما می بایست ریشه های ستم را در سیستم حاکم جامعه خود نقد کنند وبا پیروزی اوباما نکبت شرف باختگی را درچهره فاشیتی رئیس جمهورکرزی نظاره کنند که چگونه با  رفتن اربابش جورج بوش وشکست مک کین رنگ از رخش پریده وبا هذیان تب آلودی از معامله با برادران طالبش و آوردن ملاعمر حرف میزند، تا در آخرین روز های تاریخ جنایاتش این شلاق سیاه را که تحفه یی سیا است بدست تبار خون آشامش ملا عمر بدهد و آنگاه نه  تنها تن شما را بلکه تن ظریف زن و دختر شما را نیز سیاه و کبودخواهد کرد، شما از بردگی در جامعه خود بنویسید ، بروید با مبارزه تان به پای صندوق های رأی و آزاده مردی را انتخاب کنید که تا زخم های شلاق کرزی بر تن تان التیام یابد و ااین شلاق میراثی را از دست تبار کرزی ها بگیرید و آزاد زندگی کنید٠  

برای اوباما سرود فتح نخوانید، اوباما فرزند صادق جامعه امریکا است برای منافع کشورش کار میکند ، باز هم اگر پدرش سیاه و مادرش سپید و خودش دورگه باشد٠ 

شما در حافطه تاریخی تان داشته باشید که ابر قدرت هاهرگز کاری برای شما نخواهند کرد، جز خود شما٠

* (١)

ليديا ساد

شهرِ پرنستن، ايالت نيوجرسي

اوباما برنده ي آراي يهوديان

سه بر چهار يهوديان امريكا حال بر آنند كه براي اوباما رأی بدهند.

يهوديان راي دهنده، در تمام امريكا، به طور فزاينده احساس راحتي به راي دادن به اوباما دارند.

اينروز ها آنها در حدود سه بر چهار، يعني 74% به مقابل 22%، به طرفداري اوباما اند به مقابل جان مك كين. 

They now favor Obama over John McCain by more than 3 to 1, 74% to 22%

This is based on monthly averages of Gallup Poll Daily tracking results, including interviews with more than 500 Jewish registered voters each month.

http://www.gallup.com/poll/111424/Obama-Winning-Over-Jewish-Vote.aspx

 

ثریا بهاء  

 

" دهانت را می بویند، مبادا گفته باشی آزادی! "

-

فریاد مردمم از زیر چکمه های خونین فاشیسم به گوش می رسد، چه کشته شویم، چه خاموش و ننگین  بمیریم و چه چون طاهر بدخشی، مجید کلکانی  بجرم آزاداندیشی وروشنگری تیر باران شویم، در تیره روزی، افغان نازی برفراز  قتلگاه هویت ما صلیب شکسته هیتلررا خواهد کوبید٠                                     

 صدای ضربان قلب آزاد مردی را می شنوم، که فاشیسم برای بریدن سرش دوصد هزار دالر جایزه گذاشته است تا  زبان سرخ وسرسبزش را بدار آرزوهای احدی ها بیاویزند،  صدای ضربان قلب یک ملت را می شنوم٠      

قلب من با تمام مردان و زنانی می تپد که در همه این روزها هراس فروریختن آوار استبداد را بر سرشان با تمام وجود خویش باور کرده اند، گوش من همراه با میلیونها گوش در سرزمینم صدای هتلر رااز شیپورافغان ملتی ها می شنود٠ چشم من همراه با میلیونها چشم نگران، نکبت شرف باختگی را در چهره فاشیستی رئیس جمهور  نظاره میکند٠  نسل کشی وبوی عفونت ریا و دروغ را از هزاران کیلومتر دورتر با تمام وجود بوئیده ام و پشتم از سنگینی فاجعه میلرزد٠ احدی و کرزی تنها یک نام نیست، اینها نشانه یی جنایت اند، اینها نشانه اهانت به انسانیت اند٠                                                                             

از دور دستهای غربت به سرزمینم نگاه میکنم و خود را یکی از تمام آنان می بینم که چشم های نگران شان را به صفحه نمایش یکی از دشوار ترین لحظه های تاریخ کشور دوخته اند٠ خویشتن را واژه میسازم و با تمام واژه هایم تا آخرین لحظه های زندگی ام می نویسم، برای جنگیدن با سرنوشتی که ممکن است صفحه امروز کتاب تاریخ مان را به سیاه ترین صفحه تاریخ کشور مبدل کنند٠ من، یکی از هزاران تن استم که می خواهند وجودشان را واژه کنند و واژه گان شانرا به پیشانی کرزی شلیک کنند، به پیشانی مردی که سیاه برسرش کلاه گذاشته و خون جوانان ما در شیار های کلاه اش جریان دارد، واژه هایم را به پیشانی مردی هدف میگیرم  که در زیر ردای سرخ و سبزش مار ستم ملی خفته است و سرنوشت ملت سترگی را به سیاهی وجدانش رقم میزند و مسوول اینهمه فجایع فاشیستی وخفه کردن  آزاداندیشان در کشور است٠

فاشیسم  چهره کریهی ووحشتناک  دارد، بویژه وقتی اگر این کراهت با شگرد های صیهونستی،  جعل تاریخ ، سلاح وپول افیون درآمیخته باشد، گاه چنان خطرناک و خون آشام می شود، که مقاومت در برابر آن فقط از ذهن آگاه و چشم بیداروهشیاری یک ملت برمی آید٠ دیدن چهره کریه کرزی کفاره گناه پراگندگی و بی سیاستی وخوشباوری های ماست، چهره اش همه نشانه های رهبران فاشیستی دنیا را دارد، چهره ای چون هتلر و پالپوت، کلماتش که بوی جنوساید  دارد چون گلوله سربی سوی مردم ما پرتاب می شود٠                            

 در عجب نباشید اگر بدانید که جنبش خمرهای سرخ در کامبوج حاصل فقر و فلاکت کامبوجی های فقیر بود در مقابل خارجیان و ثروتمندان٠ جوانان پانزده ساله تفنگ هایی را که هم قدشان بود به دست گرفتند و به مردان شرف باخته  شلیک کردند٠ آنان مردانی ازتبار افغان نازی ها بودند که انقلاب می خواستند، انقلابی برای گرسنگی، آنان انقلاب کردند و پس از چند سال که از انقلاب گذشت حاصل انقلاب شان نمایشگاهی از صدها هزار جمجمه قربانیان بود٠ در عجب نمانید اگر بدانید که هیتلر هزاران انسان را در آشویتس و هالوکاست از بین برد ادعای ملت واحد جرمن و" وحدت ملی" نداشت، در عجب نمانید اگر بدانید که ملاعمر، که وحشت تباری و زشت خویی اش طاقت دوربین را هم نداشت با طالبانش به ا حدی و دارودسته اش بی شباهت نبودند، طالبان برای مبارزه با فساد و ناامنی و فقر رهبری جنبش را در دست گرفتند و آنگاه که قدرت یافتند، میدان های شهر را برای بریدن سر و دست گرسنگان  رنگی از خون و خاکستر زدند وشلاق شریعت اسلامی شان روح و تن ظریف زنان را سیاه و کبود کرد، وچنان کردند که مردم با هلهله از حمله خارجی حمایت کردند٠ قهرمانان جنبش های فاشیستی همواره در منجلاب فقر وفساد، به یکباره نیرویی عظیم می شوند و در کنار چکمه پوشان اجنبی همه چیز را ویران می کنند٠ این یک خطر جدی است٠ کرزی  یکی از هزاران آدمی است که می تواند قهرمان جنبش وحدت ملی  فاشیستی شود٠                                                                                                                                                                   

فاشیسم اگر چه از راه توسعه بی قانونی و به سوی رفتار فراقانونی به نفع وحدت ملی آغاز می شود، اما بزودی بدلیل ساختار نظامی اش می تواند تبدیل به حکومتی منظم از نظامیان و شبه نظامیان شود، با این تفاوت که شبه نظامیان و نظامیان اجنبی خود به موازات جنبش فاشیستی حرکت می کنند٠ جنبش فاشیستی وقتی قدرت یافت همه را خفه می کند، هر مخالفی را نابود می کند و بر اساس تمایلات رهبران فاشیست همه چیز را تا سرحد نابودی پیش می برند، نابودی شخصیت های ملی و آزاداندیشان ، نابودی جنبش های ملی ومردمی و نابودی  هویت فرهنگی وتباری ملیت های تحت ستم را٠                                                                                 

من احساس ترس میکنم،  دیو فاشیسم افغان نازی از خواب بیدار شده است و زبانه می کشد٠ زنده است و مرگ می خواهد٠ زنده است و مرگ و قدرت و سیاهی می خواهد٠ فاشیست ها وقتی بیایند به هیچ چیز رحم نمی کنند، تهی دستان با فرومایگان پیوند می خورند و بازیچه دست نظامیان می شوند و به اسم مبارزه با تروریسم تمام زندگی و آزادی های فردی را از مردم می گیرند٠از این باید ترسید٠ چرا که فاشیست ها در آستانه قدرت با زورمندان و اهل تزویر کنار آمده اند و دشمن شان ملت شان می شود٠ آنگاه هرکه مانند آنان نباشد نابودش می کنند.                                                                      

افغان نازی سخت در کمین نشسته است  وفردا تیغه فاشیسم گلوی من وشما را خواهد درید، منکه هنوز چیزی در مورد شاه امان الله نه  نگاشته ام، در پورتال جرمن آنلاین مطلبی بنام صادقیار درمورد من نگاشته بودند  زیرعنوان " ثریا بهاء  باید محکمه شود"  که روز بعد مطلب مزخرف از سایت جرمن آنلاین ناپدید شد و من کاپی آنرا دارم٠ دراکولای خون آشامی که مرا بمحکمه می طلبد برایش میگویم:                                        

آقایان فاشیست ها  !                        

  شما در محکمه فاشیستی تان نسبت نزدیکی پدرم با شاه امان الله مرا محکوم به اعدام میکنید و گردنم رازیرتیغ گیوتین می برید، آنگاه من خونم را بمردم گرسنه و پا برهنه ام اهداء  خواهم کرد٠                

ما من  شما را با واژه هایم بمحکمه وجدان تان فرامیخوانم که :

پدرم دردوران شاه امان الله که تحصیلات عالی ازانگلستان داشت چون دیگر فرنگ زدگان فراک نپوشید و چوب تعلیمی درانگشت نفشرد بلکه در صف فشرده مشروطه خواهان پیوست و شب ها و روز هایش را دردامن  روشنفکری و روشنگری سپری نمود، نویسنده مقاله"  پاسبان بیدار خواب" بود که ارتجاع مذهبی را سخت به هیاهوبرانگیخت ومدت نوماه دروازه سازمان نشراتی  جریده انیس را بستند٠         

پدرم که نویسنده توانا و وکیل شهر کابل درشورای ملی بود بعد بعنوان سفیرکبیر در ایران تعین گردید، درآن روزها  نورالمشایخ و شیخ المشایخ یعنی مجددی و گیلانی عکس های ملکه ثریا را با لباس دیکولته بین قبایل وحشی تقسیم نمودند و توده های بیسواد را برانگیختند که شاه کفر و لاتی شده است وهمین  نیانداردال های ماقبل تاریخ که زمان آنجا توقف کرده است، امروز با قیافه وحشتناک و ریش های حنا زده  نا آگاهانه بوسیله احدی داماد پیر گیلانی علیه روشنفکر مبارز لطیف پدرام تحریک شده اند وازشاه امان الله پیراهن حضرت عثمان ساخته اند، آن زمان همین مردم بیسواد ریشو بوسیله  پیر گیلانی خسراحدی برای براندازی شاه امان الله تحریک شده بودند و شاه امان الله را وادار به فرار نمودند٠

 بیائید تاریخ را باز نگری کینم                                                                      

شاه امان الله باتمام خوبی هایش در یک محبث علمی خصلت های ژنتیکی و تباری خود را به اثبات رسانید، شاه ها که از خون ملت خود اشرافیت درباری وتجمل خیره کننده دارند درروز مصیبت هرگز کنار مردم مظلوم خود نمی ایستند وقربانی نمیدهند و پا بفرار میگذارند، حتی داکتر نجیب چنین کرد، شاه امان الله نیز مبرا از ویژه گی های تباری اش بوده نمی تواند،  با آنکه شانس قوی پیروزی داشت، اما مردم بیچاره را درآتش رها کرد وخود پا بفرار گذاشت، اگر در پهلوی مردم خود می ایستاد، نه نادر بر نوشت مردم حاکم می شد و نه خانواده چرخی به قربانگاه نادر میرفت و نه تمام مشروطه خواهان ونویسندگان مبارز وانقلابی راهی زندان ها و چوبه های دار می شدند که مسوولیت انقراض نسل مشروطیت بدوش  فرار شاه امان الله  است،  اگر درپهلوی مردمش کشته می شد آنگاه واقعا"  قهرمان ملی بود وقهرمان ملی با مردمش میمرد

  قهرمان ملی سعدالدین بهاء، میر غلام محمد غبار، ابراهیم صفا، سرورجویا، محمد مهدی چنداولی، پسران منشی نذیر، فیض محمد بروت ساز، سید اکرم ، برات علی تاج، محمد ولی خان دروازی،محی الدین آرتی و دیگرآزادگان کابل بودند که بپای اعدامها و زندانهای قرون وسطایی خانواده نادر شاه رفتند، وامان الله در اروپا عیش میکرد، پدرم قهرمان بود که هژده سال در پشت میله های سیاه زندان سلطنتی تیل داغ و شکنجه شد، هرگز هم آرمان و عقاید سیاسی اش را نفروخت ، حال بگوئید کی قهرمان بود؟  ومن میگویم قهرمان با مردمش میمرد قهرمان چون لطیف پدرام علیه ستم ملی ، علیه فاشیسم می ایستد تا برای آوردن سرش جایزه تعین شود٠                                                                   

  در افغانستان  فقط یک راه آرامش برای فردای ما وجود دارد دقت کنید، منظورم امروز است. امروزی که می گویم امروز مجازی و تمثیلی نیست، منظورم امروز، ما می توانیم جنبش فاشیستی را همین حالا خفه کنیم، می توانیم با رأی مان فاشیست ها را سرجای شان بنشانیم. و پس از پیروزی در انتخابات میان بد و وحشتناک به فردایی فکر کنیم که این جنبش فاشیستی همچنان یک خطر خواهد بود٠                     

فردا مهم ترین روز تاریخ سرنوشت ماست٠ پیش از اینکه چنین نکبتی بر سرنوشت مان سایه افگند پای  صندوق های رأی برویم وهر که را می شناسیم مجبور کنیم که برای زنده ماندن و تحقیر نشدن به یک آزاده مرد رای دهد واین لکه ننگ را از پیشانی ملت مان پاک کنیم٠ وجود کرزی ومافیای مواد مخدر دیگری  به عنوان رئیس جمهور کشور توهین به تاریخ، شرف، حیثیت و فرهنگ ما است٠  با صدای مشترک ما با رأی مان فاشیست ها را سرجای شان بنشانیم ورنه بگفته شاملو" اینها برای کشتن چراغ آمده اند"٠        

دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذر گاه مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته ست
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
 احمد شاملو

  

نویسنده : ثریا بهاء

  

٠٠٠ وفردا گل افیون نچینیم   

 ۰٠۰۰۰۰۰

در سر زمین که  گل افیون با خون انسانش آبیاری می شود وآنسوی مرزش ثروت می اندوزد، بزرگترین  تراژیدی قرن بیست یکم را پدید آورده است   

دو ماه قبل  این تراژیدی را به گونه یی نوشتم تا نسل های فردای کشورما سده ها  گل افیون نچیند، تا دیگر مادر قربانی  شده جسد خونین فرزند گرسنه اش را به بر نکشد، تا دیگر به خاطر یک وجب خاک از دست رفته آن طرف مرز، مردم وخاک دست داشته این طرف مرز رابه آتش و خون نکشند٠  هنوز نمی دانستم که نوشته را به کجاها و کدامین شخص وسرزمینی بفرستم- برای خدای کهکشانها و یا برای خدایان نفت و مافیای مواد مخدرسیاره ی ما،  برای دیوانگان جنگ ویا برای سناریو نویسان نقشه های جدید جغرافیا وتاریخ ما ویا برای کرزی این دلقک چپن پوش، بوش که با درونمایه یی طالبی بر مسند تبارگرایی تکیه زده است  ویا هیچ٠٠٠                                                                                                       

شبی این نوشته نافرجام را روی وبلاگم گذاشتم شب دیگری دیدم نوشته من در تمام رسانه های انترنتی بنام داکتر نورالحق نسیمی ( حقوقدان وتحلیل گر سیاسی!؟ )عنوانی  " جلالتمأب سرمنشی  ملل متحد بان کی مون ! "به نشر رسیده اس   

با شگفتی دریافتم که جناب داکتربا همه القاب پر طمطراق، چگونه نوشته مرا بنام خود و از آن خود کرده است ؟  چرا این حقوقدان، حقوق دیگران را می بلعد؟  چگونه این تحلیل گر سیاسی ویژه گی سبک وادبیات و تحلیل دیگران را از آن خود میکند ؟

آقای گویا " رئیس سازمان شخصی افغانستان وآسیا !؟ " در دکان تاجیکیزم که باز کرده اند  فقط متاع خود "رنگ  میفروشند٠"

                                                                                                                   

 برمیگردم بگفته اوریانا فلاچی که  " زندگی ، جنگ و دیگر هیچ٠٠    

نوشته را بادیدگاه خودم باز نگری وبازنویسی کرده ومتن را گسترش دادم و آنرا برای کانگرس  و سنای  امریکا آنجا که سرنوشت مردم  ما را رقم میزنند فرستادم  وهمچنان برای اعضای شورای ملی که سرنوشت ملت ما را به سخریه گرفته اند و" به زمزمه خواب آلود خدای را تسبیح می گویند " و دیگر هیچ  ٠٠٠                 

متن زیر را مرور کنید تا دریابید که دیدگاه و پیشنهادات من متفاوت از آقای داکتر  است ٠

 

٠٠

نویسنده:  ثریا بهاء

 

٠

جلالتمآبان اعضای کانگرس وسنای امریکا

٠

٠

و شورای ملی افغانستان !

٠

٠

عمیق ترین احترامات ملت در حالت احتضارافغانستان را بپذیرید٠ مردمی که بیشتر ازسه دهه در میان فقر وبدبختی وآتش وخون دست وپا میزند، مردمی که چند ملیون کشته و آواره داده و نسل های فردایش نیز فرزندان دوران جنگ، خشونت و فقر خواهند بود، در سرزمین که گل افیون با خون انسانش آبیاری می شود ولانه ی  تروریست های جهان شده است٠  آیا ابعاد این  فاجعه عظیم ، بشریت مترقی را متأثر نخواهد کرد؟

جلالتمآبان ! بعد فاجعه افغانستان گسترده تر ازآنچه است که دست اندرکاران سیاست ها  و رسانه های گروهی انعکاس میدهند، در کشوری که کمیسیون  های حقوق بشر، کمیسیون حمایه طفل ومادر وکمیسیون خلع سلاح سازمان ملل حضور وصلاحیت  ندارد،  درزمین که مافیای مواد مخدر حکومت میکند، در سرزمین که با تمام داشتن منابع سرشار طبیعی مردمش در فقر اقتصادی دست وپا میزند وبیسوادی وفقر بستر مناسبی برای رشد بنیادگرایی اسلامی و تروریسم شده است، در کشور که تاریخش جعل و تاراج شده و در کشور که تبارگرایی نژاد پرستانه و شوونیسم قبایل عصر حجر بر سرنوشت اکثریت مردم  بیداد میکند، چگونه میتوان به دموکراسی و صلح وآرامش دست یافت ؟ چگونه متیوان لانه ی تروریسم و مافیای مواد مخدر را منهدم کرد؟   

تروریسم درمتن سیستم حاکم ما، تروریسم درمناسبات اقتصادی و ساختار اجتماعی قبایل بدوی دو طرف مرز وتروریسم  درمدارس اسلامی پاکستان نهادینه شده است ٠ افغانستان کشوری است پر از تضاد های قومی ، ملیتی و مذهبی، آنچه تضاد را دربین کشور ما آشتی نا پذیر می نماید تضاد بین مردمان قبایلی ( پشتون تبار )که با مناسبات بدوی و خشونت بار " جنگ ، خون و انتقام " زیست می نمایند  ومردمان شهری که قرنها قبل مناسبات قبیلوی را ترک گفته واز یک فرهنگ پیشرفته شهری برخور داراند،   قبایلی ها قوانین خشن پشتنوالی را با معیار های دو هزار سال قبل بشکل سنتی آن حفظ داشته اند، دراصطکاک و تضاد با سیستم شهری و قوانین مدنی  قرارگرفته  که با ناگزیری بشکل تکه پاره های موزائیک در یک ساحه جغرافیایی پهلوی هم افتاده اند، این  تناقصات وتضاد های عمیق بنیادی وفرهنگی  برمیگردد به سالهای که هویت مشترک خراسانی را از دست دادیم، در آن سده ها همه مردم با هویت مشترک خراسانی زندگی صلح آمیزی داشتند، نخست الفنستنن بعد  لارداوکلند انگلیس اسم یک قبیله کوچک را که در جنوب شرق کشور بنام افغان بود، بجای اسم خراسان برگزیدند و هویت تباری چند هزارساله  ملیت های تاجیک، اوزبیک(ترک) ، هزاره ،  نورستانی، پشه یی و دیگران را بیرحمانه مسخ و همه را بنام یک قوم خاص " افغان" نامیدند و نام کشور را افغانستان گذاشتند ، آثار، فرهنگ وتمدن اقوام دیگر را از بین بردند که این معتقدات‌ دگماتیکى‌‌ در باور انسان‌ قبیله نشین متحجر گردید، چون ٢۵٠ سال حکومت های  قبایلی با خشونت و ستم بر ملیت های دیگر حکومت کرده اند حتی در قرن ٢١ هم بهیچوجه حاضر به قبول یک سیستم دموکراتیک ملی ومدنی  نیستند٠

طالبان که بر خاسته از قبایل دو طرف مرز اند با اندیشه مشترک پشتونوالی ( قوانین خاص پشتون ها )  وریشه های تباری و خونی و معتقدات دگماتیکی افغانستان را به مرکز مواد مخدر و تروریسم مبدل نموده اند وحتی منطقه و جهان را تهدید می نمایند٠

سوال مطرح می شود که چرا با موجودیت قوای ناتوومصرف ملیارد ها دالر هرروز بعد فاجعه افغانستان عمیق تروگسترده تر می شود؟

 چونکه درابعاد خارجی فاجعه، ابر قدرت امریکا و انگلیس درمنطقه دچار تناقض منافع و مواضع استراتیژیک خودشده اند ویا برای نقشه جدید منطقه  تنش ها را گسترش میدهند و بعوض اندیشیدن به سرنوشت ملت گرسنه و پا برهنه ما به حفظ حکومت های غیر ملی،  قبیلوی و دست نشانده خود می پردازند٠ اما در ابعاد داخلی فاجعه ، برتری نژادی وحفظ حاکمیت قبایل در اندیشه تحصیل یافتگان  پشتون تبارما به شیوه فاشیستی آن  نفود داشته واکثریت عظیم رهبری دولت افغانستان را تشکیل میدهندکه با تماس های دپلوماتیک و راپور های نادرست جهان و ناتو را نیز درگمراهی و بن بست قرار داده اند وحتی بدون آمار سرشماری ادعای دروغین اکثریت دارند و ملیت های دیگر را از حق تعین سرنوشت محروم کرده اند٠

درین سالها ملیت های تحت ستم بحران هویت را دریافته اند ونفی هویت خود را از جانب ملیت وحکومت حاکم قبیلوی دیگر نمی پذیرند و برای رفع ستم ملی ورفع تبعیض، فدرالیزم را بعنوان یک الترناتیو سیاسی  برای آینده افغانستان مطرح کرده اند، تا همزیستی مسالمت آمیز را در افغانستان تجربه کنند اما ملیت حاکم با تحریف از فدرالیزم تابوی تجزیه طلبی ساخته اند، درحالیکه دولت تک ملیتی خود عامل تجزیه افغانستان شده می تواند نه خواست بر حق و مشروع مردم ٠ مردم شمال کشور میخواهند تا در مبارزه علیه تروریسم طالبانی قدرت دفاع خودی داشته ومسوولیت حفظ  ولایت خود را خود بدوش گیرند زیرا بدولت آقای کرزی که در درون آن دولت دیگری بنام (طالبان) نهفته است اعتماد نداشته واین دولت قبیلوی خواهان رشد وشگوفایی اقتصادی و فرهنگی ملیت های تحت ستم نیستند وتاکنون میلیاردها ها دالر جهان را اختلاس وصرف برنامه های شوونیستی وپشتونیزه کردن افغانستان کرده اند، فرهنگ و زبان مردمان غیر پشتون را که با هویت انسانی شان پیوند نا گسستنی دارد بیرحمانه مورد تهاجم قرارداده اند، بویژه زبان پرغنای فارسی را که  زبان مشترک تمام ملیت ها واقوام کشور است ٠بحران هویت، تهاجم فرهنگی، تهاجم کوچیان آنطرف مرزطبق برنامه های شوونیستی قدرت حاکم، تهاجم طالبان با برنامه های دقیقا" سنجش شده پاکستان و اشتباهات ناتو در کشورتضادهای عمیق و تنش های خونینی را بار آورده است ٠

به اعتقاد من نکاتی چند را  جهت فروکش کردن بخشی از  تنش های داخل کشور پیشنهاد می نمایم ٠

١-: خط دیورند که عامل  دشمنی تاریخی و تنش های خونین بین دوکشور افغانستان و پاکستان شده است  باید هرچه زودتر این معضله را بشیوه عادلانه حل وفصل و ریشه کن کرد، قبایل اینطرف مرزبا داشتن  پیوند های تباری و نیاز های اقتصادی وفروش جنگلات و مواد مخدر به آنطرف مرز محتاج اند، اما پشتونهای آنطرف مرز پاکستان  که بیشتر از یک قرن آنجا زندگی کرده اند هویت وتابعیت پاکستانی دارند، علاقه مندی جدی به اینطرف مرز ندارند، زیرا آنجا از امکانات اقتصادی بهتری بر خورداراند، آنجا خط آهن دارند ، آنجا به بحر راه دارند، امکانات بهداشتی و تحصیلی دارند، زبان اردو را که  زبان مشترک همه مردم پاکستان است میدانند و با مردم بلوچستان، سند و پنجاب نیز پیوند های مشترک دارند، آنها هرگزتمایلی برای برگشت  بکشور فقیر افغانستان نداشته و ندارند ورنه طی یک سده می تو انستند با جبنش ها و قیام های مردمی و ریفرندوم  باین سوی مرز باز گردند ، این تنها حکومت های قبیلوی افغانستان بوده است که با  دهل و سرنای " دا پشتونستان زمونژ " شیره جان مردم فقیر افغانستان را در جیب خان های دو سره قبایل آنطرف مرز ریخته اند و خان های قبایل  بیرحمانه این ملت گرسنه و پا برهنه  را چون گاو شیری دوشیده اند ٠ سه دهه است که سه ملیون  افغان مهاجر در ایران و پنچ ملیون افغان مهاجر آواره درپاکستان داریم دولت  قبیلوی افغانستان قادر به برگشت ونگهداری مردم کشور خود نیستند، چه رسد به  پشتونهای ثروتمند آنطرف مرز٠دیگر نباید بخاطر یک وجب خاک از دست رفته آنطرف مرز، مردم و خاک دست داشته اینطرف مرز رابه آتش و خون کشید٠   

٢-: چون افغانستان یک کشور کثیرالملیت است، هرملیت هویت زبانی، فرهنگی واتنیکی  خودرا دارد بنا" سیستم فدرالیسم حق تعین سرنوشت، اعاده حقوق شهروندان، راه حل تضاد ها وتنش های ملیتی و فرهنگی را دربر خواهد داشت که با چالش ها و رقابتهای سالم به رشد و شگوفایی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی سبقت جویند٠ فدرالیسم خواست تمام ملیت های غیر پشتون است تا دامنه حکومت های تک قومی و ستم ملی برچیده شود٠تحت سیستم فدرالی  ملیت های با فرهنگ افغانستان نیز می توانند در رهبری کشور و دولت برمبنای دانش و اهلیت خود سهم داشته باشند، ادامه حکومت تک قومی نه تنها خلاف ارزش های دموکراسی  و نقض حقوق بشر میباشد بلکه  مسوولیت و حیثیت کشور های امضا کننده کنوینسیون ژینو را نیز زیر سوال  برد٠

واقعیت های موجود بیانگر آنست که افغانستان نیازمند  تغیرات ریشه یی بوده تا مسایل و مشکلات مزمن گذشته ، از جمله ستم ملی رفع گردد وکشور از خطر تنش های خون بار و تجزیه رهایی یابد٠                              فدرالسیم در شرایط جاری یگانه راه نجات کشور از خطر تجزیه است ، یعنی آن چیزیکه مخالفان این سیستم علیه آن وانمود میکنند٠ جا دارد که مردم افغانستان طعم آزادی و رهایی ، برابری و دموکراسی و همزیستی مسالمت آمیز را در افغانستان فدرال تجربه کنند٠                                                                                

به امید روزی که تبار گرایی نژاد پرستانه و مرز های بندی های سیاسی و ایدولوژیک و ساختن تاریخ و جغرافیا از سیاره ما را رخت بر بندد، به امید آنکه مافیای  مواد مخدر و تروریسم جهان را تهدید نکند و به امید روزی که برای شیره ی سیاه نفت، خون سرخ انسان نریزد و دیگرتابوت  سربازان جوان برای خانواده های شان فرستاده نشود ودر سیاره ی ما بجای گل افیون -گل آزادی، صلح و دوستی بروید٠                                                                   

 

بااحترام

ثریا بهاء ،  نویسنده فمینیست و فعال سیاسی در امریکا


ثریا بهاء

 

 

نگرشی برمغالطات فرهنگ شوونیستی

آنگاهی که  آذرخشی برپیکره زشت تابو های شوونیستی فرومی غلتد، وچه برق آسا شیار های شکننده یی در پیکرگلین تابوهانقش می بندد، ناگه طلسم شوم جادوگران قبیله که سازندگان واقعی این تابوهای دهشتناک بوده اند، شکسته و باطل می شود، ساحران قبیله سرسام گرفته بعوض نوش دارو برای تن زخم خورده شان  به شوکران دست می اندازند، پای منطق و استدلال شان می لنگد وبا لجام گسیختگی با مغالطات،  فحش ودشنام، ركيك و مبتذل، افترا آميز و تهديد آميزو برچسپ زدن به" تابو شکن"حمله ور می شوند و با این فرهنگ مبتذل و بدوی خویش، خود جام شوکران سرمی کشند٠ ومن تابو شکن بی باک و بی هراس، با تعهد وصداقت  براه  وهدفی میروم که برگشت ناپذیراست، با سلاح معقولیت، منطق و استدالال  بجنگ پلیدی ها، حسادت ها، دسایس و توطئه های شوونیست ها و شبه شوونیست ها ی که آب در آسیاب پدر خوانده های فاشیست خود میریزند، ره می سپارم٠ 

 اینبار هم برچسپ های دیگری را برای بحث مغالطات فرهنگ شوونیستی با دل و جان خریدارم

 بحث مغالطات، بحثی بسیار بسیار مهم  وجالبی می باشد که ستم پذیری مردمان ما از همین تابوسازی ها و مغالطات سودجویان و فرصت طلبان ناشی می شودکه بدین وسیله ستمگران توانسته اند تا به اهداف شوونیستی خوداز طریق یک شسشوی مغزی همگانی وسیستماتیک دست یابند، تاریخ، فرهنگ وتمام ارزش های هویتی ما را متلاشی و فرهنگ مغالطه را در جامعه حاکم نمایند، که در واقع با ایجاد مکتب " اصالت مغالطات" وگریزازفهم واقعیت ومسوولیت خویشتن درجهان وگریزازسرنوشت خویشتن وتبرئه اعمال خویشتن می باشند٠ اساس گذاران این مکتب  جز توجیه تبهکاری های خود مقصودی ندارند٠

منظور از " زبان مغالطه آميز"، نشان دادن رفتار خلاف زبانی معقول است٠ تا بفهميم رفتار زبانی معقول چيست و رفتار زبانی مان را با هنر استدلال همراه با منطق نمادین، معقولیت بخشیم٠ پس زبان مغالطه آميزیعنی زبان غیر معمول٠                                                                   

دراين مغالطات اساسا" يك استدلال حقيقي اتفاق نمی افتد، بلكه معمولا به طورعمدی از برچسب زدن، حيله و ترفند به جای استدلال کارگرفته می شود خلاصه به نوعي مستقيما به رفتار فكری و گفتاری دخيل در استدلال بر ميگردند٠٠٠ و عواملی خارج از ذات استدلال وجود دارند ٠                                         

 مغالطه در ساده‌ترین تعریف، لغزش فکر و نتیجه‌ی ناصواب گرفتن از مقدمات استدلال است، و برخی نیز آن را تلاش عمدی در جهت به خطا انداختن مخاطبان تعریف کرده‌اند٠ به هر صورت می‌توان مغالطه را خطای در استدلال و به خطا انداختن مخاطب نیز تعریف کرد٠ اکنون به نظر می‌رسد مطالب مطرح شده در این گفتمان حاوی چندین مغالطه است که  به چند نمونه از آن‌ می پردازم ۰                                          ٠                                                                                                                                

 مغالطه ی شخص ستیزی(  (Ad Hominem)

 در این جا می توان از مغالطه توهین که مغالطه حمله شخصی با واژه ها و عبارات  " شخص ستیزی "  است نام برد که  مغالطه دشنام یا حمله شخصی شنا خته شده است٠ درین مغالطه میتوان گفت شخصی، بجای حمله به استدلال یک شخص، به شخصیت اواعتراض میشود و با پر رنگ کردن یک نکته که قابل اعتراض است یا نیست ، تلاش که استدلال آن شخص و ادعایش به حاشیه رانده شود ٠                   

اینکه این حمله به چه ویژگی یک شخص انجام میگیرد، موضوعی است که در نمونه های مختلف این مغالطه متفاوت هستند، برای نمونه این ویژگی " شخص مورد نظرشوهرش را طلاق کرده است ، برادر شوهر طلاق شده اش کمونیست بوده است و چون شخصی بنام کریم بهاء در خاد کار میکرد، حتما" برادر وی است !" معمولاًً این مغلطه دو مرحله دارد. نخست حمله ای علیه شخصی که ادعا یا استدلال را ارائه داده است (در مورد شخصیت او، شرایط او، یا کردار او) انجام میگیرد. دوم این حمله به عنوان مدرک یا استدلالی علیه استدلال یا ادعای آن شخص مورد حمله، استفاده می‌شود٠                                                                                                                               

دلیل اینکه یک حمله شخصی (نوعی) مغلطه است این است که، شخصیت، دانش، شرایط یا کردار یک شخص (در بیشتر موارد) هیچ تاثیری روی درستی یا نادرستی ادعای او (یا کیفیت استدلال او) ندارند و برای بررسی درستی یک ادعا باید از معیارهای منطقی سود جست نه معیارهای ارزشگذاری اخلاقی پیرامون شخصیت کسی که نظرش را مطرح کرده است، طور مثال نقدی نوشتم که افاغنه بازمانده  ده قبیله گمشده یهودی است ویا استدلالی در مورد تابو سازی های شوونیستی ارائه دادم ، اما پورتالی های فخیم بعوض استدلال برای رد ادعای من با حالت هستریک به مغالطه دشنام های رکیک و اتهامات  دست انداختنند که بیانگر سطح دانش و فرهنگ شان است٠                                                                           

 

چگونه با این مغالطه روبرو شویم؟

حمله شخصی در شخصیت بسیاری از افراد بعنوان استدلالی معتبر در مخالفت با ایده ها و انتقادات حک شده است و از رایج ترین شیوه های "استدلال" کردن در میان عوام و لمپنها است و برخی از افراد در حمله شخصی تبحر دارند و به این خیلی افتخار میکنند که میتوانند با حملات شخصی، طرف مقابل را “ساکت” کنند، یا آنقدر اطلاعات !؟  راجع به شخصیت کسی دارند که با کوبیدن او میتوانند تمام توجه را از استدلالها و باورهای او بسوی گویا شخصیت منفی او منحرف کنند٠ هنگامی که با یک حمله شخصی روبرو میشویم میتوانیم از شخصیت خود دفاع کنیم و نشان دهیم که آنچه پیرامون شخصیت ما قابل اعتراض پنداشته شده دروغیین بوده و واقعیت ندارد و قابل اعتراض نیست و ناشی از جنون طرف است. یا اینکه شیوه ای مشابه را پیش گیریم و ما نیز به شخص مقابل حمله کنیم. اما هیچیک از این دو شیوه، روش من نیست  زیرا این دو مناظره را از مسیر خود خارج میکند و بجای پرداختن به استدلالها و نقد، رد یا پذیرش آنها ما را به مسائل بی ارتباط مشغول میکند و تفاهم و یا شناختی ایجاد نمیکند٠بلکه انسان را از هدف اصلی دور و مصرف هذیان گویی می نماید و بسیاری  که از استدلال طرف درهراس اند، آگاهانه میخواهند طرف را از هدف اصلی  منحرف ودر سطح فرهنگی خود نزولش دهند٠                                                   

بهترین راه برای مقابله با این مغالطه آن است که از شخص مقابل بپرسیم " پس استدلال من چه شد؟ چرا به استدلال من پاسخ ندادی؟،" این پرسش ممکن است وی را به مسیر اصلی مناظره بازگرداند. اگر این کارگر نیفتاد بهتر است برای وی توضیح دهیم که اگر مسئله ای قابل اعتراض نیز در شخصیت ما وجود داشته باشد این مسأله بی ارتباط به استدلال ما است و همه آدمها حتی بدترین آنها نیز میتوانند گاهی افکار درستی داشته باشند، پس وقتی با یک فکر و ادعا یا استدلال روبرو میشویم بهتر است بجای نقد گوینده، نویسنده یا اندیشمند، گفتار، نوشته یا اندیشه او را نقد کنیم٠ بعنوان آخرین تلاش برای بازگرداندن مناظره به مسیری درست میتوان به وی گفت که “من برای شنیدن قضاوتهای شما راجع به شخصیتم پیش شما نیامده ام، اینکه شما در مورد شخصیت من چه قضاوتی میکنید برای من اهمیتی ندارد، من برای شما استدلال کردم و شما یا باید استدلال من را قبول کنید یا نشان دهید که غلط است ۰         

  البته روشن است که معرفی کردن این مغلطه به طرف مقابل و آوردن مثال برای مردم  بیش از هر چیز میتواند به   تشخیص و شناسایی فرهنگ بیمارومبتذل شوونیست های افغان نازی  کمک کند٠ 

 

مغالطه دیگر شخصیت بخشیدن به امری که شخصیت ندارد٠ personification 

همین كار را گاهی با تاریخ كرده اند. گویی تاریخ شخصیتی است كه روانه است و حوادث می آفریند و از راهی می رود یا از جاده ای منحرف می شود مثلا" چاچا معروفی می نویسند" حکم محکمه تاریخ است ویا تاریخ بی پروا است ، تاریخ بی رحم است " چاچا تاریخ را با محمد گل مومند ویا نادرشاه و هاشم جلاد عوضی گرفته است ، در حالیکه تاریخ را همین انسان های جنایتکار و یا انسانهای بزرگ می سازند و سازندگان واقعی تاریخ همین انسان ها استند٠                                                                                                                                                                                      

مغالطه بعدی مغالطه ی عوام فریبی:  است که در آن گوینده سعی میکند با تحریک و تهییج افکار عمومی و بدون اقامه ی دلیل و برهان و با توسل به جو حاکم نتیجه مطلوب خود را بدست آورد٠ با توجه به فرهنگ و سنت خاص ما و ارتباطات و پیوندهای عمیق میان مادر و فرزند و نقش کلیدی زن در نهاد خانواده، گاه مشاهد میشود که جنبش فمینیستی به عنوان نابودگر همه این ها معرفی شده و بدون اقامه دلیل و با تکیه بر حساسیت عمومی، فمینیسم به عنوان امری مذموم معرفی میشود.منتهی همیشه این اصل رعایت نمیشود،  ویا مبارزه علیه ستم ملی راامری مذموم معرفی کرده اند که ستمی ها تجزیه طلب اند" وحدت ملی" را نقص میکنند وباین صفت مذموم مردم را گروگان گرفته تا به بهانه " وحدت ملی " یوغ " ستم ملی" را بردوش کشند و حق تعیین سرنوشت نداشته باشند٠                                                                                                                                                                              

مغالطه ی توسل به مرجع کاذب : در واقع هنگامی رخ میدهد که افراد غیر متخصص ، اما مشهور در انظار عمومی ، درباره حوزه ای که در آن صلاحیت ندارند اظهار نظر کنند، و این مغالطه نیز فراوان دامنگیر اصطلاحات سیاسی و  واژه های زبان فارسی شده است که پشتو تولنه ، خرم و یا معلم فارسی کورس اکابر، برای استادان مسلم زبان و  ادبیات فارسی  چون باختری، ناظمی وزریاب واژه های فارسی را تدریس کند و مورد قبول فارسی زبانهاهم باشد٠                                         
ویا پاسداران بدویت برای حفظ مناسبات شوونیستی خود به تحریف اصطلاح  فدرالیسم پرداخته که گویا  طرفداران فدرالیسم تجزیه طلبان اند و تجزیه کشور را میخواهند، با تحریف وارزش گذاری منفی از فدرالیسم به استثمار و برده سازی ملیت های غیر  توسل می جویند، همچنان در برنامه ها، مصاحبه ها و گفتگوهایی که در رسانه ها منتشر میشود موارد فراوانی را میبینیم که در آنها طرف گفتگو فدرالیسم را مطرح میکند، اما به محض اینکه از او پرسیده میشود آیا شما خود یک فدرالیست هستید؟ طرف قویا رد میکند این عمل در واقع برای فرار از بار ارزشی این کلمه است ، کلمات مترادف در فرهنگ های مختلف دارای بار ارزشی متفاوتی هستند و گاه برای فرار از ارزش گذاری منفی مخاطبان، افراد وادار به انکار برخی حقایق میشوند٠ در واقع  بدون اینکه از اصطلاح فدرالیسم  برداشت و تعریف علمی و بیطرفانه ارائه شود،  این واژه در لیست سیاه کلمات جای گرفته ویک تابو از آن ساخته می شود، واگر کسی این تابو ها را زیر سوال برده و بشکند بوسیله تروریست های افغان جرمن آنلاین ترور شخصیتی ویا درصورت امکان ترور فزیکی می شود٠
                     

.
مغالطه ی تکرار : که در آن با تکرار یک مطلب، به عنوان مثال « پشتون ها اکثریت استند  » و یا « بغیر از قوم پشتون اقوام دیگرنمی توانند پادشاهی کنند » ، بجای آوردن دلیلی برای مدعای خود مخاطب را به لحاظ روانی خسته میکنند تا تسلیم شود٠ با تکرار مداوم اغلب مدعیات مطرح شده چنان ملکه ذهن مخاطب می شود که او خیال میکند  زمانی استدلال محکمی برای این ادعا ی مکرر شنیده است و اکنون به یاد ندارد وباید قبول کند،در حالیکه ادعا تکراری هیچ اساس علمی و واقعی ندارد٠                                   

 

مغالطه ی مسموم کردن چاه؛ (poisoning the well): این مغالطه در جایی است که کسی ادعایی کند و برای جلوگیری از اعتراض دیگران، صفت مذمومی را به مخالفان آن نسبت دهد، به طوری که اگر کسی بخواهد اعتراض کند، گویا خود را مصداقی از مصادیق آن صفت مذموم دانسته است. این کار از آن جهت مغالطه است که به جای ارائه‌ی دلیل برای اثبات حرف خود، به تحقیر مخالفان تمسک می جویند٠ به نظر می‌رسد ایشان در فرازهایی از این مقاله دچار این مغالطه شده است. مثلا" آنجا که می‌گوید: ایشان با الفاظی همچون وی «   سی آی ای ، کاجی بی و خادیست است » ویا « تابو شکن، دهری و مرتد است » سعی در تحقیر مخالفان خود دارند و مجال را از ابراز ایده مخالف می‌گیرند٠ این نوع از مغالطه شاید ناجوان‌مردانه‌ترین مغالطات محسوب گردد٠

مغالطه ی پهلوان پنبه ( straw man) :مغالطه بسیار رایج دیگر مغالطه ای است تحت عنوان پهلوان پنبه و زمانی است که شنونده با مدعایی مستدل برخورد میکند که قدرت نقد آن را ندارد، آنگاه یک مدعای سست و ضعیف را به مخاطب خود نسبت میدهد، بعنوان مثال حالت افراط یا تفریط شده مدعا را و یا ضعیف ترین تقریر ممکن از آن ادعا را بعنوان افراط و تفریط شده نقد میکند که بیشتر در نشرات پورتالی ها دیده می شود زمانیکه با ادعای قوی و مستحکمی برخورد می کنند که قدرت نقد و یا فهم آنرا ندارند یک مدعای سست و ضعیف را به طرف مقابل خود نسبت میدهند و بجای نقد مدعای اصلی، آنرا نقد می کند٠ مثلا" چاچا معروفی میگوید احسان یار شاطر نوشته که" ازتغییر اسم فارس به ایران نادم می باشیم زیرا اسم تاریخی کشور ما فارس بوده است" و بازچاچا میگوید: باید افغانستانی ها درس  بگیرند و در فکر تغییر نام کشور نباشند ، اما چاچا نگفت که اسم تاریخی کشور ما نیز خراسان و بخشی ازآن ایران بود، اما اولاده ساول اسم اصلی کشور مارا تغییر داده اوغانستان گذاشتند، چون با تغییرنام همه افتخارات تاریخی و فرهنگی خودرا دو دسته تقدیم "ایران امروز" کردیم حالا نادم استیم٠                                               

مغالطه ی توسل به زور : كه حصول نتيجه در آن بيشتر در گرو تهديد به زور و ارعاب است تا استدلال منطقى٠ البته اين تهديد مى‏تواند جنبه فيزيكى ویا ممكن جنبه روانى داشته باشد ٠

 Walton, 1991, pp.93

مغالطه تشنيع واهانت (يا استدلال عليه شخصيت )                                 ( Argumentum ad Hominemecabusive)

دراین نوع مغالطه حتما" باید دو استدلال كننده وجود داشته باشد. يكى از آن دو به نحو صريح استدلالى را انجام مى‏دهد. نفر ديگر به جاى آنكه استدلال نفر اول را مورد انتقاد قرار دهد سعى مى‏كند با مخدوش كردن شخصيت استدلال كننده اول، استدلالش را در نظر ديگران نادرست جلوه دهد. اين خدشه‏سازى از سه راه امكان‏پذير است  يا از طريق ناسزاگويى به شخص،  يا از طريق بيان شخص که سطح دانش، اوضاع  وشرايط  فرهنگی  ویژه شخص در نحوه استدلال او نقش دارد، يا از طريق تبيين مغايرت رفتار شخص با نتيجه استدلال او به نوع اول مغالطه تشنيع  میگویندکه مثال برجسته آن فرهنگ تشنیع پورتال فخیم "جرمن افغان آنلاین" است ۰                                               

 

مغالطه ی  توسل به تفاخر (Appeal to vanity) : غالبا در مواردى صورت مى‏گيرد كه ادعا شود انجام يك عمل ویا استفاده از يك کالا و نام  ومقام بزرگ از ويژگيهاى یک فرد یا یک قوم خاص است ٠ طور مثال  پادشاهی و یا استفاده از لقب انا و بابا خاص مردم قندهار است و ملیت های دیگر چنین حق وتفاخری داشته نمی توانند٠

 مغالطه ی توسل به اکثریت  

 دراین مورد، حالت ذهنی زیادی از مردم ، ونه تنها یک نفر به عنوان شاهدی بر درستی یک ادعا گرفته شده است. اما این برهان نیز ذهنیت گراست، و لذا مغالطه  است٠ در اینجا هم با تشخیص فرض ضمنی چنین برهانی می توانیم ببینیم که چرا چنین استدلالی مغالطه است: به طور ضمنی فرض شده که هرچه راکه اکثریت درست بدانند، درست است٠ مسلما نظر اکثریت خطا ناپذیر نیست٠ قبلاً اکثریت باور داشته اند که زمین مسطح است  و برخی زنان جادوگر اند و باید سوزانده شوند ٠                           

ارتکاب مغالطه ی توسل به اکثریت هنگامی است که کسی باوری را فقط به این خاطر بپذیرد که تعداد زیادی از مردم آن را می پذیرند(چه  آن مردم در اکثریت باشند یا نباشند) . این مغالطه در عرصه ی سیاست بیش از هر جای دیگری بروز می کند. یک روایت از این مغالطه، سفسطه ی سنت است ٠ مانند اینکه  "من مخالف فدرالیسم هستم، چون با سنت  قبیلوی ما که همیشه استبدادی بوده در تضاد است٠" گفتن اینکه اصلی یا سیاستی سنتی است، فقط بدان معناست که پیشینیان ما آن را پذیرفته بودند، و صرف اینکه قبایل بدوی آن را پذیرفته بودند ثابت نمی کند که درست باشد ویا بدون سرشماری نفوس و آمار دقیق، دهل و سرنا میزنند که پشتون ها اکثریت اند و به بهانه اکثریت تمام ارزش های فرهنگی و هویتی ملیت های دیگر را که هزاران سال قبل مناسبات بدوی قبیله را ترک گفته بودند،  مورد تهاجم قرار میدهند، برای یک لحظه فرض کینم که اکثریت اند، این که توسل به اکثریت مغالطه آمیز است بدان معنا نیست که باید نظر اکثریت را نادیده بگیریم. عینیت مستلزم آمادگی شنیدن و اهمیت دادن به  نظرات دیگران است. شاید به دلیل درستی یک اصل یا سیاست های استبدادی و فاشیستی باشد که  عده ی زیادی از مردم آن را نا گزیرپذیرفته اند. بررسی این احتمال مسلما مفید است٠ با این حال، هنگام این بررسی باید به دنبال شواهد عینی باشیم؛ صرف آمار سازی های جعلی و تبلیغات کفایت نمی کند٠ بر علاوه، در یک دموکراسی، تصمیمات سیاسی معینی توسط رأی عموم اتخاذ می شوند٠ این وضع مغالطه آمیز نیست. اما حتی در این زمینه نیز، اکثریت مصون از خطا نیست. پشتیبانی اکثریت از یک سیاست ثابت نمی کند که آن سیاست به طور عینی درست است. نکته ای که باید به خاطر داشت این است که ارتکاب مغالطه ی توسل به اکثریت موقعی، و فقط موقعی، می باشد که مقبولیت ادعا در نظر مردم به عنوان شاهدی بر درستی آن ادعا گرفته شود٠                                                                                            

 )Appeal to Emotioمغالطه ی توسل به عواطف واحساسات     (

این مغالطه هنگامی رخ می دهد که برای واداشتن کسی به قبول یک نتیجه، به جای شواهد، به عواطف او متوسل شوند. کسی که مرتکب این مغالطه می شود امیدوار است که شنونده اش یک باور را برپایه ی احساساتی بپذیرد که با آن باور همراه می سازد. احساساتی مانند خشم، عداوت، ترس، افسوس، گناه، یا هر چیز دیگر. در عمل، او امیدوار است که مخاطبان اش مرتکب مغالطه ی ذهنیت گرایی شوند تا از طريق برانگيختن حس عاطفه و ترحم در مخاطب، او را به پذيرش نتيجه‏اى تحريك كنند كه از لحاظ منطقى مستدل نيست، اما برپایه ی احساساتی بپذیرد که عواطف اش داوری کند وقتی استدلال کنی که حکومت چرابرای کوچی ها شهرکی در کابل ساخته است، درحالیکه باشندگان اصلی کابل از زادگاه شان کوچانیده شده اند و یا چرا کوچی ها درمناطق شمال ومرکزی روی سیاست های محمدگل مومندی بعنوان ناقلین فرستاده می شوند، نمی گویند که این یک برنامه فاشیستی برای تثبیت  تیوری " قوم اکثریت "  و" تیوری ناقلین است"  میگویند که حیوانات مظلوم شان چراگاه ندارند علوفه ندارند خودشان سر پناه ندارند، هیچگاه برای انسان افغانستانی که در جهنم ایران فریاد میکشند عواطفی درایشان بر نمی انگیزد٠چون ملیت های غیر پشتون اند وهرروز  صدها زن و طفل وپیر وجوان این تبعدیان  در میان برف و سرمای زمستان  جان می  سپارند، چرا از تیوری توسل به عواطف کار نمی گیرند وسیاست فاشسیتی شان پراست از خدعه و نیرنگ و کمین ودام ، لبریز است از مغالطات شوونیستی برای تثبیت هویت زیر سوال رفته ی شان ٠                                  ٠                                                                                              

شما را بار دیگر به دیدن  ودیو کلیپ زیر دعوت میکنم ٠

 http://www.ariayemusic.com/dari4/siasi/part4.htm پارت ۴ فلم 

 

 

     اگر روزی دشمن پیدا کردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی! اگر روزی تهدیدت کردند
 
، بدان در برابرت ناتوانند!                                                                  

ترور های روانی وشخصیتی

             

ثریا بهاء

   انسان تابو شکن، حسادت بر انگيز است *

 

 

 

بشر در طول تاریخ زیر یوغ تابوهای گوناگونی از قبیل تابوهای مذهبی و سیاسی کمرش خم شده و از خود بیگانه گشته و حتی با رسیدن به ریشه حقایق نیز سالها لب فروبسته است٠ این تابوها چنان در اذهان  دوران ما  ریشه دوانیده اند که شکستن آنها کار دشوار وخطر ناکی است، هر چند که در دوران ما محتوای این تابوها  رنگ باخته اند, ولی شکل  تندیس از درون فروپاشیده آن،  تاهنوز وحشت  آفرین است٠

 

طبيعی است که تابو شکنی ها با مقاومت و دشمنی های بسيار، از جانب سنت گرايان، حکومت های شوونیستی ، ترويج کنندگان جهل ، پاسداران قبیله،  نگهبانان بنيان های فکری  روبرو بوده است٠

تابو يک منع قوي اجتماعي مرتبط با هر يک از حوزه هاي فعاليت هاي انسان يا رسوم اجتماعي است که مقدس و ممنوع شناخته مي شوند. شکستن تابو با مقاومت و حتي تکفير جامعه سنتی و عقب گرا روبرو مي شود. اکثرا"در  جوامع، تابو ها  ماهيت  مذهبي دارند، امادر جامعه ما  علاوه از ماهیت مذهبی ماهیت شوونیستی  نیز داشته اند٠

  در اثر معروف فروید "توتم و تابو"  اشاره بر تناقض نهفته در معنی تابو دارد: "برای ما  واژه ی تابو از يکسو «مقدس» معنا می دهد و از سوی ديگر «دهشتناک»، «خطرناک»، «ممنوع»، «حرام»٠٠٠ در نتيجه تابو بيشتر به مفهومی دلالت می کند که می شود آنرا احتياط و مدارا ناميد"٠

 تابو های مقدس  در فرهنگ ما چون « افغان » ، « افغانيت »  « افغان اصیل »، و «غیرت » و٠٠٠  است و تابو های حرام و خطرناک  که نه تنها اجرای کاری، حتی حرف زدن در باره ی چيزی را نيز می توانند در بر گيرند٠  طور مثال حرف زدن در مورد   « ستم ملی » ، « فدرالیسم »، « افغانستانی » ،  « خراسانی »  و واژه گان تحریم شده چون  « دانش » ، « دانشگاه »، « دانشکده » ، « دانشجو » ، « دانش سرا »  و نقد  سنت های حاکم چون «  برادر بزرگ » ، «  افغان اصیل » ،  « قوم اکثریت » ، «  زبان ملی » ، « لباس ملی  » ، « اتن ملی  » ،« سرودملی »  حتی زير سؤال بردن آن چيز هايی که " تحریم یا افتخارات تاریخی " در فرهنگ حاکم  قبیله پنداشته می شوند،  ناخوش آيند  وزشت است،  زیر سوال بردن واژه "افغان " که از کجا آمد، چرا و چگونه وارد سرزمین خراسان شد؟ خود یک تابو است ٠اگرکسی  افتخارات  تاریخی و کیش شخصیت سازی  شوونیستی را زیر سوال ببرد، آنگاه خود به تابومبدل می شود، که یعنی آن فرد خطرناک است باید تجرید ومنزوی شود٠ 

" تعمق به اين مسأله نشان می دهد که تابو ها و قيودات وضع شده، بيشتر از همه توسط مفهوم « ترس » قابل تشريح است.  شکستن تابو خطرناک است، اين خطرناکی در مسری بودن اين عمل و در ترس برای تکرار آن نهفته است، که نتيجتأ هراس از فرو غلتيدن باور ها و ذهنيت های حاکم به مثابه ی جزيی از نظم موجود در  جامعه را، که مردم به آن خو گرفته اند، در بر دارد. به قول فرويد:  انسانی که تابو را می شکناند، خود به تابو مبدل می شود، زيرا او نيروی خطرناکی را در اختيار دارد که ديگران را می تواند از راه بدر کرده و به پيروی از عمل خود بکشاند. همچنان انسان تابو شکن حسادت بر انگيز است؛ چرا آنچه که بر ديگران ممنوع است، برای او امکان پذير شده است ؟  انسان تابو شکن در حقيقت واگير يا مسری است، تا آنجا که نمونه ی کارش امکان پيروی توسط ديگران را دارد، و لذا بايد ازش دوری ورزيده شود٠  "

 

انسان تابو شکن  با تمامی مشکلات موجود، این اشکال واهی و وحشت آور را که به  ظاهر هیچ اند و انسان را از محتوای آزادیخواهی تهی میکند درهم می کوبد و راه را بر آزادیخواهان و مبارزین صادق هموارتر مینماید٠  باید تابو ها را شکست تا نسل های بعدی بتوانند براحتی  زندگی کنند، زیرا تابو از نسلی به نسل دیگر منتقل  می  شود و روح آزاد جامعه را میکشد٠

شايد همان گفته ی فرويد که انسان تابو شکن خود به تابو مبدل می شود و بر علاوه حسادت برانگيز است ، من  نیزعلی رغم تمامی  اتهامات و ترور های روانی وشخصیتی دشمنان آزادی و آزادگی،  یکه وتنها وبدون وابستگی بکدام  گروه کمونیستی یا اخوانی با پرهیز از یأس وبا چراغی از امید در دست براهی میروم که تابو  ها را بشکنم، ویکی از تابو شکنی های من نقد " تکاپو برای قبایل گمشده " بود که چون آذرخشی بر فرق  جادوگران قبیله فرو غلتید ، که با یک  حس گنگ هویتی در همبورگ جرمنی محفلی برپا داشتند تا اگر جوابی برای تابو شکنی های من دریابند، اما با دریغ که  تابوهای هویتی شان چون تندیس شیشه یی شکسته بودند و شیشه های شکسته دیگر پیوند نمی شوند، بنا" با یک سکوت دردناک برای  ترور شخصیتی من خواستند از "ستون پنجم"  سود بجویند ومن بر پندار نا درست شان مهرآزادگی ام را  کوبیدم که من وابستگی سیاسی از سال ١٣۵١ تاکنون با هیچ گروه وحزب وتنظیمی  نداشته ام و هرگزهم  نخواسته ام تا نقش خویش را در آیینه ی هنجارها ورفتارهای سیاسی وفکری دیگران ببینم ودریابم٠                                                               

  این روشم خشم و حسادت جادوگران قبیله را چنان بر انگیخت که دست بدامن پیره مرد بیچاره یی انداختند تا اگروی بتواند سناریوی فاشیستی جرمن افغان آنلاین را با یک مشت اتهامات ناروا علیه من در قالب یک طنز فاشیستی ارائه کند، تا هم لعل بدست آید وهم دل یار نرنجد، یعنی اینکه با این هذیان تب آلود هم انتقام بگیرند وهم من ندانم که این عقده های حقارت و خود کوچک بینی ازکجا  ناشی می شود ؟  طنز را به تمامی سایت های انترنتی فرستادند که اگر حسودی یا مغرضی آنرا به  نشر برساند٠ با دریغ و درد دریافتند که کسی خریداریک مشت اتهام به بهانه طنز نیست و نشرنشد،  ناگزیر سناریو نویس از آب و آتش و هفت کوه و دریا گذشت و آنرا با دستکاری مجدد، در یک گوشه گک پورتال پرجلال چون مرهمی روی زخم های ناسور شان گذاشت٠           

 شگفتا که من موثریت تابو شکنی های خود را دریافتم، که قلمم  چون دشنه یی دو لبه بر اندیشه نژاد پرستانه  

وکیش شخصیت پرستی  زخم میزند، به ناتوانی وزبونی منطق وهذیان تب آلود شان دلم سوخت که چه حد بیچاره شده اند چيزى‌ را که‌ نمى‌توانند درباره‌اش‌ به‌طور منطقى‌ نقد و استدلال نمایند،لاجرم به اتهامات  نامردانه و ترور شخصیتی متوسل می شوند، اندکی بعد جانانه وقهقه خندیدم که آنچه خوبان یکی دارند من همه را دارم٠ درآن طنزنامه هم سی آی ای بودم، هم کا جی بی، هم خلقی وهم پرچمی و هم اخوانی،  هم با نجیب بودم هم با احمدشاه مسعود وهم طفل  شش ماهه ام را ازگهواره نانوایی فرستاده بودم تا برای مجید کلکانی که خانه من آمده بودنان گرم بیاورد!؟  هم من به تحریک احمدشاه مسعود مجید را در دام انداخته بودم  وهم  با وصف آنکه از خاندان شاهی کمونیستی بودم؟! در اوج قدرت از ترس؟! نزد احمدشاه مسعود پناه بردم، وهم  بزودی به محکمه  بین الملی تاریخی کشانیده می شوم!؟

اما من شما را به محکمه وجدان تان فرا میخوانم٠

 

آقایان شوونیست ها!

 

باید بدانید که  يکى‌ از شگردهاى‌ مشترک‌ همه‌ى‌ جباران‌ تحريف‌ تاريخ‌ وحقایق است‌؛ و درنتيجه‌، متأسفانه‌ چيزى‌ که‌ ما امروز به‌ نام‌ تاريخ‌ دراختيار داريم‌، جز مشتى‌ دروغ‌ و ياوه‌ نيست‌ که‌ پاسداران قبیله، چاپلوسان ‌ دربارى‌ ومورخین  جعل نویس، تاريخ‌ قلابى‌ و دست‌کارى‌ شده ‌يى‌ رادراختيار ما گذاشته اند که درپشت آن واقعیت ها و حقایق مدفون است٠ شما پاسدارن قبیله که بر دهن من مهر خاموشی می کوبید و از نفوذ اندیشه ی من می هراسید چون مردم را فریب داده اید ونمی خواهید فریب تان آشکار شود،  نگران " وحدت ملی " هستید؟       

پس‌ چرا مانع‌ انديشه‌ى‌ آزادم‌ مى‌شويد؟                                                                              ؟                                                                                             
براى‌ وحدت ملی  فقط‌ آزادى‌ انديشه‌ لازم‌ است‌٠آن‌ها که‌ از شکفتگى‌ فکر و تعقل‌ زيان‌ مى‌بينند جلو انديشه‌هاى‌ روشنگر ديوارمى‌کشند ومى‌کوشند توده‌هاى‌ مردم‌ قوانین واحکام‌ فريب‌ کارانه‌ى‌ آنان را به‌جاى‌ هر سخن
بحث‌انگيزى‌ بپذيرند و انديشه‌هاى‌ خود را بر اساس‌ همان‌ تابوها واحکام‌ قالبى‌ که‌ برايشان‌ مفيد تشخيص‌ داده‌ شده‌ است بازسازی کنند٠                                                  
مردمیکه  بدين‌سان‌ قدرت‌ خلاقه‌ى‌ فکرى‌ خود را از دست‌ داده‌ باشد، براى‌ راه‌ جستن‌ به‌ حقايق‌ و شناخت‌ قدرت‌ اجتماعى‌ خويش‌ و پيداکردن‌ شعور و حتی براى‌ دست يافتن‌ به‌ حقوق‌ انسانى‌ خود محتاج‌ به‌ فعاليت‌ فکرى‌ انديشمندان‌ جامعه‌ى‌ خويش‌ اند زيرا کشف‌ حقيقتى‌ که‌ اين‌ چنين‌ در اعماق‌ فريب‌ و خدعه‌ مدفون‌ شده‌ باشد
تلاش خستگی ناپذیر‌ مى‌ خواهد و به‌طور قطع‌ مى‌بايد با آزادانديشى‌، و فقدان‌ تعصب‌ جاهلانه‌ پشتيبانى‌ شود٠        
اين‌ اصل‌ که‌ حقيقت‌ چه‌ قدر آسيب‌ پذير است‌، و درعين‌حال‌، زدودن‌ غبار فريب‌ از رخساره‌ى‌ حقيقت‌ چه ‌قدر مشکل‌ است‌٠ هنوز چنان‌ تعصبى‌ نسبت‌ به‌  واژه ه های زبانم موجود است که ‌ به‌ دليل‌ اين‌ واژه های  زبان خودم ، زبانم‌ را از پس‌ گردنم‌ بيرون‌ بکشند؛ فقط‌ به‌ اين‌ جهت‌ که‌ دروغ‌  ٢۵٠ساله‌، امروز جزو معتقدات‌شان‌ شده‌ و دست‌ کشيدن‌ از آن‌ براى‌شان‌ مقدور نیست‌٠                                        
 با آنکه گفته اند" آفتاب‌ زير ابر نمى‌ماند و حقيقت‌ روزی نمایان خواهد شد٠"  اين‌ حکم‌ شايد روزگارى‌ قابل قبول‌ و پذيرفتنى‌ بوده‌ اما در عصر ما که‌ کوچکترين‌ اشتباهی مى‌تواند به‌ فاجعه‌ يى‌ عظيم‌ مبدل‌ شود، به‌ هيچ‌ روى‌ فرصت‌ آن‌ نيست‌ که‌ دست‌ روى‌ دست‌ بگذاريم‌ و بنشينيم‌ و صبرایوب  پيشه کنیم که‌ روزى‌ حقيقت‌ با ما بر سر لطف‌ بيايد و ازگوشه‌ى‌ ابرهای سیاه و تیره و تار نمایان شود٠                                                    
امروز هر يک‌ ما بايد خود را به‌ چنان‌ دستمايه‌ يى‌ از تفکر منطقى‌ مسلح‌ کنيم‌ که‌ بتوانيم‌ حقيقت‌ را بو بکشيم‌ و پنهانگاهش‌ را بى‌درنگ‌ دریابیم٠                                                                  
ما در عصرى‌ زندگى‌ مى‌کنيم‌ که تضاد های گوناگون عمق پذیرفته وما برای فرمانروایان  مستبد قرون گذشته ردای اسطوره می بافیم،  اشاره‌ى‌ من‌ به‌ بيمارى‌ کودکانه‌ تر، اسف‌انگيزتر و بسيار خجلت‌آورتر کيش‌ شخصيت‌ است‌ که‌ اکثر شوونیست ها گرفتار آن اند‌٠ وخود را مسلح‌ به‌ چنان‌ افکارشوونیستی میدانند که‌ نجات‌دهنده‌ى‌ وحدت ملی و حاکمیت ملی اند٠ بله‌، با تیر قلم به‌ هدف‌ مى‌زنم‌ و کيش‌ شخصيت‌ را مى‌گويم‌٠ همين‌ بت‌ پرستى‌ و بابا تراشی وانا تراشی های شرم‌ آور عصر جديد را مى‌گويم‌ که‌  مردمان ما مبتلا بآن شده اند  نقطه‌ى‌ افتراق‌ و عامل‌ پراکندگى‌ ها شده است و‌ به‌ دست‌ خودما گرد خودمان‌ حصارهاى‌ تعصب‌ را بالا می بریم و خودمان‌ را درون‌ آن‌ زندانى‌ میکنيم‌ که بار ديگر به‌ اعماق سياهى‌ و ابتذال‌ و تعصب‌ جاهلانه‌ سرنگون‌مى‌شویم٠                       

 زيرا شخصيت‌پرستى ‌ تعصب‌ خشک‌ و قضاوت‌ دگماتيک‌ را به‌ دنبال‌ مى‌کشد، و اين‌ متأسفانه‌، بيمارى‌ خوف‌ انگيزى‌ است‌ که‌ فرد مبتلاى‌ به‌ آن‌ با دست‌ خود تيشه‌ به‌ ريشه‌ى‌ خود مى‌زند.                                   
انسان‌ خردگراى‌ صاحب‌ فرهنگ‌ چرا بايد نسبت‌ به‌ افکار و باورهاى‌ خود تعصب‌ بورزد؟ تعصب‌ ورزيدن‌ کار آدم‌ِ جاهل‌ِ بى ‌تعقل‌ِ فاقدِ فرهنگ‌ است‌،  چيزى‌ را که‌ نمى‌تواند درباره‌اش‌ بطور منطقى‌ فکر کند، به‌ صورت‌ يک‌ اعتقاد دربست‌ پيش‌ساخته‌ می پذيرد و درموردش‌ هم‌ تعصب‌ نشان‌ مى‌دهد٠ همین تعصب نشان دادن درمورد طرح فدرالیسم چنان پاسداران نظم حاکم را بجنون میکشاند که بدون تعقل و آگاهی ویا شایدهم آگاهانه از این اصطلاح تابو می سازند و توده های بیسواد و غافل را مسموم نموده با تعبیر و تفسیر نادرست از آن که گویا فدرالیسم تجزیه افغانستان است و دور آن خط قرمز میکشد که عبور بمرز آن، تابوی "وحدت ملی " را دچار آشفتگی میکند، وحدت ملی که سرآب دست نیافتنی جامعه ماست، حربه برانی برای درهم  کوبیدن جنبش های ملی و آزادیخواهانه مردم شده است ، اگر روشنفکری بخواهد فدرالیسم را  به بحث منطقی بگیرد،  بعنوان  " ستمی"  " تجزیه طلب " توبیخ  وسرزنش می شود، در حالیکه خود میدانند که فدرالیسم هرگز تجزیه کشور نیست، در امریکا، آلمان وحتی کشور مطلوب شان پاکستان سیستم فدرالیسم رقابت های سالم، شگوفایی و چالش های اقتصادی  وعلمی رابارآورده، بویژه در شرایط فعلی وطن اشغال شده یی ما که هر ولایت به دفاع خودی ورشد اقتصادی وفرهنگی خود نیازمنداست٠  توده های بی سواد و غافل را مسموم میکنند  که‌ غافل‌ و نادان‌ و بى‌سواد ماند و تعصب‌ جاهلانه‌ کورش‌ کند، انديشه‌ و فرهنگ‌ هم‌ از پويايى‌ مى‌افتد و در لاک‌ خودش‌ محبوس‌مى‌شود و درنتيجه‌، تبليغات چى‌هاى‌ حرفه‌اى‌ مى‌توانند هر انديشه‌يى‌ را بر زمينه‌ى‌ تعصب‌ عامه‌ قابل‌ پذيرش‌ کنند٠          

          
اگر دستگاه‌ پيچيده‌يى‌ که‌ مغز نياموزد،اگرياد نگيرد و تمرين‌ نکند دگم می ماند٠ اگر آدمیزاد  در سیستم قبیله که از نگاه جامعه شناسی  عقب مانده ترین واحد اجتماعی است  بزرگ‌ شود، نه‌؛ مغزش‌ به‌ دادش‌ خواهد رسيد، نه‌ حتی قوه‌ى‌ ناطقه‌اش‌ را خواهد توانست‌ کشف‌ کند٠ مردم  ما در تمام‌ طول‌ تاريخش‌ امکان‌ تعقل‌، امکان‌ تفکر، امکان‌ به‌کارگرفتن‌ اين‌ چيزى‌ را که‌ مغز مى‌گويند نداشته‌٠" ولى‌ تاريخ‌ ما نشان‌ مى‌دهد که‌ اين‌ توده‌ ها حافظه‌ى‌ تاريخى‌ ندارند٠ حافظه‌ى‌ دست‌ جمعى‌ ندارند، هيچگاه‌ از تجربيات‌ عينى‌ اجتماعيش‌ چيزى‌ نياموخته‌ و هيچ‌گاه‌ از آن‌ بهره‌ يى‌ نگرفته‌ اند"، از ابتذالى‌ به‌ ابتذال‌ ديگر میلغزند٠کودتای کمونیست هاشد مردم رقص و پاکوبی کردند تا زمانیکه زیرتانکهای  روس، پولیگونهای پلچرخی و دستگاه ترور و شکنجه خاد خرد وخمیر شدند٠ مجاهدین سر بکف که  آمد تا زمانیکه سرشانرا کف دست شان نگذاشته بود برای جمهوری اسلامی دعا کردند، بازکه طالبان آمد و تن نحیف زن شان را شلاق شریعت اسلامی سیاه وکبود کرد گفتند همان نجیب و ربانی خوب بود، باز برای رفتن طالبهاو آمدن کرزی این غلام بچه قصر سفید جشن گرفتند، مردم ما واقعا" حافظه تاریخی خودرا از دست داده اند که باز چگونه بدنبال این جباران تاریخ چون گله های سرگردان راه افتاده اند٠                      

همه بجان هم افتاده ایم و اگر واقعا" وحدت ملی میخواهیم باید نخبگان ما  برای حل معضله زبانی و هویتی یک جبهه متحد فرهنگی بسازند واز تربیون آن  تضاد های حاد را با شیوه دیالکتیکی و منطقی به بحث بکشند  بی آنکه بخواهد عقيده‌ سخيف خودرا  به‌ کرسى‌ بنشانند تا بحقیقت برسند٠چرا از شک ومباحثه منطقی می هراسیم ، چرا که‌ تنها و تنها شک‌ است‌ که‌ آدمى‌ را به‌ حقيقت‌ مى‌رساند٠انسان‌ متعهد حقيقت‌جو هيچ‌ دگمى‌، هيچ‌ فرمولى‌، هيچ‌ آيه‌اى‌ را نمى‌پذيرد مگر اين‌که‌ نخست‌ در آن‌ تعقل‌ کند، آن‌را در کارگاه‌ عقل‌ و منطق‌ بسنجد، و هنگامى‌ به‌ آن‌ معتقد شود که‌ حقانيتش‌ را با دلايل‌  علمى‌ و منطقى‌ دريابد٠
انسان‌ آگاه  فقط‌ به‌ چيزى‌ اعتقاد نشان‌ مى‌دهد که‌ خودش‌ با تجربه‌ى‌ منطقى‌ خودش‌ به‌ آن‌ دست‌ يافته‌ باشد. با تجربه‌ى‌ عينى‌، علمى‌، عملى‌، فلسفى‌، و با دخالت‌ دادن‌ همه‌ى‌ شرايط‌ زمانى‌ و مکانى‌ اش٠
انسان‌ يک‌ موجود متفکر منطقى‌ است‌ و لاجرم‌ بايد مغرورتر از آن‌ باشد که‌ احکام‌ بسته‌ بندى‌ شده ودگم عصر حجر  را بپذیرد ٠
 ما به‌ جهات‌ بى‌شمار به‌ ايجاد يک‌ چنين‌ فضاى‌ آزادى‌ براى‌ تفاهم متقابل‌ نيازمنديم‌:
۱. هيچ‌کس‌ نمى‌تواند ادعا کند که‌ من‌ درست‌ مى‌انديشم‌ و ديگران‌ غلطند. صِرف‌ داشتن‌ چنين‌ اعتقاد خودبينانه‌ ‌ دليل‌ حماقت‌ محض‌ است‌٠
۲. اگر احتمال‌ صحت‌ و حقانيت‌ انديشه ‌يى‌ برود آن‌ انديشه‌ لزوما" بايد تبليغ‌ شود٠ منفرد و منزوى‌ کردن‌ چنان‌ انديشه‌ يى‌ بدون‌ شک‌ جنايت‌ است‌٠
۳. فرد فرد ما بايد بکوشيم‌ مردمى‌ منطقى‌ باشيم‌، و چنين‌ خصلتى‌ جز از طريق‌ بحث‌ و گفت‌ و شنود با صاحبان‌ عقايد ديگر، محال‌است‌٠
۴. معتقدات‌ دگماتيکى‌ که‌ در باور انسان‌ متحجر شده‌ است‌، تنها از طريق‌ تبادل‌ انديشه‌ و برخورد افکار است‌ که‌ مى‌تواند به‌ دور افکنده‌ شود. آن‌که‌ از برخورد فکرى‌ با ديگران‌ طفره‌ مى‌رود متعصب‌ است‌ و تعصب‌ جز جهالت‌ و نادانى‌ هيچ‌ مفهوم‌ ديگرى‌ ندارد.
۵. حقيقت‌ جز با اصطکاک‌ دموکراتيک‌ افکار آشکار نمى‌شود، و ما به ‌ناگزير بايد مردمى‌ باشيم‌ که‌ جز به‌ حقيقت‌ سر فرود نياريم‌ و جز براى‌ آن‌چه‌ حقيقى‌ و منطقى‌ است‌، تقدسى‌ قائل‌ نشويم‌ حتا اگر از آسمان‌ نازل‌ شده‌ باشد٠

به امید شکستن تابو ها برای آزادی فردای کشورما٠

 

* پژوهشی در زمینه

  

                                  

                                                        

        

            اگر قلمم را چو شیشه یی بشکنند،

 

                      برنده تر خواهد شد                 

      نگرشی بر ترور های روانی و شخصیتی :

 

 شوونیست ها برای ترور روانی وشخصیتی  نویسندگان دگراندیش وفرهنگساز گام بگام کمین درکمین پشت پورتال نشسته اند تا باایجاد فضای زهرآگین ترس، دلهره و سانسور،  قلم ها را شکسته و اندیشه  را بدار بیاویزند وگاهی هم فسیل شدگان کرملین که تاریخ سرزمین خود را به گسترده گی تراژیدی های خونین دیروز، امروز وفردا ننگین کرده اند وخود بدون کوچکترین دغدغهء وجدان در زیر چترغرب خفته اند، در همسویی وهمآهنگی ملیتی با فاشیستها از طریق رسانه ها به سرکوب وترور روانی و شخصیتی، آزاد زنان و آزاد مردانی می پردازند که آبروی تاریخ وفرهنگ سرزمین شان اند،  این آزادگان ستون های ماندگار هویت فرهنگی وهویت زن افغانستانی اند، چه بیدریغ که آزادگی در تابوت تاریخی ستمکیشان نمی گنجد !

  اتهام بستنها ، سرزنش ها و ترورهای روانی و شخصیتی که ازخصلت ها و ویژه گی های تاریخی احزاب استالینی و فاشیستی است این دو جریان را باهم پیوند ناگسستنی می بخشد و سرشتِ بنیادین شان است،   تبعید کردن سخاروف و تروتسکی یکی بعنوان بیمار روانی و دیگری بعنوان جاسوس،  بیانگر مانیفیست این احزاب برای مبارزه با مخالفان سیاسی است که بعد هم به ترور فزیکی می انجامد وتبر استالین مغز تروتسکی را فرومی پاشد٠ استبداد فکری، حسادتها ،عقده های خود کوچک بینی ونداشتن استدلال محکم در برابرمنطق زمان است که آنها را به جنون ترورها  و سركوب دگر انديشان در تمامي شكل های آن میکشاند٠

۰

شوونیست ها با ترور های روانی وشخصیتی" اگربخواهند قلمم را چون شیشه ای  بشکنند برنده تر خواهد شد" که با پرهیز از یأس و با چراغی از امید در دست، به راهی می روم  که برگشت ناپذیر است  به راهی که مرا در گستره های دیگری می برد واز مرگ هم هراسی ندارم،  من اصولا" آزادگی وآزاد اندیشی را از پدرم  آموخته ام که بخاطر آزادی انسان در بند، هژده سال از عمر خویش را در پشت میله های سیاه زندان سلطنتی سپری نمود، شعرگفت، نثرنوشت ومقالات انتقادی اش ضربت محکمی بر پیکرارتجاع و استبداد زمانش بود٠ وهیچگاهی هم  ننگ بوسیدن " چکمه ی خون آلود جلاد" را نپذیرفت، من از کودکی درد ورنج مردمم را باز یافتم وباز شناختم، آنقدر به آزادی عشق ورزیدم ومعتقد شدم تا آزادی انسان دیگری رابه بند نکشم وخود برای آزادی بمیرم، بروید روح آزادیخواهی پدرم رادرآثار همه مورخان جستجو کنید، نه آن مورخانی که برتن جنایتکاران تاریخ ردای اسطوره می بافند ودرنیافته اند که واقعیت های دردناک ازلای انگشتان زمخت شان بگونه یی می گریزند وامواج خروشانی می شوند که پشت هر افسانه واسطوره یی را می شکنند٠       

                                                          

انسان آگاه برأت جنایات گذشته را با جعل  نمی نویسد وسفسطه نمی بافد، واقعیت را از زندان زمان و مکان رهایی می بخشد تا خون صاف دررگهای زمان جاری شود٠ من با نظر داشت اصل تعهد ومسوولیت در برابرمردمم  فلم " تکاپو برای قبایل گمشده" را به نقد کشیدم تا به اندیشهء خانمانسوز صهیونیسم بپردازم  و این حقیقتِ شگرف را در گوشی دل" جادوگران قبیله "  زمزمه کنم  که هویت دوگانه جان وتن شانرا در برهوت سوخته ی زمان گرفتار کرده است و شعله های خشم شان تاریخ واقعی سرزمین  ما را با قهر  بلعیده است، قبایلی ها با تحجر فکری سخت در یک فرهنگ استتیک گیر افتاده اندوهرگز همآهنگی با فرهنگ دینامک شهری ندارند، تهاجم فرهنگی و سنت های بدوی از درون و برون، پیکر و جانِ جامعه را به اختلال و پارگی کشانده است، اما شوونیست ها به عوض استدلال منطقی در برابر نوشته ام ویا اعتراضی برعلیه مرکز پژوهشهای  علمی یهودها در مورد فلم  " تکاپو برای قبایل گمشده " سکوت نمودند تا با انتقام گیری فاشیستی وساختن سناریوی " افغان اصیل " بحث یهودیت را ازمسیر اصلی آن منحرف وخاموش کنند و به اصطلاح لنین  " خاله زنک بازی " دربیاورند و برای  بازی سناریوی " افغان اصیل"  از خانمکی  چون "عروسکی کوکی " استفاده ابزاری نمایند ، که وی را در سطحی نمی بینم تا به آن بپردازم ،  درون مایه ی احساس و اندیشه ام  نقد و اعتراض راستین و پیوسته یی  روی مناسبات  شوونیستی  است  که سایهء شوم خود را همه جا گسترده است. با آنکه شیوه ی ام نقادانه و با مستبدین  وزورگویان سرِ ستیز دارد، اما مایه و سرشت آن همیشه عشق و تعهد  به انسان  است؛ این دو ویژگی ژرفای کار واندیشه ام را می سازد٠   

        

تلاش برای نابودی یک اندیشه مرگ آن اندیشه نیست وتلاش برای خاموش کردن  صدایی،  ترس از توانایی آن صداست٠ دولت های سرکوبگر شوونیستی به پهنای وسیع سانسور وجنگ تبلیغاتی روانی را علیه روشنفکران آزاده ومتعهد ازطریق رسانه های فاشسیتی خودراه انداخته اند تا درموج بعدی به ترورفزیکی آنها متوصل شوند، ترورهای رسانه یی با زهر پاشی، هذیان گویی ، تهمت زنی ،دروغ پردازی وشایعه پراگنی از طریق سازمانهای سیاسی فاشیستی دهن انتقاد کنندگان را بسته وقلم ها را شکسته اند و گاهی هم سکوت مرگبار وسازشکارانه  فضای رسانه ها را فرامیگیرد٠ شمشیر زنان خشونت، ترور شخصیتی را به ابزار عمده مبارزه سیاسی خود برگزیده اند وجاسوسان شان دررسانه های گروهی وصحنه های سیاسی لانه کرده اند٠مسأله ترور روانی و شخصیتی جای مهمی را درمیراث کمونیسم دارد، اما شوونیستها با اعمال زور بر حافظه تاریخی ترورمیکنند این ترور، شکل دادن  شعورانسان بوسیله تحمیل دروغ ها یا به ابتذال کشاندن گذشته است که در ابعاد گسترده آن نقش سرکوب مردمی ومسخ تاریخ رابعهده دارند ۰                       ٠                                                        

گاهی شوونیست ها، تحت شعار دموکراسی با حکم اعدام مخالفت میورزند، اما بگونه یی دیگرمخالفان خود را سیستماتیک اعدام میکنند٠ ازآنجا که ترور یک شخصیت سیاسی، انگیزه های سیاسی  دارد، اما انگیزه بعضی از این ترورها احساس حسادت وعقده های خود کوچک بینی است که ترس را ایجادمیکند ، بعد ترس را با ابزارهای مختلفی وسعت می بخشند ، بیان را خفه میدارند، قلم را می شکنند، اندیشه رابه تبعیدگاه میفرستند و اشکال حادتر  آن زندانی کردن، شکنجه دادن  جسمی و روانی و اعدام است ، این خصلت از فرد به جمع منتقل می شود و در فرهنگ یک جامعه رسوب می کند . این رسوب، باعث جدالی می شود که پیوسته به  تلفات ارزشی انسان و جامعه می انجامد ٠

تجاوز به حريم فردی وشخصی یکی از شیوه های دیگر ترورشخصیت است  که با مطرح کردن راست یا دروغ  در باره زندگی خصوصی وروانی افراد برای خدشه دار کردن و بی اعتبار ساختن شخصيت فرهنگی و سياسی ونظريات مخالفین، دررسانه های فاشیستی شيوه ای معمول و جاری است٠ برخی رسانه ها، به اشاره مقامات امنيتی، با انتشار اطلاعات نادرست درباره زندگی خصوصی قربانیان و متهم کردن او به اتهامات به اصطلاح اخلاقی و شخصی در کنار اتهامات سياسی جایگاه ویژه یی دارد، در احزاب سیاسی وگروهای رسانه یی خصوصيات و زندگی شخصی رقبای سياسی و فکری، گاه جای تحليل متن و بحث های منطقی را می گيرد وبه حربه اصلی مبدل می شود یا با شگرد دیگری" گرفتن غلطی املایی وانشایی"  که بگونه یی گریز از اصل موضوع ومنطق زمان است متوصل می  شوند ٠  اگر به زندگی خصوصی و گذشته های ننگین  سیاسی و اخلاقی خود این  توطئه گران  نگاه کنید، خودمرگ انسانیت اند ۰

مطلقگرایی و خود برحق بینی ازعلل دیگر ترورها و قتل های  درون حزبی و سازمانی ست. مطلق گرا و"خود برحق بین" که بی هیچ تردیدی رفتارش را به سود ایدیولوژی و تفکر سیاسی خود می داند،  نه تنها فقط  دست به " ترور شخصیت " حتا قتل مخالفان  داخل حزبی خودنیز می زند ٠ 

  

نادیده گرفتن حرمت و کرامت انسانی از علل ترور وترورشخصیت " درون حزبی" ست. تا هنگامی که عضوی پذیرای ایدیولوژی, تفکر و رفتارحزبی و سازمانی رهبری است, فرد قابل پذیرش و انسان تلقی می شود, مخالفت با رهبری مطلق گرا وخود بزرگ بین،  عضو انتقادکننده را فاقد حرمت وکرامت انسانی می کند, که به اتهام روانی و یا جاسوسی ، ترور شخصیتی یا فزیکی می شود و سناریوی قتل رفیق حزبی خودرا می نویسند که یکی ازین سناریوها  قتل استاد فلسفه " میراکبر خیبر" است ؟؟؟

٠

من همچو پدرم  بعنوان یک انقلابی کلاسیک، بعنوان یک عصیانگر ضد نژاد پرستی وستم از ترورهای شما هرگز نهراسیده ام وبیدی هم  نیستم که ازهر بادی بلرزم ، احساسات مردمم مرا به پهنه های دیگری می کشاند ، که شما را آنجا راهی نیست، در فرجام پیره مرد پورتالی که نقش "یاگو" شیطان درامه ی  "اتللو" را بازی میکند باید بداند که مردم  حافظه تاریخی خودرااز دست نداده اند وبازیگران سناریوی "افغان اصیل" زمانی با نعره های سووتیستی روی تانکهای سربازان روسی گل می انداختند مگر با دید "هومانیستی !؟ "  به چرخ های پولادین تانک های روسی نگاه میکردند که در چمبره های آن گوشت وخون "افغان اصیل" چسپیده بود وخیابانهای شهر را رنگی از خون وفریاد میزد ؟ مگر آنروز برای مرگ یک خرس قطبی سرود " به دبیره " را سر نمی دادند ؟  وامروزبا از خود باختگی درزیر آفتاب بی رمق فاشیسم خفته وبازمنتظراشاره پوتین درکمین نشسته اند ! 

آیااین آماتور های  خاکستری به کران ناپذیری اندوه و رنجهای مردم خود لحظه ای اندیشیده اند؟

پایان 

 "غزل در خاک و صدای برف " را از رادیوی رنگین کمان بشنوید و دانلود کنید :  اینجا کلیک کنید     Download this episode (15 min)  

          

من دیدگاه مستقل خودرا دارم

 

 

من دیدگاه واندیشه مستقل خودرا دارم 

 درین اواخر رسانه های گروهی انترنتی فرهنگ انسانی راسخت لطمه زده اند و یک عده عناصر بی هویت وبی استعداد چون گیاه های هرزه درمرداب ولجن رسانه های گروهی  روئیده اند واز همان لجن تغذیه می شوند، از شبکه های جاسوسی پول میگیرند وبرای دست یافتن بیک شهرت کاذب (آدمکها وسایت های اجیر) را برای نوشتن مقالات بنام شان ونشر وتبلیغ آن دربدل پول استخدام می نمایند تا فانتیزی پردازان کم سواد این علف های هرزه را نیلوفرآبی، قهرمان، نویسنده ، شاعر ، ژورنالیست ، داکتر، سایکولوجست و مورخ جا زنند که این قهرمانان زالو صفت درزنجیره ی  دیرینه سال زرو قدرت چسپیده اند ٠

با در نظر داشت این فضای مکاره و زهرآگین خواستم بعد ازین نوشته های صرف در" وبلاگم" ویکی دو  وبسایت مورد اعتمادم نشر شود وبس ، ازنشرنوشته هایم درسایت های که ارزش های انسانی را به پای وابستگی های تنظیمی ریخته اند، دوری می جویم، زیرا نه من قهرمان استم ونه هدف وراه مشترک با آنها دارم، بلکه انسان ساده ، خود ساخته ومستقلی استم با ویژه گی های  اندیشه ی خودم ٠  

 من اصولا"به این گله سازی های حزبی وتنظیمی اعتقادی ندارم واین مسلمانی که آنجا زنی را بجرم، ناگزیری فروش تنش برای شیر کودکش، حکم سنگسار میدهد، اینجا برای زن هوس بازی شعر و مدیحه می سراید ومبارز زن  قهرمانش!؟ میخواند واگر راه وهدف من با این قهرمان  یکی باشد همین اکنون حکم اعدام خودرا خود امضاء میکنم ٠ 

هیهات ! ارزش ها از وجدان و تمیزکردن ها از تفکر انسان رخت بر بسته است ، من ازین توطئه گران روزگار در شگفتم که چه آسان آدمک های وابسته به تنظیم هارا قهرمان زنان مبارز جامیزنند وآسانتر ازآن انسانها خود ساخته ومستقل را روپوش گند شان میگردانند و ترورشخصیت مینمایند، امااین خفاشان نمیدانند که پولاد آزادی را زنگاری نیست، بنا"به خویشتن خویش بپردازند ٠ 

  اگر بخواهند با این شگرد های مزورانه ونا جوانمردانه آخندی ، گیاه های هرزه را چون پیچک به تنم بپیچند تا خشکم زند واز چوب خشکم دسته یی تبر برای درهم کوبیدن مخالفین  شان بسازند ویا ازقلم برنده ام  دشنه یی  برای انتقام گیری دشمنان شان  بسازند،  که خود شهامت و توان  دفاع از خویشتن  خویش  ندارند ، ‌آنروز قلمم شکسته باد٠      

 بازهم  بگفته شاملو" روزگار غریبی است نازنین !" ومن میگویم  روزگار مرگ انسانیت است  گله های سیاسی !

                   

             آیااعدام کامبخش مرگ انسانیت نیست ؟

 در عقیم ترین فصل تاریخ که سرزمین من وتو زندان قرن  است، کامبخش از پشت میله های زندان ابوالغریب سرود " آزادی اندیشه " میخواند وبا خون خود شعار خشمگین وسوزان نسل جوان را فریاد میکند که رستاخیزی بپا کنید٠                                                                              

 با دریغ  و درد ( قاضی شنواری)  با یک توطیه پلان شده میخواهد انتقام تباری بگیرد٠

اعدام کامبخش بجرم " آزادی اندیشه "  خطرناکترین پرتگاهی  است  که کرزی را تهدید خواهد نمود٠

دستگاه قضایی خون آشام کرزی( قاضی شنواری)  خون نو جوانی رامیریزد که "سرود آزادی" میخواند، " سرود رهایی "من وتو را میخواند وبا خون خود نقشی بردیوار سنگی سرزمینی میزند که آنجا اندیشه اعدام می شود٠

 اگر کامبخش اعدام شود، خونش چون خون نقشبندی درشیار های کلاه کرزی که " سیا "بر سرش گذاشته است جریان خواهد نمود، اما توفانها بپا خواهد کرد، که ارتجاع سیاه مذهبی، ملایان  عصرحجرو ریس جمهور قلابی را درخودغرق خواهد نمود٠

بدفاع از کامبخش به پا خیزید، اگر کامبخش اعدام شود؟

 من وتو با سکوت جبونانه، چون کرزی وجبهه متحد مسوول مرگ وی خواهیم بود، اگر کامبخش اعدام شود، به کران نا پذیری اندوه مادرش فکرکنید!

 اگر جلادان مذهبی !؟ اعدامش کنند، ملت مرده و خاموشی خواهیم بود ومرگ انسانیت را صحه خواهیم گذاشت، چگونه خاموش خواهیم زیست  ؟   چگونه مرگ انسانیت را نظاره خواهیم کرد ؟ وچگونه دیموکراسی کرزی را درود  خواهیم فرستاد  ؟؟؟

مرگ آدمیت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

 سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی،  پاکی ، مروت ، ابلهی است!

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

روزگار مرگ انسانیت است:

من ، که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار،

از فغان یک قناری در قفس،

از غم یک مرد در زنجیر ، حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام،

زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوسبت.

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می کنند.

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردان با جان انسان می کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست.

فرض کن:

مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست.

فرض کن:

یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست.

فرض کن:

جنگل بیابان بود از روز نخست.

در کویر سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور،

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،

گفتگوازمرگ انسانیت است

" فریدون مشیری"

 

   ثریا بهاء                        

  

         فاشیستها در تکاپوی  ترور من    

 بعد از نشر دو نوشته ام  یکی زیر عنوان " تکاپو برای قبایل گمشده " در مورد هویت صهیونستی

 یک تعداد  قبایل پتان بود که قرنها  به سرکوب وحشیانه ی ملیت های غیر پشتون پرداخته اند،  نوشته دومی  ام زیر عنوان( نقد وبررسی فلم "تکاپو برای قبایل گمشده ") بود که فلم را به نقد کشیده بودم با چهار بخش ودیو کلیپ فلم  که چون تند باد توفنده یی برهویت مشکوک شان فرو غلتید ، بعد از آرامش توفان هویتی در شهر همبورگ آلمان مجلس خصوصی در یک هوتل برگذار نمودند، درین مجلس  فاشیستهای مشهور فرسوده مغزچون روستار تره کی ، مجهول الهویت سیستانی ، معلم فارسی کورس اکابر معروفی وچند فاشیستک خوردوبزرگ دیگر از" فلم تکاپو برای قبایل گمشده"  دسته جمعی دیدن نمودند تا مدرکی برای رد آن دریابند و دندانهای مرا بشکنند ، اما دیدند که فلم را مرکز پژوهشهای جهانی یهودیان چنان قوی ومستند ساخته است که این مردنی ها را یارا وتوان رد وسفسطه گفتن نیست ، با سکوت مرگبار تصمیم گرفتند که در مورد بحث یهودیت خاموش باشند ، اما به ترور شخصیتی و بعد ترور فزیکی من برنامه ریزی کنند وهمان بود که خانمکهای بی سواد و تازه بدوران "امپریالیسم غرب" رسیده را پیدا واستفاده ابزاری نمودند تا بتوانند مرا در " خاله زنک بازی " خود وایشان بکشند، هردو جریان  دریافتند که من بیدی نیستم که از هر بادی بلرزم و خانمک ها هم فهمیدند که گاهی  روس ها و زمانی فاشیستها از ایشان استفاده ابزاری برای کوبیدن وطنپرستان می نمایند ٠     

 درمورد  مسأله ترور فزیکی ،   پیام ها وایمیل های تهدید کننده برایم می فرستند که   "افغان اصیل "ترا ترور خواهد کرد ! من میدانم که ترور، خون وانتقام فرهنگ قبیله است ، اما فرهنگ من "فرهنگ چون سرو ایستاده مردن است " واین تهدید ها کاری را از پیش نخواهد برد٠ من همه پیام های پرچمی ها و ایمیل های فاشیست ها را حفظ وبا پولیس اف- بی –آی  درمیان  گذاشته ام ٠                                                 

اینها همان های اند که سال قبل درویش دریادلی را رسما" در وبسایت شان تهدید به ترورکردند و دریا دلی فرار را بر قرار ترجیح داد ، اما من عمری را مبارزه کرده ام هرگز فرار نخواهم  کرد ، اگر یک نفر هم باقی بمانم با تنهایی خواهم رزمید واگر بخواهند " قلمم را چو شیشه یی بشکنند برنده تر خواهد شد" ودر فرجام ترور هم  پایان یک اندیشه نیست ٠٠٠     

نقد وبرسی فلم تکاپو

                                              

 

 تکاپو برای قبایل گمشده  

نقد وبررسی فلم 

 کوه های سر بفلک، رود های خروشان، دریاهای آرام و پهناور،  جنگلهای انبوه، ملیارد ها سال  قبل از پیداش انسان بوده است وملیاردها سال دیگر هم خواهد بود،  اما انسان این موجود حقیر چون ذره ی ناچیزی بر پهنای گسترده جهان میاید ولحظه ی مختصری چون جرقه یی میدرخشدوخاموش می شود ومیمرد، اما انسان برای همین خاک وکوه وسنگ وبیابان چه مرزهایی نمی کشد؟  چه  نژاد هایی نمی تراشد و چه خونهایی نمی ریزد؟  وچه افسانه های جعلی برای دربند کشیدن انسان دیگری نمی بافد ، کوهها ی سر بفلک دریا ها و خاک وسنگ شاهد شقاوت انسان است که میاید به آتش میکشد، میدرد، می کشد و قلب فرزند مادری را می شگافد وخون جوان وگرمش را روی خاک وسنگ وکوه و مرز می ریزد ومیرود، برایش ارزش کوه وسنگ وچوب بالاتر از ارزش خون انسان است!                    

من استغاثه میکنم که دره ها وسنکها، سیراب از خون انسان شده اند، خاک این سرزمین انبار ازآتش وباروت است، مرزبانان تبار می سازند و قبیله وقوم، مرز بندان ایدولوژی و نژاد می آفرینند ومرز شکنان  فریاد بر میدارند  که انسان محکوم به زیستن درین جهان است، ناگزیربا حجم تنش  باید دریک نقطه زمین بیایستد و زندگی  کند، نمی شود از کره خاکی بیرونش افگند ویا درفراسوی مرزهای ابدیت تبعیدش کردو خاک را به نام بابا ی یک قوم  وقبیله سجل کرد و گفت " دا زمونژ بابا وطن! " کدام بابا؟  کدام وطن ؟  کدام خاک؟ ،خاکی که چون میراث بابا هرروز خرید وفروش می شود؟ وطنی که پراز ماین ها وپرازگودالهای سگنسار زنان است؟ خاکی که پرازگورهای بی نام ونشان، پرازاجساد جوانانیست که در پولیگونهای پلچرخی زنده زنده زیر خاک شدند؟ وطنی که پراز تن ظریف، کوچک و نا شگفته کودکانی است که درزیر بمباردمان اشغالگران روسی وامریکایی جان سپرده اند؟ وطنی که پراز پیکر خشمگین زنان خود به آتش کشیده یی است که با قلب سوخته زیر خاک خفته اند؟ وطنی که پر از سنگر های سرد وخموش دیروز وسنگر های گرم و خونین امروز وفردا است، خاکی که پرازکشتزارهای افیون برای تباهی بشریت است، خاکی که پراست از سلاح بدوشان مافیای جهان ؟ وخاکی که آبستن فلسطین دیگری است در بستر زمان؟                                                   ٠                                    

نقد وبررسی فلم

 

فلم "تکاپو برای قبایل گمشده" در سال ١٩٩٩توسط دانشمند کانادایی اسراییلی تبار"سمچا  جیکوبووچی "* * با میتود های فلولوجی و آرکیالوژی تهیه و دایرکت شده است  ودر١٦ اپریل سال ٢٠٠٠ در کانال معتبر تلویزیونی فلم های مستند تأریخی امریکا "کانال تاریخ " ** *به نمایش گذاشته شده است ، اینکه فلم روی کدام انگیزه ها ساخته شده است باید دولتمندان، دانشمندان، محققان، مؤرخان ومنتقدان ما با جیکوبووچی ومرکز تحقیات جهانی اسرائیل ودولت امریکا وکانادا در تماس شوند وفلم را به نقد کشند٠" نقد خود یکی از روشهای مهم به منظور ارزیابی مفاهیم پدیده ها درفرایند تولید است"، فوکویاما می نویسد:" نقد روش بررسی درفرایند گیرنده ودهنده ذهن است که درارتباط دو سویه با نگرش نقادانه وماهیت اثر شکل میگیرد ٠"                  

 

  " فلم تکاپو برای قبایل گمشده " واقعیت دردناک سر گشتکی انسان  قرن بیست یکم است که از اوج تمدن امروزی  بسوی قوم، قبیله و تبارگرایی نژاد پرستانه می شتابد، آن یکی ازمرکزتحقیقات جهانی یهودیان کانادا بدنبال ده قبیله گمشده اسرائیلی ازمسیر "راه ابریشم" به دوطرف  مرز های  "کوه های سلیمان وخیبر پاس"راه میافتد واین دیگری ازمیان قبایل قرون وسطایی لبیک می گوید، آن یکی از هویت اسرائیلی چند قبیله پشتون سخن میگوید واین دیگری اشک حسرت در دامن هجرت میرزد، فیلسوف یهودی تباراز میتودهای علمی فلولوجی و آرکیالوجی سود می جوید، اما پتان با صداقت  اعتراف به فرزند اسرائیلی بودن میکند، نگاه های دو گمشده بهم گره میخورد و زمان به دوسه هزارسال، عقب برمیگردد وآنجا توقف میکند، عواطف ونیازهای انسانی به گونه ی دراماتیک آن اجتناب ناپذیرمیگرددوفلم ازاوج احساسات تباری وخونی به تمایزهای فرهنگی وعقیدتی اسلام و پشتونوالی می پردازد، که سنت های خشن وانعطاف ناپذیر قبیله سد مستحکمی است برای پذیرفتن نیمه یی از سنت های اسلامی که بانرمش وفروگذاشت توأم باشد٠خشونت، خون وانتقام درسنت های قبیله واعتراف به فرزند اسرائیل بودن در این فلم بازتاب روشنی دارد که افق های تازه یی را می گشاید برای پلان های دولت اسرائیل درین منطقه ٠

بخشهای فلولوجیک فلم:                                                                      

 فلم با کوچی گری و شترهاآغاز می شود که در اثر حمله آسوری ها قبایل اسرائیلی   سرزمین شانرا ترک گفته درمسیر راه ابریشم پراگنده می شوند، کوچی های دوطرف مرزخیبر پاس رسوم ، سنت ها ، لباس، قیافه  وشرایط زندگی کوچیگری را طی دو سه هزار سال به همان حالت بدوی آن حفظ کرده اند٠  

انگیزه کار جیکوبووچی نام افغانستان میباشد که اولین مدرک ادعایش واژه " افغان " است ٠ "افغان اسم پسر ساوول پادشاه اسرائیل بود" همچنین ستاره یی راکه سمبول حضرت داود است در منازل ومعابد اکثر پتانها کشف میکند، همچنان قبایل گم شده ی اسرائیل را بنامهای وزیری(نذیری)، افریدی (افراهیم)، گدون (گد)، ربانی( روبین) و شنواری (شن ون ) دربین قبایل پتان می یابد ، درمنطقه خیبرپاس در بازاری این اقوام را ملاقات، بازیابی و باز شناسی میکند ومی بیند که مردان قبیله وزیری نیز دهل میزنند، اتن میاندازندو به دور حلقه ی بدویت می چرخند ومی چرخند، باخشونت کاکل میزنند وسروگردن می شکنند٠جیکوبووچی میگوید  که: مردهای قبیله یهودی" نذیری" نیز موهای خودراقطع نمیکردند٠ (مطابق احکام تورات " اطراف سر خود را نتراشید٠" )**** جیکوبووچی درجرگه یی از مردپتانی سوال میکند که: شما  اسرائیلی استید؟                                      

 

 جواب:من وقتی که جوان بودم  وهنوز ریش نداشتم  پدر کلانم که ١١۵  سال عمرداشت  برایم میگفت: ما از اسرائیل آمدیم واولاد اسرائیل استیم،اما جوانان  درآن سن به تاریخ دلچسپی ندارند، مگر حالا میخواهم بفهمم ما اصلا" از کجا هستیم ؟             

 

محمود عشرت، پیر مرد ریش سفیدی که بزرگ قریه است میگوید:  ما از کجا آمده ایم؟  پدرکلانم میگفت : ما از اسرائیل آمده ایم و اولاد اسراییل استیم ،  یهود ها مثل ما پتان اند٠

 

جیکوبووچی  میگوید:  پتان ها قوانین دیگری دارندبنام پختونوالی که بالاترازقوانین اسلامی است ودرجمعی از برزگان قبیله می پرسد که پختونوالی چیست ؟                                           

قاضی داکترعبدالعزیز پتان با چهره بشاش میگوید:  پشتونوالی واقعا" یک دین است که از خودقوانینی دارد، بدان معنی نیست که مابه قرآن عقیده نداریم، مگر ما بچیزیکه  واقعا"  درقرآن است عمل نمیکنیم وهمین اصطلاح است که پشتونها نیم قرآن را قبول دارند ٠         

جیکوبووچی ازخان می پرسد چه فرقی بین قوانین اسلامی و پختونوالی است ؟         

 ولی خان بزرگ قبیله ی پتان جواب میدهد که : پختون یا پتان یازده قبیله است که قانون عمومی ما شریعت اسلامی است، اما ما پشتون ها قوانین خاص پختونوالی خودرا تعقیب میکنیم ٠       

جیکوبووچی بازمی پرسدکه مثالی بیاورد از تفاوت های قوانین اسلامی وقوانین  پختونوالی ؟ 

خان جواب میدهد که: پشتونوالی یک قانون بسیار شدید و غیر قابل بخشش است یعنی " چشم در عوض چشم است " ٠ دراسلام برای زنا شواهد میخواهد اما در پشتونوالی به مجرد کوچکترین شک هردو متهم را به قتل میرسانند  وجای برای سوال باقی نمی ماند ٠ در قبایل پشتونخواه اگر شخصی جنایتکار به قبیله پناهنده شود، جنایتکار حمایه می شود ٠                                                                              

 

 جیکوبووچی با دست آوردهای آرکیالوجی از قندهاروجلال آباد دیدن میکند، جمجمه های انسان و سنگهای قبر را که از وقت آشوکا است بدست میاورد، قبلا" فکر می شدکه بخط سانسکریت است اما خط ارامیک " عبری" بوده است ٠ بازدرمحله یی  دیگری نوشته های  سنگ های قبرها رامیخواند!

  پیر مردی که کنار چاهی ایستاده ازوی می پرسد که چگونه این خط ها را  میتواند بخواند؟ میگوید نوشته ها عبری است پیر مرد با ناراحتی میگوید:هیچی نگواینجا همه مسلمان اند ٠

جیکوبووچی میگوید:                                                            

 من احساس کردم که دروغ گفته نمی توانم با آنکه در خطر بودم گفتم: من یهودی استم٠                   

 

پیر مرد عینک خود را کشید ،  اشک از چشمانش جاری بود ومرا در آغوش فشرد وگفت :  

 توبرادرمن استی ! جیکوبووچی در جلال آباد می بیند که دختری شمع  را زیر سبدی روشن میکند از دختر می پرسد که چرا شمع را زیر سبد روشن  میکنید ؟ دخترک با ساده گی میگوید نمیدانم ! 

جیکوبووچی میگوید: این یک رسم یهودیت است که شمع ها  رادر شامهای  جمعه  روشن میکنند و بعضی ها با سبدی شمع را می پوشا نند . ( اصلا میخواهند هویت یهودیت خود را پنهان کنند؟*****)درفلم مطالبی زیادی نهفته که بیان همه از حوصله این نقد خارج است ٠                                   

 

  بازهم تکرار میکنم که به باور من نه آریایی بودن مایه افتخار است ونه یهودی بودن مایه شرمساری،  ولی آنچه واقعا" مایه شرمساریست که  انسان با اندیشه ی نژاد پرستانه وارد تاریخ شود٠  اینکه چرا دانشمندان یهودی بعد از دو سه هزار سال در تکاپوی قبایل گمشده ی خویش اندمسأله  ابعاد مختلفی را بخود میگیرد،  یکی  بعد انسانی وعاطفی آن است،  دیگری  ابعاد تاریخی و سیاسی آن ،  اما وحشتناکتر ازهمه ابعاد نژادپرستانه و صهیونیستی این اندیشه است  که روشنفکران شوونیست ما آگاهانه و قبایلی ها با تحجر فکری  نا آگاهانه در مسیر چنین اندیشه یی گام برمیدارند٠ بار نخست دیدن این فلم برایم تکان دهنده بود، اما مسوولانه وصادقانه  ریسک معرفی این فلم را پذیرفتم  تا زنگ خطری باشد برای قبیله پرستان و  شمارا نیز به تفکر سیاست مداران جهان متمدن کشانیده تا اندکی با ژرف پویی به پهنای  بدبختی مردم فلسطین بنگرید وبیندیشید ودرنگی بر صهیونیزم کنید٠                            

 

صهیونیزم را به دو مفهوم مذهبی وسیاسی آن باید نگریست :                                                        

  ۱- صهیونیزم مذهبی :                                    
در میان متفكران یهودی، دو گونه اندیشه و طرز فكر را می‌توان مشاهده كرد. برخی از آن‌ها روحیه مذهبی داشتند و بیشتر جنبه عرفان یهودی را مطرح می‌كردند و بزرگترین آرزویشان، قیام یهودیت بود.

  ۲-صهیونیزم سیاسی:

صهیونیست‌ها برای تشکل یهودیان جهان و برآورده شدن  اهداف و سیاست‌های شان  در قرار داد ها  و مكالمات خودعموما واژه یهود را بکار می برند و سنگ ملت یهود را بر سینه می‌زنند و چنین القا می‌كنند كه منافع ملت یهود را دنبال می‌ نمایند، در حالی كه جنبش صهیونیزم، جنبشی سیاسی و فرزند استعمار انگلیس و امریكا است ، هر چند مبانی فكری نژاد پرستانه خود را از كتاب‌های تحریف شده یهود گرفته‌اند.
خانم «گلدامایر» و «بگین» می‌گویند:
«این زمین به ما وعده داده شده بود و ما بر آن حق داریم.

اما صهیونیزم سیاسی با "تئودور هرتزل" زاده شد كه دكترین خود را از سال ١٨٨٢م تدارك می‌دید. او این تئوری را در كتاب خود به نام «دولت یهود» مدون ساخت و پس از نخستین كنگره صهیونیست جهانی در شهر «بال» سوئیس (١٨٩٧م.) به كاربرد ٠"هرتزل" برخلاف صهیونیست‌های مذهبی، به خدا شكاك بود. او كه اشتغال خاطرش عمدتا نه مذهبی، بلكه سیاسی بود، مساله صهیونیزم را به شكلی جدیدی مطرح كرد كه در مجموع می‌توان عناوین اصلی طرز تفكر سیاسی او را در مطالب ذیل خلاصه كرد:
١- یهودیان سراسر دنیا، در هر كشوری كه باشند، در مجموع یك قوم را تشكیل می‌دهند.

۲- یهودیان، غیر قابل جذب و ادغام در ملت‌هایی هستند كه در بین آنان زندگی می‌كنند و در آنهابه  تحلیل نمی‌روند. (نژاد پرستی)
٣- یهودیان همه وقت و همه جا تحت آزار و ظلم بوده‌اند٠ «ترحم جهان را برمی انگیزند»٠
راه‌حل‌هایی كه «تئودرو هرتزل» از عناصر بالا استخراج می‌كند، نفی و رد ادغام یهودیان در ملت‌های دیگر، ایجاد نه تنها یك كانون و مركز فرهنگی برای اشاعه ایمان یهودی، بلكه دولتی یهودی است كه تمام یهودیان جهان در آن مجتمع شوند.
نكته دیگرآنکه این دولت‌ها باید در یك محل خالی و بی‌مدعی مستقر شوند؛ این بدان معنا است كه نباید به مردم بومی اهمیت داد و آن‌ها را به حساب آورد
. در فرمول بندی «هرتزل» به حضور مردم فلسطین، نه در كتاب او و نه در مجالس پایه گذاری نهضت جهانی صهیونیزم هیچ گونه اشاره‌ای نشده است. عدم وجود مردم فلسطین از اصول مسلم و اساسی صهیونیزم سیاسی است و این اصل مسلم ریشه و منشا تمام جنایات بعدی آن است. خانم «گلدامایر» در «روزنامه ساندی تایمز» اعلام می‌كند:
«فلسطینی وجود ندارد این طور نیست كه تصور كنیم كه یك خلق فلسطینی در فلسطین وجود داشته باشد، ما آمده‌ایم آنان را بیرون كرده و كشورشان را گرفته‌ایم، آنان اصلا وجود ندارند.»                           

 

 اگر دولتمندان ،دانشمندان ومؤرخان  ما فکرمیکنند که سناریوی این فلم بر پایه ی واقعیت های تأریخی استوار نیست و روی هدف خاصی ساخته شده است  می توانند بر مرکز تحققیات علمی یهودیان و کانال  فلم های مستند وتأریخی امریکا وکانادا رسما" اعتراض نمایند و ایشان را به محکمه بکشانند و طلب جبران خساره واعاده حیثیت نمایند، این حق قانونی هردولت وهر انسان درامریکا وکانادا است ،  اگر  فکر میکنند که این فلم برمبنای شواهد وواقعیت های تأریخی ساخته شده است، باید به خویشتن خویش بپردازند و مثل انسان با ملیت های دیگر درین سرزمین زندگی کنند، زندگی در کره زمین حق همه انسانهااست ،  اگرانسان به آن سطح بلوغ فکری برسد که دیگر مرز،  تبار، نژاد وایدولوژی های برده سازی  نباشد صلح در سیاره مابرخواهد گشت٠                                                                                                 

برای دیدن مکمل فلم که در ۴ بخش تهیه شده به  لینک زیر کلیک کنید http://www.ariayemusic.com/dari4/siasi/sorayabaha6.html

اشاره ها:

(١)

We have Robin, Gad, Ephraim and Shimon four more. So we did actually located nine of the tribes. Or we put it differently. We think we located nine of the tribes. If we haven’t located nine of the tribes, than it a very strange coincidence is going on that you have all these people with biblical names, with biblical practices, within Israelite memory, exactly they should be according the biblical map! Some one if come with another explanation, I am open to it. I could  understand it.                                                         

"حالا ما قبیله روبین، گاد، افراییم شمون را داریم یعنی چهار قبیله دیگر! بدینترتیب ما د رحقیقت موقعیت 9 قبیله دیگر را تثبیت نمودیم. بیایید سوال را طور دیگر طرح کنیم یعنی ما فکر میکنیم که 9 قبیله را تثبیت کرده ایم. در صورتیکه ما این 9 قبیله را تثبیت نکرده باشیم پس ما به اتقاقات خیلی شگفت آوری روبرو گشته ایم. یعنی ما مردمانی را سراغ نموده ایم که با نامهای انجیل و عنعنات انجیل و در چوکات خاطرات اسرائیلی زندگی دارند که مطلق با نقشه  انجیل مطابقت میکند. احتمالا اگر کسی با توضیحات دیگر پیش آید،  من حاضرم که او را بشنوم ."

 

 

“Quest for the lost tribes” *

 Simcha   Jacobovic** 

History channel***     

تکاپو برای قبایل گمشده

                                              

" Quest for the lost tribes "

 

" تکاپو برای قبایل گمشده "

 

ثریا بهاء

                                                       

 

آروزها وامیدهای انسان کران نا پذیر است واین کران ناپذیری آرزوها یکی ازبزرگترین تیره   روزی های دوران ماست، چه آدمی می تواند  به تلخکامی و تیره بختی خویش بستیزه برخیزد     

و تکاپوی زندگی درژرفای روح آدمی جان گیرد، در چنین تکاپوی که میخواستم ریشه های      خشونت رادر آیین قبایل دریابم که چرا بافت بدوی قبیله طی هزاران سال تغییر نمیکند؟ چه بیدریغ درکتابخانه دانشگاه استنفورد با فلم مستندی برخوردم  بنام " تکاپو برای قبایل گم شده " که     بنیان فکری مرا متزلزل کرد وخواستم چون سرو ایستاده بمیرم، این فلم چون آذرخشی برپیکر  نژادپرستان فرومی غلتد و تند باد توفنده ی بر پامیدارد که تاریخ ستم برمردمان اصلی این      سرزمین رادرابعاد گسترده ی آن دگرگونه میکند،  فلم مستند " تکاپو برای قبایل گم شده " سیلی محکمی است بر چهره زردهویت باختگان ایلی، که باهویت یهودی درمرداب اندیشهء نژادپرستانه ی صهیونیستی خویش فرومیروند وآنچه روی مرداب  باقی میماند همانا صلیب شکسته هتلراست با ماسک آریایی٠                                                                                                

اصولا"برای من نه آریایی بودن مایه افتخاراست ونه یهودی بودن مایه شرمساری، ولی آنچه واقعا"مایه شرمساری است که انسان با اندیشه نژاد پرستانه"صهیونیستی" یا "آریایی"  وارد تاریخ شود، باشندگان اصلی این سرزمین ها را بیگانه پنداشته به آتش وخون کشد وبا سیاست نسل زدایی به شیوه  تبار اسراییلی خود فلسطین دیگری بیآفریند٠ من به یهودی بودن چند قبیله پشتون کاری ندارم ، تنها می خواهم با نگاهی به معتبر ترین اسناد تاریخی وتحقیقی  فیلسوف هاودانشمندان  ارکیالوژی و فلولوژی یهودی،  بر گوشه تاریخ " افغانه " نگاهی داشته باشم،  از آن روکه بخشی از باور های امروز ما وروزگار که درآن به سرمی بریم، برخاسته ازهمین رویداد است٠ رویدادی دهشتناکی که ریشه ی فرهنگ واندیشه رادراین سرزمین سوزانید٠ تخم ریاوترس را در برهوت سوخته ای که به جا نهاده بود پاشید٠ همه دست آوردهای چند هزار ساله ی یک فرهنگ  سترگ را با تیغ و تازیانه، درشعله های سرکش دشمنی، نفرت، انتقام ونادانی سوزانید٠ زبان وفرهنگ واخلاق ودین وآیین این مردمان را به نابودی کشانید که امروز، زخم آن تیغ وتازیانه برچهره وشانه  های ما پیداست ٠                 

تازش اسرائیلی تبارهای مابا شبیخون به تاریخ آغازمی شود، شبیخون وتاراج بخشی از فرهنگ قبیله است٠ زندگی باشتروکاروان وبیابان وخیمه وچاه برای شبخون وغارت است، فرهنگ قبیله پراست ازخنجروکمین ونیرنگ وفریب وخشونت و خون وانتقام ٠            

 یهود تباران قبایلی با فریبی بزرگ درآستین وارد تاریخ سرزمین مامی شدند وامروز شبیخون بزرگتری را درکمین نشسته اند، گام بگام کمین درکمین اهریمنانی ازمیان دوزخ برخاستند تا زیبایی، عشق وانسانیت را به مسلخ کشند وبرای خدایان قبیله قربانی کنند٠    

قبل ازاینکه پاسداران راستین آیین های قبایل گم شده اسرائیلی برمن خشم گیرند وخونم را در بشکه های سوزنی بریزند، بایست  مردم ما ومردم دنیا  فلم مستند وباعظمت "تکاپو یا جستجو برای قبایل گم شده " را که با آخرین دست آوردها ومیتودهای آرکیالوژی وفلولوژی مرکز تحقیقات تاریخی یهودیان تهیه شده است  تماشا نمایند، من آنچه رامختصر ونقد گونه درمورد این فلم می نویسم قطره ای کوچکی خواهد بود ازبحر بیکران این اثر جاویدان، که تاباشد هویت های ریشه دار قبایل گمشده اسرائیل را درپنج قبیله پشتون باز یابیم، تا باشد بدانیم که پاسداران قبیله نیز به دنبال رگ وریشه شان میگردند واین خصلت طبعیی انسان است  وتا باشد بدانیم که افغانه و افغانستان نام اسرائیلی است که افغانه پسر ساوول پادشاه اسرائیل بود، ساوول که بنام طالوت  نیز یاد شده است دوپسر داشت یکی جالوت و دیگر آن افغانه  نام داشت، وباید بدانیم که قصبه ی درگردیز بنام ساوول است وباید بدانیم که هزاران باید بدانیم دگرهست که٠ 

هرکسی کو دورماند از اصل خویش                      باز جوید روزگار وصل خویش   

*********************************************************

********************************************************

  قبل از اینکه نقدی براین فلم بنویسم آدرس سفارش این فلم را برایتان می نویسم تا خود با چشم وجدان تان نگاه کنید ومختصر زندگی این فیلسوف اسرائیلی تبار کانادایی را که ده  ها جایزه ی معتبر  بین المللی را برای فلم های تاریخی و تحقیقی و کتابهایش دریافته است مطالعه و ریسرج نمائید این فلم در سال ١٩٩٩تهیه  وبخشی زیاد آن در داخل افغانستان و پاکستان در بین قبایل پتان ساخته شده است   در ١٦ اپریل سال ٢٠٠٠ در کانال تلویزیونی A&Eنمایش داده شد که هفته آینده  می پردازم به نقد این فلم ازاین آدرس فلم را بدست آرید

http://store.aetv.com/html/product/index.jhtml?id=70158

 

Simcha Jacobovici       
         Producer-Director

Medal from the International Documentary Festival of Nyon, a certificate of Special Merit from the Academy of Motion Picture Arts and Sciences in Los Angeles, a Genie Award, three U.S. Cable Ace Awards, two Gemini Awards, an Alfred I. Dupont-Columbia University Award, a British Broadcast Award and two U.S. Emmy Awards for "Outstanding Investigative Journalism". In 2007, he won the Edward R. Murrow Award from the Overseas Press Club of America.
 
Recent films include Impact of Terror (CNN), Sex Slaves (CBC, C4 and PBS Frontline), and The Exodus Decoded (History Channel), which he co-produced with James Cameron. The Lost Tomb of Jesus, also co-produced with James Cameron, continues to garner worldwide attention

An Israeli-born Canadian, Mr. Jacobovici has a B.A. in Philosophy from McGill University and a M.A. in International Relations from the University of Toronto        

 

نقدی بر " پرواز پرستو ها در آسمان آبی دریا "

پرواز پرستو ها در آسمان آبی دریا" اقتباس نیلاب سلام،  در سایت آریایی،‌ مرا بیاد جملات یکی از داستانهای  اعظم رهنورد زریاب انداخت که پرستوها از فضای تاشقرغان پرواز مینمایندوهمچنان دوداستان زیبای قادر مرادی بنام "برگ ها دیگر نفس نمی کشند " و داستان " عطر گل سنجد وصدای چوری ها" برد وبا تأسف دریافتم که گاهی برای ما زنها بایدمردی بنویسد ویا نوشته های دیگران رابدون درنظرداشت معیارهای نویسندگی با نهایت زرنگی بنام خود روی صفحات انترنتی بگذاریم با اضافه یک عکس، یا سنگری نامرئی باشیم برای اهداف سیاسی مردان که خود بنابر ملحوظات خاصی نمی توانند ویا نمی خواهند درگیرماجرا شوند ناگزیر زنان راروپوش کارخود می سازند٠  با دریغ در سایت های ما تنها نام فرد بعنوان نویسنده نوشته می شود و فرق بین سرقت ادبی، تتبع، اقتباس، ترجمه یا برگردان نیست وهمه اینها نویسنده اند، با تأسف نگاهی نقدگونه من اندکی تحمل ناپذیر می نماید اما گام مثبتی است  جهت بهبود ادبیات نوشتاری ما، امروز برای نگارش شعر، داستان کوتاه، ناول، نقد و گذارش ها ومقالات  معیار های اکادمیک وجود دارد، اما عده ازنویسندگان ما بدون درنظر داشت این معیارها از زمین وآسمان وریسمان می نویسند ٠

خانم نیلاب سلام بدون مقدمه با جملات نامتجانس چند نویسنده، بدون ذکر نام شان ویا در کوتیشن ویا گیمه گذاشتن جملات شان شروع به نوشته ویا پرواز میکندوبرتیغه سست بنیاد، نژاد پرستی فرود میاید ، اما با شجاعت از عهدهء پراگراف های دیگران را از آن خودکردن بر میاید!؟

    داستان " عطر گل سنجد وصدای جوری ها " ی قادر مرادی که شهکار وی است  با زیباترین ولطیف ترین جملات که گویا از مخمل برآمده اند  چنین می نویسد باد نرم و جانبخش سحر گاهی می وزد. به او می نگرم ، به هاجر ، هرگز در گذشته اورا این گونه زیبا و دلپذیر ندیده بودم . چوری های شیشه اش مانند دانه های انارشفاف و تازه اند . حیران حیران به او می نگرم . او مثل یک کوهستان ، مثل یک درهء زیبا ، مثل جویبارهای شفاف ، مثل درخشنده گی سنگریزه ها ، چشم هایش مانند جویبار های خوابم ستره و صاف اند . سنگریزه های زیبا ، در زیر نگاه هایش دانه دانه دیده می شوند . "   

اما خانم نیلاب عزیز نه تنها جملات زیبای مرواید گون قادرمرادی رادرکوتیشن نگرفته ومبهم گذاشته اند  بلکه  ملیشه های پاکستانی را بدون آنکه در داستان موجودباشد به آن افزوده وتصرف نموده اند به همین ترتیب نوشته های دیگران را یکی دو سطر بدون ارتباط موضوع و گرفتن اسم شان که کدام جملات متعلق به کدام نویسنده است  ردیف نموده اند و در اخیر بنام آویزه ها با زرنگی رفع مسوولیت کرده وستاره ها صرف به هاجرویکی دوی دیگر اشاره کرده اند که  خواننده فکر کند که مرادی چیزی بنام هاجر نوشته است، به نظر من صداقت در نوشته مهم است واز نقد ادبی دوستانه برمیگردیم به بار سیاسی نوشته که در پس این سنگر نامرئی مردی خفته است وبال نیلاب جوان را هدف قرار میدهد واز اوج پرواز پرستویی به زمینش می افگند وبازازهمان سلاح کهنه ی زنگ خورده  کارگرفته می شود  که : من  یک تاجیک تبار دری زبان هستم!  اما در خدمت قبیله عصر حجر و افغان اصیل ؟   

افغان اصیل یعنی چه ؟

 تمام نژاد پرستان از اصیل بودن نژاد خود حرف میزنند هیتلر هم از آریایی اصیل حرف میزد واگر افغان اصیل نبود انسان نیست ؟ واگرهزاره بود باید موردهجوم کوچی های افغان "اصیل" قرار گیرد بی آنکه برای هردو راه حل انسانی پیدا شود؟ واگر اوزبیک بود باید سینه اش را افغان اصیل در شبرغان بدرد؟ وباز نویسنده دیگری با پرستوی سیاه درچند سطر اخیر با فانت و نوشتار ویژه خود بسوی غزنی واز آن جا به کانادا پرواز میکند!؟ بگفته شاملو " روزگار غریبی است نازنین " !  ومن میگویم روزگار عجیبی است نیلاب عزیز!