هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

مردی با پیشانی بلند و درخشان


آن روز دلهرۀ عجیبی داشتم، شوق و هراس هر دو باهم و درهم، اولین بار بود که پایم را به مکتب می گذاشتم و این می شد مساوی با کم شدنِ مدت گاوچرانی، خیلی خوشحال بودم چرا که نه؟ آخر نیمی از روز را مکتب خواهم رفت و رفتم، بر خلاف دیگران که پدری، عمویی، برادربزرگی یا کسی از فامیل با هاشان برود تک و تنها رفتم. مکتب را بلد بودم می دانستم کجاست، دفترچه در دست و مدادی در جیب، دروازۀ کهنۀ مکتب با آن دیوارهای نیمه فروریخته هنوز هم هر لحظه در ذهنم فرو می ریزند و حافظه را سرریز از خود می کنند. از پله ها بالا آمدم اندکی هم مغرور شده بودم و گردن افراشته؛ اما لرزان و ترسان، مغرور از شلوار نوی که پدر برایم خریده و شبیه به پوست پلنگ هایی بود که در کوهِ پشت خانه مان پرسه می زدند و از تیررس مجاهدانی می گریختند که شلوارهایی مشهور به پلنگی بر تن شان بود و شکار پلنگ و آدم تنها تفریح شان. ترسان از محیط ناشناخته و آموزگارهایی که هیولاهای ترس ناکی بودند در ذهن ما، همانند مجاهدان که هیولاهایی بودند به واقعیت و چپاول های شان پایان نیافتنی و قصۀ شان را از بچه های کوچه بسیار شنیده بودم. پله ها و میدانِ خاکی‌یی را طی کردم که بعدها هر روز در آن ما را صف می بستند و به خاطر غیرحاضری چوب می زدند که مردی از روبرو آمد، همین الان هم که چشم هایم را می بندم مردی با پیشانی بلند و جلادار از عرق و آفتاب، قدی کوتاه و بروت های کوچکِ هیتلری در سراسر چشمم می دود و مغز را می آشوباند از خود و با خود.
مردی از جنس شرافت و صداقت و مردی ساخته شده از مهر و خشم، مهری مداوم و خشمی زودگذر. اندکی دیرتر دریافتم که این آدم مدیر مکتب است و فرمانش بر مکتب جاری و جایگاهش در آن حوالی بس بلند.
بار بار از گناهم در گذشته بود و معافم داشته بود از چوب خوردن، در آن سال ها می پنداشتم به سبب این که پدرم یگانه معلم درس تاریخِ آن مکتب است و هر روز با افغانستان در مسیر تاریخ زیر بغل و گروهی از بچه ها از پشت به مکتب می آید از مجازات معافم می دارد سال ها بعد برایم گفت دلش به نحیفی ام می سوخته و نمی خواسته دانش آموز سال اولی مردنی‌یی را به فلکه ببندد که برای دانش آموزان سالِ آخر شعر سنایی (ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار .... و الخ ) می خواند و ناصر خسرو و چه گوارا را می شناسد.
بینی پسری را شکسته بودم و دختران صنف دوم را متلک بار کرده بودم که یادم نیست چی بود هر چه بود پایم را به اداره کشانده بود و به خطِ بینی کشیدن که سر باز زدم و نپذیرفتم، ترسانده بودم به اخراج از مکتب و سه پارچۀ جبری؛ خون در رگ هایم یخ بسته بود از ترس، اما روحِ خبیث‌م آرام نمی گرفت و هر روز دستۀ تازه تری از گل به آب می دادم.
دانش آموز سالِ چارم بودم و سیزده روز مکتب نرفتم، از بی کفشی و پابرهنه بودن، با گاوهایم از دشت بر می گشتم که دید و کلی نصحیتم کرد، گفت پابرهنه بودن عیب نیست مکتب نرفتن عیب است، اکنون که پدرت نیست باید بیشتر زحمت بکشی و درس بخوانی وقتی که آمد نباید کم بیاری در درس، فردایش موزۀ پلاستیکی سیاهی برایم آورد و باز شدم مکتب رو.
بار بار از مکتب دورش کرده بودند مسوولانِ مسوولیت نشناسِ آموزش پرورش و هر بار می کوشید به نوعی و به نحوی بیاید و دلداری مان دهد از نبودش و آدم باشیم در نبودش.
همان سال چارم و برای آخرین بار مدیرم بود، شانزده سال تمام ندیدمش و یک بار هم برای کوتاهی در جای دیگری دیدیم و گپیدیم، اما خیلی کم و کوتاه.
امشب شنیدم که رفته است و برای همیشه، دیگر هیچ کودکِ پلنگی پوشی در اولین روز آمدنش به مکتب مردی را نخواهد دید که پیشانی بلندش بدرخشد از آفتاب و عرق و بروت های کوچکِ هیتلری داشته باشد و دانش آموزِ نحیف و شیطانش را مجازات نکند و دلش بر نحیفی ش بسوزد.
دیگر هیچ مدیری نخواهد بود که برای دانش آموز صنف چارمش موزه های سیاهی بیاورد و تشویقش کند به مکتب رفتن
یادت جاودانه باد مدیر دوست داشتنی من امان بیک زیوری و روحت شاد

این آدم ها ...

این آدم‌هایی‌که ذره‌بین به دست و بیست و چار ساعت، در سراسر دنیا می‌گردند تا روی سنگی، چوبی، پوستِ حیوانی، بادنجان رومی، پیازی، سیری، شلغمی و خلاصه هزارویک چیز دیگری نامِ الله و پیام‌بر اکرمش را بیابند و بیایند در هزارویک سایت بیندازند و به هزارویک نفر "تگ" بزنند کجاستند؟ بیایند تا ببینند که طالبان در میانِ نسخه های قرآن مواد منفجره جاسازی می کنند.
این آدم هایی که کوچک ترین انتقاد از خرافات را بر نمی تابند و به نام توهین به مقدسات و دین، دهن آدم را گوش تا گوش پاره می کنند و فتوای کفر و زندقه را صادر می کنند کجاستند؟
کجایند؟ این آدم هایی که، یک بی دین در غرب کارتون می کشد و این ها در شرق کارد می کشند، یک بی دین در غرب قرآن می سوزاند و این ها در شرق آدم ها را می سوزانند. حالا کجاستند و چرا زبان شان لال است؟
کجایید؟ ای مدافعانِ اسلام و ای مدعیان خوش نام، اینک قرآن را در لوگر می سوزانند، چرا صدای تان بر نمی آید؟
این برادران اهل دین و دغدغه که بارها و بارها "زوم" کرده اند و می کنند روی لباسِ سکسی و تحریک برانگیزِ آریانا سعید و مژده جمال زاده و برای کشتن شان جایزه تعیین می کنند، کجاستند تا این قرآن سوزی را محکوم کنند.
این ملاها و چوچه ملاها که با دهان های کف کرده در جاده ها بر آمدند و چندین تن را بی گناه کشتند، کجاستند امروز که لااقل کار این قرآن سوز ها را محکوم کنند؟
این شورای عالمانِ دینی، که هر روز تیر تکفیر بر رسانه ها می بارد و گلوی مردم را می فشارد کجاست امروز؟

فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد ور نه چرا این‌قدر بر خلاف نواسه‌گان پیامبر
باید از خود تان بپرسم؟ اگر اعصاب تان خراب شد بروید به گریبانِ جیحون یزدی بچسپید
سیدبچه‌یی که از رخ، تابد شرفش
یک بوسه زِ صد جهد نگیری ز کَفش
جدش به چنان سخا و او این‌همه بخِل
قربان رسول و زاده‌ی ناخلفش

حافظ جانم

روزِ جهانی حضرت لسان الغیب است و من تفأل زدم این بیت آمد و لعنت به بی انترنتی
ما را از منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ‌کاره نیست

های!

آن عده شغنانی های نازنینِ من که فشار خون و غیرتِ اوغانی دارند از خواندنِ این خط خطک ها بپرهیزند.
های! شغنانی های نازنینِ من، ای اسماعیلیانِ دو آتشه، ای مومنانِ راهِ حق و ای سالکانِ برده ز زاهد، سبق. شما را به امامِ روشنفکر و رهبرِ دانش‌مندِ تان سوگند، اگر این دروغ ها را باور کنید یا به شایعه‌های انتخاباتی و بازی های کلماتی دل ببندید.
دو سه روز پیش، در میانِ جمعی از وطندارانِ به اصطلاح "چیزفهم"ِ مان بودم که از آسمان و ریسمان می بافتند و گپ آمد بر سر انتخابات پیشِ رو و این که عبدالله بهتر یا اشرف غنی؟
این "چیزفهمان!"، به شدت از اشرف غنی احمدزی "متفکر!!!" دفاع می کردند و می گفتند که اشرف غنی، در دانشگاه هم صنفیِ آغاخانِ چارم، امام ما بوده و این برای مردم ما که سال ها در انزوا بوده ایم، بختِ خوشی است.
خواستم دو سه گپک داشته باشم به تمامِ این خوش باورانِ شایعه پذیر و شایعه‌پراکن،
یکم: من نیز با شما موافق تر از موافقه ام که باید به کسی رای دهیم که در زمانِ ریاست جمهوری اش نفسی به راحت بکشیم و از آزادی عقیده، برخوردار باشیم.
دوم: من نیز از گروه های بنیادگرا، متعصب و تندرو، بیشتر از شما می ترسم؛ و از پیروزی مثلثِ جمعیت ـ حزب اسلامی ـ وحدت، نوعی هراس ناشناخته دارم، شاید می پندارم که این پیروزی عرصه را برای بسیاری از گروه ها تنگ خواهد کرد.
سوم: اما هراس من از اشرف غنی ـ دوستم ـ دانش، بسیار بیشتر و بیشتر و بیشتر است. اشرف غنی نشان داده است که فاشیست وحشت ناکی است و افکار تیره یی دارد در قبال فارسی زبان ها، و برایش اصلاً مهم نیست که شغنانی ها تاجیک اند یا گروهی مستقل.
چارم: شمایی که سنگِ مذهب بر سینه می کوبید، یاد تان باشد که آغاخان در مکتبِ له روزی درس خوانده و از دانشگاه هاروارد کارشناسی تاریخ اسلام دارد و بیشتر از آن نخواند. و اشرف غنی جانِ متفکر!؟ دانشگاه امریکایی بیروت خوانده و بعداً در رشتۀ انسان شناسی (انتروپولوژی) کارشناسی ارشد را از دانشگاه کولمبیا گرفته است.
در آن سال هایی که آغاخان در دانشگاه هاروارد درس می خواند اشرف غنی جان هنوز کودک یازده ساله یی بود و از عقب گوسپندانش در لوگر می دوید پس دلکِ تان کوه واری جمع باشد که آغاخان و اشرف غنیِ متفکر!!؟ هرگز بر روی نیم کت یک دانشگاه ننشسته اند.
پنجم: شما را به هرچه که می پرستید سوگند که نه به شایعه یی دل ببندید و نه شایعه یی را دهان به دهان نقل کنید و لطفاً لطفاً لطفاً اینقدر گوسپند نباشید، هم صنفی بودن هیچ دردی را دوا نمی کند و به جای بافتنِ این گونه مزخرفات بروید یک تصمیمِ عقلانی و درست گرفته و سهمی سودمند در انتخاباتِ پیش رو بگیرید و برای مردم خود کاری کنید کارستان.

روز معلم

روز معلم ره تبریک می‌گم
1. تبریک می گم، به معلمی که برای گریز از درس و رهایی از شرِ سوالِ شاگردا، نیم سات ره فکاهی می‌گفت و نیم سات دیگه ره قصۀ سفرهایشه می کد.
2. تبریک می گم، به معلمی که سه ساعته راه مره تا مکتب نادیده می گرفت و هر روز در دروازۀ مکتب، با چوبِ بیدهای تازه غنچه کرده دست های همایونی مان را بیدکاری می فرمود.
3. تبریک می‌گم به معلمی‌ که در پشتِ میز، سیخ های بافتنی ره می‌کشید و مرمی واری، برای جنابِ شوهرش جاکت می بافت.
4. تبریک می‌گم به معلمی که ریشش تا ناف بود و از جامع الزهر ماستری در دین داشت، از اسلام چنان حرف می زد که می گفتی خودِ محمد مصطفا همی است و روزی به هزار و یک بهانه به صنف می آمد (ده سال بعد دریافتیم که جناب بچه باز بوده) و صنف دهم الف، دل از دل‌خانه مردکه ربوده و او را از مصر تا بدخشان کشانیده
5. تبریک می گم به معلمی که بیولوژی را وحشت ناک درس می داد و بحث های ژنی و هورمونی عاشقش ساخت عاشق یکی از هم صنفی ها و درس های بیولوژی از یادش رفت.
6. تبریک به بصیرخان که دل مه از دانشگاه سیاه کرد و دل خودش سیاه تر از روزگار مه بود

یکی دو معلم خوب داشته ام که اونا نیازی به تبریک گفتن ندارند و بیشترین درس را از کسی یاد گرفته ام که هیچ وقت معلم رسمی ام نبوده است.
نگاره: ‏روز معلم ره تبریک می‌گم
1. تبریک می گم، به معلمی که برای گریز از درس و رهایی از شرِ سوالِ شاگردا، نیم سات ره فکاهی می‌گفت و نیم سات دیگه ره قصۀ سفرهایشه می کد.
2. تبریک می گم، به معلمی که سه ساعته راه مره تا مکتب نادیده می گرفت و هر روز در دروازۀ مکتب، با  چوبِ بیدهای تازه غنچه کرده دست های همایونی مان را بیدکاری می فرمود.
3. تبریک می‌گم به معلمی‌ که در پشتِ میز، سیخ های بافتنی ره می‌کشید و مرمی واری، برای جنابِ شوهرش جاکت می بافت.
4. تبریک می‌گم به معلمی که ریشش تا ناف بود و از جامع الزهر ماستری در دین داشت، از اسلام چنان حرف می زد که می گفتی خودِ محمد مصطفا همی است و روزی به هزار و یک بهانه به صنف می آمد (ده سال بعد دریافتیم که جناب بچه باز بوده) و صنف دهم الف،  دل از دل‌خانه مردکه ربوده و او را از مصر تا بدخشان کشانیده :)
5. تبریک می گم به معلمی که بیولوژی را وحشت ناک درس می داد و بحث های ژنی و هورمونی عاشقش ساخت عاشق یکی از هم صنفی ها و درس های بیولوژی  از یادش رفت.
6. تبریک به بصیرخان که دل مه از دانشگاه سیاه کرد و دل خودش سیاه تر از روزگار مه بود

یکی دو معلم خوب داشته ام که اونا نیازی به تبریک گفتن ندارند و بیشترین درس را از کسی یاد گرفته ام که هیچ وقت معلم رسمی ام نبوده است.‏

دردنامه

شمعی افروخته در برابر و شمعی سوزان در دل، و دلی خونین از درد. سی سال و اندی هست که می‌سوزد این شمع در دل و داغ‌ها، هی تازه‌تر از قبل، به کدامین سنگ بکوبم سرم را؟ سری که از درد سنگ شده هست.
نمی دانم به کی دل بسوزانم؟ به مادرکلانِ پیرم که چشمش تا دَم مرگ میخ مانده بود بر در، که هر آن پسرش در آید از در و مادر را گیرد به بر، یا به پدرکلانم که ناپدید شدنِ برادر و برادرزاده‌ کمرش را خم کرد و شکستاند و درحین جوانی پیرش کرد.
به زنِ کاکایم دل بسوزانم که در بیست سالگی شوهرش، نخستین پزشک شغنان و از خردمندترین مردان آن روزگار را از دست داد و سی و چند سال هست که لقب "زنده‌بیوه" را با اندوهی عظیم بر دوش می کشد یا به دختر کاکایم که هنوز لبخند زدن را نیاموخته یتیم شد و از پدر به جز عکس چیز دگری ندیده است و هنوز که هنوز هست، تنها و یگانه آرزویش این هست کاش، صد کاش یک بار صدای پدر را می شنید یا صدایش می زد پدر!
سی و چند سال، هر کسی آمد و فریب مان داد، یکی می‌گفت کاکا داکتر تان در ایران هست و من چندین بار ملاقاتش کردم، در آمدنی دیگر عکس و نامه اش را برای تان می آورم و بی‌چاره مادرم چی بی‌تابانه به دروغ های شان گوش می داد و چه ساده‌دلانه امید در دل می‌پرورانید. یکی جوراب های این مهمانِ شیاد را مشتاقانه می‌شست و یکی کفش‌هایش را عاشقانه برس می‌زد که حاجیِ مهمان، کاکا داکتر را می آورد. دیگری می آمد و می گفت در چین هست و می آورمش با خود، و هی چه انتظارهایی که نکشیدیم و چه دروغ هایی که نشنیدیم. شاید تنها ما چنین فریب نخورده باشیم تمام بازمانده گان این جنایت، سرنوشت هم سانی داشته باشیم و یک سان فریب خورده و انتظار کشیده ایم. سرانجامش این انتظار را پایانی آمد و این فهرست قربانیان هشتِ صبح گره از کار گشود و معلوم شد که بستگانِ ما در همان سال های دهشت و وحشت گلوله باران شده اند و پلیگونِ خونینِ پل چرخی آنان را بلعیده. و آدمک هایی که تا دیروز در سفرۀ اجدادم نان خورده بودند نمکدان را شکستانده و بزرگان خانواده ام را به نامِ سکتاریست، ضد انقلاب، اشراف... به جوخۀ اعدام سپرده اند تا خود به ولایت و حکومت و صلاحیت برسند. اما به تعبیر دوستِ خردمندم خسرو مانی، "تاریخ این جان‌ور رام نشدۀ بی‌پیر" روسیاه شان ساخت و شرم‌سار، از کرده و کردار خویش افسوس می کشند. هر چند هنوز هستند عده یی که از گذشته درس عبرت نگرفته و هنوز هم با هورا گفتن و عربده کشیدن در گذشتۀ سیاه و ننگین خویش می زیند و هنوز این تار چرکینِ پیوند خود با گذشته را نگسسته اند.
اگر من و ما، این جان‌ور خویانِ آدم نما را ببخشیم، تاریخ این جان‌ور رام نشدۀ بی پیر نخواهد بخشید و بر طبلِ رسوایی شان خواهد کوفت، کوفتنی مرگ‌بار و استخوان‌شکن، کوفتنی ذلت ساز و رسوا گر

پ . ن : کاش در کابل می بودم و شمعی را می افروختم به یادِ آن دانش آموز صنف هفتم که به نام ضد انقلاب تیرباران شده یا به یاد آن شاگرد مستری که جرمش توهین به رهبر رسوای خلق در ملاء عام بوده هست.

تصویر را از صفحه حکیم مظاهر عزیز گرفته ام.
— با ‏‎Wahid Atah‎‏.
نگاره: ‏شمعی افروخته در برابر و شمعی سوزان در دل، و دلی خونین از درد. سی سال و اندی هست که می‌سوزد این شمع در دل و داغ‌ها، هی تازه‌تر از قبل، به کدامین سنگ بکوبم سرم را؟ سری که از درد سنگ شده هست.
نمی دانم به کی دل بسوزانم؟ به مادرکلانِ پیرم که چشمش تا دَم مرگ میخ مانده بود بر در، که هر آن پسرش در آید از در و مادر را گیرد به بر، یا به پدرکلانم که ناپدید شدنِ برادر و برادرزاده‌ کمرش را خم کرد و شکستاند و درحین جوانی پیرش کرد.
به زنِ کاکایم دل بسوزانم که در بیست سالگی شوهرش، نخستین پزشک شغنان و از خردمندترین مردان آن روزگار را از دست داد و سی و چند سال هست که لقب

لعنتی ها

کشتارهای دسته جمعی، اعدام های سیاسی و حذف فزیکی مخالفان، در هر جای دنیا نفرت برانگیز، زشت و مذموم است، حالا چی فرقی می کند که در افغانستان دورۀ کمونیستی باشد و برچسپِ اخوانی، اشرار، مائویست، سکتاریست، خمینست، ضد انقلاب و توهین به رهبر توانای خلق باشد یا در ایرانِ زمام‌داری خمینی، با برچسپ ضد انقلاب، بهایی، لاادری، ملحد، توده ای و یا توهین به مقام معظم رهبری. و یا هم در افغانستانِ دورۀ جهادی با نام ها و لقب های کمونیست، مرتد، ضد اسلام، کافر ووو باشد.
این روزها کشتارهای هول‌ناک سال شصت و هفت در ایران را می خوانم و به ابعاد و عمق فاجعه سیاسی آنجا پی می برم و وحشتی که خمینی، خلخالی و دیگران در دل مردم خلق کردند؛ این در حالی است که امروز فهرست دراز و سیاهه سیاهی از سیاه کارهای های حکومت خلقی، منتشر شده و چیزی در حدود دو هزار تن را نشان می دهد که چه ساده و چه آسان نابود شده اند، در این سیاهه از دانش‌آموز تا دانش‌جو و از آموزگار تا دهقان و از بیکار تا زمین‌دار و فئودال همه در کنار هم، قربانی شده اند.
و در عجبم از دیده درایانی که بی شرمانه با پوشاکِ خود در چشم آدم می درایند و این شقاوت را انکار می کنند.

بیر و بار

یک سات است که ده "آیس‌کریم" فروشی شیشتیم هیچ نوبتم نمی‌رسه، قربان ای مردم شوم، ده‌ها موتر ره ایستاد کدن ده چارطرف مان و دروازه‌ها چارپلاق واز، از یکیش "جستین بیبر" چیغ می‌زنه " Never say never"
از دیگه سو "لتامنگیشکر" می‌گه "آپ آیی بهار آیی"، ده ای طرفم نفر قرائت محمود شهاد ره مانده تا آخرین درجه هم بلندش کده، "قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ" گفته می ره، ده دیگه موترها هم از شبنم ثریا گرفته تا بیژن قندزی و از میرمفتون گرفته تا گوگوش زده روان هستن، یک رقم گدودی است که نپرس.
بیخی حیران ماندیم که کی چی می‌گه؟ آدم به حدی گیج می‌شه و صداها ره درهم و برهم میشنوه، وهم می‌گیردش و یک دفعه‌یی فکر می کنه ای محمود شهاد هست که گفته روان است "می نمایی آشنا ای ساده رو پیام تو چیست" و میرمفتون قرائت داره سورۀ قرآن ره.
بیخی دیوانه شدم به قرآن

پیروزی

نخست پیروزی مان مبارک باد
دی‌شب خیابان های کابل لبریزِ خنده و خوش‌حالی بودند، نخستین بار است که این همه از خودگذری، شادمانیِ جمعی و احساسِ مشترک را می بینم، هیجان‌زده، شاد و مغرورم همین دَم.
بسیاری از موترسوارانِ خوش‌پول و خوش دست‌مال، با تفنگ‌چه هایی که نمی دانم از کجا به دست آورده و برای چی با خود می‌گردانند؟ با کله هایی آکنده از چرس، چپ و راست شلیک می کردند و شاید شماری را نیز زخمی ساخته باشند. این روی دگری از شادمانیِ ما بود، شاید هنوز عقده های بسیاری اند که باید با شلیک گلوله بیرون ریخته شوند.
هندوستانی های نازنین، صبور و خوددار، هر چند سلطان محمود، غیاث الدین غوری و احمدشاه، نامردانه شما را تاراج می کردند و می کشتند؛ لیک تیم فوتبالِ ما شما را خیلی مردانه برد.
زنده باد ورزش‌کاران ما

لیدوش خنیاگر خفته در خاک و خون 2

لیدوش خنیاگر خفته در خاک و خون
==========
پارۀ دوم
لیدوش حبیب را می توان از جهاتی با ویکتور خارا، آوازخوان، شاعر و انقلابی قهرمانِ شیلیایی مقایسه کرد. هر دو عمر کمی داشتند، هر دو شعر می سرودند و بر سروده های شان آهنگ می ساختند هر دو گیتار می نواختند و هر دو محبوبیت فوق العاده یی دارند در میان مردم شان و هر دو انقلابی بودند.
لیدوش حبیب آغازگر سبک جدیدی از موسیقی در تاجیکستان هست که به موسیقی پاپ شغنانی معروف است. آهنگ های لیدوش حبیب روح را به پرواز در می اورد و در کالبد آدم جانی تازه می دمد. بی هیچ اغراقی او بزرگترین شاعر و آوازخوان زبان شغنانی است که مانندش کمتر یافت خواهد شد.
لیدوش آن نکیسای سفرکرده
آری لیدوش نکیسایی هست که بر در و دربار هیچ کسرایی و پرویزی آواز و هنرش را به گروگان نگذاشت و هیچ چشم‌داشتی به خداوندانِ زور و زر نداشت. او یک عمر شعر سرود و آهنگ ساخت و به شیدایی و شیوایی تمام درد مردم و ملت منزوی و فراموش شده اش را فریاد زد. آری او باربد زبان شغنانی است که در پشت و پناه کوه های الماس گون و سر به فلک کشیده بدخشان، ترانه خواند و درد بدخشانی ها را دانه دانه خواند. لیدوش برتر و پیشتر از زمانه اش بود و به همین دلیل کمتر کسی او را درک کرد.
زاهدانِ ریاکار و دین سالارانِ مکار، مُهر شنعت بر او زدند و بی دینش خواندند، مردم را از معاشرت با او برحذر داشتند و جوانان را بیم می دادند که گردِ لیدوش نگردید که خمر می خورد و بر دین می تازد و و بهشت برین را می بازد و شمایان را گمره می سازد. این ابله گکان در نیافته بودند که لیدوش دین را بهتر از خود شان می داند و درد مردمش را نیز، او هرگز بر دین نتاخت بل بر دین سالاران و دین سواران تاخته بود و به سان آن رند شیرازی حافظ با سروده هایش کار شان را ساخته بود. و زشتی و فریب کاری شان را بر همگان هویدا کرده بود.
لیدوش حبیب را می توان شاعر مقاومت و آوازخوان انقلابی نامید، او در اختناقِ خفقان آور کی جی بی و رژیم کمونیستی با شعرها و آهنگ هایش بی پروا و بی هیچ بیم و هراسی بر آنان می تاخت و به باد نفرین و استهزا می گرفت و نقاب دروغین شان را از چهره بر می داشت و به همه گان می نمود.
او از دهقانانِ تهی دستی حرف می زد که زمین های شان را اژدهایی به نام سوخوز و کلخوز می خورد و جان در تن شان نمی ماند و تمام دست مایه شان را این اژدهای هفت سر فرو می برد او از چوپان بچه های عاشقی می خواند که بر فراز کوه ها و در ژرفای دره ها عمر شان به کام گاری و ناکامی به سر می آمد و در زیرزمین می خفتند. او از شحنه های مست و صحنه های پستی حکایت می کرد که نظیر آن در هیچ جای دیگر دیده نشده است. او راوی دردهای پنهان و داغ های عریان جامعه خویش است. لیدوش به سان جامعه شناسی بزرگ یکایک دردهای جامعه خود را دریافته و درک نموده بود و آن را جار می زد.
لیدوش حبیب را می توان نجیب محفوظ شغنان خواند او نیز همان گونه که نجیب محفوظ گوشه های پنهان قاهره و مصر را در رمان هایش آشکار ساخت و کهنه ترین و فراموش شده ترین قصه ها را بیرون می کشید به روایت قصه های کهن و بومی شغنانی پرداخت با شعرش و با آوازش خدمت بزرگی را که به زبان و فرهنگ شغنانی انجام داد هیچ کس دیگری نتوانسته است این کار را به این زیبایی بکند.
لیدوش ساختار شکن ترین شاعر و آوازخوان تاجیک است، او مگو ترین راز ها افشا می کرد و وحشت ناک ترین تابوها را می شکست و همین سبب شد که مرتجعان، بنیادگرایان، و دین خویان از او برمند و بگریزند، بر او تهمت زنند و متهمش کنند به بیراهی و گمراهی. و این هست مزد کسی که با هنر و آوازش می رود به جنگ تباهی و سیاهی.
نگاره: ‏لیدوش خنیاگر خفته در خاک و خون
==========
پارۀ دوم
لیدوش حبیب را می توان از جهاتی با ویکتور خارا، آوازخوان، شاعر و انقلابی قهرمانِ شیلیایی مقایسه کرد. هر دو عمر کمی داشتند، هر دو شعر می سرودند و بر سروده های شان آهنگ می ساختند هر دو گیتار می نواختند و هر دو محبوبیت فوق العاده یی دارند در میان مردم شان و هر دو انقلابی بودند. 
لیدوش حبیب آغازگر سبک جدیدی از موسیقی در تاجیکستان هست که به موسیقی پاپ شغنانی معروف است. آهنگ های لیدوش حبیب روح را به پرواز در می اورد و در کالبد آدم جانی تازه می دمد. بی هیچ اغراقی او بزرگترین شاعر و آوازخوان زبان شغنانی است که مانندش کمتر یافت خواهد شد.
لیدوش آن نکیسای سفرکرده
آری لیدوش نکیسایی هست که بر در و دربار هیچ کسرایی و پرویزی آواز و هنرش را به گروگان نگذاشت و هیچ چشم‌داشتی به خداوندانِ زور و زر نداشت. او یک عمر شعر سرود و آهنگ ساخت و به شیدایی و شیوایی تمام درد مردم و ملت منزوی و فراموش شده اش را فریاد زد. آری او باربد زبان شغنانی است که در پشت و پناه کوه های الماس گون و سر به فلک کشیده بدخشان، ترانه خواند و درد بدخشانی ها را دانه دانه خواند. لیدوش برتر و پیشتر از زمانه اش بود و به همین دلیل کمتر کسی او را درک کرد. 
زاهدانِ ریاکار و دین سالارانِ مکار، مُهر شنعت بر او زدند و بی دینش خواندند، مردم را از معاشرت با او برحذر داشتند و جوانان را بیم می دادند که گردِ  لیدوش نگردید که خمر می خورد و بر دین می تازد و و بهشت برین را می بازد و شمایان را گمره می سازد. این ابله گکان در نیافته بودند که لیدوش دین را بهتر از خود شان می داند و درد مردمش را نیز، او هرگز بر دین نتاخت بل بر دین سالاران و دین سواران تاخته بود و به سان آن رند شیرازی حافظ با سروده هایش کار شان را ساخته بود. و زشتی و فریب کاری شان را بر همگان هویدا کرده بود.
لیدوش حبیب را می توان شاعر مقاومت و آوازخوان انقلابی نامید، او در اختناقِ خفقان آور کی جی بی و رژیم کمونیستی با شعرها و آهنگ هایش بی پروا و بی هیچ بیم و هراسی بر آنان می تاخت و به باد نفرین و استهزا می گرفت و نقاب دروغین شان را از چهره بر می داشت و به همه گان می نمود.
او از دهقانانِ تهی دستی حرف می زد که زمین های شان را اژدهایی به نام سوخوز و کلخوز می خورد و جان در تن شان نمی ماند  و تمام دست مایه شان را این اژدهای هفت سر فرو می برد  او از چوپان بچه های عاشقی می خواند که بر فراز کوه ها و در ژرفای دره ها عمر شان به کام گاری و ناکامی به سر می آمد و در زیرزمین می خفتند. او از شحنه های مست و صحنه های پستی حکایت می کرد که نظیر آن در هیچ جای دیگر دیده نشده است. او راوی دردهای پنهان و داغ های عریان جامعه خویش است. لیدوش به سان جامعه شناسی بزرگ یکایک دردهای جامعه خود را دریافته و درک نموده بود و آن را جار می زد.
لیدوش حبیب را می توان نجیب محفوظ شغنان خواند او نیز همان گونه که نجیب محفوظ گوشه های پنهان قاهره و مصر را در رمان هایش آشکار ساخت و کهنه ترین و فراموش شده ترین قصه ها را بیرون می کشید به روایت قصه های کهن و بومی شغنانی پرداخت با شعرش و با آوازش خدمت بزرگی را که به زبان و فرهنگ شغنانی انجام داد هیچ کس دیگری نتوانسته است این کار را به این زیبایی بکند.
لیدوش ساختار شکن ترین شاعر و آوازخوان تاجیک است، او مگو ترین راز ها افشا می کرد و وحشت ناک ترین تابوها را می شکست و همین سبب شد که مرتجعان، بنیادگرایان، و دین خویان از او برمند و بگریزند، بر او تهمت زنند و متهمش کنند به بیراهی و گمراهی. و این هست مزد کسی که با هنر و آوازش می رود به جنگ تباهی و سیاهی.‏

...


با خود گفته بودم که چشم بر زشتی و درشتی شان ببندم، لب نگشایم و به کسی ننمایم. لیک کو چشمی که نخواهد و نتواند دیدن و کو دلی که از پلشتی شان نیاید به کفیدن؟ آخر این مشتی جاهلِ عربده کش کجا گذارند آدمی را به صبر و تحمل و از گندکاری ها شان کند تغافل، و بر ناروایی ها شان ورزد تجاهل، شما خود گواهید ای خلقِ کابل!
داد از دست این ابله‌گکانِ زورمند و تناور، که در دریای خودپرستی و پستی شده اند شناور، دمار از روزگار خلق بر آورده و در دنیای پر زرق و برق خود غرق شده اند. موی‌ها روغنین و چرب تا شانه و دستمالی از گردن آویخته، آبروی خود و مسعود را جملگی ریخته، خاکِ بی خردی بر سر خود بیخته و به قولِ مادرکلانِ پیرِ من "همه اند از تۀ دار گریخته". هیچ دشنامی بر زبانم نمی آید و نمی خواهم هیچ جانوری برنجد از من که چرا نامِ مرا گذاشتی بر اینان، اگر پندارید که این بدبینانه است لعنتِ خدا بر بدبینان، دیروز نانی نداشتند برای خوردن، امروز از دزدی و ددی رسیده اند به جایی که کسی را یارای بازگیری و بازخواستی نیست و مرا از خدا برای گم شدن شان درخواستی نیست.
نگاره: ‏با خود گفته بودم که چشم بر زشتی و درشتی  شان ببندم، لب نگشایم و  به کسی ننمایم. لیک کو چشمی که نخواهد و نتواند دیدن و کو دلی که از پلشتی شان نیاید به کفیدن؟ آخر این مشتی جاهلِ عربده کش کجا گذارند آدمی را به صبر و تحمل و از گندکاری ها شان کند تغافل، و بر ناروایی ها شان ورزد تجاهل، شما خود گواهید ای خلقِ کابل! 
داد از دست این ابله‌گکانِ زورمند و تناور، که در دریای خودپرستی و پستی شده اند شناور، دمار از روزگار خلق بر آورده و در دنیای پر زرق و برق خود غرق شده اند.   موی‌ها روغنین و چرب تا شانه و دستمالی از گردن آویخته، آبروی خود و مسعود را جملگی ریخته، خاکِ بی خردی بر سر خود بیخته و به قولِ مادرکلانِ پیرِ من

لیدوش حبیب، خنیاگرِ خفته در خاک و خون

لیدوش حبیب، خنیاگرِ خفته در خاک و خون
=========================
پارۀ یکم:
سال نود و شش میلادی سال بسیار بدی بود، هم برای ما و هم برای آن‌ها، هر دو کنارۀ رود آمو(شغنانِ افغانستان و شغنانِ تاجیکستان) از جنگِ داخلی رنج می‌بردیم و نابسامانی‌ ها ما را بی سر و سامان تر می ساختند و یاد سامانی ها را از مغزها می زدودند. آنجا جنگ میان حکومتی سکولار و بنیادگراهای خشنی بود که در هوای بهشت و خلافت اسلامی می سوختند و این جا مجاهدانِ بهشت‌باز برای قدرت جان ها می فروختند و آتش می افروختند. آن جا حکومت به دنبال آرامش بود و مجاهد به دنبال حور و نوازش، این جا هر دو گروه خود را مجاهد فی سبیل الله می خواندند و به سوی یک دیگر راکت می پراندند. آن سال ها سال های جهاد و مجاهدبازی بود و گمانم خدا هم از کار شان راضی بود ورنه به این قدر آدم کشی چی نیازی بود؟ آن ها از داشتن چند چیز سرمست بودند و ما از نداشتنش سر پَست، برق، راه موتر رو و موسیقیِ لیدوش حبیب، سختی ها را برای شان آسان کرده بود و ما نه برقی داشتیم، نه خیابانی و نه لیدوش حبیبی.
من نخستین بار نامِ این مرد را از میانِ همگنانم در چوپانی شنیدم و لذتِ شندین آهنگ‌ش را چشیدم، یکی آهنگِ زیبایی خواند که کمی هم بارِ شوخی و شَخی داشت و گفت از لیدوش هست، این نام خیلی خوشم آمد اما بیشتر از این چیزی در موردش نمی دانستم و در بارۀ کارهایش به اندازۀ پشیزی. سال های دیگری آمدند و رفتند تا این که موهبت گوش دادنِ بیشتر به آهنگ هایش دست داد و بهروزِ مسکین دل از دست داد.
لیدوش حبیب که نام اصلی اش علیدان‌شاه شاه رحمت الله اُف هست در2 می 1963 میلادی در شهر خارُغ استان بدخشان تاجیکستان به دنیا آمد و از دانشکدۀ روزنامه نگاری شهر دوشنبه مدرک کارشناسی گرفت، از بزرگ ترین شاعران و آوازخوانانِ شغنانی زبان تاجیکستان است. او از نوجوانی به سرودنِ شعر و نواختن گیتار پرداخت، و بنیانی سترگ برای موسیقی بومی بدخشان که پامیری نیز می خوانندش ساخت. لیدوش حبیب را می توان آغازگر موسیقی پاپ و مدرن پامیری خواند و او برای نخستین بار سروده های زبان شغنانی را با موسیقی مدرن گیتار و جاز آمیخت و گردن بند مرواریدی از جنس ساز و آواز را بر گردن وطن خود آویخت. پیش از لیدوش حبیب در ذهن هیچ کسی خطور هم نمی کرد که سروده های زبان شغنانی را هم، می توان با گیتار و جاز آشتی داد و آتشی در دل مردم نهاد. اما لیدوش حبیب این طلسم را شکست و راه را بر این باور پوچ ببست. لیدوش سراسر عمرش را در زادگاهش شهر خارُغ گذرانید و سر در پیشگاه هیچ مرکزِ زر و زوری نه خمانید اسپِ آز را در هیچ میدانی ندوانید.
او را می توان احمدظاهر زبان و موسیقی شغنانی خواند و حقا این لقب برایش شایسته هست. لیدوش حبیب در 22 جولای 2002 در خارُغ به مرگی مشکوک و پُر از ابهام درگذشت و تا هنوز هیچ کسی به پژوهشی درخور و دقیق دست نیازیده است اندر باب مرگِ این بزرگ‌مرد و این ستم بزرگی هست که روا داشته اند بر خنیاگری که ایجادگر و آغازگر موج تازه یی از شعر و موسیقی در بدخشان تاجیکستان است و دردهای بی شمار مردمش را با شعرش با آوازش و با گیتارش فریاد زده است.
نگاره: ‏لیدوش حبیب، خنیاگرِ خفته در خاک و خون
                                                                                                        =========================
 پارۀ یکم: 
سال نود و شش میلادی سال بسیار بدی بود، هم برای ما و هم برای آن‌ها، هر دو کنارۀ رود آمو(شغنانِ افغانستان و شغنانِ تاجیکستان) از جنگِ داخلی رنج می‌بردیم و نابسامانی‌ ها ما را بی سر و سامان تر می ساختند و یاد سامانی ها را از مغزها می زدودند. آنجا جنگ میان حکومتی سکولار و بنیادگراهای خشنی بود که در هوای بهشت و خلافت اسلامی می سوختند و این جا مجاهدانِ بهشت‌باز برای قدرت جان ها می فروختند و آتش می افروختند. آن جا حکومت به دنبال آرامش بود و مجاهد به دنبال حور و نوازش،  این جا هر دو گروه خود را مجاهد فی سبیل الله می خواندند و به سوی یک دیگر راکت می پراندند. آن سال ها سال های جهاد و مجاهدبازی بود و گمانم خدا هم از کار شان راضی بود ورنه به این قدر آدم کشی چی نیازی بود؟ آن ها از داشتن چند چیز سرمست بودند و ما از نداشتنش سر پَست، برق، راه موتر رو و موسیقیِ لیدوش حبیب، سختی ها را برای شان آسان کرده بود و ما نه برقی داشتیم، نه خیابانی و نه لیدوش حبیبی.
من نخستین بار نامِ این مرد را از میانِ همگنانم در چوپانی شنیدم و لذتِ شندین آهنگ‌ش را چشیدم، یکی آهنگِ زیبایی خواند که کمی هم بارِ شوخی و شَخی داشت و گفت از لیدوش هست، این نام خیلی خوشم آمد اما بیشتر از این چیزی در موردش نمی دانستم و در بارۀ کارهایش به اندازۀ پشیزی. سال های دیگری آمدند و رفتند تا این که موهبت گوش دادنِ بیشتر به آهنگ هایش دست داد و بهروزِ مسکین دل از دست داد. 
لیدوش حبیب که نام اصلی اش علیدان‌شاه شاه رحمت الله اُف هست در2 می 1963 میلادی در شهر خارُغ استان بدخشان تاجیکستان به دنیا آمد و از دانشکدۀ روزنامه نگاری شهر دوشنبه مدرک کارشناسی گرفت، از بزرگ ترین شاعران و آوازخوانانِ شغنانی زبان تاجیکستان است. او از نوجوانی به سرودنِ شعر و نواختن گیتار پرداخت، و بنیانی سترگ برای موسیقی بومی بدخشان که پامیری نیز می خوانندش ساخت. لیدوش حبیب را می توان آغازگر موسیقی پاپ و مدرن پامیری خواند و او برای نخستین بار سروده های زبان شغنانی را با موسیقی مدرن گیتار و جاز آمیخت و گردن بند مرواریدی از جنس ساز و آواز را بر گردن وطن خود آویخت. پیش از لیدوش حبیب در ذهن هیچ کسی خطور هم نمی کرد که سروده های زبان شغنانی  را هم، می توان با گیتار و جاز آشتی داد و آتشی در دل مردم نهاد. اما لیدوش حبیب این طلسم را شکست و راه را بر این باور پوچ ببست. لیدوش سراسر عمرش را در زادگاهش شهر خارُغ گذرانید و سر در پیشگاه هیچ مرکزِ زر و زوری نه خمانید اسپِ آز را در هیچ میدانی ندوانید.
او را می توان احمدظاهر زبان و موسیقی شغنانی خواند و حقا این لقب برایش شایسته هست. لیدوش حبیب در 22 جولای 2002 در خارُغ به مرگی مشکوک و پُر از ابهام درگذشت و تا هنوز هیچ کسی به پژوهشی درخور و دقیق دست نیازیده است اندر باب مرگِ این بزرگ‌مرد و این ستم بزرگی هست که روا داشته اند بر خنیاگری که ایجادگر و آغازگر موج تازه یی از شعر و موسیقی در بدخشان تاجیکستان است و دردهای بی شمار مردمش را با شعرش با آوازش و با گیتارش فریاد زده است. 
  ‌‏

هذیان

کابل در بچه هایش خلاصه می شود و بچه ها همۀ کابل اند و کابل تمامِ بچه ها، بدون این بچه ها کابل چی ارزشی دارد و به چی می ارزد؟ از فکر نبودن این بچه ها تمام تنت می لرزد.
این نخستین باری نیست که دل‌تنگی ها دلت را تنگ در مشت می گیرند و می فشرند و این نخستین بارت نیست که بغض گلویت را فشرده و راه نفس کشیدنت را بند انداخته است. این سرنوشت ات است که چونانِ بوم تک و تنها بمانی در این شهر شوم.
هیچ نمی دانی که نخستین دانۀ این زنجیرِ گسیخته کِی بود و کَی بود؟ هیچ نمی دانی که کابل نفرین شده است یا تو نفرین شده‌یی، همه ساله یگان یگان و دوگان دوگان کم می شود از سیاهۀ دراز دوستان و تو می مانی با سیاهی و تنهایی، همه ساله دوستان نازنینی رهایت می‌کنند و می روند پیِ کار خود و روزگارِ خود. پیِ تحصیل، پیِ زنده گی و پیِ دنیای بهتری و این تویی که در دنیای ویران و از هم پاشیده ات می گندی و می پوسی، بی آنکه کسی بداند چیست در دلت و چیست دردِ دلت. اورنگ و مختار آخرین دانه های این زنجیر جدایی نیستند که اکنون در سرزمین مِه و ماه و در دیارِ برهمن و بودا درس می خوانند. این طالع شوم و بوم‌واری که تو داری بترس از این که دانه های دیگری نگسلند از این زنجیر و تو تنها بمانی در این وحشتِ دلگیر. تا کنون رفتنِ بسیاری ها را تحمل کرده ای از هارون و نریمان گرفته تا مصدق و نوید و چندین تنِ دیگر؛ اما گمان می رود صبر تو نیز اندک اندک به پایان رسیدنی است و آن روز داد و فریادت دیدنی. بیم آن دارم که این دایرۀ دوستان روز به روز تنگ تر شود و تنگ تر و روزی برسد که یکی را نیابی که دَمی بنشینی و دردت را با دود بریزی در برابر وی، ای وای! از وحشت چنین روزی سکته خواهی کرد و قلبِ مزخرفت از تپیدن باز خواهد ماند.
می دانم تنها نیستی دست کم چند تنِ دیگر هستند که این سان غم دوری، دل شان را به بازی گرفته و ابر سیاهِ تنهایی بر فراز شان سایه سنگینی انداخته است، اما کدام نامرد سرنوشت تان را چنین ساخته و ستونی از درد در دل های تان افراخته و هزار لعنت بر این اندوهِ چون کوه، که دل ها را گداخته.
نگاره: ‏کابل در بچه هایش خلاصه می شود و بچه ها همۀ کابل اند و کابل تمامِ بچه ها، بدون این بچه ها کابل چی ارزشی دارد و به چی می ارزد؟ از فکر نبودن این بچه ها تمام تنت می لرزد.
این نخستین باری نیست که دل‌تنگی ها دلت را تنگ در مشت می گیرند و می فشرند و این نخستین بارت نیست که بغض گلویت را فشرده و راه نفس کشیدنت را بند انداخته است. این سرنوشت ات است که چونانِ بوم تک و تنها بمانی در این شهر شوم.
هیچ نمی دانی که نخستین دانۀ این زنجیرِ گسیخته کِی بود و کَی بود؟ هیچ نمی دانی که کابل نفرین شده است یا تو نفرین شده‌یی، همه ساله یگان یگان و دوگان دوگان کم می شود از سیاهۀ دراز دوستان و تو می مانی با سیاهی و تنهایی، همه ساله دوستان نازنینی رهایت می‌کنند و می روند پیِ کار خود و روزگارِ خود. پیِ تحصیل، پیِ زنده گی و پیِ دنیای بهتری و این تویی که در دنیای ویران و از هم پاشیده ات می گندی و می پوسی، بی آنکه کسی بداند چیست در دلت و چیست دردِ دلت. اورنگ و مختار آخرین دانه های این زنجیر جدایی نیستند که اکنون در سرزمین مِه و ماه و در دیارِ برهمن و بودا درس می خوانند. این طالع شوم و بوم‌واری که تو داری بترس از این که دانه های دیگری نگسلند از این زنجیر و تو تنها بمانی در این وحشتِ دلگیر. تا کنون رفتنِ بسیاری ها را تحمل کرده ای از هارون و نریمان گرفته تا مصدق و نوید و چندین تنِ دیگر؛ اما گمان می رود صبر تو نیز اندک اندک به پایان رسیدنی است و آن روز داد و فریادت دیدنی. بیم آن دارم که این دایرۀ دوستان روز به روز تنگ تر شود و تنگ تر و روزی برسد که یکی را نیابی که دَمی بنشینی و دردت را با دود بریزی در برابر وی، ای وای! از وحشت چنین روزی سکته خواهی کرد و قلبِ مزخرفت از تپیدن باز خواهد ماند.
می دانم تنها نیستی دست کم چند تنِ دیگر هستند که این سان غم دوری، دل شان را به بازی گرفته و ابر سیاهِ تنهایی بر فراز شان سایه سنگینی انداخته است، اما کدام نامرد سرنوشت تان را چنین ساخته و ستونی از درد در دل های تان افراخته و هزار لعنت بر این اندوهِ چون کوه، که دل ها را گداخته.‏

هذیان فیسبوکی

بعد از یک‌سال دوری و دردکشیدن، تا یک ساعتِ دیگر رهسپار بدخشان ـ یشتیو می‌شوم و اگر طبیعت کدام ناجوانی نکند سه روز بعد در یشتیو خواهم بود. هیجان زیادی دارم و سخت بی‌صبرم، به قشلاق می‌روم قشلاقی که زیباترین و خوش‌آب و هوا ترین ایلاق ها را دارد و خوش‌قد و قامت‌ترین دختران را که بهترین چوپان اند و شوخ‌ترین بزغاله ها را می‌چرانند در میان کوه‌پاره هایی که رشک جنت اند و مایۀ عشرت، و بر کنارۀ چشمه هایی با چشمان غزال گون شان، چشم بازی می کنند که مفرح ذات اند و آب حیات
امسال هیجانم دو چندان هست چرا نباشد؟ آخر، مانی آنجاست مانی کوچولوی من، که اورنگ با بدجنسی نوروزعلی‌اش می‌نامد و می‌کوشد میان مذهب و رسم و رواج پُل بزند و مانیِ نازنینم را با سنتِ تازی آشتی دهد. خدا بزند این اورنگ را که از همین حالا دست از سر پسرم بر نمی دارد و دوست دارد با نوروزعلی خواندنش، او را نیز عرب‌زده کند مگر نمی داند؟ من نامش را دقیق و درست مانی گذاشته ام به امید این که زود بزرگ شود و از رمز و راز زندگی مانی پیام‌بر باستانی ایران باخبر شود و مانندِ پدرکلانِ پدرکلان هایش، زرتشتِ بزرگ کردار نیک، گفتار نیک و پندار نیک را پیشه کند و هرگز بر روی کسی شمشیر نکشد و زن و فرزند کسی را به کشتن ندهد و فقط و فقط یک زن برگزیند و با او به شادی و شادخواری عمر گذراند

مانند همیشه فیس‌بوک گردی می‌کردم و به صفحه های بعضی از بی‌وجدان ها کله‌کَشَک، که چشمم به این عکس افتاد، پارسال در روزی که "هوا خوش بود و نه گرم و نه سرد" با دو سه تن از بی‌وجدان ها رفتیم شهر کهنۀ کابل و دل و دماغ را از هوا و فضای قدیمی پُر کردیم.
شاید خوش‌مزه ترین چای سراسر عمرم را در همین دکان آهنگری زده باشم و عجب صفا و صمیمیتی داشتند آدم های آنجا
سپاس از حکیم مختار که این لحظه را قپید و ماندگار ساخت
i‎‏.
نگاره: ‏مانند همیشه فیس‌بوک گردی می‌کردم و به صفحه های بعضی از بی‌وجدان ها کله‌کَشَک، که چشمم به این عکس افتاد، پارسال در روزی که

...

سابقا می‌گفتن "به هر رنگی که خواهی جامه می‌پوش/ من از طرز خرامت می‌شناسم". ای شعر نه غلط است و نه گزافه، بسیار خوبش هم گفته شده است. با ای مقدمه‌کگ می‌خواهم دو سه گپک ره به کاکا بصیر جانم و اقبال نصرت الله اقبال لعنتی بگویم. اول دید خوده از نگاه عکسولوژی می‌نویسم باز می‌رم سرِ اصل مطلب.
فیس‌بوکی های بی‌کار و روزگار خود تان می‌بینین ده ای عکس، که تفاوت ای دو آدم از زمین تا آسمان است. کاکا بصیر دریشی خوش‌دوخت و زیبایی پوشیده که خدا می‌فامه چقدر قیمت داره و ده کجا دوخته شده، اونه ببینین نکتایی‌گکش چقه تَیت و شخ بسته شده و ای نشان‌دهندۀ نظم و دسپلینِ خاص خودش است و نشان می ته که آدمی که نکتایی بسته کده می تانه، هیچ وقت خشن شده نمی تانه و کتاب نوشتن برش آو خوردن واری است. سر و وضعش اصلاح شده و ریش هایش چقه مقبول هستن، به یک تیر دو فاخته زده هم سنتِ پیام‌بر اکرم ره رعایت کده و هم یک استایلک مدرن زده، یعنی هم دین ره به دست آورده و هم دنیا ره، ده پشتِ سرش یک گله کتاب است ای خودش نشان می‌ته که کاکا بصیرم چقه آدم باسواد و کتاب دوست‌دار است وای به جان او خدا زده‌یی که ده باسوادی و کتاب‌داری کاکابصیرم شک کنه، به خدا می‌آیم دان و دندانشه یکی می‌کنم و پوز و پکل برش نمی‌مانم، قتی چشم های لق تان می‌بینین که کاکا بصیرم تفنگ ره ده دست چپش مانده و ای نشان می‌ته که او دست راست ره بر قلم اختصاص داده و کتاب نوشته کده، فکر نکنین که ای تفنگ نماد و سمبولِ ستم و سُوته است به ولا، اگه او قسم باشه، تفنگش فقط بر ای است که یاد تان باشه ما مردم هموقدر که به قلم دست مان رَو است و کتاب نوشته می‌کنیم قتی تفنگ هم آشناستیم.
حالی بیاییم سر اقبال، خود تان ببینین، یک پیراهن سفید پوشیده، شما خو می‌فامین سفید رنگِ صلح است، ولا اگه از صلح و آرامی کده بدتر کدام کاری باشه ده ای دنیا، حالی اگه جنگ نمی‌بود باز کاکا بصیرم ایقه پول و پیسه از کجا می کد؟ قتی حاجی صیب نوید چتو شریک می شد و باز چتو می تانست دهن و دماغ اقبال واری خبرنگارک ها ره میده کنه؟ خود تان قضاوت کنین، کُلش از برکت جنگ است، حالی که دو روز صلح آمده ده ای ملک، دنیا ره غوغا گرفته، لعنت به صلح که از برکتش فیس‌بوکی های خانه خراب کاکا بصیر مه بی‌آب و بی‌پرده ساختن، اگه صلح نمی‌بود کاکا بصیرم قتی همی تفنگ‌ دست داشتیش یک شاجور مرمی ره ده شکم اقبال خالی می‌کد. ببینین ده پشت سر اقبال هم یک بته سبز است که نشانِ سبزی و سلامتی است، مه می‌گم نوش جانت کاکا بصیر! که زدی سلامتی همی اقبال ره از بین بردی یادش باشه تا که زنده است ده پیش سبزه و سبزی عکس نگیره.
نصرت اقبال واری خدا زده ده ای ملک پیدا نمی‌شه تمام روز، کارش نوشتن و مردم ره از راز و رمز مه و کاکابصیرم خبر کدن است، ای آدم دهن‌لق نه تنها ما ره افشا می‌کنه، حالی گپش به جایی رسیده که سر کاکا بصیرم یک دنیا گپ زده و گفته که کتابش از چاپ نیست و هزار رقم انتقاد و افشا کاری کده، کاش صلح نمی‌بود و کاکا بصیرم یک شاجور مرمی ره ده شکم اقبال خالی می کرد باز مه می رفتم دستایشه ماچ باران می کدم
نگاره: ‏سابقا می‌گفتن

زبان بی فلتر

زبانِ آدمی که فیلتر داشته باشد نعمتی بزرگ است و مرحمتی سترگ، آدم هایی که زبان شان فیلتر دارد. در هیچ مکان و زمانی دچار مشکل نمی شوند چون به موقع حرف های شان را فیلتر می کنند و چرب و نرم حرف می زنند و چون تیر از دایره مشکلات می جهند. وای بر کسانی چون من، که زبان شان فیلتر ندارد و همیشه بی موقع و بی جا، زشت ترین حرف ها و پلشت ترین کلمه ها از زبان شان می پرد بیرون و جگر مخاطب را می کند خون، لعنت به این زبان بی فیلتر من که تا هنوز هیچ گاهی نتوانسته ام جلوش را بگیرم و مانع از ریختن واژه های بی ریخت و نفرین شده شوم، دوستانم همیشه شکایت از این زبانِ بی ادب دارند و می گویند خوب است که آدم گپ هایش را سانسور شده بزند لااقل در این ماه مبارک طاعت و عبادت؛ ولی چاره یی ندارم منی بی چاره

ما نمانیم و عکس بماند یادگار :)

بعد از پنج سال بودن در کابل مه هم برای نخستین بار یک "استایل" مدرن زدم، خانه چینایی ها آباد با مجلۀ مُد و فیشن شان، خانه فرید دلداری Farid Ahmad Dildari آباد که مره برد به سرتراش خانۀ سایبر و خانۀ سایبری ها آباد که زحمت کشیدند و چهرۀ همایونی ما را دگرگون ساختند
نگاره: ‏بعد از پنج سال بودن در کابل مه هم برای نخستین بار یک

شاملوی بزرګ من

سالِ هشتاد سال خوبی بود دست کم برای من، در پهلوی چندین رویداد خوش آیند، در این سال آدم های بسیاری را شناختم. هدایت را، فریدون مشیری را، سیمین بهبانی و سرانجام این مرد موطلایی این شاملوی نازنین را کشف کردم همان سال، هر چند یک زمستان پیشتر در طلا در مس با نامش آشنا شده بودم اما ذهن من هنوز طلا در مس را هضم نمی کرد و از خواندنِ این کتاب بدم می آمد. عکسش را بر پشتی مجله یی دیدم و این شعر " من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم..." این نخستین شعر از شاملو بود که خواندم و نخستین عکسی بود که ازش دیده بودم.
بعداً شاملو و هدایت بر بلندترین جایگاه ایستادند در ذهنم و در قلبم، هنوز هم این دو مرد همان جا ایستاده اند و فرود نمی آیند از آن فراز
نگاره: ‏سالِ هشتاد سال خوبی بود دست کم برای من، در پهلوی چندین رویداد خوش آیند، در این سال آدم های بسیاری را شناختم. هدایت را، فریدون مشیری را، سیمین بهبانی و سرانجام این مرد موطلایی این شاملوی نازنین را کشف کردم همان سال، هر چند یک زمستان پیشتر در طلا در مس با نامش آشنا شده بودم اما ذهن من هنوز طلا در مس را هضم نمی کرد و از خواندنِ این کتاب بدم می آمد. عکسش را بر پشتی مجله یی دیدم و این شعر

بروس لی

روزگاری، این سی دی و دی وی دی و این گونه تجملات وجود نداشتند. روزگارِ تلویزیون های سیاه و سفید و کرایه کردن ویدیو بود. شب های جمعه شب فیلم و عیش بود و روزگارِ روزگار بروس‌لی.
با آنکه از عاشقان سینه‌چاک فیلم هندی هستم؛ اما هیچ فیلم هندی‌یی نتوانسته جای بروس‌لی، جت‌لی و سینمای رزمی ره بگیره، پسان تر ها، سی دی آمد و دیدنِ کلکسیون کامل بروس لی ارزان تر شد و آسان تر.
روزگارِ غور شدن صدا و پشت لب سبز شدن آمد و دزدکی و پت و پنهان رفتن به باشگاه های کونگفو، مغرورانه و چپ چپ نگاه کردنِ طرف مردم و هر لحظه آماده گی برای جنگ و مشت و لگد
هر باری که فیلم بروس لی را می دیدم تا هفته ها، لگد پراگنی و جست و خیز بود و غالمغال های مادر و خواهران
یاد مکتبِ پر از گرد و خاکِ یخدرو به خیر و این که کی بلندتر لگد می زند و از دیوارهای کاهگل شدۀ مکتب خاکِ بیشتری می ریزاند و دَو و دشنام دخترهای صنف که به مراتب شیک تر، خوش‌پوش تر و پاک تر از ما بروس‌لی ها بودند.
امروز چهل سال از مرگ این آدم می‌گذرد و هنوز هم که فیلم هایش را می‌بینم دست ناخودآگاه مشت می شود و پایم به لگد زدن آماده. شاید روزگاری برسد که من و مانی، هر دو فیلم بروس‌لی ببینیم و شروع کنیم به لگدزدن و جست و خیز و غالمغال مادران مان بلند شود
نگاره: ‏روزگاری، این سی دی و دی وی دی و این گونه تجملات وجود نداشتند. روزگارِ تلویزیون های سیاه و سفید و کرایه کردن ویدیو بود. شب های جمعه شب فیلم و عیش بود و روزگارِ روزگار بروس‌لی.
با آنکه از عاشقان سینه‌چاک فیلم هندی هستم؛ اما هیچ فیلم هندی‌یی نتوانسته جای بروس‌لی، جت‌لی و سینمای رزمی ره بگیره، پسان تر ها، سی دی آمد و دیدنِ کلکسیون کامل بروس لی ارزان تر شد و آسان تر.
 روزگارِ غور شدن صدا و پشت لب سبز شدن آمد و  دزدکی و پت و پنهان رفتن به باشگاه های کونگفو، مغرورانه و چپ چپ نگاه کردنِ طرف مردم و هر لحظه آماده گی برای جنگ و مشت و لگد
هر باری که فیلم بروس لی را می دیدم تا هفته ها، لگد پراگنی و جست و خیز بود و غالمغال های مادر و خواهران
یاد مکتبِ پر از گرد و خاکِ یخدرو به خیر و این که کی بلندتر لگد می زند و از دیوارهای کاهگل شدۀ مکتب خاکِ بیشتری می ریزاند و دَو و دشنام دخترهای صنف که به مراتب شیک تر، خوش‌پوش تر و پاک تر از ما بروس‌لی ها بودند.
امروز چهل سال از مرگ این آدم می‌گذرد و هنوز هم که فیلم هایش را می‌بینم دست ناخودآگاه مشت می شود و پایم به لگد زدن آماده. شاید روزگاری برسد که من و مانی، هر دو فیلم بروس‌لی ببینیم و شروع کنیم به لگدزدن و جست و خیز و  غالمغال مادران مان بلند شود‏

ای وای! معدۀ همایونی ما ام‌روز غار غار شد و تشنگی چنان مستولی گردیده که نمی‌دانم این دو ساعت دیگر را لشکر صبر مقاومت تواند کرد یا نه.
خدایا! با این همه شکنجه و زحمت و صبر و طاقتم اگر حور یا غلمانی را نصیبم نکنی، از ما و تو خلاص

روزِ جهانی بوسه باشه و آدم کسی ره نیابد برای تجلیل کردنِ این روز
لعنت به چانسِ همیشه سوختۀ ما
بازهم روز جهانی بوسه مبارک تان باد

میدانِ تحریر، گوشۀ دیگری از تاریخ متفاوت مصر را تحریر کرد و دومین "م" قدرت را از پای در آورد. من هر چه می نگرم میانِ این دو "م" مُرسی و مبارک تفاوت زیادی نمی‌یابم. هر دو محکم به آن کرسیِ زرینی چسپیده بودند که شاهدِ هزاران فرعون بوده است و به فراوانی شاهد خون‌ریزی.
میدانِ تحریر تبدیل شده به میدانِ مشق و تمرینِ آزادی خواهی و گریز از قدرت طلبی و قلدری. این بار اعتراض چندین ملیونی مردم و دخالت ارتش حاکمِ زورگو را برکنار ساخت. خیلی ها آن را کودتای ارتش نامیده اند و برای من نیز مایۀ تعجب و شگفتی شده است این کودتایی! که ملیون ها تن از آن حمایت می کنند

در جامعۀ نوع "افغانی" همه چیز یا دوستانه و یا دشمنانه انگاشته می‌شود و کمتر کسی را می‌بینی که به دور از این دو، حرف هایش را بزند و این سبب شده است که ادبیات ما نیز ادبیاتِ رفیقانه باشد و هنگامی که ادبیات رفیقانه شد. نقدها رفیقانه می‌شوند و توصیف و تعریف ها رفیقانه تر و این به شخص اجازه می دهد که بتازد و چنان میدان داری کند که انگار به جز از رفیقان هیچ آفریدۀ دیگری چیزی نیافریده است در ادبیات نسلِ ما و همین رفیقان بوده اند به سوی ادبیاتِ جهان نقطۀ وصل ما

داغ‌ترین ساعت روز است و آفتاب کین‌توزانه و بی‌رحم تکه تکه حرارت و گرمای سوزان خود را روی آدم‌ها فرود می‌آورد انگار می‌داند که در جاده های پُر از گرد و غبارِ کابل، آدم زودتر تشنه‌اش می‌شود و بیش‌تر به آب، نیاز پیدا می‌کند و تو در این ساعت از جادۀ صدارت به سمت وزارت داخله می‌روی، بوتل آب معدنی در دست و دراز می‌شود به سویت دستی و صدایی نازک‌تر از گل های خانۀ سابقه تان که اکنون تنها نوستالژی و خاطره اش باقی مانده است بلند می‌شود، صدایی ظریف، ضعیف و شکننده، که لرزیدن و ترک ترک برداشتنش را در فضا حس می‌کنی
ـ کاکا جان همی اَو ته خو بتی
دو گام پیش‌تر
ـ الا خیر یک روپه گک بتی بچیم اولادایم گشنه هستن
دو سه قدم بر نداشته‌ای که صدایی دیگر
ـ بچیم شو جمه است یک چیزی خو بتی
گرما زده تو را و تو زده‌یی در قلب این این خیابانِ خاکی و سر افگنده از شرم به زیر، از شرم این‌که نخواستی یا نتوانستی بوتلِ آب معدنی ات را بدهی به آن دخترکِ چار یا پنج ساله‌یی که چادر نخ‌نمایی بر سر و روی خود افگنده و لبانش از تشنگی خشک شده اند درست روبه‌روی فرتورگری رام پرکاش ایستاده ای که دو خودرو بسیار بزرگ ارتشی ناتو با آن آژیرهای وحشت ناک شان می‌گذرند موجی از ترس و هراس بر فراز همه سایه می‌گستراند و خودرو کرولای سیاهی را می‌بینی که به سرعت برق و باد از پهلوی شان می‌دود و ناپدید می‌شود. چند گام آن‌طرف تر دخترکان خرد سال و نوجوانی، تازه از دبیرستان برآمده و می‌خواهند بروند خانه و ترس از مرگ در وجود هر کدام کرده خانه.
ترس از انتحاری و پارچه پارچه شدن برای نخستین بار وجودت را می‌لرزاند و نخستین بار است که نمی‌خواهی آن جناب عالی و آن آورندۀ مرگ اهالی و آن نابودگرِ اعظمِ جمیع خوش‌حالی، عزرائیل عزیز و دردانه را ببینی و می‌گویی عزرائیل جان! تو را به جانِ هر که دوستش داری سوگند سوی من نیا

دیوِ دلهره و درد سایۀ وحشت‌ناکش را بر فراز این غم‌کدۀ شوم گسترانیده و انتحاری بازهم دل‌های بی‌گناهانی را درانیده است. کروزین سوارِ ارشد که آماج بود رهید از دام و داغِ دریغ از دست دادن، دل‌های مادرانِ دست‌فروشان و هم‌سرهای کارگرانی را دردمند ساخت که به امید یافتنِ لقمه نانی صف کشیده بودند.
نمی‌دانم آن کودکانِ آفتاب‌سوخته یی که ساجق می‌فروختند در این جهنم سوختند یا نه؟


از همۀ دانش‌جویانِ عزیزی که دست به اعتصاب و اعتراض زده اند سپاس‌گزارم. سپاس از این‌که شما برای به دست آوردن خواسته های تان، به جای آن‌که جلیقۀ انتحاری بپوشید لب از غذا فرو می‌بندید و به بهترین گونۀ مدنی، فریاد دادخواهی تان را بلند می‌کنید.
من از این حرکتِ مدنی تان حمایت می‌کنم و شرمنده ام که در کابل و در کنار تان نیستم.
به این هم، کاری ندارم که حرکتِ تان، قومی هست، سیاسی هست، و یا هر گونۀ دیگری، همین‌که به شکل مدنی، منطقی و دیموکراتیک فریاد تان را بلند کرده اید برایم کافی‌ست.
تنبلی خودم و انترنتم را ببخشید که نتوانستیم دست‌کم عکسی از اعتراض تان را این‌جا بگذاریم.
درود بر شما و دادخواهی تان