پاسی
گذشته از نیمهشبِ یکم آذرماه و دل دو نیمه است از آذر و در آذر، هی میتپد
و بیقرار است میانِ آذر. و چه آذر سان و آذرگون و آتشزن اند این
دخترکانِ آذربایجان.
سرمایی سخت در جان و سر از اندوه، سخت بیجان. یاد
دوستان آتشم زده به جان و حسرتِ دیدار شان خوابم شکسته در سر و خوابم
پرانده از چشم. عزیزی که خفته است در کنار و از این دیوانگی هاست برکنار،
مانده است حیران اندر کار منی ویران. انگشت حیرت به دندان گزیده است و شاید هم پشیمان از اینکه چون منی دیوانه را به دوستی بگزیده است.
سخت خدازده است این دل و هرگزم نرود مهر هیچ خدازدهای از دل، ای کاش سگی
دیوانه بجوَدَش یا دیوانهای گلولهای بنشاند وسطش، هرگزم رهایی نیست از
دیوانگی های این دلِ دیوانه، هی هزار لعنت بر هر چه که دل است و هر کس که
دیوانه است. در این نیمهشبِ تاریک و اندوهزا، میلاد خواهد از من و نیمکت
های دانشگاهِ کابل و سیگاری در دست و کیفِ سگرتیای در سر. پیروز خواهد از
من و پارکِ شهرنو و آن تکبیت هایی که هر یکی به جهانی ارزد و جهانی که به
جانی نیرزد. نه رسایی است که بگپیم از آسمان تا ریسمان و بحثِ اوست در
آسمان. نه صمیمی که شهکاریست از صمیمیت و تندیسی از ترنم.
هی خاک بر
این سر و هی آتش باد در این دل، که در این نیمهشب، هارون خواهد از من و
خیابان های شهر نو و حمید خواهد با آن شکرخندهایی که هر کدام برقی از شور و
شیطنت دارند و نیاز خواهد از من با صدهزار عجز و صدهزار نیاز، نه الیاسی
که با او بگویی از داستایفسکی و راسکولنیکف و تو خود شده ای یک پا
راسکولنیکف. نه بهرام است که مسقره گی کنی و نه مانی است که آشنایت کند با
عجیبترین فیلسوفان.
اکملی نیست که درنَوَردی با او سراسرِ خیرخانه را و
نباشی در بندِ خانه و نه فریدی که بگرداندت خانه به خانه. مشتاق که مشتاق
ترت کند با او شوخی ها و ارشادی نیست که ببردت غم از دل با آن پنجههایی که
هر یکی آشنا اند به هزار فن و آغشته اند به هزار هنر. اورنگ که دراید به
هزار رنگ و هیچ کم نشود از یک رنگیش و آن چشم هایی که محور شرارت اند و سخت
شوخ.
نام ها فراوان اند و صاحبان نام فراوان تر، کو فرصت و کو حوصله
که از بیوجدانی های هر کدام شان بنویسی و بگویی که مثنوییی شود هفتاد من.