هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

رندان را نشاید، که پندارند این دستخطِ امیر باشد

آورده اند که در روزگاران پیشین و در ادوار قدیم ، امیری بود از امرای بزرگ که در میان شهان و سلاطین مسلمان  از وی بزرگتر و با عظمت تر دگر کسی نبودی ، این مردِ بزرگ در عدل و داد عزیز فاطمی را مانستی و در کفایت و درایت صاحب بن عباد و نظام الملک طوسی را .

در زهد و تقوی چنان بودی که بایزید بسطامی و ابراهیم ادهم بلخی اگر بدیدندیش انگشت حیرت بدندان گرفتندی ، و در طاعت و عبادت دست ذوالنون مصری و حسن بصری ازپشت بسته بودی . در حکمت ثانی بوعلی بودی ، و در منطق ارسطو و فارابی را به زانو در آوردی

این امیر مومنان.

در قضیه ای از قضایای زمینی یک چشم خود از دست دادی و به امیرالمومنین یک چشم مشهور شدی  ولی همان گونه که ایزد باری تعالی بنده ئ خود را از نعمتی محروم بدارد در عوض برایش هزار گونه نعمت و کرامت  عطا کند . و برای این امیرالمومنین یک چشم نیز در برابر چشم از دست رفته اش هنری داده بود ، که چشم هیچ آفریده یی بدان نرسیدی و احدی ندانستی که امیر مومنان و سالار غازیان در کجا ؟ و چگونه است ؟ هر چند معاندان ، منافقان و محاسدان در شهر هنگامه انداختند ، رفیقان ، رندان و عیاران غلغله کردند که گویا امیرمومنان این کرامت ها را ازشیطانِ بزرگ و شاگرد عزازیل ملعون یافته است .اما مومنان واقعی را به این چیزها رغبتی نباشد . و آنانیکه دل های پاک و سینه های چاک دارند ، دانند که این کرامات از آنِ شیخ باشد ، از اندرونِ دل و اشکمِ شیخ باشد نه عاریتی و امانتِ دیگران .. 

این شیخ حسناتِ بی شماری داشتی

. از دیگر کرامات خارق العاده و عادات پسندیدهء این امیر مومنان این بودی که به پشم و خشم اُنس و اُلفتی بی پایان داشتی ، و به پسران خوش صورت و لشم ، مهر و محبتی نمایان .

همه روز از سپیده دم تا نیمه های شب ، امردکانِ زیبا و ریدکانِ فریبا بر یمین و یسارِ خویش بنشاندی و از ایشان حظی تمام ببردی . هرگاه منافقی یا منکری بپرسیدی که امیرالمومنین چرا چنین کند ؟ ، بگفتی ای ملحد  ما، جمالِ خداوند در جمالِ یار می نگریم . این اُنس و اُلفتِ ایشان به پسرانِ نوخط چندان بودی که هرگز به جانب زنان نرفتی و پیوسته از این جنسِ لطیف و اعمال کثیف ایشان دوری جستی و در نظرش زنان محبوبه های شیطان آمدندی و هرگز نامِ زنان بر زبان نراندی و هرگاه به سوی ایشان دیدی چنان نگریستی گویی بر شی نامرئی همی نگرد . و در شهرش حکم بکرد که هرگز ضعیفه یی از خانه پای برون ننهد الا به همراهی و موافقت دلیر مردی و اگر هر ملعونه و مفسدهء  را در شهر تنها بیابند ، در چهارسوق ،  به چهار میخ اندر کشندش و هزار تازیانه زنند ، تا دیگران را چشم سوزد و دهان دوزد .

عسسان دلیر و چنگال چون شیر در کوچه های شهر گشت زدندی و هر زنی را که بدیدی ، به تازیانه بستندی، و به تیر و تفنگ بزدندی ، خواتین بسیاری را به تیغ و تبر هلاک بکردند و جمله آلات بزم و رزم بشکستند . چون امیر مومنان فرمان داده بودی که بعد از این بندگان گنهکار خدا را رزم و بزم نشاید .

این فرمان از سوی عسسانِ ناکس و شحنه گان بی نفسِ امیر . چون برق اجرا شد و بدین بهانه سرهای بسیاری سرِ دار رفت و دود از دودمانِ مردم بلند شد . و امیرالمومنین راحت و آسوده بگشت .

....................................................................

تا اینکه چرخِ روزگار بگشت و این سپهر غدار بازیی دگر برکار آورد ، شیخ و شحنه خرقه و خانقاه از دست بدادند و متواری شدند . امیر مومنان که دم و دستگاه را که روزی به یاری کسانی بدست آورده بود . باز به یاری همان ها از دست داد .و خودش چنان ناپدید شدی که گویی عنقا برده بودیش ده سالِ تمام گم بود و چه شایعه ها و افتراء ها در حقش از جانب مردم ، درین سالها هیچ احوال و پیامی از امیر مومنان بدست نیامدی و جن و انس ندانستی که امیرالمومنین تک چشم کجاست ؟ مریدان در فراقش کور شدند و امردکان که اکنون ریش در آورده بودند به غربت و کربت مهجور شدند . دوستداران چندان آب از دیدگان بریختند که دریای قلزم شد و دشمنان چنان شادی کردند که شادی ایشان بردل امیر چون نیش گژدم شد درین سالهای  سختی و بدبختی امیرالمومنین بهترین یار و عزیزترین نگار خود را از دست بداد . دوستی اکه از دوستان گرمابه و گلستانِ امیر بودی و شب را بی موانست همدیگر به روز نتوانستی آوردن و روز را بی مجالست هم  به شب نرساندی . این یار و نگار هم دل و هم دینِ امیر ، در یک حمله ی نهنگانِ ازرق چشم و صاحب تفنگانِ پر کین و خشم ، به قتل رسید و بی گمان در طبقه ی هفتم جهنم خلوت گزید 

.............. 

تا اینکه ده سال بعد از غیبت کبرای امیرالمومنین ضعیفه یی برخاست ، شادی کنان و دست و پاشکنان ندا درداد که من امیر مومنان را دیدار بکرده ام و با وی دست  بداده ام و گوشت و پوستش پسوده ام  و نیک دانم که در کجا مکان دارد؟ و چگونه نفس کشد؟ و چه سان شب را به روز آرد ؟.و چه شکلی دارد ؟ چه گونه خورَد؟، چه گونه خسپد ؟و چه گونه خیزد ؟ و با خود نامه یی بیاورد گو اینکه این را امیر مومنان به دستانِ مبارک خویش بنبشته و مهر و موم بکرده و به دست من داده تا برای سالار بی موی و بی چشم و روی شما دهم تا باشد دست از مخالفت بر کشند و صلح و ثبات آرند . تمام مخلصان و مفلسانِ مملکت این سخن شنودند و ستودند . الا رندان و رفیقان ، که فریاد بر آوردند این زن دروغ زن بزرگی است که داستان ها از خود بپرداخته و افسانه ها ساخته . اینان سوگندِ موکد بخوردند که اگر این زن یک همای نه هزار هما بشود باز نتواند به خدمت امیر مومنان رسیدن . چون طلسم نگهداری وی چنان قوی و استوار است که هر مردی را در ده فرسخی هلاک کند و اگر زنی بخواهد بدان جایگاه رود ، در صد فرسخی چونان موسیچه یی بالک بالک زند و در دم خاکستر بگردد . و امیرمومنان چنان از زن و ارزن گریزان باشد که دیو از بسم الله و این زن صبح از پهلوی چپ برخاسته و چنین حکایتی نغز و دل نشین پرداخته . که همه اش وهم و پندار این زن باشد نه حقیقت . 

ما عاجزان که از همه چیز بدور مانده ایم فقط دعا می کنیم که هیچ وقت بر پهلوی چپ نه خسپیم  فقط همین 

 

بهروز خاوری

بیست و هشتم تیر(سرطان)  

کابل ـ افغانستان     


 

توبه توبه از دست این نازنینانِ نقابدار

خدایا! یا ما را از فیس بوک گم کن یا این نازنینان نقابدار را .

 

یادم میاید که روزهای آخر ماه  میزان بود . و بقول استاد زریاب "زنبورها سست و بیحال هر سو می افتیدند" در خوابگاه ، همه دانشجویان از "فیس بوک" حرف میزدند و  همه روز خود را در "فیس بوک" شام میکردند . آنوقت ها من از این کلمه نفرت داشتم و نمیدانستم که "فیس بوک "یعنی چی ؟ همیشه میگفتم بچه ها به تارنما ها سر بزنید و وبلاگ ها را بخوانید و کرمک وبلاگ شده بودم .

بلاخره یکی از دوستانم که حالا نمیدانم نفرینش کنم یا آفرین بگویم . نمیدانم بر پدرش ... بگویم . یا بر پدرش رحمت . که دستم را گرفت و برد برایم یک فیس بوک ساخت .  درنخستین روزها میپنداشتم که "فیس بوک" مانند «یاهو » جایی برای چتیدن و روزگم کردن و یافتن دخترهای زیبا و خوشگل است .  یادداشت نویسی، لایک زدن، و کامنت دادن و این چیزها را بو نمیبردم . به مرور زمان کم کم یاد گرفتم که باید برای نوشته های دوستانی که برایت برچسپ( تگ) میزنند . کمنت بنویسی و مطالب زیبا و تصاویر ناب شان را لایک  بزنی . روز تا روز بیشتر معتاد شدم و دوستانم بیشتر و بیشتر میشدند . راستی هم این "فیس بوک" عجب جایی است .  از شیرمرغ  تا جان آدم را میتوان در آن پیدا کرد . یکی از علم و ادبیات از فلسفه و عرفان مینویسد . دگری سروده های ناب و زیبای خود را به نمایش میگذارد . کسی هم میاید و سکسی ترین تصاویر و ویدیوها را میگذارد . یکی از شهد و شراب حرف میزند و دگری از ثواب و عذاب . هر کس برای خود دکانی ساخته و کالایی برای فروش آماده ساخته است . درین "فیس بوک" از استاد زریاب و رضابراهنی و اکبر گنجی تا ملا تره خیل کوچی را میتوان پیدا کرد و باهاشان حرفید . هزار گونه آدم و صدهزار گونه آدم نما را میتوان یافت . یکی با نام مستعار بر مردم میتازد و چون میداند که نقاب زیبایی را بر چهره زده است . هیچ کسی نخواهد توانست وی را بشناسد و دیگری جنسیت خود را در پشت یک تصویر تغییر میدهد . زن مرد میشود و مردی با یک عکس و نام تبدیل به زنی زیبا و پر طرفدار میشود . و زنی ضعیف و ناتوان میتواند با یک عکس و یک نام مستعار در کنارش بدل به شیر غرانی شود و فریادش بلند تر از تندر میشود .

میایی و پشت کامپیوتر مینشینی و با دوستان مهربانی که در آنسوی این سیگنال ها نشسته و دارد برایت مینویسد دردِ دل میکنی ، از بدبختی هایت حرف میزنی و میتوانی  برایش از همه چیز بگویی . گاهی هم دلهره داری و میترسی که نکند این دوست چهره پنهانت که داری برایش مینویسی دشمنت باشد و گرگی در آمده در لباس میش .

از میان این همه نام مستعار از کجا بدانی که کی کیست ؟

......................................................................................

من خودم در همان نخستین روزهای آشنایی ام با این تندیسهء فریب و فریبایی دل و دین را از دست دادم . و سراپا شیفته و فریفته ی "فیس بوک" شدم .از شام تا بام پشت غمپیوتر نشسته یادداشتها و برداشتهای دوستان را میخواندم و در عکس های شان لایک میزدم در پای نوشته هایشان کمنت میدادم . نرم نرمک میدیدم که از فیس بوک جدایی نتوان کرد . من از این خراب کده همه چیز را یافته ام . با کسانی ارتباط پیدا کردم و گپ زدم که بدون این حضرت "فیس بوک" تا هزار سال سیاه هم نمیتوانستم  نامِ شان را یاد بگیرم . کسانیکه روزی و روزگاری دیدن شان برایم محال بود و گپ زدن با ایشان ناممکن . اکنون چنان معتاد شده ام که شاید با بهترین درمان پزشکی و در پیشرفته ترین شفاخانه ها هم نتوانم خود را معالجه کردن . ببینیم عاقبت کار مان بکجا خواهد کشید . پیش از دیدارم با این "فیس بوک" پلید چشمان روشن و مغز آرام و فعالی داشتم . از برکت "فیس بوک" حالا عینکی شده ام و ستون فقراتم کج شده و چون کشف گوژپشت شده ام . همه روز ازاین سپیده دم تا آن سپیده دم  چون بوم در بته ی غم مینشینم و به صفحه ی کمپیوتر چشم میدوزم . هی داد و بیداد از دست "فیس بوک" من اگر گلبدین راکتیار، ملا محمدعمر، حفیظ الله امین، بریژنف، چنگیز و تیمور و آتیلا و دیگر و دیگر راهیان و روندگانِ دوزخ  را ببخشم . این زوکربرگ و "فیس بوک" لعنتی اش را نمیتوانم بخشید .

..........................................................................................

سه چهار روزی نتوانسته بودم به "فیس بوک" سر بزنم . اعصابم خراب ، دهانم تلخ و بدمزه و چون معتادانیکه هیرویین نیافته باشند . رنگزرد و بد خلق شده بودم . گلویم خشک و زبانم به له له افتاده بود . تا اینکه دوباره در جایکی به دیدارحضرت "فیس بوک" نایل شدم و زیارتش کردم . بنا بر عادت همیشگی نخست درخواست های دوستان را قبول کردم و بعد از آن به پیامهای دوستان پاسخ دادم و بعدا رفتم سراغ مطالب تگ شده و نبشته های دوستان ، درپای غزل زیبایی که عنایت شهیر برایم برچسپ زده بود چشمم به کمنتی افتاد که شخصی بنام "یاد تو" نوشته بود . من این یاد تو را بدرستی نمیشناسم و همانطور که گفتم شناختن این همه آدمیکه در پشت نام های مستعار و تصاویر گونه گون پنهان شده اند کاریست بس دشوار و کاملا ناممکن . کمنتی بود به این مطلب "یک نوشته در فیسبوک نیافتم که اونجا نباشد. نمیدانم از این همه تملق این دونفر چه میخواهند؟" و بعدا نام من و الیاس صبوری را نوشته است و نصیحت هایی داشته و از دیدن لایک و کمنت ما در نوشته های دوستان عصبانی شده است . باز در کمنت دومی نوشته است "ماهاست که هیچ نوشته ای را در فیسبوک بدون لایک یا کامنت شما دونفر ندیده ام. بدون شک این یک نوع مگس شدن در ....است

به راستی منظور بدی از این حرفم ندارم و به هردوی شما احترام دارم این حرفم را در حد یک مشوره بخوانید

خوب نمیخواهم با بحث کردن شهیر را نیز عصبانی کنم." .... نخست میخواهم از "یاد تو "بپرسم که نازنین! اگر من و الیاس صبوری نوشته های دیگران را میخوانیم، لایک میزنیم و کمنت میدهیم . بخودت چه ضرری رسیده است که چنین فریاد و فغانت برآمده است ؟ . باری در یکی از نوشته های گلی ترقی خوانده بودم که" من نان چه کسی را آجر کرده ام؟" حالا هم نمیدانم که من در "فیس بوک" نان این «یاد تو» ی پنهان شده در پشت یک نام مستعار را آجر کرده ام یا نه . راستی تا جاییکه یادم میاید من با "یاد تو" هیچ پدرکشتگی و پلوان شریکیی ندارم . و نمیدانم که این نازنین نقابدار چرا و چه وقت از من خفه شده است . که دست به اینچنین مشورهء پر از زهر و زنگار زده است . آیا شما هم چنین مشوره و پندی از کدام نازنینِ نقابدار شنیده اید ؟ . و کمنت آخریش هم این است "اگر توهین هم باشد شما دو نفر مگس .... بیش نیستید . بهتر متوجه شوید " از خواندن این کمنت ها ، نخست خون در مغزم دوید شقیقه هایم درد گرفتند و شاید هم رنگم پریده و چشمانم سرخ شده بودند . هار شده بودم و میخواستم تمام دو و دشنام هایی را که در تمام شنیده بودم و یاد داشتم بریزم بر سر این نازنین نقابدار . باز لعنت بر شیطان فرستادم و لاحول ...... گفتم و دست به هیچ سیاه و سفیدی نزدم . لعنت بر زوکربرگ که برای فیس بوک یک آیین نامه نساخته است تا همه بدانند چگونه از فیس بوک استفاده کنند . و در هیچ جای دنیای فیس بوک من هیچ نوشته یی را ندیده ام که در آن از کمنت دادن و لایک زدن بر چیزهاییکه دوستان به اشتراک میگذارند ممانعتی به عمل آمده باشد . نمیدانم  این نازنین نقابدار ما از کجا چنین فتوایی را بدست آورده و ما را تکفیر کرده است ؟

راستی بعد از خواندن آن دیدگاه ها سری به صفحه ی این مشاور ارشد فیس بوک زدم در 1990 به دنیا آمده و نرسنگ خوانده است . و بر روی پروفایلش هم تصویر یک دختر زیبا است . دیگر هیچ عکسی ندارد که مشابهتی با عکس پروفایلش داشته باشد . من میترسم که این نازنین نقابدار پسری نباشد که از عکس دختر استفاده کرده و دارد کورکورانه ما را به تازیانهء تکفیر و توهین میبندد . باز هم دعا میکنم که روزی بیاید و با نام اصلیی خود بنویسد و مستقیم در چشم هم بنگریم و سوال و جواب کنیم .

به امید روزیکه از شر این همه نازنینانِ نقابدار خلاص شویم

 

 

بهروزخاوری

بیست و چهارم سرطان

کابل ـ افغانستان

پولیس جان! با دنده نزن ما دستفروشیم نه انتحاری

چاشت داغ این روزهای تیر(سرطان) در خیابان های خاک آلود کابل ، اگر چه کشنده نیست ، اما با نبود آب آشامیدنی صحی و سایر امکانات اولیهء شهر نشینی  سخت طاقت فرسا و آزار دهنده است .

آفتاب بیرحمانه گرمای سوزان خود را بر سر و روی شهروندان تشنه لب و حلق و کام سوخته  میریزد و همه جا را تفت و تنور ساخته است ، انگار میداند که این مردم آبی برای نوشیدن ندارند و خانه هایشان بر بلندی های کوه واقع شده است ، که  فقط با الاغ های مشک بر دوش میتوان آب را به آن بلندی ها برد .

من در گوشه  یی از جاده ی آسمایی ایستاده و منتظر موتر هستم تا دانشگاه بروم . انتظار کشیدن در هر شرایطی سخت است ، شاید در خیابان  های کابل سخت تر باشد زیرا در هر ثانیه بارانی از گرد و خاک  بر سر آدم میریزد و مردم را لحظه به لحظه به سوی سل و سرطان نزدیک میکند  .  برای فرار از گرمای خشن خورشید  به زیر سایبانی پناه میبرم  که کفشدوزی از کاغذهای سخت مقوایی برای خود ساخته  است . برای اینکه از سایبان کفشدوز بی نصیب نگردم و بیرونم نکند . از خیر  ده افغانی  میگذرم  و کفش هایم  را میدهم تا رنگ بزند .  در همین لحظه شور و غوغایی برپا شد ، بزن بزن   و بکوب و بگریزی شد که کمتر از روزهای انفجار نبود  کفشدوز بیچاره نیز کفش نیمه رنگ شده ام را بسویم پرتاب کرد و پا به فرار گذاشت  .

گداها ، آبفروشان ، کودکان اسپند بدست ، و بینوایان گوناگون دیگر نیز به سرعت میگریختند . من شگفتزده و حیران به این محشر مینگریستم و نمیدانستم که اصل ماجرا چیست . با دیدن پولیس های دنده به دست و خشمگینِ به اصطلاح نظم عامه که خود شان بی نظم ترین عامه اند . دریافتم که این همه آشوب و قشقرق بخاطر این است که این عالیجنابان یونیفورم پوش میخواهند  نظم عامه را بوجود آرند و بدین سبب مردم را میزنند و میتازانند .

در میان این گیر و دار چشمم به  صحنه یی افتاد که دلم را آتش زد و بجای اشک خون را از چشمانم سرازیر کرد  صحنه یی دلخراش و زجر آور که تا زنده ام از یادم نخواهد رفت .

دو پولیس چاق و چله با قیافه های وحشی و خشن دو کودک دستفروش را لت و کوب میکردند . و چنان با بیرحمی میزدند که انگار یک انتحار کننده را گیر آورده اند .  ایکاش این کودکان بزرگتر میبودند و اندکی هم  تحمل ضربات سخت و سنگین این درنده گان لباس پوشیده را میداشتند .  هردو کودک با قیافه های تکیده و لاغر بیشتر از پنج و هفت سال نداشتند . و در دستانشان چند دانه ساجق و گوگرد بود که میخواستند بفروشند و لقمه نان حلالی را پیدا کنند . کودکانی سوء تغذی شده و بس مردنی که پوست ترکیده و آفتاب سوخته ی شان حکایت از فقر ، بیچارگی ، و ناتوانی میکرد . این پولیس ریش تراشیده و بروت پهن  که با جنون سادیستی و مردم آزاری  بر بدن های کوچک و ناتوان شان لگد میزد . آیا فرزندی داشت ؟ اگر داشت چقدر او را دوست میدارد ؟  آیا فکر نمیکرد که اینها هم کودک اند و حق بزرگی بر گردن کلانسالان دارند ؟

کودکان با سر و صورت خاکی و دهن خون آلود التماس میکردند که « کاکا جان نزن نزن بس اس دیگه ایجا ها نمیاییم و چیزی نمیفروشیم ، توبه کدیم کاکا جان کاکا جان ... » لعنتی با قساوت و قدرت بیشتری میزد . گویا میخواست به دیگران نشان دهد که چه پولیس وظیفه شناسی است .  لعنت خدا و خلق خدا بر چنین وظیفه داران وظیفه نشناس  باد .

آیا کسی میدانست که این کودکان شب چه خورده اند ؟ از کجا معلوم که آنها نه شب چیزی خورده باشند و نه بامداد و با شکم گرسنه آمده اند تا چهار دانه گوگرد را برای مسلمانی فروخته و لقمه نانی بدست آرند ؟. از کجا معلوم که آنها از چه مسافت دوری آمده اند تا بازاری برای متاع ناچیز خود بیابند ؟  چه کسی میداند که آن دو کودک بخت برگشته و بینوا در آن چاشت داغ و دردآور با لب و دهن خشک شده با چه امیدی آمده بودند و چه چیزی میخواستند ؟

مردم زیادی جمع شده بودند و با چشمان بر آمده ، بل بل به این قصابی گرگان یونیفورم پوش مینگریستند و دم نمیزدند . کسی پا پیش نمیگذاشت .  خاموشانه  به این ضیافت  خون و خشم مینگریستند . چنین حالتی بی تفاوت و بی پروایانه را من تنها در هنگام چوپانی ام در روستای مان دیده بودم . هرباریکه گرگی می آمد و گوشت و پوست گوسپندی را میدرید . دیگر گوسپندان با چشمان دریده و حیران مینگریستند  . هیچ کاری نمیتوانستند بکنند حتی نمیگریختند و منتظر میماندند تا گله ی گرگها هرکدام شان را نوبت به نوبت نابود کنند  . بزها خیلی هشیار اند به محض دیدن گرگ پا به فرار میگذارند . امان از دست گوسپندهای نادان که همیشه قربانی سادگی خود میشوند شاید به همین سبب است که میگویند ما مردم گوسفندیی هستیم . مردم  نیز یک چنین حالتی را اختیار کرده بودند که همان صحنه های چوپانی هایم بیادم آمد .  من همیشه از دیدن بی چینین رویدادهای دیوانه میشوم و کنترل خودم را از دست میدهم . پولیس ها را دشنام دادم و فحش باران کردم . مردم زیادی در محل جمع شده بودند و بجای اینکه از من و کودکان دستفروش حمایت کنند . آغازیدند به سرزنش کردن من که چرا به پولیس بی احترامی میکنی و چرا  نظم عامه  را برهم میزنی ؟ . از شدت خشم و غصه خنده ام گرفت و بی اختیار قهقه زدم . با تلاش و تقلا موفق شدم دستفروشان را از چنگ پولیس ها رها کنم . هر دو کودک با سرعت  گریختند و من دیگر فرصتی نیافتم تا ببینم شان و بپرسم که روزگار شان چگونه است ؟ چند نفر نانخور دارند ؟ آیا از خود سرپرست بزرگتری دارند یا نه ؟ و این نوع فضولی ها که همیشه میکنم .

پولیس ها بجرم توهین به مقام شان و دست به یخن شدن با پولیس دستبند به دستم زدند و یکی دو لگد حواله ام کردند . و کشان کشان بردندم تا حوزه ی اول امنیتی که در آنسوی دریای کابل  در مندوی واقع شده است . زمانیکه از میان مردم عبور میکردیم همه چشمان بسویم دوخته شده بود و خیلی هم شرمیده بودم  خدا میداند مردم از دیدن دستبند بدستم چه فکری میکردند و چه گمانهای داشتند . یکی دوجای  پیرزنانی از دیدن دستبندم و این که دو پولیس با من اند و حشت کردند و دو دشنامی هم دادند . شاید فکر میکردند من جیب برم یا خلافی دیگر کرده ام .  به هر ترتیبی که بود به حوزه رسیدیم  و مرد محاسن سپیدی شروع کرد به پرس و پال که  چرا با پولیس درگیر شدی و چرا توهین کردی ؟ میدانی کسی که به پولیس دست بزند شش ماه حبس در انتظارش است . و این چیزها . من نیز تمام ماجرا را برایش شرح دادم . مرد مدتی دراز را فکر کرد و بعد گفت برو بچیم کسی کاری با تو ندارد .  سپاسگزاری کردم و از حوزه بر آمدم . خدا را شکر کردم که قضیه به درازا نکشید .

من نمیدانم که این دولت که همه اش از قانون و مقررات حرف میزند کجای کارش قانونی است ؟  این همه خرچ و مصرف بالای پولیس و آموزش دراز مدت پولیس ها به کجا میرود ؟ چرا با وجود این همه حقوق بشر ، جامعه مدنی و این چیزها که هر روز از رسانه ها تبلیغ میشود . پولیس های ریش تراشیده و نکتایی دار ما در خشونت و بیرحمی فرقی از طالبان ندارند ؟

نمیدانم چه زمانی به ارزش و حقوق اطفال پی میبریم و فرزندانی شاد و سالم را به جامعه تقدیم میکنیم .

خدایا! اطفال جنگزده و گرسنه ی ما را از شر چنین بلاها و بدی ها محفوظ دار

 

هشتم سرطان ـ 1390

بهروز خاوری

کابل افغانستان

ما کتاب ها از کی بنالیم ؟

خدایا! نسل موریانه ها را چنان زیاد کن که برگی از ما را نمانند که به دست آدمیان بیفتد

روزی و روزگاری بود که زاد و ولد میان مان خیلی کم می افتاد و خیلی ها کم بودیم و به شمار انگشتان یکدست در میان خلق میزیستیم . سالها میبایست آبستن بود تا کتابکی تازه متولد شدی و بدست آدمیزادی بیفتادی .
با اینکه کمترین خلقان خدا بودیم در میان مردم عزت و احترامی بس شگرف داشتیم . و جز از دبیران و حکیمان دگر کس بسوی مان نمیتوانست دست فراز آرد . و بی وضو کسی جلد مان را نه پسودی .
سالها و نسلها برفتند تا مردم اندک اندک بما خو گرفتند و هم نسلان من کم کم نیرو گرفتند .
در هربلده یی از بلادعالم قدر و قیمت مان بیشتر و بیشتر میگردید . باز هم دسته ی کمی از خلق مارا خواندندی و بدانستندی . دیگران همه ناخوان بودند و با شگفتی در ما نگریستی و برنادانی خود گریستی . از اینکه مردم ما را
خواندن نتوانستی درد کشیدیمی و پیوسته به غم همی بودیم که چرا مردم ما را نتوانند  بخوانند ؟ .
فرمانروایان زورگو و شحنه گان بی آبرو بی آنکه چیزی از ما بدانند مارا گرفته و در قفس های زرینی به حبس می انداختند تا کتاب دوستی خود را نشان دهند . مایان همیشه ازین وضع خود شاکی بودیم و ناراض زین همه ناپاکی میخواستیم هزاران هزار دانه از ما بدست هرکسی باشد و جمله خلق کتاب بخوانند . نه اینکه زندانی گیشه ها و گوشه ها باشیم و برای الماری ها تنپوشه ها ....
چرخ روزگار بگشت و این گنبد گردون لون دیگری از بازی برکار آورد . دوستان و برادرانم به بلاد مصر و یونان زنده زنده در آتش کباب شدند و مردک امرد پلیدی اسکندر نام بر کاخ های هخامنشی دست یافت و به اشاره ی روسبی بی عفتی بنام کامپاسپه همه ی مارا در آتش سوزانید و تمدن بزرگی را با وحشت و دهشت زیرخاک کرد .
بازهم مردمان گرد آمدند و به گرد آوری ما آغازیدند در اندک مدتی کتاب بود که در دست مردم میگشت و خلق بود که کتاب مینوشت و میخواند . هنوز بدرستی قد برنیافرشته بودیم و نفسی تازه فرو نبرده بودیم که موجودات دوپای دیگری از راه رسیدند و در ما بدیده ی دشمن دیدند . این اعراب ژولیده مو نه  ما را خواندن میتوانستند و نه از ما چیزی میدانستند و نه میخواستند بدانند . شهر بزرگی از ما را گشودند و از این همه کتاب به حیرت اندر بودند . که سالار ایشان سعد بن وقاص نام ، نامه یی برای عمر خطاب فرستاد و او را امیر مومنان میگفتند . عمر که خدایش ببخشاید گفت « آنهمه را به آب افکن که اگر آنچه در این کتابهاست سبب راهنمایی است خدا برای ما راهنمایی فرستاده است و اگر در آن کتابها جز مایه گمراهی نیست خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از این سبب آنهمه کتاب ها را در آب یا در اتش افکندند.» و ایشان نیز چنین کردند و رنج و زحمت چندین صد ساله ی مردم را تباه بکردند . سالها بیامدند و برفتند تا اینکه باز مردم اندک اندک به کتاب روی آوردند از زبانی به زبانی ترجمه میکردند و شوق و شوری پدیدار گشت . خدا بیامرزیدگانی فاطمیان نام در مصر و مغرب چندان کتاب گرد آوردند که در همه اقصای عالم مانند نداشت و دیگر جدا از قاهره معزیه ، بلخ و بدخشان تابغداد ، بخارا و بیروت ، دمشق و دهلی سمرقند و سغد نیشاپور و سیستان ، خلاصه از کنار اقیانوس اطلس و اندلس تا هند و سند و از یمن و یثرب تا ختای و ختن همه جا کتاب موج میزد و دانش بود که بر مردم میریخت . و زبان پارسی بود که چتر خرد را بر فراز مردم گسترده بود .
روزگار و چرخ غدار همیشه بر ضد ما میگشت و میکوشید تا آبی خوش از گلوی ما فرو نرود . مصر فاطمی که یکی از مراکز اصلی ما بود دستخوش آشوب ها گشت و شخص جنگاوری بنام صلاح الدین ایوبی بر آندیار دست یافت و چندان از ما بسوزانید که امروز هم از خاکستر ما جایگاهی « تل الکتب » نام به مصر بمانده و لشکریانش از چرم جلد ما برای خود پاپوش ها ساختند و هزاران هزار تای ما را به اروپایی های سرخ موی و کبود چشم بفروختند . این تنها ایوبی نبود که ما را بسوختاند . هر جماعتی کتاب جماعت دیگر را نابود میکرد و هر گروهی گروه دیگر را تکفیر مینمود . در ممالک عربی عباسیان کتب فاطمیان را سوختند و بربرها کتاب مصری ها را بفروختند . ازین منازعات و مشاجرات دینی ما بودیم که ضرر میدیدیم و دربدر میشدیم . در خراسان و هندوستان سلطان محمود که خدایش نبخشاید پنجاه هزار تا از ما را به ملتان بسوخت و فرزندانش کوشیدند نسل ما را بر اندازند . کتب فلسفه الهیات و حکمت بجز از تعداد کمی دیگر خریداری نداشت همه جا روحانیون و فقیهان بودند که با بی پروایی فرمان قتل ما را میدادند بی انکه از روز بازپسین بیمی به دل راه داده باشند و همین متشرعان بودند که خردمندان را به دار می آویختند . و تیکه داران دین بودند که مردم را از خواندن علوم طبیعی فلسفه و فزیک باز میداشتند . وسدی سهمگین را در برابر چیزفهمان روزگار پدید آورده بودند .
کتاب سوزی های آدمی زادگان را پایانی نبود . چنگیز تخم کتاب را در خوارزم و خراسان بر انداخت و نوه اش هلاکو در بغداد و بین النهرین نسل ما را بروفت . تیمور لنگ ، عثمانیان و صفویان به نوبت آمدند و در هر جا سری یافتند و کتابخوانی را دیدند بر دار کشیدند و مزه ی مرگ را برایش چشانیدند .
در هر دوره یی و در هر حکومتی جدا از آدمیان ما کتاب ها بودیم که در خاک و خون می افتیدیم و نویسندگان مان بودند که اگر بخت با ایشان یاری میکرد و از زیر تیغ جان بدر میبردند تازیانه و تکفیر در انتظار شان بود . در همین قرن بیستم که دیگران از برکت خواندن ما بر کره ی ماه و مریخ بالا شدند بازهم بودند کسانیکه به کتاب به دیده ی دشمن مینگریستند و از ظلم شان خوانندگان و خواهندگان ما خون میگریستند . اگر عبدالرحمن فیض کاتب را  زنجیر و زندان داد نوه اش امان الله که بسیار هم مدرن و معروف بود جلد سوم و چهارم سراج التواریخ کاتب را به کشتن داد و نابود کرد . نادر و محمدگل مومند نه تنها  ما را نابود میکردند بل نویسندگان ما را نیز در چاه ها و  سیاهچال ها پوسانیدند و نابود کردند . میر غلام محمد خان غبار افغانستان در مسیر تاریخ را نوشت و این کتاب سالها در توقیف بود تا رها شد .
سالها یی آمدند که روی ما بیگناهان را ناحق و ناروا سیاه میکردند . و کسانی بودند که در تب فاشیزم میسوختند و همه چیز را دگرگون مینوشتند و کتاب ها را تحریف میکردند و تاریخ را به دل خود نوشتند . و ناحق همه چیز در پای ما بیچاره ها ختم میشد . تب فاشیزم چنان میسوختاند شان که نویسنده یی چون عبدالحی حبیبی نیز بر خاست و دست به تحریف حقایق زد .
روزی و روزگاری آمد که همه چیز سرخ شد و هر چیزی که بر روی ما
 نوشته میشد سرخ بود . و بوی خون میداد . بدبختی از هر طرف بر سر مان میبارید و همه چیز در هم و برهم شده بود . روزگار مان بد بود بدتر شد . تا اینکه وضعیت تغییر  کرد و جنگ شیفته گان و تفنگباره گان دیگری بر روی کار آمدند و در آتش جنگ شان هم کتاب را سوزاندند و هم کتابدار را .
اکنون روزگاری آمده که دموکراسی و آزادی را تبلیغ میکنند . ولی در همین دموکراسی و آزادی بیانی که بنام ساخته اند نیز بر ما کتاب های بیچاره ستم روا میدارند و چیزهای دروغی را بنام ما ختم میکنند . حقایق را وارونه مینویسند و قفل بر دهان آزادگان و آزاد اندیشان میزنند .
ارد بزرگ اندیشمند سر شناس ایرانی چه خوب گفته است و «هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است» .
در همین روزگار سلطان کرزی بدتر از روزگار سلطان محمود بر ما خرابی وارد کرده اند ناشران بیچاره از ایران ما را خریده و به افغانستان آوردند تا مردم جنگزده بخوانند در حالیکه نمیدانستند که بر اریکه ی قدرت کسانی اند که نه خود مارا میخوانند و نه میگذارند که دیگران بخوانند . و هزاران دانه از ما را در دریای هلمند انداختند و کتاب سوزی های قدیم را تازه کردند . هی ...هی ... افسوس به حال ما .

خدایا! این خلق ما را نمیخواهند و نه ما اینها را میخواهیم پس هر دوی ما را از شر همدگر  برهان .

بهروز خاوری
کابل ـ افغانستان
7 تیر(سرطان) 1390

آزرده کردگژدم غربت جگر مرا

روزی بود و روزگاری ، که ما نیز از خود جا و مکانی داشتیم و دم و دکانی . برای خودمان کار میکردیم و لقمه نان حلالی را از گلو فرو میبردیم . نه کس را به کس کاری بود و نه اذیت و آزاری .
وطن ، وطن بود و ما وطندار . از خود دلی داشتیم و دیاری ، در خانه های گلینی روز را به شب می آوردیم و با چراغ های مسینی شب را به روز میسپردیم . هرکس به کار خود مصروف و مشغول بود بازرگان به بازرگانی خود میرفت و چوپان به چوپانی خود . مرزی داشتیم و مرزبانی . و وطن از خود نامی داشت و نشانی .
هنوز همه خلق به غلامی و بخل و بدبختی عادت نکرده بودند . آزادی و آزادگی را پاس میداشتند مردان کارزار و دلیران عرصه ی پیکار را قدر و قیمتی بود . بزرگان را مقامی بود و از خوردان احترامی . در چهره ها شادیی بود و در کلبه ها آبادیی . خانه ها از پای بست ویران نبودند و خلق چنین سرگشته و حیران . نه غمی بود و نه وهمی ....
ًًٌٍَُِتا اینکه روزگار بگشت و چرخ غدار بازی دیگرگونه یی برکار آورد . درد و دریغ جای دلداری را گرفت و خشم و خشونت همه جا حاکم شد و نامردی و ناسپاسی قایم . مهر از دلها برفت و محبت از چشم ها نه رحم و عطوفتی ماند و نه مردی و مروتی . شیطان در دلها خانه کرد و افکار اهرمنی در سرها لانه . دیوان و دیوخویان از هرسو جادو و جنبل، جرم و جنایت را دمیدن گرفتند و باد های سموم وزیدن .
نیمی از خلق وجود خدا را انکار کردند و نیمی از خداپرستان وجود خلق خدا را . برادر چشم برادر به چاقو بیرون کشید ، و پسر دل پدر را از دلخانه بی جا کرد . خواهر به طمع دست خواهر قطع کرد و مادر گوشت دختر را بدندان جوید . دستانیکه پیش ازین نوازش میکردند آرامش را از مردم گرفتند و انگشتانی که چون در مینوشتند خامه ها را فگندند و ماشه های تفنگ را چسپیدند .
جوی های خون جاری شد و خلق خدا متواری . هرکس دست زن و فرزند بگرفت و به کناری گریخت و پای های دردمندِ مان ذره ذره خاک غربت را بیخت . رفتیم و رفتیم به ملک های نا آشنایی را دیدیم و طعم تلخ غربت را چشیدیم .
روزی و روزگاری رسید که پدر در شهری ماند و دختر در شهر دگری . برادر در چستجوی برادر گم شد و مادر در حسرت فرزند جان داد . خواهر در آرزوی دیدار خواهر کباب شد .
چشم ها چنان اشک ریختند که دگر اشکی نماند و در دلها چندان خون ریختند که بی حد و بی حساب شد .
نیمی رفتیم در دیار مردم خود را در هجر وطن سوختاندیم و نیمی در خانه و لانه ی خود ماندیم که آتش جنگ ما را سوختاند . نیمی در سراسر جهان پراگنده شدیم و نیمی در وطن از دست دژخیم و دشنه پروبال کنده شدیم . آری چقدر سخت است غربت و درد هجرت . هر کسی میکوشید که برهاندازین ورطه رخت خویش .
دگر هیچ ماهیی در هیچ دریایی گرسنه نماند . چرا گرسنه بماند ؟ از جنگ گریخته گان افغانستانی طعمه ی خوبی برای ماهیان آب های سراسر جهان اند .
آری دگر مغاکی نماند که جسدی از ما در آن نباشد و دگر جنگلی نماند به جهان که درندگانش پاره یی از بدن مان را ندریده باشند و به سراسر جهان ، وجب زمینی نمانده بود که کودکی از ما در آن بخاک سپرده نشده باشد .
پدر در کابل از اصابت راکت شهید شد و پسر در آبهای یونان طعمه ی ماهیان دریا شد ، دختر بدست قاچاقبران گرفتار شد و از روسپی خانه های دوبی و دوحه سر برآورد . و مادر پیر و شکسته سرانجام در آسایشگاه مسلولین در شهرکی دور افتاده یی از توابع کالیفورنیا چشم از جهان پوشید . اکنون بعد از سالها بستگانش در صدد آوردنش هستند اما چه کسی بداند؟ که این پیرزن در زیر درخت زیتونی در ساحل اقیانوس خفته است .
در جهار سوی جغرافیای جهان گم شدیم و با نسل های مختلفی در هم آمیختیم نخست زبان خود را فراموش کردیم و بعد پیوندهایی بستیم با بیگانگان مختلف و نسل خود را از اصالتش باز داشتیم و در نهایت هویت خود را گم کردیم . اکنون فرزندان ما زبان پدر و مادر ما را نمیدانند و به زبان هایی حرف میزنند که روزی و روزگاری نامش را نمیدانستیم که چیست ؟
آری چقدر درد و دریغ است که در اروپا و امریکا لخت مان کردند که مبادا سوغات مواد مخدر را با خود آورده باشیم .
و در ایران از طبقه ی شانزده ام ساختمان انداختند مان پایین که افغانی استی .
در پاکستان دست و پای مان را شکستاندند . که چرا به اینجا آمده اید .
کمرهامان در زیر بار مردم خم شد و از آبله ی دست ما دیگران سیر شدند ولی ما گرسنه ماندیم . برای دیگران قصرها و بلندمنزل ها ساختیم ولی خود مان در زیر پل ها و در داخل تونل ها شب ها را صبح کردیم . امروز در هر جای دنیا که بگردی نشانی از کار ما را حتمن میبینی .
ولی چه کسی باور خواهد کرد که مهاجر گمنام و گرسنه یی این بناهای رفیع و بلند را ساخته باشد و چه کسی یاد ما را گرامی خواهد داشت ؟
آیا امروز ایرانیی ، پاکستانیی ، عرب و اروپایی قبول خواهد کرد که روز و روزگاری سرکها و ساختمان هایشان را با دستهای پرپینه و آبله ی مهاجر افغانستانی ساخته اند .
از اینکه پناه مان دادند سپاسگزار شانیم و اگر گله یی کنیم از چشمان خود گله کرده باشیم ولی ایکاش فرزندان ما را میگذاشتند که درس بخوانند و تعلیم ببینند .
نیمی از ما در ملک مردم ماندگار شدند و خوی و خواص همانجا را گرفتند و نیمی دیگر بازگشتیم اما چه بازگشت تلخی!
مدت ها بخاطر لهجه و رفتار متفاوت مان تحقیر مان کردند . ایرانی زده خواندند مان . تهمت جاسوسی و ایران پرستی را بر ما زدند . به رفتار و کردار ما خندیدند ، ادا و اطوار مان را در می آوردند . و چه بدبختی هایی که ندیدیم و نکشیدیم .
این بود سهم ما از سالها غربت و بدبختی ، مزدوری و تحقیر و توهین شدن مان در ملک مردم .
از درس و تعلیم بدور ماندیم که ماندیم .
اما چقدر جای افسوس و افسردگی است . برادران همزبان ، همدین و هم فرهنگ ما . بجای اینکه چون برادر بزرگتر دست ما را بگیرند و بسوی خوشبختی رهنمایی مان کنند ما را به زندان افگندند و در پاسگاه هایشان پوسانیدند .
از دگران گله یی نیست ما را ولی از برادران همزبان خود گله میکنیم . زیرا شاعری گفته است .
هرکس بطریقی دل ما میشکند
دوست جدا دشمن جدا میشکند
دشمن گر شکند باکی نیست مارا
گله زدوست است که او چرا میشکند

اما گناه آنها نیز نیست . چون خود در صلح و صفا بسر میبردند و سیر بودند . بیچاره ها نمیدانستند که ما از بیم و بلای گلوله و گرسنگی میگریزیم و به کشور شان پناه میبریم بازهم میگویم خانه شان هزار بار آباد و آبادتر باد . که ما را پناه دادند .
روزی و روزگاری بود که
بیمار، دلشکسته و بیزار از همه چیز از غربت برگشتیم . آری اکنون دیگر آب از سر ما پریده بود . و ناگزیر به زیر پل ها و پلچک ها پناه بردیم و به دنیای گند موادمخدر پناه بردیم اکنون دیگر همه از ما بیزار اند و ما بیزار از این دنیا .
های مرگ! مرگی آرام و بی درد سر کجایی ؟ تا ما را از این همه تحقیر و توهین برهانی. های مرگ! همگان از تو بیم دارند و میگریزند ولی ما ترا دوست داریم و ترا بسوی خود میخوانیم . چرا نمی آیی و ما را بیغم نمیسازی؟
مرگ باور کن صمیمانه منتظرت هستیم و با گرمی و خوشرویی ترا در آغوش میگیریم . فقط همت کن و یکبار بیا .

دوم تیر (سرطان) 1390
بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان