با
خود گفته بودم که چشم بر زشتی و درشتی شان ببندم، لب نگشایم و به کسی
ننمایم. لیک کو چشمی که نخواهد و نتواند دیدن و کو دلی که از پلشتی شان
نیاید به کفیدن؟ آخر این مشتی جاهلِ عربده کش کجا گذارند آدمی را به صبر و
تحمل و از گندکاری ها شان کند تغافل، و بر ناروایی ها شان ورزد تجاهل، شما خود گواهید ای خلقِ کابل!
داد از دست این ابلهگکانِ زورمند و تناور، که در دریای خودپرستی و پستی
شده اند شناور، دمار از روزگار خلق بر آورده و در دنیای پر زرق و برق خود
غرق شده اند. مویها روغنین و چرب تا شانه و دستمالی از گردن آویخته،
آبروی خود و مسعود را جملگی ریخته، خاکِ بی خردی بر سر خود بیخته و به قولِ
مادرکلانِ پیرِ من "همه اند از تۀ دار گریخته". هیچ دشنامی بر زبانم نمی
آید و نمی خواهم هیچ جانوری برنجد از من که چرا نامِ مرا گذاشتی بر اینان،
اگر پندارید که این بدبینانه است لعنتِ خدا بر بدبینان، دیروز نانی
نداشتند برای خوردن، امروز از دزدی و ددی رسیده اند به جایی که کسی را
یارای بازگیری و بازخواستی نیست و مرا از خدا برای گم شدن شان درخواستی
نیست.