آن
روز دلهرۀ عجیبی داشتم، شوق و هراس هر دو باهم و درهم، اولین بار بود که
پایم را به مکتب می گذاشتم و این می شد مساوی با کم شدنِ مدت گاوچرانی،
خیلی خوشحال بودم چرا که نه؟ آخر نیمی از روز را مکتب خواهم رفت و رفتم، بر
خلاف دیگران که پدری، عمویی، برادربزرگی یا کسی از فامیل با هاشان برود تک
و تنها رفتم. مکتب را بلد بودم می دانستم کجاست، دفترچه در دست و مدادی در
جیب، دروازۀ کهنۀ مکتب با آن دیوارهای نیمه
فروریخته هنوز هم هر لحظه در ذهنم فرو می ریزند و حافظه را سرریز از خود
می کنند. از پله ها بالا آمدم اندکی هم مغرور شده بودم و گردن افراشته؛ اما
لرزان و ترسان، مغرور از شلوار نوی که پدر برایم خریده و شبیه به پوست
پلنگ هایی بود که در کوهِ پشت خانه مان پرسه می زدند و از تیررس مجاهدانی
می گریختند که شلوارهایی مشهور به پلنگی بر تن شان بود و شکار پلنگ و آدم
تنها تفریح شان. ترسان از محیط ناشناخته و آموزگارهایی که هیولاهای ترس
ناکی بودند در ذهن ما، همانند مجاهدان که هیولاهایی بودند به واقعیت و
چپاول های شان پایان نیافتنی و قصۀ شان را از بچه های کوچه بسیار شنیده
بودم. پله ها و میدانِ خاکییی را طی کردم که بعدها هر روز در آن ما را صف
می بستند و به خاطر غیرحاضری چوب می زدند که مردی از روبرو آمد، همین الان
هم که چشم هایم را می بندم مردی با پیشانی بلند و جلادار از عرق و آفتاب،
قدی کوتاه و بروت های کوچکِ هیتلری در سراسر چشمم می دود و مغز را می
آشوباند از خود و با خود.
مردی از جنس شرافت و صداقت و مردی ساخته شده
از مهر و خشم، مهری مداوم و خشمی زودگذر. اندکی دیرتر دریافتم که این آدم
مدیر مکتب است و فرمانش بر مکتب جاری و جایگاهش در آن حوالی بس بلند.
بار بار از گناهم در گذشته بود و معافم داشته بود از چوب خوردن، در آن سال
ها می پنداشتم به سبب این که پدرم یگانه معلم درس تاریخِ آن مکتب است و هر
روز با افغانستان در مسیر تاریخ زیر بغل و گروهی از بچه ها از پشت به مکتب
می آید از مجازات معافم می دارد سال ها بعد برایم گفت دلش به نحیفی ام می
سوخته و نمی خواسته دانش آموز سال اولی مردنییی را به فلکه ببندد که برای
دانش آموزان سالِ آخر شعر سنایی (ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار .... و
الخ ) می خواند و ناصر خسرو و چه گوارا را می شناسد.
بینی پسری را
شکسته بودم و دختران صنف دوم را متلک بار کرده بودم که یادم نیست چی بود هر
چه بود پایم را به اداره کشانده بود و به خطِ بینی کشیدن که سر باز زدم و
نپذیرفتم، ترسانده بودم به اخراج از مکتب و سه پارچۀ جبری؛ خون در رگ هایم
یخ بسته بود از ترس، اما روحِ خبیثم آرام نمی گرفت و هر روز دستۀ تازه تری
از گل به آب می دادم.
دانش آموز سالِ چارم بودم و سیزده روز مکتب
نرفتم، از بی کفشی و پابرهنه بودن، با گاوهایم از دشت بر می گشتم که دید و
کلی نصحیتم کرد، گفت پابرهنه بودن عیب نیست مکتب نرفتن عیب است، اکنون که
پدرت نیست باید بیشتر زحمت بکشی و درس بخوانی وقتی که آمد نباید کم بیاری
در درس، فردایش موزۀ پلاستیکی سیاهی برایم آورد و باز شدم مکتب رو.
بار بار از مکتب دورش کرده بودند مسوولانِ مسوولیت نشناسِ آموزش پرورش و هر
بار می کوشید به نوعی و به نحوی بیاید و دلداری مان دهد از نبودش و آدم
باشیم در نبودش.
همان سال چارم و برای آخرین بار مدیرم بود، شانزده سال
تمام ندیدمش و یک بار هم برای کوتاهی در جای دیگری دیدیم و گپیدیم، اما
خیلی کم و کوتاه.
امشب شنیدم که رفته است و برای همیشه، دیگر هیچ کودکِ
پلنگی پوشی در اولین روز آمدنش به مکتب مردی را نخواهد دید که پیشانی
بلندش بدرخشد از آفتاب و عرق و بروت های کوچکِ هیتلری داشته باشد و دانش
آموزِ نحیف و شیطانش را مجازات نکند و دلش بر نحیفی ش بسوزد.
دیگر هیچ مدیری نخواهد بود که برای دانش آموز صنف چارمش موزه های سیاهی بیاورد و تشویقش کند به مکتب رفتن
یادت جاودانه باد مدیر دوست داشتنی من امان بیک زیوری و روحت شاد