c

پرسش 

شما ای بردگان آز

شما ای بدگهر تاریخ پردازان افسون ساز

که بی آزرم

زجادویان دنیای کهن افسانه بنوشتید

و از کشور گشایان ستمگر داستان گفتید

وز آن خودکامگان اهریمن کردار

خدایان ساختید اندر پرستشگاه پندار سیاه خویش

و دامان پلید آن ستم کیشان خودبین را

زدیبای سپید ابرها پاکیزه تر خواندید

من اینک پرسشی دارم

که اندر سنگر پیکار جان بسپرد؟

که اندر کارزار مرگ پای بفشرد؟

نزد در راه ننگ آگین دشمن کام

نبودش آرزو تاهم نبردانش زبون باشند و دشمن کام

که را شد دودمان برباد؟

که را شد زندگی تاراج؟

که برپیکان زهر آگین دشمن سینه کرد آماج؟

که تا پیرایه زرین پیروزی

به روی سینه فرماندهان تابید؟

نگارین کاخ های شهر یاران را که آذین بست؟

و اندر سده های ببره پشین

که برپا داشت شهرستان بابل را؟

برای پیکر فرمان روایان در کران نیل

هرم ها را کی پی بنهاد؟

و دیوار سترگ چین با دست کی ؟ با رنج کی شد آباد؟

شما ای بدگهر تاریخ پردازان افسون ساز

که نفرین باد بر آیین تان آیا نمی دانید؟

که ما هستیم، ما آن راستین سازندگان تاریخ

کز خون ما

وز اشک گرم کودک بیمار ما

هر برگ این دیرینه دفتر را نشان باشد

شما ای بدگهر تاریخ پردازان افسون ساز

که نفرین باد بر آیین تان آیا نمی دانید؟

که ما هستیم، ما آن راستین سازندگان تاریخ

کز ژرفنای تیره و خاموش دنیای کهن راهی

به سوی مرزهای روشن امروز بگشادیم

 

Friday Fiction: One Weird Night Fiction Friday fiction for children friday  fiction kids personal writing picture sto… | Rainy night, Beautiful nature,  Halloween gif

 

 ازان جزیره برون آی،‌ای جزیره‌نشین!
که اشک آینه‌ها
حباب طوفان شد...
پیام سبز گیاهان ز یاد باران رفت
و تیر لحظۀ امید
به هرزه‌پویی برگ خزان به خاک نشست
به‌ ناکجایی دنیای مرده‌گان پیوست
و مرغ نام نجیب تو‌ای خجسته‌ترین
به داربست کبود فسانه‌های کهن
به‌باغ کاغذی یاد‌ها نشیمن ساخت
نه راهبی، نه جذامی، ازان جزیره برون آی
ازان جزیره که هر نخل بر کرانۀ آن
صلیب مرگ پیام‌آوران خورشید است
ازان جزیره که هر سنگ و سنگ‌ریزۀ آن
به زهر شسته خدنگیست
که آشیانۀ مرغان را
به‌روی گسترۀ زرد مرگ می‌ریزد
دران جزیرۀ خاموش موریانۀ ترس
کتاب روح ترا برگ‌برگ خواهد خورد
گزافه‌گوی‌ترین روز را که می‌گفتی
نگین افسر زرّین روزگارانست
خود از سلالۀ ظلمت بود
تبار تیرة شب را سپاس ننگت باد
ز هرزه‌تازی این شبروان درنگت باد
ازان جزیره برون آی
در آبگینه نگنجد غرور سرکش موج
شکست تاک فرو‌خفته دور باد از تو
که نخل‌های بلند ایستاده می‌میرند
ازان جزیره برون آی
گمان مبر که در آن‌جا نیز
تهیست جای یهودا کنار سفرۀ تو
گمان مبر که در آن‌جا نیز

سرود خویشتن خویش را شباهنگام
زچشم سایۀ خود پنهان
به‌گوش باد توانی‌گفت
ازان جزیره برون آی
شکوه سبز گیاهان باغ فردا را
به کار گیر و سلامی به آفتاب رسان
به‌سوی روشنی سرخ سرنوشت بران

A rainy night;Beauty Is Worth A Gif | Rainy night, Love rain, Rainy days

شعری از ليلا عبوج شاعر لبنانی را که ازسوی استاد واصف باختری در قالب غزل برگردان شده است 

سرنوشت ميهن من

ايا که بي خبری از سرشت ميهن من
به دست کس نفتد سرنوشت ميهن من
هزار واحهء ديگر در اين بيابانست
تو خوش که شعله فشاندی به کشت ميهن من
ز خون پاک جوان ( دروز ) گلگونست
چه جای کوه و دمن خشت ، خشت ميهن من
تو راه خويش بگير ای تبار اسرائيل
مراست ارث پدر نيک و زشت ميهن من
کنشت ميهن من نيز جای دونان نيست
نماز خويش مخوان در کنشت ميهن من

 

ر          Sign in | Nature pictures, Landscape, Beautiful gif

 

 

نوحه...

چرا به سوی فلقها دری گشوده نشد سرود

فجر ز گلدسته ها شنوده نشد

چه بذرها که فشاندیم در کویر خیال

یکی جوانه نبست و یکی دروده نشد...

سخن مدیحة کبر تبر به دستان گشت

شکیب تلخ سپیدارها ستوده نشد

ز بهر خصم فراهم شد ار فلاخن کین

به جز به ناصیة دوست آزموده نشد

دل از گزافة امروزیان به هرزه گداخت

ولی حماسة فرادییان سروده نشد

 

 

 

 

پرتو نادری

شـــعر پــای‌داری در رنگیــن کمـــان ســروده‌هــای واصف باختـــری

برای جست و جوی شعر مقاومت در سروده‌های استاد واصف باختری نیازی نیست تا شعرهای او را زیاد برگ گردانی کنیم. می شود گفت که او از همان سپیده دم شعر و شاعری با تعهد، آگاهی و پرخاش  و اعتراض روشن‌فکرانه سروده است. واصف تا از مرزهای تجربه‌های نخستین این سوتر گام می گذارد، صدای پرخاش، اعتراض  و تعهد او اوج و رسایی بیشتری پیدا می کند. این صدا گاهی شپیوری است در نبردگاه بزرگ زنده‌گی و مرگ، درنبردگاه هستی و نیستی، در نبردگاه داد وبی داد و در نبردگاه اهورامزدا و اهرمن.  گاهی هم این صدا زمزمۀ عاشقانۀ چشمه سارانی است که از کوهستان سبزی و ناشناخته‌یی جاری می شوند. شعر او را می توان به طیف نور همانند کرد.طیفی تنیده از امواج گوناگون ورنگین. می شود این طیف نور را از منشور اندیشه، تخیل  و عاطفه عبور داد و آنگاه  زیبایی های آن را حس کرد و از حس خود در پیوند به هریک سخن گفت.  در این نبشته ما را نه هوای سخن گفتن در پیوند به این همه امواج رنگین است و نه هم یارای آن. این‌جا بحثی داریم هرچند نا گسترده در پیوند به موج رنگین شعر مقاومت  در  رنگین کمان سروده‌های او؛ اما نمادگرایی‌های گسترده و گاهی ابهام آلود شاعر مجال چنین بحثی را نیز تنگ می سازد. شاید بتوان گفت واصف باختری یکی از نمادگرا ترین شاعر روزگار ماست. این ویژه‌گی شعرهای او را نه تنها در سطح کشور؛ بلکه می توان در سطح  حوزۀ گستردۀ زبان پارسی دری  نیزمطرح کرد. او از این نقطه نظر و بسا جنبه‌های دیگر  در ردیف نخستین‌های شعر معاصر پارسی دری  با استواری تحسین بر انگیزی گام برداشته است. هرچند گاهی این نمادگرایی و کاربرد  واژگان کهن متونی،  زبان فخیم شعری، تلمیحات تاریخی ، مذهبی و اسطوره‌‌یی پاره‌یی از شعرها و عمدتاً  شعرهای آزاد عروضی و سپید او را چنان در پشت شبکه‌های پیچیدۀ ابهام فرو برده است که ذهن خوانندۀ عادی و حتا گاهی آموزش دیده‌گان نیز نمی توانند، پیام شاعر را به درستی در یابند. شاید هم گاهی آن پیامی را که شاعر می خواهد برای خواننده‌گاش برساند، نیاز به این همه ابهام پردازی نداشته باشد! او حتا در پیوند به کاربرد نمادها، اسطوره‌ها، تلمیحات و واژگان آرکاییک نیز مسووُلیت بزرگی نشان می دهد و این همه تنها تزیینی برای شعرهای او نیستند؛ بلکه افزارهای اند برای بیان اندیشه‌ها و پیامی که می خواهد برای خواننده‌گان خود برساند. شعرهای پای‌داری او نیز از چنین چیزی به دور نمی مانند، یعنی این گونه شعرهای او نیز به درجه های گوناگون نمادین اند. هرچند شعر پای‌داری در دورن کشور در ادامۀ دهۀ چهل، پنجاه و شست خورشیدی با تفاوت‌هایی، شعرنمادین است؛ اما در این میانه شعر واصف باختری بیشترینه به نمادها پناه می برد. به این نکته نیز باید توجه داشت که در شعرهای او این نمادها به گونۀ دقیق در برابر هم و در کنارهم قرار می گیرند ، زنده و پویا اند، از آغاز تا پایان شعرحرکت می کنند و هر کدام وظیفه‌یی در شعر دارد. این حرکت نمادها در شعرهای او ما را به ژرفای شبکه‌های پیچیدۀ مناسبات اجتماعی و سیاسی جامعه رهنمایی می کند. انسان‌ها در شعرهای او در سیمای همین نمادها هستی می یابند و ظاهر می شوند. جامعه و زنده‌گی اجتماعی را برای ما می نمایانند. جامعه‌یی که همیشه تشنۀ آزادی و عدالت اجتماعی بوده است. جامعه‌یی که پیوسته در زیر چکمه‌های نظام‌های مستبد و شلاق تجاوز بیگانه زجر کشیده است. از این نقطه نظر او یکی از نام آور ترین شاعران پای‌داری روزگار ما نیز هست؛ اما یک شاعر پای‌داری نمادگرا. البته  میزان این نماد گرایی در شعرهای پای‌داری واصف در دوره های گوناگون زنده‌گی سیاسی – اجتماعی افغانستان  درجه‌های گوناگونی می یابد. مثلاً چنین شعرهای او در دهۀ شست خورشیدی بیشتر نمادگرایانه می شوند تا شعرهای دهۀ چهل و پنجاه . « زنده‌گی چیست»، یکی از سروده‌های واصف باختری، در دهۀ چهل خورشیدی است. این شعر شاید پاسخی باشد به شعر« زنده‌گی» از محمود فارانی، در گزینۀ « آخرین ستاره»، که در پاییز 1338 خورشیدی  سرود شده است. زنده‌گی چیست برق رخشانی که از آغوش ابرها خندد یا شهابی که نیمه شب بر دیو راه این کاخ بی‌ستون بندد نور لرزان شمع صبح‌گهی که دمی  بزم را کند روشن ظلمت شب که با تبسم صبح از فراز جهان کشد دامن بوی جان‌پروری که از مجمر هم‌رۀ  شعله‌یی برون ریزد نغمۀ دل‌نشی سحر آمیز کز سر انگشت چنگ زن خیزد نفس بسملی که بازی دهر خون او را به خاک آمیزد اشک رخشندۀ که لمحۀ چند سر مژگان دل‌بر آویزد حرف کوته ... حیات زود گذر لحظه‌یی هست بین مرگ و عدم لیک این لحظۀ پر از اسرار ابدیت بزاید از هردم در برش خفته جاودانی‌ها به نهادش نهفته راز زمان دل او هم‌چو قعر دریا ژرف پهنه اش چون سپهر بی پایان هدف آفرینش گیتی است این معمای دلکش و مرموز این طلسم شگفت و راز شگرف سر به سر بسته رمز فکرت و سوز محمود فارانی، آخرین ستاره، 1342، ص 4-5. محمود فارانی در این سرودۀ  گونۀ نگرش فلسفی نسبت به زنده‌گی و هستی دارد، از دیدگاه او زنده‌گی و انسان هدف آفرینش است و انسان معنویت طبیعت و هستی است. انسان است که می اندیشد هم به خود، هم به هستی پیرامون و هم به آن هستی برتر. طبیعت در انسان  است که بیدار می شود و از ماده آن سوتر گام بر می دارد و به خرد و اندیشه دست می یابد و رازماندگاری انسان  نیز در همین معنویت اوست؛ اما فرصتی که انسان برای شناخت هستی دارد بسیار اندک است.  چنین است که زنده‌گی در هییت انسانی اش معمایی است دل‌کش و مرموز، لحظه‌یی پر از اسرار که  جاودانه‌گی‌هایی را در خود می پرورد؛ اما کوتاه است و زود گذر. نگاه فارانی نگاه عام فلسفی به زنده‌گی است نه نگاه مشخص سیاسی. واصف باختری در شعر « زنده‌گی چیست؟» از چنین دیدگاهی به زنده‌گی نگاه نه کرده، بلکه در این شعر نگاه او نگاه سیاسی است و نگاه جامعه شاسانه. از این دیگاه به پاسخ فارانی پرداخته است. شاید این پاسخ گونۀ فراخوانی است برای فارانی و شاعران دیگر که با کاروان مبارزۀ سیاسی  بپیوندند. واصف زنده‌گی را میدان مبارزه  می داند در برابر زورمندان و زرمندان و شاعر که می خواهد فریاد زمان خود و مردم خود باشد باید به میدان مبارزه در آید.  هرتعریفی از پدیده‌یی وابسته به زاویۀ دید ما است. چنین است که ما همیشه از پدیده‌ها تعریف‌های گوناگونی ارائه می کنیم.  در شاعری نیز این چگونه‌گی دید ما به هستی و زنده‌گی است که ویژه‌‌گی‌هایی را به شعر می بخشد. گونه گونی دید و نگاه به هستی است که جهان شعر را این همه رنگارنگ ساخته است. هیچ شاعری پای‌بند بر این امر نمی تواند باشد که از همان زاویه‌یی به هستی نگاه کند که شاعر دیگری نگاه می کند. شعر « زنده‌گی چیست» واصف باختری که به سال 1342 خورشیدی سروده شده،  یک شعر سیاسی است و در نهایت شعر پای‌داری، در برابر یک نظامی که نمی تواند و حتا نمی خواهد شهروندانش را به گفتۀ معروف به یک چشم نگاه کند و به دادگری بپردازد. چنین است که واصف در برابر نظام می ایستد و مردم را  به فرو پاشی نظام امید می دهد. زنده‌گی نیست برق تابش‌گر که کشد خط زر به لوح سپهر یا کران افق که صبح‌گهان چهره آراید از درخشش مهر زنده‌گی نیست چشمه‌سار هوس زنده‌گی نیست نوش‌خند سحر تا بدانی که زنده‌گانی چیست باز کن دیده‌گان ژرف‌نگر زنده‌گی ماه مهر گستر نیست که به روی جهانیان خندند دیوی خون‌خواره‌یی بود کز خشم دست وپای ستم‌کشان بنددد زنده‌گی جیست مرگ عشق و امید اندرین شهربند جور و جفا اندرین بوستان بی بر و بار اندرین روزگار جان فرسا زنده‌گی چیست شادکامی وعیش بهر غارتگران وبدگهران زنده‌گی چیست نا توانی و درد بهر زحمت کشان و رنج‌بران زنده‌گی جلوۀ دیگر گیرد گرستم دیده‌گان به پا خیزند بر ستم پیشه‌گان نبخشایند دست دژخیم جور بسته شود صبح فردای سرخ رزم و ستیز صبح فردا که کاخ ددمنشان سوزد از آذرخش رستاخیز صبح فردا که موج جنبش خلق بشکند تخته پاره‌های کهن زنده‌گی گلشن امید شود چون فرو ریزد این بنای کهن واصف باختری، سفالینه‌‌یی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا، 1388، ص 44. در بیشترینه سروده‌های  واصف می توان جای پای رویداد‌های سیاسی و استبداد سیاسی را د نبال کرد. در چنین سروده‌هایی شاعر به پاس‌داری از میهن و استقامت در برابر استبداد بر می خیزد. هرچند او در این گونه شعرهایش اشارۀ روشنی به رویداد ندارد؛ اما با تصاویر و زمینه سازی‌هایی که در شعر ارائه می کند،  ذهن خواننده را به آن رویداد می  کشاند.  چنان که در غزل « های میهن»، شاعر با الهام  از جنبش دانش‌جویی کشور به پاس‌داری آن بر خاسته و دشمن به ظاهر پیروز را بازنده میدان می داند. در سوم عقرب1343 خورشیدی  در سپیده دم دهۀ دموکراسی دولت به سرکوب جنبش دانش جویی پرداخت و پولیس وابسته به سردار ولی که در میان شهریان کابل به نام « غند ضربه» شهرت داشت، دانش‌جویانی را که می خواستند در پارلمان شاهد چگونه‌گی رای دهی نماینده‌گان به نخستین کابینۀ دهۀ مشروطیت باشند را  به گونۀ خشونت‌باری  سرکوب کرد. در این سرکوب خشونت‌بار خون داغ شماری از دانش‌جویان روی خیابان‌ها‌ ریخته شد و بدین‌گونه دهۀ مشروطیت در کشور با خون آغاز گردید.   آن که شمشیر ستم بر سرما آخته است خود گمان کرده که برده ست؛ ولی باخته است های میهن بنگر پور تو در پهنۀ رزم پش سوفار ستم سینه سپر ساخته است هر که پروردۀ دامان گهر پرور تست زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است دل گُردان تو و قامت بالندۀ شان چه بر افروخته است و چه بر افراخته است گرچه سر حلقه و سرهنگ کمان‌داران است تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است کوه تو، وادی تو، درۀ تو، بیشۀ تو در سراپای جهان ولوله انداخته است روی او در صف مردان جهان گل‌گون باد هر که بگذشته زخویش و به تو پرداخته است 1388، ص، 72. « حماسۀ شعلۀ» یکی از سروده‌های معروف واصف باختری در دهۀ پنجم خورشیدی است. شعری که با جنبش سیاسی چپ آن روزگاربه گونۀ گسترده آمیخته بود و در تظاهرات خیابانی خوانده می شد. سه عنصر را می توان در این شعر مشخص ساخت. نخست عنصر نظام سیاسی حاکم بر جامعه، دو دیگر وضعیتی که در سایۀ نظام حاکم  در جامعه پدید آمده است، سه دیگر عنصر مبارزه است بر ضد نظام حاکم، چون بدون بر افگندن نظام حاکم ممکن نیست تا بتوان وضعیت را دگرگون کرد. چنین مثلثی را در این شعر می بینیم. مثلث که اضلاع آن را نظام حاکم، وضعیت اجتماعی  و مبارزه تشکیل. ضلع حاکم همان نظام حاکم  است که وضعیت اجتماعی غیرعادلانه در جامعه پدید آورده است. هدف در شعر آن است تا وضعیت در چارچوب بیینش سیاسی شاعر تغییر کند؛ اما این کار ممکن نیست تا در گام نخست آن ضلع حاکم یعنی نظام حاکم بر افگنده نشود. این ضلع حاکم  قایم و استوار وضعیت اجتماعی جامعه است. پس هر تغییری که در وضعیت پدید به سود نظام حاکم نیست.  این در حالی است که ضلع مبارزه می خواهد وضعیت را تغیر دهد و می داند هر گونه تلاشی برای تغییر وضعیت یعنی رویا رویی با نظام حاکم . دشواری کار در همین جاست، شماری از رویارویی با نظام حاکم هراس دارند و می اندیشند  ممکن نیست که بتوان در این  کوره راه تاریک به منزل پیروزی دست یافت. واصف باختری از همین نقطه با یاران هم رزم خود گفت و گو می کند و پرسش‌هایی را با آن‌ها در میان می گذارد: توای هم‌رزم و هم‌زنجیر و هم‌سنگر سر از دامان پندار سیاه خویشتن بردار مگر از دشنۀ خون‌ریز دژخیمان مگر زین روسپی خویان بدگوهر هراسی در نهان‌گاه روان خویشتن داری مگر مینای روحت از شرنگ ترس لبریز است گناه است این که می گویی افق تار است و شب تار است و ره تار است و ناهموار امید پیش‌تازی نیست  در این راه ظلمت‌بار 1388، ص 119. او همین که  با یاران خود به گفت و گو آغاز می کند، پرسش‌هایی را در میان می گذارد. با همین پرسش‌ها است که به بیان آن سه عنصر یا سه ضلع این مثلث  می پردازد. دژخیمان، روسپی خویان بدگوهر همان هایی اند که نظام حاکم را در دست دارند. دشنۀ خون ریز، افق تاریک، شب تاریک و راه ناهموار بیان عنصر وضعیت است. حال برای تغییر وضعیت باید به مبارزه رفت، اما یاران از وضعیت و نظام حاکم  درهراس اند. یا این نگرانی را دارند پیروزیی در راه نیست. شعر در کلیت خود بر محور چنین اندیشه‌یی شکل گرفته است. توای هم‌رزم و هم‌زنجیر و هم‌سنگر نمی دانی که جاویدان نباشد این سیاهی وین فسون‌کاری ندارد پایۀ دیرنده‌گی اورنگ اهریمن سرآید این شب‌تاریک و غم‌گستر و در پایان این شب- این شب خاموش هستی سوز- و در فرجام این تاریکی تلخ روان‌فرسا برآید آفتاب سرخ از خاور تو تنها نیستی در سنگر پیکار تو تنها نیستی رزم آزما با دیو مردم‌خوار که از هرگوشۀ گیتی که از هرگارگاه و روستا و شهر نوای کارزار و بانگ رستاخیز می آید 1388، ص 120. شاعر از طلوع آفتاب سرخ خاور خبر می دهد. این آفتاب سرخ استعاره یا نمادی است برای پیروزی مردم در یک انقلاب سیاسی – اجتماعی که آن را برای یاران خود مژده‌ وری می کند. نیروی این انقلاب همان ضلع مبارزه است از دهکده و شهرها می آیند که عنصر مبارزه اند. وقتی که چنین است، مبارز ان  چگونه می توانند در امر پیروزی تردید داشته باشند.  چنین است بار دیگر به هم زنجیر و هم رزم خود صدا می زند: توهم برخیز و با رزمنده‌گی پیکار خونین را پذیرا شو به سوی مرگ هستی ساز دشمن سوز پویا شو! مگر ای هم‌ره و هم‌رزم و هم‌زنجیر و هم‌سنگر نمی دانی که در این دشت و این صحرا در این وادی که بر آن بال‌های مرگ خونین سایه گسترده در این پهنا که مرغان بر فراز شاخ‌سارانش سرود رنج می خوانند در این کشتی که آن را ناخدایان فسون‌گستر به سوی ساحل‌ بی‌داد می رانند در این دریای موج آگین و توفان‌زای غم‌های توان فرسا که اندر کارگاهانش روان رنج‌بر در کورۀ بی‌داد می سوزد که اندر روستاهای تهی از سبز و آبش که اندر دشت‌های خشک و سوزانش دل برزیگران چون نخل‌های تشنۀ صحرا بود در آرزوی قیرگون ابری که از آن بر درخشد آتشی و تندبارانی فرود آید به سوی توست چشم روستایی پیرمردانی که زخم تازیانه پشت شان را کرده هم‌چون کشت‌زاران پر شیار و چین و چشم مادرانی بی‌نوا کاندر دل شب‌ها به روی کودکان خویشتن این سبزه‌های باغ رنج افسانه می گویند و چشم رهنوردانی که بار رنج‌ها بردوش و دل پرجوش و لب خاموش در این دشت و دامان راه می پیوند و چشم ژرف‌بین قهرمانانی که اندر گوشه‌های تار زندان‌ها به پا زنجیرها و بندهای آهنین بر دست، عمری زنده در گورند که تا بر خیزی و زنجیر‌ها را بشکنی و برفرازی پرچم آزاده‌گی و بر فروزی آتشی تا این خسان این ناکسان در آن بسوزند! 1388 ص 119- 121. شعر تا آخر ادامۀ بیان همان سه عنصر است یا که مثلث هستی شعر است را می سازد. شاعر وضعیت را بیشتر وبیشتر روشن می سازد و در این کار نه تنها سلسله دلایل پیروزی  بر دشمن را تصویرگری می کند، بلکه امید به پیروزی ومسولیت هم‌رزمان را نیز بیان می کند تا بر خیزند و پرچم آزاده‌گی بر افرازند و این امر همان آتشی است که ناکسان یعنی آنانی که دستگاه حاکم را در اختیار دراند در آن می سوزند. این شعر گونه‌یی مانفست مبارزاتی یک سازمان سیاسی است که به هدف فروپاشی یک نظام استبدادی و تغییر انقلابی وضعیت با هم یکی شده اند.  چنین است که این شعر در چارچوب یک ایدیولوژی سیاسی شکل گرفته است. شاید یکی از اهداف شعر زنده نگه داشتن شور مبارزه در میان نسل جوان سیاسی آن روزگار بوده باشد. البته سایۀ این ایدیولوژی را در شعرهای دیگر واصف باختری که در همین دهه سروده شده اند نیز می توان دید که گاهی ایدیولوژی به گونه‌یی خود را در پشت شبکۀ تصویرهای شعری پنهان می کند.  نکتۀ آخر این که شعر « حماسۀ شعله» نه تنها شعر تضاهرات خیابانی در جنبش سیاسی آن روزگار بود؛ بدل بعضی از شاعران دیگر نیز با یک چنین زبان و بینش سیاسی، شعرهایی سروده و به امر مبارزه بر دستگاه حاکم تاکید کردند. شاید بتوان گفت که این شعرگونۀ فراخوانی است برای شاعران سیاسی آن روزگار تا پای بندی و استقامت  بیشتری در امر  مبارزه در برابر دستگاه حاکم داشته باشند. واصف باختری گاهی در شعرهای خود و بیشترینه در شعرهای کوتاه خود تنها به بیان فاجعه می پردازد. گویی می خواهد خواننده خود به پایان شعر بیندیشد. بیان فاجعه در چنین شعرهای از تاثیر گذاری گسترده‌یی برخوردار است که می تواند انگیزۀ بزرگی را در خواننده ایجاد کند. در شعر کوتاه « ای روح سبز فصل شگفتن! » می خواتیم:لو تا باغ را تهاجم رگ‌بار فتح کرد با صدهزار دیدۀ خود آسمان ندید یک برگ، یک شگوفه که زخم تبر نداشت ای روح سبز شگفتن مصلوب جاودانه در ژرفای واژۀ تبعید آیا تو آگهی که نگون بخت با غبان کز دست‌های خویش دو فواره خون فشاند از قتل عام نسل شقایق خبر نداشت 1388، ص 222. در سطر سطر این شعر انسان آن زخم‌های تبر را و آن  تهاجم رگ‌بار را با تمام جان احساس می کند و درد می کشد. دل‌ات  را درد بزرگی  فرا می گیرد و این درد  خطی می کشد خونین در میان تو وهمه تبردارن. چنین شعری برخاسته از تجربه‌ است. تجربه‌یی که شاعر آن را پشت سرگذاشته است. تجربه‌یی در ژرفای  جان شاعر تاثیر برجای نهاده است. در این صورت شاعر خود یکی از شقایق پرپر شده  است. یکی از آن برگ‌ها و شگوفه‌های تبرخورده. شاهد قتل عام نسل شقایق بوده است آن هم در وضعیتی که روح سبز شگفتن را در ژرفای واژۀ تبعید آونک کرده اند. پیش از این گفتیم که واصف باختری  ار ژرفای خونین رویدادها سخن می گوید ؛ اما از رویدادها نامی نمی برد. با این حال فضای ذهنی شعر و تصاویر آمده در آن خواننده را تا ژرفای آن رویدادها به پیش می راند. در این شعر نیز چنین است که ما را به درون چند رویداد خونین پرتاب می کند. رویداد خونین ثور، تجاوز شوری، حاکمیت مجاهدان، یا هم یورش طالبان به کابل. هر چند این رویدادها هر کدام ویژه‌گی‌های خود را دارند؛ اما هه خونین بودند و تبر به دست. همه نسل شقایق را قتل عام کردند. شاید شاعر در این شعر به یکی از این رویدادها نظر داشته؛ اما شعر کلیتی دارد که می تواند آیینۀ خونینی باشد برای همه آن رویدادها. این شعر هرچند شعار و نویدی را برای رهایی و مبارزه و استقامت را به گونۀ مستقیم در میان نمی گذارد؛ اما بیان ضعیت چنان دردناک بیان شده است که هر انسانی را برای مقابله در برابر جماعت تبر به دستان فرا می خواند و حس مبارزه را در خواننده بیدار می سازد. تاریخ با چنین چهرهایی در افغانستان ورق خورده است. آیا تاریخ در این سرزمین ورق درخشانی ندارد؟  آیا تاریخ گاهی نمی خواهد تا نسل تبر به دستان را از پای در افگند؟ شاعر این پرسش ها را در « سکوت  شماطه‌ها» با شهرزاد شیر گیسوی تاریخ  در میان می گذارد و آرزو دارد تا به جای نخل های کهن سال آتش گرفته نسل دیگری از نخل ها  و سپیدارها قامت افرازند: باری تاریخ، ای جنگل نیمه‌یی سبز و نیمی خزانی هرچند ما نخل‌ها ی کهن سال در بامداد نخستین حریق بزرگ تو آتش گرفتیم نسل سپیدار فرادییان را آیا در آن حریمی که تنها تو دانی، نگه داشتن می توانی؟ در جای آن نخل‌های کهن سال نخل دیگر کاشتن می توانی؟ ای شهرزاد کنون شیر گیسو یک شب به ما قصه پرداختن می توانی؟ هر برگ این بیشه‌ها گوش آوا نیوشی‌است آیا تبار  تبر را  بر انداختن می توانی؟ 1388، ص 218. هرچند کابرد نمادها، ارجاعات ذهنی  به سرزمین های ابهام آلود اساطیری ، روایات حماسی و تاریخی  شعرهای پایداری واصف باختری را گاهی در هالۀ از ابهام  فرو می برد؛ با این حال چنین امری سبب می شود تا شعرهای  او محتوای چندین بعدی پیدا کند. البته این تنها وابسته به شعرهای بلند او نیست، بلکه در شعرهای کوتاه او نیز با چنین چیزی رو به رو می شویم. مثلأ در شعر کوتاه « بشارت » شاعر با پیوند زدن اسطوره و تاریخ دامنۀ مفهوم شعر را ابعاد  و گسترده‌گی بیشتری بخشیده است. این چند سطر کوتاه،  ذهن ما را تا داستان‌های بلند شاهنامه می برد. سیاوش را می بینم که برای پیروزی حقیقت بر دروغ از جنگل  آتش می گذرد. او نماد پاک‌دامنی ،رادمردی، صلح جویی و نیک اندیشی است که هم مردانه برای پاس‌داری سرزمین‌اش می جنگد و هم صلح می کند و آن‌گاه تا پای جان بر عهد خود استوار می ماند. جهان پهلوان رستم را می بینم  که به خون خواهی سیاوش بر توران می تازد تا افراسیاب را از پای در اندازد. افراسیاب  قاتل  سیاوش است. او خون سیاوش را  با خدعه گرسیوز بر خاک ریخته است. در نهایت این رستم است که بر افرسیاب که همیشه در شاهنامه نماد دشمن و نماد تجاوز است، پیروز می شود. شعر با چنین نمادگرایی‌های به شکسیر دو دم بدل شده است، یعنی  هم‌زمان در دو جهت مقابله دارد، هم در برابر استبداد خودی و هم در برابر نیروی متجاوز بیگانه. زشهرستان مشرق نعرۀ شیپور می آید که سالار سپاه سرزمین‌های عبیر و نور می آید بشارت باد بشارت چشم در راهان میلاد شقایق را شیاوش شه سوار شهر آتش از دریای دور می آید سمندش از ستام لاژوردین صد بدخشان است کمندش دست‌باف پهلوان زاولستان است شراب سرخ بهروزی به چرخشت‌اش نگین لعل پیروزی در انگشتش ایا افراسیاب خیره سر پدرود گو با افسرو اورنگ کله خودت- اگر پولاد- چون موم است در مشت‌اش 1388، ص 159. واصف باختری یکی از آن شاعران معاصر افغانستان است که با آفرینش‌های ادبی خویش پیوسته درعرصۀ شعر و ادبیات کشور حضور سازنده‌یی دارد. در حالی که شماری از شاعران هم نسل او ویا هم شاعرانی نسل‌های بعد تر از او در یکی چند دهۀ اخیرعملاٌ از میدان آفرینش‌های ادبی دور شده اند. به زبان دیگر نتوانسته اند تا هم‌پای روزگار گام بردارند و به پیش آیند. می شود گفت شاعرانی که خود معاصر اند و اما دیگر سروده‌های شان معاصر نیست. به نظر من این بدتر ین حالت برای یک شاعر و آفرینش‌گر ادبی است که حضورش در عرصۀ فرهنگ و ادبیات تنها به حضور فزیکی وابسته شود.  به این نکته از آن اشاره کردم که  واصف باختری در شعرپای‌داری خود نیز حضور مشخص خود را دارد. او همان گونه که در دهۀ چهل و پنجاه خورشیدی با تعهد، مسووُلیت و اندیشه به شعر پای‌داری می پرداخت تا هم اکنون نیز چنین است. در حالی که پس از سقوط حکومت دست نشاندۀ شوری در افغانستان، شماری از شاعران به گونه‌یی از شعر پای‌داری فاصله گرفتند. شماری به غرب رسیدند و سکوت کردند. شماری هم در داخل کشور با پیروزی مجاهدین فکر می کردند که دیگر دوران شعر مقاومت به پایان رسیده است. شماری هم که الهام  شاعرانۀ شان در شعرمقاومت وابسته به موجودیت مجاهدان در برابر دولت دست نشانده  بود، با رسیدن مجاهدان به کابل ، چنان هیجانی شدند که گویی افغانستان به مدینۀ فاضلۀ افلاتونی رسیده و دیگر نباید گفت که بالای چشم آنان ابروست. این در حالی‌است که حکومت مجاهدان  به گونۀ دیگر همان استبدادی را بر مردم افغانستان روا داشتند که نظام‌های پیشین. می توان گفت، همان گونه که شماری از شاعران وابسته به حزب دموکراتیک خلق پس از کودتای ثور از مرز شعر پای‌داری گذشته و به شاعران دولتی بدل شدند، به همین گونه شاعران پای‌داری مجاهدان پس از حاکمیت مجاهدان نیز در ردیف شاعران دولتی  در آمدند. آنان شاعرانی را که بر ضد جنگ‌های تنظیمی و بی عدالتی حکومت مجاهدان شعر می سرودند، کمونیست، ملحد و بقایای نظام گذشته خواندند! با این حال شعر پای‌داری درون مرزی هم‌چنان به راه خود ادامه داد. شدت‌جنگ‌های تنطیمی در کابل، حتا همان شاعران مقاومت دهۀ شست را که در آغاز به تمجید از پکول و دست‌مال مجاهدان، هیجان سرایی می‌کردند را دوباره به راه شعرمقاومت کشاند؛ اما دیگر اندکی ناوقت شده بود، برای آن که شعر مقاومت شعر هیجانات نیست؛  شعر آگاهی است و شعر بیداری و روشن‌فکرانه. تعهد شاعری پای‌داری یک تعهد درونی است نه یک چیزی عرضی و بیرونی و فصلی. شعر پای‌داری تنها شعر آمیخته با شعارها بر ضد حاکمیت بی داد نیست؛ بل‌که در بعد دیگری شعر دفاع از حق و حقیقت وشعر دادخواهی برای عدالت اجتماعی  نیز هست که ریشه درمسوُولیت آگاهانۀ شاعر  دارد. شماری نیز به هر دلیلی که بود خاموش شدند و این خاموشی خود گناه بزرگ‌تری است برای یک شاعر که سخن از شعر و شعور می زند.   واصف باختری شعری دارم زیرنام « خوان هفتم و آن گاه ... »  وقتی این شعر را خواندم ، به یاد هفت خوان رستم افتادم  در شاهنامه. به یاد آن نبرد هیجان انگیز رستم با نیروهای اهریمنی  دیو سپید در آن غار مخوف. 1 سپیده پیر روشی فروش دوره گرد به دوش کوله بار نور به ره نهاده بود گام. برای که با صدای آی آی روشنی ز کوچه های شهر خاوران گذر کند که نا گهان انار سرخ ماه ز «چرخ گوشت سای» ابرها گذشت زتازیانۀ تگرگ و در سقوط خوشه های واژگان رویش گیاه و برگ چراغ آرزوی بارور شدن به چشم نخل های پیر تیر خورده تیره شد 2 چریک آفتاب سپهبد ستبر سینۀ سپهر که در کمین ستاده بود به سوی یاغیان تندر و تگرگ هزار عمود آتشین فگند 3 پس از گریز یاغیان تندر و تگرگ که برترین چکاد سلام گرم آفتاب را پذیره شد جوانه یی که از تگرگ و باد، تازیانه خورده بود به شانۀ نسیم سرنهاد و گفت خوشا خوشا که آفتاب چیره شد 4 سپیده پیر روشنی فروش دوره گرد به شهر شرق شادمانه پا گذاشت 5 سپیده پیر روشتی فروش دوره گرد ز کودکان کوچه های شهر شرق دو سکه خنده می گرفت به دست شان دو خوشه نور می نهاد سفالینۀ چند بر پیش‌خوان بلورین فردا، 1388، ص 154- 155. شعر خوان هفتم و آن گاه... یک شعر نمادین است ک در سال‌های تجاوز شوروی در دهۀ شست خورشیدی سروده شده است. شاعر در این شعر با ارائۀ یک رشته از نمادهای که عمدتاً از طبیعت بر گرفته شده اند، می خواهد ما را به وضعیت دردناکی  که در جامعه حاکم شده است، آشنا سازد. نام شعر نیز نمادین است.  نام شعر یکی از  داستان‌های هیجان انگیز شاهنامه را در ذهن خواننده تداعی می کند. جهان پهلوان رستم را می بینیم که به جنگ دیو سپید می رود، هفت خوان را پشت سر می گذارد. ستیز او را می بینیم نه تنها با آدم‌ها؛ بلکه با نیروهای جادویی ، با اژدها که می توانند نمادی از شر و بدی باشند.  در این شعر از آغاز تا پایان این نماد ها اند که راه می زنند و در برابرهم قرار می گیرند. «سپیده، روشنی فروش دوره گرد» خود نماد پچیده یی است که  با آی آی روشنی از کوچه‌های خاوران گذر می کند. همه چیز زیباست. زنده گی دل‌پذیر و زیباست که ناگهان «انار سرخ ماه» از « چرخ گوشت سای ابرها» می گذرد و خواننده با نماد پیچیدۀ دیگری در شعر رو به رو می شود. این یک رویداد شوم است که همه خیابان‌های زنده گی  را در تاریکی فرو می برد. امید بارآوری در چشم درختان پیر تیر خورده، تاریک می شود. یعنی زنده گی و جامعه از پویش می ماند. که نا گهان انار سرخ ماه ز «چرخ گوشت سای» ابرها گذشت زتازیانۀ تگرگ و در سقوط خوشه های واژگان رویش گیاه و برگ چراغ آرزوی بارور شدن به چشم نخل های پیر تیر خورده تیره شد بعد «چریک آفتاب» را می بینیم که به آوردگاه می آید و بر « یاغیان  تندر و تگرگ» هزاران عمود آتشین  می افگند. آن‌ها را ازپای در می آورد، راهی جز فرار برای شان نمی ماند. آن‌گا خورشید بار دیگر برهمه چیز چیره می شود. این امرهمان پیروزی حقیقت است بر  دروغ ، پیروزی داد است بر بیداد ، نقطۀ پایان یک مصیبت اجتماعی است که « پیر روشنی فروش دوره گرد» در هوای رسیدن به آن همیشه در تکاپو و مبارزه بوده است. چریک آفتاب -    سپهبد ستبر سینۀ سپهر- که در کمین ستاده بود به سوی یاغیان تندر و تگرگ هزار عمود آتشین فگند همان گونه که گفته شد، این پیر روشنی فروش دوره گرد، نماد پیچیده‌یی است. می تواند نماد آزادی و آزاده‌گی باشد که نمی خواهد به بنده گی و تاریکی تن در دهد. یا هم یک آرمان انسانی است، شایدهم وجدان بیدار جامعه است  که نسل ها را به هم با رشتۀ نور پیوند می زند. شعر تا این جا بیان وضعیت است، اما این وضعیت با گذشتن « انار سرخ ماه» از چرخ گوشت سای ابرها، دگر گونه می شود. انار سرخ ماه یک ترکیب تصویری است که می توان آن را دو گونه تعبیر کرد. نخست این که ماه تشبهی است به انارسرخ که بحث چندانی ندارد؛  اما زمانی که این انار سرخ از چرخ گوشت سای ابر ها، می گذرد؛ همه چیز دیگر گونه می شود. ترکیب تصویری انارسرخ ماه، بیشتر از این که ذهن خواننده را به سرخی انار بکشاند، او ماهتاب سرخی را در آسمان می بیند که خود یک حادثۀ هراس‌ناک است. یعنی ماهتاب سرخ است و خونین و چنین است که ذهن خواننده از ماهتاب آسمان به ماه تقویمی کشانده می شود و می رسد به ماه ثور و گذشت این ماه از ابرهای گوشت سای که می تواند بیان همان رویداد خونین ثور باشد که همه چیز را در دریای خونین و زهرناک خود فرو می برد. استبداد و تجاوز بیگانه برهمه جا سایه می اندازد. نخل های پیر تیر می خورند و چراغ رویش در چشم شان تاریک می شود. از یک نقطه نظر این شعر مقابلۀ نور و روشنایی است در برابر تاریکی ، مقابلۀ نیکی است در برابر بدی، مقابلۀ داد است در برابر بیداد. مقابلۀ صلح است در برابر جنگ و در نهایت مقابلۀ اهورا است در برابر اهریمن. در این شعر حرکت انسان ها را نمی بینیم. گویی انسان‌ها در نماد ها استحاله یافته اند وبا استحالۀ نمادهاست که حرکت انسان‌ها و جامعه را در شعر می بینیم! در داستان هفت خوان رستم، هم با نمادها رو به روهستیم و هم با انسان‌ها. رستم رخش را در هوای مبارزه و درهم کوبی دیو سپید و لشکریان او که همه دیوان اند زین زده است. شش خوان یا شش نبرد بزرگ را پشت سر می گذارد. در حقیقت این شش خوان دام‌ها و بندهای اند که دیو سپید بر سر راه او چیده است. رستم در خوان هفتم، می رسد به آن غار تاریک که در حقیت فرمانگاه دیو سپید است. دیو سپید برخلاف نام‌اش نماد تاریکی و بیداد است. دیو سپید تاریکی شب را دوست دارد. زنده گی و تلاش او با تاریکی آغاز می شود. چون خورشید سراز افق بیرون می کند، او در غار مخوف خود به خواب می رود و دیوان دیگر از او پاس‌داری می کنند. رستم باید به او برسد تا کاوس را و لشکریان‌اش را  که در مازنداران در بند دیوان افتاد اند نجات دهد. کاوس و لشکریان او به وسیلۀ دیو سپید جادو شده و همه گان نیروی بینایی خود را از دست داده اند. آنان به بینایی نخواهند رسید، مگر این که  قطره‌های خون جگر دیو سپید در چشمان آنان چکانده شود. دیوی سپید بینایی را می گیرد و گرفتن بینایی همان ایجاد تاریکی است و تاریکی  بیداد است. او بینایی را از مردم می گیرد؛ اما قطره قطره خون جگر او بینایی به بار می آورد. این قطره های خون جگر او باید در چشم آنانی که جادو شده اند، انداخته شود. این نکته خیلی باریک است، یعنی نظام های استبدادی، یا حاکمان مستبد و خودکامه تا بر اریکه اند می خواهند بر چشم و گوش مردم مهر زنند؛ اما فروپاشی چنین نظام هایی و مرگ چنین مستبدانی خود بینایی و به زیستی است برای مردم. رستم در آن غار تاریک دیو سپید را از پای در می آورد. سینۀ او را می درد و جگر او را بیرون می آورد و با قطره‌های خون جگر او چشم جادو شده‌گان را بینا می سازد. پیر روشنی فروش دوره گرد در بند پنجم شعر با چهرۀ خندان و پیروزمند روی دستان کودکان که نماد آینده است، دو خوشه نور می گذارد و کودکان هم  دو سکه خنده به او می دهند. یعنی روشنایی خود زنده‌گی با لبخند و نیک بختی! سپیده پیر روشتی فروش دوره گرد ز کودکان کوچه های شهر شرق دو سکه خنده می گرفت به دست شان دو خوشه نور می نهاد در افغانستان دو رویداد خونین به ماه ثور وابسته است،  یکی همان کودتای کمونستی است که می شود از آن به نام سرآغاز بد بختی های بزرگ یاد کرد، که زمینۀ تجاوز شوروی سابق بر افغانستان را فراهم ساخت. رویداد دیگر پیروزی مجاهدان است که حکومت را قبضه کردند در حالی که برنامه‌یی برای حکومت داری نداشتند. تا بودند با هم جنگیدند. شاید هم یگانه برنامۀ شان همین بود. رویداد دوم ابعاد فاجعه را چند برابر ساخت. ثور در تاریخ افغانستان ماه خونینی است. باختری در شعر« از برزخ تقویم »  در برابر این هر دو رویداد می ایستد و آن را نکوهش می کند که نکوهش ثور از این دیدگاه، نکوهش  بر تمام  پیشوایان  این دو رویداد خونین نیز هست. این ماه دیباچۀ کتاب شقاوت است و آتش فشان برزخ تقویم! اردی‌بهشت ماه که می آید هر قطره خون که در رگ گل‌هاست یک رودبار دلهره و درد می شود کاین ماه گوییا تا واپسین صحیفۀ تاریخ دیباچۀ کتاب شقاوت آتش‌فشان برزخ تقویم و چتری فراز مسند نامرد می شود 1388، ص 235 . در همان نخستین ماه‌های نظام سیاه تره‌کی – امین واصف باختری دستگیر و به زندان افگنده شد. تاجایی که من می پندارم در آن سال‌ها واصف باختری هیچ‌گونه فعالیت سیاسی سازمانی نداشت؛ اما به حیث یک شاعر و پژوهش‌گر نستوه، آگاه و هدفمند  شعرش همیشه سلاح شکوهمند مبارزه بر ضد استبداد بوده است. به گفتۀ مولانا: ای بسی شه را بکشته فر او / دشمن طاووس آمد پر او/ واصف را نیز به سبب فر و شکوه،  دانش و شعر و شاعری اش به زندان افگندند. نظام تره‌گی – امین از یک نقطه نظر نظامی بود با عقدۀ نادانی و چنین بود که با نخبه‌گان، آگاهان و دست اندرکاران دانش و فرهنگ سر دشمنی داشت و تا که دیدیم این گونه دشمنی در نظام ببرک و نجیب نیز ادامه یافت. واصف در قوس 1358 خورشیدی شعری سروده است در پشت میله‌های سرخ زندان پل‌چرخی، زیر نام  « از ژرفای برزخ». پاسبانا خدا را لحظه‌یی این گره – این گران قفل- را باز کن از سر انگشت درگاه تا از این دوزخ از این تنور گذاران هیزمش استخوان‌های خونین روح زنجیریان تا فراسوی دیوارها اوج گیرد پاسبان مانا باز امشب زان سوی دیوار گریۀ کودکی خواب زنجیریان را بر آشفت گوییا باز دژبان خارا روان بر زمین تن پرنیان گونه‌یی خاربن‌‌های شلاق خونین خود را فروکاشت پاسبانا خدا را کودک نازپروردۀ کی‌است؟ پاسبانا برای خدا بازگو این صدا زان سه پیوند عمری که من داشتم نیست؟ این نواها از آرغنونی که پنداشتم نیست؟ 2 پاسبان منا ای تو خود بند برپا، زبان بسته، تنها چیستی هیچ دانی؟ دشنه‌یی رفته در سینۀ روزگاری هم‌چنان مانده برجای خفته در خون و زنگار هیچ آزرمی از من مبادت! ما زیک تیره و یک تباریم پاسبانا برای خدا بازگو شخنه می داند آیا چیست لبخند کودک؟ -    جوهر جوی‌باران هستی – شحنه می داند آیا که زنجیریان‌اش هم‌سرایان رگبارهای شبانه زیر این آسمانه نان زرین خورشید را بر سر خوان خوالی‌گر خواب نیز هرگز نبیند شحنه می داند آیا مرغان نورند زین‌جا گریزان زان که ترسند روزی مبادا! خارهایی از این رشته‌های گره‌ناک رشته‌هایی که ابلیس شان زابنوسینه گیسوی خود در کران‌ها کشیده‌است ناگهان بر گلوشان نشیند 3 پاسبان منا آنک آنک فجر، فجر شکوه شگفتن آن نخستین هجای جهان، شهربانوی آفاق با گلو بندی از لحظه‌های بلورین اشراق هودج از عاج و گیسو زدیباج باز از ذهن چوبین جنگل گذر کرد پاسبان مناهای! لحظه‌یی این گره این گران قفل را باز کن از سرانگشت درگاه تا ازین برزخ از این تنور گدازان روح زنجیریان تا فراسوی دیوارها، تا رها تا خدا اوج گیرد. سفالینۀ چند بر پیش خوان بلورین فردا، 1388، ص 145-148. در این شعر عناصر گوناگونی به گونه ارگانیک باهم در آمیخته و شعر را ازیک کلیت به هم بسته برخوردار ساخته است. شاعر از پشت میله‌ها فریاد می زند. از زندان؛ اما چه‌گونه زندانی‌؟.  این زندان با دو صفت توصیف می شود. دوزخ و تنور گذاران. هرچند همین که گفتیم دوزخ دیگر تنور گدازان در برابر آن هیچ است؛ اما این تنور گدازان  ویژه‌گی  درد انگیزی دارد. هیزمی در آن نمی سوزد؛ بلکه هیزم‌اش استخوان‌های خونین است، استخوان‌های خونین زندانیانی که به زنجیر کشیده شده اند. استخوان‌های خون آلود و شکسته. این جاست که تنور گدازان درد بیشتری را نسبت به دوزخ در ذهن خواننده و شنونده بیدار می سازد. صدای گریه می شنود از آن سوی دیوارهای زندان. صدا چنان درد سوزانی در ذهن او می پیچد و در ذهن همه زنجیریان دیگرنیز. صدا خواب او را و خواب  همه زنجیریان دیگر را آشفته می سازد. شاید هم این صدا وشیون و فریاد از زندانی باشد که نمیه شبانی شکنجه می شود. فریاد می زند و فریادش در دهلیزهای خوف‌ناک زندان می پیچد و دهلیزها را خوف‌ناک تر می سازد. در زندان پل‌چرخی آن‌گاه که زندانیی را شکنجه می کردند  و فریادهای او با صدای شلاق و چوب دژخیمان می آمیخت  و پژواک خون آلودش دهلیزها را پر می کرد، ذهن زندانیان این رشتۀ  آتشین را تا خانواده‌های شان پیوند می زدند. چنین است که واصف صدای گریۀ فرزندانش را که از آن‌ها به سه پیوند عمر تعبیر کرده است در فریاد و شکنجۀ زندانی احساس می کند. تا کسی را شکنجه می کردند زندانیان در خود فرو می رفتند و خاموشی تلخی بر چهره های شان سایه می انداخت و در اندیشۀ خانواده و کودکان خود می شدند. این حس همان پیوند زدن درد است، درد فردی به درد اجتماعی. نظام حاکم  همان گونه که پیش از این گفته شد نه تنها شهروندان را در زندان‌ها شکنجه می کرد، بلکه خانواده‌های زندانیان را نیز شکنجه می کرد و همۀ کشور را به شکنجه‌گاه بزرگی بدل کرده بود که از خانه‌ها شیون کودکان و مادران بلند بود. مخاطب این شعر همان پاسبان یا سربازی است که پشت دروازه‌های سرخ و خون آلود زندان کشیک می دهد. واصف با او گفت وگو می کند. سرباز نمی داند که خود نیز ار تیره و تبار  زنجیران است. نمی داند که پای به زنجیر است و دهان بسته . اجازۀ سخن گفتن ندارد. چنان دشنۀ خون آلود و زنگار آگینی در سینۀ روزگاران فر رفته است . او نمی داند که شحنه او را در برابر خودش قرار داده است. شاعر با پرسش‌های که با او در میان می گذارد و گفت و گویی که با او دارد می خواهد او را به بیداری برساند. او باید بداند که خود انسان بسته در زجیری بیش نیست، ان هم در دست شحنه. از لبخند کودک با او می گوید، از زلال جاری هستی. می پرسد که آیا شحنه  از زلال جاری هستی، از لبخند کودک چیزی می داند؟ شاعر خود می داند که شحنه چیزی از چنین چیزهایی نمی داند؛ اما او با چنین پرسش‌های ذهن پاسبان را بر می انگیزد تا در پیوند به مفهوم زنده‌گی، هستی، عشق و آزادی بیندیشد! زنجیریان، هم‌سرایان رگبارهای شبانه اند. یعنی آنان را شبانه‌ها به گونۀ گروهی تیر باران می کنند، مسلسل‌ها سرود  مرگ می خواندند  و زندانیان با فریاد و شیون از پای در می افتند. صدای تیر باران با شیون زنجیریان می آمیزد. چنین است که سیمای خورشید را حتا چنان قرصی نانی هم در سفره رویاهای خود هم نمی بینند. آن‌ها را در تاریکی به زنجیر کشیده اند وبعد شبانه ها می بردند شان  و به گونۀ گروهی در یک تاریکی دیگر  تیر باران می کنند. تاریکی پشت تاریکی بیان‌گر آن استبداد چنیدین قیمته است! روشنایی نیست. همه جا تاریک است و این تاریکی نمادی استبداد است. خفاشان در تاریکی پرواز می کنند. درتاریکی خون آشامی  می کنند. جغدها نیز در تاریکی پرواز می کنند و در تاریکی به شکار می پردازند. ویژه‌گی  بزرگ نظام‌های استبدادی نیزهمین است که همه جا را در تاریکی را فرومی برند، دام شیطانی می گسترانند تا آزاده‌گان را شکار کنند تا به آسوده‌گی به زنده‌گی جنایت‌بار خویش ادامه دهند.. بی مورد نیست که گفته اند برای شناخت  ماهیت  دولت‌ها باید زندان آنان را شناخت. ماهیت دولت‌ها در زندان‌های آنان بیشتر و بهتر نمایان  می شود. واصف باختری نیز در این شعر با توصیف زندان ماهیت نظام را روشن می سازد. تاریک‌خانه ای که  حتا پرنده‌گان نور از هیبت تاریکی آن هراسان اند و گریزان از آن تاریکی  و این همان پیروزی تاریکی است بر  نور. پیروزی مرگ است بر زنده‌گی. یعنی جای که تاریکی حاکم می شود این خود دیگر پایان روشنایی است. با این همه در پایان شعر صدای گام‌های فجر را می شنویم. فجر شگفتن را  و این پنجره‌یی است از امید به پایان این شب تاریک و رسیدن زندانیان و مردم  به رهایی و آزادی! واصف باختری در زمینۀ ترجمۀ شعر نیز کارهای درخشانی انجام داده است. شاعرانی را که او برای ترجمه از خاور تا باختر بر گزیده، بیشترینه از تیرۀ شاعران مقاومت اند، یا هم شاعرانی اند که آرامان‌گرایانه می سرایند و پیام شعرهای شان استوار بر ارزش‌های انسانی است.  در ترجمه‌های واصف باختری شعر چند شاعر مقاومت کُرد نیز دیده می شود. « شاس‌نامۀ جعلی» یکی از هفت شعر شاعر کُرد خلیل روادی است که شاعر در این شعر در برابر دشمن ایستاده  تا هویت، فرهنگ، تاریخ و آزادی  خود پاسداری کند. بی‌گانۀ زورمند در سرزمین من در شهرمن در کوچۀ من شناس‌نامۀ مرا بررسی می کند تا جعلی نباشد از خشم تا مرز دیوانه‌گی به پیش می تازم اما نا گهان خنده ام می گیرد زیرا این شناس‌نامه به راستی جعلی‌است آن را بی‌گانۀ دیگری صادر کرده است و واژه‌های زبان دیگری در جدول‌های آن اشیان گزیده اند اما ای تاریخ تو گواهی که من خود جعلی نیستم قلب من جعلی نیست چشم من جعلی نیست ایمان من جعلی نیست تبارنامۀ من جعلی نیست کُردستانی که بادبان کشتی آن از افق‌های دور پدیدار است جعلی نیست ای کوهساران کُردستان هنگامی که فرزند شما با مشت گره کرده با خشم فریاد می زند: نیست، باید پاد آوای شما، جهان را به لرزه آرد: نیست! نیست! نیست! نیست ... 1388، ص 497-498. در پایان می خواهم بگویم واصف باختری به دریانوردی‌ می ماند که کشتی زنده‌گی اش را روی دریای حوادث بزرگ سیاسی و اجتماعی کشور بادبان افراشته و پیوسته با موج‌های خشم‌ آگین و نهنگان آدمی‌خوار آن مقابله کرده است. او خود تاریخ زندۀ دوران‌های پر تلاطم معاصر کشور است. به سال 1321 خورشیدی درشهر مزارشریف در ولایت بلخ، در دوران استبداد هاشم خانی به جهان آمد. با شخصیت‌های بزرگ سیاسی و فرهنگی دورۀ هفتم و هشتم شورا آشنایی‌هایی به هم رساند. از همان روزگار سبزنوجوانی شوری مبارزۀ سیاسی در سر و عاطفۀ شعر و ادبیات را در دل داشت. وقتی به آگاهی‌ با شکوه و بزرگ او می اندیشی ، می پنداری که همه ادبیات فارسی دری را با مزۀ تلخ وشیرین تاریخ و فلسفه چنان جام گوارایی سر کشیده است. به هدف سهم‌گیری در یک مبارزۀ سودمند و تاثیر گذارتر در دهۀ دموکراسی به جنبش‌های سیاسی و روشن‌فکری آن دوره پیوست. با این حال دریاچه‌های تنگ و  تنک آب‌های سیاسی – ایدیولوژیک روزگار نتوانست که او را به ساحل مدینۀ فاضلۀ که در ذهن داشت برساند. چنان بود که از بحث و جدال و هیاهوی سیاسی سرخ و سپید  کناره کشید و با همه نیرو در سنگر ادبیات و شعر روشن‌فکرانه نشست. او در شعرهای خود یک جهان بزرگ عدالت خواهانه دارد. تا نوشت در پاس‌داری حق و عدالت نوشت و تا می نویسد چنین می نویسد. به آن مشعل داری می ماند که هی می دود تا مشعل مقدس شعر متعهد و روشن‌فکرانه را از نسلی به نسل دیگری برساند؛ اما در این راه همیشه تنگ‌دستی، تهدید، زندان ، آواره گی، اندوه غربت و اندوه ویرانی میهن و درد استخوان سوز یاران از دست رفته در پلیگون‌ها، چنان سایه‌های تاریک و دل‌گیری دنبال‌اش کرده اند. باری جایی خوانده بودم یا از دوستی شنیده بودم که الماس« کوه نور» پیش از آن که به دست غارت‌گران اورنگ نشین برسد، مال خانوادۀ تهی دستی بود در یکی از دهکده‌های دورافریقای جنوبی. خانواده کودکی داشت و آن کودک روزها وشب‌ها با « کوه نور» بازی می کرد. نه کودک و نه هم پدر و مادر می دانستند که چه گنج گران‌بهایی را در اختیار دارند. کوه نور با دستان کودک گاهی به این گوشه و گاهی به گوشۀ دیگر خانه پرتاب می شد. کوه نور برای آن خانواده ارزشی بیش از این نداشت که کودک‌شان با آن بازی کند. گاهی که به شخصیت های فرهنگی چون واصف باختری و دیگر بزرگان عرصۀ دانش و فرهنگ سرزمین خویش می اندیشم. نمی دانم چرا این روایت کوه نور و آن خانوادۀ  تهی دست افریقایی یادم می آید که بد بخت بودند و تهی دست و گرسنه؛ ولی کودک شان  با کوه نور بازی می کرد. مگر نظام‌های حاکم در سرزمین ما نا آگاه تر از آن کودک افریقایی چنین نکرده اند! از بس که این کودکان سیاست، الماس‌پاره‌های دانش و فرهنگ این سرزمین را  این سو و آن سو پرتاب کردند و شکنجه داند تا که به دست روزگار غارت‌گر  تاراج شدند. زیبایی آسمان در ستاره‌گان اوست، در ماه او، در خورشید او؛ مگر آسمان بی ستار و بی ماه و بی خورشید می تواند آسمان باشد! زیبایی تاریخ و فرهنگ یک سرزمین نیز وابسته به شخصیت‌هایی بزرگ تاریخی و فرهنگی آن است. هویت آن سرزمین است، هستی معنوی آن است. با دریغ که نظام های بد سیاسی در افغانستان نا آگاه تر از آن خانواده اند که جهانی از سرمایه را در کف داشت؛ اما خودش گرسنه بود! با این حال تصویری را که واصف باختری از خود می دهد،  تک درختی است پیر که هزاران زخم تبر که بر ا ندام دارد. تک درخت پیری که شگوفه‌هایش همان زخم‌های خون آلود تبر است.  تک درختی که با هر باد موج کوج لحظه های زنده‌گی اش چنان برگ‌های زردی  روی خاک غربت فرو می  ریزد. خاکی که از او نیست. او به خاک دیگری پرتاب شده است، همان گونه که الماس کوه نور به خاک دیگری پرتاب شده است ودر خاک های افریقای جنوبی نیست. با این همه تک درخت پیر جنگلی را که ریشه‌هاش به آن وابسته است، نمی تواند فراموش کند. گویی این تک درخت تمام شکوه آن جنگل را با خود برده است و با عشق آن جنگل نفس می کشد. درود بر تو ای تک درخت پیر جدا مانده از آن جنگل انبوه، درود برتو ای سنگ جدا شده  از کوه ، درود برتو ای کوه! با شعر کوتاهی که می آوریم ، بحث در ییوند به شعر مقاومت در سروده های واصف باختری را به پایان می آوریم.  واصف باختری در این شعرکوتاه  گویی  دریایی را در کوزه کرده است. این شعر غربت نامۀ بزرگ اوست. غربت‌نامۀ او در سرزمین‌اش و غربت‌نامۀ او در غربت! چه‌ها که بر سر این تک درخت پیر گذشت ولیک جنگل انبوه را زیاد نبرد   به فتخ‌نامۀ خورشید کاغذین خندید چراغ گوشۀ اندوه را ز یاد نبر نشست عمری در استوای برگ و تگرک شکیب صخرۀ نستوه را زیاد نبرد به استواری آن سنگ آفرین بادا که آبگینه شد و کوه را زیاد نبرد 1388، ص 85. پایان

عقرب 1394 شهرک قرغه، کابل

 

 

 

پرتو نادری

« شعر پای‌داری در رنگین کمان سروده های واصف باختری» این نوشته را امشب تمام کردم. فرستادم به سایت ها برای نشر. می خواهم یکی دو پاراگراف آخر نوشته را با شما نیز ش...ریک سازم:در پایان می خواهم بگویم واصف باختری به دریانوردی‌ می ماند که کشتی زنده‌گی اش را روی دریای حوادث بزرگ سیاسی و اجتماعی کشور بادبان افراشته و پیوسته با موج‌های خشم‌ آگین و نهنگان آدمی‌خوار آن مقابله کرده است. او خود تاریخ زندۀ دوران‌های پر تلاطم معاصر کشور است. به سال 1321 خورشیدی درشهر مزارشریف در ولایت بلخ، در دوران استبداد هاشم خانی به جهان آمد. با شخصیت‌های بزرگ سیاسی و فرهنگی دورۀ هفتم و هشتم شورا آشنایی‌هایی به هم رساند. از همان روزگار سبزنوجوانی شوری مبارزۀ سیاسی در سر و عاطفۀ شعر و ادبیات را در دل داشت. وقتی به آگاهی‌ با شکوه و بزرگ او می اندیشی ، می پنداری که همه ادبیات فارسی دری را با مزۀ تلخ وشیرین تاریخ و فلسفه چنان جام گوارایی سر کشیده است. به هدف سهم‌گیری در یک مبارزۀ سودمند و تاثیر گذارتر در دهۀ دموکراسی به جنبش‌های سیاسی و روشن‌فکری آن دوره پیوست. با این حال دریاچه‌های تنگ و  تنک آب‌های سیاسی – ایدیولوژیک روزگار نتوانست که او را به ساحل مدینۀ فاضله‌یی که در ذهن داشت برساند. چنان بود که از بحث و جدال و هیاهوی سیاسی سرخ و سپید  کناره کشید و با همه نیرو در سنگر ادبیات و شعر روشن‌فکرانه نشست. او در شعرهای خود یک جهان بزرگ عدالت خواهانه دارد. تا نوشت در پاس‌داری حق و عدالت نوشت و تا می نویسد چنین می نویسد. به آن مشعل داری می ماند که هی می دود تا مشعل مقدس شعر متعهد و روشن‌فکرانه را از نسلی به نسل دیگری برساند؛ اما در این راه همیشه تنگ‌دستی، تهدید، زندان ، آواره گی، اندوه غربت و اندوه ویرانی میهن و درد استخوان سوز یاران از دست رفته در پلیگون‌ها، چنان سایه‌های تاریک و دل‌گیری دنبال‌اش کرده اند.

باری جایی خوانده بودم یا از دوستی شنیده بودم که الماس« کوه نور» پیش از آن که به دست غارت‌گران اورنگ نشین برسد، مال خانوادۀ تهی دستی بود در یکی از دهکده‌های دورافریقای جنوبی. خانواده کودکی داشت و آن کودک روزها وشب‌ها با « کوه نور» بازی می کرد. نه کودک و نه هم پدر و مادر می دانستند که چه گنج گران‌بهایی را در اختیار دارند. کوه نور با دستان کودک گاهی به این گوشه و گاهی به گوشۀ دیگر خانه پرتاب می شد. کوه نور برای آن خانواده ارزشی بیش از این نداشت که کودک‌شان با آن بازی کند. گاهی که به شخصیت های فرهنگی چون واصف باختری و دیگر بزرگان عرصۀ دانش و فرهنگ سرزمین خویش می اندیشم. نمی دانم چرا این روایت کوه نور و آن خانوادۀ  تهی دست افریقایی یادم می آید که بد بخت بودند و تهی دست و گرسنه؛ ولی کودک شان  با کوه نور بازی می کرد. مگر نظام‌های حاکم در سرزمین ما نا آگاه تر از آن کودک افریقایی چنین نکرده اند! از بس که این کودکان سیاست، الماس‌پاره‌های دانش و فرهنگ این سرزمین را  این سو و آن سو پرتاب کردند و شکنجه داند تا که به دست روزگار غارت‌گر  تاراج شدند. زیبایی آسمان در ستاره‌گان اوست، در ماه او، در خورشید او؛ مگر آسمان بی ستار و بی ماه و بی خورشید می تواند آسمان باشد! زیبایی تاریخ و فرهنگ یک سرزمین نیز وابسته به شخصیت‌هایی بزرگ تاریخی و فرهنگی آن است. هویت آن سرزمین است، هستی معنوی آن است. با دریغ که نظام های بد سیاسی در افغانستان نا آگاه تر از آن خانواده اند که جهانی از سرمایه را در کف داشتند؛ اما خودش گرسنه بود! با این حال تصویری را که واصف باختری از خود می دهد،  تک درختی است پیر که هزاران زخم تبر که بر ا ندام دارد. تک درخت پیری که شگوفه‌هایش همان زخم‌های خون آلود تبر است.  تک درختی که با هر باد موج موج لحظه های زنده‌گی اش چنان برگ‌های زردی  روی خاک غربت فرو می  ریزد. خاکی که از او نیست. او به خاک دیگری پرتاب شده است، همان گونه که الماس کوه نور به خاک دیگری پرتاب شده است ودر خاک های افریقای جنوبی نیست. با این همه تک درخت پیر جنگلی را که ریشه‌هاش به آن وابسته است، نمی تواند فراموش کند. گویی این تک درخت تمام شکوه آن جنگل را با خود برده است و با عشق آن جنگل نفس می کشد. درود بر تو ای تک درخت پیر جدا مانده از آن جنگل انبوه،   درود برتو ای سنگ جدا شده  از کوه ،   درود برتو ای کوه

با شعر کوتاهی که می آوریم ، بحث در ییوند به شعر مقاومت در سروده های واصف باختری را به پایان می آوریم.  واصف باختری در این شعرکوتاه  گویی  دریایی را در کوزه کرده است. این شعر غربت نامۀ بزرگ اوست. غربت‌نامۀ او در سرزمین‌اش و غربت‌نامۀ او در غربت!

چه‌ها که بر سر این تک درخت پیر گذشت ولیک جنگل انبوه را زیاد نبرد  به فتخ‌نامۀ خورشید کاغذین خندید چراغ گوشۀ اندوه را ز یاد نبر نشست عمری در استوای برگ و تگرک شکیب صخرۀ نستوه را زیاد نبرد به استواری آن سنگ آفرین بادا که آبگینه شد و کوه را زیاد نبرد 1388، ص 85.

پایان پرتو نادری عقرب 1394 شهرک قرغه، کابل

 

 

 کاظم کاظمی

 واصف باختری و شعر نو

این بخشی از مقاله‌ی «پنج چهره در شعر نو افغانستان‌» است‌، با مختصر ویرایشی‌، برای ارائه در بزرگداشت استاد باختری از طرف کانون آیینه در سال 1390.

بدون تردید، در میان شاعران هم‌عصر خویش‌ در افغانستان، واصف باختری جدّی‌ترین و حرفه‌ای ترین برخورد را با شعر نو داشته است‌، به ویژه با شعر نیمایی‌. در شعر او، هم رعایت دقیق قواعد صوری شعر نیمایی دیده می‌شود و هم نمادگرایی خاص این نوع شعر، و ارزش این دومی از اولی کمتر نیست‌.

     شعر نیمایی باختری از لحاظ قواعد و اصول‌، بی‌عیب‌ترین شعری است که من در تاریخ شعر نو افغانستان دیده‌ام‌. او هم شیوه‌ی مصراع‌بندی خاص این قالب را می‌شناسد و رعایت می‌کند و هم در قافیه‌آرایی اصول و قواعدی در کارش دارد. این چیزی است که در کار بسیاری دیگران دیده نمی‌شود. شعر بسیاری از نیمایی‌سرایان ما در سال‌های نخست‌، بیش از آن که مطابق مصراع‌بندی نیمایی باشد، مطابق شعر «باران‌» گلچین گیلانی است‌.

     یکی دیگر از امتیازهای باختری‌، بیان نمادین اوست که در دیگران تا بدین پایه و مایه دیده نمی‌شود. مهم این نیست که او را از این نظر متأثر از نیما و پیروان او بدانیم یا ندانیم‌. مهم این است که شاعر ما در پناه این نمادها توانسته از صراحت و مستقیم‌سرایی بپرهیزد. شعر «خوان هفتم و آنگاه‌...» از کتاب دروازه‌های بسته‌ی تقویم می‌تواند نمونه‌ی خوبی برای این نمادگرایی باشد. عوامل و عناصر اصلی این شعر، سپیده‌، ماه‌، تگرگ‌، آفتاب‌، تندر، باد، نور و نمادهایی از این دست هستند و شاعر با شخصیت‌بخش به اینان‌، جریان شعر را بدون دخالت عناصر انسانی‌، پیش می‌برد. این هم یک پاره از شعر:

     چریک آفتاب‌

     ـ سپهبد ستبر سینه‌ی سپهر ـ

     که در کمین ستاده‌بود

     به سوی یاغیان تندر و تگرگ‌

     هزارها عمود آتشین فکند

     O

     پس از گریز یاغیان تندر و تگرگ و باد

     که برترین چکاد

     سلام گرم آفتاب را پذیره شد

     جوانه‌ای که از تگرگ و باد تازیانه خورده بود

     به شانه‌ی نسیم سر نهاد و گفت‌

     خوشا خوشا که آفتاب چیره شد

     (دروازه‌های بسته‌ی تقویم‌، صفحه‌ی 34)

     به‌راستی چه چیزی شاعر ما را بدین بیان نمادین وادار کرده‌است‌؟ بعضی منتقدین‌، انتخاب این نوع بیان در کار شاعران داخل افغانستان را ناشی از اختناق و سنگینی سایه‌ی حاکمیت می‌دانند. البته این برداشت درست می‌نماید، چون به راستی در شعر بارق شفیعی و سلیمان لایق و اسدالله حبیب و دیگر طرفداران رژیم حاکم‌، بدان مایه پوشیده‌سرایی دیده نمی‌شود که در شعر باختری و عاصی و دیگر معارضین دیده می‌شود. ولی نباید برخورد هوشیارانه‌ی باختری با شعر و عناصر آن را نیز نادیده گرفت‌. این را شعرهایی که شاعر ما پس از برداشته‌شدن تیغ سانسور و اختناق سروده هم تأیید می‌کند.

     امّا نمادگرایی باختری‌، گاهی شعر را از دنیای حقیقی‌، عینی و ملموس ما دور کرده‌است و این خطری است که همه سمبولیست‌ها را تهدید می‌کند. این‌جا گویا شاعر یک دنیای مجازی خلق می‌کند که در آن‌، همه‌ی پدیده‌ها جاندار هستند، ولی در مقابل از انسان چندان خبری نیست‌. البته ما در این دنیای مجازی‌، احساس‌ِ زندگی می‌کنیم‌، ولی زندگی‌ای بدون حضور انسان‌، و این کمی ناخوشایند است‌. این مشکل به‌ویژه وقتی مضاعف می‌شود که نمادگرایی فقط با کمک عناصر طبیعت مثل ماه و خورشید کوه و درخت صورت گرفته باشد. چنین است که در شعر باختری‌، حضور ملموس مردم‌، زندگی و چشمدیدهای عینی شاعر حس نمی‌شود، مگر در شعرهای اخیر که از قماشی دیگرند.

     به واقع شعر باختری یک تصویرسازی مضاعف دارد، یعنی هم کل‌ّ فضا یک فضای مجازی و نمادین است و هم شعر در محور افقی از تصویرسازی‌های فشرده بهره دارد. این یکی از دلایل پیچیدگی و ابهام شعر باختری است‌، همان ابهامی که شاعر ما بدان شهرت یافته است‌. یک نمونه از این نوع شعر، «دروازه‌های بسته‌ی تقویم‌» است و دیگری‌، «و صدا، صدای شکستن بود...» که من از نخستین‌، پاره‌ای را نقل می‌کنم‌:

     اگر به نیمه‌شبی دیدی‌

     که در گریز شبیخونیان منطق نور

     شکیب خانه‌نشینان ـ سکوت پردگیان ـ

     به گوش پنجره‌ها گفت‌

     صدای نبض نجابت خموش‌تر بادا

     و دست حادثه نوزاد بذر رابطه را

     ز بام فاجعه افکند

     به سوگواری ما خنده‌ات دریغ مباد

     O

     گفتیم که شاعر غالباً یک دنیای مجازی و برین می‌آفریند. به همان اندازه که عناصر خیال در این دنیای مجازی از محیط زندگی و تجربیات عادی مردم فاصله دارند، زبان هم به‌ناگزیر فاصله می‌یابد و این است یکی از دلایل فاخر بودن زبان باختری‌. کسانی که فقط و فقط از روی ظواهر قضاوت می‌کنند، باختری را در زبان‌، تحت تأثیر مهدی اخوان ثالث می‌دانند. من تصوّر می‌کنم که تأثیر فضای تصویری شعر باختری بر زبانش بیشتر مؤثر بوده است‌.

     یکی دیگر از وجوه جدّیت باختری در کار، وسواس و دقّت او در ساختار صوری شعر است‌. شعر برای او فقط یک ابزار نیست‌، یک هدف هم هست‌. به همین لحاظ شعرهایش غالباً سنجیده‌اند و همراه با پرداخت‌های صوری‌، به‌گونه‌ای که صرف نظر از محتوا، می‌توان از صورت‌شان هم بهره‌ها برد و چیزها یاد گرفت‌.

     و باز از وجوه امتیاز باختری‌، پرداختن جدّی و حساب‌شده به شعر منثور یا همان شعر سپید است‌. او در این قالب نیز از تجربیات شاعران توانای زبان فارسی بی‌بهره نمانده است‌.

     باری‌، سیری در شعر واصف باختری‌، نشان می‌دهد که او کسی نیست که از سر تفنّن به شعر روی آورده باشد و پس از مدتی یا درجا بزند و یا کناره بگیرد. همواره حضور داشته‌، شعر سروده و کوشیده شعرش را از هر حیث به کمال برساند. شعرهای تازه‌ی او به نسبت شعرهای پیشین‌، بهره‌مندی بهتری از تجربیات عینی شاعر دارند و دیگر آن فضای کدر و متراکم تصویری در آن‌ها غلبه ندارد. «و خورشید را باید آویخت‌...» یک نمونه‌ی خوب از این گونه شعر است و یادگار پنج‌سال سیاهی و نکبت در کشور. این هم پاره‌ای از آن شعر تا با مقایسه‌ی آن با شعر «دروازه‌های بسته‌ی تقویم‌» دریابیم که تصویرها تا چه مایه به سوی شفافیت و عینیت حرکت کرده‌اند:

     چناران این بیشه‌ها باید از پا درآیند

     که با برگهاشان‌

     چرا پنجه‌ی بادها می‌زند دف‌

     و در هر خیابان چرا می‌کشند از کران تا کران صف‌

     و خورشید را باید آویخت از دار رنگین‌کمان‌ها

     که بی‌معجر از حجله‌ی خاوران می‌برآید

     و دستان باد شبانگاه را

     بریدن سزاست‌

     که دزد است و از باغها برگ گل می‌رباید!

 

 

 

 

 

شهر سنایی

کی ز شهرستان عرفان شهریاران رفته‌اند
«لای‌خواران»، عشق‌ورزان می‌گساران رفته‌اند
گر نیاید بانگ کوس از کاخ محمودی به گوش
هان مپنداری کزین وادی سواران رفته‌اند
شه‌سواران از غباران سر زنند آری مگوی
شه‌سواران در خم و پیچ غباران رفته‌اند
گر سنایی رفت و ما هستیم نبود بس شگرف
کندگامان مانده‌اند و رهسپاران رفته‌اند
تا سنایی ماند سر بر دامن روح‌القدس
از برای پای‌بوسش تاج‌داران رفته‌اند
هیچ‌گه دیهیم فقر از سر نمی‌افتد فرو
تشنه‌کامان مانده‌اند و کام‌گاران رفته‌اند
مانده کی زیشان به جز هنجار زشت و نام زشت
بس جهان‌جویان که در خاک مزاران رفته‌اند
جای این دستان‌سرا خالیست در بستان عشق
چون سنایی گر چه زین گلشن هزاران رفته‌اند
سوزنی گر ناسزایی گفت مر او را مرنج
شاه‌بازان کی پی افسون ماران رفته‌اند
سر به‌گردون می‌فرازد نام او چونان ستیغ
بدسگالانش به‌سان باد و باران رفته‌اند
او به فردوس برین و ما به‌سوگش اندریم
سوگواران مانده‌اند و شادخواران رفته‌اند
برده‌اند از تربت پاک سنایی توتیا
کاروان‌هایی که از این رهگذاران رفته‌اند
□ □ □ 
آه ای غزنی چه‌شد آن باستانی فره‌ات 
گوییا از کشتزارت آبیاران رفته‌اند
خانقاه نوربخش پیر هجویری کجاست؟
از چه از درگاه او آن خاک‌ساران رفته‌اند
از رصدگاه ابوریحان نمی‌بینم نشان
شومی این اختران اخترشماران رفته‌اند
گر حسن بر دار شد بونصر مشکانت کجاست؟
شیرمردان تو از این بیشه‌زاران رفته‌اند
سید والاتبارت کو، چه شد مختاریت؟
نی که چون مسعود سعد اندر حصاران رفته‌اند
بیهقی‌آسا سزد «لختی بگریانم قلم»
کز چه رو مرز ترا آن پاسداران رفته‌اند
عارفان، وارسته‌گان، آزاد‌مردان مرده‌اند
شاعران، دانش‌وران، دفتر‌نگاران رفته‌اند
گر تهی شد غزنی از کشورگشایان باک نیست
وای کز بزم خودی صهباگساران رفته‌اند
این همه ز اندوه گفتم باز گویم از نخست
کی ز شهرستان عرفان شهریاران رفته‌اند
شاد باش ای شهر غزنین خرم و پدرام باش
زندبافانت کجا زین مرغزاران رفته‌اند
نقش بینش خاتم روشن‌دلانت را بس است
گر زبرج و باره‌ات نقش و نگاران رفته‌اند
پیچید این جا تندر‌آسا بانگ نوشانوش ما
کی از این ویرانه‌ها مستان، خماران رفته اند
گر قوافی شایگان شد هیچ می‌دانی ز چیست؟
نی‌سواران از پی چابک‌سواران رفته‌اند

غزنی، 1343

 

 

 

س از هفتم ثور ۱۳۵۷ خورشیدی که فضای تنفس اهالی فرهنگ واندیشه، تنگ گردید ، استاد باختری مانند دهها سخنسرایان فرهنگ گستر، راهی زندان پلچرخی گردید. ود رآن محیط پر از خفقان نیز " شعر اعتراض" سرود که بخش دوم آن را در زیر نقل میکنیم:

... پاسبان منا ای تو خود بند بر پا، زبان بسته، تنها

چیستی هیچ میدانی؟

دشنه یی رفته در سینه یی روزگاری

همچنان مانده بر جای

خفته در خون و زنگار

هیچ آزرمی از من مبادت!

ما ز یک تیره و یک تباریم

پاسبانا برای خدا بازگو

شحنه میداند آیا

چیست لبخند کودک؟

ـ جوهر جاری جویباران هستی ـ

شحنه میداند آیا که زنجیریانش

ـ همسرایان رگبارهای شبانه ـ

زین این آسمانه

نان زرین خورشید را

بر سر خوان خوالیگر خواب

نیز هرگز نبینند

شحنه میداند آیا که مرغان نورند زین جا گریزان

 

زان که ترسنده روزی مبادا

خارهایی از این رشته های گرهناک

رشته هایی که ابلیسشان ز آبنوسینه گیسوی خود در کرانها کشیدست

ناگهان بر گلوشان نشیند ....

(... و آفتاب نمیمیرد، صص 74 ـ 75، از شعر «از ژرفای برزخ»)

 

Animated gif in Gif collection by FX on We Heart It

سکوت پیش از طوفان

گمان مبر که درین بیشه شیرمردی نیست

گمان مبر که درین راه رهنوردی نیست

سکوت پیش زطوفان بود خموشی خلق

گمان مبر که دگر جنبش و نبردی نیست

 

 

 

ازژرفای فاجعه

شنودم از زبان پیر سالاری

که از دریانوردان کهن بس رازها در سینه پنهان داشت

نشاید ناخدا را در دوکشتی گام بنهادن

دریغا ناخدایان این سخن را یاوه می دانند

دگر ای ساحل امیدها پدرود

 

مساران شکیبا، مسافران خموش
دلم ز گردش آرام این قطار گرفت
در ایستگاه حوادث پیاده خواهم شد

 

 

 

 به روز بدرقهء لحظه ها

" بیا نشیمن شهباز را به گریه نشینیم
ستیغ و صخرهء درواز را به گریه نشینیم
لباس سوگ بپوشیم چون بنفشه درین باغ
نهال های سرافراز را به گریه نشینیم
سکوت سرد سرانجام را مدیحه مبادا
سرود سبز سرآغاز را به گریه نشینیم
گروه چلچله ها جز گریز چه چاره دارد
عقاب های فلکتاز را به گریه نشینیم
به روز بدرقهء لحظه های سرخ شهادت
پلان حادثه پرداز را به گریه نشینیم
ایا پرنده از این بالهای بسته چه خواهی
بیا حماسهء پرواز را به گریه نشینیم
درین ضیافت خونین چو برنخاست صدایی
شکست شیشهء آواز را به گریه نشینیم

 

Yellow On Purple iPhone Wallpaper

 

بیان نامة وارثان زمین

«بیان نامة وارثان زمین!» نوعی متفاوتی از سروده‌های واصف باختری است که برای بار نخست قدرت شگرف او را در طنز‌پردازی به نمایش می‌گذارد. رهنورد زریاب در مقدمه این کتاب به بررسی چندی و چونی طنز و مهارت واصف باختری در زمینه پرداخته است. این منظومه که از زبان شخص اول پرداخته شده است، روایتی از یک گوشهٔ تاریک تاریخ افغانستان است که با زبان قوی طنز بیان شده و قدرت واصف باختری را در احاطه‌اش بر طنز و تاریخ و سخن و فلسفه به خوبی می‌رساند.
«بیان نامة وارثان زمین!» در ۲۷ صفحه به قطع جیبی و با شماره گان۱۵۰۰ نسخه در تابستان سال ۱۳۸۳ خورشیدی از سوی بنیاد انتشارات پرنیان و به کوشش ناصر هوتکی در کابل به چاپ رسیده است. این کتاب به گونه آفست در کانادا نیز نشر شده است.

بیان‌نامة وارثان زمین!

گوش فرا دارید
ای عوام کالانعام!
ما را زبانی خاص است
ما را بیانی خاص است
ما را بنانی خاص است
پرهیزمان باد از واژه‌های تاب‌ناک شسته
و تصویرهای این‌سو و آن‌سو در متن شعر‌ها رُسته
چون دانیم که تصویرگری همسایۀ دیوار‌ به‌دیوار شرک است
تشبیه چه به‌کارمان آید
که به‌ظاهر از اهل تشبیه نییم؟
و از استعاره عارمان آید
زیرا ما را به‌یاد عاریت‌هایی می‌اندازد
که از خلقان گرفته‌ایم
و آن‌ها را هرگز بدیشان باز نخواهیم داد
ما نه از آن دست شاعران ژاژخاییم
که لب به‌ستایش فردوسی و سعدی بیالاییم:
آن طوسی، مدیحه‌خوان گبران بود
و از سوی دیگر دانیم که طوسی و روسی یک میزان صرفی دارند
و سعدی، آن‌گونه که شیخنا فریدالزّمان
و کاشف کنوز نهان
باری از سر تسخّر فرموده‌بود
و پشت همه پارسی‌خوانان
و پارسی‌دانان
به خاک سوده:
گویا عتیقه فروشی یهودی بوده‌است در دیار بکر
و لاجرم سراپا خدعه و مکر!
رابعه سزاوار رجم بود
نه در سپهران دانش نجم
برادر مهتر او حارث
سزاوار اندک سپاس و ستایش است
که حمیّت مردی داشت
و نگذاشت
که خواهر گیسو بریده‌اش
به‌دل‌خواه خود شوهر گزیند...

 

 

شبگیر پولادیان 

          بازتاب های اسطوره در شعر باختری

 

بیگمان شعر واصف باختری، شعر پیشآهنگ کشورما وشعر یکی از چهره های مطرح در حوزۀ زبان فارسی دری در منطقۀ مااست. بنابرین سخن از این چکاد بلند کهستان خاور کارآسانی نیست. منتقدان وپژوهنده گان زبان و ادبیات ما بدون بررسی و شناخت ویژه گی و جایگاه شعر باختری نمی توانند، تصویر روشنی از چگونه گی شعر معاصر به دست دهند.
ماندنی ترین و مطرح ترین بخش شعر معاصر دری در میهن ما به گونه یی با شعرها و دستاورد های ادبی استاد باختری پیوند دارد؛ زیرا نسلی از شاعران و نویسنده گان کشور ما به گونۀ مستقیم ویا غیرمستقیم از آفرینش های ادبی او تأثیر پذیرفته اند. واین سخنی است که جمله گی برآنند.
هرچند در سال های اخیر پاره یی از نقدها و نوشته ها پیرامون شعر باختری انجام یافته، ولی به هیچ وجه بسنده نیست. شناخت و کشف این چکاد فرازنده نیازمند همت، دانش و تلاش رهنوردانی است که دامنه به دامنه و قله به قله پهنا وفرازای این کوه سترگ را پژوهش کنند.
آنچه دراین نگاشتۀ شتابزده، به پیشگاه استاد باختری و دوستداران دانشمند و کارشناس شعرهای او عرضه می شود؛ چیزی جز چند برداشت الکن از جایگاه یک خواننده و خواهندۀ شعر او نخواهد بود. آرزومندم آن را صرفاٌ به حیث یک اشاره بر برخی از ویژه گی های شعر بارورش تلقی کنند که بدون شک شکافتن و شناختن یک چنین ویژه گی های در گسترۀ پژوهش های کارشناسانه قرار می گیرد.
• * * * *
شعر واصف باختری، شعری است تصویری، نمادین و چند سویه. از یکسو، با کاربرد زبان سخته، غنامند و پالوده که ریشه در تاریخ دراز زبان فارسی دارد؛ با آرایه های زیبایی شناسی زبان پارسی در گدشته و هم اکنون شکل یافته؛ از سوی دیگر، آگاهی های برخاسته از دریافته های عاطفی و جهان بینی گستردۀ او، به تعبیر صلاح الدین سلجوقی در پهنۀ آفاق و انفس، درونمایۀ ژرف و چندین معنایی را ایجاد کرده که رسیدن به ژرفای آن در خور تأمل و تعمق است.
به نظر می رسد، این یکی از ویژه گی های شعر باختری است که با التزام دوگانه نسبت به هنر خویش و جهان پیرامون اش گام می زند. از پایگاه دانشمند کارشناس و اندیشه ورز ژرف نگر، هم تکنیک را می شناسد و با نگاه امروزین به عناصرسازندۀ شعر می نگرد؛ و از سویی با واقعیت های پیرامون یا آنچه مخاطبان شعر او انتظار دارند، بی توجه نیست.
بدون تردید این تعادل در پیوند با فضا و پرداخت تصویری هر شعر در هما جا یکسان نیست. و در جاهایی که استعاره ها در قالب سمبول ها و نشانه های نمادین شکل می پذیرند، کفۀ هنرورزی های او سنگین می شود. در چنین فضای نمادگرایی یکی از شگردهای همیشه گی شعر های اواست. به سخن دیگر، در چنین مواردی شاعر دیگر به واقعیت مورد نظر خودش اشاره نمی کند، بلکه سخن اش با مجموعه یی از نماد ها همراه می شود.
کاربرد اسطوره و جلوه های اسطوره یی یکی از ویژه گی های برجستۀ شعر واصف باختری است. نمودی که هیچ کس دیگری بدین پهنا و گسترده گی در شعر معاصر، از عهدۀ آن نبرآمده است. بدین گونه اسطوره پهلوهای تصویرهای نمادین شعر را افزایش داده و افق های معنایی تازه آفریده اند.
نمودهای اسطوره در شعرهای باختری، پس از دهۀ پنجاه خورشیدی که آزمون های شعری او با شتاب بیشتر دگرگونی می پذیرد؛ آغاز می شود. به ویژه با انتشار پارچه های "عقاب از اوج ها" و " از میعاد تا هرگز" سروده شده در سال 1351.
به باور من در این شعرها، گونه یی از دگردیسی ساختاری انجام یافته که خاستگاه چرخش تندی در دگرگونی و ژرفش شعر معاصر کشورما بوده است که شاعران پیشتاز آن دوره از آن تآثیر پذیرفته اند.
شعر باختری در این دگردیسی هم به پیشینۀ زیبایی شناسی شعر کهن سال ما نظر دارد و هم به دستآورد های ادبیات شناسی و نظریه های ادبی جهان معاصر که پس از گسترش شعر نیمایی در حوزۀ زبان و ادبیات فارسی رواج یافته اند.
ریشۀ اسطوره در زیبایی شناسی سخن وادب هزارسالۀ فارسی دری در چارچوب فن بلاغت، در بحث های مربوط به مجاز و استعاره از دیرباز مطرح بوده است. گونۀ شناخته شدۀ آن در فن "بدیع"، شیوه ها، شگردها وترفندهایی است که شاعر سخن خود را بران می آراید و آن را شگرف وشگفت و رازآلود وشورآفرین می سازد.
بازتاب اسطوره و کاربرد نمادین آن در این آرایه ها "تلمـــیح" نامــیده می شود. "تلمــیح آرایه یی است درونی که سخنور بدان از داستانی، تمثیلی، گفته یی و هرچه از این گونه سخنی در مــیان می آورد. تلمیح آرایه یی است که سخــنور به یاری آن می تواند، بافت معــنایی سـروده را ژرفا و گرانــمایه گی بخشد و دریایی از اندیشه ها را در کوزۀ تنگ فروریزد" (1) سخنوران نام آوری چون حافظ در سروده های خویش از مایه ها ونگاره ها و انگاره های پندارآفرین و اندیشه برانگیز این آرایه ها بهره ها برده اند.
بدون شک شعر باختری سرشار از تصویراست. تصویرهایی که سنگ بناهای یک شعر اصیل را می سازند. شگرد تصویرسازی های او پیوسته رو به اوج اند. در شعرهای دوران پخته گی به جای تصویرهای ساده (تشبیه ومجاز) به استعاره،نماد و اسطوره روی می آورد. بدیهی است نماد و اسطوره اوج بغرنجی و ژرفناکی تصویرهای شعراند. اینجاست که شعر ژرفا می پذیرد، درون به درون وچند سویه می شود. ازاین دیدگاه شعر باختری لغز و معما و تعقید های عمدی ناشی از آرایه های لفظی سخن پردازان سده های گذشته نیست که دشواریاب و معقد باشد؛ بلکه بازتاب شعر پیشاهنگ دگرگون شدۀ امروزین است که در گره خورده گی ژرف ترین اندیشه ها با والاترین شگردهای تصویری چهره می نمایاند. از این رو با نگاه سطحی وبا اعتیاد های ذهنی ساده و آسان یاب و معمولی نمی توان به افق های معنایی وعاطفی آن دست یافت. به ویژه در فرازهایی که پای نماد و اسطوره به عنوان یک شگرد هنری به میان می آید.
دستیازی واصف بر چنین شگردهایی به ویژه گی های آفرینشی او به عنوان یک شاعر آگاه و اندیشه ورز برمی گردد. به تعبیر داکتر ولی احمدی او "آفرینشگر اندیشه ورز و اندیشه گر آفریننده است. زیرا در شعر او اندیشه ها چنان به هم تنیده می شوند که جدایی ناپذیر می نمایند." (2)
درگیری باختری با جلوه ها ی نمادین اسطوره ها، دستیابی به اندیشه ها و مفاهیمی است که پیرامون هر اسطوره خوابیده است. این اندیشه ها ودریافت ها، در پی گشایش گره پاره هایی از نهادی ترین پرسش هستی آدمی و حضور او در این جهان اند.
در شعر "عقاب از اوج ها"، شاعر اندیشه ورز از اسطورۀ کهن بابل بهره می برد، تا در بارۀ سرشت زبان که به تعبیر هایدگر "خانۀ وجودی" انسان است، به تفکر بنشیند. بیگانه گی انسان ها از همدیگر به گفتۀ مولانای بزرگ در حکایت جنگ سه تن بر سرتعبیر "انگور"، سرچشمۀ خشم و کینی است که آسایش و باهمی اجتماعی را به هم می ریزد و آتش تنش و ستیزه را دامن می زند.
دلیل دیگر دلچسپی شاعر به اسطوره، برخاسته از زبان روایی شعر اوست. روایت و روایتگری سویۀ دیگر سروده های او است. در مواردی که شاعر می خواهد از واقعیت های روزمره فاصله بگیرد، به روایت اسطوره ها می پردازد. روایت اسطوریی در چنین مواردی واقعیت "همزمانی" و "در زمانی" نیست؛ بلکه از ترکیب هر دو به واقعیت "همه زمانی" می رسد. چیزی که اسطوره شناسان معاصرآن را از کارکردهای اسطوره شمرده اند.
ویژه گی دیگر رویکرد باختری به اسطوره ها تنوع آنها است. او برخی از اسطوره های سامی مانند "یهودا"، "قابیل" و "اصحاب کهف" را فراوان به کار برده است. به صورت نمونه "یهودا" در قطعۀ " از میعاد تا هرگز":
ازآن جزیره برون آی
گمان مبر که در آنجا تهی ست جای یهودا کنار سفرۀ تو
و یا "قابیل" در " الا یا خیمه گی":
نمی دانم چرا ای زن
چرا آن راز را چون دانه یی در کشتزار گفتگوهای شبانگه مان نیفشاندی
که هرشب سایۀ قابیل را در کوچه های شهر می دیدی
و یا از اسطورۀ زبان فراموشی در شهر بابل: " این ابر شهر ــ این سپیدار کهن در جنگل تاریخ" در پارچۀ "عقاب از اوج ها".
ولی بیشترین کاربرد، مربوط به اساطیری است که در زبان وفرهنگ کهن ما وجود داشته اند. پیداست این به دلیلی است که شعر باختری در متن شعر هزارسالۀ فارسی دری هستی یافته است و گسترش فرهنگی آن از رودکی تا احمد شاملو را در بر می گیرد. زبان اش هرچند امروزین است، ولی ریشه در قلمرو پهناور ادبیات ما دارد. بدین ترتیب بدیهی است که خاستگاه گزینش او از سیماهای اسطوره یی زبان و ادبیات و تاریخ کهن سال ما آب می خورد.
در این میان باختری به اسطوره ها و یا به عبارت دیگر قهرمانان اساطیری دوران پهلوانی شاهنامه دلبسته گی ویژه یی دارد و در این عرصه به گفتۀ خود او حتا :
" در صحرای سبز کودکی های اش
سوار بارۀ رستم
به فرمان پدر
از شارسان زال زر تا قلعۀ افراسیاب پیر" می راند.
کافی است به فهرست کوتاهی از تعبیرهای اسطوره یی، یعنی تنها آن تعبیرهای که در آن به اسطوره یی اشاره رفته اند؛ توجه کنیم، تا دریابیم که دامنۀ کاربرد این تعبیرها به صورت روایت های اساطیری چقدر گسترده است. به طور نمونه:
"گام های سبز اساطیری"، "باغ مومیایی تاریخ"، "تابوت سنگوارۀ خورشید"، "دزد چراغ دار حکایت ها"، "تابوت برگ های مزامیر"، "سکۀ یاران کهف"، "چشمۀ اسطوره ها"، "اوج شهر جابلقا"، "کهکشان مخملین هجاهای عتیق"، "هفت سالار سپید گیسوی کهن"، "چابکسوارشیهۀ رخش"، "حصار خواب تهمتن"، "تخمۀ آتشین سلامان"، "قنوت سرخ"، "شهادت بربام های هفت اقلیم"، "فلاخن نبیرۀ نریمان"، "نوباوۀ نسل اسطقس های شقاوت"، "شاهبال جبراییل"، "عصای شبان ساحل نیل"، "وزش گام های اساطیر"، "باغ سبز اسطوره"، "ساحل اسطوره های سبز"، "خوان هفتم تاریخ"، "خلوت خون آلود اســـفندیار"، "گردونۀ زروان"، "آشــیانۀ مرغ آتش"، "شانۀ چپ اسطورۀ ارغوانی"، "مارهای شانۀ ضحاک"، "شبستان گناه آلود ناهـــید دهان گندیده" و " شــهرزاد قصه گوی شرق" و...
استاد باختری در برخی از شعرهای نمادین خود تنها به روایت نام ها و رویدادهای اساطیری اکتفا نمی کند؛ بلکه در چارچوب ویژه گی های اسطوره یی دامنۀ روایت را تا گسترۀ چشمدید ها و برداشت های تخیلی خودش نیز گسترش می دهد. به صورت نمونه در قطعۀ "الا یا خیمه گی" تصویرهای سمبولیک و رازآلود در زبان سخت روایی که گویی اسطوره یی را روایت می کند. " درشهر آنسوی پندار"، "در سفر رازناک به سوی استوای شرق" آنجا که سایۀ قابیل از نیمرخ دیده می شود. قابیلی که "نیمتاجی از زیتون نفرین" بر تارک زن همگام او می نهد که ناگه سکه های چشمان اش در آبگیر می افتند و او خویش را به دنبال این سکه ها به ژرفای آب می زند و باقی داستان که شعر را در هاله یی از رازناکی، ویا به سخن دیگر، فضای نمادین و اسطوره یی می پوشاند. رسیدن به افق های معنایی این استعاره های نمادین برای مفسر شعر کم از کشودن راز های سر به مهر یک اسطورۀ باستانی نیست.
قطعۀ "درخرگاه خاکستر" نیز چنین حال وهوایی دارد که در آن به اسطورۀ سامی "میکاییل" انباردار رزق و روزی اشاره می شود:
در آنجاخفته میکاییل در خرگاه خاکستر
و شعر بلند "وصدا صدای شکستن بود" نیز از سرچشمۀ اسطوره ها آب می خورد که در آن از شهر اساطیری "جابلقا" و "مرواریدهای شنگرفین افسانه" در"کوچۀ آغوش زنبق ها"؛ و" در خیابان غبارآلودۀ تقویم" از "جابلسا"، " این سیه پستان بدکاره ــ این شبستان گناه آلود ناهید دهان گندیده" و از "شهرزاد قصه گوی شرق" سخن می رود.
اگر این فرض را بپذیریم که هر شاعری، افزون بر عاطفه ها و درگیری های ذهنی و روانی خویش و یا به سخن دیگر "من" فردی خویش، در جامعۀ معین و در دوران معین نیز قرار می گیرد و شاید منشور آفرینش های هنری اش، رنگی از بازتاب های زمانه اش را نیز در بر دارد. این منشور در شاعران و هنرمندانی که به تعبیر مایا کوفسکی به "سفارش اجتماعی" وفا دارند، بدون تردید پررنگ تراست. وبرعکس در شاعرانی که بی هیچ تعهد و التزامی جانب "هنر برای هنر" را پاس داشته اند، کم رنگ تر.
واصف باختری شاعری است که این تعادل را به بهترین وجهی نگهداشته است. شعر او از یک نظر آیینۀ اجتماع ما است، در شکل کلی آن که خواه نا خواه هم گسترۀ زبان پاسداری می شود و هم کنش های اجتماعی فرصت بروز پیدا می کنند.
در عرصۀ پاسداری از زبان ورسالت شاعرانه، شعر او در ساختار تصویری اش چند آوایی وچند معنایی است؛ به ویژه دربخش های که عنصر نماد و اسطوره پا به میان می گذارند. بیان اسطوره یی شعر واصف در نمادین ترین شکل های آن انتزاعی نیستند؛ زیرا با تکیه به تأویل متن می توان افق های معنایی آن را روشن کرد و حتا از آن تعبیر اجتماعی به دست داد.
یکی از جلوه های این ویژه گی در برخی از فرازهای شعر، درآمیخته گی تاریخ و اسطوره است. تاریخ آگاهی و اشاره به کارکرد های تاریخ سویۀ دیگر فرزانه گی او است. او گذشتۀ تاریخی ما و تاریخ جهانی را می شناسد. با همین رویکرد است که داکتر احمدی، تاریخ را مایۀ ذاتی شعر واصف توصیف می کند و می نویسد:
" شعر باختری از این رهگذر شاید از تاریخی ترین و تاریخ آگاه ترین شعرهای روزگار ما در گسترۀ زبان فارسی دری باشد." (3)
با اینهمه، با اینکه او باربار از تاریخ می نالد و آن را "پتیاره" و "قحبه" می نامد، ولی در شعر او اشارۀ مشخصی به کدام حادثۀ تاریخی و شخصیت تاریخی در زمان و مکان معین دیده نمی شود. او "حریق جنگل تاریخ" را وصف می کند، ولی گاهی مثلا از خان تاتار و هجوم لشکریان اش که شهرهای آباد خراسان زمین را به خاکستر نشاند، یاد نمی کند ویا از نامداران دیگری در تاریخ گذشته و معاصر که از خود نام و نشانی برجای گذاشته اند.
به نمونۀ تیپیکی از شعرهای او در این زمینه باز می گردیم:
شاعر در شعری زیر عنوان "در سکوت شماطه ها" از دفتر "دیباچه یی درفرجام" گویا با تاریخ به گفتگو می پردازد و تاریخ را در نماد شهرزاد قصه گوی قصه های اسطوره یی هزارو یک شب توصیف می کند. اکنون گویی هزاران شب از عمرش گذشته وبه صورت زال فرتوت "شیرگیسو" درآمده است:
تاریخ ای شهرزاد کنون شیر گیسو
ای جنگل نیمه یی سبز و نیمه خزانی
ای دشمن و دوست
آمیزۀ هرچه زشت است و نیکوست
آیا دراین شب استخوان سوز
باری به ما قصه پرداختن می توانی؟
با آنکه در این شعر تاریخ آشکارا مورد خطاب قرار دارد، اما هیچ سیمای مشخص و رویدادی مشخصی که دال بر واقعیت تاریخی باشد به نظر نمی رسند. برعکس روایتی که در متن این شعر وجود دارد قصه های اسطوره یی شهرزاد است، از گونۀ ماجراهایی که در سفرهای چند گانۀ "سندباد بحری" اتفاق افتاده. دراین شعر شماطه های تاریخ گنگ اند؛ چیزی را برما آشکار نمی کنند.
در شعر دیگری زیر عنوان "ز موریانۀ تاریخ" زمان، زمان سپنجی نیست؛ بلکه زمان "کودک گیسو سپید بازیگوش" است که "عکس پیری او ــ به عکس کودکی دیر و دور" شاعر می ماند. سیمایی بی هویت وگمشده همچون جاری خون " نیای گمشدۀ" او در بستر "رگ های ارغوانی این برگ های پارین".
بدون شک چنین تصویری بربنیاد بینش تاریخی استوار نیست، بلکه بینشی است آشکارا اساطیری، در نقطۀ مقابل تاریخ که در صدد تبیین واقعیت در پیوند به زمان و مکان معین است، قرار دارد. در حالی که در هستی شناسی اساطیری یک چیز ویا یک کردار هنگامی واقعی می گردد که نمونۀ ازلی (آرکی تیپ) را تکرار وتقلید می کند. هرچیزی که فاقد الگوی مثالی است، "بی معنا" است، یعنی واقعیت ندارد.
به تعبیر "میرچا الیاده" اسطوره شناس نامدار "انگار گرایشی در انسان نهفته است که او را به پیروی از الگو و نمونه های آغازین وا می دارد. به سخن دیگر انسان هنگامی خود را "راستین" و به "راستی خویشتن" می انگارد که از خویشتن خود بیگانه می شود. سویۀ دیگری این پنداشت که به همان اندازه اهمیت دارد؛ عبارت است از بر انداختن زمان به وسیلۀ تقلید ازنمونه های ازلی و تکرار کردارهای مثالی. از راه چنین تکراری آدمی به دوران اسطوره یی که ضمن آن نمونه ها نخستین پیدا شدند، فرا افکنده می شود." (4)
با چنین آماجی پیداست که واصف به عنوان یک شاعر اصیل نمی خواهد عرصۀ شعر را که جلوه گاه ژرف ترین آرمان های انسانی است، آغشتۀ واقعیت جزئی و محدودی کند که به زمان ومکان معین بسته گی دارند. بنابرین از آشکارا گویی، برملا سازی و افشاگری می پرهیزد و به دامن تصویرهای استعاری، کنایی، نمادین و اسطوره یی می آویزد. ازاین دیدگاه برداشت ها و عواطف او را با آنکه بازتاب کنش های اجتماعی اند، نه تنها نمی توان در چارچوب تاریخ متعارف جای داد، بلکه به یک معنایی ضد تاریخ و جتا فراتر از تاریخ قرار دارد و شاید در همین راستاست که خود درپایان دفتر "دیباچه یی در فرجام" می نویسد:
"من پیرانه سر اما با لجاجت یک کودک بهانه گیر می خواهم این شعرها دربرابر تاریخ بایستند، نه اینکه مهر تاریخ بر جیین شان زده شود."
پارچه شعر "نوشدارو" از دفتر "شهر پنج ضلعی آزادی"، خون شعر را با ضرب آهنگ سروده های حماسه های اساطیری می تپد. این شعر با ساختار منسجم و تمامیت یافتۀ خود، بهترین نمونۀ به کارگیری عناصر ساختاری اسطوره در شعر شاعراست. واژۀ "نوشدارو" سرخط این شعر داستان اسطوره یی "مرگ سهراب" را تداعی می کند و تکرار "نیای من" با روایت های اش درهر بند این شعر خواننده را به سرزمین اساطیر به شهربند نمونه های آغازین می برد و شاعر در واقع با حلول در تندیسه "نیای" خویش در بازگشت جاودانه، به نمونۀ ازلی "مرگ سهراب" باز می گردد و پوستۀ "آسمانۀ این تاریخ شیشه یی تبعید شده از جغرافیا را" از هم می درد.
نیای من
به پذیرۀ بزرگناو هزارۀ دیگر
که حتا
آوای بوسۀ باد بر لبان بادبان های اش را می توان شنفت
از خواب مومیایی سده های آماسیدۀ بیمار
بر خواهد خاست
و آسمانۀ این تاریخ شیشه یی تبعید شده از جغرافیا را
خواهد شگافت
نیای من
زخم باستانی خویش را
با نوشداروی انتقام خواهد شست
رویۀ دیگر رویکرد باختری به اسطوره در شعر، برای بازآفرینی معنا های نو است. این معنا ها در بستر بیان روایی شکل های تازه یی بازگویی از داستان های اسطوره یی اند. به سخن دیگر آفرینش معنا از یک میراث مشترک اسطوره یی و بازآفرینی شاعرانۀ آن پدید آور معنا های نو اند.
این معناهای تازه بر بنیاد استعاری همان الگوهای اسطوره یی شکل می پذیرند، بی آنکه شاعراز شخصیت و کردار اسطوره یی، تاریخی و داستانی ویژه یی نام ببرد. نیروی تخیل آفرینشگر او در این راستا گویی روایت اسطوره یی دیگری را درجهت آفرینش معنا های تازه ایجاد می کند.
قطعۀ "دریغا چنین بود فرجام" در بستر چنین شگردی شکل گرفته است. حکایت سرخورده گی سواری که به امید تحقق آرمان های روشن شگوفایی، برای نجات "شاه بانوی اقلیم ابریشمین سحرگاه" که "زندانی قلعۀ جادوان بود" به نبرد بر می خیزد و با شکستن دروازه های " دژ دیو فسونکار" به جای شاهد جوان وشوخ و شنگ آرزوها، با " زال" فرسوده یی رو به رو می شود.
"سوار"، "قلعه جادوان"، "دیو فسونکار"، "اقلیم ابریشمین" همه نشانه های اسطوره یی اند.
و در "تا شهر پنج ضلعی آزادی" بازهم شهرزاد قصه گوی آفرینشگر، شهربانوی روایت گر هزاران اسطوره که با جادوی واژه در برابر مرگ می ایستد و بر "شاخسار فتح شهر بند شب"، فردای خونینی را که سرنوشت رقم زده از "باغ های زعفرانی خاطره ها" می زداید. شهرزادی که عطر نام اش از فراز "کمینگاه قراولان فاجعه" در پرواز کبوتران هزاران شاعر گمنام، در کوچه های "شهر پنچ ضلعی آزادی" خواهد پیچید.
شهرزاد در جایگاه نماد " نمونۀ ازلی"، شاعر را تا آنسوی آرمان شهرامید های اش فرا می افکند و هویت می بخشد. حلول او در"واژۀ دیگری" گذشتن از " هزارو یک شب خونین" تاریخ را ممکن می سازد؛ با شگفتن در واژۀ مرجانی "کیفر" که روان ارغوانی آتشناک، سیاهی سوز و شب ستیز است.
و سخن کوتاه؛ از شعرهای نمادین استاد واصف باختری که بیشترینه چند آوایی و چند معنایی اند، تفسیرها وتأویل های گوناگون می توان انجام داد. تفسیر وتأویل اسطوره یی بیگمان یکی از راه های رسیدن به ژرفای معناهای شگرف و شگفت آن است که بی تردید، هیچ پژوهشگر و نقادی نمی تواند آن را نا دیده انگارد.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویکرد ها :
(1) زیبایی شناسی سخن پارسی. میر جلال الدین کزازی. جلد سوم، ص 110
(2) زبام شقایق. نقد و آرمان، شماره 7 و8. ولی پرخاش احمدی
(3) همانجا
(4) اسطورۀ بازگشت. میرچا الیاده. ترجمه بهمن سرکاراتی، چاپ اول، ص49

 

 

شرابخانه تهیست

دلم ز گریه پر و سینه از ترانه تهیست

تمام شهر تهی و شرابخانه تهیست

نوای مست انالحق دگر کسی نشنید

زمانه گشته مخنث زمین ز دانه تهیست

مگر روایت "روح القدس" کند کاری

چو چشم لحظه ز امید بی کرانه تهیست

به جرم عشق به دارش کشیده اند فغان

کران کوه من از نغمۀ شبانه تهیست

روان خستۀ رودابه سوگنامه گریست

دیار زخمیش از مرد شاهنامه تهیست

کنون سخن چه نو آرم چه کهنه، درد یکیست

نداندم کسی کز درد این زمانه تهیست

 

 

 

Animated Rain Gif Images | Animated Rain Graphics

 

داکتر لطیف ناظمی

بزرگداشت واصف باختری در سویدن

کلوب قلم افغانان مقیم استکهولم روز چهارم جون سال روان، بزمی را برای نکوداشت از کارنامۀ واصف باختری، سخنور نام بُردار، مترجم شعر و پژوهشگر چیره دست، به راه انداخته بود.
در این محفل جمعی از خامه زنان و اصحاب سخن و فرهنگ و خوانندگان و خواهندگان شعر واصف باختری، در آن گرد آمده بودند. جز استکهولم نشینان، جمعی از دیگر شهرهای سویدن نیز حضور داشتند و تنی چند هم از کشورهای آلمان، بریتانیا، دنمارک و ناروی آمده بودند.
پردۀ تالار که یک سو رفت تصویر واصف باختری بر دیوار نمودار گشت و آنگاه صدای ضبط شدۀ گردانندۀ برنامه در تالار پیچید که زندگینامۀ وی را در زمینۀ تصویرهای شاعر، ورق گردانی می‌کرد.
نخست داک‌تر اکرم عثمان داستان نویس و پژوهشگر نام آشنا به نمایندگی از کلوب قلم حاضران را خوشامد گفت و سپس سخنانی کوتاه در باب شعر و شخصیت واصف بر زبان راند و آنگاه شعر «و آفتاب نمی‌می‌رد» شاعر را دکلمه کرد.
نخستین سخنران بزم، صاحب این قلم بود که گردانندگان با عنایت فروان، فرصت بیشتری در اختیار وی گذاشته بودند تا مجال بیشتری به باز‌شناسی جایگاه شعر واصف داشته باشد.
نگارنده دوران شاعری واصف باختری را به سه دورۀ متمایز بخشبندی کرد:
۱. دوران تغرلسرایی و طبیعت گرایی
این دوران از سال ۱۳۴۰خورشیدی با غزل «سایه» آغاز می‌یابد و تا نیمۀ دهۀ پنجاه ادامه دارد. در این برهۀ زمانی، شاعر در چکامه سرایی شیفتۀ پیروان مکتب خراسانی و در غزل از رهسپاران مکتب عراقی است ولی بیشتر گوشۀ چشمی به حافظ دارد. او از معاصران به رهی معیری، نوروزی و امیری فیروز کوهی مهر می‌ورزد تا جایی که او را شاهنشاه شعر فارسی آن سال‌ها می‌شمارد:
پرسیدم از خرد که درین خشک سال شعر
شهر سخن چه گونه بدین فرهی بود
گفتا خبر نه‌ای که مر آن را شهنشهی است
وین طرفه بین که نام شهنشه رهی بود
ارادت شاعر به حافط تا سالهای پسین هم همواره برجاست تا جایی که خود را شاگرد وی می‌شمارد:
شاگرد حافظیم و لیکن به رغم وی
هرگز نمی‌کشیم از ین ورطه رخت خویش
۲. دوران آرمان گرایی
تغییرات اجتماعی و سیاسی در کشور واصف را در راه دیگری می‌کشاند ـ وجود احزاب سیاسی، تظاهرات خیابانی، آزادی بیان و گونه گون تحولات دیگر ـ شاعر را به کوچه سرخ سیاست می‌برد و آنگاه فریاد بر می‌دارد که:
ای پتک‌ها،‌ای داس‌ها، گیرید از ین کناسها
زین خیره دل خناس‌ها، داد دل اهل خرد
شعر‌های «حماسۀ شعله»، «اشک برزگر»، «عبور از برزخ» و «گامهای سبز اساطیری» را در‌‌ همان سال‌ها می‌آفریند. آفریده‌های سالهای نخست وی شعار گونه‌اند و صریح و برهنه ولی پس از دهۀ پنجاه شعر‌هایش جامۀ شعر را بر تن می‌کنند و از گوهر شعری لبالب می‌گردند.
۳. دوران عرفان گرایی، عشق و آزادی
شاعر در این دوران پشت به بت‌های سرخ می‌کند و فریاد برمی دارد:
تا که رخ بر تافتیم از درگۀ بتهای سرخ
مرغ جان در آشیان سبز عرفان یافتیم
او در اندیشۀ مولانا پژوهش می‌کند، در باب شیخ اشراق می‌نویسد و گزارش عقل سرخ را تهیه می‌کند. در شعر نیز با آزاد اندیشی فروان اندیشه و تفکر را با زیبایی در هم می‌آمیزد که تا هم اکنون این روش ادامه دارد.
نگارنده در خصوص بوطیقای شعر وی گفت و از ساختار و بافت درونی شعرش نمونه‌ها آورد.
او ازبسامد بالای رنگ سبز و سرخ در شعرش یاد کرد که با بهره گیری از این رنگ‌ها در ترکیب‌های خویش، توانسته است حس آمیزی‌های دلنشین بسازد. از هنجاری گریزی و آشنایی زدایی، از باستان گرایی؛ اسطوره گرایی و شیوۀ واژه گزینی شعرش یاد کرد و از اهمیت ابهام ذاتی و عرضی گفت که این دومین گاهی حجاب تعقید را بر رخسار شعرش می‌اندازد.
در پایان سخن از توانایی شاعر در ترجمۀ شعر گفت و با ذکری از «بیان نامۀ وارثان زمین» بیان داشت که این (آیرونی) با زبان تلخ و گزنده‌اش و با زیبایی‌های ساختاریش در تاریخ ادبیات ما و در حوزۀ ادبیات طنز ما بی‌نظیر است.
دومین سخنران داک‌تر مجاور احمد زیار زبان‌شناس و ادبیات‌شناس نام آور بود که شرح گسترده یی در باب زبان، پیوند زبان و اندیشه و ویژگی زایشی زبان بیان داشت و آنگاه به واکاوی شعر باختری از دیگاه زبان‌شناسی و پژوهش‌های زبان‌شناختی پرداخت. او شعر باختری را سرشار از از ترکیبات دانست و گفت: «باختری از مسجد و مدرسه گرفته تا دانشگاه به کمیت و کیفیت زبان مادری خویش پرداخته است.» داک‌تر زیار به واژه گزینی در شعر باختری پرداخت و از کاربرد چهار گونه واژه در شعرش یادآوری کرد ـ واژه‌های گویشی، واژه‌های باستانی، وام واژه‌ها، و واژه‌های باز ساخته. او سپس به ویژگی‌های دستوری شعر باختری پرداخت و از ویژگی ساختارجمله در شعر واصف سخن زد. پژوهش داک‌تر زیار به گونۀ علمی تهیه شده بود و با آنکه پژوهش ممتع و مفصلی بود؛ او فرازهایی از آن را فشرده و به گونۀ شفاهی عرضه داشت.
جلیل شبگیر پولادیان شاعر و پژوهشگر نستوه به اسطوره‌های شعر باختری پرداخت. او نوشتۀ مشبوعی تهیه دیده بود که به گونۀ گسترده در جست‌و‌جوی اسطوره‌های سامی و فارسی در شعر باختری برآمده بود. باختری از شیوه‌های گوناگون صور خیال بیشترینه از تشبیه‌های بلیغ بهره برده است؛ افزون برآنان کاربرد استعاره، نماد، حس آمیزی هنجارگریزی، باستان گرایی و اسطوره گرایی در شعرش پر شمار است. پولادیان از بیشترینه دفترهای شعر وی نمونه‌هایی برداشته بود تا نقش اسطوره را در شعر باختری برجسته سازد.
به دنبال پولادیان نوبت به حمزۀ واعظی رسید. او جامعه‌شناسی است ورزیده و آگاه که نخست بحث جامه‌شناسی ادبیات را پیش کشید و پس ازآن شعر باختری را در بوتۀ جامعه‌شناسی ادبیات انداخت و دید‌گاه‌هایش را بیان داشت.
داک‌تر حمیرا نکهت که تن بیمارش را تا استکهولم کشیده بود، نثری زیبا نوشته بود که در آغاز نثر لطیف و عاطفی نگاشته بود که چگونه با باختری آشنا شده است. آنگاه به برخی از شگردهای ساختاری و زیبا‌شناختی شعرش اشاره کرد. او باختری را صاحب سبک خواند و چنین برخواند:
«استاد باختری شاعر صاحب سبک است. او در شعر نه تنها در شعر کلاسیک که در تمامی انواعی که به کار گرفته است، مهر خود را می‌زند. ترجمه‌های استاد نیز شعرند و در ترجمه او از شعریتشان کاسته نمی‌شود و در زبان دیگری نیز حایز هویت شعری می‌شوند؛ در عین حالی که برای ترجمه‌ها قالب‌های شعر فارسی را بر می‌گزیند به محتوای اثر وفادار می‌ماند و آن را به زیبایی به زبان خویش می‌کوچاند. مثل شعر واژه‌ها خوابتان خوش باد از رژینو پد رو سو و شعر پرسش برشت»
او دو دفتر تازۀ چاپ شدۀ شعرش را نیز با خود آورده بود که به دوستان و یاران خویش پیوسته هدیه می‌داد.
دستگیر نایل شاعر و ناقد کوشا، در نبشتۀ کوتاه و سودمندش جلوه‌های بدیعی را در آفریده‌های باختری باز شناساند و فرازهایی از شعرباختری را باز خواند.
بخش دوم به شعر خوانی اختصاص داده شده بود که شریف سعیدی، حمیرا نکهت، هادی می‌ران، شهباز ایرج، شبگیر پولادیان، جبار توکل، فضل االله زرکوب و فرید اروند شعرهای خویش را برخواندند.
بخش سوم را به خوانش پیام‌ها وا نهاده بود که برخی از آن‌ها خوانده شد و شماری از پیام‌ها و برخی از نبشته‌های رسیده، ناخوانده ماند.
در پایان بزم واصف باختری در صحبت کوتاهش از یکایک کسانی که در برگزاری این نیکو داشت، قلمی و قدمی زده بودند، سپاسگزاری کرد و از اینکه در یکی از پیام‌ها پیشنهاد گردیده بود که او را شاعر ملی کشور اعلام بدارند با رنجش خاطر و فروتنانه گفت که او هر گز سزاوار چنین لقبی نیست و از گرداننگان خواست که هنگام چاپ این بخش را از پیام بردارند.
گردانندگی برنامه به دوش رحیم غفوری دبیر صفحۀ انترنیتی «فردا» بود که با آرامشی آمیخته با طنز خوش آیندی، بزم را تا پایان گویندگی می‌کرد هر از‌گاه لبخندی بر لب می‌کاشت.

 

درنگی و گپی:
۱. آن گونه که گفته آمد از کار فرهنگی واصف باختری پنجاه سال می‌گذرد؛ چه او به گونۀ جدی کار شاعری را از سال ۱۳۴۰ خورشیدی آغازیده است و اینک که در سال ۱۳۹۰ قرار داریم. پنجاه سال تمام از کارنامۀ فرهنگی او می‌گذرد و سزا بود که مناسبت این بزرگداشت را «پنجاه سال کار فرهنگی واصف باختری» اعلام می‌کردند یا اینکه چند ماه دیگر انتظار می‌بردند و دست به تبجیل هفتادسالگی استاد می‌زدند.
۲. شایسته بود که پیشا پیش، موضوعات گوناگون را در باب آفریده‌های واصف باختری بر می‌گیزیدند و انتشار می‌دادند تا خواهندگان آنچه را که می‌پسندیدند و در حوزۀ کارشان بود به آن بپردازند. چون باختری مردی است چند بعدی، یعنی شاعر، مترجم شعر و پژوهشگر و‌ای کاش چند عنوان را بر می‌گزیدند تا هرکسی مایل بود در یکی از این زمینه‌ها می‌پرداخت.
۳. پیام‌ها را بایست باز می‌نگریستند چرا که بسا از پیام‌ها طولانی‌تر از جستار‌ها بود و طرفه اینکه گاهی خوانندۀ پیامی به باز خوانی پیام انجمن خویش بسنده نمی‌کرد و خود به سخنرانی غرایی نیز می‌پرداخت.
۴. این روز‌ها در هر گردهمآیی بخشی را هم نذر بازخوانی شعر می‌کنند که گاهی با روحیۀ بزم مناسبتی ندارد و در این شب نیز چنین بود و جز شعری که در وصفی از اوصاف واصف بود و شعر دیگری که به واصف پیشکش شده بود خوانش شعرهای دیگر؛ بی‌مناسبت می‌نمود. سزا بود که شعرهای واصف را با صدای خودش می‌شنیدیم و یا دیگران سروده‌هایش را باز خوانی می‌کردند.
۵. هیچ یک از آثار باختری را برای فروش نگذاشته بودند؛ نه دفترهای شعرش را، نه کتابهای پژوهشی وی را و نه هم کلیاتش را که در سال ۱۳۸۸ انتشار یافته است که بسا کسان از آن آگهی نداشتند. این کوتاهی هرگز به گردانندگان محفل برنمی گردد که حقا در سامان دهی این بزم، به جان کوشیده بودند.

 

 

مباد بشکند ای رودها غرور شما

که اين صحيفه شد آغاز با سطور شما

شبان تيرۀ لب تشنه گان باديه را

شکوه صبح دمان می دهد حضور شما

هزار دشت شقايق، هزار چشمه نوش

بشارتی است ز آينده های دور شما

چه شادمانه به کابوس مرگ می خنديد

دو روی سکه هستی است سوگ و سور شما

شکيب زخمی مرغابيان ساحل را

توان بال عقابان دهد عبور شما

مباد خسته شود دست های جاری تان

 مباد تنگ شود سينه صبور شما

مباد سايه ابليس سار و سوسه ها

 شبی گذر کند از کوچه شعور شما

مباد تيره مردابيان تبيره زند

مباد بشکند ای رودها غرور شما

 

 

Beauty In Rain  Romantic Moments

رضا محمدی

واصف، نوپرداز باختر

چه‌ها که بر سر این تکدرخت پیر گذشت

ولیک جنگل انبوه را ز یاد نبرد
نشست عمری در استوای برگ و تگرک

شکیب صخرۀ نستوه را ز یاد نبرد
به استواری آن سنگ آفرین بادا

که آبگینه شد و کوه را ز یاد نبرد

استاد واصف باختری، که از شهر بلخ (یا باختر) می آید، بدون شایبه شناسنامۀ ادبیات و فرهنگ افغانستان امروز است. مردی که استادی را با پیشغام و پسغام به اربابان جراید نیز گدایی نکرده‌است. استادی را حافظۀ جمعی ملتی به او داده  که در تاریخش به سختی به کسی عنوان "استادی" داده‌‌است. مثلاً ما در شعر فارسی به حافظ با آن همه عظمت "استاد" نمی‌گوییم. حافظ خواجۀ شیراز است، چنانکه سعدی و بیدل  و حتا فردوسی نیز شیخ و میرزا و حکیم لقب گرفته‌اند. در تاریخ زبان فارسی به آدم‌های معدودی استاد گفته‌اند. مثلاً عنصری یا منوچهری که در عین جوانی "استاد" خوانده می شده‌اند. جایی خود منوچهری دلیل استادی عنصری را سعی می‌کند این‌ گونه بیان کند که "عنصرش بی‌عیب و دل بی‌غشّ و دین اش بی‌فتن".
                                                 * * *

صحبت های اکرم عثمان، نویسنده و پژوهشگر:

عنصر بی‌عیب باختری در شخصیت شگفتش نهفته ‌است.در عصر کوتاهی جان‌ها باختری آخرین بازماندۀ تبار مردان بزرگ است. رند و عیار و جوانمرد و حکیم و این تنها بخشی از عنصر بی‌عیب اوست. استادی که پوستش را در همۀ عمر به هیچ امیرالمؤمنینی نفروخته‌است. در عین ستودگی "دندان زینت‌المجالس شدن" را از دهان بر کشیده‌است. نصیحتی از او که شاگردانش به ‌ندرت توانستند پذیرا شوند:

دلم نه بنده افلاک شد نه بردۀ خاک
ز آبنوس رمید و ز لاژورد گذشت

و انسان‌گرایی او "اومانیسم" وارداتی شاملو نیست. انسان‌گرایی او حتا مدینۀ فاضله باستان گرایانه مزدشتی اخوان نیست. و به این خاطر قیاس او با هر دوی این بزرگان نهایت بی‌انصافی است. انسان‌گرایی او از حکمت  داستانی شاهنامه ویادگار زریران سرچشمه می‌گیرد. از وداهای حکیمانه که درآن "شاعران شاگردان خداوندند" و از حکمت روستایی که نسل به نسل به دست‌های مدرن روزگار ما رسیده‌است. حکمتی که در آن "برای هر چیز در زیر آسمان وقتی است" از جامعه ابن داوود. حکمتی که  بر انصاف و همه‌بینی استوار است، چنانکه در مورد یافته‌های طلایی بگرام، که اکنون در موزۀ بریتانیا به نمایش گذاشته شده، این روزها گفته می‌شود. همزیستی آرام چندین فرهنگ از شرق و غرب در یک وقت. حکمتی که مهربانی و مهرورزی سرفصلش است. دانستن این نکته در مرام و بالتبع شعر اوست که او را باز می‌شناساند. وقتی در زندان حتا زندان‌بانش را پاسبانی دیومنش شیطان‌صفت نمی‌داند، که حکیمانه او را چون خود، اسیر سرنوشتی محتوم می‌داند که دیگرانش رقم زده‌اند. و خطاب او نه به پاسبانی خاص که به نوع پاسبان که به کنش پاسبانی در جان نوع آدمی است:

صحبت های لطیف ناظمی، شاعر

... پاسبان منا، ای تو خود بند بر پا،
 زبان بسته،
 تنها،
چیستی، هیچ دانی؟
دشنه‌ای رفته در سینه‌ای روزگاری
همچنان مانده بر جای
خفته در خون و زنگار
هیچ آزرمی از من مبادت!
ما ز یک تیره و یک تباریم

شحنه می‌داند آیا که زنجیریانش
ـ همسرایان رگبارهای شبانه ـ
زیر این آسمانه
نان زرین خورشید را
بر سر خوان خوالیگر* خواب
نیز هرگز نبینند
شحنه می‌داند آیا که مرغان نورند زین جا گریزان...

این نوع نگاه در ادبیات ما بی‌نظیر است. انسانیتی که محصول لیبرالیسم مدرن نیست؛ انسانیتی در حیطۀ امر نمادین لاکانی است، که در آن پرسوناژها همه بازتاب یک چهره در آیینۀ نمادینند. شحنه و پاسبان و مرغ نوری و زندانی همه صورت‌هایی از یک شخصند. مثل رستم و اسفندیار، مثل سهراب و رستم که نمی‌توان آنها را درعین تقابل، جدا دانست.

صحبت های شبگیر پولادیان، شاعر

منتها این همه این حکمت بی‌غش نیست. سنت بلخی این حکمت بر درفش کاویانی محور است که هرساله با بهار در بلخ بامی به نشانۀ دادگری و دادورزی افراشته می‌شود. باختری رنج این همه مشقت و حبس و حرج را بر خود می‌خرد تا سیلی گداخته از خشمش را بر صورت بیداد زمانه بکوبد:

ای پتک‌ها، ای داس‌ها، گیرید ازین کناس‌ها
زین تیره‌دل خناس‌ها، دادِ دلِ اهلِ خرد
 (... ازشعر "خشم"،  سال ۱۳۴۲)
 
زندگی جلوه دگر گیرد / گر ستمدیده گان به پا خیزند
بر ستم‌پیشگان نبخشایند / با فرومایگان درآویزند
(... از شعر "زندگی چیست؟"، سال ۱۳۴۳)
 
اندیشه ندارم اگر این دیوسرشتان / با رشتۀ بیداد بدوزند دهانم
با نالۀ خود شعله برافروزم، اگرچند / چون شمع بسوزند در این بزم زبانم
(...از شعر "مرغ گفتار" سال ۱۳۴۳)
 
و خطاب به "شعر" می‌گوید:

پردۀ بیداد و زنجیر ستم را پاره کن / از هراس زورمندان پرده‌پوشی تا به کی؟
موج شو، سیلاب شو، سیلاب پرجوش و خروش / لرزه در دل‌ها پدید آور، خموشی تا به کی؟
(...از شعر "آهنگ رستاخیز"، سال ۱۳۴۳)

آدم عافیت‌طلبی مثل من که گوشۀ راحت عالم را به بهانۀ "خلوت‌گزیدگی" محکم گرفته‌است، سخت غبطه می‌خورد، به حال مردی که در اوج روزگار عافیت، قبای سلطانی و وزارت و صدارت را به قیمت آرمانش نخرید. همان وقت طرفه آشکار است که چه بسیار صاحبان اندک ذوقی می‌توانستند از سترونی روزگار با تملق و پرده‌پوشی و حداقل دم فروبستن به چارسوی عالم به عنوان سفیر و وزیر مقرر شوند و رند آتش‌نفسی مثل باختری همۀ این مواجب و مواهب را فروهشت تا آدمی مثل من و همگنان من امروز به او عشق بورزند. چراغی را - مثل قهرمان فیلم نوستالژی تارکوفسکی - از سردابی ناممکن در کندترین ریتم تاریخ افغانستان به این سوی آورد، ولو خود به هزار رنج مبتلا شد:

ای سیل، بر این مشت خس و خار چه خندی
ماییم که راه تو گشودیم و گذشتیم

و تنها همین کافی بود که در هیئت اسطوره‌ای جاودان باقی بماند. بعدها در روزگار سخت عالم، به لشکر دوم جاهلیت قادسیه نامه‌ای نوشت. نامه‌ای که برای سوزانندۀ کتابخانۀ جندی‌شاپور و سال‌ها بعد کتابخانۀ نطامیۀ بعداد و خلاصه همۀ این تاریخ پرمشقت بددینی خطاب می‌شد:

سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتاب‌سوزان است!
                                                   * * *
 شعر باختری جدا از این ویژگی‌های حکمی که اثر حال شخصی اویند، استادانه است. کسی که سستی و استواری زبان فارسی را بداند، می‌داند که چرا شعر باختری شناسنامۀ زبانی مردمی است. شعری که در ان حتا حرفی را نمی‌توان جابه‌جا کرد؛ شعری که با خواندنش آدم - البته اگر باسواد باشد - مست می‌شود، مثل همان مستی که خواندن شعر ناصر خسرو و منوچهری به آدم می‌دهد. شعری که کلمات در آن به‌تنهایی جزیره‌های مستقل به‌هم‌پیوسته‌اند.حروف برمبنای ریتمی روستایی کنارهم چیده شده‌اند. شعر او از زبان‌بازی‌های مسخرۀ بی‌معنی که در آن کلمات تنها برای بازی با هم جناس شده‌اند، خالی‌ است. جناس او از سر فکری شعری است. شعر او معنی دارد. احساسات مهارناشده مردی گلوبریده در کوچه نیست. می‌توان در پی هر شعرش رساله‌ای نوشت، چنانکه می‌توان در پی شعر خاقانی چنین کرد. و اگر دوستان ما برمن بخندند، محقند. چرا که امروز به‌سختی می‌توان ده نفر را یافت که خاقانی را درست بخوانند.

شعر باختری مثل شخصیت اوست که قابل مصادره شدن برای هیچ نهاد و حزب و سازمان مردم‌نهاد و مؤسسه‌ای نیست. شعری برای آوازخوانی و ایجاد صلح نیست. شعری برای صلح است. برای جایزه گرفتن در چلغوزآباد فرنگ نیست. مثل فیلم‌های هنری ما نیست که قبل از نمایش در سینماهای وطنی و خانه‌های افغانی به قصد جایزه در جشنواره‌ها در فرنگ به نمایش درآیند و اصلاً ککش هم نگزد که افغان‌ها دیده‌اند یا ندیده‌اند. خلاصه اینکه شعار نیست و این بزرگ‌ترین آموزه‌ای است که می شود از او آموخت. و برای این است که باختری با تیتر جراید نه بزرگ شده‌است و نه فراموش می‌شود.

راستی تا نوشته‌ام تمام نشده، بگویم همۀ اینها اگر هم نبود، به خاطر تربیت دوتا از بهترین دوست‌داشتنی‌ترین شاعران معاصر ما، قهار عاصی و خالده فروغ، فرهنگ روزگار ما به باختری مدیون است.
                                                  * * *
خیلی از دوستان ما شاید بر من خرده بگیرند که فلانی پس از اینهمه داعیۀ تازگی به مریدی استادی کهنه‌کار درآمده است. و راستش من به این مریدی، چنانکه پذیرای آن استاد باشد، مفتخر خواهم بود. اندوه برای کسانی مثل استاد باختری فقط این تازه ‌قلمان آوازۀ بازاری خیالی شنیده نیست. حد اقل این جمع می‌توانند شعر باختری را بخوانند، بی این که شخصیت و دانش و "دل بی‌غش و دین بی‌فتن اش" را دریابند. اندوه بزرگ‌تر برای روزگار تاریخی ما انبوه ستایشگران نفهم است. آنان که به "هویی" در آوازه‌اند و شیرازه‌شان با "هایی" از هم می‌پاشد.

راستش از انبوه این دانایانی که مدح باختری می‌کنند، آدم می‌ترسد. وقتی می‌گویند "باختری و مثلاً ... شاعران بزرگ روزگارند. این است که به فغان می‌آید:

من گوهرم ولیک به بازار روزگار

 روشندلی نبود که داند بهای من
دل مُرد و شور مُرد و نوا مُرد و شعر مُرد

 این واپسین سرود من است، ای خدای من 
این شعر را سالها سال پیش گفته بود مضمونی که بعدها دوباره به گفتنش مجبور شد.

نسیم آن سوی دیوار نیز زخمی بود

چو از قبیلۀ اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گرانجان کجا برم شِکوه  

کنون که خصم سبکمایه هر چه کرد گذشت...
قسم به غربت واصف که در جهان شما

یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت
                                                  * * *
و سرانجام اینکه این ایام به همت باشگاه قلم افغان‌ها در سوئد و اعضای فرهنگ‌پرور آنها بزرگداشتی برای استاد باختری در استکهلم گرفته شد. مجلسی که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای من شرکت در آن بود و برآورده نشد. در این صفحه دیدگاه‌های اکرم عثمان، لطیف ناظمی و شبگیر پولادیان در بارۀ واصف باختری را می‌شنوید که در آن نشست بیان شد.

*خوالیگر(تلفظ خالیگر): آشپ

 

 

 

شفق با خط قرمز

گذرگاه نهاد و سرزمین یاد خونین است

نمی خواند مگر امشب گلوی باد خونین است

شفق با خط قرمز بر جبین آسمان بنوشت

دل بیدادگر هم زین همه بی داد خونین است

مپنداری همین امشب غم آگین است آوایم

بنای کاغذین شعرم از بنیاد خونین است

 

 

تو ای ھمرزم ھمزنجير و ھمسنگر  

سر از دامان پندار سياه خويشتن بردار  

مگر از دشنه خونريز دژخيمان  

مگرزين روسپی خويان بد گوھر  

ھراسی در نھانگاه روان خويشتن داری  

مگر مينای روحت از شرنگ ترس لبريز است؟  

گناه است اينکه ميگويی  

افق تار است و شب تاراست و ره تارست و ناھموار  

اميدپيشتازی نيست دراين راه ظلمت بار  

تو ای ھمرزم و ھمزنجير و ھمسنگر نميدانی  

که جاويدان نباشد اين سياھی وين فسونکاری  

ندارد پايه ديرندگی اورنگ اھريمن  

سرايد اين شب تاريک و غمگستر  

و در پايان اين شب، اين شب خاموش ھستی سوز  

و درفرجام اين تاريکی تلخ روان فرسا  

برايد آفتاب سرخ از خاور  

تو تنھا نيستی در سنگر پيکار  

تو تنھا نيستی رزم آزما با ديو مردم خوار  

که از ھرگوشه گيتی  

که ازھر کارگاه وروستا و شھر  

نوای کارزارو بانگ رستاخيز ميايد  

توھم برخيزو با رزمندگی پيکار خونين را پذيرا شو  

بسوی مرگ ھستی ساز و دشمن سوز پويا شو  

مگر ای ھمره و ھمرزم و ھمزنجيروھمسنگر نميدانی  

که دراين دشت واين صحرا  

دراين وادی که برآن بالھای مرگ خونين سايه گسترده  

دراين پھنا  

که مرغان بر فراز شاخساران اش سرود رنج ميخوانند  

در اين کشتی که آنرا ناخدايان فسون گستر  

بسوی ساحل بيداد ميرانند  

دراين دريای موج آگين و طوفانزای غم ھای توان فرسا  

که اندر کارگاھانش  

روان رنجبر در کوره بيداد ميسوزد

 که اندر روستاھای تھی از سبزه و آبش  

که اندر دشتھای خشک وسوزان اش  

دلی بزريگران چون نخلھای تشنه صحرا  

بود در آرزوی قيره گون ابری  

که از آن بردرخشد آتشی و تند بارانی فرود آيد  

بسوی توست چشم روستائی پيرمردانی  

که زخم تازيانه پشت شان را کرده ھمچون کشتزاران پر شيارو چين  

و چشم مادران بينوا کاندر دل شبھا  

برای کودکان خويشتن  

اين سبزه ھای باغ رنج افسانه ميگويند  

و چشم رھنوردانی که باررنجھا بردوش و دل پرجوش ولب خاموش  

دراين دشت و دامان راه می پويند  

و چشم ژرف بين قھرمانانی که اندر گوشه ھای تار زندانھا  

به پا زنجيره ھا و بندھای آھنين بردست عمری زنده در گوراند  

که تابرخيزی و زنجيره ھا را بشکنی و برفرازی  

پرچم آزادگی و برفروزی آتش  

تا اين خسان اين ناکسان در آن بسوزند

 

 

شب شکستن فانوس

 

شبی که قصۀ فانوس و باد می گفتند

چراغ ها همه گی زنده باد می گفتند!

به جای مرثیه، دستان گران بادیه ها

سبک سرانه غزل های شاد می گفتند

منادیان که ز آسیب سنگ ترسیدند

چرا چکامۀ فتح چکاد می گفتند؟

شناس نامۀ رویش به باد رفت آن روز

که آب ها سخن از انجماد می گفتند

شب شکستن فانوس در تهاجم باد

چراغ ها همه گی زنده باد می گفتند!

 

 

 

سفرنامه

 
 
 

ای تمام رگهای درختان جهان

بیشتر از شمار شما

سنگ در فلاخن نفرین دارم

 

من از کناره سنگوارهء ارغنون ها

از برابر تهی ترین پنجره ها گذشته ام

و نجوای زندانیان آوا ها

در تق حنجره ها را شنوده

 

من دیده ام

در آن سوی لبخند های دروغین

ـ گلهای مقوابی یقین ـ

آبگینه هایی انباشته از شرنگ شک

من دیده ام

که فانوس شعر

روشنگر راه جستجوی تان پاره ییست

که شاعره گان

با طناب پوسیده بیت های کاهتان عتیق بادیه

خویشتن را حلق آویز می کنند

که ستاره ها از هم نقاب به عاريه میگیرند

که زمین ستاره بارانست

که در انبوه واژه ها

تازیانه چه قامت بلندی دارد

که کودکان رنگها تولد میشوند

تا استخوان های آن ها

ابزارهایی باشند

آراستن مسخ شده ترین رخساره ها را

ک نخلستان ها به تبر معتاد شد اند

که جنگها خواب خاکستر می بینند

که بلورینه غرور قبیله

در اندوه تلخ کوچ

بر درگاه تسلیم می شکند

که خورشید های مصنوعی

پیش از غروب

در برابر شب زانو میزنند

که در شناسنامهء ابریشم نوشته اند !

کنیز کی از نژاد پلاسپو شان

 

ای تمام برگهای درختان جهان

بیشتر از شمار شما

سنگ در فلاخن نفرین دارم.

Animated wallpaper, screensaver 240x320 for cellphone 

 

واصف باختری

 

آخــرین وخـشور

 

      های فقـر آلوده گان آن گنج بادآورد کو؟        آن سپیدار آن یل گـردنفراز آن مـرد کو؟
     آنکه شبهـای سترون را به خـاکستر کشید      آنکـه پیـغـام بلـوغ عـشق مـی آورد کــو؟
     بــاز بــان بی زبانــی داســتان پرداز بــود     آن نگاهان نجیب ، آن چشم غمپرورد کو؟
     ای کدامـین دست ناپـیدا زپا افگـندیش           کو چـنان دردآشنای دیگر، ای بیـدرد کو؟
                              دفـتر سرخ شهـادت را دلارا شـاه بیـت
                              آن بسوز سینه در دیوان هستی فرد کو؟

گیسوان سپید تاریخ، بانک زنگهای اشتران کاروان حلٌه و ریگستانهای تشنۀ راه ابریشم را به گواهی فرامیخواند که ازان روزگارانی که چراغ زنده گی سخنسالار زبان ما فر دوسی به خا موشی گرایید و ازان هنگام که حجت آرمانگرای جزیرۀ خراسان از بیراهه های ساحل طلایی آمو ، رهسپار " یمگان " شد؛ تا سالی چند پیش ازین هیچ گوش را یارای آن نبودکه آوای رویش گیاهان پر تحرک فاتح آغشته با عطر نور و درخشش الماس را در باغستان پاییز زدۀ فرهنگ ما بشنود؛ آنگونه که محمد طاهر بدخشی شنید و هیچ نا یی نتوانست سرود سالهای نا شگفتن تاریخ را به آن صلابتی بخواند که بدخشی خواند. به صلابتی که صدای او صدای صداها، صدای همه سده ها باشد؛ درکوهستانهای سرزمین ما ودر قلمروگستردۀ تاریخ فرهنگ معا صر ما و فرهنگ تاریخ معاصر ما .

چند سدٌه سپری میشد که در فصلهای همیشه پاییز و همیشه یلدای فرهنگ ما پیام آوران دروغین ومخبط عربزده و غر بزده بر شبتابهای کوچک نور لگد میکوبیدند؛ ناگهان طاهر بدخشی این وجدان بیدار و ژرفبین فرهنگ تبعیدی ما چنان نخل تناوری به سبزی و انبوهی هزارها جنگل قامت بر افراشت؛ نخل تنا وری که به ابرهامی آشفت. آنجا که کشتزاران نزدیک را با اشک و خون آبیاری میکنند؛ نباید در آغوش دریا باره ای دور فرو رفت. نخل تناوری که در تداوم منحنی شبها آنگاه که اندام درختان کهنسال اما بی ریشه در زیر تازیانۀ توفانها و رگبارها خمیده میشد؛ یورش توفان و با د و باران را به تحقیر میگرفت. زیرا مگر نه این بود که ریشه ها در ژرفای خاک داشت و شاخه ها رها در اوجها.رها بسوی نور و بسوی خورشید. اوبود که همیشه تا چهار راه شبهای آگنده از تب و هذیان ما با دستهای نجیب خویش ستاره حمل میکرد ؛ او بود که زنگ دشنه های در نیام خوابیدۀ شکیبایان تحمیق شده را که به گفتۀ "مایا کوفسکی "چون بره های بی آزار در مرتع تبعید، عبای شوالیه گری را از دوش می افگندند با زلال خود آگاهی شستشو داد و هم تهی شدن از خویش را به آنان آموخت.
اوبود که از میان دخمه های تودرتوی هیاهوهای هرزه و بیهودۀ نامجویان و از آشفته بازار نیرو آزمایی های آنان بسوی اصالتها نقب زد.همه کس را توان و بینش یافتن راهی به بیرون از حصار شب نیست. کوتاه پروازان از درا زای شب به ستوه می آیند و در نیمه راه آشیان می گزینند.

عبور از تاریکی به ویژه آنگاه که بار سنگین رسالت بر دوش باشد؛ خواستار بال دور پرواز و دیده گان نهان بین وگوشهای پنهان شنواست که او داشت. او برغم آنانی که دا روهای شفا بخش را به جایهای سالم پیکر ما می بستند و نا سور ها و جراحتهای خونچکان را نادیده میگرفتند؛ در سیمای یک طرٌاح پیش اندیش و پیشاهنگ نه پیشداور، در آستانۀ زمان ایستاد و استوارایستاد و تیمارگر زخمهای تاریخی ماشد و اگر از خویش فرمان برد برای آن بود که بر او فرمان نرانند.
او بود که گرد و غبار فراموشی را از سکۀ اصیل فرهنگ ما سترد و این سکه را با نیروی هرچه تمامتر بر چهرۀ مسخ شدۀ تاراجگران تاریخ و فرهنگ کوبید. او برخلاف پندار دشمنان حقیر خویش که می گفتند باران برای گندمزار است و گندم برای نان و آتش برای همیشه افروختن؛ ولی جزخون برای خون به هیچ چیز دیگری باورمند نبودند و نمی اندیشیدند.

ماهی کوچک سرگردانی نبود که دست نا شناس آنرا در تُنگ آبی بلورین می افگند؛ چنان موریانه در مفصل چوب و جانور سرگردان، آن تُنگ آبی بلورین را دریای ژرف و ناکرانمند می پندارد. ریشه های اعصاب تفکر او بریشه های گل سرخ کوچکی همانند نبود که خاک گلدان خودرا تمامت سیارۀ زمین بپندارد . کودکی بود خوابیده در گهوارۀ زمین و در هر سطح منشور کثیرالسطوح شخصیت او میشد تجلی هایی از نامهای برتر را نگریست. نمودهایی از نستوهی حجت جزیرۀ خراسان و آرایه هاو رنگهایی از " گاری بالدی "پاتریس لوممبا و شهید جاویدان امریکای لاتین. کریستن اندرسن را بدینگونه ستوده اند که سیارۀ زمین حباب کوچکی بود بر سطح دریاچۀ زلال اندیشه های او.

اگر در بارۀ طاهر بدخشی نمیتوان این سخن و سخنانی ازین دست را باز گفت؛ میتوان با روان آگنده از باور به گواهی نشست که جغرافیای ذهن گستردۀ او به پهنای افقهای اصالت وصمیمیت بود ودران قلمرو نه خط و مرز و فاصله ای وجودداشت و نه دیوارهایی از سیم خاردار خود زیستی عنودانه. جزآنگاه که می بایست نگین هویت مشخص که بازتاب حقیقت مشخص است؛بر انگشتر هر مرحلۀ تاریخ نشانده شود و راه ها که گفته اند؛ یعنی رفتن نه اینکه نشستن در کرانه و شمردن گامهای کسان؛ از همدیگر باز شناخته شوند.

به قول هگل او هم نهی کننده بود و هم نفی کننده , هم جویبار رو بدریا بود و هم دریایی رو به جویبارها و در کار آمیختن هستی های کوچک و گذرا برای آفریدن هستی بزرگ و دیرمان.هو شیدرو شیانی موعود در زادبوم زردشت و بیگمان بشارت خروج را آخرین وخشور. اندوه برما اگر بپنداریم که او زندانی حصار تنگ چشمی های سرزمین برتر و قبیلۀ برتر و ملت برتربود. اندوه برما اگربپنداریم که او درویرانه های تایخ تنها در جستجوی "شکوه " گمشدۀ قبیلۀ خویش بود و اندوه بزرگتر برما که همۀ ما هم درآوان عسرت تاریخی خویش ازو نان آگاهی قرض گرفتیم و هم دشنامش دادیم. نیچه گفته بود " مرغی که نمیتواند پرواز کند؛ نباید بر پرتگاه آشیان بیاراید." وطاهر بدخشی این تجٌسم عطش و اوج پرواز ، بر پرتگاه آشیان آراست تا مارا که عبور از کنارۀ پرتگاه ناگزیر است؛ با فصاحت سو زان و همیشه جاری خون خویش از آنچه در کمین ماست؛آ گاه بسازد و زنهار دهد.

یاد آن یگانه چون تداعی آب در ذهن جنگل ،همواره سبز باد که اسطورۀ سرخ شهادتش نسل مارا چون کودکی بر دوش افگند و به تماشای نماز انسان در پیشگاه حقیقت برد.

                                                                                                  

 

 

  رهنورد زریاب

اوصافی از واصف، وصف او در صف اصحاب فلسفه

من آخرين باري كه واصف باختري را ديدم ، آخرهاي بهار سال1372 هجري خورشيدي بود. در آن هنگام ، تفنگ شيفته گان و جنگباره گان، در كابل هنگامه يي برپا كرده بودند. شهر در ميان دود و آتش دست و پا مي زد و باشنده گان پايتخت كشور مان ، روزگار آشُفته و بي سرو ساماني داشتند. و نيز ، ماه ها مي شد كه موج ديگر مهاجــــٌرٌت ها و گريزها آغاز شده بود و مردمان ما ، تك تك و دسته دسته ، مرز و بوم خودشان را ترك مي گفتند و به سرزمين هاي بيگانه پناه مي بردند.

راستش اين است كه من آن روز، از روي تصادف ، واصف را ديدم ؛ زيرا در  آن روزها ، ما در يكي از آن حالاتي  بوديم كه او خود ، آن را حالت " قهر و گـُسِستن" ناميده است (1). آن روز كه واصف را ديدم ، همان روزي بود كه فردايش ، غمگنانه ، كابل را پشت سر گذاشتم و آهنگ شهر پيشاور كردم . و در آن دم، هيچ نمي دانستم كه سرنوشت يا - به گفته آن شاعر تازي - اين " اشتر كور " به كجاهايم خواهد كشانيد. با اين همه ، اين اميد را در دل داشتم كه دير از همديگر جدا نخواهيم ماند. و امّا ، اكنون ، سوگمندانه مي بينم كه نُه سال تمام از آن روز سپري شده است و ما يك ديگر خود را  باز نديده ايم . و نيز - با اين بازي شِگــِفت و هولناك سرنوشت - هيچ روشن نيست كه آيـــا باز هم نشست و صحبتي با واصف باختري دست خواهد داد يا نه .

***

زمان شتابان در گذر بود و سرانجام ، فلاخُنِ قضا مرا به گوشه يي از باختر زمين پرتاب كرد. سال 1373 هجري خورشيدي كه فرارسيد ، من پنجاه ساله شدم. در آن سال ، واصف باختري - كه تاريخ به جهان آمدن مرا نيك به ياد داشت - بدين بهانه غزلي سرود و آن غزل را ، با واژه هاي بس فروتنانه و مهرآميز ، همچون " فريادي از جگر برخاسته " ، به من اهدا كرد و در جريده " قلم " به چاپ رسانيد و مرا غرقه درياي خجالت و شرمنده گي ساخت. در آن غزل - كه " پخته در كوره پنجاه " نام دارد - مي خوانيم :

قصه بوديم و كنون ، قصه كوتاه شديم

كاستيم از خود و كوتاه تر از آه شديم

در سرآغاز ، كه برخاست به همراهي ما

كه سرانجام ، دراين باديه كمٌراه شديم ؟

يار دوشينه ، چه نوشينه نواهايي داشت

ليك أي واي ، كه ديرترآگاه شديم !

آتش عشق ز خاكستر پيري نفسرد

گل سرخيم كه بشكُفته به ديــٌماه شديم

كودكانيم در اين كوي ، مپندار كه ما

پخته در كوره  تابنده پنجاه شديم !

به كه پيرانه سر آيين گدايان گيريم

گرچه در بازي طفلانه گهي شاه شديم!

رهنوردانه نگاهي به عقب كن ، أي يار

كه به هر چاله فتاديم و به هر چاه شديم!

اوّلين قصه كوتاه " هدايت " خوانديم

قصه كوتاه ، كه خود قصه كوتاه شديم ! ( 2 )

***

و امّا ، آخرين عكسي كه از واصف باختري دارم ، او را در ماه قوس سال 1375 ، در شهر پيشاور ، نشان مي دهد. در اين هنگام ، او نيز كابلِ سوخته و جنگزده را رها كرده بود و در سرزمين بيگانه و نا آشنا ، زنده گي مي كرد. اين تصويرِ او را ، دوستي - در همان سال - از شهر پيشاور برايم  فرستاد.

در اين عكسِ نيم تنه ، واصف را مي بينيم كه دست چپش را زير زنخ و الاشه گذاشته است و سگرتي هم در بين انگشت ميانه و انگشت اشاره او ديده مي شود. جاكت آبي رنگي به تن دارد و كيشي به رنگ خاكستري ، با حاشيه هاي سبز ، بر شانه انداخته است . ريشش - كه رو به سپيد شدن دارد - رسيده است و آژنگ هاي پيشانيش بيخي نمايان هستند. در اين عكس ، او چهره بسيار نوميد و اندوهگيني دارد و يك راست به شيشه كمره مي نگرد. لب هايش حالتي دارند كه اگر اندكي حركتي مي كردند - شايد - نشانه هاي لبخند محزوني را ترسيم مي توانستند كرد. و چشم هايش نيز ، در اين عكس ، حالتي دارند كه - انگار - به بيننده مي گويند " ديدي كه روزگار با من چه ها كرد ؟"

و اين ، همان عكسي است كه پس از پنج سال ، بر پشت جلد يكي از شماره هاي فصلنامه " دُر دري " نيز به چاپ رسيد (3) .

***

آناني كه واصف باختري را از دهه پنجاه و - به ويژه- از دهه شصت هجري خورشيدي شناخته اند ، به خوبي دريافته اند كه او مردي است بسيار آرام و فروتن ، فراوان خوش برخورد و به گونه جذّاب و اثرناكي نرم سخن و شيرين گفتار ، كه در كاربرد تعارفات و آداب، با همه گان - هركسي كه باشد - همواره راه مبالغه مي پيمايد. و ، لابد ، در ستايش دوستان و آشنايان نيز ، تند مي رود و از افراط و زياده روي شگفتي انگيزي كار مي گيرد . اين ويژه گي او ، اين مبالغه و غلو - كه شايد از نهاد شاعرانه او مايه بر مي دارد -  بر ياران ، و نيز بر خواننده گان نبشته هايش ، كاملاً آشكار و نمايان است.و من مي توانم گفت كه اين خصلت او ، در ضمير ناآگاه من نيز ته نشين شده است و از همين رو ، گاه گاهي - حتّا - در خواب هاي من هم تجلي مي كند.

من - غالباً - صبح ها كه از خواب بر مي خيزم ، اگر رؤيا هاي شب دوشين به يادم مانده باشند ، آن ها را در دفتري مي نويسم. در اين جا ، مي خواهم يكي از همين رؤياهاي خود را - كه بيانگر ته نشين شدن همين ويژه گي واصف باختري ، در ضمير ناآگاه من تواند بود - بياورم. اين رؤيا ، تاريخ روز جمعه ، دهم ماه جدي سال 1367 را دارد كه ما هنوز در كابل بوديم. در آن دفتر نوشته ام :

" ديشب خواب ديدم : به مجلس فاتحه كسي كه مرده است و من او را مي شناسم ، به مسجد مي روم. معلوم نيست كدام مسجد است. دهن دروازه مسجد ، مردي مي خواهد مرا جستجوي بدني كند. پس از اين كه كارش تمام مي شود و اجازه مي دهد كه به مسجد داخل شوم ، به آن مرد مي گويم : " حالا ديگر از فاتحه صرف نظر كردم !"

و بر مي گردم.

بعد تر مي بينم كه در اتاق انتظار كسي هستم . مي خواهم او را ملاقات كنم - نمي دان چه كسي است - در همين حال ، مردي مي آيد و مي گويد : " مذاكرات بسيار محرمانه يي جريان دارد . شما نبايد اين جا باشيد".

من مي گويم : " عجب... عجب !"

و آن مرد مي گويد : " همين طور هدايت داده اند!"

پسانتر ، مي بينيم كه كنار رودخانه يي ، با واصف باختري ، قدم مي زنم . ديده گانِ واصف پر از اشك هستند. او رودخانه را نشانم مي دهد و خيلي جدي مي گويد : " اين رودخانه از اشك چشم من به وجود آمده است!"

حالت خاصي به من دست مي دهد : نه مي توانم اين سخن شِگـِفت او را باور كنم و نه مي خواهم آن را رد نمايم .

بعد ، ديگر چيزي نبود ، يا چيزي به يادم نيست".

شايد من اشتباه كنم ، امّا سخن حيرت انگيزي  را كه در اين رؤيا از زبان واصف باختري شنيده ام ، فرآورده و نتيجه ترسب كردن و ته نشين شدن همين خصلت مبالغه گر او در ضمير ناآگاه خود مي دانم كه بدان اشارتي كردم.

از سوي ديگر ، دوستان و آشنايان واصف باختري و نيز خواننده گان نبشته هاي او  ، بدين نكته هم پي برده اند كه واصف باختري  ، همان اندازه كه در كار تبجيل و تجليل و ستايش هاي تشويق آميز كسانِ ديگر راه مبالغه و افراط را مي پيمايد ، به همان اندازه ، در حق خويشتن و كارنامه هاي خودش ، از اظهار انواع ِ فروتني و شكسته نفسي و خاكساري دريغ نمي ورزد و - مثلاً -  در باب سروده هاي خودش مي گويد كه : " شايد امروز شعرهاي من بسيار شعرهاي عقب مانده يي باشند ، نظر به شعرهايي كه جوانان برومند ما يا نسل بعد از من مي گويند " ( 4) . اين گونه داوري هاي او را نيز ، به باور من ، مي شود نوع ديگري از مبالغه و غلو به شمار آورد كه ، همانا ، از ويژه گي هاي واصف باختري است.

***

و امّا ، آناني كه واصف باختري را از دهه چهل هجري خورشيدي شناخته اند ، خوب مي دانند كه در آن زمان ، او كُنِش و مــــٌنِش دگرگوني داشت و مي شود گفت كه بيباك ، پرخاشجو و ستيزه گر بود. از بحث ها  و جِدال هاي داغ و آتشين روي نمي گردانيد و به داشته ها و يافته هاي فكري و انديشه ها و سنجه هاي سياسي خودش ، سرسختانه مهر مي ورزيد و به آن ها ايماني استوار داشت. و از همين رو ، بر مخالفان عقيدتي و سياسيش ، سخت مي گرفت و از آنان بيخي بيزار بود و اين بيزاري و نفرت را پنهان هم نمي كرد.

اين زمان ، درست همان دوره يي بود كه كشورمان - به ويژه پايتخت - در تب داغ ديدگاه ها و آموزه هاي سياسي مي سوخت و درسخوانده گان و دانشجويان و دانش آموزان ما را ، شور و هيجان سياست به لرزه درآورده بود.

در اين بُرهه تاريخ ، كه جامعه فرهنگي و روشنفكري ما ، در امواج شتابزده گي ها و تندروي ها و جزمگرايي هاي خشنِ سياسي - انديشه يي دست و پا مي زد ، واصف باختري ، در شمار پيشاهنگان و نظريه پردازان تندروترين جريان سياسي روز ، قرار گرفته بود و از حقانيت اين جريان - در سطح كشور و جهان - شيفته وار و سرسختانه دفاع مي كرد.

اگر روشنتر سخن بگويم ، مي توانم گفت كه در آن زمان ، واصف باختري ، چهره درخشان و پرآوازه گروهي بود كه به نام " جريان دموكراتيك نوين " و نيز به اعتبار شهرت نشريه يي كه داشت ، به نام گروه " شعله جاويد " هم ياد مي شد. تا آن جا كه بنده آگاهي دارم ، " جريان دموكراتيك نوين " - برخلاف " جريان دموكراتيك خلق افغانستان "- از تشكيلات و ساختار دقيق و روشني برخوردار نبود و حتّا - به گفته مير محمد صديق فرهنگ - اداره متمركزي هم نداشت( 5 ) . پس نمي شود دريافت كه جايگاه واصف باختري در درونِ اين جريان در كجا بود و او ، از رهگذر سازماني ، چه نقشي را بازي مي كرد(6) .

در همين دوره بود كه من ، باري ، از واصف باختري پرسيدم : " همسرت و خانواده اش ، از كارها و  راه و روشِ سياسي تو دلخور  و آزرده نيستند ؟"

پاسخي كه او به اين پرسش من داد ، بسيار شيرين و جالب بود. گفت : " وقتي كه من با  " نوريه " نامزد شدم ، به خانواده اش گفتم كه نامزد ديگري هم دارم. آنان سخت ناراحت و سراسيمه وار  پرسيدند كه اين نامزد ديگر من كيست. جواب دادم : سياست !

و بدين سان ، همه چيز را براي شان روشن ساختم و آنان نيز پذيرفتند".

هرچند جايگاه بلند واصف باختري ، در جريانِ سياسي "شعله جاويد" براي من روشن و مسلم است و رهبران و رهروان آن جريان هم روي او بسيار حساب مي كردند و به او ارجِ فراوان مي گذاشتند ، ولي هرگز به ياد ندارم كه او در تظاهرات خياباني و گردهم آيي هاي سياسي ، بر سكو برآمده باشد و سخنراني كرده باشد. انگيزه اين كار او ، براي من روشن نيست و در درازاي اين همه سال ، از خودش هم هيچ وقت در اين باب چيزي نپرسيده ام.

در همان روزگار ياد شده كه تنور سياست بسيار داغ بود و بسياري از دانشجويان و دانش آموزان ما ، هيزم كشان اين تنور بودند ، هرچند من ، از رهگذر سازماني ، به هيچ گروهِ سياسي وابسته گي نداشتم ، با اين همه - عملاً - هواخواه يك جناح " جريان دموكراتيك خلق " بودم ، بسياري از رهبران اين جريان را از نزديك مي شناختم و از شيوه ها و شگردهاي سياسي اين جريان پشتيباني مي كردم.

بر همين بنياد ، روشن است كه - گاه گاهي- برخوردها و كشمكش ها يي ، در زمينه هاي گوناگون ، بين من و واصف باختر ي پديد مي آمد. در چنين حالاتي ، او "سوسلُف " نگونبخت را به تازيانه دشنام مي بست و من هم " ماِئوتسه دونگ " مادرمرده را به باد ناسزا و نفرين مي گرفتم. و امّا ، غالباً  -خوشبختانه - گپ به همين جا پايان مي گرفت و دوستي ما دنباله مي يافت.

در آن سال ها ، واصف باختري مي پنداشت كه راهش را براي هميشه برگزيده است و تا پايان زنده گاني ، در همين راه گام خواهد برداشت و - به گفته خودش - از اين " نامزدِ  ديگر" ، يعني سياست ، هرگز جدا نخواهد شد. امّا ، سرنوشت او به گونه ديگري رقم خورده بود و دست قضأ كار را به شيوه ديگري رو به راه ساخت.

 بدين معني كه در آغاز دهه پنجاه ، واصف باختري ، هم از رهگذر انديشه و هم از رهگذر رفتار ، دگرگون شد : او پرخاش گري ها و ستيزه جويي ها را ديگر كنار نهاد و تندگويي ها را رها كرد. به همين گونه ، از جزم گرايي ها دوري گزيد و از حلقه ها و حوزه هاي سياسي پا بيرون كشيد و تلاش كرد تا آن " نامزد ديگر " ، يعني سياست را ، تا اندازه يي ، از ياد ببرد و به فراموشي سپارد.

در همين حال ، تمامي يافته هاي فكري و انديشه ها و سنجه هاي شناخت خودش را از پروزيون شك و باز انديشي گذرانيد و بر بسياري از باورهاي گذشته خودش ، چليپاي بُطلان كشيد و يا در برابر آن ها ، نشانه هاي بزرگ پرسش گذاشت.

در اين زمان ، هرچند واصف باختري از " جريان دموكراتيك نوين " دوري گزيد ، با اين هم ، من  بدين باور هستم كه در همين هنگام ، دلبسته گي و گرايشي به سوي انديشه ها و كارنامه هاي تروتسكي ، در او پديد آمد. چنان كه مي شود گفت كه   شماري از كارهاي او - از جمله ، سروده " ... و آفتاب نمي ميرد ." ( 1354 ) و ترجمه شعر " اسطوره بزرگ شهادت " (1354 ) - يادگارهاي همين حال و هواي او  به شمار مي روند.

به هر صورت ، در دهه پنجاه هجري خورشيدي ، دوره ديگري در زنده گي واصف باختري آغاز شد. در اين دوره ، او بيشتر به گستره ارجُمند حكمت روي آورد و به چون و چراهاي فلسفي دلبسته گي فزونتر پيدا كرد و نبشته هاي خوبي هم در اين زمينه ها رقم زد و به نشر سپرد. پس بيجهت نيست كه مي بينيم مؤلف كتاب " نثر دري افغانستان ” - كه در نيمه دوم دهه پنجاه به چاپ رسيده است - نام واصف باختري را در شمار نويسنده گان قلمرو فلسفه آورده است ( 7 ) . و به راستي هم ، در اين سال ها ، واصف باختري را مي بينيم كه با قامتِ رسا و استوار ، در صفِّ اصحابِ فلسفه ايستاده است.

هنگام يادكرد اين دوره  زنده گي واصف باختري ، اين نكته را نيز بايد افزود كه او در اين دوره ، به نمودها و فراوردهاي عرفان خراساني نيز پرداخته و در اين زمينه هم خامه زني ها كرده است. با اين همه ، به عقيده من ، در اين گونه از پژوهش هاي او نيز ، رنگ و بوي فلسفه را مي شود ديد و شنيد و نگرش ها و پردازهاي فلسفي را بازشناخت.

در نظر بايد داشت كه واصف باختري ، در نيمه دوم دهه چهل هجري خورشيدي نيز به كار حكمت و فلسفه پرداخته بود ؛ امّا ، در اين نبشته هاي او ، نشانه ها و انگ هاي آموزه هاي سياسي او را مي توان بازيافت و نيز لحن و نواي موضع گيري هاي ايديولوژيكش را احساس كرد. " جستارهايي در باب شناخت " ( 1347 ) را مي شود همچون نمونه خوبي از اين دست نبشته هاي او به حساب آورد ( 8 ).

در اين " جستار" ، مي بينيم كه واصف باختري ، لحن و آهنگ مطمين و قاطع دارد و بر خردگرايي و تجربه گرايي - بي هيچ گونه تٌلوسٌه و دلهره يي - با خاطر آرام اتكا مي كند، از مقوله ها و مصطلحات ويژه يي بهره مي گيرد و - روي همرفته - همه چيز برايش روشن ، دريافت شده و پاسخ يافته به نظر مي رسد.

و امّا - با گذشت زمان - واصف باختري ، در روند پژوهش هاي خودش در قلمرو فلسفه ، به مرحله ديگري پاگذاشت. در اين مرحله ، نبشته يي را كه با نام " يك نه شكوهمند در برابر همه آري هاي دروغين " پديد آورده است ، مي شود همچون اوج و چكادِ نگارش ها و نگرش هاي او ، در گستره فلسفه ،  شناخت و پذيرفت. و من ، بدين باور هستم كه اين نبشته را ، به مثابه بيان نامه تازه واصف باختري در اين مرحله - در باب شناخت و جستجو هاي مـــٌعرِفٌتي- مي توان به مشار آورد. اين بيان نامه ، در واقع ، معرفت را تقديس مي كند.

من ، هنگامي كه اين نبشته را - كه نام آن الهام شده از آن " نه" پرآوازه ژان پل سارتر است - مي خوانم ، نه تنها در مي يابم كه واصف باختري ، در كار دفاع و پشتيباني از فلسفه و فلسفه گرايي برخاسته است و مي كوشد كه مباحث ناب فلسفي را به ما بازشناساند ، بل ، احساس مي كنم كه او مي خواهد آن تقدس زدوده  شده از مـــٌعرِفت بشري ( از جمله ، زدوده شده از فلسفه ) را كه به گفته سيد حسين نصر ، فرآورده دوره جديد و نتيجه كنارنهادن عقل شهودي است( 9 ) ، به فلسفه بازگرداند. و از همين جاست كه مي گويد : " ... و شايد هم از ديدگاه ما ، فلسفه نيز  مانـــند ادبيات ، به گونه يي ، سوگ نامه شهادت انسان است در اين مــٌذبحِ عظيم كه تاريخش مي خوانند و بايد بر نعش اين شهيد جاودان گريست و نماز گزارد..."( 10 ) و سرانجام هم ، فرجامين داوريش را اعلام مي كند : " فلسفه هست و خواهد بود - تا هميشه ، تا هرگاه ! " ( 11 )   و شايد هم در سيماي يك شهيد جاويدان.

نبشته هاي پخته و اثرگذار واصف باختري ، در گستره فلسفه و فلسفه شناسي ، چون " اسپينوزا و گوهر نخستين " ( 1355 ) ، " شيوه  و تحليل كاركردي " ( 1355 ) ، "سرگذشت رازناك مقوله ها " (1355 ) ، " گزارش عقل سرخ " (1355 ) ، “ فردوسي در قلمرو فلسفه " ( 1356 ) ، " نيم نگاهي به سوي قلمرو افلاطون " (1356 ) و " ترفندهايي به نام خاورشناسي "  ( 1359 ) ، همه ميوه هاي خوش رنگ و بوي همين فصل زنده گاني واصف باختري شناخته مي شوند.

فرهنگ معاصر ما ، از رهگذر فلسفه و حكمت ، و نيز از رهگذر جستجو و پژوهش در عرصه هاي فلسفه و حكمت ، بسيار نادار و فقير بوده است و كساني هم كه در اين زمينه ها  خامه مي زدند ( چون صلاح الدين سلجوقي ، ابراهيم صفا ، بها ءالدين مجروح ،غلام صفدر پنجشيري ، اسماعيل مبلغ و سمندر غورياني ) يا ديگر در ميان ما نيستند و يا از اين ميدان بيرون رفته اند. پس بايد كارهاي واصف باختري را ارج گذاشت و تبجيل كرد و نيز اميدوار بود كه او باز هم در اين گستره ارجُمند خامه پردازي كند.

***

زنده گي ادبي - فرهنگي واصف باختري ، از ده يازده ساله گي آغاز مي شود ؛ چه ، او در همين سال هاي زنده گاني ،  به سرودن شعر روي آورد. او از بخت بيدار و اقبال بلندي برخوردار بود ؛ زيرا دانشي مرد فرهيخته و بزرگي ، چون مولانا خال محمد خسته ، را در كنار داشت و مي توانست دقيقه ها و ظريفه هاي كلام منظوم را از او فراگيرد و به رهنمايي آن خجسته مرد گرامي ، به رازها و رمزهاي جهان دشوار شناخت شعر دست يابد. مولانا خسته را - كه خويشاوند باختري نيز بود - مي توان نخستين آموزگار فياض او ، در دبستان سخنوري ، به شمار آورد.

واصف باختري ، پسانترها ، هنگامي كه پا به دانشگاه گابل گذاشت ، سعادت شاگردي ملك الشعرأ صوفي عبدالحقّ بيتاب را نيز به دست آورد. بدين سان ، مي توان گفت كه واصف باختري ، علوم و فنون ادبي ، به ويژه علم عروض را - كه از ستون پايه هاي شعر دري شناخته مي شود - از اين دو استاد جليل فراگرفت و سپس خود ، جستجو و پژوهش را در اين زمينه ها ، پيگيرانه و شيفته وار ، دنبال كرد. تا جايي كه توانست رساله ء " سرود و سخن در ترازو " را - كه بررسي و كند وكاوي است در گستره علم عروض - بنويسد و نيز عملاً به كار رهنمايي و رهگشايي راهيان راه شعر و سخنوري بپردازد و بدين صورت ، جايگاه شايسته خودش را، در ميان صناديد علم عروض در كشور مان ، به دست آورد.

بر اين بنياد ، مي شود گفت كه واصف باختري ، كارها و كارنامه هاي ادبي - فرهنگي خودش را ، از باغستانِ دلكشِ شعر آغاز كرد و نخستين غزلش، در اواخر دهه سي ، در جريده " بيدار " ، در شهر مزار شريف ، به نشر رسيد ( 12 ). او هرچند - چنان كه گفته آمد- به قلمروهاي ديگري نيز راه بُرد ، امّا شعر همواره همدم و دمساز او بوده است. او با شعر زنده گي كرد و همين اكنون هم با شعر زنده گي مي كند.

روزگاري ، پويا فاريابي نوشت : " باري مي شود اين پرسش را مطرح كرد كه چرا واصف در سال هايي كه سياسي مي انديشيدد و گرويده سياست بود ، شعري نسرود و اگر سرود ، به درج آن در دفترهايش نپرداخت... " ( 13 ) .

گنجانيدن و يا نگنجانيدن سرود و يا سروده هايي ، از سوي سخنوري در دفتر هاي شعرش ، مسأله يي است ديگر. و امّا ، به باور من ، اين سخن كه واصف باختري ، در آن سال هاي ياد شده ، شعري نسرود ، پذيرفتني نيست ؛ زيرا واصف باختري ، در آن سال ها نيز ، آفريده هايي از جنس شعر عرضه كرد و - حتّا - سروده هاي با رنگ و بوي تند و چشمگير سياسي هم پديد آورد. چنان كه - كم از كم - دو تا از اين سروده ها ، در همان هنگام ، در جريده " شعله جاويد " به چاپ رسيد و يكي از اين سروده ها كه حال و هواي  رواني - انديشه يي او را در آن زمان ، به گونه روشني بازتاب مي تواند داد ، بسيار هم سر و صدا برپا كرد و كسان ديگري - از جمله مضطرب باختري و محمودي - اين سروده را استقبال كردند و به پيروي از آن ، شعرهايي سرودند و در همان " شعله جاويد " به چاپ رسانيدند.

اين سروده واصف باختري كه " حماسه شعله " نام داشت ، بدين گونه آغاز مي شد :

" تو أي همرزم و همزنجير و همسنگر

سر از پندارِ سياهِ خويشتن بردار... "

و با اين واژه ها به پايان ميرسيد :

" كه تا برخيزي و زنجيرها را بشكني و برفرازي

پرچم آزاده گي و بر فروزي آتشي

تا اين خسان ، اين ناكسان ، در آن بسوزند." ( 14 )

سروده دوم واصف باختري كه در شماره نهم " شعله جاويد ” به چاپ رسيد ، نام " سرود روستا " را داشت و آغاز آن چنين بود :

" برين باره بلند

برين تكدرخت پير

برين شاخه هاي خشك

چه مرغان شب نورد

كه بستند آشيان ..."

و "سرود روستا " بدين سان پايان مي يافت :

" ازين غول پاگلين

نماند نشانه يي

وزين ببر كاغذي به گهنامه جهان

بماند فسانه يي." (15 )

و روشن است كه " غول پاگلين " و " ببر كاغذي " صفت هايي بودند كه ماِئو تسه دونگ و حزب كمونيست چين ، اين صفت ها را براي اضلاع متحده امريكا و نظام سرمايه داري به كار مي بردند.

***

اكنون كه واصف باختري ، بر پله شصتم نردبان زنده گانيش پا گذاشته است ، مي توان گفت كه او - روي همرفته - چهل سال مي شود كه در عرصه فرهنگ و  ادبيات سرزمين ما ، حضور نمايان و اثرگذار داشته است. او ، در درازاي اين چهل سال ، شعر سروده ، سياست كرده ، به حكمت و فلسفه روي آورده ، به كاوش ها و پژوهش هاي ادبي دست يازيده ، به كار ترجمه هاي منظوم و منثور پرداخته و راهيانِ نوسفرِ راهِ شعر و چكامه را دست گيري و رهنمايي كرده است.

اگر - پيشتر از اين - گفتم كه واصف باختري ، از حضور دو استاد سترگ ، بهره گرفته است ، معنايش اين نيست كه سختكوشي ها و دودچراغ خوردن هاي خود او را ، در رسيدن بدين سِتيغ و چكاد ، ناديده انگاريم. او يكي از كتابخوان ترين و جستجوگرترين كساني بوده است كه من  در زنده گاني خودم شناخته ام. و نيز بايد افزود كه در اين تلاش هاي پيگيرانه و سرسختانه ، ذهنِ وقّاد و حافظه نيرومند و شگفتي انگيز واصف باختري ، همواره مددگار او بوده است.

از اطّلاعات و آگاهي هاي علمي - ادبي او كه بگذريم ، واصف باختري در شناختِ آدم هاي عادي نيز اعجويه يي به شمار مي رود. من كمتر به ياد دارم كه از كسي نام گرفته شده باشد ، و واصف باختري ، آن كس را - با تمام ويژه گي ها و خصلت هايش - نشناخته باشد. او ، نه تنها آن كس را مي شناخته ، بل - در بسياري از موارد - از پسر عمو و پسر ماما و پسر عمه او هم ، جدا جدا ، نام گرفته است.

باري ، در همان دهه چهل هجري خورشيدي ، از زبان شادروان محمد اسماعيل مبلغ - كه خود حافظه حيرت انگيزي داشت - شنيدم كه گفت : " اگر روزي شعله جاويد  به قدرت برسد ، بايد واصف باختري را رِئيس استخبارات كشور بسازند ".

شگفتي زده پرسيدم : " آخر چرا رِئيس استخبارات ؟"

مبلغ پاسخ داد : " براي اين كه او همه مردم را مي شناسد و از سير و پودينه همه كس آگاهي دارد !"

از مبلغ - در مورد واصف باختري - لطيفه ديگري هم به ياد دارم . روزي ، شوخي كنان ، گفت : " در گذشته ها ، شاعران ما به نظم دروغ مي بافتند و حالا ، اين شاعر ما ، به نثر هم دروغ مي بافد ! "

و منظور مبلغ از اين سخن ، بد عهدي ها و بدقولي هاي واصف باختري بود كه من يقين دارم همه دوستان او - يك بار هم كه شده باشد - مزه  اين شرنگ تلخ را ، از دست او چشيده اند.  و من  بنده خدا پندارم كه بيشتر چشيده ام .

از بهر نمونه ، خوب به يادم هست كه باري ، در آغاز دهه پنجاه هجري خورشيدي ، دو سه روز به عيد مانده بود كه واصف باختري را ديدم . و او ، بسيار جدي و قاطعانه ، به من گفت : " روز اوّل عيد به ديدنت مي آيم ، خانه باشي ! "

روز اوّل عيد را در انتظار ماندم. نيامد. فكر كردم كه شايد روز دوم گفته باشد . روز دوم را هم انتظار كشيدم . باز هم نيامد . روز سوم نيز ، در انتظار بيهوده سپري شد.

پس از عيد كه او را ديدم و شكوه كنان گفتم كه سه روز عيد را به خاطر او از خانه بيرون نرفته بودم ، خنديد و با چهره  معصومانه و بسيار حق به جانب ، گفت : " والله ، پاك از يادم رفته بود ! "

آري ، همين و بس.

 و از اين حكايت ها بسيار دارم.

***

امروز - در گستره فرهنگ و ادب ما - واصف باختري نامي است بلند و پرآوازه. به ياد دارم كه باري از او پرسيدم : " با اين همه دلبسته گيي كه به كاربرد واژه هاي ناب دري داري ، چرا يك واژه عربي يعني " واصف " را تخلصت ساخته اي ؟"

جواب داد : " من خودم اين تخلص را برنگزيده ام. اين تخلص را مولانا خسته  برايم انتخاب كرده است. يادگار مولانا خسته است! "

و امّا ، امروز ، اين دو واژه " واصف باختري " چنان به گوش ها آشنا و مأنوس گشته اند كه نام اصلي او - نامي كه پدرش بر او گذاشته - روي همرفته فراموش شده است . چنان كه بسياري از دوستان و هوادارانش نمي دانند كه نام اصلي او ، “ محمد شاه"  است . يعني ، پدرش بر او نام " محمد شاه " را گذاشته بود. پس اين گونه هم مي شود از او ياد كرد : محمد شاه واصف باختري .

***

واصف باختري ، باري - در سال 1373 هجري خورشيدي - در باب دوستي " سي و اند ساله " من و خودش ، كه  " با قهرها و آشتي ها و پيوستن ها و گسستن ها " همراه بوده است ، چيزكي نوشت ( 16 ) . اين گفته او دقيق و درست بود.

من در سال 1344 هجري خورشيدي ، واصف باختري را شناختم. در آن هنگام ، او شاگرد سال سوم دانشگاه كابل بود و من ، سال اوّل را مي خواندم . بر اين بنياد ، اكنون كه آن سال هاي از دست رفته را مي شمارم ، در مي يابم كه از آغار شناخت و دوستي مان ، درست سي و شش سال تمام مي گذرد .

 منبع سایت آسمایی

   

 

 

 واصف باختری

 

...وآفتاب نمی میرد

 وسایه گفت به باد

چه روی داد که شهر

بلند قامت بالنده

 ستبر بازوی توفنده

که هرگذرگاهش

رگی زپیکر هستی بود

کنون فتاده زپای

و هرگذرگاهش

 رگ بریده ء جنگاوریست خون آلود

چه روی داد که آهندلان صخره شکن

بسان پیکره ها، نقش ها، عروسکها

 ستاده اند در آنسوی شیشه های زمان

 تناوران همه گویی که سنگواره شدند

و چهره ها همه آیینه های تیره ء مسخ

و پای ها همه چون نبض مرده گان قرون

ودست ها همه چون دشنه های زنگ آگین

ونامها همه گی بنده ، بنده زاد، غلام

 وچشم ها همه چون شیشه های رنگ آگین

 و خشم ها نازای

 و خوابها سنگین

سپیده های دروغین به چشم ها چیره

گرسنه گان بیابانرا

ببین چگونه به تصویر نان فریفته اند

و دلقکان نگونمایه بر تکاور ننگ

کشیده روسپی آرزوی خویش به بر

نه هیچ بادی از سوی خاوران برخاست

نه هیچ ابری در سوگ آفتاب گریست

 زبس به جنگل باور ها

 کلاغهای دروغ آشیانه بگزیدند

 مباد در تب پندار های تیره ء خو یش

فراز برج گمان دیده بان خواب آلود

به روی پیک سحر نیز در فرو بندد

و سوگوار ترین مرغ

یگانه عاشق جنگل

 به روی چوبه ءدار آشیان بیاراید

 وسایه، سایه ء اندوهناک سرگردان

شنید پاسخ آوای خویشتن از باد

 به بی گناهی گلهای سرخ دشتستان

و خواب سبز گیاهان گریستن تا کی

به باغ قرن گذاری کن

 که چتر آبی کاج و نگین نیلی برگ

 ودست کوچک هر سبزه

ترا به به جنگل سبز امید میخوانند

شهاب زود گذر شد اگر ستاره ء تو

ستاره ء دگری آفتاب خواهد شد

 و آفتاب نمی میرد

برو بپرس زمرغان بیشه های کبود

زتیر خورده پیام آوران توفان ها

 ز آشیانه به دوشان دشتهای غرور

که راه جنگل سبز امید میدانند

برو بپرس مگر راه دیگری هم است ؟

 برو بپرس در این راه رهسپاری است ؟

 وسایه گفت به همزاد خویش آری است

 

 

  حسین ورسی           

                 افق های گسترده ورنگین

           شعراستاد باختری

                      بخش چهارم

     ( برگ های از زندگینامه استاد واصف باختری )

     سرزمین بلخ را باید سرزمین شگفتیها نام داد . زرتشت از این خطه باستان برخاست و در لوح اندیشه های ناب جهانی، گفتار نیک، پندار نیک وکردار نیک را، ثبت نمود. آیینی را که او پی گداشت یکی از ماندگار ترین آیین بشری و پیام دهنده پیروزی خیر برشر، نیکی بر بدی ونور بر تاریکی درپهنه  هستی آدمی است. قرن ها بعدفیلیسوف اثرگذار آلمانی فریدریش نیچه برای رسانیدن پیام خود به بشریت عصر خود، ازنام زرتشت بلخی، بهره میگیرد وکتاب ماندگار " چنین گفت زرتشت " خودرامینویسد. 

   سرزمین بلخ از روزگاران قدیم مهد شعر، حدیث، عرفان، حکمت و فلسفه بوده وشخصیت های برازنده ای چون : ابراهیم ادهم بلخی،شقیق بلخی، عنصری بلخی، ابو شکور بلخی، شهید بلخی، منوچهری ،ابوالقاسم کعبی بلخی ، دقیقی بلخی، رابعه بلخی ، ابن السینای بلخی، ابوزید بن سهل بلخی، محمد بن موسی حدادی بلخی، ناصر خسرو قبادیانی بلخی، مولانا جلال الدین محمد بلخی و هزاران نام آور دیگری از بلخ برخاستند وهرکدام در عرصه های مختلفی از ادبیات، اندبشه، حکمت وفلسفه دستاوردهای بزرگ وماندگاری را تقدیم بشریت نمودند. 

    آقای ابراهم عرب پور، در سال ۱۳۸۷ خورشیدی در طی یک گفتگو با خبرنگار مهر درمشهد گفت که : تا کنون وی به تعداد  ششصدو شصت یک (۶۶۱ ) تن ازبزرگان ومشاهیر بلخ را در طی دوجلد کتاب زیر عنوان " تاریخ علمای بلخ " که شامل شرح حال شان میشود، منتشر نموده وجلد سوم آن تحت نگارش است ودر نظر دارد که در باره بیش از دو هزار تن از مشاهیر بلخ اعم از :علما، فقها، محدثان، فلاسفه، حکما، شعرا، عرفا،محققان وصاحبان آثار، بنویسد. همین کافی است بدانیم که بلخ مهدراستین علم وفرهنگ، ادبیات، شعر وعرفان بوده که به نیکویی " ام البلاد " ش خواندند واین " شهر مادر " نه تنها میلاد گاه علم وفرهنگ ، بلکه پرورش گاه مدنیت های بزرگی هم بوده که درادوار مختلف چشم روزگار را خیره میکرد.

   با این پیشگفته کوتاه به سراغ مطلب اصلی میرویم و سعی میکنیم که از زیستنامه ای بزرگ مردی سخن بگوییم که باشعر ونثر سوچه وفراز اندیش خود، پیشکسوت واستاد مسلم نسل نو فرهنگی ما به شمار میرود. مردی که میتوان اورا نقطه اتصال فرهنگی میان عصر پر تلاطم مابا اعصار طلایی ودرخشان تمدن، فرهنگ وادبیات بلخ باستان دانست.

 استاد واصف باختری پسر قاری محمدالله مشهور به قاری مست علی درسال ۱۳۲۱ خورشیدی در گذر عزیز آباد شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ زاده شد. آموزش های ابتدایی ومتوسط خودرا در لیسه باختر مزارشریف به پایان برد. از همان نخستین آموزش ها، یک استعداد شگرف در وی متبارز بود واو در " شعر جنگی " های مکتب گوی سبقت را از همه می ربود. چون شعر های از متقدمین را در حافظ داشت با تمام هجاهای آن دقیق ورسا تلفظ میکرد. چنانچه نخستین سرایش وی حایز مقام اول گردید. وی هنوزدانش آموز لیسه باختر بود که شعر استادانه می سرود واین یکی از نخستین سروده های او:

چو در شکنج قفس یاد آشیانه کنم

ز خون دیده و داغ دل آب و دانه کنم

رسد به عرش خدا شعر آسمانی من

شبی که ساز سخنهای عاشقانه کنم

شوم سحاب و شبی در برش کشم چون ماه

هنوزرسم و ره ء دلبری نمیداند

چرا شکایت از آن طفل نازدانه کنم

حدیث سایه و خورشید را بهانه کنم

شراب بوسه و گلنار اشک و نگهت گل

سرشته سازم و آهنگ این ترانه کنم

(... و آفتاب نمیمیرد، ص1، از شعر «سایه»)

  شعرهای زیبای «پرنیان پوش» (نشر شده در شمارة ۳۵ مؤرخ11 ثور۱۳۴۰ خورشیدی روزنامة بیدار)، «گل وحشی» (نشر شده در شمارة ۴۱ مؤرخ۲ثور ۱۳۴۰ خورشیدی روزنامة بیدار)، «سراپردة جمشید» (... و آفتاب نمیمیرد، ص ۴ـ ۶) و شماری دیگر از یادگار همان دوره های نخستین اند.

 باید یاد آور شد که استاد محمد عمر فرزاد ، ادبیات شناس شهیر که برخی از استادان سخن امروز افتخار شاگردی شان را دارند، کسی بود که که استاد باختری پس از نوشتن شعر هایش ابتدا نزد استاد فرزاد قرائت مینمود وهردو از همیاری ادبی یگدیگر بهره می گرفتند. استاد باختری از همان ابتدا در نوشتن نثرهای هنرمندانه ید طولا داشت وشیوه نگارش استاد چنان هنرمندانه ودارای سبک ویژه ای بود که از میان نوشته های دیگران قابل شناخت بود. استاد باختری در نشریه محلی " بیدار " پیرامون احوال و آثار شخصیت های فرهنگی وادبی همروزگار خود چون : مولوی صالح محمد فطرت، مولوی خال محمد خسته، استاد محمد عمر فرزاد، محمد اسحاق مضطرب، محمد محسن احسان، میر غلام محمد ربیع، گدایشاه مسکین و دیگران، مقالاتی متعددی منتشر نمود که این نوشته ها با نثر زیبای آذین یافته بودند.

 استاد باختری چنان طبعی سرشاری داشت که گاهی در هنگام راه رفتن نیز شعر میسرود. استاد زمانی با ابراز دلتنگی از پایین بودن سطح عمومی آگاهی ادبی محیط خود، سرودِ «پدرود» اش را که گویای کناره گیری وی از دنیای شعر و شاعری بود انتشار داد که بخش آخر این شعر را میآوریم :

    ...

... پدرود ای بهشت و بهار فرشته گان

ای آسمان روشن اندیشه های من

من گوهرم و لیک به بازار روزگار

روشندلی نبود که داند بهای من

پرواز کرد بلبل دستانسرای شعر

از شاخسار خاطر درد آشنای من

دل مُرد و شور مُرد و نوا مُرد و شعر مُرد

این واپسین سرود منست ای خدای من

(... و آفتاب نمیمیرد، ص ۸ ، از شعر «پدرود»)

 و اما مگر میشد که شاعر شعر نگوید؟ آن زبانه های آتشین شعر او هرگز به وی این مجال رانمیداد تا با شعر وداع نماید. و این فریاد شعر اوست که چنین طنین می افگند که:

    اگرچه عاشق وزیبا پرست وباده گسارم

   به تابناکی وروشندلی چو صبح بهارم

... چه سان خموش کنم شعله های سرکش دل را

ز ابرِ دیده اگر گوهر سرشک نبارم 

  ... 

(... و آفتاب نمیمیرد، ص9)

  استاد باختری، پس از تکمیل دوره دانش آموزی از لیسه باختر، مدت ۹ ماه در مکتب سلطان غیاث الدین شهر مزار شریف، زبان فارسی را درس داد. پس ازآن در کابل شامل دانشکده زبان وادبیات گردید. واین یک دوراز تحول جدیددر زندگی ادبی استاد به شمار میرود. محشور شدن وی با استادان سخن وادبیات وهم مطالعات گسترده وی درزمینه های شعر وادب سبب گردید تافکر بلند استاد از پختگی لازم سرشار گردد. گرچه اوضاع ناهنجار سیاسی آن زمان وجو مبارزه طلبی نسل جوان وشکل گیری سازمان های سیاسی ونفوذ آنها در افکار محصلان استاد را نیز بسوی خود کشانید ودر این سالها استاد برای تبارز احساسات خویش شعر های حماسی ورزمجویانه نوشت که به چندتای آنها اشاره وبسنده میکنیم:

ای پتکها، ای داسها، گیرید ازین کناسها

زین تیره دل خناسها، دادِ دلِ اهلِ خرد

 (... و آفتاب نمیمیرد، ص23، از شعر «خشم» سروده شده در سال 1342)

 

زنده گی جلوة دگر گیرد

گر ستمدیده گان به پا خیزند

بر ستم پیشه گان نبخشایند

با فرومایه گان در آویزند

(... و آفتاب نمیمیرد، ص25، از شعر «زنده گی چیست؟» سروده شده در سال 1343)

 

اندیشه ندارم اگر این دیو سرشتان

با رشتة بیداد بدوزند دهانم

با نالة خود شعله بر افروزم، اگر چند

چون شمع بسوزند درین بزم زبانم

(... و آفتاب نمیمیرد، ص28، از شعر «مرغ گفتار» سروده شده در سال 1343)

 

و خطاب به شعر میگوید:

شعر من ای شعله ء لرزان شبهای سیاه

شعر من ای مهر عالمتاب فردای سپید

ناله شو، فریاد شو، فریاد رزم انگیز شعر

نغمة جانسوز شو، آهنگ رستاخیز شعر

پردة بیداد و زنجیر ستم را پاره کن

از هراس زورمندان پرده پوشی تا به کی؟

موج شو، سیلاب شو، سیلاب پر جوش و خروش

لرزه در دلها پدید آور خموشی تا به کی؟

(... و آفتاب نمیمیرد، ص31، از شعر «آهنگ رستاخیز» سروده شده در سال 1343)

استاد باختری، بسیار زود به محیط تنگ سیاست پی برد وخودرا از این محصورگاه اندیشوی رهانمود. برای شعر امروز دری که از خامه بلند استاد سرچشمه گرفته، ترک دیار تنگ سیاست از سوی وی، یک اقبال بسیار بلندی به شمار میرود. چون اگر استاد همچنان درآن وادی پر ازتموج باقی میماند، شاید ما امروز این شعر های ناب ورنگین استاد را نمیداشتیم. وفقط شعر های حماسی را از ایشان میخواندیم که  شعار گونه های سیاسی دوران مارا بازتاب میداد. استاد باختری در دوره دانشگاهی خود از مصاحبت های استاد مولانا خسته ، استاد مولانا قربت واستاد قاری بیتاب، سودهای فراوان ادبی برد.

  استاد باختری با فراغت از دانشکده زبان وادبیات دری در سال  ۱۳۴۵خورشیدی ، برای ادامه تحصیلات عالی عازم امریکا شد ودر سال ۱۳۵۴ خورشیدی  از دانشگاه کولمبیا در رشته آموزش وپرورش گواهینامه ماستری بدست آورد.

 استاد باختری که  تقریباً با تمام زوایای فرهنگی وادبی سرزمین خود آشنا بود. شعر وآثار قدمای خودرا به دقت خوانده بود وبخشی از آنها را نه تنها در حافظه داشت بلکه به ژرفای اندیشه های آنها رسوخ نموده بود. در دوران تحصیلات عالی در امریکا با ادبیات وشعر مغرب زمین نیز آشنا گردید. این آشنای ومعرفت در شعر غرب وشرق، سبب شد که استاد فرزانه ما خود واجد یک روش جدید درشعر زبان دری گردد. گرچه شعر نو ویا به گفته شادروان نادر نادر پور، شعر امروز زبان فارسی ، سبک خودرا از نیما آغازنمود وبعد در شعر شعرای نامدار ایران زمین چون : شاملو، فروغ ، اخوان ، سپهری، رحمانی ودیگران ادامه یافت. اما اگر  سرایش شعر های به این سیاق از چند شاعر پیش از استادباختری را نادیده بگیریم، باید به این نکته معترف بود که استاد باختری در گنجینه شعر امروز زبان فارسی - دری، فراز های نوی را آفرید وپنجره های جدیدی را به روی شعر نوزبان دری - فارسی باز نمود. ودر شعر نو زبان دری همپابا پختگی کلام، سرآمد ، استاد و پیشکسو ت همه شاعران نوپرداز کشور ما به شمار میرود. 

زمانی در مورد نیما گفته بودندکه نیما با تلفیق فرهنگ روستایی وشهری، شعر نو را وارد زبان وادبیات فارسی نمود. اگر به خطا نرویم ، استاد واصف باختری با تلفیق فرهنگ گسترده سرزمین بلخ، کابل وادبیات مغرب زمین توانست شعر شعور مندانه نو زبان دری - فارسی را وارد افق های تازه ای نماید که متاسفانه  به دلیل فقدان تعریف شعر استاد در مقیاس حوزه فرهنگی ما، سیمای بلند شعر شان ناشناخته باقی مانده واز پهلوزدن شعر های او با شاعران نامدار ایران زمین سخنی در میان نیست. از دید این حقیر برخی از شعر های شعورمند استاد باختری، ستیغ ادبیات زبان دری - فارسی است که سروده های هیچ یک از سرایشگران " شعر امروز " حوزه زبانی وفرهنگی ما نمیتواند با آن همپالگی نماید. 

 استاد واصف باختری، شعر برخی از شعرای مغرب زمین را چنان استادانه به زبان دری ترجمه نموده است که اگر نام شاعران آن را در پیشانی نداشته باشد تصور نمیشود که این شعر به شعر ترجمه شده باشد. گرچه گفته اند که شعر به شعر ترجمه ناپذیر است یعنی آن مفاهیم وپیام که در شعر نخستین تبلور یافته است، در شعر ترجمه منتقل کردن آن خیلی دشوار به نظر میرسد. اما استاد واصف باختری در این زمینه از همه پیشی گرفته است. شعر های که ایشان به شعر ترجمه کرده اند بدون مبالغه که شهکار ترجمه ای شعر به شعر شمرده میشود.

   استاد واصف باختری، پس از فراغت از دانشگاه کولمبیا، مدتی زیادی در ریاست تالیف ترجمه مشغول تدوین ، تصحییح کتب درسی مکاتب وزارت معارف بود. در این سالها استاد شعر ماندگار خودرا در نشریه های مختلف بنام " و.ب " منتشر میکرد. قسمت بیشتر این اشعار در مجله های ادبی - ذوقی " عرفان " و " ژوندون " نشر گردید. استاد باختری تقریباً پس از سال ۱۳۵۱ خورشیدی شعرهای نو خودرا سرود که بدون شک دهه پنجاه خورشیدی را میتوان دهه سرایش شعر نو استاد باختری نامید.

   مدتی پس از هفتم ثور ۱۳۵۷ خورشیدی که فضای تنفس اهالی فرهنگ واندیشه، تنگ گردید ، استاد باختری مانند دهها سخنسرایان فرهنگ گستر، راهی زندان پلچرخی گردید. ود رآن محیط پر از خفقان نیز " شعر اعتراض" سرود که بخش دوم آن را در زیر نقل میکنیم:

... پاسبان منا ای تو خود بند بر پا، زبان بسته، تنها

چیستی هیچ میدانی؟

دشنه یی رفته در سینه یی روزگاری

همچنان مانده بر جای

خفته در خون و زنگار

هیچ آزرمی از من مبادت!

ما ز یک تیره و یک تباریم

پاسبانا برای خدا بازگو

شحنه میداند آیا

چیست لبخند کودک؟

ـ جوهر جاری جویباران هستی ـ

شحنه میداند آیا که زنجیریانش

ـ همسرایان رگبارهای شبانه ـ

زین این آسمانه

نان زرین خورشید را

بر سر خوان خوالیگر خواب

نیز هرگز نبینند

شحنه میداند آیا که مرغان نورند زین جا گریزان

 

زان که ترسنده روزی مبادا

خارهایی از این رشته های گرهناک

رشته هایی که ابلیسشان ز آبنوسینه گیسوی خود در کرانها کشیدست

ناگهان بر گلوشان نشیند ....

(... و آفتاب نمیمیرد، صص 74 ـ 75، از شعر «از ژرفای برزخ»)

   استاد واصف باختری، پس از رهایی از زندان، در اتحادیه نویسندگان مشغول کار شد ومدیریت مجله " ژوندون " ارگان نشراتی اتحادیه نویسندگان را به عهده گرفت. در این سالها بود که جمعی از شاعران ، نویسندگان، پژوهشگران، داستان نویسان گرد هم آمدند وبه گونه منسجم، فعالیت های فرهنگی خودرا آغازکردند. گرچه در آن سالها کشور در محاصره تجاوز آشکار سرخ بود، اما استادان سخن از جمله استاد واصف باختری در عرصه شعر واستاد رهنورد زریاب در عرصه داستان نویسی، بن مایه های ادبی ارزشمندی را پایه گذاری کردند. نویسندگان جوان از چشمه ساران زلال این دوفرهنگی خرد ورز بهره های فراون گرفتند. چنانچه پیوسته در اتحادیه نویسندگان، نشست های فرهنگی صورت میگرفت . استادان سخن دراین محافل از تجربه های ادبی - فرهنگی شان سخن میگفتند و برای جوانان مجال حرف وحدیث فراوان بود وآنها آفریده های ادبی شان را درزمینه های شعر ، داستان ، طنز ونقد به خوانش میگرفتند. استاد واصف باختری از سالها پیش وهم در دوران که در اتحادیه نویسندگان حضور داشت، پیوسته سخنگوی محافل عرس مولانا وبیدل بود، این محافل بزرگ را با شیوای تمام وبا قرائت شعر های از این بزرگان سخن ونکات فراونی از نحوه زیست و تجارب این ابرمردان اندیشه رابیان میکرد.

  استاد واصف باختری، در زمان جنگهای تنظیم های مجاهدین، کابل را ترک نگفت. بعدها به پاکستان متواری گردید وپس ازآن به امریکا رفت واکنون روزگار هجرت را با خانواده خود در کالفرنیا میگذراند.

  آثار چاپ شده ای استاد واصف باختری:

شیوه های آموزش زبان دوم (با محمد رحیم الهام و عبدالغفور فارغی) (1361 هجری خورشیدی، کابل)

...و آفتاب نمیمیرد – مجموعة شعر–

[چاپ اول کابل، 1362 هجری خورشیدی و چاپ دوم کانادا، 1376 هجری خورشیدی]

نردبان آسمان – مقالاتی در باب شعر و اندیشة مولینا جلال الدین محمد بلخی–

[چاپ اول کابل، 1362 هجری خورشیدی و چاپ دوم پیشاور، 1376 هجری خورشیدی]

از میعاد تا هرگز – مجموعة شعر-  (1369 هجری خورشیدی، کابل)

اسطورة بزرگ شهادت – ترجمة شعر– (1369 هجری خورشیدی، کابل)

ازین آیینة بشکستة تاریخ – مجموعة شعر–  (1370 هجری خورشیدی، کابل)

سرود و سخن در ترازو – پژوهشهایی در باب عروض–

[چاپ اول کابل، 1370 هجری خورشیدی و چاپ دوم به گونة آفسیت در کانادا، 1380 خورشیدی]

دیباجه یی در فرجام – مجموعة شعر–  (1375 هجری خورشیدی، پیشاور)

تا شهر پنج ضلعی آزادی – مجموعة شعر–  (1376 هجری خورشیدی، پیشاور)

در استوای فصل شکستن – مجموعة شعر–  (1377 هجری خورشیدی، پیشاور)

گزارش عقل سرخ – پژوهشهای فلسفی و ادبی– (1377 هجری خورشیدی، پیشاور)

درنگها و پیرنگها – پژوهشهای فلسفی و ادبی–  (1378 هجری خورشیدی، پیشاور)

بازگشت به الفبا – پژوهشهای فلسفی و ادبی–  (1379 هجری خورشیدی، پیشاور)

دروازه های بستة تقویم – گزینه یی از شش دفتر چاپ شده–

[چاپ اول پیشاور، 1379 هجری خورشیدی و چاپ دوم به گونة آفسیت کانادا، 1380 هجری خورشیدی]

در غیاب تاریخ – دو گفتار در بارة شعر و چند ترجمة شعر– (1379 هجری خورشیدی، پیشاور)

در وزشگاه ثانیه های شرقی – پژوهشهای فلسفی و ادبی–  (1379 هجری خورشیدی، پیشاور)

مویه های اسفندیار گمشده – مجموعة شعر–  (1379 هجری خورشیدی، پیشاور)

ماهیگیر و ماهی طلایی – ترجمة شعر–  (1383 هجری خورشیدی، کابل)

بیان نامة وارثان زمین –  منظومة طنز–

[چاپ اول کانادا، 1381 هجری خورشیدی و چاپ دوم کابل، 1383 هجری خورشیدی]

رو به رو با واصف باختری –گفت و شنود– (1383 هجری خورشیدی، کابل)

آبهای شعر جهان آلوده نیستند – ترجمه شعر–  (1383 هجری خورشیدی، کابل)

  اشاره به چند نکته درپایان این نوشته :

  برای تدوین برگ های از زیستنامه استاد واصف باختری ، منابع کافی در اختیار نداشتم. مدت ها پیش  با استاد تماس تیلیفونی گرفتم تا اگر درزمینه کمکم نماید، اما استاد با آن تواضع خاصی که از فرهنگ بلند شان منشاء میگیرد، گفتند که :  "در مورد خود چه میتوان گفت ؟ ". بعد قرار گذاشتیم تا در باره سروده های خودشان وجریان سیال شعر نو زبان دری  از آغاز تا کنون، گفتگویی  مفصلی داشته باشیم. تصمیم بر آن شد تا من از طریق پست، پرسشهارا بفرستم وایشان پس ازارائه پاسخها، دوباره به نشانی من بفرستند. بنارا براین گذاشتیم تا نشانی دقیق استاد واین حقیر را، دوست گرانقدرونویسنده چیره دست، جناب یونس صالحی از طریق ایمیل وتیلیفون تبادله نماید. اما به دلیل ازدیاد بیش از حد کارهای رسمی جناب صالحی ، به این گفتگو توفیق حاصل نشد. 

   یکی از ارادتمندان وگردآورنده ای برخی از نوشته ها در مورد استاد باختری، جناب ناصر هوتکی درنظرگاه وبلاگ " سخن " پیامی گذاشت ودرآن لینگ های وبلاگ های " پرنیان " و " ... آفتاب نمییمرد " را لطف نمودند. این هردو وبلاگ منابع بسیار مهمی برای تدوین برگ های از زندگینامه استاد واصف باختری بود. در وبلاگ  "پرنیان " برگ های از زیستنامه استاد واصف باختری به قلم شیوا وتوانای صالح محمد خلیق، منتشر گردیده است که بن مایه اصلی " برگ های از زندگینامه استادباختری " به قلم این حقیر شمرده میشود. اشعاری که در این زیستنامه ازسوی جناب خلیق آورده شده، همه اش از مجموعه شعری " ... و آفتاب نمیمیرد " استاد گزینه شده است. پس از تطبیق، اشتباهات تایپی آن را اصلاح وچند مصرع را بدان افزوده و عیناً نقل کردم. اتفاقاً که من هم در تبیین وتفسیر شعر استاد در طی سه بخش - البته خیلی نارسا - ، یگانه منبع ام  همین مجموعه " ... وآفتاب نمیمیرد" بود. اما ناگفته نباید گذاشت که آنچه که خود شاهد کار کردهای استاد به خصوص پس از آنکه در اتحادیه نویسندگان حضور اثر گذار داشتند به شیوه خود نوشته ومطالبی را بدان افزوده ام. دیگر اینکه آثار چاپ شده استاد را با سنوات آن از وبلاگ "... وآفتاب نمیمیرد " گرفته ام.

  نکته دیگر اینکه متاسفا نه در انتشار آثار ونوشته های استاد آنطوریکه لازم است کاری صورت نگرفته است . این هردو وبلاگ در یک زمان کوتاه در مورد استاد وآثارگرانسنگ شان نوشتند ومدت ها است که فعالیت نداشته و چیزی نمی نویسند. در حالیکه نوشته های زیبای شعری ونثری استاد از لحاظ کیفی وکمی در حدی است که میتوان سالها، سایت ها ووبلاگ هارا با آن مزین ساخت.

 در این اواخر بانوی فرهیخته، متعهد واندیشه ورز، ثریابهاء وبلاگ قشنگی بنام " دیباچه یی در فرجام" روی اینترنت آورده  که در آن نوشته های پیرامون سخن سالار زبان دری ، استاد واصف باختری گرد اورده است. در حالیکه موفقیت وتداوم کار این بانوی فرزانه را در تعریف اندیشه های ادبی وفرهنگی استاد سخن کشور، خواهانیم وباور داریم اگر بدینسان پیش برود، میتوان به عنوان الگو از آن برای تعریف اساتید برازنده سخن زبان وادبیات دری  کشور، استفاده نمود.

  آخر اینکه میتوان آثار نثری وشعری استاد واصف باختری را روی سایت ها ووبلاگ ها قرار داد، چون زبان شان هم در شعر وهم در نثر زبان سوچه وآهنگین است که نظیر این نادره زبان، کمتر در حوزه فرهنگی وزبانی ما سراغ میگردد.         

                         در خاتمه عمر استاد بزرگوار و سخن سالار عصر ما درازباد !

                                                      warasy4@hotmail.com   

 

         

حسین ورسی

افق های گسترده ورنگین شعراستاد باختری

 

بخش سوم

   در خوانش شعر های استاد باختری، تعمق باید کرد. بار،بارآنهارا بازخوانی نمود، برای خواننده در هردور بازخوانی افق های جدیدی کشف می گردد. شعر نو استاد باختری، دور از عوام زده گی است.چون او با خواننده آگاه سرو کار دارد و خواننده آگاه است که بر زوایای پیچیده یک شعربلند پی می برد. پیام هادر برخی از شعرهای استاد باختری در یک دوری از خوانش، به ذهن خواننده منتقل نمی شود به این دلیل که نه تنها کلام ها با زیبایی وصف ناشدنی پیچیده اند بلکه به موازات آن، پیام ها هم بی نصیب از این پیچیده گی ها نمی باشد. چون شعر استاد باختری معمار تفکر روشنفکرانه است وبرای ره بردن به این تفکرات ناگزیر از مسیر دقت و تامل باید وارد گردید. چنانچه دستیابی به معانی اشعار ماندگار و شگفت انگیز حضرت بیدل در یک دوری ازخوانش میسر نمی باشد. شاید طبیعت سبک هندی شعر فارسی چنین باشد که بیدل در ارائه استعاره ها ونماد های پیچیده در این سبک، سرآمد همه شاعران سبک هندی شعر فارسی، شمرده میشود. باری کسی از یک منتقد بلند دست شعر پرسیده بود که چرا برخی از شعرا واز جمله استاد باختری شعر هایش چنان پیچیده و اسطوره ای نگارش یافته است که به مشکل بتوان به محتوا وپیام آن دست یافت؟ منتقد پا سخ داده بود که اگر شعر نتواند سطح درک خواننده خویش را بالا ببرد آن دیگر یک شعر ساده خواهد بود. ویا به سخن دیگر همین شعر های پیچیده و بلند، اگر نتوانند خواننده را به جستجو، تکاپو وپویش برای فهم درست از شعر ها وپیام های آنها وادارد، در واقع نبایدآنهارا پیچیده خواند وتمام ارزش یابی یک شعر خوب متناسب به پویش گری خواننده برای رسیدن به محتوای آن شعر است. به گونه ی مثال شعر " دروازه های بسته ء تقویم " استاد باختری ،یکی ازآن شعر های است که خواننده باید از مسیر تامل و تکا پو ی خود به محتواوپیام آن دست یازد.

 به عنکبوت بگویید

به آن زبان که بجز راویان باد ندانند

 ـ نسیج هستی خویش ـ

 جذام هندسی خط وسطح فاصله را

بهر کرانه بگستر

میان زاویه ء لحظه ها ی تشنه ء صبح

وبر صحیفه دیوار های سبز بشارت

 رواق خانه ما بارگاه فتح توباد

 اگر به نیمه شبی دیدی

 که در گریز شبیخونیان منطق نور

 شکیب خانه نشینان ـ سکوت پردگیان ـ

  به گوش پنجره ها گفت

  صدای نبض نجابت خموشتر بادا

  ودست حادثه نوزاد بذر رابط را

   زبام فاجعه افگند

به سوگواری ما خنده ات دریغ مباد

 مبادت از " نفس سرخ ابرها " بیمی

که بانگ رعد شبا هنگام

 نه از قبیله ء صحرا نشین توفانها

که از تبار عقیم خطوط فاصله بود

به عنکبوت بگویید

 رواق خانه ء ما بارگاه فتح تو باد!

  به همین دلیل است که استاد باختری با کاربرد استعاره ها، سمبولها، تشبیهات وترکیبات بدیع، سطح در ک خواننده شعر ش را بالا می برد واورا به تامل وتفکر وا میدارد. ارزش یک شعر هنری در آن است که خواننده خود تفکر نماید واز مسیر اندیشه خویش راهی بسوی محتوا وپیام شعر باز نماید. ورنه یک شعر ساده به همان میزان که خوانش اش ساده است، پیامش هم به همان پیمانه ساده وسطحی ودور از جاذبه وکشش خواهد بود. حتی بسیاری از این شعر ها علی الرغم صنعت صوری شعر، دارای کدام پیام هم نمی باشد.

  شعر استاد باختری که از تفکر بلند منشاء می گیرد، بافت پیچیده، اما متناسب وزیبا دارد. پیام که در شعر های او متجلی است، شور انگیز وخردورزانه است.آفرینش چنین شعر های زیبا تنها در بستر یک فرهنگ نو پرور که از غنای زبانی واندیشوی برخوردار باشد، میسر است. استاد باختری از این غنای زبانی وفرهنگی حد اکثر استفاده را نموده است. استاد،شعر قدما را به دقت خوانده،شعر نو زبان فارسی که از نیما آغاز گردید وابر اندیشه های شعری چون شاملو ، سپهری، اخوان ، فروغ ودیگران این عرصه را با موفقیت گسترانید، راه جدیدی در برابر استاد باختری باز نمود تا او بتواند در زبان دری، باب جدیدی از شعر نو را بگشاید. استاد باختری تاریخ ادبیات حوزه فرهنگی ما رابه خوبی مرور کرده است. استاد باختری مدت ها پیش چند صباحی در گیر مشغله سیاسی بود، اما خوشبختانه که بسیار زود از این مشغله دست گرفت ویکسره خود را وقف ادبیات و شعر نمود. استاد در زمینه های مختلف ادبی مطالعات فراونی را انجام داد. برای اینکه از عمق اندیشه مطالعاتی استاد مثالی آورده باشیم، چشم دیدی را در اینجا نقل میکنم:

   دوست فرهیخته ای داشتم که سخت علاقمند ادبیات بود وخود هم داستان می نوشت وشعر میگفت و اکنون چند کتاب چاپ شده دارد. سالها پیش در هنگام که استاد باختری در اتحادیه نویسندگان دفتر کوچکی داشت، با این دوست خود نزد شان رفتیم. بعد از تعارفات معمول، پای صحبت شان نشستیم. من از استاد پرسیدم که شعر های تازه ای اگرسروده باشند، خوب است که از آن آگاه شویم. استاد باختری گفت من یک شعر میخوانم، اما شما بگویید که این شعر را کی سروده واگر بتوانیدقدامت آن را حدس بزنید که از معاصران اند ویا از متقدمان؟ استاد یک قصیده بلند را خواند که بیشتر به شعر معاصران نزدیک بودتا به شعر متقدمان. وقتی استاد همه این قصیده طولانی از حافظ خواند، در عجب شدیم که خدواند چه حافظه ای به وی عنایت فرموده است. بعد هنگامی که خوانش این شعر پایان یافت. پرسید که چه حدس زده اید که این شعر از کی باشد ؟ من که دراین مدت زیاد به صنعت کلامی این شعر توجه کرده بودم ، این شعر بیشتر به ادبیات اخوان ثالث نزدیک بود، گفتم فکر میکنم از "اخوان" باشد. یادم نیست که آن دوست من نام از کی گرفت. استاد، لبخندی زد گفت این شعر نه از اخوان است ونه از شعرای معاصر. در واقع این شعر نیست بلکه نثری روان است از ابوالفضل بیهیقی که به مناسبت بردار کردن حسنک وزیر، در تاریخ خویش آورده است من آن را به شکل شعر خواندم وهیچ تغییری هم در آن نیاوردم. اما فقط میخواستم بگویم که بزرگان ادب ما ولو که مورخ هم بوده اند، ولی در تکامل فرهنگی و ادبی زبان ما نقش بسیار مهمی بازی کرده اند. من وآن دوست تا وقتی که استاد نگفته بود که این یک نثر است، قطعاً باور داشتیم که این یک شعر تمام وکمال است.

 ژرفای اندیشه، تخیل بلند، عاطفه نیرومند، تصویر پردازی ها ی رنگین، شکل آهنگین ، پیام رسا، زبان توانا، کاربرد واژه های سوچه، ترکیبات تازه از جمله ویژه گی های شعر استاد باختری است. از دید این قلم، استا د باختری قافله سالار شعر نو دری است که باحضور شکوهنده شعر های او، نسلی از شاعران هم عصر او پرورش یافتند واورا " استاد"  مسلم شعر خواندند. نسلی از شاعران معاصر که عمدتاً در افغانستان به شعر نو دری روی آورده اند، بگونه مستقیم ویا غیر مستقیم از شعر استاد تاثیر گرفتند. دردوران که استاد در کابل می زیست، ما به عیان مشاهده میکردیم که شاعران نو پرداز زبان دری،از گلستان فرهنگ شعر های استاد باختری ، هرکدام گلی را می چیدند. وبعد باذوق خود، آن را پرورش میدادندو در تمامی شعر های شاعران نوپرداز آن سالهای تلخ وشیرین، فرهنگ شعری استاد باختری اثرگذار بوده است. 

 به باور من، استاد واصف باختری در حوزه فرهنگی ما میتواند با شعرای که در عرصه شعر نو فارسی ـ در ی پیش کسوت هستند، برابری نماید. چون حتی سالها پیش شعر استاد باختری در مطبوعات ایران زمین، منتشر میگردید. بیاد دارم که استاد پرویز ناتل خانلری هنگام که مجله وزین " سخن " را هدایت میکرد تقریباً در هر شماره آن یک شعر از استاد باختری منتشر می نمود. مجله سخن در آنوقت ها یکی از مجله های ادبی پر خواننده ودر سطح بلند فرهنگی بود که در زمینه های مختلف اعم از: مقالات ادبی، نقد ها ، تقریظ ها و شعر های از شعرای نامدارو نوپرداز زبان فارسی می پرداخت. نوشته های در این مجله منتشر میگردید که از مدارج بلند ادبی ویاپژوهشی درعرصه های مختلف فرهنگی، برخوردار می بودند.

   استاد باختری به عنوان شاعر نو اندیش ونو پرداز، یکی از مفاخر برازنده افغانستان است که متاسفانه آن طوریکه لازم است هنوز شناختانده نشده وکمتر بسوی فکر بلند استاد ره برده ایم. در حالیکه شاعران نو پرداز زبان فارسی در ایران زمین از نیما به بعد، هرکدام حتی اگر یک مصرعی هم سروده اند، از سوی مشتاقان شعر امروزآن سرزمین نادیده گرفته نشده نقد ویا تقریظی بر آن نوشته اند. اما، ما آیا درتعریف بزرگان ادبی و شعرای نوپرداز خود واز جمله استاد باختری، برخورد معرفت شناسانه کرده ایم ؟ تازه اگر سطر ها ی در این زمینه سیاه کنیم، دوستانی زبان به انتقاد میگشایند که گویا " زمان وصف وتعریف گذشته است "، بایددر چنین زمینه ها نقد های پژوهشی و علمی بکنیم. اول این پرسش باید پاسخ داده شود که آیا مااساتید سخن خود را آنطوری که فرهنگ گستری کرده اند معرفی کرده ایم ویا خیر؟  نخست شناسایی این بزرگان مهم است وبعد نوبت نقد و انتقاد فرا میرسد. گذشته از آن، یک سنت نابهینه در بین ما ترویج یافته است، که پس از نبود سخن سرایان بلند اندیش خود، مرثیه های سوزناکی سر میدهیم. اما در حیات این ابر اندیشان فرهنگ گستر، از آنها حتی یک تعریف منسجم در دست نداریم. به این نکته اذعان باید داشت که استاد باختری در حوزه فرهنگی ما یکی از سرآمدترین شاعر زبان دری است که به هیچ عنوانی مقام شعری وادبی شان از ابراندیشان معاصر شعری زبان فارسی - دری کمتر نمی باشد. پس استاد را باید گرامی داشت وشعر های بلند اورا از نو باید خواند ودر هر بازخوانی زوایای تازه برما کشف خواهد شد. شعر استاد باختری بستر جدیدی مدرن فرهنگی را پهن کرده است که نسل های زیادی میتوانند از این بستر برخیزند و با اقتدابه شعر استاد، قله های نو شعری را فتح نمایند.

  میخواستم که پس از اقتباس شعر"... وآفتاب نمیمیرد " استاد واصف باختری ، سخن را به پایان ببرم. اما دیدم که بدون معرفی زندگینامه کوتاه استاد، آثار ونوشته های شان، کار به سزای صورت نگرفته است. بناً خلاف معمول که عمدتاً زندگینامه وآثار را در آغاز می آورند، من بخش چهارم وپایانی این یادداشت را به زندگی ، آثار و هم چند پیشنهاد و نظر پیرامون کار کرد های استاد اختصاص میدهم تا حد اقل در معرفی این استوانه شعر نو زبان دری سهم ـ ولو کوچک ـ گرفته باشم.

  شعر"... وآفتاب نمیمیرد" که یکی از زیبا ترین و ماندگار ترین شعر استاد باختری است، بطور کامل در اینجا می آورم تا حسن ختامی باشد برای پایان بحث پیرامون استاد شعرنو زبان دری از خامه استاد واصف باختری.

.. وآفتاب نمیمیرد

 وسایه گفت به باد

چه روی داد که شهر

بلند قامت بالنده

 ستبر بازوی توفنده

که هرگذرگاهش

رگی زپیکر هستی بود

کنون فتاده زپای

و هرگذرگاهش

 رگ بریده ء جنگاوریست خون آلود

چه روی داد که آهندلان صخره شکن

بسان پیکره ها، نقش ها، عروسکها

 ستاده اند در آنسوی شیشه های زمان

 تناوران همه گویی که سنگواره شدند

و چهره ها همه آیینه های تیره ء مسخ

و پای ها همه چون نبض مرده گان قرون

ودست ها همه چون دشنه های زنگ آگین

ونامها همه گی بنده ، بنده زاد، غلام

 وچشم ها همه چون شیشه های رنگ آگین

 و خشم ها نازای

 و خوابها سنگین

سپیده های دروغین به چشم ها چیره

گرسنه گان بیابانرا

ببین چگونه به تصویر نان فریفته اند

و دلقکان نگونمایه بر تکاور ننگ

کشیده روسپی آرزوی خویش به بر

نه هیچ بادی از سوی خاوران برخاست

نه هیچ ابری در سوگ آفتاب گریست

 زبس به جنگل باور ها

 کلاغهای دروغ آشیانه بگزیدند

 مباد در تب پندار های تیره ء خو یش

فراز برج گمان دیده بان خواب آلود

به روی پیک سحر نیز در فرو بندد

و سوگوار ترین مرغ

یگانه عاشق جنگل

 به روی چوبه ءدار آشیان بیاراید

 وسایه، سایه ء اندوهناک سرگردان

شنید پاسخ آوای خویشتن از باد

 به بی گناهی گلهای سرخ دشتستان

و خواب سبز گیاهان گریستن تا کی

به باغ قرن گذاری کن

 که چتر آبی کاج و نگین نیلی برگ

 ودست کوچک هر سبزه

ترا به به جنگل سبز امید میخوانند

شهاب زود گذر شد اگر ستاره ء تو

ستاره ء دگری آفتاب خواهد شد

 و آفتاب نمی میرد

برو بپرس زمرغان بیشه های کبود

زتیر خورده پیام آوران توفان ها

 ز آشیانه به دوشان دشتهای غرور

که راه جنگل سبز امید میدانند

برو بپرس مگر راه دیگری هم است ؟

 برو بپرس در این راه رهسپاری است ؟

 وسایه گفت به همزاد خویش آری است

 

 

 

حسین ورسی

     افق های گسترده ورنگین شعراستاد باختری 

 بخش اول و دوم

   قبل از ورود به بحث اصلی، قابل تذکر میدانم که در این یادداشت پیرامون شعر استاد واصف باختری تنها ازنخستین مجموعه شعری استاد بنام "... و آفتاب نمیمیرد" استفاده شده است. پس از این مجموعه، استاد، آثار شعری ، عرفانی ، ادبی و فلسفی زیادی به رشته تحریر در آورده است. طبیعتاً سخن گفتن پیرامون یک اثر به هیچ عنوانی نمیتواند تببین اندیشه ها وتصویر گر تخیلات بلند استاد باشد. چون استاد در سالهای پسین به ویژه در دوران مهاجرت به پاکستان وبعد هم در امریکا،آثار بدیعی آفریده است که تنها از ذهن واندیشه شاعر بلند اندیشی چون استاد واصف باختری متصور است. چنانچه در شصتیمن سالگرد میلاد شان استادان سخن و از جمله استاد لطیف ناظمی، پیرامون آفرینش های شعری ، ادبی، فلسفی و عرفانی استاد باختری،با تفصیل سخن گفته وتحلیل های جالبی در قبال آثار شان ارائه داشته اند. این یادداشت کوچکی را که من سرهم بندی کرده ام ودر سه بخش خدمت خوانندگان تقدیم میکنم، فقط در ک شخصی من از شعر های ماندگار استاد است، که شایدارزش تقریظی هم نداشته باشد. چون مقام بلند شعری استاد واصف باختری به عنوان پیش کسوت ترین شاعر نوپرداز زبان دری، به حدی رفیع است که این زبان الکن من، گوشه ای از تخیل بلند شان را برنخواهد تابید.چون من نه شاعر هستم ونه هم شعر شناس. فقط علاقه مند شعرم وهمین علاقه مندی سبب شد تا این یادداشت ناچیز را در وبلاگ خویش قراردهم. متن این نوشته را در همان زمان انتشار نخستین اش، به جناب استاد واصف باختری از طریق پست فرستادم. از فیض همان پست، کاپی از آن را نزد خود داشتم واینک در خدمت دوستان قرار میدهم. چون من به استاد باختری به عنوان ستیغ ادبیات افغانستان نگاه میکنم و زبان شان را شیرین ترین زبان میدانم که همزمان ژرف ترین اندیشه ها رادر خود بازتاب داده وبرای نسل ما ونسل های آینده پیام های ماندگاری را رقم زده است. اینک می پردازیم به بحث اصلی که مراد ما از همان شعرهای بلند استاد است که هرگز کهنگی نداشته وهمیشه سبز وگواراچون رود زلال جاری است.

                                                   *   *   *

   استاد  واصف باختری شاعر نامدار و سنت شکن است که شعر امروز ویا به سخن دیگر، شعر نو زبان دری با نام  وی گره خورده است. گرچه پیش ازاستاد باختری، شاعران دیگری در زمینه ی سرایش شعر نو دری طبع آزماییهای داشته اند.اما استادواصف باختری، با زبان پخته، غنای اندیشه وبا اسلوب جدیدشاعرانه وارد این عرصه میشود. استاد باختری، آموزه های شگرف از شعر کلاسیک دارد،در شعر دیروزشعرای نامداری چون: حافظ، مولانا ، عطار، سعدی، خیام، فردوسی، سنایی ، ناصر خسرو،جامی، خواجه عبد الله انصار، بیتاب، قاری عبداالله،سلجوقی ودیگران متوارد ترین شخصیتی است که شاید نتوان نظیرش را در افغانستان سراغ داشت. استاد باختری اشعار فراوان شاعران را در حافظه دارد وهر گاهی که سخن میگوید، شعرهای از این شاعران را از حافظه به زبان می آورد و در عین زمان پیرامون این اشعار تحلیل های هم ارائه می نماید. اما استاد باختری با این پشتوانه ی بزرگ، راه جدیدی را برمی گزیند و این روند فاتحانه شعر نو زبان فارسی - دری است که قلمرو ذهن حساس اورا تسخیر میکند واز همین منظر با استفاده از واژه های سوچه وتازه در قالب شیواترین بیان، شعر های ماندگارش را می آفریند.

  شعر نو استاد باختری، از لحاظ شکل ،بیان، تخیل، تصویر پردازی ومضمون دارای ویژه گیهایی است که  میتوان نام شعر هنرمندانه روی آن گذاشت. استاد باختری در شعر هایش واژه های ترکیبی جدیدی خلق میکند که نه تنها صور خیال در این واژه ها، لطیف، زیبا  وهنرمندانه است، بلکه برخی از این واژه های ترکیبی، بگونه مستقل حامل یک پیام است. بطور نمونه :

  ابر شهر،آیین سالاران، کاجستان، غریوا رود، انگشتر تاریخ ، مخنث بی ایمان، باغ مومیایی تاریخ، استوای آیینه ها ، پرویزن خورشید، صحیفه دیوارهای سبز بشارت، صدای نبض نجابت، کلاغ های دروغ، باغ قرن، اخگران کوره تبعید، دختر بالا بلند باد، ابریشم اشراق، رواق چشمه اسطوره ها، زهدان نگین شهر، چترهای شعور سرخ هجرت، فانوس بشارت رویش، حراج بکارت گلهای سرخ و...

  استاد باختری با آفرینش این ترکیبات زیبا،شعرش را می پروراند وبه اوج تکامل هنری سوق میدهد. در واقع او بااستفاده از این واژه ها وترکیبات بدیع، زبان خود را می آفریند، زبان سوچه، آهنگین، نمو نه و در سطح بلند از ادبیات امروزین ما. او میداند که روح زمان را در یافتن و پا به پای آن حرکت کردن، رسوخ دادن شعور نو در شعر است و شعری میتواند که نیاز های معنوی نسل معاصرش بر آورده سازد که با دنیای جدید ساز گار باشد،بدین سان استاد شعر نو را برمیگزیند چون آگاه است که شعرنو، علاوه بر آنکه قالب های سنتی را در هم میشکند، پدیده ای است که با تفکر وخرد جدید همخوانی دارد واز این مسیر است که اندیشه های مدرن در قالب یک ادبیات پیشتازانه ی شعری قابل تبین است. استاد باختری که از لطف سخن، ژرفای اندیشه وصور خیال شعر قدما، آگاهی دارد و هم در شعرهای های پیش کسوتان شعر نو زبان فارسی چون : نیما، شاملو ، فروغ ، اخوان ، سپهری ، مشیری ودیگران تعمق کرده است . استاد، با ادبیات و شعر مغرب زمین آشنایی دارد وشعر های برخی از شاعران نامدار غرب را به دری ترجمه نموده است که این ترجمه ها را میتوان شاهکار ترجمه شعر به شعرنامید. توارد در شعر کلاسیک،آگاهی از شعر شعرای نو پرداززبان فارسی ومعرفت با شعر مغرب زمین، بدون تردید زمینه های بسیار ارزشمندی بوده که استاد باختری با چنان کلام پخته ،لطف اندیشه وتخیل بلندشاعرانه وارد عرصه شعر نوزبان دری گردیده است. 

   با تمام اینها، شعر استاد باختری به راه خود میرود، شعر هایش الگو بردارنیست واین آفریده ها زاده اندیشه و تفکر بلند خودش می باشد. برهمین مبنا است که او موج جدیدی ایجاد میکند وبه مدد عمق اندیشه و تبحری که در کلیت شعر دارد،اسلوب های تازه را وارد عرصه شعر نو دری می نماید. تمام عناصر سازنده شعر از قبیل :عاطفه، خیال، زبان، شکل و آهنگ همگام با ترکیبات جدید،نماد هاو استعاره های بدیع، دریک بافت متناسب درشعرهای استاد باختری، قرار می گیرند که نه تنها شعر اورا از یک شعرهنرمندانه سرشار میسازد بلکه سبک شعری خودش در تمامی این آفریده ها تبلور می یابد.

 تو از آن ناکجا آباد می آیی؟

 هنوز آنجافرو خوابیده میکاییل در خرگاه خاکستر؟

هنوز آنجا حریر روزهای رفته پای انداز ایوان فرامو شیست؟

 و فردا ها

 سواران نجیب جاودان در راه ـ

هنوز آنجا چریک زخمی خورشید رادرجنگل رگبار می جویند ؟

سر انگشتان سبز لحظه های سبز

کدامین حله پندار را در کارگاه باد می بافند

ودر رگهای آتشدان پیر دشتبان خون کدامین کاج می گردد؟

 تو از آن ناکجا آباد می آیی ؟

 زنسل پیله آنجا یاد گاری مانده بر ابریشم برگی ؟

 روایات اسطوره ای در شعر نو استاد باختری، جایگاه ویژه دارد. او به این اسطوره هاروح زمان خود را میدهد وپیام خود رادر قالب زیبا ترین واژه ها به انسانهای هم عصر خویش میرساند. استاد باختری، با گزینش این روایات کهن، پلشتی هاراتقبیح میکند، باناسازگاری های آدمی در می آویزد تا از پاکیزگی حقیقت، زیبایی عشق و محبت دفاع نماید. استاد باختری، به مثابه یک هنر مند چیره دست، افق اندیشه هایش را به موازات بیان این اسطوره ها می گستراند وتا مرزی پیش میرود که خواننده آشنا با شعر، تماشاگر ساختار های جدیدی در شعر نو دری از سوی این شاعر بدعت گرا وسنت شکن می باشد.

  استاد باختری، در شعر " عقاب از اوجها..."، از زبان افسانه آرایان باستان، اسطوره ای " شهر بابل " را پیش میکشد. بر اساس این روایت، شهر بابل وقتی مورد خشم خداوند قرار میگیرد که بابلیان بر سرزمین های " دگر " چیره میشوند. پس از آن انسانهای این شهری مغضوب، از فهم زبان یکدیگر محروم می گردند. درودی بردگری بسان دشنام می آید. زبانها چون زبان گرزه ماران، روانها با زهر کینه وعداوت آلوده، جبین ها آژنگین، سرود مهر خاموش، اماخروش خشم آهنگین است. استاد باختری ، با پردازش این اسطوره، ابتدا از مغضوبت شهری سخن میگوید که تجاوز به سرزمین های دیگر را روا داشته اند. چون هر تجاوز در بطن خودهنجار های ناروا وتجویز های ستیزو ستم بر انسان های دیگر راهمراه دارد. اما استاد در این جا توقف نمیکند ودر کنار این مغضوبیت که از مشیت الهی سرچشمه گرفته است، انسانهای سرزمین های مغلوب را به خاطر حراست از حریم شان، به غرور و مقاومت دعوت میکند.تا در برابر ستیزو تجاوز با تمام قامت ایستادگی نمایند. وزنهار باش میدهد که اگر ما نتوانیم از خود پایداری نشان دهیم، اهری من شب واپسین سنگر ها را فتح خواهد کرد ومارا چون گل خشکیده در میان برگهای دفتر تاریخ قرار خواهد داد. گرچه استاد باختری تاریخ سرایش این شعر را، سال ۱۳۵۱ خورشیدی ثبت نموده است. اما مجموعه شعری " ... و آفتاب نمیمیرد " در سال ۱۳۶۲ خورشیدی از سوی اتحادیه نویسندگان همان وقت منتشر گردید. این مقارن به همان سالهای است که متجاوزین سرخ، باریزش خون هزاران انسان، هرگوشه کشور را به مذبح زمان خود تبدیل کرده بودند. نشر چنین شعری که با زیباترین کلام درس  استواری وپایداری میدهد، آنهم در دوران که در برابر چتر سیاه، حماسه های سرخ مقاومت آفریده میشود، آیا تصادفی  است ؟ آیابرای رسانیدن این پیام هنرمندانه،در نشر این شعر تعمدی در کار نبوده است؟ واژه های چون: " اهرمن شب "،" باروی سیاه شهر شب " واستعاره های دیگر، آیا نمادهای  ازسیطره بیگانگان در کشور نمی باشد ؟چرا شاعر بلند اندیش ما،آخرین مصراع شعرش را بایک پیام روشن چنین به پایان می برد؟

 زخون خویشتن ـ این شبنم برگ گل هستی

 نگین سرخ بنشانیم بر انگشتر تاریخ

   بخش آخر این شعربلندرا که روح پرخاشگری و مقاومت در برابر سیطره جویان، از آن متجلی است، در این جا می آوریم.

 چرا آیینه اندوه باید بود

غریوا رود باید شد

 شکیبا کوه باید بود

 زبونی تکدرخت ناتوان را باد

غرور بارور را جنگل انبوه باید بود

عقاب از او ج ها فریاد می دارد

افق ها ناکرانمندست

 زباروی سیاه شهر شب پرواز باید کرد

 مباد اهرمن شب های سنگین پا

درفش خویش را بر واپسین سنگر بر افرازد

مباد این مرغ آتشبال زرین گام

که دارد لحظه های زنده گانی نام

زلرزان شاخه عمر سپنج ما کند پرواز

مبادا چون گل خشکیده بگذارند مارا در میان برگ های دفتر تاریخ

مبادا برفروزان آتشی کز هیمه ء پاک روان ما بود روشن

 فتد خاکستر تاریخ

 که گرخاموش شد این تابناک آتش

 نباشد واژه ء امید را آرش

 شبستان گسستن را اگر ازچلچراغ باز پیوستن فروغی بود

زخون خویشتن ـ این شبنم برگ گل هستی ـ

نگین سرخ بنشانیم بر انگشتر تاریخ

  دکتر شفیعی کدکنی شاعر نو پرداز، نویسنده ومنتقدادبی نامبردار ایران زمین تعریف زیبا و جامعی ازشعر دارد:

 " شعر گره خوردگی عاطفه وتخیل است که در زبان آهنگین شکل گرفته است. "

عاطفه، یکی از فضیلت های بزرگ انسانی است.اگر عاطفه بمیرد، کشتارگاهابر پا میگردد.داربست ها میگسترد.کینه، نفرت وعداوت بارگاه عشق ومحبت را فتح میکند.انسان گرگ انسان میشود، سبعیت ودرنده خویی بر روانهاو قلبها چیره میشود. قلب تهی از عاطفه به شوره زاری ماند که شگوفه های عشق ودوستی درآن مجالی رویش ندارد. از جمله مزیت های که به شاعران نسبت داده اند" عاطفی بودن " آنها ست. شعری که خون عاطفه در رگهایش جریان نداشته باشد، به پرنده ی مانندست که بخواهد با یک بال پرواز نماید. به سخن دیگر شاعری که شعرش از تموج عاطفی بی بهره است چنگی به دلها نمی زند. چون یک شعر سرشار از عاطفه به زوایای پنهان روح سیال آدمی رسوخ نموده بین شاعر وخواننده رابطه ایجاد میکند، رشد این پیوستگی متناسب به گستردگی عاطفه در شعر است. اماتخیل در تمام آثار هنری واز جمله شعر نقش محوری دارد. چون هر پدیده هنری از جمله شعر، داستان،تیاتر ، سینما، موسیقی، طنز وغیره، از تخیل زاده میشود،رشد میکند وبه کمال میرسد. طبیعی است که تنها یک تخیل بلنداست که میتواند یک پدیده هنر ی جاودان بیافریند.چنانچه تمام آثار هنری هنرمندان بزرگ دنیا در همه زمینه ها، ناشی از تخیل بلند آنها بوده و به عنوان بزرگترین آفریده های هنری در گنجینه فرهنگ بشری جایگاه شامخی دارند. 

  شعر استاد باختری سرشار از تخیل بلند است که خون عاطفه در رگهای آن جریان دارد. درتمامی شعر های استاد، ما میتوانیم برجستگی زبان عاطفی شعر شان را به عیان تماشا نماییم. استاد باختری به عنوان شاعر نو پرداز زبان دری با گره زدن عاطفه و تخیل در شعر هایش، بر درگاه زمان ایستاده، بدون آنکه شعار بدهد،پیام رهایی وآزاده گی را که در کلام زیبا وهنرمندانه او تبلور یافته است به گوش معاصران ونسل های از آینده گان زمزمه میکند.

 استاد باختری در بخش نخست شعر عاطفی " از ژرفای برزخ " که دزندان پلچرخی سروده است می گوید :

 پاسبانا خدا را

لحظه یی این گره ـ این گران قفل ـ را بازکن از سر انگشت

 درگاه

  تا از این دوزخ از این تنور گدازان

 هیزمش استخوان های خونین ـ

 روح زنجیریان تا فراسوی دیوار ها اوج گیرد

 پاسبان منا باز امشب زآنسوی دیوار

 گریه ء کودکی خواب زنجیریان را بر آشفت

گوییا باز دژبان خارا روان برزمین تن پرنیان گونه یی خاربن های

 شلاق خونین خود را فرو کاشت

 پاسباناخدا را

 کودک نازپرورده کیست این ؟

 پاسبانا برای خدا بازگو

این صدااز آن سه پیوندعمری که من داشتم نیست ؟

این نواها از آن ارغنونی که پنداشتم نیست ؟

 

 

يکی ز شيشه فروشان

تموز ما چه غريبانه و چه سرد گذشت
کبود جامه ازين تنگنای درد گذشت
نسيم آنسوی ديوار نيز زخمی بود
چو از قبيلهء اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گران جان کجا برم شکوه
کنون که خصم سبکمايه هر چه کرد، گذشت
دلم نه بندهء افلاک شد نه بردهء خاک
ز آبنوس رميد و ز لاژورد گذشت
بگو که کيد شغادان به چاهسارش کشت
مگو که وای ببين رستم از نبرد گذشت
در اين غروب غريبانه دل هوای تو کرد
حريق لاله ز رگ های برگ زرد گذشت
چو دل به دست ز کويت گذر کنم گويی
يکی ز شيشه فروشان دوره گرد گذشت
قسم به غربت واصف که در جهان شما
يگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت
 

 

دكتور شمس الحق آريانفر

واصف باختري بزرگترين ادبيات شناس وسرآمد نوگرايي درافغانستان

(بخش اخیر)

واصف باختري وحافظه برتر
واصف باختری ازذهن وحافظه استثنايي وبرتر برخوردار است. همه كساني كه باختري را مي‌شناسند، براين اصل صحه مي‌گذارند. رهنورد زرياب كه از قديمترين دوستان باختري است، درتأييد اين امر مي‌نويسد:
او يكي ازكتابخوان ترين وجستجوگرترين كساني بوده است كه من درزندگي خود شناخته ام ونيز بايد افزود كه درين تلاش هاي پيگيرانه وسرسختانه ذهن وحافظه نيرومند وشگفتي انگيز واصف باختريف همواره مددگار او بوده است...(9)


نگارنده شاهد بوده است كه شاعران ونويسندگان در زمينه تاريخ وادب معاصر افغانستان از باختري به عنوان يك دايره المعارف زنده(2) استفاده مي كرده اند. تاريخ تولد يا وفات، زادگاه، نام آثار وغيره مشخصات يك نويسنده وشاعر را مي پرسيدند وباختري بدون وقفه دقيق ترين پاسخ را مي گفت.
چند مورد را ياد آور مي شوم كه خود شاهد بوده ام.
- روزي باختري، ازشاعران سمنگان كه درسي يا چهل سال قبل زندگي داشته اند سخن مي‌گفت. ازكساني نام گرفت كه برخي را من حتي نشنيده بودم. زيرا ازآنها كتاب ويامجموعه يي چاپ نشده است. آنچه برتعجب من افزود اين بود كه دهها بيت وغزل را ازآن شاعران ازحافظه برايم خواند. گفتم: استاد اين‌ها را دركجا خوانده ايد؟‌
گفت: درنوجواني يادداشت هايي از آنها را باري مطالعه كرده ام. يعني با يكبار مطالعه، شعر وياسروده يي ازشاعر گمنام، درچهل سال بعد تكرار مي گردد.
باري باختري ازيك رويداد به استادخليلي قصه كرد. گفت: خليلي درروزگاري كه در دربار سلطنت هم كار مي كرد، درد وسوزي داشت ودربرابر سلطنت سخناني داشت كه پنهان نگه مي داشت. يادآور شد. در روزگاري كه من دانشجو بودم، گاه گاه نزد استاد خليلي مي آمدم. روزي درحالي كه من با استاد نشسته بودم، عبدالرحمن پژواك آمد. درضمن صحبت به استاد خليلي گفت: من براي شنيدن آن شعر آمده ام، بخوان آن را. از قرينه معلوم شد كه خليلي شعري برعليه نظام وسلطنت گفته وبه پژواك ياد آور شده بود. اكنون پژواك مي خواست آنرا بشنود.
پژواك گفت: چرا؟ اين جوان مورد اعتماد همه ما وشماست.

  

ادامه نوشته

 

واصف باختری     

خشم دریا و دریایی از خشم

 

  (۱)

 

شبانگاهان!

 که توفان چون پلنگی در میان بیشه های آب می غرید

ز بام قیرگون موج ها فریاد بر می خاست

چه فریادی، که پژواکش ز آنسوی افق ها بال در بال غریو باد بر می خاست

 

 

صدای ناخدای پیر

همان سالار دریا چشم دریا خشم دریاگیر:

الا ای همگنان من

ایا زنجیریان بی گناه پادشاه ترک

الا ای خشم تان چونان حریق جنگل زنهارخواهان سپاه ترک

گریبان شکیبایی دریدن، ننگ و رسوایی ست

به سوی ساحل زرین میهن بادبان ها را بر افرازید

خدای باد پشتیبان پاروهای خون آگین تان بادا

شتاب آذرخش ارزانی نیروی بازوهای پولادین تان بادا

مبادا رهزن اندیشه های پاک تان

- ای دست تان، ای روح تان رویین -

شبستان ها و ایوان های مرمرپوش

حریر سبز خواب و گرمی آغوش

حریم شادخواران بلند آبشخور و غوغای نوشانوش

اگر امشب روان سست پیمانان و نامردان

پریشان تر ز خواب جنگل انبوه در باد است

ولی در این شب غمناک و بی زنهار

روان ما بود از آتشین سیالۀ امیدها سرشار

 

 فراسو تر ز توفان ها و تندرها

ز بام قیرگون موج ها فریاد بر می خاست:

سلام ای میهن من، ای برافرازنده قامت، ای شکوه پاک

سلام ای آسمان، ای خاک

سلام ای مادر گیسو سپید، ای کوه

سلام ای برترین نستوه

سلام ای روشنان آسمان، ای روزنان نور

سلام ای ماه

سلام ای روشنای سرخ

سلام ای نخل های بیشۀ عریان پاییزی

سلام ای چترهای سرخ

 

 سراپا سوگوار از مرگ صد تن ترک جنگاور

- یکی هم زان میان فرزند شاه ترک

(۲)شبانگه بود و توفان چون پلنگی در میان بیشه های آب می غرید(۳)شبانگاه دگر دریانوردان سپاه ترک -

چهل نعش به خون آغشته را در ساحل یونان

به گور نیلگون آب های سرد افگندند

و باران، خشمگین از آسمان تیرۀ پاییز می بارید

صدای ناخدای پیر گویی با زلال لحظه های پاک جاری بود

و از ژرفای دریا گوییا فریاد بر می خاست

چه فریادی که پژواکش ز آنسوی افق ها بال در بال غریو باد بر می خاست:

سلام ای میهن من، ای بر افرازنده قامت، ای شکوه پاک

سلام ای شاخۀ بارآور پیوندهای دور

سلام ای خوب ای خوبی، سلام ای زادگاه نور

سلام ای آسمان، ای خاک

    

قانون غیر واقعی قربانی قهر تاریخ می گردد

استاد واصف باختری

 

باختری، استاد سخن فارسی در واکنش به اقدام غیر قابل قبول وزیر فرهنگ افغانستان طی گفتار تلویزیونی بطور مشروح نظرات علمی-ادبی خود ر ا بعنوان مخالفت صریح ابراز نموده اند که درینجا توجه شما را به فراز هایی از سخنان شان جلب می کنیم. عنوان این مطلب به سلیقهء ویراستار پیمان ملی انتخاب گردیده است. اینک اکیداً از شما دعوت میکنیم که پای صحبت های شنیدنی استاد واصف باختری، این بزرگمرد عرصهء فرهنگ و زبان ما بنشینید:

یک عده در کابل چنین استدلال کردند که کاربرد چنین کلماتی مانند دبیر، دانشگاه و بازرگان و دانشکده و دانشجو خلاف قانون اساسی است. من ‏صریحاً به عرض می رسانم که یک مادهء قانون اساسی یا بخش های از قانون اساسی اگر واقعیت های تاریخی یک جامعه را بدرستی منعکس ‏نسازد و این مسئله یا در اثر غفلت و بی خبری از واقعیت های فرهنگی و تاریخی پیشینهء ماست یا درینکار عمدی نهفته است، در هر صورت، ‏تاریخ، فرمان تاریخ بر آن بخشهای قانون اساسی، یا امروز یا فردا خط فسخ و بطلان خواهد کشید. هر چیزی که خلاف واقعیت های جامعه ، خلاف ‏تاریخ باشد، تاریخ قهارانه و جبارانه بر آنها خط فسخ و بطلان می کشد. ‏

مسئلهء دیگر وحدت ملی است که برای ما و کشور ما یک مسئلهء بسیار مهم و مبرم است. و باید تقدس ملی برای ما داشته باشد. اما وحدت ملی ‏چگونه در عمل متجلی شود؟ انعکاس عملی مفهوم و مدلول وحدت ملی چگونه باید باشد؟ ‏
به قول شاعر: ای همه کار تو شیرین و همه جای تو خوش ‏
وقتی که ما از افغانستان هستیم ، باید به همه گوشه های افغانستان به همه اقوام افغانستان به همه زبانهای افغانستان ، به فرهنگ و رسوم و عنعنات ‏پسندیدهء همه مردم افغانستان ، در هر ولایتی و در هر بخشی از افغانستان که زندگی میکنند ، باید احترام داشته باشیم. اگر اینطور نباشد، مغایر ‏اصول وطنخواهی است. ‏

فرهنگ و کلتور

افغانستان سرزمین واحد و تجزیه ناپذیر ماست. ما به گوشه گوشهء افغانستان ، به همه اقوام افغانستان باید ارزش یکسان قایل شویم. حتی بسیار عجیب ‏است که باز کسانی می خواهند و مراجعی می خواهند که دوباره کلمهء کلتور را جایگزین کلمهء فرهنگ ، این کلمهء اصیل زبان فارسی دری ، ‏بنمایند. کلمهء فرهنگ در شعر ادبایی مانند حکیم ناصر خسرو قبادیانی بلخی، حکیم سنایی غزنوی بار ها بکار رفته است؛ حتی در ادبیات کلاسیک ‏پشتو هم کلمهء فرهنگ بکار رفته است. ‏

کلمات ملی

سالها پیش بحثی در کابل بر سر کلمهء فرهنگ برانگیخته شد و عده ای این کلمه را بیگانه قلمداد میکردند. جاودان یاد، استاد مرحوم استاد محمد ‏صدیق روهی که از محققان و دانشمندان دست اول زبان پشتو بودند و همچنان در ادب کهن زبان فارسی دری اطلاعات و آگاهی های گسترده داشتند، ‏مقاله ای نوشتند و درین مقاله مثال های ارائه فرمودند که کلمهء فرهنگ در شعر شاعر و شخصیت بزرگ ادبی و فرهنگی زبان پشتو ، خوشحال ‏خان ختک بکار رفته است. بیگانه دانستن یک کلمه ، غیر ملی دانستن یک کلمه ، بسیار صریح عرض میکنم که مستلزم داشتن سطح بسیار بالای ‏آگاهی از یک زبان و تاریخ زبان و از یک فرهنگ و تاریخ یک فرهنگ است و کار هر کسی نیست و هر کسی درین زمینه صلاحیت ندارد. ‏

فارسی، دری و تاجیکی یک زبان هستند

اگر برای یک لحظه خدای ناخواسته دچار این توهم باطل و خیال و پندار ناصواب گردیم که زبان فارسی خاص ایران است، زبان دری خاص ‏افغانستان است و زبان تاجیکی خاص تاجیکستان؛ نویسندگان، فرهنگیان و پژوهندگان افغانستان حق مسلم شان است تمام کلماتی که در شعر دقیقی ‏بلخی، در شعر ابوالحسن شهید بلخی، در شعر رابعهء بلخی، در آثار منثور و منظوم حکیم ناصر خسرو قبادیانی بلخی، در شعر و نثر رشید الدین ‏وطواط بلخی، در آثار خواجه عبدالله انصاری هروی، ازرقی هروی، حضرت سنایی غزنوی، سید حسن غزنوی، مختاری غزنوی، عبدالواسع جبلی ‏غرجستانی و ابوالفضل بیهقی، نصرالله منشی غزنوی، عبدالحی گردیزی و... بکار رفته ، ازین کلمات استفاده نمایند. این آثار ، میراث بجا مانده از آن بزرگان برای ‏شاعران، فرهنگیان و نویسندگان کنونی افغانستان است. ما باید درین مورد عمیق بیندیشیم. آیا تنها نام ابن سینا ، نام ابو عبید جوزجانی، نام ابوالفضل ‏بیهقی و... از ماست؟ یا آثار اینها هم جزو مواریث بسیار مهم فرهنگی ماست؟ این بزرگان به یک زبان نوشته کرده اند، به زبان فارسی دری نوشته ‏اند و زبان از کلمات بوجود می آید. بنا براین کلماتی که این بزرگان بکار برده اند نیز از ماست. اگر کسی این کلمات را بیگانه و غیر ملی و حتی ‏ضد ملی و مختل کنندهء هویت ملی قلمداد میکند؛ از دو حال خارج نیست. یا نا آگاهی بسیار ترحم آور است ، یا قصد و غرضی در کار است. ‏

من به خدمت برخی کسانی که درین زمینه اطلاعات و آگاهی لازم را دارند، اما بنا بر ملاحظات، خودبینی ها و مسایل دیگر سکوت اختیار کرده اند ‏و یا احیاناً قلم مخالفت بکار می برند، گفتهء یکی از بزرگان را عرض میکنم: ‏

کسی که حقیقت را نمی داند و بر ضد حقیقت به پا می خیزد، نادان است. کسی که حقیقت را می داند و بر ضد حقیقت به پا می خیزد تبهکار است. ‏

اگر فارسی و دری دو زبان است، شعر غنی کشمیری که در کشمیر زیسته و در همانجا شعر گفته است ، به زبان فارسی است یا دری؟ شعر بیدل ‏دهلوی به کدام زبان است؟ ‏
غنی کشمیری میگوید: ‏
چو استعداد نبود، کار از اعجاز نکشاید
مسیحا کی تواند ساخت بینا، چشم سوزن را؟

یک ادب دوست افغانستان، یک اهل ادب ایران و یک فرهنگی تاجیکستان و فارسی زبانها در سراسر جهان؛ معنای یکسانی ازین شعر در ذهن خود ‏دارند و همگی شان یکسان آنرا درک میکنند. ‏

مثلا اقبال لاهوری به اقتضای وزن در یک شعر خود در دو بیت متعاقب فرموده که ‏
گرچه اردو در عذوبت شکر است طرز گفتار دری شیرین تر است
فارسی از رفعت اندیشه ام برخورَد با فطرت اندیشه ام هم دری میگوید و هم فارسی، اما او نظر به یک زبان واحد دارد. اگر کسانی چنین می فرمایند که اقبال هم به زبان فارسی شعر سروده است و هم به ‏زبان دری؛ ما از ایشان با کمال احترام استدعا میکنیم که لطفا تفکیک کنند که کدام شعر های اقبال به زبان فارسی است و کدام شعر های وی به زبان ‏دری است؟ ‏

مثلاً : آتشی در سینه دارم از نیاکان شما چراغ لاله سوزم در بیابان شما ‏
و دیگر اشعار اقبال به فارسی است یا به دری؟ این اشعار در افغانستان، در ایران و در تاجیکستان به چاپ رسیده اند ‏

من شخصاً مراتب تأسف خود را از چنین تصمیم غیر واقعبینانه ابراز میکنم و امیدوار هستم که از درس های تاریخ ، عبرت گرفته شود و ما کار ‏هایی کنیم که در جهت وفاق ملی به پیش برویم، نه خدای ناخواسته در جهت نفاق

 

 

مرد را دریابید...


پرداختن به کارنامه های آدمیان دگر اندیش تنها رسالت و تعهد نیست؛ بل نیاز زمان و گرایش به آرمانهای مقدس است. در این دور تشتت و تشنج فرهنگی و ادبی- در روزگاری که برای زدودن نامهایی که تاریخ یک ملت را اسطوره میسازند، افسانه ها پرداخته شده و دروغی هزار به خورد عوام الناس داده میشود؛ در روزگاری که به ستردن غبار  از روی شخصیتها و پالایش آنان نیازی نیست، چه باید کرد؟
این (چه باید کرد؟) پرولتاریا نیست. مصیبت نامة فرهنگ و زبان یک ملت و یک سرزمین است.
اگر گفتة ماتیو آرنولد را بپذیریم که در اواسط دورة ویکتوریا گفته بود که فرهنگ جستجوی کمال مطلق، به یاری فراگرفتن بهترین اندیشه ها و گفته ها در باب مطالبی که بیشترین ارتباط را با ما دارد، است پس فرهنگ چیزی جز خود ما نیست؛ همان سیمرغ اندیشه های ماست که برای رسیدن به آن به آیینه سیمای روشنفکران و دگر اندیشان- نیازمندیم.
روشنگری در یک پیامد، کلیتی سامان یافته از فرهنگ در تقابل با تاریخ است. چیستی هویت و بازشناسی هویت فرهنگی یکی از دغدغه های دیرینسال دگر اندیشان بوده است. نمیتوان ادعا کرد که ادبیات لزوماً روشنگری را در بافتها و نسیج ذهنی خود همراه دارد. نگرش روشنگرایانه به فرهنگ در حال احتضار و طرد کردن دیدگاه های سنتی ادبیات، یقیناً نیاز اصلی نخبه گان بوده است. در نبود این نگرش روشنفکری نویسنده گان و شاعران در گفتمان چیستی هویت خویش- هویت نابسامان جامعه- واقعیت گریزی کرده اند.

ادامه نوشته

 

             نوشتهء استاد لطیف ناظمی

 

در کاجستان شعر و شعور واصف باختری

 

شعر واصف در سال هاي بحران و هم در سال هاي اشغال و جنگ ، هويت اجتماعي دارد و خرد و عاطفه دو بعد شعر اجتماعي او را مي سازند . گاهي اين بر آن مي چربد و زماني آن بر اين يكي .در سال هاي جواني دلباخته آرمانشهري است كه به بدان دست نمي يابد . امّا ، هنوز  هم اميدش را از كف نمي دهد ؛ هرچند تناوران سنگواره شده اند و چهره ها آيينه هاي تيره مسخ و دست ها دشنه هاي زنگ آگين و نام ها همه گي بنده و بنده زاد و غلام و چشم ها سنگين و خشم ها نازاي و دلقكانِ فرومايه ، مردمان را به تصوير نان فريفته اند ، امّا ، چتر آبي كاج را به جنگل سبز اميد مي خواند و ستاره ديگري آفتاب مي شود :

به باغ قرن گذاري كن

كه چتر آبي كاج و نگين نيلي برگ

و دست كوچك هر سبزه

ترا به جنگل سبز اميد فرامي خواند

شهاب زودگذر شد اگر ستاره تو 

ستاره دگري آفتاب خواهد شد

و آفتاب نمي ميرد.

 
ادامه نوشته


 

 
واصف باختری چهره شناخته شده در ادبیات معاصر افغانستان است. او در عرصه های ادبیات، فلسفه، جامعه شناختی و تاریخ ادبیات قلم و قدم زده است.  نبشته های واصف باختری بارها در افغانستان و خارج از افغانستان به چاپ رسیده اند،استاد واصف باختری درختی است تناور در نخلستان شعر امروز افغانستان. او سرایشگر پاره یی از برازنده ترین - و بی گمان ماندگارترین- شعرهـای روزگـار ماست. واصف باختری نه تنها شاعری بی بدیل است، بل در گستره های دیگر دانش و اندیشه نیز آفرینشگر بزرگی است. او در هر زمینه یی که گام نهاده است، پیگیرانه و دقیق جلو رفته است و کارکردهایی شایسته داشته است.واصف باختری در گستره فرهنگ و ادب کهن فارسی دری پژوهشهایی روشنگرانه انجام داده است و چه بسا که به رهیافتهای بکری نیز رسیده است. او در زمینه عرفان شرقی و فلسفه اسلامی آثاری پرمایه نگاشته است، و در معرفی فلسفه و اندیشه مغرب زمین (به ویـژه فلسفه عصر نوین) تلاشی نستوهـانه ورزیده است. در عـرصه عـلوم اجتماعی و علوم تربیتی (که رشته تخصصّی استاد است) نیز مقـاله هـای پـر ارزشی نـوشته است. واصف باختری، شاید بیشتر از بسیاری از قلمزنان هـمروزگار، در گستره ادبیات تطبیقی و نگـرش مقـایسی ادبیــات صـاحب نظر است و در پـاره یـی از نـوشته هـایش، رگه های مطابقت ادبی را، هم در آثاری ویـژه از دو سخنور ویـژه، و هم در کـلیت سنتهـای ادبی - فـرهنگی، به نیکویی پـی گرفته است.
ساحتی بالنده و شکوفنده از پرداخته های ادبی واصف باختری، اما، گزارش شعر - از زبان انگلیسی به فارسی دری- بوده است. ترجمه های استاد به سروده های شاعرانی که زبان اصلی شان انگلیسی است، محدود نمیگردد. او سخت توجه دارد تا خواننده را با کارنامه های شاعرانی آشنا سازد که سنتها و پیشینه های متفاوت ادبی را در آثار خود بازتاب میدهند. البته سروده های شاعرانی یک چنین نخست به انگلیسی ترجمه شده است و این ترجمه ها زمینه برگردان شاعرانه واصف باختری را فراهم آورده اند. با گزینش و گزارش سروده های شاعران شناخته شده و شناخته ناشده، که هر کدام به سنتهای متفاوت ادبی متعلقند، استاد دریچه های تازه یی را به روی درک و دریافت شعر در عرصه جهانی - به عنوان یک دستگاه فــرهنگی، یا به تعبیر دانشمند اسـراییلی ایون- زُهار، ((پولی سیستم)) ادبی- میگشاید و پهنا و ژرفای فرهنگ شعری جهانی را به شناخت میگیرد و به خواننده نیز میشناساند.استاد واصف باختری نه تنها شعرِ سرود پردازان پذیرفته شده و نخبه ادب انگلیسی را، که به مناسبتهای فرا ادبی و درهم آمیزی با گفتمان های قدرت، بیشتر صیقلی از صلابت خورده اند و تجسمی از ماندگاری شده اند، به فارسی دری بر میگرداند؛ بل در انتخاب این بزرگان نیز در پی آن است که چهره های پیرامونی و در حاشیه نگهداشته شده را به مرکز دستگاه آفرینش ادبی برگرداند. با گزینش و گزارش پرداخته های شاعرانی برخاسته از بستر سنتهای ادبی ((جهان سومی)) (که بزرگانی از هندوستان و خــاور میانه و امــریکای لاتین را در بر میـگیرد)، گـویی، استاد باختری حصارهایی را در هم میریزد که هم اکنون بر گستره پرداخت فرهنگی معاصر جهانی کشیده شده است. از یاد نباید برد که در روزگاری که ما بسر میبریم، جهان پهناور و پر فراز و فرود، به دهکده یی مبدل شده است که کدخدای یگانه آن ادعای خدایگانی دارد. از پیامدهای این فرایند، یکی هم تقدس بخشیدن و معیار تراشیدن کالاهای فرهنگی است که این خدایگان و همیاران و همرایان آن سزاوار میبینند. با برگردان آثاری از شاعران پیرامونی در این دفتر، اما، خواننده نگرش چیره فـرهنگی را شـکننده و نارسـا میـیـابد، و با دیـدی ژرفتر، پویایی و چند لایه گی تولید ادبی را در وسعت و پهنای راستین آن در مییابد.
چند غزل از واصف باختریهای میهن...آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته استخود گمان کرده که برده ست، ولی باخته استهای میهن، بنگر پور تو در پهنة رزمپیش سوفار ستم سینه سپر ساخته استهر که پروردة دامان گهر پرور تستزیر ایوان فلک غیر تو نشناخته استدل گُردان تو و قامت بالندة شانچه بر افروخته است و چه بر افراخته استگرچه سر حلقه و سرهنگ کماندارانستتیغ البرز به پیشت سپر انداخته استکوه تو، وادی تو، درة تو، بیشة تودر سراپای جهان ولوله انداخته استروی او در صف مردان جهان گلگون باد!هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است
پاسخی از عزلتیک چند درین بادیه بودیم و گذشتیمبا داس هوس خار درودیم و گذشتیمتا چشم اجل را دو سه دم خواب ربایدافسانة بیهوده سرودیم و گذشتیمچون صاعقه در دفتر فرسودة هستینامی بنوشتیم و زدودیم و گذشتیمای سیل بر این مشت خس و خار چه خندیماییم که راه تو گشودیم و گذشتیمدیباچة امید به فرجام نپیوستیک سطر برین صفحه فزودیم و گذشتیمخاموشی ما پاسخ آوازه گرانستوانرا که سزا بود ستودیم و گذشتیم 
چنان مباد!مباد بشکند ای رودها غرور شماکه این صحیفه شد آغاز با سطور شماشبان تیرة لب تشنه گان بادیه راشکوه صبحدمان میدهد حضور شماهزار دشت شقایق، هزار چشمة نوشبشارتیست ز آینده های دور شماچه شادمانه به کابوس مرگ میخندیددو روی سکه هستیست سوگ و سور شماشکیب زخمی مرغابیان ساحل راتوان بال عقابان دهد عبور شمامباد خسته شود دستهای جاری تانمباد تنگ شود سینة صبور شمامباد سایه ابلیس سار وسوسه هاشبی گذر کند از کوچة شعور شمامباد تیره مردابیان تبیره زندمباد بشکند ای رودها غرور شما 
از این صحیفه...مگو بسیج شبیخونیان به کام شب استیگانه نام درین روزگار نام شب استبه زیر سقف سیه خفته پاسدار، ولیدرفش روشن اشراقیان به بام شب استبخوان صحیفة فردای آفتابی راحلول حادثه خواناترین پیام شب استگمان مبر که هیاهوی موج میشنویبه روی عرشة فردا صدای گام شب استدرخت، خاطرة نور را ز یاد نبرداگر چه سوخته از بیم انتقام شب استگرش جزیرة تبعیدیان سزاوار استغمین مباش که این شوکران به جام شب استقسم به خون شفق ای ستاره بردوشانکه خفته دشنة خورشید در نیام شب است 
کوهسار غمیندل از امید، خم از می، لب از ترانه تهیستامید تازه به سویم میا که خانه تهیستشبی ز روزن رؤیا مگر توان دیدنکه این حصار ز غوغای تازیانه تهیستاگر درخت کهن مرد، زنده بادش یادهزار حیف که این باغ از جوانه تهیستتو در شبانه ترین روزها ندانستیکه جام زیستن از بادة بهانه تهیستخروش العطش از رودخانه ها برخاستستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهیستزبان خشم و غرور از که میتوان آموختکه ((خوان هفتم تاریخ)) جاودانه تهیستبه سوگوارای سالار خاک و نیلو فرغزل ز واژة زرّین عاشقانه تهیستمگر عقاب دگر باره بر نمیگرددکه کوهسار غمین است و آشیانه تهیست 
شب شکستن فانوس...شبی که قصة فانوس و باد میگفتندچراغها همه گی زنده باد میگفتند!به جای مرثیه، دستانگران بادیه هاسبکسرانه غزلهای شاد میگفتندمنادیان که ز آسیاب سنگ ترسیدندچرا چکامة فتح چکاد میگفتند؟شناسنامة رویش به باد رفت آن روزکه آبها سخن از انجماد میگفتندشب شکستن فانوس در تهاجم بادچراغها همه گی زنده باد میگفتند! 
یکی ز شیشه فروشان...تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشتکبود جامه ازین تنگنای درد گذشتنسیم آنسوی دیوار نیز زخمی بودچو از قبیلة اشباح خوابگرد گذشتز دوستان گرانجان کجا برم شکوهکنون که خصم سبکمایه هر چه کرد گذشتدلم نه بندة افلاک شد نه بردة خاکز آبنوس رمید و ز لاژورد گذشتبگو که کید شغادان به چاهسارش کُشتمگو که وای ببین رستم از نبرد گذشتدرین غروب، غریبانه دل هوای تو کردحریق لاله ز رگهای برگ زرد گذشتچو دل به دست ز کویت گذر کنم گویییکی ز شیشه فروشان دوره گرد گذشتقسم به غربت واصف که در جهان شمایگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت 
 یادگار آینهدگر نه چشم به راه بهار آینه امکه سنگ خورده ترین یادگار آینه اممرا کتیبه خوانای روزگار مخوانخطوط مبهم لوح مزار آینه امشناسنامة جغرافیای هول کجاست؟که آشکار شود کز دیار آینه امسترد، هر که رخ آراست، نقش نام مرادرین حریم تو گویی غبار آینه امبه بخت خویشتن ای جنگل عقیم ببالکه آذرخش نیم من شرار آینه امچه سالها که سفالینه زیستم افسوسبه این گمان غلط کرتبار آینه ام 
اشراق شکستهخورشید گرفت دشت و دره رااندُه نه سزاست جز شب پره راای غالبه بوی برخیز و بشویدر چشمة نور این پنجره راصبحست هلا، مژگان بگشاآزاد گذار آهو بره راای طرفه حریف، سرما زده ایمنه پیشترک آن مجمره رانی مجمره یی از آهن و رویآن مجمرة لعل سره راکز لشکر غم درهم شکنیمهم میمنه را هم میسره راخوانیم غزل از راز ازلخونین نکنند گر حنجره را□□□رؤیای سپید، آفاق بنفشزنگار گرفت سیم سره رااز کاخ امید ماندند به جانی لاد و نهاد نی کنگره رادل مرده و من در پویه هنوزپوینده ندید کس مقبره راآغاز همان، فرجام همانپیموده بگیر این دایره را
 
 از زبان آبگینهچها که بر سر این تکدرخت پیر گذشتولیک جنگل انبوه را ز یاد نبردبه فتحنامة خورشید کاغذین خندیدچراغ گوشة اندوه را ز یاد نبردنشست عمری در استوای برگ و تگرکشکیب صخرة نستوه را ز یاد نبردبه استواری آن سنگ آفرین باداکه آبگینه شد و کوه را ز یاد نبرد
این جام شوکرانای انگبین فروش دروغین ترا سزاستاین جام شوکران که به لب میکنیم ماای فصل سرخ ساعقه خاکسترت کجاست؟یاد از تبار و نسل و نسب میکنم ماای همنفس زبان نگه دلنشین تراستکز هر نفس چو آینه تب میکنیم مایک قطره زنده گانی و صد جویبار رنجاین کار یاوه از چه سبب میکنیم مابر دوش، نعش زخمی خورشید شامگاهدیگر سفر به وادی شب میکنیم ما
 
ایا سه شاخه گلدلم به سوی شما شادمانه مینگرددرخت پیر به سوی جوانه مینگردبه کاخ شه چی کند دردنوش خانه به دوشچی بی نیاز برین آستانه مینگردچو سالخورده که بر جنگ کودکان نگردزمین به وحشت اهل زمانه مینگردبه بینوایی مرغ قفس دلم بگداختکجا عقاب به این آب و دانه مینگرددلم به یاد شهیدی که گُرد گُردان بودبه نقش رستم و زال فسانه مینگردبه چشم کودک او بین که در هوای پدربه چارسوی در و بام خانه مینگردچه دردمند و غمینم ایا سه شاخة گلولیک دل به شما شادمانه مینگرد 
گنج بادآوردهای فقر آلوده گان آن گنج باد آورد کو؟آن یل گردن فراز پهنة ناورد کو؟سرخرو، نی سرخ جامه، سبز چون روح بهارآن که پیش دشمنان رنگش ندیدم زرد کو؟با زبان بیزبانی داستانپرداز بودآن نگاهان نجیب، آن چشم غمپرورد کو؟ای کدامین دست ناپیدا ز پا افگندیشکو چنان درد آشنای دیگر ای بی درد کو؟آن که شبهای سترون را به خاکستر نشاندآن که پیغام بلوغ عشق می آورد کو؟دفتر سرخ شهادت را دلارا شاه بیتآن به سوز سینه در دیوان هستی فرد کو؟
نوحه...چرا به سوی فلقها دری گشوده نشدسرود فجر ز گلدسته ها شنوده نشدچه بذرها که فشاندیم در کویر خیالیکی جوانه نبست و یکی دروده نشدسخن مدیحة کبر تبر به دستان گشتشکیب تلخ سپیدارها ستوده نشدز بهر خصم فراهم شد ار فلاخن کینبه جز به ناصیة دوست آزموده نشددل از گزافة امروزیان به هرزه گداختولی حماسة فرادییان سروده نشد
جهنم است، جهنمجهنم است، جهنم نه نیمروزانستگلوی کوچه چو دلهای کینه توزانستبه هر کرانه که بینی کفن فروشانندکه گفته است که این شهر جامه دوزانست؟لباس زال، سزاوار پیکرش بادا !کنون که رستم ما نیز از عجوزانستسلام باد ز ما کاشفان آتش راکه روز اول جشن کتاب سوزانست ! 
به روز بدرقۀ لحظه ها...بیا نشیمن شهباز را به گریه نشینیمستیغ و صخرة درواز را به گریه نشینیملباس سوگ بپوشیم چون بنفشه درین باغنهالهای سر افراز را به گریه نشینیمسکوت سرد سر انجام را مدیحه مباداسرود سبز سر آغاز را به گریه نشینیمگروه چلچله ها جز گریز چاره چه داردعقابهای فلکتاز را به گریه نشینیمبه روز بدرقة لحظه های سرخ شهادتیلان حادثه پرداز را به گریه نشینیمایا پرنده ازین بالهای بسته چه خواهیبیا حماسة پرواز را به گریه نشینیمدرین ضیافت خونین چو برنخاست صداییشکستِ شیشة آواز را به گریه نشینیم 
با سوگواران...ز شهر فجر پیام آوری ظهور نکردچریک نور ز مرز افق عبور نکرددگر نداشت توان ستیز مرغ اسیرمگو به پنجره ها حمله از غرور نکرددلم جزیرة متروک آرزوها شدمسافری گذر از آن دیار دور نکردروایتیست ز سنگ صبور در گیتیکسی حکایت ازین شیشة صبور نکردتنور سرکش سوگ جوانه هاست دلمکه نسل هیمه چرا شکوه از تنور نکردشهید من چه کنم دشنة یتیم ترادگر کسی گذر از کوچه باغ نور نکردمنم سیاه ترین سطر دفتر هستیخوشا کسی که چنین سطر را مرور نکرد
 
 

 
ولی پرخاش احمدی
گزارش واصف باختری از"پاکيزه گی آبهای شعر جهان"
استاد واصف باختری درختی است تناور در نخلستان شعر امروز افغانستان. او سرايشگر پاره يی از برازنده ترين - و بی گمان ماندگارترين- شعرهـای روزگـار ماست. واصف باختری نه تنها شاعری بی بديل است، بل در گستره های ديگر دانش و انديشه نيز آفرينشگر بزرگی است. او در هر زمينه يی که گام نهاده است، پيگيرانه و دقيق جلو رفته است و کارکردهايی شايسته داشته است.
واصف باختری در گستره فرهنگ و ادب کهن فارسی دری پژوهشهايی روشنگرانه انجام داده است و چه بسا که به رهيافتهای بکری نيز رسيده است. او در زمينه عرفان شرقی و فلسفه اسلامی آثاری پرمايه نگاشته است، و در معرفی فلسفه و انديشه مغرب زمين (به ويـژه فلسفه عصر نوين) تلاشی نستوهـانه ورزيده است. در عـرصه عـلوم اجتماعی و علوم تربيتی (که رشته تخصصّی استاد است) نيز مقـاله هـای پـر ارزشی نـوشته است. واصف باختری، شايد بيشتر از بسياری از قلمزنان هـمروزگار، در گستره ادبيات تطبيقی و نگـرش مقـايسی ادبيــات صـاحب نظر است و در پـاره يـی از نـوشته هـايش، رگه های مطابقت ادبی را، هم در آثاری ويـژه از دو سخنور ويـژه، و هم در کـليت سنتهـای ادبی - فـرهنگی، به نيکويی پـی گرفته است.
ساحتی بالنده و شکوفنده از پرداخته های ادبی واصف باختری، اما، گزارش شعر - از زبان انگليسی به فارسی دری- بوده است. ترجمه های استاد به سروده های شاعرانی که زبان اصلی شان انگليسی است، محدود نميگردد. او سخت توجه دارد تا خواننده را با کارنامه های شاعرانی آشنا سازد که سنتها و پيشينه های متفاوت ادبی را در آثار خود بازتاب ميدهند. البته سروده های شاعرانی يک چنين نخست به انگليسی ترجمه شده است و اين ترجمه ها زمينه برگردان شاعرانه واصف باختری را فراهم آورده اند. با گزينش و گزارش سروده های شاعران شناخته شده و شناخته ناشده، که هر کدام به سنتهای متفاوت ادبی متعلقند، استاد دريچه های تازه يی را به روی درک و دريافت شعر در عرصه جهانی - به عنوان يک دستگاه فــرهنگی، يا به تعبير دانشمند اسـراييلی ايون- زُهار، ((پولی سيستم)) ادبی- ميگشايد و پهنا و ژرفای فرهنگ شعری جهانی را به شناخت ميگيرد و به خواننده نيز ميشناساند.
استاد واصف باختری نه تنها شعرِ سرود پردازان پذيرفته شده و نخبه ادب انگليسی را، که به مناسبتهای فرا ادبی و درهم آميزی با گفتمان های قدرت، بيشتر صيقلی از صلابت خورده اند و تجسمی از ماندگاری شده اند، به فارسی دری بر ميگرداند؛ بل در انتخاب اين بزرگان نيز در پی آن است که چهره های پيرامونی و در حاشيه نگهداشته شده را به مرکز دستگاه آفرينش ادبی برگرداند. با گزينش و گزارش پرداخته های شاعرانی برخاسته از بستر سنتهای ادبی ((جهان سومی)) (که بزرگانی از هندوستان و خــاور ميانه و امــريکای لاتين را در بر ميـگيرد)، گـويی، استاد باختری حصارهايی را در هم ميريزد که هم اکنون بر گستره پرداخت فرهنگی معاصر جهانی کشيده شده است. از ياد نبايد برد که در روزگاری که ما بسر ميبريم، جهان پهناور و پر فراز و فرود، به دهکده يی مبدل شده است که کدخدای يگانه آن ادعای خدايگانی دارد. از پيامدهای اين فرايند، يکی هم تقدس بخشيدن و معيار تراشيدن کالاهای فرهنگی است که اين خدايگان و همياران و همرايان آن سزاوار ميبينند. با برگردان آثاری از شاعران پيرامونی در اين دفتر، اما، خواننده نگرش چيره فـرهنگی را شـکننده و نارسـا ميـيـابد، و با ديـدی ژرفتر، پويايی و چند لايه گی توليد ادبی را در وسعت و پهنای راستين آن در مييابد.
¨
آيا شعر ترجمه پذير است؟ آيا ممکن است هوا و فضای شاعرانه از يک زبان به زبان ديگر منتقل گردد؟ پرسشهايی يک چنين همواره در خوانش گزارش شعر برای خواننده ايجاد ميگردد و پاسخ آنها نيز ساده نتواند بود. نکته بنيادين اين است که در ترجمه سروده يی، نخست بايد آفرينش شاعرانه را چونان نتيجه همياری سروده پرداز (در زبان اصلی) و گزارنده (در زبانی که شعر بدان ترجمه شده است) نگاه ورزيم. نقش مترجم در آفرينش شعر همان مقدار است که نقش شاعر. بدين ترتيب، متن ((اصلی)) را نبايد، به مناسبت قدمت آن، ارزشمندی هستی شناختی بيشتری داد و آنرا برتر – و به سخن ديگر، بهتر – از متن ترجمه شده پنداشت. امروزه در عـرصه تيوری ادبی، به ويژه ديـدگـاههای پسا ساختاری، خـلاقيت و آفريننده گـی فـردی، از رهگـذر چند، زيـر سؤال بـرده شده است. شاعر و نويسنده ديگــر کسی نيست که در لحظه های توصيف ناپذير ((اشراق)) و ((احســاس)) و ((دريـافت متـعالی)) زيـبايـی را فراچنگ می آورد و ملکه ميسـازد، و سپس نتيجه و ثمره ادراک خويش را سخنورانه روی کـاغذ ميچيند.
چون شاعر ((صاحب بی بديل)) و دارنده ((امتياز خاص)) يک شعر شناخته نميشود، باز پرداخت شاعرانه و گزارش سروده يی به زبانی ديگر، فرايند آفرينش و باز آفرينش مداوم تلقی ميگردد، برايندی توجيه ميشود هماهنگ بين ((خالق)) نخستين اثر و ((خالق)) دوم آن (که همانا مترجم باشد.) هر شعر، پس، توانمندی پايان ناپذيری برای گزارش و ترجمه دارد، و ميتواند هر بار روايتی ديگر و ديگر گونه از خود ارايه دهد. هر شعری همواره در زايش و بالش است و هر آن وسيله يی برای آفرينش و باز آفرينش. از همين روست که با آن وصف که گوينده نخستين را سرايشگر اصلی ميپنداريم، اما شعر را – همچون فرايندی – بدايت و نهايت ناپيداست و هر گزارشی از آن آفرينش ديگری است. بی جهت نيست که خوانش ترجمه آثار ادبی (يا حتّا نبشته هايی که در مساحت معمول ادبيات نميگنجد) پذيرای روش بـرگـردان واژه - به- واژه نيست؛ روشی که خواننده را به گمـراهه ميکشاند. شـعر - يا هـر پـردازش ديگر- را نميتـوان با چيدن و کنار گـذاشتن واژه هـای ((معـادل)) از يک زبـان به زبـان ديـگـر بر گـرداند.
باری اگر بپذيريم که روش ترجمه واژه - به- واژه کاستيهای فزاينده دارد، آيا انتقال درست معنی (يا معانی) به گونه شفاف و روشن از زبانی به زبانی ديگر امکان پذير خواهد بود؟ در پاسخ بدين سؤال است که ترجمه با فلسفه همسانيهايی فراوان مييابد، زيرا مشکل نمای ترجمه، از رهگذرهايی، همانا مشکل نمايی است که از دير باز دامنگير فلسفه نيز بوده است. ژاک دريدا که در پی شالوده شکنی ((متافزيک حضور)) در سنت فلسفی ((کلام محور)) مغرب زمين است، باورمند است که هم فلسفه و هم ترجمه در پی يافتن يک مدلول برين و متعالی است. مدلولی که در گستره فلسفه گام آغازين و نقطه اولين فلسفيدن، و فلسفی انديشيدن، پنداشته ميشود؛ و در افقواره ترجمه پذيری، به عنوان معنی شفاف، رسا، و يکدست مطرح ميگردد. ²بازپرداخت درست اين معنی از زبانی به زبانی ديگر، همان چيزی است که دريدا آنرا ((تز فلسفه)) ميخواند و نشان ميدهد که چنين تزی، در شالوده خويش، تا چه مقدار شکننده، فرو ريزنده، و زدايش پذير تواند بود. اين شکننده گی در ساحت ترجمه نيز موجود است، زيرا نميتوان در دو زبان، دو واژه همترازی را سراغ ورزيد که همزمان، در قالب يک معنی واحد يگانه، پيامي را با شفافيتی که ادعا ميورزد، بيان دارد. بگذريم که دستگاه واژه گانی هر زبان نيز، ابهام نهفته در هر واژه، از امکان ظهور معنی يگانه و شفاف جلوگيری ميکند.
آنچه نبايد از نظر دور داشت اين است که ترجمه شعر تنها واگذاری و انتقال معنی يک سروده به زبانی ديگر نيست، پيوستن و گره زدن پيام شاعرانه نيست. ترجمه در کنه خويش گسستن است و جاگزينی و آغازی نوين برای درک و دريافت تازه و بکر يک آفرينش بديع. ترجمه، به سخن ديگر، حتا گزارش نيست، پردازش است. نما نيست، ديگرنما است. نمود نيست، باز نمود است. نگارش نيست. انگارش است. به تعبير دريدا، در هر ترجمه، خواننده به گونه يی با يک ((افزوده)) (يا supplement) سروکار دارد، و چون ترجمه واژه - به- واژه که با متن ((اصلی)) همخوان و همسان باشد، امکان پذير نيست، اين ((افزوده)) – که هم زايشگر معنی است و هم زدايشگر آن - در واقع در تکميل مفهوم اثر ترجمه شده مدد ميورزد و گويا به رسايي آن می افزايد. در قالب چنين ((افزوده)) يی است که مترجم شعر چه بسا که پاره يی از واژه های متن ((اصلی)) را کنار بگذارد و برای باز پرداخت شعر واژه هايی را به کار بندد که در متن ((اصلی)) وجود نداشته باشد.
و اما ايـن ترجمه هـا: در تـرجمه شعرهـايی که در اين دفتـر آمده است، ((افـزوده)) يـی که دريـدا عنـوان ميـکنـد، بيشتر به گـونه انباشته درون متنی بازتـاب ميـيابد تــا به گـونه پيوست متن و راهنمـا و راهـگشـای متن. اسـتاد واصف باختری همواره کوشيده است تا از آوردن يادداشتها و توضيحات بر گزارش شعری پرهيز کند. آيا مگر يادداشت و توضيح، پيش از آنکه در گشايش ((معنی)) نهفته در شعر کمک نمايد، خود شالوده يی ديگر نميشود، و لايه يی ديگر از ابهام و ايهام به آن نمی افزايد؟ آيا يادداشت و توضيح در باره شعری، خواننده را به درک يگـانه و يک بعدی از شعر رهنمون نميشود و شناسه يی يکسويه و يکرويه از آن به دست نميدهد؟
¨
استاد واصف باختری را سپاس گزاريم که با گزارشهای درخشانی از نمونه های شعر جهان روزنه های نوينی را به روی خواننده ميگشايد. دير نخواهد بود که شاهد اثر گذاری سازنده و ديرپای اين ترجمه ها بر روند شعر امروز کشور مان باشيم.
 
ولی پرخاش احمدی
دانشگاه برکلی - کاليفورنيای شمالی
 
 ²نگاه کنيد به نوشتار زير از دريدا در باره ترجمه:
Jacques Derrida, “Quest-ae qu’ une traduction ‘relevante’?”
Quinziemes Assises de la Traduction Litteraire (Arles 1998),
Arles: Actes Sud, 1999, pp. 21-48
 
 
 
در اين دفتر:
                                                                                                               
هفت  شعر از ماری سول ايميا شاعری از کولمبيا
در لحظه آزمون
از سنگرها تا لنگرها
سرنوشت
ای نگونبخت ابزار!
فرمانده
پيراهن گمشده
اي بورخس!
 
چار شعر از کارولين مارتين شاعر امريکايی
در ناگزيری
معماران شهر خورشيد
آنسوی ديوار
آبها و آدميان
 
يک شعر از خوزه آن تانيو برينال شاعری از پِرو
از مردان جنگل
 
چار شعر از ساجي دانندا شاعر هندي
جذامي
رونامه خورشيد
کودک
يک نواختي
 
شش شعر از عاکف گوران شاعر کرد
کاج و کودک مفلوج
گمنامان
شاعر و جنگل
ابتذال
فاصله
چريک و خط مرزي
 
هفت شعر از خليل روادی شاعر کرد
با کدامين زبان
بيگانه
بی دستور شما
تنها خواهشی که دارم
چراغی در گذرگاه روستايی
قلب يک کرد ياغی
شناسنامه جعلی
 
شش شعر از کارلوس دروماند اندراد شاعر برازيلی
بومي
شميم شعر در مشام تاريخ
تبعيد
بيريشه!
لورکا و سيب
پل آهنين
 
چهار شعر از مهندرا بورا شاعر هندی                                                                    
شب
کوچه
و اينک...
آيينه
 
سه شعر از کاترين هوارد شاعر امريکايی
1
2
3
 
هفت  شعر از ماری سول ايميا شاعری از کولمبيا
 
در لحظه آزمون
 
سالها
درياهای رزم آزمايی خويش را
به پای تو ريختيم
اما دريغا
هنگامی که ترا ميبايست
پاسدار ما باشی
دريافتيم که همه جوهر تو
بيشتر از گنجايش يک سبوی شکسته نيست
 
از سنگرها تا لنگرها
 
حاشيه نشينان مرداب
که خود آلوده تر از
                     به مرداب اندرشده گان بودند
تسخر زدند:
ديريست، ديريست
گريبان تاريخ
ميزبان رويش خميازه های پياپی است
تا مگر سری از آن به در آيد
برزيگران کهن جامه
نيز ميگفتند:
خداوندا!
چه زنگار آلود است اين گاو آهن روزگار
اما در سطرهای نجوم انارستان
به گزافه از هزاران ستاره سخن ميرفت
تا در سپيده دمی تلخ ديديم
که لاشخوران مرگ افشان
از آن سوی ستيغها
فرا رسيدند و سنبله های آزادی را بلعيدند
منت آنرا
که روزی نان پاره يی در سنگر انداخته بودند
و کشتيهای نجابت بومی را ديديم
که در کرانه اسارتی جاويد
لنگر انداخته بودند
 
 
سرنوشت
 
گر چه گفته اند:
اشک سنگ و صخره را
کس نديده است
ليک من
بارها
ديده ام که سنگها و صخره ها
با سرشک خويش
سنگريزه های بيشمار را به رشته های سيمگون کشيده اند
بارها
ديده ام که سنگها و صخره ها
در ميان سيل اشک
شعرهای تلخ خويش را سروده اند
 
 
لب به گفتگو گشوده اند:
وای ما که دير يا که زود
فرش رهگذار ميشويم
پيکر ستبرمان
اندک اندک از هجوم کفشها و از گذار چرخها
سوده ميشود
هر چه طرح و نقش و خط
برکتيبه جبين ما
آزموده ميشود
ليک
سرنوشت ما اگر به دست ميکل آنژ و ميکل آنژها
ميفتاد
چشمهای عابران رهگذار سالها
خيره ميشد از شکوه بي گزند قامت بلند ما
جاودانه ميشديم
در عبور کاروان نسلها
بر لبان مرد و زن
شعر و قصه و ترانه ميشديم
 
 
ای نگون بخت ابزار!
 
دوشينه
به بختياری يک برگ کاغذ سپيد
رشک بردم
گفتم وای بر تو ای شاعر
بنگر
اين برگ کاغذ سپيد
چه خوشبخت است
نه خاطره يی در ذهن دارد
و نه رازی در نهاد
قلم برداشتم و بر آن نبشتم:
مرگ بر فرمانروا !
ولی پس از چند لحظه
هراسان کاغذ را پاره کردم
همزمان با صدای پاره شدن کاغذ
آوايی به گوشم رسيد:
آيا از آدميان نيز
چونان ابزاری بهره گرفته ای؟
 
 
فرمانده
 
از گردونه پولادين فرود آمد
با چه نخوتی!
چه قامتی!
چه اندامهای ورزيده و ستبری
کاش ميتوانستم
او را به يک آموزشگاه ببرم
و رنگهای اصلی و فرعی را
در لباسها و کلاه و کفش او
به شاگردان نشان دهم
پنج ستاره بر دوش خويش حمل ميکند
- نماد تسخير پنج قاره-
 
 
چه دستکشهای سپيدی!
آيا به بزرگترين شاعر همروزگار خويش اجازه ميدهد
که بر هر کدام آنها يک شعر کوتاه بنويسد؟
چه شکوهی!
هنگام پياده شدن او
همه برجهای غرور خميده ميشوند
اما در ميان اين صدها پذيرايی کننده
عده يی حسود و خيره سر را هم ميتوان ديد
چنانکه من خود شنودم که يکی از اين گروه به ديگری ميگفت:
او لاغر اندام است اما در زير پيراهن زره پوشيده است
ديگری ميگفت:
او بايد تنها نيمه راست بدن خويش را
از گزند گلوله ها نگاه دارد
نيمه چپ پيکر او را
به اين دور انديشيها نيازی نيست
آخر قلب او ضد گلوله است!
 
 
 
پيراهن گمشده
 
پيراهن سرخ جوانی خويش را
در هنگام فرود آمدن
از قطاری که شتابناک
به سوی آخرين ايستگاه
در پويه بود
فراموش کرده ام
از هر پيراهن ديگری که بر تن بيارايم
تعفن دروغ بر خواهد خاست
نميتوانم با سرعت قطار همآوردی کنم
و آنرا واپس بستانم
آنگونه پيراهنها را
تنها در فروشگاه آن قطار بی برگشت
ميتوان به دست آورد
و من از فرود آمده گانم!
 
 
 
اي بورخس!
 
چشمهاي خويش را به تو ارمغان مي آورم
شنوايي خود را
چونان دسته گلي
به تو هديه ميدهم
نيروي دستها و پاهايم از آن تو باد
اما آيا تو
کمي از آن نگرش ژرف با چشمان نابينا را
به من ميبخشي
اي بورخس که فرياد زدي:
آبهاي شعر جهان آلوده نيستند
اي بورخس!
اي بورخس!
 
چار شعر
 از کارولين مارتين شاعر امريکايی
 
 
 
در ناگزيری
 
زشتترين سيمای خويش را
روزی در آيينه ديدم
که برای نخستين بار
در رويارويی با تحقير
ناگزير شده بودم
صخره خشم خود را
به جای فرود آوردن
بر سر آنکه سزاوارش بود
در چاهسار نهاد خويش فرو افگنم
 
معماران شهر خورشيد
 
در آن سپيده دم
در آن آغازگاه
بر نخستين برگی
که از شاخسار نهال آگاهی روييد
نبشتيم:
     جز ايوان نو آيينان
                که روزی دست پنهان زمانه
                                           خواهدش افراشت
                                                   بايد هر بنايی را براندازيم در گيتی
ولی اکنون آن درخت تناور
که در آن آغازگاه
در آن سپيده دم
نهال نوخاسته يی بود
هيمه تنور تاريخ ميشود
و ما نيز از پنجره پدرود
به سوی جهان مينگريم
در اين لحظه بايد به خويشتن بگوييم،
در اين لحظه بايد از خويشتن بپرسيم:
سزا بود اينکه آن پيمان ديرين را بجا کرديم
به کار کاستن با ما کسی را
                                              نيست يارای همآوردی
     ولی اي وای
     نميدانيم آيا ما چه افزوديم بر گيتی؟
 
 
 
آنسوی ديوار
 
در کودکی نميتوانستم
آنسوی ديوار را بنگرم
اکنون چهل ساله ام
اکنون قامتم فرا باليده است
حالا هم نميتوانم آنسوی ديوار را بنگرم
گاهگاه از کرانه يی دور دست
ندايی بر ميخيزد
ندايی که ميپندارم
مخاطب آن منم:
تو هرگز نميتوانی آنسوی ديوار را بنگری
اما روزی به آنسوی ديوار خواهی رفت
نه با گامهای خويش
که خفته بر گردونه يی
يا بر دوش ديگران
اما از آنسوی ديوار نيز
هرگز اينسوی ديوار را نخواهی ديد
 
 
 
آبها و آدميان
 
آبهای رودخانه
در زندان يخهای ستبر زمستان
از پويه باز مانده اند
و آدميان در زنجير تاريخ
آبهای رودخانه
با فرا رسيدن تابستان
آزادی خويش را باز مييابند
اما شکنجه زنجيريان تاريخ
با فرا رسيدن هر فصل نو
فزونی ميگيرد
 
 
يک شعر
از خوزه آن تانيو برينال شاعری از پِرو
 
 
از مردان جنگل
 
بيا ”ترزا“
که اين آقا زبان انگليسی نيز ميداند
اگر چه لهجه اش زشت است
در اول روز ميپنداشتم آموزشی بس مختصر ديده است در ”ليما“
ولی بشنودم از ”پدرو“ که دانشگاه هم خوانده است
                                                  اما اندکی ژوليده انديش است
چو اين آواره شاعرمنش کاری دگر پيدا نخواهد کرد
و مزدش نيز بالا نيست
پذيرفتم که تا شش ماه يا يک سال اين جايش نگه داريم
که گاهی از برای خنده خوبست اين چنين مرد و چنين لهجه
و شايد هم کسی از دوستان گويد
خوشآيند است اين لهجه
³³³
به لب سيگار برگ دست چندم ايستاده مرد آواره
فراز چهره اش ابری ز دودی تلخ
و بر لب گوييا دارد سرودی تلخ:
ببين ای مرد، ای نامرد
به دستور تو در اين هشت ساعت، هشت انبار لبالب را تهی کردم
و کالاهای گوناگون آنها را
به فرمان تو بر گردونه ها هشتم
و چندين بار از سنگينی هر بار زخمی کاشتم بر دوش
دريغا گر درختانی که در آن بيشه ها صف بسته بودند
از کران تا بيکران
                                                                           چون لشکری انبوه
به کام آتش ترفند بد خواهان نميرفتند
چه ميکردم درين انبار با اين بار
الا ای مرد، ای نامرد آگه نيستی از سرگذشت من
اگر آن برکه را دست بد انديشان نميخشکاند
نميمردند گر آن ماهيان در ريگزاران و بيابانها
همين من اين منِ آواره آزرمگين غرنده ببر بيشه ها بودم
اگر آن آتش ديرين نمي افسرد
مسلسل داشتم بر دوش
چه شبهايی که در انبوهه تاريک جنگلها
به پيشاپيش همراهان چراغ افراشتم بر دوش
بلی فرزانه گان را ناسزاوار است
به جايی ميهمان بودن
ولی با ميزبانان کينه ورزيدن
منم اينسان که خود گفتم
شما افشانده ايد اين بذر را درکشتزاران روان من
گناهم نيست گر اين واکنش را کينه يی اهريمنی خوانند
اگر روزی شوم آگه
که يک بار دگر خيل گوزنان بيابانگرد
به جنگلهای پارين رو نهادستند
مرا ديگر نخواهی ديد در اين شهر با اين کار و با اين مزد
الا ای مرد، ای نامرد، ای تنديسه نامردمی ای دزد!