هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

ندا! تو بر چهره ی رژیم ایران چلیپا کشیدی ، پس درود بر تو .

این نوشته ام در شماره ی 66 ام هفته نامه ی نخست چاپ شده بود .


ندا! ندا! میدانی امروز سی ام خرداد است . اینروز در تاریخ کشورتان روز تاریخی و فراموش ناشدنی است . میدانی امروز بازهم سی ام خرداد(جوزا) است . یادت است ؟ آنروز روز سی ام همین ماه و سال سال 1388 بود . و تو به عنوان یک دختر جوان ، مبارز ، انقلابی و مصمم بر ضد رژیمی که در انتخابات سال 1388 دست به تقلب و فریبکاری گسترده زده بود و با فریبکاری بر کرسی تکیه کرده با صدها دختر و پسر هموطنت به خیابان ها ریختی و صدای اعتراضت را بلند کردی . میدانم ، ندا! حق داشتی که بخاطر رای ات اعتراض کنی . اما بخاطر این متاسفم که تو نمیدانستی در ایرانی و در زیر ساطور و ستم رژیمی نفس میکشی که ستونپایه هایش را از استخوان های شکسته ی شهیدان گلگون کفن ساخته و در راس این حکومت متقلب کسانی سر کار اند که محاسن شان را با خون آزادی خواهان رنگ کرده اند .



ندا! ندای خوبم! ندای مبارز و انقلابی ام! چقدر سنگدل هستی . هر روز که گپی نبود و آرامش بود .  مادرت این زن فداکار را با خود میبردی به اعتراض و دست در دستش در خیابان های تهران گام میزدی و فریاد آزادیخواهی ات را به کهکشانها میرساندی .  ولی آنروز چرا تنها بر آمدی ؟ چرا نگذاشتی مادریکه بیست و هفت سال تمام جون مامان گفته و در آغوشش میفشردت دست در دستت باز هم شعر مرگ بر احمدی نژاد و حکومت متقلبش را سر دهد و با لبخند به سوی دخترش ، دختر مبارز و سرشار از انرژی جوانی اش بنگرد و چشم در چشمانش دوزد .
ندا! ندای نازنین! چرا روز سی ام خرداد 1388 تنها از خانه بیرون رفتی ؟ چرا ؟ چرا به مادر پیر و پدر ریش سفیدت رحمی نکردی ؟ مگر نمیدانستی که رژیم های آخوندی ایران تا دسته گل هایی چون تو را پرپر نکند شب خوابش نمیبرد . ندا! مگر نمیدانستی که تو نخستین قربانی راه آزادی خواهی بود ؟
ندا ! نمیدانم در روزهایی که به مکتب میرفتی ، یا فاصله میان دکان خوراکه فروشی سر کوچه و خانه را با گام های دخترانه سبک و چالاک طی میکردی چه فکر میکردی ؟ آیا باورت می آمد که روزی و روزگاری ناجوانمردی که هرگز مردی و کاکه گی را ندیده و نشناخته است سوار بر موتور سکلیت میاید و سینه ات سینه ی بی کینه ات را آماج گلوله قرار میدهد و در برابر نگاهان حیرت زده ی معلمت معلم موسیقی ات (حمیدپناهی) دو قدم بی تعادل و لرزان برمیداری و می افتی زمین . باورت می آمد که در همین تقاطع دو خیابان (خسروی و صالحی ) که بار ها با دوستانت در آن قدم زدی ، میخندیدی ، موتر(ماشین)  میراندی ، و سودا میخریدی روزی و روزگاری میرسد که گلوله یی شلیک میشود ؟ و تو ناباورانه نگاهی به سینه ات به سینه ی زخم خورده ات می اندازی دو سه قدم ... و بعد چونان سروی بلند که بر پایش تیشه زده باشند می افتی ؟
ندا! ندای قهرمانم ! ندای نازنینم ! هیچ میدانی بعد ازینکه تو تیر خوردی و افتیدی زمین چه اتفاقی افتاد؟ ... نه تو نمیدانی هرگز نخواهی دانست که چه اتفاقی افتاد ؟
بگذار من برایت قصه کنم که چه شد
بعد ازینکه تو تیر خوردی جمعیت اعتراض کننده چندقدمی پراگنده شدند . همه گان فکر میکردند که تیرهای هوایی شلیک کرده اند و یا با گلوله های پلاستیکی میزنند . من مطمینم که تو نیز فکر کردی با گلوله های پلاستیکی زده اند . تا اینکه سوزشی در سینه ات و در نزدیکی گردنت حس کردی . سوزشی دردناک که نفس کشیدنت را دشوار ساخته بود .
راستی آیا قبلن این را میدانستی ؟ که وقتی آدم تیر میخورد نخست نمیداند چه اتفاقی افتاده ولی چندثانیه بعد متوجه داغی و گرمی موضع تیر خورده میشود که ناشی از ریختن خون گرم و داغ از محل زخم است و اندکی بعد سوزشی دردناک همراه با دلبدی و تهوع آغاز میشود و سپس احساس تشنگی شدیدی میکنی ، اندکی بعد نفس کشیدن دشوار میشود . ضربان قلب دیر به دیر میزند و ......

راستی ندا تو که هیچ نمیدانی چه گپ ها شد بعد ازین که افتیدی . نخستین کسی که دید افتادن ات را معلم ات بود معلم موسیقی ات و دومین نفر دکتر آرش حجازی بود . راستش دکتر نخست ترسیده بود چند قدمی فرار کرد ولی انگار کسی برایش گفته باشد که دکتر برگرد ندا پرواز میکند . چون رویش را طرفت دور داد و بسرعت دوید تا مانع از پروازت شود . آیا میتوانست که نگذارد تو به کهکشان ها بروی ؟ مطمینن که نه
بعد ا ز اینکه تو با تکت (بلیت ) درجه یک پرواز سوار بر بالهای نور شدی و به آن بالاها رفتی  . مردم آن بخت برگشته ی نابکار را گرفتند . همان کسیکه برایت تکت ورود به جنت را داد .  مردک پلیدی بنام «عباس کارگر جاوید» بود . یک بسیجی ، یک لباس شخصی ، یک نیروی امنیتی یا هر گوری که بود . ولی از ترس چماق و چاقوی احمدی نژاد و خامنه ی زود رهایش کردند . چون میترسیدند  خواهر ، مادر یا دخترشان ندای دومی نگردد . راستش مردم بزدل نیستند فشار دشنه و دژخیم بالای شان بیش از حد است .
ندا! میدانی بعد ازینکه از خانه زدی بیرون مادر چقدر برایت نگران بود ؟ راستش مادر از یکشب قبلش ترسیده بود و دلشوره و نگرانی داشت . انگار به یک نوعی از پایان ماجرا خبر بود . انگار میدانست این آخرین بار است که ندایش را میبیند و میبوسد .
انگار میدانست که این آخرین مانتوی سیاه و پتلون (شلوار) خاکستری ات است که پوشیده یی .
انگار دلش برایش گفته بود که هاجر! هاجر رستمی مطلق ! پیرزن ! این آخرین بار است که دخترت را میبینی . پیرزن سعی کن که امروز ندا ، ندای نازدانه ات اصلا از خانه بیرون نرود و گرنه این آخرین باری خواهد بود که دخترت دختر یک خوشه گل نیلوفرت دختر ناز نازی ات ندا ندای مهربان و شیرینت را میبینی و آوازش را میشنوی که میگوید مامان نگران نباش زود برمیگردم . مامان داروهایت را به موقع بخوری فراموش نکنی ها گرنه باز بیماری خونی ات عود خواهد کرد .
پیرزن ! اگر میدانستی که ندا به این زودی از نزدت میرود آیا بازهم برایش اجازه میدادی که برود بیرون و با دوستانش بر ضد حکومت اعتراض کند؟
ندا ! تو رفتی ولی ندانستی که کاسپین چقدر منتظرت است . مادر و پدر چقدر انتظار کشیدند و نان شب را نخوردند تا تو بیایی و باز با خنده های مستانه ات خانه را روشن کنی . دریغ ، صد دریغ که ندا دیگر بر نگشت . آری هاجر دخترت دیگر هرگز برنمیگردد . میدانی ؟ هرگز برنمیگردد
هاجر گریه کن موهایت را بکن و چهره ات را بخراش خون و خون آلود کن فریاد بزن به آواز بلند فریاد بزن ندا!!! های ندای ناز مامان ، های ندای کوچولو و لوس مادر ، ندا! کجایی تا بر موهات شانه زنم و با دستان خودم لقمه به دهانت گذارم .
ندا برگرد برگرد عزیزم اگر بخاطر کاسپین ماکان نامزدت بر نمیگردی حداقل بخاطر مادرت مادر پیر و پرشکسته ات برگرد . ندا میدانی مادر هنوز هم با چشمان نگران منتظر است که تو از دروازه در آیی و باز مانند گذشته مامان را غرق بوسه کنی بخندانیش و قتقکش دهی و با شیطنت دستی به رخسارش کشی و بگویی مامان تو چقدر خوشگلی خوشا به حال بابا
ندا! برگرد نمیدانی که بعد از رفتنت خانه تاریک شده و همه جا را سایه های سیاه ماتم پوشانده ؟
ندا ! بعد از رفتنت صدها هزار تصویرت را منتشر کردند . تلویزیون ها لحظات رفتنت را باربار به نمایش گذاشتند . مردم در باره ات حرف زدند ، توصیفت کردند قهرمانت نامیدند و پوسترهای بزرگی را بنامت حمل کردند شعار نوشتند و راهپیمایی کردند چنانچه امروز نیز این کار را کردند . مجسمه هایت را ساختند یکی از ده نماد برتر دنیا نامیدندت . ولی هیچ کدام اینها کمک نکرد که مادر پیرت ندای خود را بدست آرد . آری ندا ی ناز هاجر برا ی همیشه شکسته بود .
ندا تا امروز کارهای زیادی صورت گرفته است . درباره ات داستان ها نوشته شده . فیلمها ساخته شده شعرها و سوگسرودها سروده شده همانطور که از خون سیاووش بیگناه در سرزمین توران گل خون سیاووشان رویید . من مطمینم که از خون تو نیز گلی روییده است که جادارد آن را خون ندا آقاسلطان بنامیم .
ندا! میدانم ا ز پرگویی من خسته شدی برای اینکه تفریحی کرده باشیم . من شعری از شاعر مشهور تان شمس لنگرودی را اینجا میگذارم که برای تو گفته شده . هر چند بدون اجازه ی کسی مالش را برداشتن زشت است . اما مطمینم که آقای لنگرودی بخاطر تو مرا میبخشد و چیزیم نخواهد گفت .

دخترم!

سنت‌شان بود

زنده به گورت کنند

تو کشته شدی

ملتی زنده به گور می‌شود.

ببین که چه آرام سر بر بالش می‌گذارد

او که پول مرگ تو را گرفته

شام حلال می‌خورد.

تو فقط ایستاده بودی

میدانی این شعر فقط و فقط درباره ی تو ساخته شده است . میدانی اگر زنده میماندی کسی نمیشناختت .
ندا ! میدانی تو ماندگار شدی و تا تاریخ است تو هستی .
میدانی احمدی نژاد و رهبرش خامنه یی هنوز هستند و دارند خون بیشتری می آشامند تا بهتر از قبل باشند و بتوانند ندا های دیگری را نیز به بهشت فرستند .
ندا میدانی این خرداد چه پرحادثه بود ؟ مهندس عزت الله سحابی در همین خرداد رفت ، هاله سحابی را در همین خرداد فرستادند . هدی صابر را در همین خرداد مقیم بهشت ساختند . و ده ها تن را به زندان و زنجیر کشیدند . گرسنگی دادند ، تجاوز کردند و صدها فاجعه ی دیگر آفریدند .
ندا! فکر نکن که تنها برای شما ایرانی ها این خرداد پرحادثه و تلخ بود .
برای ما افغانستانی ها نیز این خرداد بسیار گریه و گریبان دری آورده بود . سرداران زیادی را در افغانستان نیز سر دار فرستادند . و بزرگان ما را نیز به خاک و خون کشانیدند
آری ندا درد ما و شما مشترک است .
این خرداد تلخ برای هردوی ما چقدر درد آورد و دریغ آفرید
ندا! برو عزیزم برو به همان جای سابقت . برگرد  به همان بهشت زهرا ات جاییکه برای همیشه در آن خوابیده یی برو بیش ازین ناراحتت نمیکنم . برو احوال سلامتی ات را برای مادر و پدرت میبرم .
ندا بدان که تو تنها نیستی ما همه با توییم و بدنبالت خواهیم آمد

زنده باد ندا آقا سلطان دختریکه با خونش بر رخسار رژیم مستبد ایران چلیپا کشید .
...............................................................................................
سی ام خرداد سالروز شهادت ندا آقاسلطان در اعتراضات مردمی ایران

بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان
30 / 3 /1390

الماس شرق! زود شکستی هنوز وقتش نبود .

یکم :

احمدظاهر،احمدظاهر، احمدظاهر!

این مرد چه جادویی دارد که پس از گذشت سی و دوسال هنوز هم نامش بر زبانها جاریست ؟ ونه تنها کمرنگ نشده بل روز به روز پررنگتر میشود . ودلها را به تپش در می آورد و به سوی آسمان پر میکشد . این نام همچون ستاره یی تابناک بر آسمان خاطره های مردم ما میدرخشد و تا ابد خواهد درخشید .

او که در دودمانی بزرگ و محتشم بدنیا آمد وسراسر زندگی کوتاهش را پرشکوه و محتشمانه زیست و به پلیدی ها و پلشتی ها سر فرود نیاورد و برهیچ آستانی بوسه نزد میتوانست دست به دامان خاندان شاهی زند و مانند پدرش به مناصب بزرگ دولتی برسد چرا اینکار را نکرد ؟

اوکه میتوانست لب از گفتن فروبندد و خاموشانه بدبختی ملتش را نظاره کند و جان خود را چون هزاران دیگر نجات دهد و به غرب رود و زندگی آرام وبی دردسری را آغاز کند . چرا در آن سالهای شوم و شقاوت از افغانستان خارج نشد ؟ آیا نتوانست بگریزد یا نخواست که بگریزد ؟

دو :

احمدظاهربرای من مردی شگفت انگیز و آزاده نموده و مینماید . او در دورانی چشم به جهان گشود که استبداد کبیر بر کشور فرمان میراند و خاتم مملکتداری در انگشت مردی چون محمدهاشم بود که دمار از روزگار آزادیخواهان بیرون کرد و هزاران خانواده ی روشنفکر و آزادیخواه را به خون وخاکستر نشانده بود .

 . احمدظاهر در چنین دوره یی به دنیا آمد

او در روزگاری به جوانی و نوجوانی رسید که تازیانه های تلخ تحقیروتوهین برگرده ی روشنفکران وآزادگان فرود میامد . و کسی نمیتوانست دم بر آرد .روزگاریکه چنگالهای پولادین استبداد آل یحیی هر صدای بر افراشته از آزادی را در گلو میفشرد و خفه میساخت . در چنین روزگاری بود که او نخستین آهنگش « آخر ای دریا ،ای دریا، توهمچون من دل دیوانه داری » را خواند  و به بلبل حبیبیه شهرت یافت و آتش در دلهای همگان زد . چه کسی است که از شنیدن این آهنگ به هیجان نیاید و یکجا با بلبل حبیبیه زمزمه اش نکند ؟

سه :

احمدظاهر در نخستین آهنگ هایش با داشتن آواز جادویی و حنجره ی طلایی شهرت یافت و این شهرت چون سگی وفادار در همه جا وهمه عمر بدنبالش شتافت و هرگز رهایش نکرد .

اوکه در نزد هیچ استادی زانو نزده بود و هیچ آموزش اکادمیک و منظم در آوازخوانی نداشت ( البته رهنمایی ها و همکاری ها ی دوستان هنرمندش را فراموش نمیتوانیم کرد ) با استعداد و شایستگی خدادادی اش توانست پشت همه آموزش یافته گان را بر زمین زمین زند و سالیان سال بردلهای مردم فرمان براند آیا شگفتی انگیز نیست ؟

این توانایی ، لیاقت و استعداد بی مانندش در هنر موسیقی اگر از یکسو یاد اورا در قلب ها ماندگا

ر ساخت از دیگر سو بلای جانش گردیده و صدها بلا و بدبختی را برایش به ارمغان آورد . او که عشقی جنون آمیز به موسیقی داشت و حاضر شد همه چیز خود را بخاطرموسیقی ازدست بدهد و از دست هم داد . چه کسی از وی آنگونه که در خورش بود قدردانی کرد ؟ در زمان حیاتش نیز  خرده بروی گرفته شد و اکنون که دیگر در میان ما نیست بازهم بر وی خرده هایی گرفته میشود و حرف های حق وناحقی در موردش زده میشود . امروز هم با اینکه در قلب ملیون ها هواخواه اش جا دارد کسی مقبره اش را نمیسازد و دولت مافیا و مفسد ما خود را به خواب خرگوشی  زده و با اینکه ملیاردها دالر را به باد هوا دادند دو دالر برای هنرمند بی بدیلی چون احمدظاهر مصرف نمیکند .

چهار :

احمدظاهر براستی هم مرد بزرگی بود .  جدا ازسخاوت و بذل و بخشش هایش به گدایان و بینوایان  و جوانمردی هایی که ازوی حکایت میکنند

در وجودش توفانی از آزادی ، آزادگی ، و آزادی خواهی در تلاطم بود . او در بدترین روزگار و در زیرساطور سرکوب و ستم رژیم های دشنه و دشنام آهنگ های بسیار انقلابی و پرخاشگرانه یی خواند و ملیون ها دل با احساس و آزاده را آمده ساخت تا  برضد رژیم به پاخیزند .

کدام هنرمندی بجز احمدظاهر میخواست  در آن زمان ساطور وستیز آهنگهایی چون . «من نگویم مرا از

قفس آزاد کنید ، وقتیکه دل تنگ است فایدش چیست آزادی ، زندگی آخر سراید بندگی در کار نیست، صیاد صیاد مرنجان نیم جانم را » و دیگر آهنگهایی ازین نوع را بخواند . احمدظاهر هنرمند سنت شکن و آماتور بود با درهم آمیختن موسیقی اصیل و بومی ما با  آلات و وسایل مدرن غربی و بهره گیری از شگردهای خواننده گان غربی و هندی انقلابی را در موسیقی ما بوجود آورد . البته سهم شادروان فضل احمد نینواز و دیگر دوستان و همکاران احمدظاهر نیز بسیاربرجسته و فراموش ناشدنی است 

چه کسی امروز از شنیدن آهنگ  «بنازم قلب پاکت مادر من » دلش از اندوه مالامال نمیشود ؟ و کدام عاشق است که آهنگهایی چون «ازاینجا تا شمالی کار دارم و خدابود یارت  یا  بوی تو خیزد هنوز بوی تو از بسترم »  نگریاندش ؟

پنج :

احمدظاهر چگونه ترور شد ؟ چه جریانی سبب شد تا الماس شرق ما بشکند ؟  چگونه وکیها این آواز بینظیر و این هنرمند بزرگ را  خاموش ساختند و چرا ؟  . چرا هیچ قلم بدستی  درباره ی مرگ این بزرگمرد پژوهشی نمیکند ؟ و همه سکوت کرده اند چه رازی درین میان نهفته است ؟

تنها رزاق مامون روزنامه نگار و پژوهشگر شناخته شده حرفی چند را درین باره به تحریر در آورده که به عنوان نخستین پژوهش درباره ی قتل مرموز و بحث برانگیز «بلبل حبیبیه » در خور ستایش است . چرا هیچ روزنامه نگار، نویسنده و پژوهشگردیگری پای پیش نمیگذارد و چیزی درین مورد نمینویسد ؟

آیا سبب قتل احمدظاهر تنها موضوع خالده و داوود تلون بود ؟ یا طوریکه بعضی ها میگویند .

پای عشق دختر حفیظ الله امین سردمدار قدرتمند وقت نیز درآن قضیه دخیل بود .

آیا فکر نمیکنید که انتقاد صریح و رک وراست احمدظاهر در آهنگ هایش و به ویژه در آهنگ پرآوازه یی «دنیا همه بکام امین است ،امین است » از این زمامدار خشن و خون آشام . سهمی در مرگ احمدظاهر داشته باشد .

چرا پاچا ، شهلا وشکیلا  به عنوان بخشی از نقشه ی ترور احمدظاهر زنده وسلامت در آنسوی آبهای کبود بسرمیبرند . وحداقل به پای میز محاکمه کشانیده نمیشوند . تا بخشی از حقایق نا گفته گفته آید و روزنه ی کوچکی به این حجره ی تاریک و پراز اسرار گشوده شود .

آیا رژیم  توطئه و ترور تره کی ـ امین میتوانست  احمدظاهر ستیزه گر و ستم ناپذیر را با آهنگ هایی سراپا آزادی و آزادگی اش دربیخ گوش خود تحمل کند ؟

وبگذارد این آهنگها ملیونها قلب را به تپش آرد و روح خفته ی آزادگی را در مردم بیدار کند آیا محبوبیت بیش از حد احمدظاهر برای رژیم منفور و منزوی و سردم داران قاتل و قصابش قابل پذیرش بود ؟

شش :

کسان دیگری نیز همسان احمدظاهر اند که درسنین کم به شهرت و محبوبیت رسیدند و دریغا زود رفتند ولی یاد شان باقی ماند .  ایشان رخ در نقاب خاک و خموشی کشیدند . ولی خاطره هایشان در دل هواداران شان ماندگار شد

فروغ فرخزاد ، بروسلی ، الویس پریسلی ، وحیده رحمان ، دیویا بهارتی و براندن لی و چند تن دیگر ازین شمارند که سرنوشتی همگون با احمد ظاهر داشته اند . معاصرش یا در عصری نزدیک به وی بوده اند و همه همانند هم به گونه ی دردانگیزی مرگ های مبهم و راز آلودی داشته اند .

احمدظاهر و بروسلی هردو سی وسه سال عمر کردند و هردو به گونه ی نامعلومی نابود شده اند و در باره ی مرگ هردو تا کنون کسی  بدرستی تحقیق نکرده و قلم نزده است .

احمدظاهر و فروغ فرخزاد هردو ظاهرا در حادثه ی ترافیکی جان سپرده اند

احمدظاهر و الویس پریسلی هردو آوازخوانان پرآوازه یی بودند و هر دو درسنین جوانی درگذشتند مدل موها و تیپ شان خیلی به هم نزدیک بود که بسیاری ها عقیده داشتند احمدظاهر از الویس تقلید کرده است

هفت :

احمدظاهر در روز بیست و چهارخرداد(جوزا ) چشم به این دنیای ناجوان باز کرد و در همین روز چشم از دیدن زمانه ی غدار فرو بست . که این میتواند از شگفتی های روزگار باشد . او در سن بسیار کمی توانست به شهرت و محبوبیت فوق العاده و فراتر از مرزها برسد . درمدت کمتر از یک ونیم دهه توانست که بیش از پنجصد آهنگ بسراید که تا امروز از بهترین ترانه ها وسرودهای روزگار به شمار میروند . امروز نیز آهنگ های احمدظاهر از پرشنونده ترین آهنگ ها اند و اصالت خودرا از دست نداده اند . درباره ی احمد ظاهر تبصره ها و حرفهای گوناگونی شنیده ام که بدرستی نمیدانم چقدر روا و ناروا اند و از تمام آشنایان و دوستانش وکسانیکه در باره اش چیزهایی میدانند .به عنوان یک علاقمند آوازش صمیمانه  میخواهم که هرچه در چنته دارند بریزند بیرون و تمام دانسته گیهای خود را درموردش بنویسند . خاموشی دیگر بس است . امروز از شادروان احمد ظاهر در ایران ، تاجیکستان و دیگر جاها تجلیل به عمل می آید ولی در زادگاهش کسی دسته ی گلی برگورش نمیگذارد . بسا جای درد ودریغ است

بیست وچهارم خرداد (جوزا) 1390

بهروزخاوری

کابل ـ افغانستان

مادر! دلم برایت تنگ شده

مادر! مادر مهربان ! مادرم ! امروز روز مادر است ، میدانی ؟ امروز همه پیام های تبریکی برایت میفرستند و واژگان زیبا و دلانگیز ترین کلمه ها را در پست کارت ها و عکس های زیبایی جا میدهند و برایت میفرستند ، کار خوبی است مگر نه ، ولی هیچکدام اینها نمیتوانند زحمت و بیدار خوابی یک شبت را جبران کنند .
مادر! بارها گریه کرده ام و ترا از خواب خوشت بیدار ساخته ام ، اکنون شرمنده ام .
مادر! بار ها نافرمانی کرده ام و گپت را نگرفته ام حالا سخت شرمنده ام .
مادر!نمیدانم محبت ات را چگونه جبران کنم و چگونه از کارهای بدم پوزش بخواهم .
مادر! مادر دوست داشتنی ام ! در آن شب هاییکه تا دمیدن سحر درکنار گهواره ام . بیدار مینشستی و لالایی زمزمه میکردی . آیا باورت می آمد؟ که روزی این پسرت این پسر ولگردت چنین دلت را میشکند و اشکهایت را میریزاند . باور کن مادر ، من خودم هم نمیدانم چرا چنین شده ام . شبها تا صبح بیداری و سیگار و شراب و روز ها تا شام ولگردی نه کار و وظیفه یی و نه ثبات و استقامتی . نمیدانم نفرین کدام دل شکسته یی
و دعای بد کدام قلب پاکی مرا گرفته است که چنین شده ام
مادر! من خودم سخت خجلم .اما چکنم چاره یی ندارم
مادر! دوستت دارم باور کن بیش از حد دوستت دارم
دوستت دارم مادرم
مادر دوستت دارم و دلم برایت میتپد . میدانم که چه وضعی داری و در آن صدها فرسنگ دورتر نگران منی و هر روز چشمت بدروازه است . منتظر منی
مادر دلم برایت تنگ شده
پشتت دق شده ام

اندیوال! چرا کرستیانو ره کشتی ؟

این نوشته را صرف بخاطر بزرگ نشان دادن محرومیت جنسی و پیامدهای ناگوار آن نوشته ام . وهیچگونه دشمنیی با هیچکسی نداشته و ندارم . امیدوارم خواننده گان گرامی برداشت سو نکنندازین چند سطر درهم وبرهم . وهمچنان مخاطبم درین نوشته تنها همان چند نفر اند نه همه ی مردم شریف پنجشیر .

بهروزخاوری


دو روز قبل نوشته ی تکان دهنده و سراپا غصه و غم را از  محترم بصیر آهنگ در سایت کابل پریس خواندم . که یک سرهنگ ایتالوی با یک زن هموطنش به قصد سیاحت و سفر عازم پنجشیر میشوند . که در نزدیکی های دره ی «مکنی » مورد آزار و اذیت چند جوان ولگرد و نااهل قرار میگیرند و سپس در درگیریی که رخ میان شان رخ میدهد . این افسر خارجی را بقتل میرسانند . بعد از خواندن این متن درد آلود ،  صفحه ی سپید کاغذی را سیاه نمودم که میدانم قابل خواندن تان را ندارد و لی خواسته ام به عنوان یک شهروند این سرزمین احساساتم را تبارز دهم

در نوشتن این سطرها از شگرد دوکتور صبور سیاهسنگ پیروی کرده ام .البته بدون اجازه ی ایشان امیدوارم بر من این گناه ام را ببخشایند

 

اندیوال !

امروز مره گریاندی ، خوب سم صیی (صحیح ) گریاندی . مه از تو ای توقع ره نداشتم و هیچوخت فکرشام کده نمیتانستم که تو ای قسم آدم باشی . حتا ده کلی مام نمیگشت که تو ای رقم کارا ره یاد داشته باشی یا بکنی . تو خو امروز  ده پیش دو ست و دشمن سر ما ره خم کدی ، ریش و بروت ما ره ریزاندی

مه همیشه ده پیش کس و ناکس تاریفته میکدم و سرت افتخار میکدم . همیشه ما ره سرخرو و سرفراز میکدی . ای چتو خدا تره شرماند ؟ که راه ره از چاه نتانستی فرق کدن و رفتی کاری کدی که آب و آبروی کل ما ره بردی . او خدا زده تو چتو تانستی ای کار ره بکنی همی قسم کار از کدن اس ؟

باز مه خدا زده ره بگو که باد از سالها امروز رفتم ده اینترنت کله کشک کدم . نمیفامم کلی مه مار گزیده بود یا شیطان زیر پوستم درامده بود که برم اینترنته ببینم .

.................

یک وختایی نمیفامم چن سال پیش بود منتهی همیقه یادم اس که صنف اول بودم یا دو که هر روز ده باغ خود مان بزها و بزغاله ها ره میبردم بر چراندن  .

راستیام چوپانی و نگاهبانی بز بسیار سخت است .

نمیفامم تو بز چراندی یا نی ؟ مگم مه هف سال سیا بز چراندیم . عجب مصیبت اس ای بز الهی تخم بز ده جهان نمانه

ده شوخی و شیطنت ده نامردی و خپ خپ گریختن جوره نداره . خدا بیامرزه بی بی مه  که میگفت گوسفند از جنت آمده و بز از دوزخ  .

ببی اندیوال !

هیچوخت هیچ بندی (بنده ی ) خدا  ره  بدوا  (بددعا) نکو اگه کدی فقط برش بگو که الهی هف سال سیا بزبچرانی  از ای کده دگه بتر بدوا نیست

مچم چی میگفتم ؟  یگان وختا گپ از پیشم ختا خورده میره هر سون... ها  یادم آمد قصی بزچرانیمه برت میکدم . ها ده پالوی باغچه یمان یک چن کرت نوش پیاز بود که صاحبش یک زنکه ی جنجالی و پرشورماشور بود که ما خاله شریفه صدایش میکدیم و مه اسکلیتی  خدا زده ، باز یگان کتابا ره ده زیر بغل خود زده کم کمک میخواندم . همیکه چشمم ده خط میچسپید بزها مثل جن غیب میشدند و راس میرفتند ده کرتای پیاز خاله شریفه ، وباز جار و جنجال ای زنکه میبرامد و از بابه و بابه کلان تا نواسه و کواسی ما ره سست میکد ایقدر دو و دشنام و بدوا یاد داشت که میگفتی مالم (معلم) دو زدن باشه . باز بی بی خدابیامرزم چشمای خوده سرم میکشید و میگفت که او خدا زده خدا ده کمرت بزنه و ای کتاب از سرت بانه

ا ندیوال !

امیقه نمیگی که او دراز مردنی گپ از پیشت خطا خورده ، «دی ده کجا و درختا ده کجا ؟ مام هرچه ده زبانم میایه گفته میرم پرت وپلا

ها اصل گپ یادم آمد . خاک ده ای مغز پودی مه اصل گپه مانده به کجا و کجا رفتم

امروزام خدا ده کمرم زده بود که رفتم ده اینترنت . اینترنت از سرمه بانه  ، یکراس رفتم سر سایت کابل پریس . اینه دیگه حالی کابل پریسام نمیفامی همی سایتی ره میگم که همو جوان موی دراز اداریش میکنه . همو کامران میرهزار

و ده اوجا یک نوشته ره خواندم که بصیر آهنگ نوشته کده بود . ای نوشته ده باره ی شاکار های تو بود  راستش اگه نام بصیرآهنگ و سایت کابل پریس ره نمیدیدم ، صدسال دیگام باور نمیکدم که تو اموتو کاری ره کده باشی اما چه کنم

مه سر هر دو دیدیم اعتبار ندارم ولی سر کابل پریس و بصیر آهنگ اعتبار دارم  نه بصیر کدام آدم سست است و نه کابل پریس . خدا و راستی  ای نوشته ره که خواندم گریان کدم و به قلم بصیر آهنگ  صد آفرین  گفتم که ای رقم نوشته ی پر از درد و بدبختی ره نوشته کده آفرینش ولا

اندیوال ! مه نی وتو خودت قضاوت کو آیا ده تاریخ اوغانستان کدام کس دگام ای کار ره کده بود که تو کدی ؟ حالی به او خارجیای بیچاره و بیگناه چه غرض داشتی که پشت شانه ده دان دروازیت  گرفتی ؟ شرمت نامد که پشت یک زنکی خارجی بی دست و پا ره بگیری و باز کاشکی خودت تنها ای کاره میکدی ده تا لچک و لندغر دیگه ره گرفته  راه ای دوتا خارجی زاروضعیفه گرفتی و میخواستی ای رقم کار ره بکنی  

مه نی و خودت قضاوت کو آیا کسی ده جا و جایداد خود راه یک زنکی خارجی و بیگانه از ملکای دور آمده ره میگیره تا ایتو یک کار بد ره کتیش بکنه ؟

حالی ایقدر از بیزنی به تکلیف بودی خیر اس مره میگفتی مه کتی بابیت گپ میزدم و دلشه نرم کده راضیش میکدم که یک دختر از همو «خنج» خودتان و  از  همی ذات و  زمین  خود تان برت میگرفت . دیگه ضرورت به ای آبروریزی نبود . اگه نی حال ایقدر سختگیری و روپوشی هام نیس مثل سابقا که روی دخترا ره نه افتو ببینه و نه ماتو

اندیوال! مه نی و خودت قضاوت کو . اگه تو هام کتی یک دختر اوغانی  ده اونجه ده ایتالیا میبودی و امی رقم  مثل امی (سرهنگ جکو کریستیانو)ی نامراد کتی دختر وطندارت میرفتی به سیل و سیاحت و ده تا لچک و لندغر ایتالیوی پشت وطندارته گرفته میخواستن سرش تجاوز کنن چی میکدی ؟ آیا کتی شان دس به یخن نمیشدی ؟ مه خو میگوم ولا چشمایشانه از کاسیش بیرون میاوردی  باز نام خدا ماوشما اوغانستانی ها بسیار گنده غیرتی هام هستیم . بس خلاص مه میگوم که خدابیامرزه همی ایتالیایی ره همی کریستیانو ره . تاکه جان داشت از ناموس وطندارش دفاع کد .

خدا وراستیش مه که ای نوشته ره خواندم . منحیث یک وطندارت و اندیوالت سرم از شرم خم شد . خدام که بابه و ننه ی بیچاریت ده چی حال و روز باشن ده مابین ایقه سیال و شریک . بچی دردانه و یکدانی شان کتی اندیوالای نادیدیش پشت یک زنکی بیکس و کوی خارجی ره گرفته میخواستن که او ره بی عزت کنن و باز مرد همرایشه هم کشتن واه واه چه یک شاهکاری کدین نوش جانتان

اندیوال ! از ما وتو هام دیگه اندیوالی و رفاقت خلاص تو ره رایت مره رایم

دیگه نی مه تو ره میشناسم و نی تو مره .،

بهروز خاوری

بیستم جوزا 1390

کابل ـ افغانستان

آیاداشتن برادر قاچاقبر عیبی است ؟

یک :

امروز خبری از سوی دو منبع در فیس بوک نشر شد . هدایت الله یا عنایت الله برادر بانو فوزیه کوفی نماینده ی مردم بدخشان در مجلس نماینده گان ، با49 کیلوگرام مواد مخدر بازداشت گردید

این خبر هنوز از سوی رسانه ها  تایید نشده است

دو : 

خبری جالب و تکان دهنده است . کشت ،تولید، ترویج و توزیع مواد مخدر در افغانستان همواره با حمایت و  پشتیبانی نیرومند قدرتمندان و کرسی سالاران همراه بوده و است . رسانه های دیداری و نوشتاری کمتر توفیق آنرا یافته اند تا گزارشهای راستین و حقیقی از دست داشتن چنین اشخاص نیرومند در مواد مخدر و قاچاق را تهیه کنند

در دیموکراتیک ترین ممالک جهان هم نمیتوان این نوع رازهای مگو را فاش کرد و آشکارا نوشت که فلان سیاست مدار یا فلان وزیر و امیر در قاچاق مواد مخدر یا انسان دست دارد  چه برسد به جایی مانند افغانستان

جاییکه کشتن فردی عادی از آب خوردن هم آسانتر است . وقاتل هم هیچ پیگیری نخواهد شد . اشخاص برجسته یی که درینروزها به قتل رسیدند قاتلان شان به آسانی فرار کردند و ردی از خود برجای نگذاشتند و دولت هم کوچکترین تلاشی بخرچ نداد تا قاتلان کشته شدگان بلندپایه یی چون جنرال محمد داوود داوود ، شاه جهان نوری ، عبدالرحمن سیدخیلی ، خان محمد و دیگران را بازداشت و یا دستکم پیگیری کند تا سرنخ را بدست آرد . پس اگر یک روزنامه نگار بخواهد که گزارشی این چنینی تهیه کند کشتنش هیچ دردسری نخواهد داشت

مواد مخدر درسراسر جهان از پرچالش ترین سوژه های خبری است که تاکنون ده ها خبرنگار جان شان را در سر این راه از دست داده اند .

در افغانستان نیز بیشتر کسانی به تولید ، ترویج .و ترافیک مواد مخدر میپردازند  که کارنامه های درخشانی از قتل و کشتار در جنگهای داخلی گذشته داشته اند و امروز با ترفندهای دیگری برسر قدرت اند . برادران رئیس جمهور کرزی ، بارها از سوی رسانه ها متهم به دست داشتن در مواد مخدر شدند ولی با استفاده ی شان از قدرت ریاست جمهوری هیچ کسی نتوانست آنها را به دادگاه بکشد  بسیاری از فرماندهان مجاهدین سابق ، نمایندگان مردم در مجلس نمایندگان تاجران مشهور و قدرتمندان محلی متهم به دست داشتن در مافیای مواد مخدر اند .

تا اکنون کسی نتوانسته است که تارهای این شبکه ی بزرگ عنکبوتی را در افغانستان ردگیری و متلاشی سازد زیرا اشخاص با نفوذی در آن دست دارند که خودشان قانون میسازند و بالاتر از قانون حرف میزنند و عمل میکنند و خودشان قانون را میشکنند

سه :

بانو فوزیه کوفی از فعالان حقوق بشر و حقوق زن است که همیشه در گفتمان هایش ازقانون سالاری و ترویج فرهنگ مدنی  و دیموکراسی حرف زده است . نمیدانم امروز چه واکنشی خواهد داشت در قبال بازداشت شدن برادرش .

آیا مانند یک شخص باورمند به ارزش های مدنی و قانون مداری برادرش را به قانون تسلیم خواهد کرد ؟

یا مانند دیگر زور مندان قانون شکن دست قانون راشکستانده و برادرش را آزاد خواهد کرد ؟

شاید حس نیرومند عاطفی خواهرـ برادری بر فوزیه کوفی غلبه کرده برادرش را رها کند از چنگ قانون ، چقدر سخت است که خواهر در گفتمانهای تلویزیونی و رسانه یی از قانون حرف بزند و راه و رسم قانونی بودن را به مردم بیاموزد و خودش عضو مجلس قانونگزاری کشور باشد و برادرش به عنوان یک مجرم و قانون ستیز با 49 کیلو گرام مواد مخدر بازداشت گردد

چهار :

فوزیه کوفی یکی از چند زن محدود افغانستانی است که به مدارج بالای قدرت و شهرت رسیده است . و همیشه یک چهره ی مهم سیاسی در رسانه ها بوده است . فوزیه کوفی در دور اول انتخابات  مجلس نمایندگان با آرای متوسطی به مجلس نمایندگان راه یافت  و به معاونیت این مجلس رسید که با ظاهرشدن های مکرر در تلویزیون ها و گفتمان هایش ( هرچند هیچوقت در تقابل با حکومت حرف نزده است و  همیشه در برابر حکومت موضعگیری مسالمت آمیزی داشته ) تبدیل به یک چهره ی محبوب میان مردم گردید وعلاقمندان زیادی یافت

در انتخابات سال گذشته به دومین آرای بلند بعد از زلمی مجددی نماینده ی نیرومند و هوادار کرزی دست یافت و به مجلس نمایندگان آمد . در دور دوم انتخابات مجلس نمایندگان گفته میشد کوفی در ردیف چند نامزد قدرتمند دیگر ولایت بدخشان از مقام و قدرتش سواستفاده کرده و تقلب نموده ولی این موضوع بدرستی روشن نشد و به رسانه ها راه نیافت

پنج :

اینبار فوزیه کوفی به مجلس نمایندگان تنها نیامد بل خواهر کوچکترش  مریم کوفی از استان تخار به مجلس نمایندگان آمد . منابع تایید ناشده یی گفتند که مریم کوفی شریک و مشاور خاص محمودکرزی در شرکت های بزرگ ساختمانی در مناطق شمالشرقی افغانستان است که ظاهرا بنام مریم کوفی فعالیت دارند

موجودیت دو خواهر قدرتمند و با نفوذ در مجلس نمایندگان برای هدایت یا عنایت کوفی موهبت بزرگی است که میتوانند به زودی ویرا از زندان برهانند

شش :

یک برادر دیگر بانو کوفی بنام نادر کوفی از چند سال به اینسو در بخشداری کوفاب به صفت بخشدار ایفای وظیفه میکند و گفته میشود که در دور دوم انتخابات مجلس نمایندگان از مقام دولتی اش به نفع خواهرش استفاده ی شایانی برده و حتی صندوق های قرنطین شده را دوباره برگردانده به محل رای دهی . باوجودیکه مردم کوفاب از وی ناراض اند با استفاده از زور و قدرت همچنان بر  مقامش باقی مانده است

در یکی دوسال اخیر کمیسیون اصلاحات اداری کوشیده تا اشخاص تحصیل یافته را به کار گمارد که بخشداری یکی از همین گونه کارهاست ولی گفته میشود که آقای نادر کوفی بیسواد است و فقط بخاطر خواهرانش درین مقام باقی مانده است

هفت :

گفته میشود که بانو کوفی تلاش نموده است تا از رسانه یی شدن این خبر جلوگیری به عمل آرد و با استفاده از مقام و نفوذ خود برادرش را رها سازد که هنوز صحت و سقم این مطلب معلوم نیست

آیا داشتن یک برادر قاچاقبر عیبی است ؟

اگر چنین باشد پس رئیس جمهور کرزی دیگر نباید از برادر قاچاقبرش دفاع و پشتیبانی به عمل آرد . 


بهروزخاوری

هفده ام  خرداد

کابل ـ افغانستان

نخستین سروده ی برادرم است . منهم اینجا میگذارمش تا دوستان بخوانن

این سروده اولین تجربه ای شعری من (یا میتوان گفت چیزی وسط شعر و غیر شعر ) بوده . هرچند قبلا میخواستم که چیزی بنام شعر یا حد اقل نظم بوجود بیارم ولی خودم آنهارا جدی نگرفتم بنابرین یکی دو روز بیش روی کاغذ زیستن نتوانسته اند امیدوارم این شعرواره بتواند  برگه ای را برای سیاه شدن و ذهنی را برای لحظه ای بخود اختصاص دهد.

فریدون خاوری

 

خود سانسوری

ما که خودرا سانسور بیجا میکنیم

ما کجا عقده ای دل را با حرف وامیکنیم

ما بنام احترام میزنیم تیشه برپای فکر

با چنین اندیشه ای فکررا رسوا میکنیم

احترام نیست اینچنین که میپنداریم ما

ما دهان را شیرین زنام حلوا میکنیم

بت پرستیست این، نیست کار خرد

چون زفکردیگران تقلید بیجا میکنیم

هیچ نباشد زتحلیل و تفکر درما اثر

زانکه نیمچه ملاها را ترجمان خدا میکنیم

عینک تقلید را باعینک تحلیل کن عوض

تابکی چوکوران ،مژه ها برهم رها میکنیم

ما بجای باز کردن میزنیم گره بر گره

گره دست را با دندان وا میکنیم

 

تومگو زبیدرمانی این درد سخن

گربخواهیم،باخرد این درد را دوا میکنیم

گرنباشیم ما  اهل تعلیم و خرد

فاقد ایندوییم ، پس چه دعوا میکنیم

ما نداریم خود برحدیث پیمبرعمل

دیگران راچون ؟ دعوت بسوی مصطفی میکنیم

حرف خود برکمرخویش باید بست باعمل

بی عمل باحرف مفت خودرا تسلی میکنیم

دانش دین و دنیا باید آموخت زود

ورنه برباد ، هردو را از تمنا میکنیم

برده ای آرزوها بودن خطاست از ره ای عقل

گرخردمندیم ، پس چراما خطا میکنیم

آنچه حلال مشکل ماست علم است و بس

زانکه با علم خود را بانیک و بدآشنا میکنیم

ازپی علم ، عمل باید داشت وبس

زانکه بیعمل ، علم را سر ازتن جدا میکنیم

((خاوری)) شو در ره ای علم بیحدومرز

ما زمرز بندی های خود علم را فنا میکنیم

سه شنبه 21 جدی 1389

دشتک یشتیو اشکاشم بدخشان

سپهبد! نبودت را چگونه تحمل کنیم ؟

نهایت درد چیست ؟ هموطن !

وقتیکه دردت مرزهای تحمل را میشکند و به آنسوی صبر و طاقتت  میرسد چه میکنی ؟

لطفن برایم پاسخت را بنویس . زیرا درد من مرزهای تحملم را شکسته است .

هموطن ! همسرنوشتم ! همدردم !

میدانم که درد من و تومشترک است . اما این را نمیدانم که آیا تو نیز همانند من از نفس افتاده یی یا نه ؟ زبان در دهانم نمیگردد و واژه ها زشت و ناقص الخلقه از دهانم به بیرون میپرند چونان جوجه های زاغی که بدون باز شدن چشم شان از لانه افتیده باشند پایین . بدون مو و نفرت انگیز

خدای من ! این درد را بکجا برم ؟ و این اندوه گسترده را به کی بگویم ؟ نمیدانم موجودی به بدبختی من درین دنیا است یا نه 

دیروز صبح خودرا نمیدانم با دیدن کدام ناشسته رویی آغاز کردم و نمیدانم شبم را با دیدن کدام صورت  ناخجسته یی به پایان رساندم  ؟

از صبح دلم تنگ وگرفته بود اگر چه ماه هاست به دلتنگی و افسردگی دچارم . تمام روزم را به خواب گذراندم  که شام عزیزی از خواب بیدارم کرد تا برخیزم و لقمه ی چند زهر جان کنم . ایکاش! هرگز بیدار نمیشدم ، ایکاش ! گوشهایم کر میبود تا این خبر بد را نمیشنیدم ، آن عزیزدل ! با اوقات تلخی و شتابزده گفت خبرداری در تخار انتحاری شده ؟ وچندتن از بزرگان ما را شهید کرده اند

تپش قلبم تند وتندتر شد گفتم نه کیها بودند ؟

شاه جهان نوری و جنرال داوود

گوشهایم بنگ صدا کردند و چشمهام سیاهی رفتند ، دهانم نیمه باز باقی ماند ومدتی گیج ومنگ نگاهش کردم، ناله یی کردم و قطره های اشک در ژرفای چشمانم سوسو زدند ، جنبیدند  بگردش درآمدند اما نمیدانم چرا نریختند بیرون . شاید نمیخواستند درین دنیای نامرد ما قدم گذارند و شاید هم جرئت نکردند و تحمل مرگ این سپیدار بلند کوه پایه های فرخارو هندوکش ، این یل گردنفراز خراسان را نداشتند . و ده هاشاید دیگر

«مرگ» این واژه ی شوم و نفرت انگیز همواره غم می آفریند و اندوه میگستراند

من همیشه مرگ خودرا دوست داشته ام و بارها از خداوند خواسته ام که ازین دنیای لعنتی زودتر گمم کند ولی این خواستم تاهنوز اجابت نشده نمیدانم چرا؟ ، اما همیشه از مرگ و نابودی دیگران نفرت داشته و دارم. بارها از شنیدن خبر مرگ کسی دلم فرو ریخته است و غمی سنگین آخرین ته مانده ی قلبم را در میان پنجه های پولادین خود فشرده و له کرده است .

خدا خدا میکردم که این خبر راست نباشد . کمپیوتر را روشن کرده و به صفحه ی فیس بوک خیره شدم . نخستین متن دردآلود را که خواندم از دوست خوبم مصدق جان پارسا بود و بعدا سراسر فیس بوک پر از پیامهای غم انگیز درد آگین و اندوهبار . دلم گرفته شد و حالت بدی داشتم . همه پیام ها و نبشته ها را خواندم ولی چنان وضعم خراب بود که حوصله ی کامنت گذاشتن را نداشتم .

همدردمن ! میدانی ؟ سرداردیگری از تبار سرخ شهادت و از قبیله ی سبز ایمان ما را تنها گذاشت و رفت . آری او رفت تا دیگر از رنج روزگار و زشتی های این قرن آسوده گردد . او با بالهای از روشنی و نور به آنسوی دیوار این عالم هستی شتافت

چقدر!سخت است مرگ عزیزی را شنفتن وکاری نتوانستن بجز گریه

سپهبد! نبودت را چگونه تحمل کنیم ؟


بهروزخاوری

کابل ـ افغانستان

هشتم خرداد

نامه ای به ریس جمهور

میدانم که این نامه ام هیچوقت برایت نمیرسد وهرگز آنرا نخواهی خواند . اما چه کنم این وجدان لعنتی مرا آرام نمیگذارد و اصرار دارد که باید حتمن نامه یی برایت بنویسم . شاید خنده ات بگیرد که جوانی گمنام ، بیکار ، و ساده از میان مردمیکه نان آقای ریس جمهور :

نخستین و بزرگترین آرمان شان است . برمیخیزد و برایت نامه مینویسم

شاید این نامه بتواند ارتباط گسسته و گسیخته ی میان وجدان من ووجدان تو را برقرار کند . راستش من چندان مطمئن نیستم که در سرت چیزی بنام  چیزی بنام وجدان وجود داشته باشد . اگرباشد هم چنان دربند نیروهای اهریمنی و شیطانی مغزت قرار دارد که هر گز یارای آنرا نخواهد داشت که سربالاکند و قد راست نماید و در کنجی از روحت زندانی است .

راستی چیزی هم بنام وجدان داری ؟ اگر است چرا از فعالیت بازمانده و فلج گردیده است ؟

دردم ازین نیست که چرا ریس جمهور شده یی  بلکه دردم درین است که چرا چون تویی ریس جمهور ما باشد . و ما چون گوسپندان یک رمه به این شبان بی کفایت خود مینگریم ودم نمیزنیم  . افسوس افسوس

دردم ازین است که چنان در پشت دیوارهای  ضخیم وسمنتی ارگ پنهان شده ای و جا  خوش کرده یی هیچ صدایی و فریادی به گوشت نمیرسد .

راستی این فریاد و ضجه ی بیوه زنان گرسنه ، پیرمردان و پیرزنان سالخورده و بینوا ، کودکان یتیم و بی سر پناه را میشنوی ؟

نه نمیشنوی و هرگز هم نشنیده یی . انسان باید گوش و احساس داشته باشد تا این فریاد ها را بشنود و حس کند . مگر گوشهای تو فقط برای شنیدن بله قربان های درباریان چاپلوس و وطنفروشت  ساخته شده است و دیگر چیزی را نمیشنوی  . یکبار بیرون بیا در شهر و بازار و با چشمان باز به این مردم بنگر و باز خواهی دید که مردم در چه جهنمی دست و پا میزنند .

نه نمیبینی زیرا وقتیکه تو میایی و از جاده ها عبور میکنی . حتی مگس هم پر نمیزند زیرا گارد های امنیتی ات چنان مردم را روفته اند که زنده جانی را هم نمیبینی  چه رسد به گدا ها معلولین و معیوبین یا بینوایان دیگر

درین ده سال از کوخ به کاخ  رسیدی و از خاک به تخت پاک

درین ده سال بر گنجی باد آورده نشسته یی و داری آن را به باد هوا میسپاری و مفت پول های این ملت غریب را برباد میدهی

با استفاده ازین پول برایت مزدور و بله قربان گو میخری .

آقای ریس جمهور :

آیا  اندیشه ی فردایت را هم کرده یی ؟ فعلا که کسی نمیتواند بگوید بالای چشمت ابروست ولی بترس از روزیکه دیگر بر این کرسی طلایی قرار نداشته باشی و دیگر هزاران دلقک و چاپلوس بر اطرافت قرار نداشته باشند و هرلحظه فدایت شوم نگویند . آنروز دست این مردم بدبخت و درمانده بر گریبانت خواهد بود .

شاید هم اکنون ملیون ها دالر را در بانک های دوبی و دیگر جا های خارجی بنام میرویس جانت حساب بانکی باز کرده  باشی  و بیغم در عیش  و نوش باشی . اگر امروز و فردا دست این مردم غریب به یخنت نرسد . مطمئن باش که روزی رسیدنیست که ماهیت اصلی ات بر مردم افشا شود و دیگر نتوانی بار اشتباهات و گناهانت را بر گردن کسی اندازی  .

وقتیکه برادرانت (طالبان ) در غزنی کودک هفت ساله یی را  سر میبرند . به عنوان یک پدر آیا  از درد دل والدینش آگاهی داری که چه دردی میکشند ؟

وقتیکه بر دختر دوازده ساله یی تجاوز میشود . به عنوان یک مسلمان و به عنوان یک افغان ازین حادثه تکانی میخوری ؟

وقتیکه کودکان پا برهنه و گرسنه ایکه توبره بردوش در میان زباله های کنار خیابان در کابل و سایر شهر ها طعمه ی انفجار و انتحاری برادرانت (طالبان) میگردند . آیا دمی به فکر پدر و مان شان می افتی ؟

اگر بجای حمیده برمکی استاد شهید دانشگاه کابل خواهرت با کودکان و خانواده اش درحادثه ی  انتحاری فروشگاه فایننس وزیراکبرخان بقتل میرسید چه احساسی میداشتی ؟

اگر بجای این کودکان بینوا و گدای ما که در انتحاری های خیابانی برادرانت (طالبان) شهید میشوند . میرویس نازدانه و دردانه ات باشد . آیا بازهم قاتلینش را برادر میخوانی ؟ و آماده ی صلح با ایشان می شوی ؟

تابکی مشتی گرگ آدم نما را بر جان و مال مردم مسلط میسازی ؟ تا هرچه دل شان خواست همان کنند .

اگر دیروز مردم نامت را جزو مقدسات میشمردند و  ناجی ملت میپنداشتند . آن زمان دیگر گذشته است . امروز مردم ماهیت راستین ات را شناخته اند و میدانند که د ر بن چه گذشت ؟ و چطور آمدی و بر این کرسی لعنتی تکیه زدی 

امروز هرجاییکه اسم تان رامیبرند . نفرت ، خشم ، و بیزاری با آن آمیخته است . دیگر مردم به شما و حرف هایتان به اندازه یی پشیزی هم باور ندارند و شما را بی کفایت ترین زمام دار تاریخ افغانستان میشناسند . دیگر مردم از بازی های تام جیری گونه ی تان خسته شده اند . مردم به ریس جمهوری کارا و توانا نیاز دارند .

چرا استعفی نمیدهید و آبرو مندانه از قدرت کنار نمیروید ؟ تا حداقل در پیشگاه تاریخ روسفید بمانید

فردا روز معلم است

فردا روز معلم است . سوم خرداد(جوزا) روز بزرگداشت از معلمان است . نمیدانم سوم خرداد در سراسرجهان روز بزرگداشت آموزگاران است یا تنها در کشورما ؟
فردا روزی است که وزیرآموزش پرورش و سایر مقام های بلندپایه ی حکومت گرد هم میایند وسخنرانی های غرا و نطق های آتشین ایراد میکنند . از بدبختی و رنج آموزگاران به اندازه کوه حرف میلافند و طامات میبافند . و ادعاهای اغراق آمیز و وعده های سرخرمن میدهند و دل آموزگاران بی نوا را خوش میسازند .

رسانه های دیداری و شنیداری این موضوع را با آب  و تاب خاصی گزارش میدهند و و روزنامه ها با تیترهای درشتی مینویسند که وزیر آموزش و پرورش چنین و چنان گفت  . درفلان جا مکتب ساخته شد و در بهمان جا با مصرف اینقدر دالر قرار است مکتبی ساخته شود . گزارشگران و روزنامه نگاران شاد اند که برای امروز هم سوژه ی چاق و چله  یافتند

اما با تاسف این همه هیاهو و برو و بیا  فقط برای یک روز است و فردایش همه چیز به باد فراموشی سپرده میشود .

من بدرستی  نمیدانم در دیگرکشورها آموزگاران درچه جایگاهی قرار دارند ؟ ودرمتن جامعه با آنان چگونه برخورد میشود ؟

ولی در افغانستان متاسفانه آموزگاران فقیرترین ، بیچاره ترین ، و بی دست و پاترین قشر جامعه را تشکیل میدهند . نه حکومت  توجهی درین زمینه دارد و نه مردم به چنین درکی رسیده اند . که از طبقه ی همیشه در رنج و عذاب آموزگار یا به گفته ی جلال آل احمد معلم جماعت حمایت کنند و یا دستکم بدانند که معلم جماعت چه ارزشی دارند برای یک کشور .

باری در جایی خوانده بودم که جاپانی ها هیچ نوعی نمیتوانستند به پیشرفت و ترقی دست یابند وبعد از هر تلاش ناموفق دربرابر تمدن غرب به شکست مواجه میشدند. تا اینکه مجلس بزرگی در کاخ امپراطور ترتیب داده شد و تمام خردمندان جاپان از هر گروه و طبقه ای گردهم آمدند و در باره ی چگونگی پیشرفت تند و شتاب آلود کشور شان اینکه از چه راهی میتوان بدین پیشرفت دست یافت و چگونه میتوان جاپان را از بدبختی و ذلت ناشی از جنگ نجات داد به شور و کنکاش نشستند . گروهی به متکی بودن بر زراعت و پیشرفت ازین طریق تاکید داشتند و گروهی دیگر از پیشرفت نمودن صنعت حرف زدن و گروه سوم از تکیه نمودن بر ماهیگیری و تربیه مواشی سخن راندند و چهارمین گروه که خردمندترین شان بودند گفتند بدون آموزش و پرورش و آموزاندن مردم دیگر هیچ راهی وجود ندارد تا به پیشرفت ، ترقی و آبادانی دست یافت و تنها شاهکلید ترقی ما تاکید بر هرچه بهتر و برتر بودن آموزش و پرورش است . همگان براین امر توافق نمودند و تمام سعی و تلاش شروع شد تا آموزش و پرورش را امر اساسی قرار دهند و بیش از هرچیز دیگر بالای تعلیم و تربیه اطفال و بالابردن سواد عمومی مردم کار کردند . که امروز نتیجه اش را میبینیم با تخنیک و تمدن ممتاز خود بر سراسر دنیا فرمان میرانند .

پرسش درینجاست که وضعیت آموزش و پرورش (تعلیم و تربیه ) در افغانستان چگونه است ؟

کشوریکه بیشتر از سی سال است در میان کشت وخون دست و پا میزند وتا هنوزممکن نشده که حداقل نیمی از مردمش  باسواد باشد .

کاستی از کیست و در کجاست ؟

پرداختن بدین پرسش از طرفی آسان مینماید . بگوییم موجودیت سی سال جنگ داخلی و مداخلات بیگانگان مسبب این همه بدبختی است . ولی پرسش دیگری قد برمی افرازد که چرا ما سی سال تمام با یکدیگر جنگیدیم و هنوزهم میجنگیم ؟ و چرا فریب بیگانگان را باید خورد ؟

فعلن درین نبشته ی کوتاه مجالی نیست تا درین باره بیشتر نوشته گردد و به پژوهش گرفته شود . بلکه بیشترسعی میشود به وضع آموزگاران و آموزش و پرورش پرداخته شود .

طوریکه از کهنسالان میشنوم و همیشه برایم گفته اند این" که معلم آنوقت ها دانشی داشت مقام معلمی کم مقامی نبود ". ولی چرا از دهه ی شصت خورشیدی ارزش آموزگاران سیر نزولی خود را پیموده و امروز به آموزگار بدترین توهین ها میشود و مقامش را به سخره میگیرند و اصلن بیزاری خود را به معلم جماعت نشان میدهند . امروز آموزگاری به یک حرفه و فن درجه سه نزول کرده است و هر گاهی دل شان خواست میتوانند از آن کنار روند . در گذشته ها آموزگاران از سرشناس ترین و محبوب ترین اقشار جامعه بودند و در میان مردم قدر و منزلتی داشتند . و واقعن از دانش و آگاهی وسیعی برخوردار بودند . که از رهگشایان اصلی مشکلات مردم بشمار میرفتند . امروز چونان دیروز نیست . کم دانش ترین و بی مایه ترین اشخاص به آموزگاری میپردازند و اگر کاری برای شان یافت نشد میروند و به درس دادن میپردازند .اگر به مطلقیت حرف نزده باشم بیشتر آموزگاران ما بدبختانه چنین اند . چرا نصاب درسی ما پایین ترین و ضعیف ترین نصاب درسی دنیاست . و چرا به شغل شریف آموزگاری به دیده ی قدر دیده نمیشود و مردم از معلم بودن میگریزند . چرا آموزگاران از یاد نمودن شغل خود در میان میان صاحبان شغل های پر آوازه و محبوبی چون داکتر و انجنیر میشرمند و خودداری میورزند که بگویند معلم استند . امروز بی کیفیت ترین وناباب ترین کتب از سوی وزارت آموزش ـ پرورش به چاپ رسیده و در مکاتب تدریس میشوند . که نه سودی برای نوآموزان  ما دارند و نه محتوا و متن آموزنده یی برای دانش آموزان .

در گذشته بهترین اساتید دانش و ادب برای تالیف کتب درسی برگزیده میشدند و بهترین کتاب های آموزشی را برای مکاتب مینوشتند که سهم بس بسزایی در روند آموزش ـ پرورش داشت . امروز اینطور نیست کتب نشرشده ی آموزش ـ پرورش نه تنها کاستی های املایی و دستوری دارند بلکه تحریف شده و سرچپه نیز نوشته شده اند . از نوشتن حقایق درین کتب طفره رفته اند و بگونه ی انحرافی و گمراه کننده یی نیز نوشته شده اند که تاثیری بس ناگوار بر دانش آموزان ما خواهد داشت .این نخستین بار نیست که چنین کتاب های چاپ و درس داده میشوند رژیم های قبلی نیز بار بار تلاش کردند تا ذهنیت دانش آموزان را تغییر دهند که از جمله به کتاب های نشر شده ی دوران ظاهرشاه بابای تحمیلی ملت و دوران محمدداوود میتوان اشاره نمود که تا چه حد فاشیستی و تبعیض آمیز نوشته شده بودند . و بعدن رژیم کمونستی همه چیز را در کتاب های درسی سرخ نوشت و تاریخ را درچشم دانش آموزان سرخ جا زد ولی بازهم کتاب های درسی مضامین ساینسی ، ریاضیات ،  علوم طبیعی و ادبیات از بارمعنایی و محتوای آبرومندی برخورداربودند

مجاهدین از زمان جکومت موقت شان در پشاور دست به نشر کتاب های با ماهیت اسلامی زدند که با پیروزی شان این کار وسعت بیشتری یافت . ولی چنان از افراط کار گرفتند که دانش آموزان ساده یی چون من آماده بودند در همان صنف اول به جبهه ی جنگ بروند و یا هرجا ریش تراشیده ی را دیدند با سنگ بزنند . زیرا در کتاب های ریاضی ما درصنف اول چنین نوشته شده بود ." یک مجاهد ده مرمی دارد اگر با پنج تای آن پنج کمونست را بکشد چند تای دیگر باقی میماند " ویا در کتاب دینیات خوانده بودیم که " هرکس ریش خودرا تراشد کافر است و خونش مباح است  " بعدا طالبان آمدند که نمیدانم کتاب های شانه چگونه بود

اما امروز .....!

آب از بالا گل آلود است وقتیکه شخص  وزیر آموزش پرورش از سواد کافی برخوردار نباشد چگونه میتوان ازوی انتظار داشت که به وضعیت آموزش پرورش توجه نشان دهد و یا شایستگی برای این کار داشته باشد .

مشکل نه تنها در آموزگاران ما است بلکه دانش آموزان نیز چنان در نوعی لاقیدی و بی پروایی گیرمانده اند که نپرس

من نمیدانم این همه فرهنگ دهشت و وحشت از کجا به این سرزمین ریخته است . آموزگاری به دانش آموزش دل میبندد و منتظر فرصتی میگردد تا فراچنگ آردش و دانش آموزی فک و دندان استادش را میشکند . نگهبان  دروازه ی مکتب  مدیر را کتک میزند و سرمعلم در برابر پنج هزار افغانی دانش آموز منفک شده را دو باره برمیگرداند و در صنف بالاتر مینشاند . پسرانیکه تازه پای درصنف هفتم مانده اند و هنوز بدرستی پشت لب شان سبز نشده از مکتب فرار میکنند  .تا به دوست دختران خود برسند . و دختران تازه سال بجای توجه به درس و تعلیم شان مصروف مشاطه ی صورت و آرایش جمال خود میگردند  .

این وضع نه تنها در مکاتب چنین است بلکه در دانشگاه ها وآموزش های عالی وضع بدتر ازین است .

و از دیگر سو چنان آموزگاران بیسواد و کمسوادی روی عرصه آمده اند که تخته ی سیاه و تباشیر از بودن شان میشرمند چه برسد به دانش آموز

امروز بهترین آموزگاران ما یا در ان جی او های خارجی مصروف کار اند یا باز نشسته شده اند . در هر مکتب و دانشگاه تعداد آموزگار به معنای واقعی این واژه از شمار انگشتان یک دست بیشتر نیست . مقصر این همه کی است ؟

در پهلوی هزارویک دلیل دیگر کمبود معاش و دستمزد کافی سبب شده است تا هیچ کسی به آموزگاری علاقمندی نشان ندهد . یک آموزگار بعد از یکماه جان کندن پنج هزارافغانی میگیرد که تنها کرایه ی منزل میشود و اگر هم بسیار شود نان خشک و چای . از دارو و درمان ، البسه و لوازم دیگر و هزاران چیز مواد مورد نیاز خبری نیست

در رژیم های قبلی نوعی تحفه و تارتق برای آموزگاران داده میشد . کوپون . توزیع مسکن برای آموزگاران و معاش بخششی و گونه های دیگر

ولی امروز آموزگاران ما از بی خانگی ـ فقر ، ناداری ، جنگ ، ناامنی وهزار بلای دیگر فرصت تفکر و اندیشه را ازدست داده اند و نمیدانند که چگونه باید تدریس کرد و چطور باید با دانش آموزان برخورد کرد .  

حکومت مافیایی و فساد پیشه ی ما باید در نخستین گام به آموزش و پرورش توجه کند . و وزیر بی کفایت و بی سوادش را برکنار کند . و یک شخص تحصیل یافته و کاردان را بجایش بگمارد . حداقل کسی باشد که معنا و ارزش واقعی کلمه ی آموزش ـ پرورش را بداند .

بهروز خاوری

 2 : 21 بعد از نیمه شب 2/3 خرداد

خوابگاه دانشجویان ـ دانشگاه کابل

چنین گفت کرزی

چنین گفت کرزی :

من پاکم   

سخت پاک

این چه بهتان بزرگیست ! 

چه تهمت کثیفی !

که گویند جاسوسی

بی کفایت و مزدور  روسی

دیوانه ای ـ ز احساس و آدمیت بیگانه ای

مرا به نجابت یک روسپی

و

به ایمان نمرود 

به عصمت فراعنه سوگند

که من پاکم

پاکتر زیک مرداب لجن

 پاکتر ز یک برکه ی کثیف

پاکتر زیک جویبار گند

این چه تهمت زشتیست بر من

چه بهتان آشکاری

عقت یک فاحشه

و

فرشتگان شهر شیطان را گواه میگیرم

که من پاکم

اندکی پاکتر ز اهریمن

نکرده ام کاری که

مرا از خجالت فرو افگند سر

نه و تقلبی

نه فریبی و نه حیله ای

دروغ گویند 

و

عصیان ورزند

مردم این کشور

آخر منم این قوم را رهبر

چه یاوه سرایند

چه مردم بد پیله ای

خدای من !

هرچه گویند چه باک است ؟

مرا که حساب پاک است

بگذار هر روز

ابری سیه باران سرخ بباراند

و برادرم عمر وحشت گستراند

و انفجاری شوم خلق را درو کند

و دهشت افگنی

غم مردم را نو کند

و

معامله گری وطن را گرو کند

به من چه

بگذار شقاوت و بد بختی

این شهر را بپوشاند

 پلچرخی و بگرام طعمه هایش را بپوساند

گرسنگی و فقر مردم را بتازاند

هر چه شود چه باک ؟

مرا که حساب است پاک

آخر من سالارم

سالار این مردم

به من چه که به عرش رسیده ارزش گندم

و یا سرما نیش زند چو گژدم

من پاکم

پاکتر ز یک نفس شیطانی

پاکترز یک زباله دانی

بگذار گویند خلق

که این حشیشی افیون دود میکند

و برادرش محمود

سرمایه هامان را نابود میکند

چه یاوه سرایانند این خلق

چه نفهمند این شهروندان

 مرا بر اینان حقیست دوچنندان

آخر من سالارم

سالار این شهر

و

سلطانم

سلطان این دیار

رفاه مردم مرا نیست درکار

نپندارید که من

به همه چیز بی اعتنایم

و یا دلقک صفت و رسوایم

من همه چیز را آسان می پندارم

و به همه ای بدبختی ها چشمک میزنم

نمکدان را دزدیده و

لگد بر نمک میزنم

دستبرد به بیت المال

باسند و با مدرک میزنم میزنم اما تک میزنم

و جمله حریفان را یک به یک میزنم

این بی اعتنایی مرا عادت است

و چشمک زدنم  خود یک خصلت است

مرا در چشمک زدن و

ابرو پراندن قصد و غرضی نیست

بگذار بمیرند جمله کودکان این شهر

میرویس مرا که مرضی نیست

به من چه ! که کفش کسی فرسوده است

یا سوهان ستم خلق را سوده است

چه باک ؟

فرزند خودم آسوده است

و این رسوایی ها از بدو تولدم با من بوده است

من که به همه چیز بی اعتنایم

یا دلقکی رسوایم

در برابر این همه حرف

بی پروایم

قبل ازینکه رسوایی و فضیحتی  کنم 

بگذارید شما را

ای مردم کشورم

نصیحتی کنم

که شما نیز چون من

به بدبختی ها  لبخند زنید

و به مشکلات چشمک

ای شما را که شادی شده لادرک

شمایانی که ندارید برق و سرک

و یا فرو میبرید نان جوین بی نمک

چنین گفت کرزی !

من همانم

منم رستم دستان

رستم دستان این عصر

و منم آرش

آرش این زمان

منتهی

رستمی بدون غیرت

و آرشی بی تیر و کمان

ندید که گفتم به مشرف

به مشرف بیشرف

گرندانی غیرت افغانی ام

چون بمیدان آمدی میدانی ام

اما حرف میان من و شما باشد

شبانه در چت روم خصوصی

نوشتم برایش

ببخش لالا

لالا مشرف

لعنتی است برادرت

این برادر ناخلفت

برای چند لحظه ی افغانستانی شدم

و عاقل چو یک طفل دبستانی شدم

که چنین شعر زشتی بر زبانم رفت

گر به خلافت تان حرفی زنم

زبانم لال باد

و جمله مردمم

چو خودم دلال باد

 خون شهروندانم بر شما حلال باد

و پاکستان زنده و سربلند هزار سال باد

 

بهروز خاوری

اشکاشم بدخشان  17 دی ماه 1389