هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

ایدز

هر باری که زیر تیغِ سلمانی می نشینم، فکر وحشت ناکی جانم را می لرزاند، ایدز، این بیماری جانکاه که افراطی های مسلمان، آن را دست‌آویزی می سازند برای غرب ستیزی؛ و می پندارند به جز سکس هیچ راهی برای سرایت این مرض وجود ندارد.
نیاز جدی ای داریم به آگاهی دهی گسترده در مورد این مرض شوم و مهلک

اسب قزل حکومت


پدرکلانم می‌گفت مرگِ اسب که فرا رسد، به همه چیز چنگ و دندان می اندازد باورم نمی شد. روزی رسید که مرگ، دروازۀ اسبِ "قِزِل" کاکا فقیر را دق الباب کرد چه رنجی می کشید حیوان، بر زمین دراز کشیده بود و به سنگ و چوب هر چیزی که دور و برش بود دندان می انداخت و چنگ می زد.
عمرِ حکومتِ دوازده سالۀ رییس جمهور کرزی نیز به پایان رسیده است و این اسب قِزِل، به هر چیزی که دور و برش است چنگ و دندان می اندازد. سرباز زدن از امضای پیمان امنیتی، رهایی همه روزه و بی وقفۀ طالبان و دهشت افگنان، دست به دامنِ ایران و پاکستان انداختن همه و همه نشانه های این چنگ اندازی است.

آه! این فاشیزم اوغانی


روزگاری بود که گوش دادن به رادیو و به خصوص شنیدنِ رادیو بی بی سی، نشانۀ تشخص و امتیاز بود و برتری، و عصیان‌گری، و آزادگی شخص را نشان می داد. خصوصاً در سال هایی که همه جا، رنگِ سرخ آتشین، چشم ها را می زد و دل ها به تهوع می انداخت. در آن سال های ستم و سرکوب، رژیمِ هوادارِ داس و چکش، با داس سر می برید و با چکش فرقِ سر می شکافت. و مامورانِ علنی و نیمه علنیِ رژیم بر بام ها می برامدند و به حرف و عملِ مردم گوش می سپردند و چشم می دوختند و جامعه زیرِ ذره بین شان بود گوش سپردن به رادیو بی بی سی، جرمی بود بزرگ و انگِ فیودال، مرتجع، سکتاریست وغیره را بر پیشانی آدم می چسپاند و راهی کوره عدمش می ساخت. البته این تنها مالِ رژیم کمونیست نبود، ما دورۀ بسیار مختنق و نفس‌خفه‌کن تری داریم در تاریخ معاصر که به اختناقِ داوودی مشهور است و دوره یی بدتر از آن که استبداد کبیر است و زمام داری محمد نادر، پدر محمد ظاهر، شاهِ سابق که در تاریخِ به "نادرِ غدار" شهرت یافته است و این غدرِ او در کشتنِ حبیب الله کلکانی، شاه محمد ولی خان دروازی، جنرال غلام نبی خان چرخی، عبدالرحمان لودین و ده ها تنِ دیگر آشکار است. بعداً یک مدتِ طولانی هفده ساله، لگامِ قدرت در دست شخص سفاک و بی رحمی به نام محمدهاشم مشهور به "اخته" است که کاکای ظاهرشاه بود. جانِ من که شما باشید خود می دانید که اشخاص مقطوع النسل (اخته) از نظر عاطفی دگرگون می شوند و چنان بی رحم و خونریز می شوند که نپرس. نمونه هاش فراوان است. مثلِ آقامحمد قاجار سر سلسلۀ قاجاری ها و همین هاشم اخته مستبدِ کبیر خودمان و بسیاری دیگر که نام های شان را نبشتن، وقت من و شما را به هدر می دهد. خلاصه کلام ما سیاه ترین دوره های تاریخی را داشته ایم وداریم و شاید هم رکورددار باشیم از این لحاظ در منطقه و آسیا. از این بحثِ درازدامن می گذریم و بر گردیم به رادیو،
در ده سال اخیر رسانه های شنیداری در بسیاری مناطق جای خود را با رسانه های دیداری عوض کردند و تلویزیون جای رادیو را گرفت. البته بسیار بهتر شد گر چه هنوز هم رادیو در بیشتر مناطق حرفِ اول را می زند.
در خانه نشسته ام و دو چشم میخ بر پردۀ تلویزیون، که مختار پدرام گزارش می دهد از مجلس نماینده گان، و بانویی به نام آرین یون نماینده ننگرهار، چنان مجلس را به سر برداشته است انگار همین لحظه خبر مرگ اسمعیل یون برایش رسیده و چنان با دهان کف کرده سخن می زند پنداری همین حالا سقف بر سرش فرود خواهد آمد. آرین یون که هتاکی و فحاشی اش را پایانی نبود و نیست، تنها نیست آدمک های دیگری چون کمال ناصر اصولی که همه چیز دارد و تنها چیزیکه ندارد همین "اصول" و دانش است و چند تای دیگر، هی دشنام می دهند و چشم ها از خشم دریده و از عصبانیت بسیار در اصول و اخلاق "ریده" و چون شترهایی مست در میدان پریده که نپرس.
حالا همه قهر شان از این است که چرا نام ملیت در شناس نامه ذکر شود و چرا هر کسی دارای هویت باشد؟
دوستی داشتم که به شوخی بسیار، می آزردمش و ریش خندی می کردم، همیشه می گفت "تو آدم‌گری را با تفنگِ چره یی زده ای" اکنون به عیان می بینم که این نماینده گانِ متعصب، بی خرد و بی سواد، دانش، اخلاق، و آدم‌گری را با چره یی زده اند.
بحثِ ذکر نام ملیت، جنجال بر سرِ زبان، هویت و سایر خواست های عمومی و مشروع تبار ها و ملیت ها، چیز تازه یی نیست. در دهه دموکراسی و پیش از آن هم، ما شاهد درگیری های قلمی و لفظی نماینده گان هستیم و هم از روزنامه نگاران، فعالان سیاسی، دانشجویان و سایر کسانی که دغدغه های جمعی فراوانی دارند و دردِ کُل را دردِ خود می دانند.
البته نقشِ روان شاد طاهر بدخشی از آگاه ترین رهبران سیاسی و از فعال ترین متفکرانِ تاریخِ معاصر افغانستان در این بحثِ هویت طلبی و حق خواهی بسیار پررنگ، فراموش ناشدنی و سرنوشت ساز است.
بسیاری از جوانانِ ما پرداختن به این گونه مسایل، زبان، هویت، ملیت وغیره خودداری می ورزند و آن را نشانۀ نشنلیزم می پندارند. که به نظر من به بیراهه می روند و مشکلات ناشی از این درد را درک نکرده اند. تا زمانی که مسئلۀ ملی حل نشود و فاشیست های پشتون تبار، اعم از سیاست مدار، نویسنده و شاعر، روزنامه نگار، و نماینده گان مجلس و خلاصه هر کسی که به نوعی و به نحوی نانش از این روغن چرب است. از این ادعای پوچ و دروغینِ "همه مان افغان هستیم" و "پشتون ملیت بزرگتر و برادرِ بزرگ" و یا "افغانستان، فقط خانۀ افغان ها (پشتون) است" دست بر ندارند و به برابری تمامِ قوم ها و تبارهای ساکن این سرزمین سر فرود نیاورند این مبارزه ادامه خواهد داشت و مسئلۀ ملی مشکل اصلی ما خواهد بود.
آرین یون، ناصر اصولی، اسمعیل یون، واحد طاقت و ده ها تنِ دیگر که با رسوایی تمام بر طبلِ فاشیزم می کوبند و سر شان از بادۀ هتلری گرم است. از یاد برده اند که آن دورانِ استبداد و تک صدایی را "باد برد و گاو خورد" و دیگر دورۀ "آموزش اجباری" زبانِ پشتو و "توزیع زمین" مردم بومی به "ناقلین" سمتِ جنوب و آن سوی دیورند گذشته است و دیگر هیچ منگلی ای به یغمای شمالی نخواهد آمد.

دوستی نوشته بود:
این بحثِ زبان و جنجالِ مجلس نماینده گان کارِ حکومت است، که می خواهند اذهانِ عمومی را از عدم امضای پیمان امنیتی به این سو متوجه ساخته و بحثِ عدم امضا را به فراموشی سپردن. که این حرف هم تأمل بر انگیز و درخور توجه است و چندان ناصواب هم نمی نماید.

به حمید فرهادیی نازنینم

نمی‌دانم نخستین بار چگونه با نامت آشنا شدم؟ شاید هم از نگرهای بی‌وجدانانه‌یی که در پای استاتوس های داکتر آشنا و نصرت اقبال می‌گذاشتی، هر چه بود آغازِ مصیبتی بود پایان‌نیافتنی این آشنایی از همان نخستین چت ها دریافتم که موجودِ وحشت‌ناکی استی، و دیوانگیِ مشترکی ما را به هم پیوند می‌دهد شاید هم شیطنتِ بیدارِ جوانی، سرزندگی و نیرویی سرشار از شور و هیجان در تو، که مرا به گذشتۀ سراپا مستی و هستی ام می‌برد. شاید هم پاره‌یی از روحِ سرگردانِ من و آن نیمۀ گم شده ام در تو، روحی که بی قرار است و به دنبالِ پاره‌های تکه تکه اش می‌گردد.
نقاطِ مشترک فراوانی داریم به جز در دو چیز، این‌که:
_ رئالی استی و سخت دوست‌دار رونالدو و من برعکس تو، بارسایی و عاشقِ لیونل مسی.
_ به اندازۀ تو با سلیقه و خوش‌تیپ نیستم و نمی‌توانم موهایم را این‌گونه زیبا، سیخ سیخک کنم
نمی‌دانم چند ساله می‌شوی با این زادروز امروز، هر چند ساله که باشی امیدوارم چنان سال‌خورده و پیر و فرتوت شوی که کواسه‌هایت روزی هزار بار آرزوی مرگت را بکنند ولی تو بازهم زنده باشی و عزرائیل را مات کنی در این شطرنجِ مرگ و مبارزه
زادروزت مبارک باد.
 
نگاره: ‏نمی‌دانم نخستین بار چگونه با نامت آشنا شدم؟ شاید هم از نگرهای بی‌وجدانانه‌یی که در پای استاتوس های داکتر آشنا و نصرت اقبال می‌گذاشتی، هر چه بود آغازِ مصیبتی بود پایان‌نیافتنی این آشنایی ;)   از همان نخستین چت ها دریافتم که موجودِ وحشت‌ناکی استی، و دیوانگیِ مشترکی ما را به هم پیوند می‌دهد شاید هم شیطنتِ بیدارِ جوانی، سرزندگی و نیرویی سرشار از شور و هیجان در تو، که مرا به گذشتۀ سراپا مستی و هستی ام می‌برد. شاید هم پاره‌یی از روحِ سرگردانِ من و آن نیمۀ گم شده ام در تو، روحی که بی قرار است و به دنبالِ پاره‌های تکه تکه اش می‌گردد.
نقاطِ مشترک فراوانی داریم به جز در دو چیز، این‌که:
_  رئالی استی و سخت دوست‌دار رونالدو و من برعکس تو، بارسایی و عاشقِ لیونل مسی.
_ به اندازۀ تو با سلیقه و خوش‌تیپ نیستم و نمی‌توانم موهایم را این‌گونه زیبا، سیخ سیخک کنم :)
نمی‌دانم چند ساله می‌شوی با این زادروز امروز، هر چند ساله که باشی امیدوارم چنان سال‌خورده و پیر و فرتوت شوی که کواسه‌هایت روزی هزار بار آرزوی مرگت را بکنند ولی تو بازهم زنده باشی و عزرائیل را مات کنی در این شطرنجِ مرگ و مبارزه
زادروزت مبارک باد.‏


خشونت علیه زن را در بیرون نجویید، کافی است نگاهی به دور و برِِ خود و در درونِ خانه بیندازید تا ببینید خشونت علیه زن یعنی چی؟ چقدر وحشت ناک است و تا کجا ریشه دوانده و سایه گسترانیده است.
وقتی که خواهرم از خرید ( آن هم خریدِ کچالو و پیاز) و دیگر نیازمندی های خانواده، کمی دیرتر بر می‌گردد و شوهرش خشن و عصبانی، چَپ چَپ نگاهش می‌کند و هر لحظه بیمِ آن می‌رود بپرد و گلویش را بفشارد.و او سراسیمه و بی اندکی استراحت، خسته و کوفته، ترسان و لرزان و شتاب زده به تهیۀ نانِ شب می‌پردازد. خشونت علیه زن است.
وقتی که همه مان بر سرِ سفره، نان می خوریم و من هر لحظه امر و نهی می‌کنم و دخترکانِ خواهرم، پروانه وار گردِ من و ما می چرخند تا مبادا چیزی کم باشد و در چشم هاشان هراسی پنهان موج می‌زند، خشونت علیه زن است.
وقتی مادرم نان نمی‌خورد و آن را وا می‌گذارد برای مردانِ خانواده و مهمان، تا چیزی کم نباشد خشونت علیه زن است.
وقتی که همه مان، (مرد و زن) یک‌جا از کار بر می‌گردیم و ما مردان، پشت به دیوار لم می‌دهیم و زنان بدون اندکی دَم گرفتن، دوشِ همیشگی خود را میانِ خانه و آشپزخانه، آغاز می‌کنند. خشونت علیه زن است.
وقتی که مردی سینۀ فراخ‌ش را پیش داده و خرامان خرامان راه می‌رود و زنش کودکی بر دوش و دستِ کودکی در دست و یکی دو تنِ دیگر نیز به دنبالش دوان، میان ازدحامِ جمعیت دچار مصیبت است و هر لحظه سرزنشی نیز از مردش می‌شنود که تندتر بیا و فلان و بهمان، خشونت علیه زن است.
وقتی که راننده ای، پشتِ زن چهل ساله و خوش بر و رویی را می‌گیرد در خیابان ها دنبالش می‌کند خشونت علیه زن است.
وقتی که دخترکانِ دبیرستانی از ترسِ آزار و اذیتِ جوان ها و نوجوان های تازه پشت‌ لب سیاه‌کرده، کوچه بدل می‌کنند و برای رهایی از شرِ آزار این عقده‌یی ها پس‌کوچه ها را بر می‌گزینند، خشونت علیه زن است.
وقتی یک آموزگارِ زن مورد تمسخر، توهین، تحقیر و حتّا آزارِ دانش‌آموزانِ نیم‌وجبی و بینی‌کشالش قرار می‌گیرد، خشونت علیه زن است.
وقتی که دانستنِ نام مادر، خواهر و سایر زنانِ خانواده، در مکتب، محیط کار و دانشگاه، جرم است و وسیله ای برای آزار و اذیتِ شخص، خشونت علیه زن است.


پاسی گذشته از نیمه‌شبِ یکم آذرماه و دل دو نیمه است از آذر و در آذر، هی می‌تپد و بی‌قرار است میانِ آذر. و چه آذر سان و آذرگون و آتش‌زن اند این دخترکانِ آذربایجان.
سرمایی سخت در جان و سر از اندوه، سخت بی‌جان. یاد دوستان آتشم زده به جان و حسرتِ دیدار شان خوابم شکسته در سر و خوابم پرانده از چشم. عزیزی که خفته است در کنار و از این دیوانگی هاست برکنار، مانده است حیران اندر کار منی ویران. انگشت حیرت به دندان گزیده است و شاید هم پشیمان از این‌که چون منی دیوانه را به دوستی بگزیده است.
سخت خدازده است این دل و هرگزم نرود مهر هیچ خدازده‌ای از دل، ای کاش سگی دیوانه بجوَدَش یا دیوانه‌ای گلوله‌ای بنشاند وسطش، هرگزم رهایی نیست از دیوانگی های این دلِ دیوانه، هی هزار لعنت بر هر چه که دل است و هر کس که دیوانه است. در این نیمه‌شبِ تاریک و اندوه‌زا، میلاد خواهد از من و نیمکت های دانشگاهِ کابل و سیگاری در دست و کیفِ سگرتی‌ای در سر. پیروز خواهد از من و پارکِ شهرنو و آن تک‌بیت هایی که هر یکی به جهانی ارزد و جهانی که به جانی نیرزد. نه رسایی است که بگپیم از آسمان تا ریسمان و بحثِ اوست در آسمان. نه صمیمی که شهکاریست از صمیمیت و تندیسی از ترنم.
هی خاک بر این سر و هی آتش باد در این دل، که در این نیمه‌شب، هارون خواهد از من و خیابان های شهر نو و حمید خواهد با آن شکرخندهایی که هر کدام برقی از شور و شیطنت دارند و نیاز خواهد از من با صدهزار عجز و صدهزار نیاز، نه الیاسی که با او بگویی از داستایفسکی و راسکولنیکف و تو خود شده ای یک پا راسکولنیکف. نه بهرام است که مسقره گی کنی و نه مانی است که آشنایت کند با عجیب‌ترین فیلسوفان.
اکملی نیست که درنَوَردی با او سراسرِ خیرخانه را و نباشی در بندِ خانه و نه فریدی که بگرداندت خانه به خانه. مشتاق که مشتاق ترت کند با او شوخی ها و ارشادی نیست که ببردت غم از دل با آن پنجه‌هایی که هر یکی آشنا اند به هزار فن و آغشته اند به هزار هنر. اورنگ که دراید به هزار رنگ و هیچ کم نشود از یک رنگیش و آن چشم هایی که محور شرارت اند و سخت شوخ.
نام ها فراوان اند و صاحبان نام فراوان تر، کو فرصت و کو حوصله که از بی‌وجدانی های هر کدام شان بنویسی و بگویی که مثنوی‌یی شود هفتاد من.


بازخوانیِ تاریخِ تشیع و تبارشناسیِ سوگواری افراطی‌ای که امروزه مُد شده است. یک نیاز جدی برای تمام عزاداران حسینی است. خاصتاً برای آن هایی که عزا داری را رژه‌یی برای نمایش قدرت و بیرون کردن عقده های درون خود ساخته و برای این مومنان عزا دار که سراسر شهر را میدانِ ماراتن و موتر رانی پنداشته اند.


"هر جا سنگ، دَ پایِ بزِ لنگ" او بابه ها و بی بی های مان که ای ضرب المثل ره ساخته اند، بی وجدان ها صد فیصد مطمین بودند که روزگاری نواسۀ بخت برگشته ای خواهند داشت به نام بهروز.
لعنت به بیماری های خزانی از سرماخوردگی تا گلودرد و زکام ووووو


یکم: آن هایی که دل نازک، تکانِ قلبی، خوی نرم و گیاه‌خوارانه دارند این ویدیوی وحشت ناک را نبینند.
دوم: عاشورا رویدادی تاریخی، فزیکی و مربوط به هزار و چارصد سال پیش است و با تمام ابعاد متافزیکی، قدسی، الهی و آسمانی‌یی که برایش می تراشند، رویدادی بوده که در صحرایی رخ داده و جنگی بوده بین دو عمو زاده و بر سر قدرت و منافع سیاسی و مادی، حالا این که حسین نمایندۀ خیر است و یزید مادر مرده نمادِ شر، مربوط به داوری هوا خواهان حسینی است ولی اگر بنی معاویه هم طرف دارانی می داشتند و امروز می بودند همین داوری را می کردند؟ این که حسین نواسه پیام بر است و فضیلتی بالابلند دارد بر هیچ کسی پوشیده نیست. ولی یزید چی کسی است؟ آیا یزید در چند پشت، به حسین نمی پیوندد؟ هر دو عرب، هر دو قریشی و هر دو مربوط به هزار و چارصد سال قبل.
سوم: این سینه زنی و قمه زنی و جوش و خروش و هیاهو و های های و ضجه و ناله و نفرین و خودزنی و هزاران چیغ و داد دیگر، تا زمان صفویان وجود نداشته و این را این اصحاب شیخ صفی خدازده میان مردم رواج دادند و عاشورا را تبدیل کردند به رژۀ سادیست ها و مازوخیست ها و دیگر طرف داران خون و خونریزی.
چارم: در منابع تاریخی از سوگواری مسلمانان آمده است اما نه این گونه خود را دریدن و سر و سینه و پشت را بریدن و سرتاسر شهر را دویدن و مردم را آزاریدن.
پنجم: این جوانِ پاکستانی را خدا نبخشد که با این حرکت خود دل هر چه که آدم است از دین و دین داری و سوگواری و عزا داری سیاه می سازد.
ششم: شیعیان عزیز ما به خصوص شیعیان دوازده امامی، عاشورا و سوگواری را چنان شخصی و مختص به خود می سازند که آدم فکر می کند همین دیروز از دکان روبرو خریده اند و مانند تلفون همراه در جیب می گردانند.
هفتم: پرسشی که برای کدام بی دین، مسیحی، یهودی، لاییک، بودایی، مسلمانِ سنی و مسلمانِ شیعه اسماعیلی مادر مرده به میان می آید این است که این خونریزی و کله کفاندن و دل مردم را کفاندن چی فایده ای برای حسین، و در کل تشیع دارد؟
این هم نوشتۀ عبدالرحیم مرودشتی روزنامه نگار ایرانی
(هشدار: اگر مثل من آدمِ نازکی هستید این فیلم را نبینید. خلاصه‌اش این است که یک جوان پاکستانی پشتش را در عزاداری با شمشیر می‌شکافد. دوستان می‌گفتند بعدش هم فوت کرده.)
بنده به شهادت شناسنامه و نامم و تاریخ خانودگی‌ام آدم مسلمانی هستم. قبله‌ام هم گل سرخ و این حرفها نیست. یک مکان مقدسی است در کشور پادشاهی سعودی که پس از اخذ پاسپورت و پرداخت حقوق و عوارض گمرکی و تهیه‌ی بلیط طیاره و تدارک هتل و... می‌توانم سالی یک مرتبه جهت تجدید عهدم به آنجا بروم و روحم را صفا بدهم. نمازم را هم وقتی می‌خوانم که این مؤذن مصری روزی دوازده بار بر بالای منار، زمان فرارسیدنش را از طریق بلندگوی هشتصد وات اعلام کند. یعنی تکبیرة الإحرام علف و این ژیگول‌بازی‌ها را نمی‌فهمم. اما خداییش دلم هم نمی‌خواهد یک طایفه‌ای مسلحانه و با سلاح سرد بیایند در خیابان و در مقابل کودک و بزرگ و مرد و زن این‌طور که این آقای پاکستانی خود را می‌شکافد، مجروح کنند. به نظرم این‌گونه حرکات که در پاکستان انجام می‌شود ما ایرانی‌ها را هم تحریک و تشجیع می‌کند که از آن قوی‌تر انجام دهیم بلکه مورد رضایت بیشتر اولیای دین باشد. آخه خداییش اگر این دین است پس بددینی و انحراف از دین کدام است؟

گرگِ همیم


از چند روز قبل میان مان شکرآب شده بود و هر دو گروه دندان‌برهم‌سایی هایی داشتیم به روی همدیگر و برای همدیگر، علتش به درستی یادم نیست؛ شاید بر سر فوتبال بود و شاید هم بابتِ رقابت تنگاتنگی بود که میان ما بچه‌های به اصطلاح خوش‌تیپ و خوش‌پوش بر سر تصاحب و گپ دادنِ دخترهای زیبا و مغرور دبیرستان نمبریک و آموزش‌گاه تازه تأسیس شده زبان انگلیسی صورت می‌گرفت و گاهی به دعوا و بزن بکوب هم می‌رسید اما نه بسیار شدید. هر چه بود وحید را وا داشت در میدان فوتبال خطاهای آشکاری بکند و دست بزند به تمسخر و توهین که حوصلۀ من و حارث را به نقطۀ پایانش می‌رساند. تازه از میدان بیرون شده بودیم و در پیش روی خانۀ کاکا نوراحمد که جنرال مقتدر و هیبت‌ناکی بود ناگهان حارث و وحید بعد از ردوبدل چند فحش گلاویز شدند، دست به یخنی زدنی و دیدنی از دو نوجوانِ تازه پشت لب سبز کرده و خوش‌صورت که لندغرهای شهر "بچۀ شیر و پراته" می‌خواندند شان، هر دو ورزش‌کار و پر از غرور جوانی، دَو و دشنام ها خصوصی‌تر، زشت‌تر و ناموسی‌تر شدند. هیجانِ نوجوانی، کاکه‌گیِ گویا رفیق را تنها نگذاشتن، دلی پر خون از وحید داشتن که فرزند فرمانده معروفی بود و به قدرت پدر می نازید و بالاخره هیجانِ نخستین لگدهای بلند بعد از تمرینِ چاک صد وهشتاددرجه در باش‌گاه کونگفو، همه دست به هم داده زیر پوستم را قلقلک می‌دادند برای هنرنمایی و نشان دادنِ کاکه‌گیِ که انگار با زدن و خون ریختن مرفوع می‌شد. با حارث هم‌گام شدم و از دو طرف پشت و پهلوی وحید را خرد و خمیر کردیم، جانور درون مان بیدار شده بود برای ریختنِ خونی پاک و بی‌گناه که تنها راه سرافرازی و مردی می‌پنداشتیمش. وحشی‌گری ما چندان شگفتی‌برانگیز و مشمئزکننده نبود که بی‌تفاوتی، بی‌احساسی و گوسفندی عمل کردن مردم، انگار به تماشای تیاتری آمده‌اند، لب‌خند بر لب و با چشم‌هایی برق‌زده از خرسندی، این بزمِ خون و خریت را به تماشا نشسته بودند. بالاخره نثار آمد و ما را از دریدن بیشتر لاشه‌یی باز داشت که وحید نام داشت و انگار نه انگار با ما فوتبال بازی کرده و دوست بوده ایم. از ترس پدرش و سوگندی که خورده بود در انتقام فرزندش ما را چنین و چنان می‌کند چندین روز به مکتب نرفتیم تا این‌که آب‌ها از آسیابها فرو افتاد و فتنه خفت.
با این مقدمۀ درازتر از متن می‌خواهم بگویم که، حس هم دردی، دردِ مشترک جمعی، وجدانِ جمعی و این گونه کلمات قلنبه سلنبه صرف روی کاغذ مانده اند و مردم ما، مردم شهر فیض آباد، همان گوسپندانی‌اند که قطار ایستاده و یگان دوگان، به مسلخ سگ‌های هاری از نوع شهردار و فرزندش می‌روند و ضیافتِ قربانی خود و فرزندان شان را به تماشا می‌نشینند من بار بار در چشمان مردمان این شهر اشتهای سیری‌ناپذیرِ دیدنِ جنگ و جدل را دیده‌ام که با لبخندهایی احمقانه بر لب و با نوعی بی‌تفاوتی وحشت‌ناک پیرامون رویدادهای خونین دورو بر شان خاموش بوده اند. مطمئناً، سلاخی فجیع و دردناکِ مهندس جاوید واپسین قتلِ پسر شهردار نیست و این نوجوانِ آبی‌چشمِ رهیده از بندِ انسانیت و آدم‌گری قتل‌های بیشتری را انجام خواهد داد اکنون که دیگر دستش به کشتن، پاره کردن و دریدن گوشتِ گرم و تازۀ مردم شهر رَو شده است. به قول پیرزنانِ دهکده مان "پردۀ انسانیتِ صورتش دریده" و به هیچ چیزی بند نیست. روزگاری برتولت برشت از فاجعۀ فاشیزم و ابعاد آن حرف می زد که اگر فاجعه و وحشتی کوچک باشد واکنش بسیاری را بر می انگیزد و هیاهویش همه جا را می گیرد ولی وقتی فاجعه و کشتار به صدها و هزارها تن برسد دیگر همگان به آن خوی کرده و هیچ اعتراضی نمی شود، امروز مردم شهر فیض آباد نیز به این سلاخی‌های خیابانی و قلدری‌های نورمحمد، نورِ چشمِ شهردار نذیرمحمد خان خو کرده و خنثی شده اند.


زبان‌ها همه دراز و گردن‌ها کوته، نیست "گردن‌دراز"ی که کوته کند زبانم را و زبان‌ها را

این آدم‌هایی‌که ذره‌بین به دست و بیست و چار ساعت، در سراسر دنیا می‌گردند تا روی سنگی، چوبی، پوستِ حیوانی، بادنجان رومی، پیازی، سیری، شلغمی و خلاصه هزارویک چیز دیگری نامِ الله و پیام‌بر اکرمش را بیابند و بیایند در هزارویک سایت بیندازند و به هزارویک نفر "تگ" بزنند کجاستند؟ بیایند تا ببینند که طالبان در میانِ نسخه های قرآن مواد منفجره جاسازی می کنند.
این آدم هایی که کوچک ترین انتقاد از خرافات را بر نمی تابند و به نام توهین به مقدسات و دین، دهن آدم را گوش تا گوش پاره می کنند و فتوای کفر و زندقه را صادر می کنند کجاستند؟
کجایند؟ این آدم هایی که، یک بی دین در غرب کارتون می کشد و این ها در شرق کارد می کشند، یک بی دین در غرب قرآن می سوزاند و این ها در شرق آدم ها را می سوزانند. حالا کجاستند و چرا زبان شان لال است؟
کجایید؟ ای مدافعانِ اسلام و ای مدعیان خوش نام، اینک قرآن را در لوگر می سوزانند، چرا صدای تان بر نمی آید؟
این برادران اهل دین و دغدغه که بارها و بارها "زوم" کرده اند و می کنند روی لباسِ سکسی و تحریک برانگیزِ آریانا سعید و مژده جمال زاده و برای کشتن شان جایزه تعیین می کنند، کجاستند تا این قرآن سوزی را محکوم کنند.
این ملاها و چوچه ملاها که با دهان های کف کرده در جاده ها بر آمدند و چندین تن را بی گناه کشتند، کجاستند امروز که لااقل کار این قرآن سوز ها را محکوم کنند؟

این شورای عالمانِ دینی، که هر روز تیر تکفیر بر رسانه ها می بارد و گلوی مردم را می فشارد کجاست امروز؟


آن عده شغنانی های نازنینِ من که فشار خون و غیرتِ اوغانی دارند از خواندنِ این خط خطک ها بپرهیزند.
های! شغنانی های نازنینِ من، ای اسماعیلیانِ دو آتشه، ای مومنانِ راهِ حق و ای سالکانِ برده ز زاهد، سبق. شما را به امامِ روشنفکر و رهبرِ دانش‌مندِ تان سوگند، اگر این دروغ ها را باور کنید یا به شایعه‌های انتخاباتی و بازی های کلماتی دل ببندید.
دو سه روز پیش، در میانِ جمعی از وطندارانِ به اصطلاح "چیزفهم"ِ مان بودم که از آسمان و ریسمان می بافتند و گپ آمد بر سر انتخابات پیشِ رو و این که عبدالله بهتر یا اشرف غنی؟
این "چیزفهمان!"، به شدت از اشرف غنی احمدزی "متفکر!!!" دفاع می کردند و می گفتند که اشرف غنی، در دانشگاه هم صنفیِ آغاخانِ چارم، امام ما بوده و این برای مردم ما که سال ها در انزوا بوده ایم، بختِ خوشی است.
خواستم دو سه گپک داشته باشم به تمامِ این خوش باورانِ شایعه پذیر و شایعه‌پراکن،
یکم: من نیز با شما موافق تر از موافقه ام که باید به کسی رای دهیم که در زمانِ ریاست جمهوری اش نفسی به راحت بکشیم و از آزادی عقیده، برخوردار باشیم.
دوم: من نیز از گروه های بنیادگرا، متعصب و تندرو، بیشتر از شما می ترسم؛ و از پیروزی مثلثِ جمعیت ـ حزب اسلامی ـ وحدت، نوعی هراس ناشناخته دارم، شاید می پندارم که این پیروزی عرصه را برای بسیاری از گروه ها تنگ خواهد کرد.
سوم: اما هراس من از اشرف غنی ـ دوستم ـ دانش، بسیار بیشتر و بیشتر و بیشتر است. اشرف غنی نشان داده است که فاشیست وحشت ناکی است و افکار تیره یی دارد در قبال فارسی زبان ها، و برایش اصلاً مهم نیست که شغنانی ها تاجیک اند یا گروهی مستقل.
چارم: شمایی که سنگِ مذهب بر سینه می کوبید، یاد تان باشد که آغاخان در مکتبِ له روزی درس خوانده و از دانشگاه هاروارد کارشناسی تاریخ اسلام دارد و بیشتر از آن نخواند. و اشرف غنی جانِ متفکر!؟ دانشگاه امریکایی بیروت خوانده و بعداً در رشتۀ انسان شناسی (انتروپولوژی) کارشناسی ارشد را از دانشگاه کولمبیا گرفته است.
در آن سال هایی که آغاخان در دانشگاه هاروارد درس می خواند اشرف غنی جان هنوز کودک یازده ساله یی بود و از عقب گوسپندانش در لوگر می دوید پس دلکِ تان کوه واری جمع باشد که آغاخان و اشرف غنیِ متفکر!!؟ هرگز بر روی نیم کت یک دانشگاه ننشسته اند.
پنجم: شما را به هرچه که می پرستید سوگند که نه به شایعه یی دل ببندید و نه شایعه یی را دهان به دهان نقل کنید و لطفاً لطفاً لطفاً اینقدر گوسپند نباشید، هم صنفی بودن هیچ دردی را دوا نمی کند و به جای بافتنِ این گونه مزخرفات بروید یک تصمیمِ عقلانی و درست گرفته و سهمی سودمند در انتخاباتِ پیش رو بگیرید و برای مردم خود کاری کنید کارستان.