هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

دیوانه، دیوانه، دیوانه!

دیوانه، دیوانه، دیوانه!
سگی دیوانه می‌دود در سراسرِ سر، هی گاز می‌گیرد و گاز می‌گیرد.
مغزت را گداخته‌اند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر.
چهل‌چراغ بلورینی ساخته‌ای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و می‌سوزد و می‌سوزد هر دَم تازه‌تر از قبل.
دیوانه! می‌دانی متعلق به چی نسلی استی؟
نسلی که صدای گلوله به خوابت وا داشته و غرش راکت از خواب پرانده‌ات، کودکی‌هایت در تهکاوی تمام شدند و نوجوانی‌هایت در درو، هیچ میدان فوتبالی بزرگتر از تهکاوی خانه‌ات نبوده و هیچ توپی بهتر از کلاهِ کهنۀ روسی پدر، کودکی‌هایت نابود شدند بی آن‌که یک کارتونی را دیده باشی تا تَه و نوجوانی‌ات رفت بی آن‌که خورده باشی نانی شکم‌سیر، مکتب را تمام کردی بی‌آنکه خوانده باشی کتابی را تا آخر، در صنف اندیشیده‌ای به گوسپندانِ پدر و در چوپانی گیر داده‌ای به چرچیل و چارلی چاپلین. به جای این که سینما بروی و فیلم ببینی، سرگین چیده‌ای و فلاکت دیده‌ای.
زندگی را چسپیده‌ای محکم بی آن‌که دانسته باشی زندگی یعنی چی؟ خوش‌بختی‌هایت را هیولای جنگ بلعید؛ ولی، بدبختی‌هایت را چی کسی زایید؟ 
دیوانه! تو ته ماندۀ سیگاری استی که افتاده باشد از دهانی بدبو و پُر از لجن، خودت بو گرفته‌ای چون لجن، نیمی از عمرت در جنگ سوخت و نیمی در سرگردانیِ پس از جنگ، عکس‌های گریان‌ات پراکنده‌اند در سراسر جهان و عکاسان رسیده اند به آب و نان از برکتِ آن.
چشمانت دوربینی اند که تمام بدبختی های عالم را عکاسی کرده‌اند و مغزت گنجینۀ دردهایی‌ست که زبان از گفتنش گنگ، تو اقیانوس دردهای نگفته و داغ‌های ندیده استی، هیچ گوشی نیست برای شنیدن دردها و هیچ چشمی برای دیدن داغ‌ها.
چرکی است در سر و سر چرکین، چه نفرت آورند هر دو، حمام‌ها بسته اند بر رویت در و درها بسته اند به خاطرت در حمام. هیچ دستی به سویت دراز نیست به کمک و دستت دراز نیست به سوی هیچ کسی برای کمک.
دیوانه! تو سردردی و مایۀ دردِ سر، نه پسرِ خوبی بوده‌ای برای پدر و نه عصایی برای مادر.
خدا وارونه زده است تاریخِ صدور تو را، به جای اینکه هزار سال قبل می‌آمدی هزار سال بعد آمده‌ای. "صبحانه‌ات شده سیگار و چایی، تو زادۀ جبر جغرافیایی" موسیقی را با دودِ مارلبرو می‌آمیزی و دیوانه‌گی را با دردِ سر، تو در بیست و چار ساله‌گی ساییده شده‌ و به ستوه آمده‌ای، بدبختی بزرگت این است که مردم نمی‌دانند چی شده تو را و بدبختی بزرگتر این است که خودت هم نمی‌دانی چی مرگت است؟ 
دیوانه! تاریخِ مصرف تو به پایان رسیده است و جایت  زباله‌دانی.
نگاره: ‏دیوانه، دیوانه، دیوانه!
سگی دیوانه می‌دود در سراسرِ سر، هی گاز می‌گیرد و گاز می‌گیرد.
مغزت را گداخته‌اند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر.
چهل‌چراغ بلورینی ساخته‌ای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و می‌سوزد و می‌سوزد هر دَم تازه‌تر از قبل.
دیوانه! می‌دانی متعلق به چی نسلی استی؟
نسلی که صدای گلوله به خوابت وا داشته و غرش راکت از خواب پرانده‌ات، کودکی‌هایت در تهکاوی تمام شدند و نوجوانی‌هایت در درو، هیچ میدان فوتبالی بزرگتر از تهکاوی خانه‌ات نبوده و هیچ توپی بهتر از کلاهِ کهنۀ روسی پدر، کودکی‌هایت نابود شدند بی آن‌که یک کارتونی را  دیده باشی تا تَه و نوجوانی‌ات رفت بی آن‌که خورده باشی نانی شکم‌سیر، مکتب را تمام کردی بی‌آنکه خوانده باشی کتابی را تا آخر، در صنف اندیشیده‌ای به گوسپندانِ پدر و در چوپانی گیر داده‌ای به چرچیل و چارلی چاپلین. به جای این که سینما بروی و فیلم ببینی، سرگین چیده‌ای و فلاکت دیده‌ای.
 زندگی را چسپیده‌ای محکم بی آن‌که دانسته باشی زندگی یعنی چی؟ خوش‌بختی‌هایت را هیولای جنگ بلعید؛ ولی، بدبختی‌هایت را چی کسی زایید؟ 
دیوانه! تو ته ماندۀ سیگاری استی که افتاده باشد از دهانی بدبو و پُر از لجن، خودت بو گرفته‌ای چون لجن، نیمی از عمرت در جنگ سوخت و نیمی در سرگردانیِ پس از جنگ، عکس‌های گریان‌ات پراکنده‌اند در سراسر جهان و عکاسان رسیده اند به آب و نان از برکتِ آن.
چشمانت دوربینی اند که تمام بدبختی های عالم را عکاسی کرده‌اند و مغزت گنجینۀ دردهایی‌ست که زبان از گفتنش گنگ، تو اقیانوس دردهای نگفته و داغ‌های ندیده استی، هیچ گوشی نیست برای شنیدن دردها و هیچ چشمی برای دیدن داغ‌ها.
چرکی است  در سر و  سر چرکین، چه نفرت آورند هر دو، حمام‌ها بسته اند بر رویت در و درها بسته اند به خاطرت در حمام. هیچ دستی به سویت دراز نیست به کمک و دستت دراز نیست به سوی هیچ کسی برای کمک.
دیوانه!  تو سردردی و مایۀ دردِ سر، نه پسرِ خوبی بوده‌ای برای پدر و نه عصایی برای مادر.
خدا وارونه زده است تاریخِ صدور تو را، به جای اینکه هزار سال قبل می‌آمدی هزار سال بعد آمده‌ای.
نگاره: ‏دیوانه، دیوانه، دیوانه!
سگی دیوانه می‌دود در سراسرِ سر، هی گاز می‌گیرد و گاز می‌گیرد.
مغزت را گداخته‌اند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر.
چهل‌چراغ بلورینی ساخته‌ای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و می‌سوزد و می‌سوزد هر دَم تازه‌تر از قبل.
دیوانه! می‌دانی متعلق به چی نسلی استی؟
نسلی که صدای گلوله به خوابت وا داشته و غرش راکت از خواب پرانده‌ات، کودکی‌هایت در تهکاوی تمام شدند و نوجوانی‌هایت در درو، هیچ میدان فوتبالی بزرگتر از تهکاوی خانه‌ات نبوده و هیچ توپی بهتر از کلاهِ کهنۀ روسی پدر، کودکی‌هایت نابود شدند بی آن‌که یک کارتونی را  دیده باشی تا تَه و نوجوانی‌ات رفت بی آن‌که خورده باشی نانی شکم‌سیر، مکتب را تمام کردی بی‌آنکه خوانده باشی کتابی را تا آخر، در صنف اندیشیده‌ای به گوسپندانِ پدر و در چوپانی گیر داده‌ای به چرچیل و چارلی چاپلین. به جای این که سینما بروی و فیلم ببینی، سرگین چیده‌ای و فلاکت دیده‌ای.
 زندگی را چسپیده‌ای محکم بی آن‌که دانسته باشی زندگی یعنی چی؟ خوش‌بختی‌هایت را هیولای جنگ بلعید؛ ولی، بدبختی‌هایت را چی کسی زایید؟ 
دیوانه! تو ته ماندۀ سیگاری استی که افتاده باشد از دهانی بدبو و پُر از لجن، خودت بو گرفته‌ای چون لجن، نیمی از عمرت در جنگ سوخت و نیمی در سرگردانیِ پس از جنگ، عکس‌های گریان‌ات پراکنده‌اند در سراسر جهان و عکاسان رسیده اند به آب و نان از برکتِ آن.
چشمانت دوربینی اند که تمام بدبختی های عالم را عکاسی کرده‌اند و مغزت گنجینۀ دردهایی‌ست که زبان از گفتنش گنگ، تو اقیانوس دردهای نگفته و داغ‌های ندیده استی، هیچ گوشی نیست برای شنیدن دردها و هیچ چشمی برای دیدن داغ‌ها.
چرکی است  در سر و  سر چرکین، چه نفرت آورند هر دو، حمام‌ها بسته اند بر رویت در و درها بسته اند به خاطرت در حمام. هیچ دستی به سویت دراز نیست به کمک و دستت دراز نیست به سوی هیچ کسی برای کمک.
دیوانه!  تو سردردی و مایۀ دردِ سر، نه پسرِ خوبی بوده‌ای برای پدر و نه عصایی برای مادر.
خدا وارونه زده است تاریخِ صدور تو را، به جای اینکه هزار سال قبل می‌آمدی هزار سال بعد آمده‌ای.

تنهایی

بغضی جن‌گرفته چسپیده بر گلویت، بغضی دردناک و سمج، انگار ابری سیه و بوی‌ناک پیرامونت را فرا گرفته و آهسته آهسته داخل سینه‌ات می‌شود و ذره ذره هوای درونت را می‌بلعد. نفس‌ات تنگ می‌شود، تنگ‌تر و تنگ‌تر، چنان تنگ که حس می‌کنی نمدی را تَر کرده و در دهانت فرو می‌کنند، دستانی زورمند تکۀ پشمینی را بر دهانت گرفته و پی‌هم آب می‌ریزند در دهان.
دلتنگ کسی استی، شاید هم دل‌تنگ کسانی، کاش می‌دانستی که این بغض چرا و به چی دلیل گریبانت را چسپیده و ول نمی‌کند؟
آخر از کجا می‌آید این حس؟ چیست و چرا است این حس؟ با خودت می‌گویی آیا نفرین‌شده‌تر از من هم، کسی وجود دارد؟
آخر چرا باید این همه درد را، بکشم من؟
نریمان، نوید، خالد و خسرو، مانی و مصدق، هارون و جیحون ... این نام‌ها، این نام‌های لعنتی، فقط بهانه‌یی، بهانه‌هایی‌اند تا دوری شان را بهانه کرده و بیشتر تنگ شود دلت.
همه‌اش چون سگی تشنه، له می‌زنی به دنبال کسی،به دنبال کسانی، آدمی، آدمکی، یاری، یارِ عیاری
هی می‌گردی و می‌گردی تا یکی را بیابی، دیوانه‌یی را، دیوانه تر از خودت را، یکی را که بی‌کارتر و بی‌روزگارتر از تو باشد، تا در کافه‌یی بنشینی با او و بگپی از آسمان تا ریسمان، یا هم تمام کوچه‌های کابل را در نوردی با او.
چی فرقی می‌کند کیست این آدم؟ چی نامی دارد، الیاس است یا میلاد، فهیم است یا صمیم، نصیر است یا اورنگ، پیروز است یا پارسا؟
یکی باید باشد، دودِ سیگارت را تحمل تواند کردن و چرندیاتت را شنیدن
نریمان است و کافۀ زیرزمینی گلبهارسنتر، سیگارهایی که دَم به دَم کشیده می‌شوند و چه زود!
نریمان، لعنتی‌ترین موجود روی زمین است و لندغرترین، اگر این صفت ترین را استفاده کنی می‌شود بگویی از کاکه‌ترین‌ها هم است او.
اوست که وسوسه‌ات می‌کند سیگار "زیست و سی‌ون ستار" را ترک کنی و رو آوری به "مارلبرو".
ساعت‌هاست که حرفیده‌اید با هم، جاسیگاری پُر شده است و پُر تر؛ ولی هنوز خالی نشده است دل‌های تان.
خدا لعنت کند این نریمان را! بدرقم معتادت ساخت، معتاد خودش و معتاد حرف‌هایش و معتاد جوان‌مردی‌هایش.
بارها پرخاش کرده ای با او.
- لعنتی! لااقل از صنف نگریز و نیا، بعد از پایانِ درس بیا.
هِر هرِ می‌خندد و می‌گوید. " صد درس انجنیری را به یک لحظه با هم بودن و گپیدن مان نمی‌دهم".
سال روانِ میلادی برای همه خوب بوده جز تو، شاید هم خوب نبوده؛ اما، برای تو بدترین بود این سال، در این سال چی ‌نازنین‌هایی ترک‌ات کردند و رفتند به گوشه‌یی از گوشه‌های دنیا. چه دراز است این فهرست! و چه غم‌گنانه.
نریمان و خالد در هند، هارون و مصدق در روسیه، نوید و هوشنگ، تاجیکستان، جیحون به مالیزیا ووو. رفتن هر دوستی اندوه بزرگتری نشانده است بر دلت و دوری‌اش اندوه‌گین‌تر ساخته تو را.
هارون است و کوچه‌های خلوت و خاک گرفتۀ ده‌بوری که زیر قدم‌های تان فتح شوند، باربار دانشگاهِ کابل را گام زدۀ با او، از این سر تا آن سر بار بار.
خانۀ فرهنگ هست و نوید. مدت‌هاست که یک‌ریز می‌گپید، پدر همه را درآوردید از نیچه تا گورکی، و از مارکس تا مسعود.
پیروز و رسا روبه‌رویت نشسته‌اند در کافۀ قره‌قل و دلت چین چین خورده هم‌چون پوست قره‌قل از غم، قلیان و قهوه در گردش اند. با هر حلقه دودِ قلیان، تک‌بیتی ازحضرت صائب صاحب می‌رود به هوا.
میلاد و شاه‌جیحون منتظرت هستند، باید زودتر بروی کافۀ شام هرات، الیاس و صمیم نیز آمده‌اند. الیاس با آن عینک‌هایش تو را یاد نویسنده‌گان چینی می‌اندازد؛ شاید هم مویان، بی‌آنکه دیده باشی عکسی از مویان؛ اما، وقتی شروع می‌کند از داستایفسکی و تولستوی، می‌پنداری دانش‌جوی چینی‌یی است که در دانشگاه مسکو، تاریخ و ادبیات روسی می‌خواند.
درخوابگاه استی و سگرتی می‌زنی با آن لعنتیِ دیگر، موتر می‌راند و سر از پا نمی‌شناسد. مستِ مست است، لعنتی‌ها می‌آیند و خود را چنان شیرین می‌سازند در دلت که نپرس، بعدش هم آهسته آهسته رهایت می‌کنند و می‌روند پیِ کارخود و روزگار خود.
اکنون هر کدام در جا و مکانش عیشی دارد و عشقی، این تو دیوانه استی که دلت تنگِ شان می‌شود. بغض‌ات می‌فشارد و دلت را ذره ذره می‌سازد برای دیدن هرکدام.
کوچه‌های کابل سرد اند و صبور و پُر از دودِ سیگار این وفادارترین یاران، چه خوب اند این کوچه‌ها، نه ترک ات می‌کنند و نه تحصیل می‌روند.

شاید تمامِ جاهای خُنکِ دنیا را خوارزم نامیده باشند

ایستاده‌ایم و منتظر این الیاسِ لعنتی، سردی کم کم دارد آن چهرۀ زشتش را آشکار می‌کند و شَمالکی خُنک از روبه‌رو می‌وزد بی آن که بدانی خوارزم کدام سو است؟ و این باد خُنک از کجا می‌آید، شاید هم تمام جا های خُنکِ دنیا را خوارزم بنامند.
چارراهی حاجی صیب یعقوب، پُر از آدم است و مسجدش پُر تر، می‌بینی که آدمی‌زادگان چه پُر شتاب و عطش‌ناک به مسجد می‌روند و نماز می‌گذارند، از دیدنِ این همه ایمان و اعتقاد کیف می‌کنی و می‌نگری به میلاد، می‌خواهی سرِ گپ را بیاوری به معاد و مبداء و ببندی به دُم فلسفۀ پورسینا، ناگهان پیرزنی فرتوت و مچاله شده از روبه‌رو می‌آید به سوی تان و یک‌راست می‌رسد.
می‌گوید: "تلیفون داری بچیم؟" شاید هم پیراهن تنبانِ سپید و چپن مزاری‌ات این زن را واداشته است که بیاید و راستا راست از تو بپرسد تلفن داری یا نه؟ وجدانِ خبیث‌ات می‌گوید، بگو ندارم و خودت را از شرش برهان، دودل می‌شوی و می‌نگری به سوی پیرزن، موهایی کاملاً سپید از زیر چادر زده اند برون، چونان خیلی از کبوترانِ سپید که از کفترخانه پرانده باشند شان، دو دریای خواهش و درماندگی به جای مردمک در چشم‌خانه اش موج می‌زنند، چشم‌هایی عسلی رنگ که شاید پنجاه سال پیش، بسیاری از مردان و پسران چشم‌چران را جابه‌جا میخ‌کوب می‌کردند و هوس‌های بسیاری را در درون شان بر می‌انگیختند، بینی کشیده و قلمی و چهره‌یی بسیار خوشایند و دوست‌داشتنی، پیرزن بیش‌تر از سنش نحیف و فرتوت شده است.
بخش شرافت‌مند وجدان‌ات اوضاع را به سرعت در دست خود می‌گیرد و به زبان، دستور می‌دهد.
_ ها، دارم مادرجان.
_خیر ببینی بچیم! صدقیت شوم، همی مصطفی ره یک زنگ بزن.
بخچه‌گک بسیار کوچکی در دستان لرزانِ پیرزن و دل تو در دل‌خانه، هر دو می‌لرزند. به زحمت کتابچۀ سیاه خُردترکی را از بخچه می‌کشد بیرون و می‌آغازد به جست‌و‌جو، در هر صفحۀ کتابچه‌گک دو یا سه شماره بیشتر نوشته نشده اند، در صفحۀ سوم می‌رسد به نامِ مصطفی و می‌گوید: _ به همی شماره یک زنگ بزن بچیم.
_ صبر کو مادرجان ببینم کریدت دارم یا نی
_ صدقیت شوم، خیر ببینی الهی خواری نبینین هر دوی تان
شماره را دایر می‌کنی و زنگ تیر می‌کشد
گوشی را می‌دهی به دست پیرزن
_مادرجان خودت گپ بزن.
احوال‌پرسی مادر چنان پُر احساس و عاطفی است که اشک را در چشمانت به گردش می‌آورد و همان زاری های معمول مادرانه
_خاک‌پایت هستم بچیم، درد و بلایت بخوره ده سرم الهی پیش‌مرگت شوم مصطفی! جانِ مادر پای‌درد هستم راه رفتن نمی‌تانم ده هموجای هر روزه هستم. می‌ایی؟ خو، مه خودم بیایم؟ امروز بیایم.
صدایی آمرانه از آن سوی خط می‌گوید:
_ کار دارم، نمی‌تانم آمدن، امروز نیا
پیرزن آشکارا وا می‌رود، انگار انتظار چنین چیزی را نداشت گویی ضربۀ محکم به پشت گردنش زده باشند، رنگش می‌پرد و از گفتار باز می‌ماند. مستأصل و درمانده به اطرافش می‌نگرد و حیران می‌شود که چه بکند.
بغضی وحشت‌ناک همراه با ازخودبیزاریی نفرت‌انگیز سراسر وجودت را فرا می‌گیرد. ابری سیاه دَم چشمانت را گرفته است انگار سرت را در چاهی پُر از قیر فرو برده باشند. میلاد هم دست کمی از تو ندارد رنگش پریده و زبان در کامش نمی‌چرخد چشم‌هایش درخشان شده اند و چشم‌های پیرزن هم. این اشک است که آهسته آهسته بر روی سطح شفافِ چشم‌ها در حرکت است و چشم‌ها شفاف‌تر شده اند. سه جفت چشمِ نم‌ناک.
_مادر کرای موتر داری؟
زن چیزی نمی‌گوید خاموش می‌ماند و فقط نگاه‌ات می‌کند و سر را می‌اندازد زیر، از کالای کم‌بها ولی منظمش می‌توان حدس زد که از خانوادۀ متشخصی بوده و شاید هم روزگاری از خوش‌پوش‌ترین زنان و دختران کابل بوده. شرم و حیایی بازمانده از میراث کهن پدران و گذشته‌گان، پیرزن را مانع می‌شود تا بگوید پول ندارم. خدا می‌داند؟ شاید روزگاری این پیرزن خوش قیافه و ساده پوش شغل های بلندی داشته و در خانوادهۀ پُر نام ونشانی می‌زیسته و اکنون سرِ پیری دست به دامان پسرش شده، پسری احمق، پول‌دوست و بی‌عاطفه
پسری که کمترین بویی از مهر فرزندـمادری نبرده و فقط نامش آدم است.
دست می‌بری در جیب پول هایت را لمس می‌کنی آه! چه بد همه اش چند نوت ده افغانیگی است. وجدانِ انسانی‌ات می‌گوید همه اش را بده به پیرزن؛ اما بخش شیطانی وجدان، فریاد می‌زند خر نشو کرایه رفتن خودت تا کوته سنگی را چطور می‌کنی؟ هر دو نیمۀ وجدان چون دو شطرنج باز ماهر با هم گلاویز می‌شوند. یکی می‌گوید همه‌اش را بده و دیگری می‌گوید خر شدن هم از خود حدی دارد.
خیلی زود به توافق می‌رسند شیطان و رحمان، همیشه همین‌گونه بوده شیطان با فکری قوی، ذهنی روشن و نقاد در کارهای رحمان مداخله کرده و نیمی از موفقیت ها را به خود اختصاص داده است.
نصف نوت ها را می دهم به پیرزن، اصلاً انتظار ندارد که این بچۀ جوان چپن پوش که حاجی‌اش پنداشته بود، این کار را بکند. به وضوح می‌بینی که زبان زن بند مانده است ولی چشم‌هاش سپاس‌گزاری می‌کنند.
مسجد حاجی صیب یعقوب خالی شده می‌رود و نمازگزاران شاد و سرمست از اینکه ده رکعت نماز پیشین را خوانده و یک گامِ دگر به بهشت نزدیک شده اند با سرهای افراشته می‌برایند و با بی تفاوتی از کنار شما و کودکان گدا می‌گذرند.
میلاد منقلب تر و آشفته تر از خودت است و اصلاً نمی‌داند که چی بگوید.
زبان‌های‌تان شرم‌سار اند، شرم‌سار از رفتار پسری در مقابل مادر خود. مادری که نمی‌دانی با چی امیدها و آرزوها برای بزرگ شدن پسرش ثانیه ها را شمرده است تا باشد عصای دستش گردد. غافل از اینکه این پسر به خانه راهش نمی‌دهد.
همه اش در فکر پیرزن استی و که شب را در کجا و چگونه سپری خواهد کرد؟ چه کسی نانش خواهد و کدامین دختر دلسوز پاهایش را خواهد مالید؟ پاهایی را که لحظاتی پیش شکایت از دردهای شان کرده بود و پسرش حاضر نشد با موتر خود بیاید دنبالش.
یک بار دیگر به مسجد می‌نگری، ساختمانی بزرگ با حویلیی بزرگتر و مناره های بلند. با خود می‌گویی چقدر پول مصرف شده باشد بالای این مسجد؟ اصلاً نمی‌دانی این حاجی صیب یعقوب کی بوده و چی زمانی این مسجد را ساخته است.
شیطان در دلت می‌اندازد که چقدر خوب می‌شد اگر پولِ نیمی از مسجدهای مفشن و قشنگ کابل را صرف پیرزنان و پیرمردان بی‌کس و درمانده می‌کردند و مردم در روی زمین خدا نماز می‌خواندند. تا هیچ مادری را نیاز نباشد به مصطفی زنگ بزند و بپرسد امروز خانه بیایم یا نه؟