چشمی و صد نم، جانی و صد آه
چشمی و صد نم، جانی و صد آه
بغضی
جنگرفته چسپیده بر گلویت، بغضی دردناک و سمج، انگار ابری سیه و بویناک
پیرامونت را فرا گرفته و آهسته آهسته داخل سینهات میشود و ذره ذره هوای
درونت را میبلعد. نفسات تنگ میشود، تنگتر و تنگتر، چنان تنگ که حس
میکنی نمدی را تَر کرده و در دهانت فرو میکنند، دستانی زورمند تکۀ پشمینی
را بر دهانت گرفته و پیهم آب میریزند در دهان.
دلتنگ کسی استی، شاید هم دلتنگ کسانی، کاش میدانستی که این بغض چرا و به چی دلیل گریبانت را چسپیده و ول نمیکند؟
آخر از کجا میآید این حس؟ چیست و چرا است این حس؟ با خودت میگویی آیا نفرینشدهتر از من هم، کسی وجود دارد؟
آخر چرا باید این همه درد را، بکشم من؟
نریمان، نوید، خالد و خسرو، مانی و مصدق، هارون و جیحون ... این نامها،
این نامهای لعنتی، فقط بهانهیی، بهانههاییاند تا دوری شان را بهانه
کرده و بیشتر تنگ شود دلت.
همهاش چون سگی تشنه، له میزنی به دنبال کسی،به دنبال کسانی، آدمی، آدمکی، یاری، یارِ عیاری
هی میگردی و میگردی تا یکی را بیابی، دیوانهیی را، دیوانه تر از خودت
را، یکی را که بیکارتر و بیروزگارتر از تو باشد، تا در کافهیی بنشینی با
او و بگپی از آسمان تا ریسمان، یا هم تمام کوچههای کابل را در نوردی با
او.
چی فرقی میکند کیست این آدم؟ چی نامی دارد، الیاس است یا میلاد، فهیم است یا صمیم، نصیر است یا اورنگ، پیروز است یا پارسا؟
یکی باید باشد، دودِ سیگارت را تحمل تواند کردن و چرندیاتت را شنیدن
نریمان است و کافۀ زیرزمینی گلبهارسنتر، سیگارهایی که دَم به دَم کشیده میشوند و چه زود!
نریمان، لعنتیترین موجود روی زمین است و لندغرترین، اگر این صفت ترین را استفاده کنی میشود بگویی از کاکهترینها هم است او.
اوست که وسوسهات میکند سیگار "زیست و سیون ستار" را ترک کنی و رو آوری به "مارلبرو".
ساعتهاست که حرفیدهاید با هم، جاسیگاری پُر شده است و پُر تر؛ ولی هنوز خالی نشده است دلهای تان.
خدا لعنت کند این نریمان را! بدرقم معتادت ساخت، معتاد خودش و معتاد حرفهایش و معتاد جوانمردیهایش.
بارها پرخاش کرده ای با او.
- لعنتی! لااقل از صنف نگریز و نیا، بعد از پایانِ درس بیا.
هِر هرِ میخندد و میگوید. " صد درس انجنیری را به یک لحظه با هم بودن و گپیدن مان نمیدهم".
سال روانِ میلادی برای همه خوب بوده جز تو، شاید هم خوب نبوده؛ اما، برای
تو بدترین بود این سال، در این سال چی نازنینهایی ترکات کردند و رفتند
به گوشهیی از گوشههای دنیا. چه دراز است این فهرست! و چه غمگنانه.
نریمان و خالد در هند، هارون و مصدق در روسیه، نوید و هوشنگ، تاجیکستان،
جیحون به مالیزیا ووو. رفتن هر دوستی اندوه بزرگتری نشانده است بر دلت و
دوریاش اندوهگینتر ساخته تو را.
هارون است و کوچههای خلوت و خاک
گرفتۀ دهبوری که زیر قدمهای تان فتح شوند، باربار دانشگاهِ کابل را گام
زدۀ با او، از این سر تا آن سر بار بار.
خانۀ فرهنگ هست و نوید. مدتهاست که یکریز میگپید، پدر همه را درآوردید از نیچه تا گورکی، و از مارکس تا مسعود.
پیروز و رسا روبهرویت نشستهاند در کافۀ قرهقل و دلت چین چین خورده
همچون پوست قرهقل از غم، قلیان و قهوه در گردش اند. با هر حلقه دودِ
قلیان، تکبیتی ازحضرت صائب صاحب میرود به هوا.
میلاد و شاهجیحون
منتظرت هستند، باید زودتر بروی کافۀ شام هرات، الیاس و صمیم نیز آمدهاند.
الیاس با آن عینکهایش تو را یاد نویسندهگان چینی میاندازد؛ شاید هم
مویان، بیآنکه دیده باشی عکسی از مویان؛ اما، وقتی شروع میکند از
داستایفسکی و تولستوی، میپنداری دانشجوی چینییی است که در دانشگاه مسکو،
تاریخ و ادبیات روسی میخواند.
درخوابگاه استی و سگرتی میزنی با آن
لعنتیِ دیگر، موتر میراند و سر از پا نمیشناسد. مستِ مست است، لعنتیها
میآیند و خود را چنان شیرین میسازند در دلت که نپرس، بعدش هم آهسته آهسته
رهایت میکنند و میروند پیِ کارخود و روزگار خود.
اکنون هر کدام در
جا و مکانش عیشی دارد و عشقی، این تو دیوانه استی که دلت تنگِ شان میشود.
بغضات میفشارد و دلت را ذره ذره میسازد برای دیدن هرکدام.
کوچههای
کابل سرد اند و صبور و پُر از دودِ سیگار این وفادارترین یاران، چه خوب
اند این کوچهها، نه ترک ات میکنند و نه تحصیل میروند.