خاطرات

3شب است که خاطراتم نوشته نمیکنم بخاطریکه آغایم میگه زود خواب کو که صبا مکتب داری و باید وخت بخیزی و نشد که خاطرات نوشته کنم. همچنان هیچ حوصله نبود که نوشته کنم. در این قدر روزها گپ از گپ تیر شده بود. طالبها کندوز را گرفتن. راه رفت و آمد را بند کردند. در تخار هم یک ولسوالی را گرفتن. در بدخشان هم گرفتن ولسوالی را. در غور است یا فراه در آنجا هم گرفتن. کل چیز را آنها گرفتن به ما چی ماند؟ من خو میرم از ای وطن. اما چی رنگی؟؟؟ نه پیسه دارم و نه اجازه خانواده. باز چی رنگی میخایم برم خارج؟ مخصد در اینجه نمیشه زنده‌گی کنم. از این روزها در مکتب خوابم میبرد. اگه در مکتب نشد باز در کورس خوابم میبرد. سرم به طرف سینه ام خمیده و خوابم میبرد. اما زود بیدار میشم. مثلا تقریبا 5 یا 10 ثانیه خوابم میبرد ولی کیف میکنه. خوب است که استاد گیرم نمیکنه. اگه گیر کنه چی میگه؟ تنها یک چند گپک میزنه و دوباره او پشت کار خود میره من پشت کار خود. حالی چطو کنم؟ نمیشه دیگه! خَوُم هیچ پوره نمیشه. در خانه هم هیچ خواب نمیشه. یا خوابم نمیبره یا اگه خواب کنم یکی میایه و میگه چی گپ است که خواب میکنی؟ درس تا بخان، به خصوص همان تغایی ما.

چند شب است که تنبلی میکنم و هیچ نوشته نمی کنم و زود خوابم میگیره و بسیار کم نوشته میکنم. چار یا پنج خط بس! اما امشب تصمیم گرفتم که زیاد نوشته کنم.

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

*****

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

این اشعار حافظ را جدیداً حفظ کرده ام آنهم به خاطریکه محسن نامجو در یک آهنگ آنها را خوانده بود و من هم پیش خود میخوانم. هیچ چیز ده یادم نمیایه که برایتان بگویم. باش که خی شروع کنم.

ساعت 11:03 شب است. در اتاق سالون هستم. فرامرز در دست راستم خواب است، مادرم در بالای سرم و نرگس در پایین مادرم. گوشکی ها در گوشم و آهنگ میشنوم همچنان خاطرات مینویسم. اورنگ ده اتاق خردترک است و منتظر است تا من خلاص کنم و گوشکی ها را برایش تسلیم کنم. اگه شد لپتاپ ره برش میتم که خاطراتم را اصلاح کنه. امروز پدرم بعد از 12روز بودن در کابل رفت دوباره هرات. اما در وقت رفتنش من خواب بودم و ناجوانا کسی  مره بیدار نکرد که یک خداحافظی میکردیم. خوب نشد ولا. بیکار که بانم آهنگ های محسن نامجو را میمانم. از این روزها یک فلم است به نام Mind your language تماشا میکنم. بسیار فلمک جالب و کمیدی است. گپهایشه میفامم.

در حسرت دیدار تو آنقدر خمارم

آنقدر که شب تا به سحر گاه شمارم

آهنگ تغییر کد به آهنگ گروپ همای و مستان. نمیفامم که اورنگ حالی چی میکنه؟ ده لپتاپ خود مصروف باشه یا ده موبایل خود؟؟ از این شب ها فکر کنم کتاب نمیخانه. تا 2روز دیگر روز معلم است و همکلاسی هایم اماده گی گرفته اند و از همه گی پیسه جمع کردند. سال گذشته در امتحان فرانسوی دیلف کامیاب شدم و حالی دیپلوم را گرفتم. همصنفی هایم دیپلوم ره گرفته بودند و نمیدادند. میگفتند: تا که برای ما پیسه خرج نکنی نمیتم دیپلوم ته. دیپلوم در پیش شیرشاه بود. استاد شیرشاه ره خواست که سوال را حل کنه. او که رفت من هم رفتم بکس شه واز کردم و دیپلوم را گرفتم و بازهم مجبور شدم سرشان مصرف کنم. باز 100 افغانی مصرف کردم. همینقدر بس شان است باز کته خرج میشن. نمیفامم روز معلم چی کنم؟؟؟ ده خردسالی به معلم ها تحفه میبردم اما از ای وقت ها هیچ چیز نمیبرم یک میگم تبریک باشه. او هم میگه تشکر. ای که از تهِ دل میگه یا نی ایشه دیگه نمیفامم. بهترین رفیقم ندیم هم نمیره دل من هم نیست برم.............

خاطراتم را دادم به اورنگ که اصلاح شان کند اما نمفامم کجایشه اصلاح کده؟؟  امروز روز جهانی معلم بود. دلم نبود که مدرسه برم بخاطریکه ندیم نمیرفت. اما شوقی رفتم. با انصار و ذبیح رفتیم میدان فوتبال. یک کامره آورده بود مچم «کَنون» بود چی بود همرایش عکس میگرفتند. تقریباً بیشتر از نیم ساعت را در عکس گرفتن گذشتاندند. باز رفتیم داخل صنف. همکلاسی های دیگر میزها را با قاب ها یکبار مصرف، جوس ها  و کیک های یکبار مصرف مزیین کردند. بعداً مجتبی و اول نمره ما آهنگ خواندند. همه خوشحالی داشتند و چک چک داشتند بدون من. من همرای ندیم ده موبایل مصروف بودم. بعدن رقص کردن شروع شد. کم کم رقص میکردند. یک بچه آمد و گفت قاری ذبیح آوازخان تان را کار داره. قاری ذبیح رئیس انضباط مدرسه است. مجتبی رفت در اتاق قاری ذبیح اما این که چی شد هیچ کس نفامید. خودش گفت که همرایم عکس گرفت و بس. همرای نگران صنف یک مبارکی کردم و عکس گرفتم. همه همکلاسی هایم هم همین کار را کردند. مبارکی گفتند و عکس گرفتند. بعداً تصمیم گرفتند که حوض سونا بروند. من همرایشان خدا حافظی کردم و خانه آمدم و آنها رفتند حوض.

موتر هنوز به پل مکروریان کهنه نرسیده بود، نی به مکتب خانه نور هم نرسیده بود که راه بندی شد. از موتر پایین شدم و دویدم، دویدم، تا که توان داشتم دویدم که یک کمی زود برسم. در یک دوش از پل مکروریان کهنه، نی از مکتب خانه نور تا به چارراهی عبدالحق دویدم. مانده شده بودم، بسیار مانده شده بودم. دیگه طرف سرک تیر شدم. یک کمی پای پیاده رفتم و به خانه نزدیک شدم. پیش بولانی فروش رفتم 2بولانی خوردم و آب نوشیدم. دو، سه سال است که همرای بولانی فروش بیخی رفیق شدم. هر روز از مکتب که رخصت میایم حتمن ازش بولانی میخرم، باز خانه که میرم برم میگن باز بولانی خوردی؟؟؟ باز میگم چطو کنم دیگه؟ مزه میته!

دلها مان خونین است

غمها مان سنگین است

ما سر تا پا زخمیم

ما سر تا پا دردیم

ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم

ده کورس هم چندان گپ نبود. یک رفیق ما سر یک دختر گپ زد، دختر هم جواب شه داد. خانه که آمدم دیدم اورنگ هم است، هوشنگ است. همه گی هستند، بدون فرامرز که رفته کورس و پدرم که رفته هرات. فلم صمد آغا را میدیدند. رفتم در یک قاپک فندق گرفتم و در یک گیلاس چای برای خود ریختم و من هم همین سریال را میدیدم. مادرم مرا گفت بیا که بریم سودا بیاریم. رفتیم پشت سودا. در دست چپم سه درجن کیله، هفت دانه شیر خُرد، یک شیر کلان و نمیفامم چقه سیب بود. نان را مادرم گرفت از دستم و در دست راستم تنها موبایل نوکیا101 یا 110 است که یک درجن کیله هم نسبت بع آن وزن زیاد دارد و همرای ندیم چت میکنم. خانه که رسیدم و سودا را پایین ماندم دستهایم سرخ شده بودند بیخی آبله کرده بودند اما بعد از چند ثانیه پس جور شدند. 

خاطرات

یار مرا

غار مرا

عشق جگرخوار مرا

یار تویی

غار تویی

خواجه نگهدار مرا

قند تویی

زهر تویی

بیش میازار

بیش میازار

بیش میازار، مرا

یار مرا

غار مرا

جدیدترین آهنگی که از انترنت دانلودم کردم، از محسن نامجو است. بسیار آهنگ دلنشنین است و اگر کدام تا عاشق  باشه قلبشه میسوزاند. من که عاشق هم نیستم قلبمه میسوزانه. تکراری میشنوم اما هیچ برایم خسته‌کن نمیشود. بسیار دیگه کیف میکند. ده خانه 4اتاقه تنها هستم. خودم هستم، تلویزیون است که آهنگ پخش کرده میره و اتاق گدام مانند که در پهلویم است و داخلش نرفتیم. اورنگ رفت وزارت خارجه که گذرنامه خود را تمدید کنه، مادرم، زن برادرم، برادر خردم و برادرزاده‌ام رفتند خانه یکی از عمه ها. روز چهارم عید است و عید زنها شروع شده. بعد از این شاید هر روز بولانی، چپس و برگر بخوریم تا یک هفته واری.

امروز از خواب که خیستم ساعت 10 کم یا 15کم هفت بود. رفتم تشناب که دست و رویم را بشویم . چشمایم ره که دیدم سرخ شده بودند بخاطریکه دیشب تا دوازده و نیم شب بیدار بودم و طرف روشنی لپتاپ میدیدم. دست و رویم ره که شستم دیدم که سرخی ها چشمم گم شده اند. هیچ حوصله مکتب رفتن هم نبود. رفتم به اول نمره صنف زنگ زدم جواب نداد به رفیق دیگرم زنگ زدم او هم جواب نداد با خود گفتم حتمن مکتب نرفتن و خواب هستن. باز من هم نرفتم.

بعد از وقت ها با تمام اعضای فامیل یکجای در سر یک دسترخوان نشستیم. یا من و فرامز نمیبودیم یا آغایم که هرات بود. وی وی وی یادم رفت امروز سر دسترخوان خو سرهنگ و نرگس نبودند، آنها دانشگاه رفته بودند بازهم نشد که یکجای باشیم. شاید یکجای بودیم یاد من رفته.

چاشت سه دانه برگر و 3 دانه جوس کیله آوردم و خوردیم. طرف کورس رفتم دیدم هیچ کس نامده. طرف خانه مییرفتم که دیدم رفیقهایم مسیح و رامز طرف من میاین. دیدم که دست رامز شدیداً افگار شده. شفاخانه شینوزاده بردیمش. گوشتش جدا شده بود. دست هایشه به جای فانتا کوک زدن. مجبور شدم یک چند رپه سرش مصرف کنم خوب دیگه رفیق است یگان وقت کار میشه اما پیسه خو از من نبود او چطور میشه؟؟؟

خانه رفتم دیدم هنوز مادرم شان نیامدن باز لپتاپ ره گرفتم آهنگ شنیدم و فیسبوک کار کردم. یک کنسرت محسن نامجو ره دانلود کده بودم امروز شنیدمش بسیار مزه دار آهنگ ها میخاند. بسیار کیف کد.

آن شب که باران آمد

یارم لبِ بام آمد

رفتم لبش ببوسم

نازک بود و خون آمد

خونش چکید تو باغچه

یک شاخ گل برامد

رفتم گلش بچینم

پرپر شد و هوا رفتبتم

یکی و خلص بسیار کیف کد. ها راستی بیخی یادم رفت، بلاخره 10هزار کلمه پوره شد. بلللللللللللیییییییییییییییی! خوشم داد. هیچ باورم نمیشه ایقه چیزهای اضافی و درد دل(به دروغ) نوشته کده باشم. ولا آفرینم!

امروز تغایی آمده و گفته میرفت چرا در خاطراتت در باره من نوشته کدی؟  من کدام چیز ریشخندی برایت معلوم میشم؟ برش گفتم خو فقط که دروغ میگم راست میگم. اورنگ گفته که هر چیز که دلت میشه نوشته کو. میگه نوشته کو خو من را در خاطراتت شامل نکو. من که میگم تغایی ما مشکل و تکلیف داره باز هیچ باور نمیکنه. اگه ده باره تو نوشته نکنم، اگه ده باره او نوشته نکنم، اگه ده باره خود نوشته نکنم ده باره کی نوشته کنم؟؟؟ ای خاطرات همی است که نوشته کنی در باره هر کس که دلت میشه و هر چیز که دلت میشه.

خوابم گرفته اما هنوز وقت است. چی کنم؟ خواب کنم؟ یا نوشتن ره ادامه بتم؟ نمیفامم ولا...!!!

دیشب همرای گوشکی ها خوابم برده بود اما گوشکی ها در گوشم نبود در گردنم بود ولی میشد که صدای آهنگ را شنید. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم گوشکی ها در گردنم است ولی آهنگ قطع شده بود و لپتاپ را کسی خاموش کرده بود......

خاطرات

عید هم خلاص شد. با آن همه مهمان آمدن ها و خیرات طلب ها خلاص شد. با عید دار و ندار من هم خلاص شد. خراب خراب شدم. البته 3000افغانی در پیش مادرم ذخیره است و اگر در باره آنها صحبت نکنم آنرا هم مصرف میکنن. اگه پیسه هایی را که به مادرم دادم حساب کنم شاید به 50هزار افغانی هم برسد شاید هم کمتر.

زنده‌گی هم خسته‌کن شده بَرِم. تمام کارها تکراری شده. 7صبح تا 12 چاشت مدرسه، باز اگر در بیرون بولانی نخوردم در خانه یگان نان میخورم. باز 2 تا 3 کورس ریاضیات عالی و 3 تا 4 کورس انگلیسی. از کورس که رخصت میشم مستقیم به طرف خانه میرم اگر کدام دوستم هم صدا کند باز از همان دور جوابشه میتم. خانه که رفتم یا میرم هارمونیه میزنم دل خوده شاد میکنم یا که میرم ده تلویزیون آهنگ میمانم و باز هم دل خوده شاد میکنم. باز میرم یگان کارخانگی نوشته میکنم تا وقت نان. اگه نان صحیح پخته کرده بودند میخرم اگه نکده بودند باز میرم یگان تخم پخته میکنم. نان که خلاص شد میفامم اورنگ میگه بیا که شطرنج بازی کنم. باز 2 یا 3 میدان شطرنج میزنیم و زیادتر اوقات میبرم. شطرنج که خلاص شد باز کارخانگی نوشته میکنم. باز یگان چکر طرف هارمونیه هم میرم و آهنگ میزنم. و ها که یادم نره تنها ای کارها نیست تمام روز با دوستم در گوشی پیامَکانی میکنیم اما او زیاد همرای نفری های خود مصروف است تا همرای من. باز اورنگ میره بیرون قدم زدن من هم میایم تلویزیون دیدن. تا که اورنگ میایه ساعت 10 یا از 10 تیر میباشه. باز جای خواب خوده میاندازم. بالشت پوش منچستریونایتد، روجایی هم منچستریونایتد قلب من هم منچستری. کل زنده گی من منچستر است. اگه حوصله کتاب خواندن بود میخوانم اگه نبود کلمه میخانم باز یک صلوات میفرستم باز یک شُف میکنم کل خانه ره باز به خواب میرم.............

فردا که میشه 7صبح تا 12 چاشت مدرسه اگه بولانی خوردم خوب اگه نخوردم باز ده خانه یگان چیز میخورم باز دیگه شه خودتان میفامین دیگه......................

یک دایی دارم بسیار عجیب آدم است. هیچ سُر و لَیِش معلوم نیست. سر به خود گپ میزنه، یک چیز ره ندیده و خوب درک نکده وقت فلسفه ره شروع میکنه که جان خارزا(خواهرزاده) ...............

در پهلویت میشینه یکدفعه شروع میکنه اووووفَییییییی. من ضایع میشم ده ای وطن، بگیرین بکشینم همرای چاقو. عجب استعداد هم داره. یک پیر و رهبر دارد او هم مثل خود دایی ما جالب آدم است. هر وقت که گپ زدن ای دوتا رت میبینم خندیم میگیرد. یک رقم حرکات دست دارند، یک رقم گپ میزنن، یک رقم فکر و اندیشه دارن. دایی ره بیخی گپ داده همرای گپایش. باز دایی  که خانه میایه به ما شروع میکنه فلسفه ره. از دایی اگه یک سوالی کنی که جواب کوتاه باشد در حد بلی و نخیر، یک رقم فلسفه میته برت که دلت از سوال کدن سیاه میشه. وقتی که کدام گپشه غلط بکشی با میگه: بد کردیم، توبه، اینه دیگه نمیکنم، همی من چُپ. برو امو چاقو ره بیار مره بکش. خلص حس انتقادپذیریش بسیار ضعیف است.

 میخواهم کلماتم را تا 10هزار برسانم.

شاید 10هزار کلمه به صادق هدایت، نیکلای گوگول، فیودور داستایوفسکی، الکساندر پوشکین، وکتورهوگو، تورگنیف چیزی نبوده و شاید هم در اوایل برای آنها هم مهم بوده. یک ریش دارم پوپک جواری واری. باز آغایم میگه بچیم بیخی پوشکین واری شده. الکساندر پوشکین واری. بزرگترین نویسنده روسیه واری. تو هم بخیر یک روز امو واری میشی.

خدا میفهمد که کی واری میشم. مخصد یک آدم صحیح باشم.

امو قسمی که قبلن گفتم که یک دختر زیاد دَر گرفته بود پشتم، باز من هم خاستم که خوب دَرِش بتم. هر گپ عشقی که میگفت من دوبرابر گپ عشقی میگفتم. بیخی دیوانه شده بود. گفت هیچ خوده کنترول کده نمیتانم میخایم کالایم را چیره کنم. گفتمش خوده کنترول کو من میایم پیشت. یک کمی تحمل داشته باش. هههههه باش که خوب دَر بگیره تا بفامن که ایقه ده باره بچه ها فکر نکنه که باز طهارتش میده میشه. خوب چی بگویمش دیگه. یک چند وقت که از من سَیر شد میره یگان بچه دیگه ره پیدا میکنه باز امیتو ادامه میداشته باشه. دل ای دختر هیچ از بچه سیر نمیشه. گپ دیگه ای که او دختر ده دبی است. حالی چطو میشه؟؟؟؟ ههههههه

سفره عیدی برداشته شد و آمدم دوباره به اتاق سالون که یک اتاق دیگر هم در پهلویش است. ساعت 12:30نیمن شب است و برادرم در گوشه دیگر خانه خوابیده. تلویزیون را روشن ماندم که درست دیده بتوانم و نوشته کنم. پدر و مادرم در اتاق دیگر خواب هستند و خواهرم هم در اتاق دیگر. این 10هزار کلمه هم هیچ خلاص نمیشه. کمتر از 500کلمه دیگه مانده. من دیگه چقدر در باریش فکر میکنم اگه فکر نکنم شاید زود خلاص شوه. کم کم خوابم گرفته و گوشکی ها در گوشم است. میگم همرای گوشکی خواب کنم باز میگم شاید به گوش ضرر داشته باشه و نمیشه خواب کرد و یا اگه همرای گوشکی خواب کنم باز خداصایب نگوییه ما به تو گوش دادیم که آذان ره بشنوی و بروی نماز بخانی و عبادت کنی اما تو میگیری به ما آهنگ میشنوی و دلته شاد میکنی. گرچه خدا به عبادت ما و خود ما ضرورت نداره ما به او ضرورت داریم. باز خدا بگیره یگان کار کنه همرای گوشهای ما. از امی خاطر از طرف شب آهنگ نمیشنوم. خدا که دلش شوه ده هر وقت میتانه بکنه.

خاطرات

سوخته لاله زار من، رفته گل از کنار من

                                                بی تو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من

.............................

کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد

                                                مشت خاکم را مگر بر درگهت باد آورد

باز بخاطر که ساعتم تیر شود اول آهنگ غمگین در نگاهت قصه‌ی بود که آوازخوانش را نمیفهم فقط از حنجره اورنگ شنیده ام مینوازم بعدا کم کم مست میشود و آهنگ تغییر میکند به چون درخت فروردین از احمد ظاهر باز همینطور تغییر کرده میره تا این که کسی از خانه مره پشت سودا روان میکنه یا خودم بس میکنم. خو خو باز اینقدر گناه های کرده ره کجا ببریم؟ سر کی بیاندازیمش؟ آهنگ شنیدن خودش گناه باز آهنگ خواندن خو بیخی گناه است. اینقدر گناه کردم یک کمی دیگه هم در سرش اضافه شوه. خدا ما ره هدایت کنه. هیچ آدم نشدم باز میخواهم که در جنت هم برم. ما ره چی به جنت؟ اگه خدا خودش ما ره نبره من خو وله گه که رفته بتانم همرای ای کارهایم. بریم ده آتش دوزخ بسوزیم و خوده گرم کنیم.

امشب نمک سینه‌ی بریان کی بودی؟؟؟؟؟

ای ماه! تو خورشید درخشان کی بودی؟؟؟؟

یک چند وقت شده حس بی تفاوتی برایم پیدا شده فقط در مقابل فامیل یک کمی حس مسولیت پذیری دارم و بس. مثلن ده امتحان ناکام ماندم چندان مهم برایم نبود. اگه در امتحان کانکور هم ناکام بانم چندان مهم نیست برایم. حتی گپ های که برایم زده میشه مهم نیست برایم. من خیلی کم وقت میشه که گریه کنم.  آخرین بار که گریان کردم بعد از درگیری با سرهنگ بود که آن هم از خاطر کدام درد نبود فقط همینطور بغض در گلویم بود. و باری دیگر که گریه کرده بودم وقتی بود که در پیش روی کورس فرامرز شان انتحاری شده بود. بسیار ترسیده بود. من هم ترسیده بودم. همه در خانه ترسیده بودند. وقتیکه دیدمش یک ماچش کردم رفت خانه. من یک کمی عقبتر بودم. خانه که رسیدم دیدم فرامرز گریه دارد مرا هم گریه گرفت. سرم در بازویش بود و میگریستیم.

یک رفیق گفت آدم باید یک هدف داشته باشد تا زنده گی کرده بتواند در این کشور. کدام هدف؟ کدام کشور؟؟؟؟؟

از خانه که میبرایی نمیفامی زنده پس میایی یا نی. صحیح است که هر کس یک هدف داره اما به نظر من در این وطن نمیشه. همانقدر نفر که در انتحاری ها کشته شدند آنها هم شاید هدف و آرزو داشتند. اما چی شد بلاخره؟ تمام اش را با خود به قبر برد تا کسی به آنها دست نزند و خواب و خیالاتش را خراب نکند.

عمریست که در زیر نقاب است دلی ما...............

دو روی بودن هم خیلی کار خوب نیست. من و یک رفیقم یک فیسبوک داشتیم مشترک استفاده میکردیم. به نام خارجی جور میکردیم. همرای یک دختر که گپ میزدیم خود ره به یک چهره نشان میدادیم، همرای دیگیش که گپ میزدیم به دیگه چهره. دخترها هم بسیار به ساده گی گپ میخوردن. باز وقتی که کدام افغان گیر ما می‌آمد و عکس ما ره میخواست، چون زیاد مقبول نبودم باز از رفیقم را روان میکردم. باز او هم اگه خوشش میآمد یگان گپک میگفت و اگه دلش میشد عکس خوده روان میکرد. به یک دو دانه دختر عکس خودم روان کردم مجبور شدم اگه نی روان نمیکردم. انها هم که عکس مره دیدن گفتن «یو آر بیوتیفول» و گم شدن. یا پیام نمیدادن یا هم بلاک میکدن. هههههه

خوب شد که بیاب نشدیم.

هر کس و ناکس نداند قدر این دردانه را........

من تمام چیز را رک و راست میگم. چون حالی دیگه فایده نداره که در مغزم باشن. امو خوب است که در یک جای باشه و یگان تا هم بفامن که چی رنگ یک زنده‌گی و وضعیت داشتم. اگر 18دقیقه ره هیچ بگیریم ساعت 1شب است و من با همان لپتاپ همان آهنگها و همان اتاق گدام مانند، دهنم باز مانده و نوشته کده میرم. هر چیزی که در فکرم میایه نوشته میکنم.

خاطرات

بلاخره بازهم من، لپ‌تاپ و آهنگ ها باهم یکجا شدیم در یک اتاق که کمپل و میوه خشک در داخل اتاق است. فقط که در کدام گدام باشم. آهنگ های غمگین و کلاسیک خیلی کیف میکند نسبت به این آهنگ های ایلایی نو برامده‌گی.

بعد از خدا یگانه خدای دلم تویی..........

اول رفتم در اتاق دیگر همراه با خواهرم در یک اتاق بودم. کمی کار کردم دیدم که شارژ لپتاپ هم خلاص میشه باز آمدم ده اتاق گدام مانندم. روز دوم عید هم مانند روز اول عید گذشت و همان مهمان ها برای عید مبارکی و چای خوردن و همان خیرات طلب ها برای طلب گوشت قربانی که نداریم. یک گوشی آغایم را گرفتیم فقط بازی میکنم و با یگان دوستک ها که یگان تا خدایی دختر هم میباشه صحبت یا همان چت میکنم. سرهنگ مرا مجبور ساخت تا بازی مورد علاقه ام را حذف کنم. حذفش کردم به بسیار سختی. اما طاقت کرده نتوانستم و دوباره نصبش کردم بدون اینکه خبر شود.

امشب بعد از وقت ها یک غذای صحیح نوش جان کردم. هر شب بامیه، کدوچه، بادنجان سیاه..... کُشتین ما همرای ای غذاهای تان.

باز وقتیکه پسمانده هم میداشت غذای دیگه پخته نمیکردند میگفتند همین را بخورید حیف میشود گناه دارد. امشب یک برنج مزه‌دار همراه گوشت نمیفامم از کدام حیوان بود خوردیم. مزه کرد ولا. هر روز از طرف روز و شب با اورنگ 2 یا 3 میدان حتی بعضی اوقات 5میدان شطرنج میزنم. در اوایل مرا بسیار میبرد یا وزیرم را میکشت اما حالی دیگه فایده نداره. سُرِشَه فامیدیم. خوب من هم یگان حرکت را که اشتباه میرم دوباره از سر میگیرم و او هم قبول میکند. مثلن اگه 5میدان بزنیم 3تخته من میبرم 2 تخته او. یگان دفعه مساوی هم میشه.  خوب دیگه اینطور گپها. هر روز، روزی 10 یا 15 دفعه هارمونیه خو میزنم. گرچه درست یاد ندارم اما میتوانم آهنگ را بنوازم. آهنگ های که زیاد به دلم میشینه که بزنم آهنگ سوخته لاله زار من از استاد سراهنگ و آهنگ کس نشد پیدا از فرهاد دریا است. 

خاطرات

کم کم آوازه‌های برگذاری عروسی اورنگ برادر دومم در خانه پخش شده. اول باید دختر برایش پیدا کنن و باز عروسی. ها راستی! اول شیرینی خوری و بعداً عروسی. چیزی که در این دو محفل دوست ندارم رقص است. نه رقص را دوست دارم و نه رقص کردن را یاد دارم. در عروسی هوشنگ از من خواستند که رقص کنم اما نکردم و رفتم در یک گوشه خود را به مریضی انداختم تا کسی برای رقص مرا نخیزاند. حالا میترسم که در شیرینی خوری و عروسی از من بخواهند بیایم رقص کنم. رقص را یاد ندارم، بزنم همانجا آبروی خود و شاید از یگان تای دیگه را ببرم. رقص چی است؟ یک کار ریشخندی. کونَک زدن و کَمَرَک زدن در پیش دیگران و آنها چک چک میزنن. نمیفامم بخاطر تشویق است یا بخاطر کونَک و کمر زدن ما؟ یکی و خلص من و رقص هیچ‌گاه جور نمی‌آییم. استاد تعلیم دینی در باره رقص میگفته یک کار مزخرف است. بیخی مزخرف.

یک چیز دیگر که چندان دوست ندارم همین نفری بازی و دوست‌دختر داشتن است. ده بلاک همین رفیق هایم را که میبینم بالایشان خنده ام میگیرد. یک تایش میره پشت یک دختر میگه ععع ای از مَست. باز کاشکی همان دختر هم طرفش ببیند. اگر چشم دختر هم به طور تصادفی به روی بچه بافتاد بچه آنقدر خوش میشه ، فقط که جام جهانی را برده باشد. شما دیگه چقدر پشت دختر می‌مُرین. تا جوانی صبر کو، همرای دختر که عروسی کدی باز هر غلطی که خواستی بکن.  اگه کدام دختر هم گپ بخورد باز بچه او ره گِرل‌فرِند یا همان gf  و دختر او را بای‌فرِند یا bf  میگه. به گفته یک رفیقم: « gf  یعنی گندنه فروش و bf  یعنی بولانی فروش» هههههه. خریدی ما همرای امی گپت رفیق.

ساعت تقریباً 12:20 نیمه شب است، اما خوابم نمیبرد. نمیفهمم چرا؟ شاید بخاطریکه گپ های زیادی برای گفتن است. اما گپ ها را که میشه دیگه روز هم گفت. حتمن همین حالا وقتش است. چیزی دیگری که در ذهنم است، همین دخترهای غربی است. خودشان بسیار مقبول باز میبینی یک پَخپَلُو نفریش است. از زیادتری را که دیدم همین طور بود. ساعت بچا هم خوب تیر است. حالا فکر نکنید که حسودی میکنم. من را چی به حسودی کردن. فقط خواستم بگویم که حداقل یک آدم صحیح را خو بگیر که یک نفر اگه دیدتان بگویه چی یک زوج مقبول.

 شاید آنها هم دَر گرفته‌گی هستند.........

من رفتم که بخوابم و ببینم تا فردا چی اتفاق های دیگری به وقوع میپیوندد و چی چیزهایی دیگر به یادم می آید.........

ام‌روز روز اول عید قربان است. ام‌سال اولین سالی است که در هر دو نماز عیدین نرفته ام. در عید رمضان مادرم اجازه نداد که بروم چون روز قبلش از نزدیک مسجد بمب جاگذاری شده بدست آمد و مادرم فکر میکرد که مبادا که کدام انتحاری شود و ما کشته یا زخمی شویم. در هنگام نماز عید قربان چون حمام میکردم نشد که بروم. خیلی کار بود و خیلی سرم شلوغ بود. نزدیک که بمیرم از دست اینقدر کار. از این خانه به آن خانه، از آن خانه به این خانه.  بلاخره پدر، دایی و هوشنگ  از مسجد آمدند. با هرکدام شان عید مبارکی کردم و از آغایم عیدی خواستم و او هم 1000افغانی داد، 1000افغانی هم روز قبل داده بود. ولی هوشنگ تیر خود را آورد. دایی را که بُکُشی هم از جیبش پیسه نمیته. برعکس از من پیسه میخواهد.

من و رفقایم یک دیگر را دَر گرفته گی دخترها میگیم. خبر نی که دخترها از ما کده دَر گرفته‌گی هستند. در یک بازی یک دختر پیام داد که بسیار قندول هستی. البته دختر خارجی بود. گفتم باش که امی دختر خفه نشه گفتم: تَنک یُو، یُو آر بِیُوتِیفول آلسو. همین طور گپ میزدیم که یک بار شروع کرد: ای کاش بتوانم آن لبانت را برای 10دقیقه بگیرم و لبان ما همان طور قفل بماند. ثانیه هم نه بلکه دقیقه. این چهره ات مرا میکشد. چهره‌ات را که میبینم به یاد دوست پسر سابقم میافتم. خواستم که موضوع را تغییر بتم اما باز شروع کرد: من دوستت دارم. بیا پیشم تا که با هم برای چند ساعتی هم‌بستر شویم تا روزگار ما خوب شود. و در آخر هر جمله اش کمله babe را استعمال میکرد. درست معنی اش را نمیفهمم اما شاید برای نفری استفاده میشود. اینه بخیر. تنها امی کم بود. من اگر آنقدر پیسه میداشتم که خارج برم تا حالی ده ای وطن چی بد میکردم؟ خلاصه دیوانه ما کرده بود. اما مقبول دخترک بود. عادت ندارم که دل کسی را بشکنم، از همین خاطر برایش گفتم من هم ترا دوست دارم. حالا باید بروم، باز خواهیم دید. همین بود که  به یک رنگی خود را از غمش خلاص کردم. اینطور یگان دخترها هم پیدا میشده ما خبر نی.

خوب چی بگویم برایتان دیگه. باز یک دختر افغانی ما ره خوش نمیکنه. هر دختر که میگه مقبول هستی و دوستت دارم خارجی است. مچم  حالی چطور میشه ؟ (:

زنده گی هم برایم خسته کن شده. دلم از همن چیز زده. ، به خصوص از درس. درس ما در بخش نکاح رسیده. استاد تعلیمات اسلامی میگوید باید ازدواج کنید که سنت است. دلم از ازدواج کردن هم زده گرچه از ازدواج کردن خیلی دور هستم. با خود که فکر میکنم میگویم: از من که چیزی جور نمیشه گرچه خانواده خیلی بالایم اعتماد دارند. اگه ازدواج کنم زنده‌گی همان دختر هم خراب خواهد شد. به طور مثال اگر ازدواج کردم(خدای ناخواسته) حالا کی از طفل مراقبت میکند؟ گرچه اوضاع شاید تغییر کند، تا آن وقت یک کمی احساس مسولیت‌پذیری پیدا خواهد شد اما بازهم نمیشه.  می‌خواهم یک جایی بروم که هیچ چیزی نباشد. تنها خودم باشم. اگر مُردم هم کسی خبر نشود.

ساعت 15کم دوازده شب است. به نیمه شب نزدیک میشویم. در یک لپ‌تاپ که سویچ های کیبوردش خیلی کوچک است خاطرات مینویسم. این لپتاپ هم از طرف پدرم تحفه داده شده. با این لپ‌تاپ نوشتن خیلی سخت است ولی عادت خواهم کرد. در این خانه های مکروریان گوشی ها هم هیچ آنتن نمیته. مجبور در بالکن بالا شوی تا موبایل آنتن بته. خدایی امشب یک کمی انترنت کار میته. یک دقیقه واری با دوستانم صحبت میکنم و دوباره به سوی لپ‌تاپ میآیم. در لپ‌تاپ هم آهنگ های استاد سرآهنگ و نمیفامم اسماعیل نذری است عبدالله نذری پخش شده میرود و خوشم میآید. گرچه استاد تعلیمات دینی میگوید آهنگ شنیدن گناه دارد حرام است اما بازهم میشنوم. وقتی که قاری صنف ما آهنگ های راحیل یوسفزی و دیگر آهنگ های مست را میشنود، من که یک بنده ساده خدا هستم نشنوم؟

 برادرزاده ام فرهنمند در آغوشم است و برای اینکه گریه نکند بیرون آوردمش. یک خیرات طلب میاید و میگوید یک چند رپه خو بته. جیب چپم را دست میزنم، میبینم چیزی نیست. جیب راستم را دست میزنم میبینم پیسه هست اما به خیرات‌طلب میگویم چیزی ندارم که بتم. او از پشت پشتم میایه و میگه بتی پیسه بتی پیسه. من هم میگم که برو ایلای ما بتی ندارم. میدوم تا فرار کنم او هم از پشتم می‌دود. فرهمند هنوز در دستم است. میروم به خانه و فرهمند را به خانه تسلیم میکنم.
از خانه بیرون میشم چند قدم میروم که دوباره آن خیرات طلب پیدا میشه. شروع میکنه به دشنام دادن. من هم یک مشت آهسته به سرش میزنم میگم برو . به یک‌باره گی در روبه رویم می ایستد و یک چاقو را بیرون میکند از جیبش و به طرف من میگیرد. میگویم اگر غیرت داری بیا بدون چاقو بجنگ. نمیدانم چی میکنه چاقویش بزرگتر میشود. حیران ماندم. بازهم یک سویچ را فشار میدهد چاقویش تبدیل به شمشیری شبیه به خنجر میشود. خیلی ترسیده ام. فرار میکنم. تا سرعت اخیر میدوم ولی او بدنبالم است. در درِ خانه تک تک میزنم کسی باز نمیکند شاید که نمیشنوند.
به یکباره‌گی همه‌جا سیاه می‌شود. اتاق تاریک است و خیلی می‌لرزم. نمیدانم این لرزش از خاطر خوابِ است که دیدم یا سردی هوا چون کمپل هم در رویم نیست. هنوز هم میلرزم. هیچ آرام نمیگیرم. میبینم که به طرف چپ افتیده ام. با خود فکر میکنم.  به یاد میاورم که دوستانم گفته بودند اگر به طرف چپ خواب کنی کابوس میبینی. کلمه خود را میخوانم. دو سه بار میخوانم تا اینکه لرزشم گم میشود. به طرف راست دور میخورم. باز هم کلمه را میخوانم و میخواهم به خواب بروم اما تشنابم گرفته. نمیخواهم تشناب بروم. کلمه میخوانم و به خواب میروم.

خاطرات

امسال مردم زیاد برف می‌خواستند. می‌گفتند «کاشکی برف بباره». «خدا کنه برف بباره که هوا صاف شوه و مردم هم روی برف را ببینن.» اما همین کلمه بخیر را گفته نمی‌توانستند. مثلاً‌ می‌گفتن برف بخیر بباره یا برف به خیر ما باشه. حالا که نگفته‌اند در ولایات مختلف برف‌کوچ ها هست که از کوه‌ها سرازیر می‌شود و مردم را غذای زمستانی خود می‌کنند.

زمستان هم منظره‌ی بسیار زیبا دارد. صبح که از کلکین به بیرون نگاه می‌کنی برف در روی سبزه‌ها و موتر ها جای گرفته و بچه ها مشغول تمرین فوتبال شانٰ، آسمان خاکی و آفتاب در پشت ابر و مه خانه کرده. اما وقتی‌که به بالای بام بلاک بروی عجب منظره را شاهد خواهی بود.  چهار دو بغل بلند منزل و در دوردست‌ها کوه های پشت در پشت و پوشیده از برف. هم‌چنان چند کاغذ پران را خواهی دید که در باهم در حال جنگ است.
 این مردم سگ‌ها را در  جنگ می‌اندازند، کبک‌ها را در جنگ می‌اندازندٰ حتی این گدی‌پران‌ها هم در امان نیستند و باید با یک‌دیگر بجنگند. و یگان ملاها را که ببینی می‌گویند این حرف را با آن حرف جنگ بیانداز. این کلمن جنگ از زبان مردم گم‌شدنی نیست.

 ام‌شب در خانه فقط من و خانم‌برادر و مادر خانم‌برادرم هستیم. همه‌گی رفتند به عروسی یکی از  خویشاوندها. فردا امتحان نهایی انگلیسی دارم و من مصروف در کمپیوتر و فیسبوک. درس خواندم یاد گرفتم. وقتی که خواب کنم و از خواب برخیزم مغزم نه چیزی را به نام گرامر و نه چیزی را به نام درس به یاد خواهد داشت و آن وقت است که خوب کیف میکند امتحان دادن. برق را مفت گیر کردم بسیار مصرف می‌کنم. هر چه کوشش می‌کنم که درس بخوانم اما بازهم نمی‌توانم. من در یک اتاق تنها هم‌راه با یک گیلاس و یک نوشابه غیرالکولی. لباس‌ها در هر طرف انداخته‌گی و اتاق نامنظم. این طور اتاق‌ها را زیاد دوست دارم نسبت به اتاق‌های منظم.

خاطرات

محل فوتبال ما سرک است که در حین بازی یک موتر می‌گذرد و بازی را خراب می‌کند. و یا هم در حین بازی چند دختر می‌گذرد و آهسته آهسته می‌گذرند و وقتی‌که به آنها می‌گویند زود بگذرید! آنها هم طرف ما فقط که قرض‌دارش باشیم می‌بیند و به ضد آهسته آهسته می‌گذرد. نمی‌فهمم چطور کنیم هم‌رای این قشر از آدم‌ها. در خُردی هم در سرک فوتبال کردیم کلان هم که شدیم در همین سرک. نمی‌فهمم چی‌وقت یک میدان صحیح خواهیم داشت؟

ام‌روز 30 بهمن است و تقریباً یک ماه و شاید هم 15 روز به شروع مکتب‌ها مانده است. پشت درس‌هایش دق نشده‌ام، اما پشت دوستانم و فوتبال در مکتب شدید دق شده ام. کورس فرانسوی هم تا شروع مکتب‌ها تعطیل شد.

عجب روزگاری را گیر مانده‌ام. در این زمانه خدا می‌داند آدم صحیح مانده یا نمانده. هر کس را ببینی به یک بهانه‌ی ناحق می‌خواهد جنگ کند. ام‌روز فوتبال می‌کردیم و توپ به پارکنگ موتر ها افتاد. در بین ما یک مرد کلان هم بود. یک نفر در داخل پارکنگ بود. او را گفتند که توپ را بیاندازدٰ او توپ را انداخت اما به یک جای دیگر رفت. یک بار دوست کلان ما او را چیزی گفت که من نشنیدم، اما وقتی کمی پیشتر رفتم شنیدم که مرد دیگر گفت که وقتی که در امنیت انداختمت باز می‌فهمی. بعد دشنام ها بود که از دهن‌ها خارج می‌شد و به گوش های ما ناخداگاه وارد می‌شد. از خانه‌ها زن‌ها تماشاگر ماجرا بودند و من در یک گوشه مشغول در فوتبال. عجب روزی بود.