خاطرات
3شب است که خاطراتم نوشته نمیکنم بخاطریکه آغایم میگه زود خواب کو که صبا مکتب داری و باید وخت بخیزی و نشد که خاطرات نوشته کنم. همچنان هیچ حوصله نبود که نوشته کنم. در این قدر روزها گپ از گپ تیر شده بود. طالبها کندوز را گرفتن. راه رفت و آمد را بند کردند. در تخار هم یک ولسوالی را گرفتن. در بدخشان هم گرفتن ولسوالی را. در غور است یا فراه در آنجا هم گرفتن. کل چیز را آنها گرفتن به ما چی ماند؟ من خو میرم از ای وطن. اما چی رنگی؟؟؟ نه پیسه دارم و نه اجازه خانواده. باز چی رنگی میخایم برم خارج؟ مخصد در اینجه نمیشه زندهگی کنم. از این روزها در مکتب خوابم میبرد. اگه در مکتب نشد باز در کورس خوابم میبرد. سرم به طرف سینه ام خمیده و خوابم میبرد. اما زود بیدار میشم. مثلا تقریبا 5 یا 10 ثانیه خوابم میبرد ولی کیف میکنه. خوب است که استاد گیرم نمیکنه. اگه گیر کنه چی میگه؟ تنها یک چند گپک میزنه و دوباره او پشت کار خود میره من پشت کار خود. حالی چطو کنم؟ نمیشه دیگه! خَوُم هیچ پوره نمیشه. در خانه هم هیچ خواب نمیشه. یا خوابم نمیبره یا اگه خواب کنم یکی میایه و میگه چی گپ است که خواب میکنی؟ درس تا بخان، به خصوص همان تغایی ما.
چند شب است که تنبلی میکنم و هیچ نوشته نمی کنم و زود خوابم میگیره و بسیار کم نوشته میکنم. چار یا پنج خط بس! اما امشب تصمیم گرفتم که زیاد نوشته کنم.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
*****
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
این اشعار حافظ را جدیداً حفظ کرده ام آنهم به خاطریکه محسن نامجو در یک آهنگ آنها را خوانده بود و من هم پیش خود میخوانم. هیچ چیز ده یادم نمیایه که برایتان بگویم. باش که خی شروع کنم.
ساعت 11:03 شب است. در اتاق سالون هستم. فرامرز در دست راستم خواب است، مادرم در بالای سرم و نرگس در پایین مادرم. گوشکی ها در گوشم و آهنگ میشنوم همچنان خاطرات مینویسم. اورنگ ده اتاق خردترک است و منتظر است تا من خلاص کنم و گوشکی ها را برایش تسلیم کنم. اگه شد لپتاپ ره برش میتم که خاطراتم را اصلاح کنه. امروز پدرم بعد از 12روز بودن در کابل رفت دوباره هرات. اما در وقت رفتنش من خواب بودم و ناجوانا کسی مره بیدار نکرد که یک خداحافظی میکردیم. خوب نشد ولا. بیکار که بانم آهنگ های محسن نامجو را میمانم. از این روزها یک فلم است به نام Mind your language تماشا میکنم. بسیار فلمک جالب و کمیدی است. گپهایشه میفامم.
در حسرت دیدار تو آنقدر خمارم
آنقدر که شب تا به سحر گاه شمارم
آهنگ تغییر کد به آهنگ گروپ همای و مستان. نمیفامم که اورنگ حالی چی میکنه؟ ده لپتاپ خود مصروف باشه یا ده موبایل خود؟؟ از این شب ها فکر کنم کتاب نمیخانه. تا 2روز دیگر روز معلم است و همکلاسی هایم اماده گی گرفته اند و از همه گی پیسه جمع کردند. سال گذشته در امتحان فرانسوی دیلف کامیاب شدم و حالی دیپلوم را گرفتم. همصنفی هایم دیپلوم ره گرفته بودند و نمیدادند. میگفتند: تا که برای ما پیسه خرج نکنی نمیتم دیپلوم ته. دیپلوم در پیش شیرشاه بود. استاد شیرشاه ره خواست که سوال را حل کنه. او که رفت من هم رفتم بکس شه واز کردم و دیپلوم را گرفتم و بازهم مجبور شدم سرشان مصرف کنم. باز 100 افغانی مصرف کردم. همینقدر بس شان است باز کته خرج میشن. نمیفامم روز معلم چی کنم؟؟؟ ده خردسالی به معلم ها تحفه میبردم اما از ای وقت ها هیچ چیز نمیبرم یک میگم تبریک باشه. او هم میگه تشکر. ای که از تهِ دل میگه یا نی ایشه دیگه نمیفامم. بهترین رفیقم ندیم هم نمیره دل من هم نیست برم.............
خاطراتم را دادم به اورنگ که اصلاح شان کند اما نمفامم کجایشه اصلاح کده؟؟ امروز روز جهانی معلم بود. دلم نبود که مدرسه برم بخاطریکه ندیم نمیرفت. اما شوقی رفتم. با انصار و ذبیح رفتیم میدان فوتبال. یک کامره آورده بود مچم «کَنون» بود چی بود همرایش عکس میگرفتند. تقریباً بیشتر از نیم ساعت را در عکس گرفتن گذشتاندند. باز رفتیم داخل صنف. همکلاسی های دیگر میزها را با قاب ها یکبار مصرف، جوس ها و کیک های یکبار مصرف مزیین کردند. بعداً مجتبی و اول نمره ما آهنگ خواندند. همه خوشحالی داشتند و چک چک داشتند بدون من. من همرای ندیم ده موبایل مصروف بودم. بعدن رقص کردن شروع شد. کم کم رقص میکردند. یک بچه آمد و گفت قاری ذبیح آوازخان تان را کار داره. قاری ذبیح رئیس انضباط مدرسه است. مجتبی رفت در اتاق قاری ذبیح اما این که چی شد هیچ کس نفامید. خودش گفت که همرایم عکس گرفت و بس. همرای نگران صنف یک مبارکی کردم و عکس گرفتم. همه همکلاسی هایم هم همین کار را کردند. مبارکی گفتند و عکس گرفتند. بعداً تصمیم گرفتند که حوض سونا بروند. من همرایشان خدا حافظی کردم و خانه آمدم و آنها رفتند حوض.
موتر هنوز به پل مکروریان کهنه نرسیده بود، نی به مکتب خانه نور هم نرسیده بود که راه بندی شد. از موتر پایین شدم و دویدم، دویدم، تا که توان داشتم دویدم که یک کمی زود برسم. در یک دوش از پل مکروریان کهنه، نی از مکتب خانه نور تا به چارراهی عبدالحق دویدم. مانده شده بودم، بسیار مانده شده بودم. دیگه طرف سرک تیر شدم. یک کمی پای پیاده رفتم و به خانه نزدیک شدم. پیش بولانی فروش رفتم 2بولانی خوردم و آب نوشیدم. دو، سه سال است که همرای بولانی فروش بیخی رفیق شدم. هر روز از مکتب که رخصت میایم حتمن ازش بولانی میخرم، باز خانه که میرم برم میگن باز بولانی خوردی؟؟؟ باز میگم چطو کنم دیگه؟ مزه میته!
دلها مان خونین است
غمها مان سنگین است
ما سر تا پا زخمیم
ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم
ده کورس هم چندان گپ نبود. یک رفیق ما سر یک دختر گپ زد، دختر هم جواب شه داد. خانه که آمدم دیدم اورنگ هم است، هوشنگ است. همه گی هستند، بدون فرامرز که رفته کورس و پدرم که رفته هرات. فلم صمد آغا را میدیدند. رفتم در یک قاپک فندق گرفتم و در یک گیلاس چای برای خود ریختم و من هم همین سریال را میدیدم. مادرم مرا گفت بیا که بریم سودا بیاریم. رفتیم پشت سودا. در دست چپم سه درجن کیله، هفت دانه شیر خُرد، یک شیر کلان و نمیفامم چقه سیب بود. نان را مادرم گرفت از دستم و در دست راستم تنها موبایل نوکیا101 یا 110 است که یک درجن کیله هم نسبت بع آن وزن زیاد دارد و همرای ندیم چت میکنم. خانه که رسیدم و سودا را پایین ماندم دستهایم سرخ شده بودند بیخی آبله کرده بودند اما بعد از چند ثانیه پس جور شدند.