هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

وریاباف گرچه بافنده هست...


مدت ها پیش، دوستان و فرهیخته‌گان هم‌دیارم از بی‌کفایتی، بی‌مسوولیتی و ناکارایی جناب ادیب، استان‌دار بدخشان، شکوه ها نمودند و گلایه ها کردند؛ ولی من می‌پنداشتم شاید مشکل سلیقه‌یی داشته باشند یا چشم طمع به کیسۀ این جناب دوخته و حالا که امیدهای شان سوخته این‌گونه می‌تازند
دو سه شب پیش‌تر، در یکی از برنامه های تلویزیون طلوع، گردانندۀ جوان و موفق این رسانه، ابومسلم شیرزاد گفت‌وگویی داشت با این ادیبِ بی‌ادبیات، از دیدنِ آن گفت‌وگو عرق شرم بر رخسارم جاری شد و پرسشی ذهنم را فشرد که چرا چنین آدمِ بی‌سواد و ناتوانی را آورده اند و بر کرسی استان‌داری بدخشان نشانیده اند؟
جناب ادیب که از سوی هوادارانش دکتر نامیده می‌شود و نام و تخلص بلند بالایی دارد، به قولِ خودش "بیست سال کار فرهنگی و رسانه‌یی کرده" در آن برنامه، بیش از حد تصور بنده عوامانه و به لحن کوچه‌بازاری حرف می‌زد و نمی‌توانست حرف هایش را دست‌کم یک ساختار منطقی داده و تسلسل کلمه ها را حفظ کند
یکی از پاسخ هایی که سبب شد من شاخ دربیارم این بود: "در بدخشان، بیست و پنج تا سی نشریۀ چاپی فعال است"
بر همگان آشکار است که ریاست اطلاعات و فرهنگ بدخشان، ناکارآمد ترین ریاست فرهنگ در این سرزمین است و تا هنوز نتوانسته کوچک‌ترین کار فرهنگی‌یی را انجام بدهد.
تا جایی که من خبر دارم دوسه نشریۀ غیر دولتی و آن‌هم با هزاران مشکل و بعد از وقفه های درازمدت در این شهر نشر می شوند و یک هفته نامه حکومتی است که هنوز هم به سبک و سیاق پنجاه سال پیش می‌نویسد و نتوانسته است پوست اندازی کند لااقل از نظر ساختار و شکل ظاهری، چه برسد به محتوا و روش نوشتاری آن.
من نمی‌دانم این بیست و هفت نشریۀ دیگر در کجای بدخشان چاپ می‌شوند که کسی را دست‌رسی به آنها نیست.
پرسیده شد که چرا شهردار محترم محافظان لباس‌شخصی دارد؟ عالی‌جناب فرمودند که "ایشان یک شخص نیک و معیوب می‌باشند".
جناب استان‌دار خیلی به راحتی چشم بر روی حقایق تلخ بدخشان بسته و می خواستند خاک در چشم خلق الله بزنند.
از بی عدالتی ها، زورگویی ها و معاملات نامشروع نذیر محمد، شهردارِ شهرسوزِ فیض آباد حرفی به میان نمی‌آوردند و کمترین اشاره‌یی را هم بر نمی تافتند.
از آفتاب روشن تر است که بر اثر بی کفایتی، نبود مدیریت سالم و قاطع و ناکارایی جناب ادیب که گویا دکتر است و استاد دانشگاه بوده و بیست سال کار فرهنگی کرده. بدخشان از یک استان امن و پر از آرامش تبدیل شده به یک مکان ناآرام و طالب زده .
زیربناهای اقتصادی ساخته نشدند، فرهنگ و دانش مدرن جا نیفتاد، دانشگاه بدخشان هنوز هم در گرو گروه های معین بوده و فضایی برای نفس کشیدنِ آزاد دانش‌جویان و استادان ندارد.
بنیادگرایی وحشت‌ناکِ مدل عربی و وهابی روز به روز قوی تر و گسترده تر می شود
پروژه های بسیاری یا ناتمام ماندند یا حیف و میل شدند و یا هم به جای های دیگر برده شدند و ده ها ناکامی و بدبختی دیگر که فرصت پرداختن به آن ها نیست.
جناب ادیب! چنان ناتوان اند که در طول دو سه سال زمام‌داری ایشان در بدخشان، حزب خودِ شان جمعیت اسلامی رو پس‌رفت بوده و رقیبش حزب اسلامی در تبانی با حزب تحریر و سایر بنیادگرا ها به گونۀ سرسام آوری پیش‌رفت داشته و مقام معظم رهبری بدخشان نتوانسته لااقل برای هواداران خودش کاری بکند
تنها دستاورد جناب ادیب ساختِ دو ویلای زیبا در کنار دریای کوکچه هست که اگر روزگاری صلاح الدین خان از ایشان حمایت نکند و از سریر سرداری به زیر کشیده شوند در آنجا استراحت بفرمایند و اگر بتوانند همان سی نشریه چاپی را بخوانند.
شیخ شیراز هشت سده پیش چه زیبا و انگار برای ادیب صاحب گفته
بوریاباف اگر چه بافنده هست
نبرندش به کارگاه حریر
نگاره: ‏وریاباف گرچه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
=============
 مدت ها پیش، دوستان و فرهیخته‌گان هم‌دیارم از بی‌کفایتی، بی‌مسوولیتی و ناکارایی جناب ادیب، استان‌دار بدخشان، شکوه ها نمودند و گلایه ها کردند؛ ولی من می‌پنداشتم شاید مشکل سلیقه‌یی داشته باشند یا چشم طمع به کیسۀ این جناب دوخته و حالا که امیدهای شان سوخته این‌گونه می‌تازند
دو سه شب پیش‌تر، در یکی از برنامه های تلویزیون طلوع، گردانندۀ جوان و موفق این رسانه، ابومسلم شیرزاد گفت‌وگویی داشت با این ادیبِ بی‌ادبیات، از دیدنِ آن گفت‌وگو عرق شرم بر رخسارم جاری شد و پرسشی ذهنم را فشرد که چرا چنین آدمِ بی‌سواد و ناتوانی را آورده اند و بر کرسی استان‌داری بدخشان نشانیده اند؟
جناب ادیب که از سوی هوادارانش دکتر نامیده می‌شود و نام و تخلص بلند بالایی دارد، به قولِ خودش

محمودِ نامحمود


آورده اند که روزگاری مردم و ملت ایران را وفور نعمت به ناشکری سوق داده و سبب ظهور زحمت گردید و ایام مصیبت محمودی ملت را رسانید به سرحد نابودی و ایکاش این مردکِ شیاد هیچی نبودی تا از خانه هیچ کسی برنیامدی نه آتشی و نه دودی این مردک دروغ‌زن رفیق سوریه و سعودی که جان و مال مردم بربودی و همیشه بر کناره چاه جمکران غنودی


چندین رویدادِ خجسته روی بدهند در یک روز و تو در یکی هم حضور نداشته باشی و هیچ کاری هم از دستت بر نیاید.
- همه دوستان گرد هم آیند و برای احمدظاهر آن باربد قرنِ ما، جشن بگیرند و خیابانی را به نامِ نامی اش نام گذاری کنند و تو نباشی، تویی که احمدظاهر را تا مرز جنون و دیوانه‌گی دوست داری
- روز مادر باشد و نتوانی حتا یک تلفن بزنی به مادرت
- از فرمانده عصیان گر و قهرمان چه گوارا تجلیل به عمل آرند و تویی که سال ها ادعای هواداری اش را بر دوش می کشیدی نتوانی رفتن
- فرید دلداری با گروهی از یاران و دلداران به شمالی برود و جای تو خالی باشد در آن جمع
- صمیم از سه روز پیش برنامه ریزی کرده باشد برای روز جمعه و تو نتوانی به این جمع بپیوندی تا شادی هایت را ضرب و جمع کنی و اندوه ات را تقسیم
- امید فرخنده ترین روز عمرش را جشن بگیرد و پای در دایرۀ متاهلان گذارد و تو حتا نتوانی بگویی عروسی ات مبارک

مادر

مادرِ سوخته لب و سوخته دلِ من!
روزت مبارک
نگاره: ‏مادرِ سوخته لب و سوخته دلِ من! 
روزت مبارک :(‏

درِ کافه‌ها را بسته اند و درِ کوره را باز


کافه، کافه‌داری و کافه‌گردی، دقیقاً برعکسِ کوره، کوره سازی و در کوره سوزی است. زمانی هیتلر نیز مخالفانش را از کافه‌ها به کوره ها می‌بُرد و کباب می‌کرد. کابلِ بعد از طالبان را با کافه‌هایش می‌توان شناخت، پذیرفت و پسندید و بی کافه‌هایش شهرِ مرده و بی حرکتی خواهد هست که چیزی جز خشونت در آن نیست. برگشتن مهاجران از ایران در پهلوی نکاتِ دیگری که با خود داشت یکی هم فرهنگِ کافه‌داری و کافه گردی را با خود آورد. فرهنگی پسندیده و نیک که مرهمی هست برای دردها و غم های بسیاری از جوانان که دغدغه ها و دردهای بی‌شماری دارند.
کافه های کابل که بیشترین آن در غرب کابل است مکانی صمیمی و راحت برای شهروندان و به ویژه جوانان را فراهم ساخته است. در پهلوی چای و نوشابه های گازدار، غذاهای سبک و آنچه که در غرب "فست فود" نامیده می شود. قل قلِ قلیان نیز به گوش می‌رسد و بیشترین طرفدار را دارد. شهروندان خسته و گریخته از جنگ و ناراحتی های روانی درازمدت، لحظه یی در کافه با هم می نشینند و گپ و گفتی را به راه می اندازند و این نعمتی هست بسیار بزرگ در شهری که هر لحظه بیم آن می رود که انفجاری صورت گیرد و ترکشی در میان خون، ترت کند.
این روزها، حکومت به بهانه های گوناگونی دست به بستنِ کافه ها زده و بر دربِ بسیاری قفلی سنگین آویخته، پرسشی که در ذهنِ کافه گردِ بی‌جای و مکانی چون من پرسه می زند این است که چی چیزی حکومت را به بستنِ کافه ها واداشته است؟
آیا ضرر و زیان قلیانی که هفتۀ یک بار لب به آن می‌زنم، بیشتر و بدتر از انتحاری است که در دَم صد تن را به خاک و خون می‌افگند؟
آیا کشیدن قلیان و سیگار مسئلۀ شخصی و جزو حریم خصوصی افراد نیست؟ این دود سیگار و قلیان است که آسمانِ کابل را سیاه ساخته یا دودِ موترهای کهنه و تاریخ تیر شده و هزاران جنراتور فعال که دود و صدای شان زندگی در کابل را جهنم ساخته است؟
این روزها تیرهای بسیاری به سوی دموکراسی، آزادی بیان و سایر ارزش های مدنی نشانه می روند و بستنِ کافه ها را نیز می توان از این دست دانست که خیلی خوب دریافته کافه ها از مراکز اصلی روشن‌فکری در کابل و از هسته های مرکزی فعالیت های مدنی و گفتگوهای روشن‌گری هستند. من آنچه را که از کافه های کابل فراگرفته ام از دانشگاه نتوانستم و شاید هم آنقدر گفتمان های روشن‌فکری در کافه های کابل هست در دانشگاه کابل نیست.

درِ کافه‌ها را بسته اند و درِ کوره را باز


کافه، کافه‌داری و کافه‌گردی، دقیقاً برعکسِ کوره، کوره سازی و در کوره سوزی است. زمانی هیتلر نیز مخالفانش را از کافه‌ها به کوره ها می‌بُرد و کباب می‌کرد. کابلِ بعد از طالبان را با کافه‌هایش می‌توان شناخت، پذیرفت و پسندید و بی کافه‌هایش شهرِ مرده و بی حرکتی خواهد هست که چیزی جز خشونت در آن نیست. برگشتن مهاجران از ایران در پهلوی نکاتِ دیگری که با خود داشت یکی هم فرهنگِ کافه‌داری و کافه گردی را با خود آورد. فرهنگی پسندیده و نیک که مرهمی هست برای دردها و غم های بسیاری از جوانان که دغدغه ها و دردهای بی‌شماری دارند.
کافه های کابل که بیشترین آن در غرب کابل است مکانی صمیمی و راحت برای شهروندان و به ویژه جوانان را فراهم ساخته است. در پهلوی چای و نوشابه های گازدار، غذاهای سبک و آنچه که در غرب "فست فود" نامیده می شود. قل قلِ قلیان نیز به گوش می‌رسد و بیشترین طرفدار را دارد. شهروندان خسته و گریخته از جنگ و ناراحتی های روانی درازمدت، لحظه یی در کافه با هم می نشینند و گپ و گفتی را به راه می اندازند و این نعمتی هست بسیار بزرگ در شهری که هر لحظه بیم آن می رود که انفجاری صورت گیرد و ترکشی در میان خون، ترت کند.
این روزها، حکومت به بهانه های گوناگونی دست به بستنِ کافه ها زده و بر دربِ بسیاری قفلی سنگین آویخته، پرسشی که در ذهنِ کافه گردِ بی‌جای و مکانی چون من پرسه می زند این است که چی چیزی حکومت را به بستنِ کافه ها واداشته است؟
آیا ضرر و زیان قلیانی که هفتۀ یک بار لب به آن می‌زنم، بیشتر و بدتر از انتحاری است که در دَم صد تن را به خاک و خون می‌افگند؟
آیا کشیدن قلیان و سیگار مسئلۀ شخصی و جزو حریم خصوصی افراد نیست؟ این دود سیگار و قلیان است که آسمانِ کابل را سیاه ساخته یا دودِ موترهای کهنه و تاریخ تیر شده و هزاران جنراتور فعال که دود و صدای شان زندگی در کابل را جهنم ساخته است؟
این روزها تیرهای بسیاری به سوی دموکراسی، آزادی بیان و سایر ارزش های مدنی نشانه می روند و بستنِ کافه ها را نیز می توان از این دست دانست که خیلی خوب دریافته کافه ها از مراکز اصلی روشن‌فکری در کابل و از هسته های مرکزی فعالیت های مدنی و گفتگوهای روشن‌گری هستند. من آنچه را که از کافه های کابل فراگرفته ام از دانشگاه نتوانستم و شاید هم آنقدر گفتمان های روشن‌فکری در کافه های کابل هست در دانشگاه کابل نیست.

خود آزاری 1

مازوخیسمی در سر و سر چون مازو، آفتابِ این روزهای کابل داغ است و سرت داغتر از آن، انگار آتشی افروخته اند در جانت و جایت میانِ آتش، آتش به جان زده تر از تو پیدا نمی‌شود در این شهر و هیچ کسی را نیست پروای شر و مسلط شده اند بر شهر، شرارت ها.
در هر گام، دراز می شود به سویت دستِ گدایی به گدایی و یک گام هست فاصله از این گدا تا آن گدا، دستت دراز نمی‌شود برای کُمک و نیست در جیبت پولی حتّا کمَک، تنها قلبت به درد می‌آید از دیدنِ این صفِ درازکشیده و چه دراز کشیده این صف، حیران می‌مانی چی سان کنار بیایی با این وضعیت و می‌روی کنار دریا، دریا نه نهری خشک‌شده که روزگاری دریا نام داشته. می روی و می رسی به دیوانه‌یی به نام نریمان، که نر است اما ایمان ندارد. نریمان بدتر از تو به بیماری خودآزاری دچار است و ناچار و هی می‌گردید و می‌گردید سراسرِ کارته سه و کارته چار، آفتاب داغ تر از چاشت های دیگر روز بر سر تان می‌تابد و بی‌تاب تر می‌سازد تان. نه جایی بر نشستن و نه آبی برای دست و روی شستن. گرما تکه تکه روی آدم ها می نشیند و نفس ها را بند می‌سازد. انگار تابستان امسال بسیار آماده تر و مجهزتر از هر سال دیگر است. تمام روز را گام زدید با هم و گام زده اید سراسر شهر را درهم و برهم. فردا هند خواهد رفت این نریمانِ بی وجدان و دیدنش تا مدتی دراز ناممکن، و امروز را حرام کردن با او هست ممکن.

...!

بنیادگرایی، مسلمانِ مومن نمایی، خشکه مقدسی به قول هدایت جانماز از آب کشی و نوعی فاشیزم دینی این روزها باب شده که روز به روز بیشتر، گسترده تر و در عین حال خطرناک تر از پیش و به پیش تاخته روان است. مسلمان نما ها و برادرانِ غیرت‌مندی که آبشخور فکری شان ریشه در حزب تحریر، جمعیت اصلاح، وهابیت و گروه های شدیداً بنیادگرای دیگر دارد و خلق الله نیک می دانند که این گونه گروه ها مرکز اصلی شان در لندن است و این همه سنگِ کفارستیزی بر سینه کوبیدنِ شان، آب در هاون کوفتن و توده های عوام را فریفتن است.
دیشب یکی از دوستانم که استاد دانشگاه است و مضامین دینی را در دانشگاه درس می دهد از عروسی‌یی آمد و لب به شکایت گشود که این نادان ها از عروسی مجلس وعظ ساخته اند و ستیژی را که باید مطرب بنشیند و سرودی خوش بخواند، منبر گذاشته اند و به میدان داری دینی پرداخته و دین و دنیا هر دو را باخته.
امروز نبشته‌یی خواندنی از ثاقب عزیز خواندم اندرباب مجلس تعزیه و تغذیۀ بنیادگرایانه ساختن عروسی ها.
ایشان در مزار به این مشکل برخورده و آن دوستِ استادم در کابل.