هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

از بهروزِ لنین تا بهروزِ سرگین‌چین


روزی و روزگاری بود که کابل، هنوز نفس می‌کشید، جاده هایش پاک و سترده بودند و آدم‌هایش، اینقدر نامهربان و از هم بیگانه نشده بودند. هنوز میشد کسی را سلامی گفت و وعلیکی شنید. پول ارزش داشت ولی جایگزین ایمان و وجدان کابل نشینان نشده بود.
آن‌روزها، هنوز عکس‌های مارکس، انگلس و لنین در بازار بهایی و در دل مردم ارزشی داشتند. هنوز میشد که واژه‌های روسی را بکار بست، و کسی را شادمانه "تواریش" صدا زد. از گفتنِ "تواریش"، ریش به یادم آمد. راستی آن‌روزها ریش، چندان مودِ روز نبود. و به راحتی میشد ریش‌ها را از ریشه کَند. روزهایی بودند که بوی کمونیزم و مارکسسیزم از رستورانت‌ها و هوتل‌ها بلند بود، با آنکه هیچ کمونستی کباب نشده بود.
در چنان روزهایی من کودک پنج ـ شش ساله یی بودم. ولی خیلی خوب یادم است که نام‌های بسیاری را یاد داشتم و حتی به قیافه می‌شناختم. تقریبن تمامی عکس‌های روی دیوار مهمان‌خانه را می‌شناختم. بیشترین نام‌هایی که در خانۀ ما، رژه می‌رفتند و از سر زبانِ خانواده می‌پریدند این‌ها بودند. طاهر بدخشی، چه‌گوارا، مارکس، لنین، استالین، داکتر نجیب، احمدشاه مسعود، گلبدین، دوستم، گاندی و بی بی سی، البته نام‌ها و اشخاص زیادی در خانۀ ما رفت و آمد داشتند. که به راحتی کاکا صدای‌شان می‌کردم و می‌دانستم از رفقای سیاسی پدر هستند. ولی گوش من بیشتر با این‌ها آشنا و عادت کرده بود.در میان همه نام‌ها، مجسمه‌ها و عکس‌ها، از لنین بیشتر خوشم می‌آمد. عکس‌های لنین، با آن سر طاس و چانۀ باریکش به فراوانی در خانه یافت می‌شدند. و از نظر تعددِ عکس، با چه‌گوارا و طاهربدخشی رقیب و هم‌سویه بود. لنین در نظرم مرد بسیار بزرگی می‌نمود. و روزی در بالای یگانه تخته‌سنگِ حویلی بر آمدم و دستِ راستم را با مشتِ گره کرده بالا بردم و تقریبن فریاد زدم. من لنینم.
خوش‌بختانه یا بدبختانه در حویلی یک نفر دانشجوی طب، که گاه گاهی خانۀ ما می آمد و با پدرم ساعت‌ها حرف‌های عجیب و غریبی می‌زدند و نام‌های مشکلی را بر زبان می‌آوردند که من نمی‌توانستم. وجود داشت و متوجه این حرکتِ انقلابی‌ام شده بود. بسیار بسیار خندید و هنگامی که شب پدرم از دفترش آمد برایش قصه نمود. همگان شگفت‌زده شده بودند و بسیار می‌خندیدند.
آن‌روزها، شعارِ معروفی بر زبان‌ها جاری بود. " درس بخوان،کار کن،از انقلاب دفاع کن"
و هر مهمانی که به خانه می‌آمد. پدرم مرا به نزدِ خود می‌خواست و می‌گفت بهروز چی می‌کنی. من شادمانه و اندکی مغرور، سر بلند می‌کردم و گردن را می‌‌افراشتم و تند تند می‌گفتم. "درس بخوان کار کن و از انقلاب دفاع کن" باز می‌پرسید تو چه می‌کنی ؟
می‌گفتم" محراب درس می‌خواند، فریدون کار می‌کند، من از انقلاب دفاع می‌کنم." دیری نگذشت که اوضاع دگرگون شد.
درس‌خوان‌ها، از درس گریختند و بجای قلم، تفنگ‌ها را چسپیدند. کارگران، از کارخانه‌ها بیرون رانده شدند تا تفنگ‌داران تازه به قدرت رسیده بهتر بتوانند. اجناس و وسایل را با خود ببرند. انقلابی‌ هایی که از انقلاب دفاع می‌کردند. یا تیرباران شدند و یا خانه و کاشانه را ترک کرده متواری شدند. ریش‌ها، ریشه دواندند و بروت‌ها خشک شدند. شهر در وحشت و دهشت فرو رفت. به هرسو که می‌نگریستی جویی از خون جاری بود. و پیرزنی و پیرمردی مشغول گریه و زاری، دست‌ها دسته دسته شدند و پاها پاره پاره.
محراب از درس ماند و فریدون از کار، من دیگر نام انقلاب را فراموش کرده بودم و دیگر نمی‌شد مارکس و لنین را به آسانی صدا زد. دیگر نمی‌شد بازهم بر سنگ بر آمده و خود را لنین نامید. واژه های مارکسسیزم، لنینزم، کمونیزم و دیگر ایزم‌ها مرده بودند. من هنوز هم به درستی ژرفای ماجرا و فاجعه را درک نکرده بودم . با وجودیکه برق، گران‌تر از جان ادمی شده بود. ولی گه گاهی سری می‌زد. دیگر در تلویزیون کارتونی دیده نمی‌شد. برنامه‌های کودکان جای خود را به حرف‌ها و نمایش‌هایی واگذاشته بود که همه جا را عربی آلود کرده بودند. در روی صفحۀ تلویزیون مردانی با ریش‌های بلند و لباس‌های عجیب و غریبی که ح و ع، ط و ظ، ذ و ض را وحشت‌ناک و با درشتی تلفظ می‌کردند. و گلوهای خود را با این تلفظ، به خارش در می آوردند. نمایش داده می‌شدند. ولی من بازهم گریه می‌کردم و می‌گفتم چرا فیلم هندی نیست ؟ چرا کارتونی نمایش داده نمی‌شود. چرا کاکا نجیب را نشان نمی‌دهند ؟
تا اینکه چاشتِ یک روز جمعه، مادرم آتش بزرگی بر افروخت و تمام کتاب‌ها و عکس‌های انقلابی را در آتش انداخت. لنین‌ها، مارکس‌ها، طاهر بدخشی‌ها و چه‌گوارا ها در آتش می‌سوختند ولی از دست من کوچکترین کمکی بر نمی‌آمد. دعا می‌کردم که کاش پدرم زودتر از شوروی برگردد و جلو این آتش‌سوزی را بگیرد. ولی نشد که نشد.
تمام انقلابی های دنیا در آتشِ کوچکِ حویلی ما سوختند.
من هنوز هم نمی‌دانستم که گپ چیست ؟ ولی ترس اندک اندک در دلم رخنه می‌کرد. تا این‌که روزی، شیما و شهلا دختران هم‌سایه را دیدم. سر تا به پا، پیچیده در سایه و سیاهی، به سوی مکتب روان بودند. برای من بسیار جالب و تعجب بر انگیز بود. که این دختران همیشه پتلون می پوشیدند و موها را بر شانه می‌ریختند. چرا این‌گونه پوشیده اند. پیش رفتم و دست در تکۀ سیاهِ پیچیده بر گرد شان زدم. و پرسیدم شهلا! این چیست؟ شهلا، دختری‌که تا دیروز از سری دیوی و ریکا تقلید می‌کرد و همیشه عاشق پست کارت های هندی بود. غم‌گین و نومیدانه گفت حجاب است حجابِ اسلامی. راستش از این کلمه اندکی ترسیدم و اندکی هم بدم آمد.
به خانه آمدم و به مادرم گفتم امروز شهلا و شیما، را دیدم که یک یک پردۀ اتاق را گرد خود پیچیده می‌گفتند حجاب است حجابِ اسلامی. مادرم در بارۀ حجاب برایم توضیح داد. باز هم پرسیدم مادر! آیا شهلا و شیما حجاب را خوش دارند ؟ می‌گفت نه خوش ندارند، از ترس می‌پوشند. پرسیدم از ترس کی ؟ گفت از ترس اشرار. پرسیدم مادر اشرار کی‌ها هستند ؟ گفت همین‌هایی که تفنگ دارند، جنگ می‌کنند و در تلویزیون نشان داده می‌شوند. بازهم گفتم مادر! اگر این اشرار حجاب را خوش دارند، چرا خودشان حجاب نمی‌کنند ؟ مادرم قهر شد و گفت نمی‌دانم. دیگر سوال نکن

دلِ مادر در گرو دلِ من، و دلِ من در گروِ پنیرِ دست نخورده

...
سال‌ِ  هفتادوشش خورشیدی، سال‌ِ خوبی نبود. اصلاً هیچ خوب نبود. سال‌ِ وحشت و دهشت، سال‌ِ گرسنگی و گلوله بود.
در چنان سالی، من تازه پایم را به صنفِ چهارم مکتب گذاشته بودم. نمی‌دانم چه مرگم بود؟ ولی همین‌که چشم بیننده‌یی به من می‌افتاد. هفت بند جگرش به سوزش می‌آمد و بی‌اختیار کلمۀ سوء‌تغذی بر زبانش جاری می‌شد. شاید هم دیدنِ کلۀ تربوز مانند و گردنِ باریک‌تر از تار کاغذپرانم، و چشم‌هایی که از شدتِ گرسنگی رنگِ اصلی شان شناخته نمی‌شد. ناخود‌آگاه این کلمۀ نفرت‌انگیز را بر زبانش جاری می‌ساخت.
به هر حال گپِ اصلی، از پیشم خطا نخورَد. در آن چاشتِ نفرت انگیز، با شکمی گرسنه‌تر از کودکانِ سومالی و رنگی پریده‌تر از هریکینِ کهنه مان، به خانه برگشتم. مادرم با دیدنِ من در آن حالت، سخت وحشت‌زده شد.
شاید هم قیافه‌ام به‌راستی وحشت‌ناک شده بود. کاش آیینه‌یی می‌داشتم و خودم را در آن می‌دیدم. کاش دوربین عکاسیی می‌بود و من عکسی از خودم می‌انداختم. تا امروز از فروختنِ آن پول در می‌آوردم. به قولِ الیاس علوی" ما می‌میریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد".
راستی هم اگر عکاس تایمز یا هر عکاس دیگر می‌بود. با انداختن عکسی از من جایزه می‌گرفت.
داخل آشپزخانه شدم. به سوی سبد سابقۀ نان رفتم. با آن‌که می‌دانستم. این سبدِ بی‌چاره مدت‌هاست که نان را در داخل خود نه دیده و حتی رنگ و بویِ نان گندم را نیز فراموش کرده است. بازهم با سماجتِ شگفتی به سویش کشیده می‌شدم. شاید از این‌که هنوز به نام سبدِ نان یاد می‌شد و شاید هم یادِ روزهایی که این سبد، پُر از نانِ نرم و گرمِ گندم بود. مرا به سویش می‌کشید. مادرم با نگاه‌های نگران به سویم می‌دید.  شگفتی‌زده شده بودم و نه می‌دانستم که مادرم چرا این‌گونه به سویم می‌بیند. در چشم‌های نگرانش، آشکارا نارضایتی دیده‌ می‌شد. ولی نمی‌توانست مانع‌ام شود شایدهم نمی‌خواست ممانعتی کند. سبد را زیر و رو کردم. چیزی در داخلش وجود نداشت. خالیِ خالی بود.
با ناامیدی این‌سو و آن‌سو نگریستم. در هیچ جای آشپزخانه، هیچ نشانی از خوردنی دیده نمی‌شد. با نگاه معناداری به سوی مادرم نگریستم. نگاهِ پُر از گرسنگی و خسته‌ام در نگاهِ پُر از درد و دلسوزیِ مادرم گره خورد. زبانِ من از گرسنگی در دهانم خشک شده بود و زبانِ مادرم از دردِ نداشتنِ یک پارچه نان که به‌من بدهد، قفل شده بود. هر دو نمی‌توانستیم کلمه‌یی بر زبان آریم.
در همین لحظه انگار به من الهام شد.  که بدوم و زیر دیگچۀ سیاه را به‌بینم. رفتم و دیگچه را بالا کردم. در میان کاسه‌گک خُردی یک دانه پنیر به سویم لبخند می‌زد. انگار از بودن در زیر دیگچۀ سیاه و دودزده خسته شده بود. با خوشحالی پنیر را گرفتم و تقریباً فریاد زدم، مادر!  پنیر یافتم. مادرم برجایش خشک شده بود و انتظار نداشت که من پنیر پُت شده را پیدا کنم.
با دلهره و هراس به سوی‌ من و پنیر نگریست. و نمی‌توانست چیزی به گوید. پرسیدم چه شده است ؟ با لبخند کم‌رنگی گفت هیچ، ولی چیزی در درونم می‌گفت نه حتماً چیزی شده است ورنه مادرم، هیچ وقت چنین خاموش و افسرده نبوده، با شله‌گی کودکانه‌یی بازهم پرسیدم که چه شده مادر؟
رنگش بیشتر از پیش پرید، انگار میان دو جسمِ سخت فشرده می‌شد. چشمانش آب زدند و لب‌های سپید و خشک شده از گرسنگیش، به سختی لرزیدند.  و با لکنت زبان گفت او پنیرِ امشب ماست. به آن دست نزن، اگر بخوریش برای امشب چیزی نمی‌ماند. دست‌هایم خشک شدند و به آهستگی پنیر را در کاسه گذاشتم. یک قدم عقب‌تر رفتم و ایستاد شدم. چشم‌های نگرانم. در خطی منظم میان پنیر و مادرم چرخیدند. از پنیر و مادرم کم کم فاصله گرفتم. و نا باورانه به مادرم خیره شدم. باورم نمی‌آمد که مادرم مرا از خوردن پنیر بازداشته است. دلیلش را نمی‌دانستم که چرا ؟ شاید هم نمی‌خواستم به دانم. مادرم سرش را پایین افگنده و از آشپزخانه خارج شد. من و پنیر تنها ماندیم. کودکِ درونم بر من فشار می‌آورد و با سماجتِ عجیبی پنیر را می‌خواست و از سوی دیگر وجدانِ کوچکم، استدلال می‌کرد که این پنیر مال تمام خانواده است. نباید به تنهایی به‌خورمش.
در درونم جنگِ شدیدی شروع شده بود. از یک‌سو گرسنگی یک‌روزه جانم را سوهان می‌زد و نرم نرمک می‌سایید و از دیگر سو، احساس هم‌دلی و هم‌دردی با دیگر اعضای خانواده چوبم می‌زد.
دلم سخت می‌خواست که پنیر را گرفته و به‌خورم و از جانبِ دیگر، فکر این‌که من بی‌کارم و باید صبر کنم تا شام شود و تمام خانواده گردهم آییم و تنها پنیرِ گذاشته شده برای شب را به‌خوریم. آن‌ها بیشتر از من حق داشتند که پنیر را به‌خورند. زیرا کار می‌کردند و طبعاً آدمی که کار کند زودتر گرسنه‌اش می‌شود.
برای گریز از دودلی وحشت‌ناک و فراموش کردن هوسِ خوردن پنیر، به بیرون دویدم، دیدم که مادرم در زیر درختِ بید نشسته و دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. دردی در سراسر جانم دوید و خود را در آغوشش انداختم. هر دو اشک ریختیم. من از شدتِ گرسنگی، و او از خاطر من،
دعا می‌کنم که هرگز دردِ گرسنگی و ناداری را نه بینید.
شاید جنگ، بی‌عدالتی و نابرابری بدترین درد باشد. اما من می‌گویم بدترین دردها دردِ گرسنگی است.

یادِ آن‌روزها

تقدیم به هارون خاوری، خواهرزاده و یار گرامی‌ام، که روزهای سخت و سرما را با هم گذرانده‌ایم.
هارونِ عزیزم سلام.
یادِ آن‌روزها به خیر، روزهای سردی و سرما، روزهای گرسنگی و گوسپند چرانی، روزهایی که من و تو، رمه‌گک خاموش و خوش پشمِ مان را در دره‌های تنگِ یشتیو و در دشتکِ قُرُغ می‌چراندیم و چه ساده و کودکانه، در شکافِ سنگ‌ها و غارک‌های صخره‌ها، دقیق می‌شدیم. و هر لحظه انتظار کشف یک توته طلا را داشتیم. طلایی که دیدن و پسودنش، گران‌تر از قیمتِ جان شهروندان این سرزمین است. طلایی که سال‌ها و سده‌ها، جان‌های بسیاری در ازای به‌دست آمدنش از دست رفته است. و آن‌وقت من و تو انتظار داشتیم که یک‌شبه راه صد ساله را پیموده و با کشفِ طلا در صخره‌های دشوارگذر، به سود و سرمایه برسیم. ببین حرص آدمی‌زاده‌گان را پایانی نیست. شاید گناه من و تو نیز نه بود. می‌خواستیم از شر پوستین‌چه های پاره پاره و ژندۀ خود خلاص شده صاحبِ یک چند تا بالاپوشِ گرم و نرم شویم. شاید هم خشکی و زمختی نانِ جو و جودر، ما را مجبور می‌ساخت. مراقبتِ گوسپندک‌های لاغر و نیم‌مرده مان را یله کرده، در جست‌جوی طلا براییم، تا باشد دست مان به نان گندم برسد.
ام‌شب، با دیدنِ تاریخ زادروزت، به یاد آن سال‌ها و لحظه‌ها افتادم. یاد آن زمستانِ وحشت‌ناک هفتادوشش و آن سرما خوردن‌های سخت من و تو، و یاد آن چوپانی‌های به یادماندنی مان.
هارون عزیزم! ام‌روز نوزده‌همین سال را با موفقیت پشتِ سر گذاشتی و سر از فردا بیست‌ساله خواهی بود. امیدوارم این بیست در عمرت ضرب پنج شود.
زادروزت مبارک باد رفیق!

مردی به بلندی کاج های باغ مان

بروسان هم رفت...
روزگاری بود که با نام و شعر رضا بروسان آشنایی نداشتم، و نمی‌دانستم که در کشور هم‌سایه و هم‌زبانِ ما، مردی زندگی می‌کند که شعرش و اندیشه‌اش، به بلندی کاج های باغ ِ ما است. نه اشتباه گفتم، به بلندی کوهِ پشتِ خانه مان.
در طی دو سه سالِ آخر، از وب‌گردی ها و سر کشیدن به این وبلاگ و دید زدن به آن تارنما، با نام و شعرش آشنا شدم. ای‌کاش آشنا نمی‌شدم و هیچ شعری ازش نمی‌خواندم تا ام‌روز در نبودش این‌قدر اندوه‌گین و افسرده نمی‌شدم.
رضا بروسان
معنای بروسان را نمی‌دانستم و اکنون هم نمی‌دانم. اما عجب بر دل می‌نشیند. وقتی که برای نخستین بار این نام را می‌شنوی، یا می‌خوانی، نوعی احساسِ آشنایی و صمیمت در رگ رگِ جانت می‌خزد. انگار سال‌هاست که می‌شناسیش، با همین احساسِ دوست داشتن شعرهایش را می‌خواندم. بدونِ شک، شعرهای بسیاری از این مرد را خوانده‌ام. شعرش سخت بر دل می‌نشیند و تارهای روح را با آهنگی ظریف نوازش می‌دهد. وقتی شعرهایش را می‌خواندم حسی نا آشنا و سخت دلاویز به من دست می‌داد. انگار در کنج باغی بزرگ و قدیمی نشسته‌‌ام، و دارم به یک آهنگ قدیمی گوش می‌دهم.
ام‌شب دیرتر از هر شبِ دیگر به فیس‌بوک سر زدم. و با دیدنِ عکس رضا بروسان در نمایۀ مجیب مهرداد، دلم شور زد. و با خواندنِ استاتوس های دوستانی چون سهراب سیرت، ابراهیم امینی، و یاسین نگاه، دریافتم که بروسان هم رفت. چه رفتنِ غمگنانه‌یی و چه سفری اندوه‌گین.
چه کسی بداند که بروسان، در لحظاتی قبل از تصادف، به چی می‌اندیشید ؟ شاید شعر تازه‌یی در سرش چرخ می‌زد و می‌خواست زودتر بر روی کاغذ بیاید، تا یک‌جا با بروسان به زیر خاک نرود.
شاید هم بروسانِ عزیز، با الهام و لیلا شوخی می‌کرد، فکاهه می‌گفت یا شعر می‌خواندند. بی آنکه بدانند، دقایقی بعد دیگر نفس نمی‌کشند و به قول خیامِ بزرگ، آن حکیم شگفت‌انگیز نیشاپور، با هفت هزارسالگان سربه سر می‌شوند.
بدون شک بروسان، رباعیات خیام را بار بار خوانده است. هنگامی که به این رباعی می‌رسید.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی

از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ

چه احساسی می‌داشت ؟ و به مرگ و پایانِ هستی آدمی، چه گونه می‌اندیشید ؟

احساس سرگیجه و تهوع می‌کنم. آخر مرگ، این موجود ناشناخته و لعنتی، نگذاشت تا من برای یک‌بار هم که شده رضابروسان را ببینم و ازش سپاس‌گزاری کنم که چنین شعرهایی می‌آفریند .
با آنکه این شاعر عزیز را ندیده بودم ولی از خواندن اشعارش سخت لذت می‌بردم و زیاد دوستش دارم.
مرگِ هر انسان دردناک و فاجعه بار است. ولی مرگِ آدم هایی چون بروسان، وحشتناک و ویرانگر است. انسان هایی که در هر جامعه یی از شمار انگشتانِ یک دست بیشتر نیستند.
بروسان! تو رفتی ولی به این نیندیشیدی که دگر چه کسی ؟ "یک بسته سیگار را در تبعید" ببیند و بداند که "احتمال پرنده ها را گیج می‌کند". در نبود تو چه کسی حاضر است ؟ که برای "عاشقانه های یک سرباز" شعر بگوید. و دست ما را گرفته "به سمت رودخانۀ استوکس" ببرد و "عصارۀ سوما" بدهد؟
چه کسی ؟ چه کسی ؟ چه کسی ؟
هیچ کسِ دگری بروسان نه خواهد شد.

کرزی! لالا، سگرتی خو نه زده بودی ؟

کرزی! لالا، ای چه ترتیب کدی؟ او بیادر!  کله‌ات خو گرم نبود ؟ ای چه کدی،  بینی ما ره بریدی ده پیش ایقدر سیال و شریک..

ای چه گپ‌هایی بود که زده می رفتی . خدا نزنیت کتی ای قسم بیانیه‌هایت، رودهء ما ره بریدی از خنده. گرده کفک شدیم به خدا. حالی چه ضرورت بود که از  بَر(حفظ)

 بیانیه بتی. می‌ماندی یگان مسلمان، برت نوشته می‌کد

و تو خوش خوشک، خوانده می‌رفتی . حالی جبر خو نبود که بیایی و از حفظ   بیانیه بدهی، خیر است. مثل سابقا از روی کاغذ می خواندی، هیچ کس، سرت خنده نمی‌کد حتی صنف اول‌های ما.  .

اولش همو آمدنت  و ده تخت شیشتنت خودش یک فیلم بود که نشانِ ما دادند. سیرت بی‌چاره، با اوقدر رای زیاد نتانست بیایه و شما جناب‌عالی! بی‌خار آمده سرِ تخت شیشتین. اِی خو می‌گوم نوشک جانت، زدی نفر ره. .

بعد از او یک کارهایی می‌کدی که  نه به ما آب ماندی و نه آبرو.  اوهم خیر، یک روز پاکستانه اخطار میتی و یک روز  باز از او نجس‌ها، معذرت می‌خواهی. یک روز میایی پیشانی ترش کده و ابرو ها گره اندر گره، ده تلویزیون، گپ‌های خطرناک می‌زنی، باز دیگه روز از کارَت پشیمان شده، میری یک نمایش تازه ره به‌راه می‌اندازی. ده انتخابات ریاست جمهوری که به نقص‌ات بود، صدایته نکشیدی و رفتی بی‌غم شیشتی ده سرِ تخت پادشاهی و خوده سم صحی سلطان حامد خان جور کدی

بازهم چیزی نگفتیمت. کتی ایرانی ها و پاکستانی ها، ساختک و بافتک کده پیسه می‌خوردی و او داوود زی و مچم چی زی و چی زی‌اته پیسه‌خورک کدی. که تا امروز سنگ طرفداری اوناره به سینه می زنن، که مردم  بی‌چاره فکر می‌کنن، که مادر شان  یا پدر شان پاکستانی بوده یا ایرانی، نه وطنی و  وطندار، اوهم خیر، ده  انتخابات مجلس نماینده‌گان که به نقص‌ات بود، چه کارهایی که نه‌  کدی  و چه بازی هایی نبود که براه انداختی. ای دادگاه ویژه و نمی فامم چی و چی بود که  دود از دماغِ نماینده های بی‌چاره کشیدی. نه شب خواب داشتن نه روز

حالی ای جرگه مرگه چیس که  تو و بلی گویک‌هایت با دَمب و دُول به‌راه انداختین، او هم خیر. همی بیانیه بود که دادی خدا بشرمانیت کتی ای بیانییت که ریش ده روی ما نماندی و بروت ده پشت لب‌هایمان، او بیادر ایره خو همی اُشتک‌های ریزه هم می‌فامن که نه خودت مستقل هستی و نه ما.

با ای بیانیای احساساتی و قوم فریبانک‌ات ناق و ناروا ده جانِ ما مردم نزن، به لحاظ خدا، تمام دنیا ما ره گپ داد حالی توهام گپ میتی ؟

باز چی یک گپ‌های کوچه بازاری می‌زدی. فقط که تازه از میدانِ کوک(کبک)جنگی آمده باشی، نی ای که رئیس صاحب جمهور باشی. به لحاظ خدا ای چه ترتیب کده بودی او گُلِ بیادر! کشتی ما ره از خنده

تو ره به سر میرویس جانت قسم، اگه امشو خانه رفته بعد از زدنِ یک چای سبز، بر دو دقه اگه سر گپ‌های زده‌گیت یک چُرت سم صحی نزنی.

خودت فکر کو، اوغانستانه جنگل جور کدی و ما ره حیوان. تو ره و خدایت اگه دیگه ما ره شیر بگویی اولش خو، شیر و سگ و شغال، کلش حیوان است بین شان هیچ فرقی نیس، دومش  حالی همی گپ از زدن اس که زدی" ما شیر هستیم، شیر خو بیکار نیست که هر روز گرد خانه‌اش بدود و امنیت خوده بگیرد، بانش که اینا بیاین و امنیت ما ره بگیرن. ایران و پاکستان جگر ماستند دلبند ماستند" تو ره و خدایت همی گپ ها ده شان یک رئیس جمهور اس که ای رقم چیزها ره بگویه ؟ ای ایران و پاکستان چه قسم دلبند و جگرت هستند،  که هر هر روز،  ای پاکستانی های بی پیر، ما ره راکت باران کده جگر ما ره خون و دل ما ره آو می کنن. ای خوب بیادریس و باز میگی که دلبند ماستند، خدا خودش اصلاح ات کنه ولا ا

امروز ای 39 و 39 بازی چه بود گلِ بیادر! . توبه توبه از دستِ خودت و نفرای انتخاب کده‌گیت..

بسیار  نصیحتت کدم خدا کنه که  ده گوش بگیری و عملی کنی.

روز و روزگارت لپ و جپی باد لالا!