روزی و روزگاری بود که کابل، هنوز نفس میکشید، جاده هایش پاک و سترده
بودند و آدمهایش، اینقدر نامهربان و از هم بیگانه نشده بودند. هنوز میشد
کسی را سلامی گفت و وعلیکی شنید. پول ارزش داشت ولی جایگزین ایمان و وجدان
کابل نشینان نشده بود.
آنروزها، هنوز عکسهای مارکس، انگلس و لنین در
بازار بهایی و در دل مردم ارزشی داشتند. هنوز میشد که واژههای روسی را
بکار بست، و کسی را شادمانه "تواریش" صدا زد. از گفتنِ "تواریش"، ریش به
یادم آمد. راستی آنروزها ریش، چندان مودِ روز نبود. و به راحتی میشد
ریشها را از ریشه کَند. روزهایی بودند که بوی کمونیزم و مارکسسیزم از
رستورانتها و هوتلها بلند بود، با آنکه هیچ کمونستی کباب نشده بود.
در چنان روزهایی من کودک پنج ـ شش ساله یی بودم. ولی خیلی خوب یادم است که
نامهای بسیاری را یاد داشتم و حتی به قیافه میشناختم. تقریبن تمامی
عکسهای روی دیوار مهمانخانه را میشناختم. بیشترین نامهایی که در خانۀ
ما، رژه میرفتند و از سر زبانِ خانواده میپریدند اینها بودند. طاهر
بدخشی، چهگوارا، مارکس، لنین، استالین، داکتر نجیب، احمدشاه مسعود،
گلبدین، دوستم، گاندی و بی بی سی، البته نامها و اشخاص زیادی در خانۀ ما
رفت و آمد داشتند. که به راحتی کاکا صدایشان میکردم و میدانستم از رفقای
سیاسی پدر هستند. ولی گوش من بیشتر با اینها آشنا و عادت کرده بود.در
میان همه نامها، مجسمهها و عکسها، از لنین بیشتر خوشم میآمد. عکسهای
لنین، با آن سر طاس و چانۀ باریکش به فراوانی در خانه یافت میشدند. و از
نظر تعددِ عکس، با چهگوارا و طاهربدخشی رقیب و همسویه بود. لنین در نظرم
مرد بسیار بزرگی مینمود. و روزی در بالای یگانه تختهسنگِ حویلی بر آمدم و
دستِ راستم را با مشتِ گره کرده بالا بردم و تقریبن فریاد زدم. من لنینم.
خوشبختانه یا بدبختانه در حویلی یک نفر دانشجوی طب، که گاه گاهی خانۀ ما
می آمد و با پدرم ساعتها حرفهای عجیب و غریبی میزدند و نامهای مشکلی را
بر زبان میآوردند که من نمیتوانستم. وجود داشت و متوجه این حرکتِ
انقلابیام شده بود. بسیار بسیار خندید و هنگامی که شب پدرم از دفترش آمد
برایش قصه نمود. همگان شگفتزده شده بودند و بسیار میخندیدند.
آنروزها، شعارِ معروفی بر زبانها جاری بود. " درس بخوان،کار کن،از انقلاب دفاع کن"
و هر مهمانی که به خانه میآمد. پدرم مرا به نزدِ خود میخواست و میگفت
بهروز چی میکنی. من شادمانه و اندکی مغرور، سر بلند میکردم و گردن را
میافراشتم و تند تند میگفتم. "درس بخوان کار کن و از انقلاب دفاع کن"
باز میپرسید تو چه میکنی ؟
میگفتم" محراب درس میخواند، فریدون کار میکند، من از انقلاب دفاع میکنم." دیری نگذشت که اوضاع دگرگون شد.
درسخوانها، از درس گریختند و بجای قلم، تفنگها را چسپیدند. کارگران، از
کارخانهها بیرون رانده شدند تا تفنگداران تازه به قدرت رسیده بهتر
بتوانند. اجناس و وسایل را با خود ببرند. انقلابی هایی که از انقلاب دفاع
میکردند. یا تیرباران شدند و یا خانه و کاشانه را ترک کرده متواری شدند.
ریشها، ریشه دواندند و بروتها خشک شدند. شهر در وحشت و دهشت فرو رفت. به
هرسو که مینگریستی جویی از خون جاری بود. و پیرزنی و پیرمردی مشغول گریه و
زاری، دستها دسته دسته شدند و پاها پاره پاره.
محراب از درس ماند و
فریدون از کار، من دیگر نام انقلاب را فراموش کرده بودم و دیگر نمیشد
مارکس و لنین را به آسانی صدا زد. دیگر نمیشد بازهم بر سنگ بر آمده و خود
را لنین نامید. واژه های مارکسسیزم، لنینزم، کمونیزم و دیگر ایزمها مرده
بودند. من هنوز هم به درستی ژرفای ماجرا و فاجعه را درک نکرده بودم . با
وجودیکه برق، گرانتر از جان ادمی شده بود. ولی گه گاهی سری میزد. دیگر در
تلویزیون کارتونی دیده نمیشد. برنامههای کودکان جای خود را به حرفها و
نمایشهایی واگذاشته بود که همه جا را عربی آلود کرده بودند. در روی صفحۀ
تلویزیون مردانی با ریشهای بلند و لباسهای عجیب و غریبی که ح و ع، ط و
ظ، ذ و ض را وحشتناک و با درشتی تلفظ میکردند. و گلوهای خود را با این
تلفظ، به خارش در می آوردند. نمایش داده میشدند. ولی من بازهم گریه
میکردم و میگفتم چرا فیلم هندی نیست ؟ چرا کارتونی نمایش داده نمیشود.
چرا کاکا نجیب را نشان نمیدهند ؟
تا اینکه چاشتِ یک روز جمعه، مادرم
آتش بزرگی بر افروخت و تمام کتابها و عکسهای انقلابی را در آتش انداخت.
لنینها، مارکسها، طاهر بدخشیها و چهگوارا ها در آتش میسوختند ولی از
دست من کوچکترین کمکی بر نمیآمد. دعا میکردم که کاش پدرم زودتر از شوروی
برگردد و جلو این آتشسوزی را بگیرد. ولی نشد که نشد.
تمام انقلابی های دنیا در آتشِ کوچکِ حویلی ما سوختند.
من هنوز هم نمیدانستم که گپ چیست ؟ ولی ترس اندک اندک در دلم رخنه
میکرد. تا اینکه روزی، شیما و شهلا دختران همسایه را دیدم. سر تا به
پا، پیچیده در سایه و سیاهی، به سوی مکتب روان بودند. برای من بسیار جالب و
تعجب بر انگیز بود. که این دختران همیشه پتلون می پوشیدند و موها را بر
شانه میریختند. چرا اینگونه پوشیده اند. پیش رفتم و دست در تکۀ سیاهِ
پیچیده بر گرد شان زدم. و پرسیدم شهلا! این چیست؟ شهلا، دختریکه تا دیروز
از سری دیوی و ریکا تقلید میکرد و همیشه عاشق پست کارت های هندی بود.
غمگین و نومیدانه گفت حجاب است حجابِ اسلامی. راستش از این کلمه اندکی
ترسیدم و اندکی هم بدم آمد.
به خانه آمدم و به مادرم گفتم امروز شهلا و
شیما، را دیدم که یک یک پردۀ اتاق را گرد خود پیچیده میگفتند حجاب است
حجابِ اسلامی. مادرم در بارۀ حجاب برایم توضیح داد. باز هم پرسیدم مادر!
آیا شهلا و شیما حجاب را خوش دارند ؟ میگفت نه خوش ندارند، از ترس
میپوشند. پرسیدم از ترس کی ؟ گفت از ترس اشرار. پرسیدم مادر اشرار کیها
هستند ؟ گفت همینهایی که تفنگ دارند، جنگ میکنند و در تلویزیون نشان داده
میشوند. بازهم گفتم مادر! اگر این اشرار حجاب را خوش دارند، چرا خودشان
حجاب نمیکنند ؟ مادرم قهر شد و گفت نمیدانم. دیگر سوال نکن