تقدیم به هارون خاوری، خواهرزاده و یار گرامیام، که روزهای سخت و سرما را با هم گذراندهایم.
هارونِ عزیزم سلام.
یادِ آنروزها به خیر، روزهای سردی و سرما، روزهای گرسنگی و گوسپند چرانی،
روزهایی که من و تو، رمهگک خاموش و خوش پشمِ مان را در درههای تنگِ
یشتیو و در دشتکِ قُرُغ میچراندیم و چه ساده و کودکانه، در شکافِ سنگها و
غارکهای صخرهها، دقیق میشدیم. و هر لحظه انتظار کشف یک توته طلا را
داشتیم. طلایی که دیدن و پسودنش، گرانتر از قیمتِ جان شهروندان این سرزمین
است. طلایی که سالها و سدهها، جانهای بسیاری در ازای بهدست آمدنش از
دست رفته است. و آنوقت من و تو انتظار داشتیم که یکشبه راه صد ساله را
پیموده و با کشفِ طلا در صخرههای دشوارگذر، به سود و سرمایه برسیم. ببین
حرص آدمیزادهگان را پایانی نیست. شاید گناه من و تو نیز نه بود.
میخواستیم از شر پوستینچه های پاره پاره و ژندۀ خود خلاص شده صاحبِ یک
چند تا بالاپوشِ گرم و نرم شویم. شاید هم خشکی و زمختی نانِ جو و جودر، ما
را مجبور میساخت. مراقبتِ گوسپندکهای لاغر و نیممرده مان را یله کرده،
در جستجوی طلا براییم، تا باشد دست مان به نان گندم برسد.
امشب، با
دیدنِ تاریخ زادروزت، به یاد آن سالها و لحظهها افتادم. یاد آن زمستانِ
وحشتناک هفتادوشش و آن سرما خوردنهای سخت من و تو، و یاد آن چوپانیهای
به یادماندنی مان.
هارون عزیزم! امروز نوزدههمین سال را با موفقیت
پشتِ سر گذاشتی و سر از فردا بیستساله خواهی بود. امیدوارم این بیست در
عمرت ضرب پنج شود.
زادروزت مبارک باد رفیق!