چشمی و صد نم، جانی و صد آه
چشمی و صد نم، جانی و صد آه
ایستادهایم و منتظر این الیاسِ لعنتی، سردی کم
کم دارد آن چهرۀ زشتش را آشکار میکند و شَمالکی خُنک از روبهرو میوزد بی
آن که بدانی خوارزم کدام سو است؟ و این باد خُنک از کجا میآید، شاید هم
تمام جا های خُنکِ دنیا را خوارزم بنامند.
چارراهی حاجی صیب یعقوب،
پُر از آدم است و مسجدش پُر تر، میبینی که آدمیزادگان چه پُر شتاب و
عطشناک به مسجد میروند و نماز میگذارند، از دیدنِ این همه ایمان و
اعتقاد کیف میکنی و مینگری به میلاد،
میخواهی سرِ گپ را بیاوری به معاد و مبداء و ببندی به دُم فلسفۀ پورسینا،
ناگهان پیرزنی فرتوت و مچاله شده از روبهرو میآید به سوی تان و یکراست
میرسد.
میگوید: "تلیفون داری بچیم؟" شاید هم پیراهن تنبانِ سپید و
چپن مزاریات این زن را واداشته است که بیاید و راستا راست از تو بپرسد
تلفن داری یا نه؟ وجدانِ خبیثات میگوید، بگو ندارم و خودت را از شرش
برهان، دودل میشوی و مینگری به سوی پیرزن، موهایی کاملاً سپید از زیر
چادر زده اند برون، چونان خیلی از کبوترانِ سپید که از کفترخانه پرانده
باشند شان، دو دریای خواهش و درماندگی به جای مردمک در چشمخانه اش موج
میزنند، چشمهایی عسلی رنگ که شاید پنجاه سال پیش، بسیاری از مردان و
پسران چشمچران را جابهجا میخکوب میکردند و هوسهای بسیاری را در درون
شان بر میانگیختند، بینی کشیده و قلمی و چهرهیی بسیار خوشایند و
دوستداشتنی، پیرزن بیشتر از سنش نحیف و فرتوت شده است.
بخش شرافتمند وجدانات اوضاع را به سرعت در دست خود میگیرد و به زبان، دستور میدهد.
_ ها، دارم مادرجان.
_خیر ببینی بچیم! صدقیت شوم، همی مصطفی ره یک زنگ بزن.
بخچهگک بسیار کوچکی در دستان لرزانِ پیرزن و دل تو در دلخانه، هر دو
میلرزند. به زحمت کتابچۀ سیاه خُردترکی را از بخچه میکشد بیرون و
میآغازد به جستوجو، در هر صفحۀ کتابچهگک دو یا سه شماره بیشتر نوشته
نشده اند، در صفحۀ سوم میرسد به نامِ مصطفی و میگوید: _ به همی شماره
یک زنگ بزن بچیم.
_ صبر کو مادرجان ببینم کریدت دارم یا نی
_ صدقیت شوم، خیر ببینی الهی خواری نبینین هر دوی تان
شماره را دایر میکنی و زنگ تیر میکشد
گوشی را میدهی به دست پیرزن
_مادرجان خودت گپ بزن.
احوالپرسی مادر چنان پُر احساس و عاطفی است که اشک را در چشمانت به گردش میآورد و همان زاری های معمول مادرانه
_خاکپایت هستم بچیم، درد و بلایت بخوره ده سرم الهی پیشمرگت شوم مصطفی!
جانِ مادر پایدرد هستم راه رفتن نمیتانم ده هموجای هر روزه هستم. میایی؟
خو، مه خودم بیایم؟ امروز بیایم.
صدایی آمرانه از آن سوی خط میگوید:
_ کار دارم، نمیتانم آمدن، امروز نیا
پیرزن آشکارا وا میرود، انگار انتظار چنین چیزی را نداشت گویی ضربۀ محکم
به پشت گردنش زده باشند، رنگش میپرد و از گفتار باز میماند. مستأصل و
درمانده به اطرافش مینگرد و حیران میشود که چه بکند.
بغضی وحشتناک
همراه با ازخودبیزاریی نفرتانگیز سراسر وجودت را فرا میگیرد. ابری سیاه
دَم چشمانت را گرفته است انگار سرت را در چاهی پُر از قیر فرو برده باشند.
میلاد هم دست کمی از تو ندارد رنگش پریده و زبان در کامش نمیچرخد چشمهایش
درخشان شده اند و چشمهای پیرزن هم. این اشک است که آهسته آهسته بر روی
سطح شفافِ چشمها در حرکت است و چشمها شفافتر شده اند. سه جفت چشمِ
نمناک.
_مادر کرای موتر داری؟
زن چیزی نمیگوید خاموش میماند و
فقط نگاهات میکند و سر را میاندازد زیر، از کالای کمبها ولی منظمش
میتوان حدس زد که از خانوادۀ متشخصی بوده و شاید هم روزگاری از
خوشپوشترین زنان و دختران کابل بوده. شرم و حیایی بازمانده از میراث کهن
پدران و گذشتهگان، پیرزن را مانع میشود تا بگوید پول ندارم. خدا میداند؟
شاید روزگاری این پیرزن خوش قیافه و ساده پوش شغل های بلندی داشته و در
خانوادهۀ پُر نام ونشانی میزیسته و اکنون سرِ پیری دست به دامان پسرش شده،
پسری احمق، پولدوست و بیعاطفه
پسری که کمترین بویی از مهر فرزندـمادری نبرده و فقط نامش آدم است.
دست میبری در جیب پول هایت را لمس میکنی آه! چه بد همه اش چند نوت ده
افغانیگی است. وجدانِ انسانیات میگوید همه اش را بده به پیرزن؛ اما بخش
شیطانی وجدان، فریاد میزند خر نشو کرایه رفتن خودت تا کوته سنگی را چطور
میکنی؟ هر دو نیمۀ وجدان چون دو شطرنج باز ماهر با هم گلاویز میشوند. یکی
میگوید همهاش را بده و دیگری میگوید خر شدن هم از خود حدی دارد.
خیلی زود به توافق میرسند شیطان و رحمان، همیشه همینگونه بوده شیطان با
فکری قوی، ذهنی روشن و نقاد در کارهای رحمان مداخله کرده و نیمی از موفقیت
ها را به خود اختصاص داده است.
نصف نوت ها را می دهم به پیرزن، اصلاً
انتظار ندارد که این بچۀ جوان چپن پوش که حاجیاش پنداشته بود، این کار را
بکند. به وضوح میبینی که زبان زن بند مانده است ولی چشمهاش سپاسگزاری
میکنند.
مسجد حاجی صیب یعقوب خالی شده میرود و نمازگزاران شاد و
سرمست از اینکه ده رکعت نماز پیشین را خوانده و یک گامِ دگر به بهشت نزدیک
شده اند با سرهای افراشته میبرایند و با بی تفاوتی از کنار شما و کودکان
گدا میگذرند.
میلاد منقلب تر و آشفته تر از خودت است و اصلاً نمیداند که چی بگوید.
زبانهایتان شرمسار اند، شرمسار از رفتار پسری در مقابل مادر خود.
مادری که نمیدانی با چی امیدها و آرزوها برای بزرگ شدن پسرش ثانیه ها را
شمرده است تا باشد عصای دستش گردد. غافل از اینکه این پسر به خانه راهش
نمیدهد.
همه اش در فکر پیرزن استی و که شب را در کجا و چگونه سپری
خواهد کرد؟ چه کسی نانش خواهد و کدامین دختر دلسوز پاهایش را خواهد مالید؟
پاهایی را که لحظاتی پیش شکایت از دردهای شان کرده بود و پسرش حاضر نشد با
موتر خود بیاید دنبالش.
یک بار دیگر به مسجد مینگری، ساختمانی بزرگ با
حویلیی بزرگتر و مناره های بلند. با خود میگویی چقدر پول مصرف شده باشد
بالای این مسجد؟ اصلاً نمیدانی این حاجی صیب یعقوب کی بوده و چی زمانی این
مسجد را ساخته است.
شیطان در دلت میاندازد که چقدر خوب میشد اگر
پولِ نیمی از مسجدهای مفشن و قشنگ کابل را صرف پیرزنان و پیرمردان بیکس و
درمانده میکردند و مردم در روی زمین خدا نماز میخواندند. تا هیچ مادری را
نیاز نباشد به مصطفی زنگ بزند و بپرسد امروز خانه بیایم یا نه؟
بی وجدان این حادثه را بسیار زیبا شرح دادی
دردها خود بی وجدان اند.