چاشت داغ این روزهای تیر(سرطان) در خیابان های خاک آلود کابل ، اگر چه کشنده نیست ، اما با نبود آب آشامیدنی صحی و سایر امکانات اولیهء شهر نشینی سخت طاقت فرسا و آزار دهنده است .
آفتاب بیرحمانه گرمای سوزان خود را بر سر و روی شهروندان تشنه لب و حلق و کام سوخته میریزد و همه جا را تفت و تنور ساخته است ، انگار میداند که این مردم آبی برای نوشیدن ندارند و خانه هایشان بر بلندی های کوه واقع شده است ، که فقط با الاغ های مشک بر دوش میتوان آب را به آن بلندی ها برد .
من در گوشه یی از جاده ی آسمایی ایستاده و منتظر موتر هستم تا دانشگاه بروم . انتظار کشیدن در هر شرایطی سخت است ، شاید در خیابان های کابل سخت تر باشد زیرا در هر ثانیه بارانی از گرد و خاک بر سر آدم میریزد و مردم را لحظه به لحظه به سوی سل و سرطان نزدیک میکند . برای فرار از گرمای خشن خورشید به زیر سایبانی پناه میبرم که کفشدوزی از کاغذهای سخت مقوایی برای خود ساخته است . برای اینکه از سایبان کفشدوز بی نصیب نگردم و بیرونم نکند . از خیر ده افغانی میگذرم و کفش هایم را میدهم تا رنگ بزند . در همین لحظه شور و غوغایی برپا شد ، بزن بزن و بکوب و بگریزی شد که کمتر از روزهای انفجار نبود کفشدوز بیچاره نیز کفش نیمه رنگ شده ام را بسویم پرتاب کرد و پا به فرار گذاشت .
گداها ، آبفروشان ، کودکان اسپند بدست ، و بینوایان گوناگون دیگر نیز به سرعت میگریختند . من شگفتزده و حیران به این محشر مینگریستم و نمیدانستم که اصل ماجرا چیست . با دیدن پولیس های دنده به دست و خشمگینِ به اصطلاح نظم عامه که خود شان بی نظم ترین عامه اند . دریافتم که این همه آشوب و قشقرق بخاطر این است که این عالیجنابان یونیفورم پوش میخواهند نظم عامه را بوجود آرند و بدین سبب مردم را میزنند و میتازانند .
در میان این گیر و دار چشمم به صحنه یی افتاد که دلم را آتش زد و بجای اشک خون را از چشمانم سرازیر کرد صحنه یی دلخراش و زجر آور که تا زنده ام از یادم نخواهد رفت .
دو پولیس چاق و چله با قیافه های وحشی و خشن دو کودک دستفروش را لت و کوب میکردند . و چنان با بیرحمی میزدند که انگار یک انتحار کننده را گیر آورده اند . ایکاش این کودکان بزرگتر میبودند و اندکی هم تحمل ضربات سخت و سنگین این درنده گان لباس پوشیده را میداشتند . هردو کودک با قیافه های تکیده و لاغر بیشتر از پنج و هفت سال نداشتند . و در دستانشان چند دانه ساجق و گوگرد بود که میخواستند بفروشند و لقمه نان حلالی را پیدا کنند . کودکانی سوء تغذی شده و بس مردنی که پوست ترکیده و آفتاب سوخته ی شان حکایت از فقر ، بیچارگی ، و ناتوانی میکرد . این پولیس ریش تراشیده و بروت پهن که با جنون سادیستی و مردم آزاری بر بدن های کوچک و ناتوان شان لگد میزد . آیا فرزندی داشت ؟ اگر داشت چقدر او را دوست میدارد ؟ آیا فکر نمیکرد که اینها هم کودک اند و حق بزرگی بر گردن کلانسالان دارند ؟
کودکان با سر و صورت خاکی و دهن خون آلود التماس میکردند که « کاکا جان نزن نزن بس اس دیگه ایجا ها نمیاییم و چیزی نمیفروشیم ، توبه کدیم کاکا جان کاکا جان ... » لعنتی با قساوت و قدرت بیشتری میزد . گویا میخواست به دیگران نشان دهد که چه پولیس وظیفه شناسی است . لعنت خدا و خلق خدا بر چنین وظیفه داران وظیفه نشناس باد .
آیا کسی میدانست که این کودکان شب چه خورده اند ؟ از کجا معلوم که آنها نه شب چیزی خورده باشند و نه بامداد و با شکم گرسنه آمده اند تا چهار دانه گوگرد را برای مسلمانی فروخته و لقمه نانی بدست آرند ؟. از کجا معلوم که آنها از چه مسافت دوری آمده اند تا بازاری برای متاع ناچیز خود بیابند ؟ چه کسی میداند که آن دو کودک بخت برگشته و بینوا در آن چاشت داغ و دردآور با لب و دهن خشک شده با چه امیدی آمده بودند و چه چیزی میخواستند ؟
مردم زیادی جمع شده بودند و با چشمان بر آمده ، بل بل به این قصابی گرگان یونیفورم پوش مینگریستند و دم نمیزدند . کسی پا پیش نمیگذاشت . خاموشانه به این ضیافت خون و خشم مینگریستند . چنین حالتی بی تفاوت و بی پروایانه را من تنها در هنگام چوپانی ام در روستای مان دیده بودم . هرباریکه گرگی می آمد و گوشت و پوست گوسپندی را میدرید . دیگر گوسپندان با چشمان دریده و حیران مینگریستند . هیچ کاری نمیتوانستند بکنند حتی نمیگریختند و منتظر میماندند تا گله ی گرگها هرکدام شان را نوبت به نوبت نابود کنند . بزها خیلی هشیار اند به محض دیدن گرگ پا به فرار میگذارند . امان از دست گوسپندهای نادان که همیشه قربانی سادگی خود میشوند شاید به همین سبب است که میگویند ما مردم گوسفندیی هستیم . مردم نیز یک چنین حالتی را اختیار کرده بودند که همان صحنه های چوپانی هایم بیادم آمد . من همیشه از دیدن بی چینین رویدادهای دیوانه میشوم و کنترل خودم را از دست میدهم . پولیس ها را دشنام دادم و فحش باران کردم . مردم زیادی در محل جمع شده بودند و بجای اینکه از من و کودکان دستفروش حمایت کنند . آغازیدند به سرزنش کردن من که چرا به پولیس بی احترامی میکنی و چرا نظم عامه را برهم میزنی ؟ . از شدت خشم و غصه خنده ام گرفت و بی اختیار قهقه زدم . با تلاش و تقلا موفق شدم دستفروشان را از چنگ پولیس ها رها کنم . هر دو کودک با سرعت گریختند و من دیگر فرصتی نیافتم تا ببینم شان و بپرسم که روزگار شان چگونه است ؟ چند نفر نانخور دارند ؟ آیا از خود سرپرست بزرگتری دارند یا نه ؟ و این نوع فضولی ها که همیشه میکنم .
پولیس ها بجرم توهین به مقام شان و دست به یخن شدن با پولیس دستبند به دستم زدند و یکی دو لگد حواله ام کردند . و کشان کشان بردندم تا حوزه ی اول امنیتی که در آنسوی دریای کابل در مندوی واقع شده است . زمانیکه از میان مردم عبور میکردیم همه چشمان بسویم دوخته شده بود و خیلی هم شرمیده بودم خدا میداند مردم از دیدن دستبند بدستم چه فکری میکردند و چه گمانهای داشتند . یکی دوجای پیرزنانی از دیدن دستبندم و این که دو پولیس با من اند و حشت کردند و دو دشنامی هم دادند . شاید فکر میکردند من جیب برم یا خلافی دیگر کرده ام . به هر ترتیبی که بود به حوزه رسیدیم و مرد محاسن سپیدی شروع کرد به پرس و پال که چرا با پولیس درگیر شدی و چرا توهین کردی ؟ میدانی کسی که به پولیس دست بزند شش ماه حبس در انتظارش است . و این چیزها . من نیز تمام ماجرا را برایش شرح دادم . مرد مدتی دراز را فکر کرد و بعد گفت برو بچیم کسی کاری با تو ندارد . سپاسگزاری کردم و از حوزه بر آمدم . خدا را شکر کردم که قضیه به درازا نکشید .
من نمیدانم که این دولت که همه اش از قانون و مقررات حرف میزند کجای کارش قانونی است ؟ این همه خرچ و مصرف بالای پولیس و آموزش دراز مدت پولیس ها به کجا میرود ؟ چرا با وجود این همه حقوق بشر ، جامعه مدنی و این چیزها که هر روز از رسانه ها تبلیغ میشود . پولیس های ریش تراشیده و نکتایی دار ما در خشونت و بیرحمی فرقی از طالبان ندارند ؟
نمیدانم چه زمانی به ارزش و حقوق اطفال پی میبریم و فرزندانی شاد و سالم را به جامعه تقدیم میکنیم .
خدایا! اطفال جنگزده و گرسنه ی ما را از شر چنین بلاها و بدی ها محفوظ دار
هشتم سرطان ـ 1390
بهروز خاوری
کابل افغانستان