هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

رندان را نشاید، که پندارند این دستخطِ امیر باشد

آورده اند که در روزگاران پیشین و در ادوار قدیم ، امیری بود از امرای بزرگ که در میان شهان و سلاطین مسلمان  از وی بزرگتر و با عظمت تر دگر کسی نبودی ، این مردِ بزرگ در عدل و داد عزیز فاطمی را مانستی و در کفایت و درایت صاحب بن عباد و نظام الملک طوسی را .

در زهد و تقوی چنان بودی که بایزید بسطامی و ابراهیم ادهم بلخی اگر بدیدندیش انگشت حیرت بدندان گرفتندی ، و در طاعت و عبادت دست ذوالنون مصری و حسن بصری ازپشت بسته بودی . در حکمت ثانی بوعلی بودی ، و در منطق ارسطو و فارابی را به زانو در آوردی

این امیر مومنان.

در قضیه ای از قضایای زمینی یک چشم خود از دست دادی و به امیرالمومنین یک چشم مشهور شدی  ولی همان گونه که ایزد باری تعالی بنده ئ خود را از نعمتی محروم بدارد در عوض برایش هزار گونه نعمت و کرامت  عطا کند . و برای این امیرالمومنین یک چشم نیز در برابر چشم از دست رفته اش هنری داده بود ، که چشم هیچ آفریده یی بدان نرسیدی و احدی ندانستی که امیر مومنان و سالار غازیان در کجا ؟ و چگونه است ؟ هر چند معاندان ، منافقان و محاسدان در شهر هنگامه انداختند ، رفیقان ، رندان و عیاران غلغله کردند که گویا امیرمومنان این کرامت ها را ازشیطانِ بزرگ و شاگرد عزازیل ملعون یافته است .اما مومنان واقعی را به این چیزها رغبتی نباشد . و آنانیکه دل های پاک و سینه های چاک دارند ، دانند که این کرامات از آنِ شیخ باشد ، از اندرونِ دل و اشکمِ شیخ باشد نه عاریتی و امانتِ دیگران .. 

این شیخ حسناتِ بی شماری داشتی

. از دیگر کرامات خارق العاده و عادات پسندیدهء این امیر مومنان این بودی که به پشم و خشم اُنس و اُلفتی بی پایان داشتی ، و به پسران خوش صورت و لشم ، مهر و محبتی نمایان .

همه روز از سپیده دم تا نیمه های شب ، امردکانِ زیبا و ریدکانِ فریبا بر یمین و یسارِ خویش بنشاندی و از ایشان حظی تمام ببردی . هرگاه منافقی یا منکری بپرسیدی که امیرالمومنین چرا چنین کند ؟ ، بگفتی ای ملحد  ما، جمالِ خداوند در جمالِ یار می نگریم . این اُنس و اُلفتِ ایشان به پسرانِ نوخط چندان بودی که هرگز به جانب زنان نرفتی و پیوسته از این جنسِ لطیف و اعمال کثیف ایشان دوری جستی و در نظرش زنان محبوبه های شیطان آمدندی و هرگز نامِ زنان بر زبان نراندی و هرگاه به سوی ایشان دیدی چنان نگریستی گویی بر شی نامرئی همی نگرد . و در شهرش حکم بکرد که هرگز ضعیفه یی از خانه پای برون ننهد الا به همراهی و موافقت دلیر مردی و اگر هر ملعونه و مفسدهء  را در شهر تنها بیابند ، در چهارسوق ،  به چهار میخ اندر کشندش و هزار تازیانه زنند ، تا دیگران را چشم سوزد و دهان دوزد .

عسسان دلیر و چنگال چون شیر در کوچه های شهر گشت زدندی و هر زنی را که بدیدی ، به تازیانه بستندی، و به تیر و تفنگ بزدندی ، خواتین بسیاری را به تیغ و تبر هلاک بکردند و جمله آلات بزم و رزم بشکستند . چون امیر مومنان فرمان داده بودی که بعد از این بندگان گنهکار خدا را رزم و بزم نشاید .

این فرمان از سوی عسسانِ ناکس و شحنه گان بی نفسِ امیر . چون برق اجرا شد و بدین بهانه سرهای بسیاری سرِ دار رفت و دود از دودمانِ مردم بلند شد . و امیرالمومنین راحت و آسوده بگشت .

....................................................................

تا اینکه چرخِ روزگار بگشت و این سپهر غدار بازیی دگر برکار آورد ، شیخ و شحنه خرقه و خانقاه از دست بدادند و متواری شدند . امیر مومنان که دم و دستگاه را که روزی به یاری کسانی بدست آورده بود . باز به یاری همان ها از دست داد .و خودش چنان ناپدید شدی که گویی عنقا برده بودیش ده سالِ تمام گم بود و چه شایعه ها و افتراء ها در حقش از جانب مردم ، درین سالها هیچ احوال و پیامی از امیر مومنان بدست نیامدی و جن و انس ندانستی که امیرالمومنین تک چشم کجاست ؟ مریدان در فراقش کور شدند و امردکان که اکنون ریش در آورده بودند به غربت و کربت مهجور شدند . دوستداران چندان آب از دیدگان بریختند که دریای قلزم شد و دشمنان چنان شادی کردند که شادی ایشان بردل امیر چون نیش گژدم شد درین سالهای  سختی و بدبختی امیرالمومنین بهترین یار و عزیزترین نگار خود را از دست بداد . دوستی اکه از دوستان گرمابه و گلستانِ امیر بودی و شب را بی موانست همدیگر به روز نتوانستی آوردن و روز را بی مجالست هم  به شب نرساندی . این یار و نگار هم دل و هم دینِ امیر ، در یک حمله ی نهنگانِ ازرق چشم و صاحب تفنگانِ پر کین و خشم ، به قتل رسید و بی گمان در طبقه ی هفتم جهنم خلوت گزید 

.............. 

تا اینکه ده سال بعد از غیبت کبرای امیرالمومنین ضعیفه یی برخاست ، شادی کنان و دست و پاشکنان ندا درداد که من امیر مومنان را دیدار بکرده ام و با وی دست  بداده ام و گوشت و پوستش پسوده ام  و نیک دانم که در کجا مکان دارد؟ و چگونه نفس کشد؟ و چه سان شب را به روز آرد ؟.و چه شکلی دارد ؟ چه گونه خورَد؟، چه گونه خسپد ؟و چه گونه خیزد ؟ و با خود نامه یی بیاورد گو اینکه این را امیر مومنان به دستانِ مبارک خویش بنبشته و مهر و موم بکرده و به دست من داده تا برای سالار بی موی و بی چشم و روی شما دهم تا باشد دست از مخالفت بر کشند و صلح و ثبات آرند . تمام مخلصان و مفلسانِ مملکت این سخن شنودند و ستودند . الا رندان و رفیقان ، که فریاد بر آوردند این زن دروغ زن بزرگی است که داستان ها از خود بپرداخته و افسانه ها ساخته . اینان سوگندِ موکد بخوردند که اگر این زن یک همای نه هزار هما بشود باز نتواند به خدمت امیر مومنان رسیدن . چون طلسم نگهداری وی چنان قوی و استوار است که هر مردی را در ده فرسخی هلاک کند و اگر زنی بخواهد بدان جایگاه رود ، در صد فرسخی چونان موسیچه یی بالک بالک زند و در دم خاکستر بگردد . و امیرمومنان چنان از زن و ارزن گریزان باشد که دیو از بسم الله و این زن صبح از پهلوی چپ برخاسته و چنین حکایتی نغز و دل نشین پرداخته . که همه اش وهم و پندار این زن باشد نه حقیقت . 

ما عاجزان که از همه چیز بدور مانده ایم فقط دعا می کنیم که هیچ وقت بر پهلوی چپ نه خسپیم  فقط همین 

 

بهروز خاوری

بیست و هشتم تیر(سرطان)  

کابل ـ افغانستان     


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد