روزی بود و روزگاری ، که ما نیز از خود جا و مکانی داشتیم و دم و دکانی .
برای خودمان کار میکردیم و لقمه نان حلالی را از گلو فرو میبردیم . نه کس
را به کس کاری بود و نه اذیت و آزاری .
وطن ، وطن بود و ما وطندار . از
خود دلی داشتیم و دیاری ، در خانه های گلینی روز را به شب می آوردیم و با
چراغ های مسینی شب را به روز میسپردیم . هرکس به کار خود مصروف و مشغول بود
بازرگان به بازرگانی خود میرفت و چوپان به چوپانی خود . مرزی داشتیم و
مرزبانی . و وطن از خود نامی داشت و نشانی .
هنوز همه خلق به غلامی و
بخل و بدبختی عادت نکرده بودند . آزادی و آزادگی را پاس میداشتند مردان
کارزار و دلیران عرصه ی پیکار را قدر و قیمتی بود . بزرگان را مقامی بود و
از خوردان احترامی . در چهره ها شادیی بود و در کلبه ها آبادیی . خانه ها
از پای بست ویران نبودند و خلق چنین سرگشته و حیران . نه غمی بود و نه
وهمی ....
ًًٌٍَُِتا اینکه روزگار بگشت و چرخ غدار بازی دیگرگونه یی
برکار آورد . درد و دریغ جای دلداری را گرفت و خشم و خشونت همه جا حاکم شد و
نامردی و ناسپاسی قایم . مهر از دلها برفت و محبت از چشم ها نه رحم و
عطوفتی ماند و نه مردی و مروتی . شیطان در دلها خانه کرد و افکار اهرمنی در
سرها لانه . دیوان و دیوخویان از هرسو جادو و جنبل، جرم و جنایت را دمیدن
گرفتند و باد های سموم وزیدن .
نیمی از خلق وجود خدا را انکار کردند و
نیمی از خداپرستان وجود خلق خدا را . برادر چشم برادر به چاقو بیرون کشید ،
و پسر دل پدر را از دلخانه بی جا کرد . خواهر به طمع دست خواهر قطع کرد و
مادر گوشت دختر را بدندان جوید . دستانیکه پیش ازین نوازش میکردند آرامش را
از مردم گرفتند و انگشتانی که چون در مینوشتند خامه ها را فگندند و ماشه
های تفنگ را چسپیدند .
جوی های خون جاری شد و خلق خدا متواری . هرکس
دست زن و فرزند بگرفت و به کناری گریخت و پای های دردمندِ مان ذره ذره خاک
غربت را بیخت . رفتیم و رفتیم به ملک های نا آشنایی را دیدیم و طعم تلخ
غربت را چشیدیم .
روزی و روزگاری رسید که پدر در شهری ماند و دختر در
شهر دگری . برادر در چستجوی برادر گم شد و مادر در حسرت فرزند جان داد .
خواهر در آرزوی دیدار خواهر کباب شد .
چشم ها چنان اشک ریختند که دگر اشکی نماند و در دلها چندان خون ریختند که بی حد و بی حساب شد .
نیمی
رفتیم در دیار مردم خود را در هجر وطن سوختاندیم و نیمی در خانه و لانه ی
خود ماندیم که آتش جنگ ما را سوختاند . نیمی در سراسر جهان پراگنده شدیم و
نیمی در وطن از دست دژخیم و دشنه پروبال کنده شدیم . آری چقدر سخت است غربت
و درد هجرت . هر کسی میکوشید که برهاندازین ورطه رخت خویش .
دگر هیچ
ماهیی در هیچ دریایی گرسنه نماند . چرا گرسنه بماند ؟ از جنگ گریخته گان
افغانستانی طعمه ی خوبی برای ماهیان آب های سراسر جهان اند .
آری دگر
مغاکی نماند که جسدی از ما در آن نباشد و دگر جنگلی نماند به جهان که
درندگانش پاره یی از بدن مان را ندریده باشند و به سراسر جهان ، وجب زمینی
نمانده بود که کودکی از ما در آن بخاک سپرده نشده باشد .
پدر در کابل
از اصابت راکت شهید شد و پسر در آبهای یونان طعمه ی ماهیان دریا شد ، دختر
بدست قاچاقبران گرفتار شد و از روسپی خانه های دوبی و دوحه سر برآورد . و
مادر پیر و شکسته سرانجام در آسایشگاه مسلولین در شهرکی دور افتاده یی از
توابع کالیفورنیا چشم از جهان پوشید . اکنون بعد از سالها بستگانش در صدد
آوردنش هستند اما چه کسی بداند؟ که این پیرزن در زیر درخت زیتونی در ساحل
اقیانوس خفته است .
در جهار سوی جغرافیای جهان گم شدیم و با نسل های
مختلفی در هم آمیختیم نخست زبان خود را فراموش کردیم و بعد پیوندهایی بستیم
با بیگانگان مختلف و نسل خود را از اصالتش باز داشتیم و در نهایت هویت خود
را گم کردیم . اکنون فرزندان ما زبان پدر و مادر ما را نمیدانند و به زبان
هایی حرف میزنند که روزی و روزگاری نامش را نمیدانستیم که چیست ؟
آری چقدر درد و دریغ است که در اروپا و امریکا لخت مان کردند که مبادا سوغات مواد مخدر را با خود آورده باشیم .
و در ایران از طبقه ی شانزده ام ساختمان انداختند مان پایین که افغانی استی .
در پاکستان دست و پای مان را شکستاندند . که چرا به اینجا آمده اید .
کمرهامان
در زیر بار مردم خم شد و از آبله ی دست ما دیگران سیر شدند ولی ما گرسنه
ماندیم . برای دیگران قصرها و بلندمنزل ها ساختیم ولی خود مان در زیر پل ها
و در داخل تونل ها شب ها را صبح کردیم . امروز در هر جای دنیا که بگردی
نشانی از کار ما را حتمن میبینی .
ولی چه کسی باور خواهد کرد که مهاجر گمنام و گرسنه یی این بناهای رفیع و بلند را ساخته باشد و چه کسی یاد ما را گرامی خواهد داشت ؟
آیا
امروز ایرانیی ، پاکستانیی ، عرب و اروپایی قبول خواهد کرد که روز و
روزگاری سرکها و ساختمان هایشان را با دستهای پرپینه و آبله ی مهاجر
افغانستانی ساخته اند .
از اینکه پناه مان دادند سپاسگزار شانیم و اگر
گله یی کنیم از چشمان خود گله کرده باشیم ولی ایکاش فرزندان ما را
میگذاشتند که درس بخوانند و تعلیم ببینند .
نیمی از ما در ملک مردم ماندگار شدند و خوی و خواص همانجا را گرفتند و نیمی دیگر بازگشتیم اما چه بازگشت تلخی!
مدت
ها بخاطر لهجه و رفتار متفاوت مان تحقیر مان کردند . ایرانی زده خواندند
مان . تهمت جاسوسی و ایران پرستی را بر ما زدند . به رفتار و کردار ما
خندیدند ، ادا و اطوار مان را در می آوردند . و چه بدبختی هایی که ندیدیم و
نکشیدیم .
این بود سهم ما از سالها غربت و بدبختی ، مزدوری و تحقیر و توهین شدن مان در ملک مردم .
از درس و تعلیم بدور ماندیم که ماندیم .
اما
چقدر جای افسوس و افسردگی است . برادران همزبان ، همدین و هم فرهنگ ما .
بجای اینکه چون برادر بزرگتر دست ما را بگیرند و بسوی خوشبختی رهنمایی مان
کنند ما را به زندان افگندند و در پاسگاه هایشان پوسانیدند .
از دگران گله یی نیست ما را ولی از برادران همزبان خود گله میکنیم . زیرا شاعری گفته است .
هرکس بطریقی دل ما میشکند
دوست جدا دشمن جدا میشکند
دشمن گر شکند باکی نیست مارا
گله زدوست است که او چرا میشکند
اما
گناه آنها نیز نیست . چون خود در صلح و صفا بسر میبردند و سیر بودند .
بیچاره ها نمیدانستند که ما از بیم و بلای گلوله و گرسنگی میگریزیم و به
کشور شان پناه میبریم بازهم میگویم خانه شان هزار بار آباد و آبادتر باد .
که ما را پناه دادند .
روزی و روزگاری بود که
بیمار، دلشکسته و
بیزار از همه چیز از غربت برگشتیم . آری اکنون دیگر آب از سر ما پریده بود .
و ناگزیر به زیر پل ها و پلچک ها پناه بردیم و به دنیای گند موادمخدر پناه
بردیم اکنون دیگر همه از ما بیزار اند و ما بیزار از این دنیا .
های
مرگ! مرگی آرام و بی درد سر کجایی ؟ تا ما را از این همه تحقیر و توهین
برهانی. های مرگ! همگان از تو بیم دارند و میگریزند ولی ما ترا دوست داریم و
ترا بسوی خود میخوانیم . چرا نمی آیی و ما را بیغم نمیسازی؟
مرگ باور کن صمیمانه منتظرت هستیم و با گرمی و خوشرویی ترا در آغوش میگیریم . فقط همت کن و یکبار بیا .
دوم تیر (سرطان) 1390
بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان