باری ، صبورالله سیاه سنگ نوشته بود . "هرباری که در بارهء مرگ کسی می نویسم بر انگشتانم نفرین می فرستم "
اکنون من بر خودم نفرین می فرستم که چرا چنین اندوهنامه یی را می نویسم ؟
هر
کس با شنیدنِ مرگ عزیزی دو بار می میرد . بارِ نخست هنگامی که می شنوی او
ترا تنها گذاشت . و خودش این دنیای پر از نامردی ها را رها کرد و رفت . و
بارِ دیگر هنگامی که بخواهی در باره اش چیزی بنویسی، و دوستان را از چنین
رویداد شوم و ناخجسته یی آگاه سازی
اکنون من نیز در میان دوزخی از رنج و عذابم که چه بنویسم ؟ و چه سان در بارهء نبود عزیزی حرف بزنم ؟ .
....................................
روز
پنجشنبه، می خواستم با دوستِ خوبم اورنگزیب بیضایی شاعر و روزنامه نگار
ارج مند مان ، به انجمن قلم افغانستان بروم . تا در محفلی که برای بانو
حمیرا قادری و رمانِ دل پسندش انیس گوشواره ها برگزار گردیده اشتراک نمایم .
در راه از اورنگ، پرسیدم که نوید محجر می آید ؟
اورنگ گفت نه او بیچاره ... .
من شگفتزده و هراسان حرفش را قطع کردم و گفتم چه شده ؟ خبر وحشتناکی داری ؟
گفت : آری خبر وحشتناکی دارم نوید محجر خودش زخمی شده و برادر خُرد ترش نواب احمدی فوتبالیست خوب شهید شده ...
وای! خدایا! چه مصیبتِ بزرگی ...
اورنگ
بیشتر ازین چیزی نمی دانست که بگوید و گفت ، فردا همه مان می رویم خانهء
نوید تا برایش تسلیتی داده باشیم و همه جزییات را از خودش می پرسیم .
در
انجمن قلم بسیاری از دوستان را دیدار کردیم و حرف زدیم . اما همه اش گنگس و
پکر بودم و به نوید محجر و برادرش نواب می اندیشیدم و اندوهی دردناک قلبم
را میان چنگال های پولادینش می فشرد .
همانجا با فهیم رسا، روح الله
یوسفزاده ، اورنگ بیضایی و مصدق پارسا قرار گذاشتیم که ساعت هشت صبح روز
آدینه برویم به دیدار دوستِ داغدیده مان نوید محجر احمدی .
.............................
امروز
در ساعات نخستین بامداد پیام اورنگ، را خواندم که از شب دوش فرستاده بود"
بهروز! فردا هفت و نیم بجه بیا می ریم خانه ی نوید شان " با شتاب براه
افتادم و بعد از رسیدن به اورنگ منتظر ماندیم تا حکیم مختار بیاید . در
مرکز شهر فهیم رسا و روح الله یوسفزاده نیز بما پیوستند . و براه افتادیم
تا به خانهء نوید محجر برویم .
..........
از پس کوچه های ماتم زده
و اندوه گین "ده دانا" عبور می کنیم . انگار دیوارهای بلند و قدیمی این
"گذر" نیز در نبود نواب احمدی ورزشکار خوب و ارزشمند مان می گریند . به نل
آب می نگرم . قطرات آب چکه چکه پایین می ریزند . این آب است ؟ نه شاید هم
قطرات اشک زمین باشد که در نبود نواب احمدی قهرمان می ریزد . پرسان پرسان
در کوچه های این ناحیه سرگردانیم . یوسفزاده از این و آن می پرسد . مردم تک
تک نشانی خانه را بما می دهند و همدردی ژرفی با ما دارند . می بینم این
شهید عزیز ما از سرشناس ترین جوانان این بر و بوم است . و همگان از وی با
احترام نام می برند . تا اینکه می رسیم به خانهء نوید . نوید در کوچه آمده
به استقبال مان چه افتخاری بخشیده این بزرگ مرد . نوید با دست چپ باندپیچی
شده و رخساری به رنگ مهتابی ،اندک پریده رنگ و اندوه زده ، داغ بر دل و
غم دیده با همه مان دست می دهد و می رویم به داخل لحظاتی بعد مردی میانه
سال و قامت بلند با ریشی کم پشت و سیاه رنگ پا به اتاق می نهد . نوید معرفی
می کند ، پدر . این مرد! چه پر استقامت و چه شکوهناک مرگ فرزند را پذیرفته
است . از صبر و تحمل آدمی بیرون است . من هزار درود می فرستم بر نوید عزیز
و پدرش ، این مردان چه پولادین اند. از صبر ایوب وارِ شان من متعجبم . عجب
رفتار پیامبرگونه یی دارند . چه بزرگند نوید محجر و پدر بزرگوار شان .
زبان
هامان، از کار افتاده اند و قفلی از خاموشی بر دهان داریم . کسی را یارای
سخن نیست . حلقم خشک شده و زبان در کام نمی پیچد . با چه زبانی می توان
واژه ها را ردیف کرد ؟ و از اندوه عزیزی کاست . نه، نمی توانم . عرق کرده
ام و دهانم تلخ و بدمزه است . به دیگران می نگرم دست کمی از من ندارند .
اورنگ مات و مبهوت ، رسا سر فرو افگنده و در اندوه خویش غرق است . سید
مجتبی هاشمی و حکیم مختار خاموش و غم زده اند . فرشتهء نجاتی به سراغ مان
می آید و مارا از ین گرداب غم و خاموشی بیرون می کند . روح الله یوسفزاده!
آری یوسفزاده فرشتهء نجات مان است و اوست که با زبانِ فصیح و لهجهء شیرینش
حرف سر حرف می آورد و ناگفته های ما را برون می ریزد . عجب غنیمتی بزرگ
است این یوسفزاده . تسلیت عزض می کند . از حادثه می پرسد ، همدردی می کند و
... خلاصه این بلبل خوش سخن ، سخنگوی ما شده . و نوید محجر از حادثهء شوم و
از این ناخجسته ترین رویداد برای مان می گوید .
.........................
نواب
احمدی برادر خُرد تر نوید محجر احمدی است . از کودکی شیفته و فریفتهء توپ
است و زمین فوتبال . از فوتبال جدایی ندارد . برادر شوق برادر را می بیند و
بیشتر تشویقش می کند بسوی فردا های بلند و پروازی شاهین وار
نواب،
بیشتر از آنچه که سن و سالش است . موفق و نیرومند است . به تیم امید می
پیوندد و در مسابقات جوانان زیر سیزده سال مقام قهرمانی را می گیرد . و در
تیم امید، خودش می شود امیدی بزرگتر برای فردای افغانستان . بعدا در
مسابقات مختلف با پاهای نیرومندش گول های بی شماری می زند برای وطن . در
مسابقات خارجی اشتراک می کند و با خرمنی از گردن آویزها و افتخارات ، کپ ها
و تحسین نامه ها بر می گردد و به جهانیان نشان می دهد که نواب احمدی از
آینده های درخشان فوتبال است . همگنان با شگفتی و رشک آلود و دوستان با
تحسین و تشویق می نگرندش . و در برابرش بزانو در می آیند . دوستان شادند و
دشمنان ناشاد . برای همگان ثابت شده که دیگر کسی را یارای آن نیست که در
برابر آقای گول ، نواب احمدی به ایستد و مقابله نماید . دیگر دست هیچ
دروازه بانی نمی تواند در برابر ضربه هایش تاب آورد و از دروازهء تیمش دفاع
نماید . در 9 بازی 12 گول زده است . چه همت بلندی و چه افتخاری بزرگ .
..........................شامگاه
روز دوشنبه بیست وهفتم تیر/سرطان ، نوید و نواب بسوی خانه روان اند که در
همین هنگام ، ددخوی دیوکرداری ، دژخیم خون آشامی با چندین تن از همراهان
دوزخی اش سد راه می شوند . نوید، دو سه گام پیشتر است و نواب، به احترام
برادر عقب تر . جلاد اهریمن کردار پا پیش می نهد و دستانش در عقبش استند .
نوید ساده دل و صفا باطن نمی داند که چیزی در دست این شیطان است . یک گام
دیگر هم پیش می آید . و ناگهان دژخیم سیه کردار بی هیچ گفتگویی کارد را در
شانهء چپ نوید فرو می برد و پا به گریز می نهد نوید به خاک می افتد و فوران
خون آغاز می شود . نواب پرشور از نیروی جوانی و غیرت به تعقیب جلاد می
پردازد والتماس های لالا را نادیده می گیرد . و می رود تا آن سگ مردار را
جزا دهد . ناگهان آن دیوسیرت پست فطرت بر می گردد و کارد را در سینهء نواب
این جوان آزاده و دلیر فرو می کند و همه چیز پایان می یابد ... . قاتل و
قصاب ناپدید می شود و دیگر کسی نمی داند که اهریمن چه شد ؟ و به کجا رفت .
زمین را خونی سرخ و تازه می پوشاند و قطره های خون از بازوی نوید تا داخل
خانه راه می کشد . نوک کارد قلب نواب را سوراخ نموده و جابجا او را با
شهپری از افتخار و ایمان روانهء بهشت می کند . اکنون پدر و مادر تنها
مانده اند . و در ضیافت خونِ دلبند خویش به مهمانی خدا نشسته اند . آری خدا
امانتی را که برای شان داده بود . واپس ستانید . اما چه ستانیدنی! شگفت
انگیز ، افتخار آفرین و دردآلود . روزگاری نواب احمدی! مهمان پدر و مادر
آمده بود که به چوچه گک غزالی می مانست ظریف و زیبا با پوستکی تیره و چملک .
با دهنی پر از گریه و بی دندان . همیشه گریانوک و ضعیف ، محتاج به همکاری و
همراهی مادر . اما در رفتنش چه سان بود ؟ مردی نیرومند ، جوانی سرافراز و
مایهء سربلندی پدر . قوی، بااراده، مومن و مردافگن . قهرمانی شجاع و
ورزشکاری نیرومند . آری خداوند هدیهء گران بهای خود را دوباره گرفت، و به
سوی خویش فرا خواند . "بازگشت همه بسوی اوست" اما بازگشتن نواب احمدی! از
نوع دیگری است . او بی هیچ جرم و گناهی به شهادت رسیده و سوار بر گردونه یی
از نور و ایمان بسوی او بازگشته است . زهی! سعادت مردا! نواب عزیز . خوشا
به حالت مرد! که به مهمانی خدا رفتی و پای برون نهادی از این عالم خاکی و
این دنیای پست و پلید . آری ما گنهکار و شرمسار باقی ماندیم و تو بسوی
کهکشان ها پریدی . یادت در خاطره و داغت بر دل های مان باقیست . آری تا ابد
باقی می ماند روحت شاد بزرگ مرد! پدرود پدرود پدرود
بهروز خاوری
آدینه 30 سرطان/تیر 1390
کابل ـ افغانستان