روزگاری
تبِ تند سیاست افتاده بود به جانِ آدمهای ما، و هر کسی میخواست به
گونهیی دست بیندازد در این دریای خروشان و ماهییی، صدفی، گوهری یا چیزی
به دست آورد از این دریا. در آن روزهای پُر
از خشم و خروش، مارکسیسزم را یکی از راه های اصلی درمانِ دردها یافته
بودند و شاید هم بود و مردم گروه گروه میشدند مارکسیست. بی آنکه کسی را
باشد درکِ درستی از مارکس و فلسفه اش. دانشیمردی مارکس را "پیامبر بی
امّت" خوانده بود و به راستی هم، چنین بود این مرد، هیچ کسی گپهایش را در
نیافت آنگونه که او خود میخواست، لنین، استالین و تمام کسانی که سنگِ
فلسفۀ مارکس را بر سینه میزدند به چپ راهه افتیدند و در دایرهیی شوم و
معکوس آغازیدند به گردِ خود گردیدن، هر چه بود آنها توانسته بودند تغییر
بسیاری بیاورند در خود و جهانِ خود، گروهی هم در افغانستان سوار این موج
شدند و هی راندند و راندند، تا برسند به گردونۀ قدرت، به ده شاخه و پارچه
تقسیم شدند و شوروی هم مانند یک انبر عظیم پولادین همه را دوباره جمع کرد و
چسپانید به هم، بی آنکه همدلی و همیاری داشته باشند با هم، و دست به
کودتایی زدند که فرجامش تلخ بود و عاقبتش سخت وحشتناک، مشتی جوانانِ
جوشآورده و جنونِ قدرتزده رسیدند به قدرت، و چشمهای شان کور شد از قدرت،
آخر وحشتناک است پیروزییی که یک شبه به دست آمده باشد و آدم را چنان
نشئه میسازد که نه خود را میشناسد و نه بیگانه را و همین است رازِ قلدری و
قلچماقی،
آموزگارهای ساده شدند شهردار و فرماندار و مدیرانِ
دبیرستان شدند استاندار بی آنکه ظرفیتش را داشته باشند یا کیفیتش را، کار
از بیخ و بن خراب بود مردی که تا دیروز مدیر یک دبیرستان بود امروز شده بود
وزیر خارجه و معاون نخست وزیر و پنداشته بود که ملت همه دانشآموز اند و
می شود با چوب و فلکه بر آنها حکومت راند و آن دیگری که از کارمندیِ ساده
یک بانک و یک شرکت هرگز بالا نرفته بود یک دَم خود را بر سریرِ سلطنت دید و
فراموشش شد از خویشتن و پنداشت خداییست که بر زمین فرمان می راند. یکباره
چون پیلانِ مست برگشتند و لگدکوب کردند تمام خشک و تر را، هر سری را که می
دیدند می ارزد به تنی، سرِ دار بردند و هر سرداری را زیر ساطور.
وحشت و
دهشتی بود که نپرس و ظلمتی بود که چشمت مبیناد. رنگِ سرخِ پرچم شوروی کور
کرده بود هم خلق را و هم پرچمِ پُرچَم را، و بوی خونِ خلق جان می دمید در
کالبد خلقی ها. در و دیوار را رنگِ سرخ زدند تا به چشم نیاید خونهایی که
ریخته می شد هر روز بر زمین. عقده های فروخفته یی که سال های دراز در درونِ
شان لانه کرده بود به یکباره زد برون و بسیاری را فرو برد پلچرخی و
پلیگون.
روزهای سیاهی و ستم بودند که رفتند و هرگز برنگردند. این تازه
به دوران رسیده های افسار گسیخته چنان و چندان بستند و بردند و کشتند که
هیچ خانه یی خالی نماند از ماتم و هیچ لانه یی مصئون نبود از غم. ماهیان
کوکچه مرده ها را می خوردند و سگ های پلچرخی زنده ها را، چه سرها که نرفت
بر باد و چه تن ها که نیفتاد بر خاک، شتابزده گانِ حکومتی و حکومتیهای
شتابزده، چنان غرقِ قدرت و قلدری بودند که خدا را در آسمان مشت میزدند و
فرشته ها را در زمین لگد، با هر هورایی یکی را می گرفتند و می کشتند او را،
نیمی از مردم در زندان پوسید و نیمی در زیرِ زندان. نه ملای مسجد در امان
بود و نه معلمِ مدرسه، نه داکتر دندان و نه مهندس و آوازخوان. چه روزِ
سیاهی بود این هفت ثور و این انقلاب که نه کتابخوانی ماند و نه کتاب و
دریغا که هنوزهم حاضر نیستند که پس بدهند حساب.
چشم های همه بسته بود و
همه جا چشمبندان، و بی هیچ ترس و هراسی مکتب ها را ساخته بودند زندان، و
هنوز هم بسیاری ها نیستند پشیمان، نه ترسی از خدا بود و نه شرمی از خلقِ
خدا.