قسمتِ اول
ماه ثور/ اردیبهشت، نماد و نشانۀ بهشت است. ماهی هست که لاله های سرخرنگ و
آتشین در آن سر از خاک میکشند و جهان را به شادی و شادابی میخوانند.
هفتۀ نخستین این ماه هفتهیی است که تمامی لاله ها بیرون میآیند، دریغا!
که در روزهای هفتم و هشتم این ماه و در
همان هفتۀ نخستین، در میهن ما به جای لاله های سرخرنگ، سرهای سبز را چیدند
و عالمی را به باد دادند و خونِ سرخ شهیدان به جای لاله سرزمین ما را
رنگین ساخت.
هفت ثور روزِ نامیمونی بود ولی هشتم ثور بسا سیاهتر و
شومتر از آن برامد. اصلاً این دو عدد هفت وهشت برای ما خیلی نحس و بدشگون
بوده اند وهستند.
از خودسری و خیره سری، تندی و شتاب، نادانی و ابلهیِ
هفتثوریها، هشتثوریها به کوه ها برآمدند و در دشت و بیابان مسکن
گزیدند بی آنکه بدانند کوهنشینی و دره گزینی آدم را طبیعتی خشن و وحشی
میدهد و میلِ خون ریختن را دوچندان می سازد.
جای افسوس این است که
مشتی شیادِ زبانباز و رندِ بحرانساز پای در میدان گذاشتند و توده ها را
بسیج کردند که های مردم! دین و ایمان برباد رفت و کافرانِ آبی چشم اسلام را
تباه کردند و شاید هم تباه می کردند اگر جلو شان گرفته نمی شد. خون در رگ
های همه به جوش آمد و ندای جهاد فی سبیل الله همه جا را درنوردید . و به
اینگونه جهاد آغاز شد آن جهادی که مقدس و پاک بود که شوربختانه ازش سوء
استفاده شد دستاوردش به همه نرسید و فقط عده یی از بهره آن خوردند.
جوانان بسیاری در راه خدا و رسیدن به بهشت سینه ها را سپر ساختند و دشت ها
را از خون خود رنگین، بی آنکه بدانند تفنگی که با آن کافر را می کشند مالِ
آن کافری دیگر است که با لبخندی شیطانی و تمسخر آمیز در دست شان می دهد و
راه را برای خود باز می کند و نانی که می خورند از پول یهود است و به اشارت
یهود.
چارده سال تمام را در کوه و بیابان گذراندند و هزار گونه سختی
کشیدند و همین بود که قلب ها شان را چنان از کینه و نفرت لبریز کرد که وقتی
در هشتم ثور کابل را گرفتند نه خود را شناختند و نه بیگانه را.
کمونست
ها، از روس تقلید کردند و با مظاهر تمدنی بزرگتر و بهتر آشنا شدند ولی
تفنگدارانِ ما از پاکستان و عربستان، همین امر سبب شد که هر روز عقبتر و
پسمانده تر شوند از قبل، و چیزی را فرا نگرفتند به جز نصوار انداختن و چفیه
و چلتار بستن.
سرانجام آن روز موعود فرا رسید و جهادگران پایتخت را
گرفتند تا از پای در آورند یکدیگر را. از بختِ بد روزی که کابل سقوط کرد
هفت ثور بود ولی برای آنکه جشنِ پیروزی کفر و اسلام به هم نیامیزد آن را
هشت ثور نامیدند پنداشتند که از شومی این روز، رستند به دین ترفند، بی آنکه
بدانند شومیِ کار از جای دیگری سرچشمه گرفت.
رسیدن به قدرت و گرفتن
مقام چشمهای همه را کور ساخت و کسی را نبود توانِ دیدنِ حریف، به جای آنکه
همه از یک کاسه نان بخورند کاسه را بر سرهم شکستند و نه کاسه یی ماند و نه
نانی برای خوردن، چون گرسنه ماندند افتیدند به جان و مالِ ملت.
یکی که
در همه عمرش به جز خر و قاطر ندیده بود به یک باره مالک بنزِ مرسدسی شد که
سوپر بنزین مصرف می کرد و این بیچاره هی گیر می داد که توپر می خواهم توپر
و بنزینفروش درمانده بود که توپر چگونه جانوری است. و آن دگری که همه
عمرش چشم را دوخته بود به در مسجد که چی وقت نانش آورند کودکان؟ صاحب مال و
جاهی شد که نپرس. ملایی را آوردند وزیر ساختند و مولوییی را امیر. یکی در
حوضکِ تشناب عکسِ یادگاری می انداخت و دیگری سیم های تلفون را قطع کرد و
به خانه برد بی چاره گمان می کرد به این سیم ها نیازی نیست و این قوطی
چارکنجک بدونِ سیم هم می تواند کار کند.
یکی انگشت دنبورهچییی را
برید که موسیقی حرام است و آن دگری سرِ تلفون چی را که ضدِ اسلام. و این
گونه بود که وطن برباد رفت و واویلای خلق تا آسمان. نه دری ماند و نه
دیواری و نه از تمدن نشانی و یادگاری. از شهر نشانهیی نماند و برای کشتنِ
مردم بهانه یی نماند. مکتب ها زندان شدند و زندان زایشگاه، شفاخانه پوسته
عسکری شد و هوتل قرارگاه. و کسی در شهر نماند تا بگوید این همه کار تان بد
بود و اشتباه. و از این رو جهادگران پنداشتند که مالکِ زمین اند و متولیِ
دین و هیچ کسی نباید بگوید که بالای چشم تان ابروست.
همین خودحق پنداری
و برحق انگاری سبب شد که بعد بیست سال نیز کوچک ترین انتقادی را بر
نتابند و از خشم عربده کشند. یکی که از خرسواری به کروزین رسیده و یکی که
در زمین سایه و در آسمان ستاره نداشت امروز تمامِ شهر در قید و قبضۀ اوست.
حق داری که انتقاد را برنتابی و بیآغازی به بیآبی. دندان از خشم بسایی و
عقده ها را بگشایی و مادر این ملت را بگایی.