زده است
به سرم که بروم چهلستون و رفتم، به یادِ روزگاری که لبِ دریایش جای آببازی
و خاکبازی ما بود. در داخل موتر ملیبس نشستهام و راه را میبُریم با هم. که
ناگهان دروازۀ باغ و قصر چهلستون از روبرو میرسند و در یک آن، میروم به سالِ
آخر حکومت نجیب و روزگاری که مهراب در کراچییی نشاندهام میبُرد به مغازۀ دولتی
به گرفتنِ آردِ کوپون از همین راه و از پهلوی همین قصر که برق میزد از جلا و
مانده بود بر دلم حسرتِ دیدنش تا امروز، شاید هم شَلَه شده
بودم که ببر مرا و برد.
بر سرِ پُلِ حسن مینشینم به حسرتِ روزگار گذشته، سالهایی که خانۀ یاسمین پاتوقِ
ما بود و روزی به هزار رنگ در میآمدیم در آن و به هزارگونه بازی میکردیم تا آنکه
آفتاب از نیمۀ آسمان میگذشت و یاسمین نیم نگاهی میانداخت به آسمان و به آن ساعتِ
نامرئییی که ما از دیدن و دریافتنش محروم بودیم. میگفت هله زود زود جمع کنین تا
نیم ساعتِ دیگه مادرم میآید و همه مان تند تند و پر شتاب می پرداختیم به جمع و
جور کردنِ اتاقها و وسایلی که ریخته بودیم روی زمین، یکی جارو میکشید بر فرش و
یکی ظرفها را میشست، یکی پوشاکها را میچپاند در الماری و دیگری کفشها را میچید
در کفشکَن.
خانه به سرعت آماده میشد و ما همه چون سربازهایی مطیع و سر به زیر افگنده صف میکشیدیم
در حویلی، خاله خدیجه میآمد و چون جنرالی مغرور که انگار از جنگی فاتح بر میگردد
و نگاهی به اسیرانِ صفکشیدۀ خود میاندازد نگاهی به ما میانداخت و دور میشد از
این زنِ چاق و کوتاهقد که همیشه موهایی کوتاه و جوگندمی داشت بسیار میترسیدیم؛
اما نه به اندازۀ ترسی که از خاله زیتون داشتیم و شنیدنِ نامش خون را در بدنهای
کوچکِ ما یخبندان میکرد. همانقدر که از خاله زیتون میترسیدم و نفرت داشتم،
راضیه نزدیکترین دوست و همبازیام بود. این دخترِ چشمعسلی و بینیفندق هیچ
شباهتی به مادرش نداشت. یکی در نظرم سیاهِ سیاه بود و دگری سپیدِ سپید.
بر لبۀ پُل
نشستهام و خیره به دریا، دریایی که روزگاری نمیشد در همه جایش آببازی کرد و ترس
غرقشدن همیشه در دلهای مان بیداد میکرد و روح ما را میلرزانید.
در لبِ دریا بازی میکردیم و از ریگ، خانه و تونل میساختیم و سرکهایی که به
دوردست ها میرفتند و بر هر کدام نامی گذاشته بودیم و چُقُریهای کنارش سنگرهای
تسخیر ناپذیر ما بودند. تفنگها و تانکهای پلاستیکی بسیاری داشتیم و هر کدام
فرماندهی بودیم به هر نامی، یکی مسعود میشد و دیگری گلبدین، یکی دوستم و دیگری
عصمت مسلم، یکی جبار پهلوان و دگری گلم جم، یکی سیاف میشد و دگری مزاری، که نامهای
شان را روزی هزار بار میشنیدیم و از هزار کس، هی بر سر هم میکوفتیم از بام تا
شام و همدیگر را میدواندیم در آن پسکوچههای تنگ و پر از گل و لای، بی آنکه
بدانیم یکی دو سال بعد این بازیهای مان راست از آب در میآیند و الگوهای ما، به
راستی میکشند در آتش و خون، نه تنها این چهلستونِ کوچک و سبز ما را بل تمامی شهر
را.
یاد آن سالها
به خیر، سالهایی که رفتن به سینما، هنوز برای ما ممنوع و دور از امکان بود و برای
رسیدنِ شبِ جمعه و فلم هندی ثانیه ها را میشمردیم، دیدنِ کارتونی آب را از لب و
لوچههای مان آویزان میکرد و آیسکریم خوردن به منزلۀ در آمدن به بهشت بود.
سالهایی که در شهر دیدنِ زنان و دختران جورابپوش و برهنهسر آرزوی هر جوان
و نوجوان نبود و هیچ کسی عقدۀ دیدن و گپ زدن با زن و دختر را نداشت چنانکه امروز
هست و جوانانِ ما دارند، صدها زن و دختر جوان و بیحجاب در خیابانها میگشتند، به
کار و وظیفه میرفتند، آزادی در شهر موج میزد و پولیس هیچکسی را به جُرم نوشیدن
به بند نمیکشید و جیبهایش را به این بهانه خالی نمیکرد. ماموران رشوت میخوردند؛
اما به هزار سختی و از هزار، یکی. مانند اینروزها خوردن رشوت فرضِ عین نشده بود
برای مردم و هر از گاهی تلویزیون یکی را نشان میداد که رشوت خورده و سر انداخته
به زیر از شرم. هیچ ماموری راست در چشمت نمینگریست و نمیگفت کار ات میشه؛ اما
هزینه دارد.
سالهایی که نظم و امنیت بود در شهر، هر چند خاد و تلاشی دل را میکَند از دلخانه
و ناگهان یکی را میبُرد. صفا و صمیمیت بود دوستی و محبت بود و چاهِ خانۀ ما، هستۀ
مرکزی و مرکزِ ثقل تمام همسایهها، زیباترین و جوانترین دخترانِ چهلستون میآمدند
و از خانۀ ما آب میبردند بی هیچ ترس و هراسی و بیهیچ تحاشی و حجابی، کسی
در بند این نبود که اینها بدخشانی اند و ما لوگری، پنجشیری، شمالیوال یا کنری،
هنوز که هنوز است دلِ مادرم لک زده برای آنها و یادهای شان در سراسرِ خانه پرسه
میزند. رفیقانِ مهراب در نظرم کاکهترین ها بودند و هر جایی که میدیدم شان و به
احوالپرسی گردن بر میافراشتم و مغرورانه به بچهها میگفتم رفیقِ لالایم است،
حلیم است، فرید است، حنیف است، وارث است و فلان و بهمان، اصلاً مهم نبود حلیم از
الیشنگ و الینگار است یا مالک از لوگر، عصرها
که بوی نانِ خانگی و خاکِ جاروبشده از خانهها بر میخاست با خود هزار گونه مهر و
محبت میآورد و میپراگند در کوچۀ ما،
شهر را پوسترها و پُستکارتهای هندی پُر کرده بود. حتا در چهرۀ آن تصویرها نیز
شرم و حیایی نهفته بود و نگاههای گرم و مهربان داشتند. از سریدیوی تا ریکا، از
همامالانی تا پونم، از امیتاببچن تا متَن و از درمندر تا گوویندا، نامهای شان
نوشته بود؛ اما بر پشت پُستکارت نه مانند اینروزها که نامهای بازیگران برای
روی تصویرهای شان است و نگاههای همه شان دریده و وقیح. به حدی که دلِ آدم را میزند از دیدن.
دریغا! که اکنون آن کابل به افسانهها پیوسته و فقط در خاطرههای باشندهگانش میتوان
در آن چکر زد و به گشت و گذار پرداخت. اکنون دیگر کمتر خانهیی را میتوان یافت که چاهش آبی به زلالی و پاکی اشکِ عاشق داشته
باشد و هر آفتابنشست دخترانی به هزار رنگ و از هزار طایفه بر گردِ آن حلقه زنند و
آب کشند از آن بی هیچ ترس و تحاشییی.