آبی چرکین و بویناک در جوی و بچهها فرو برده اند سر، بی هیچ هراسی در آن.
هی مینوشند و مینوشند و مینوشند.
سوخته است از سوزش آفتاب سرت و زبان خشک در کام، آبِ چرکین را نه یارای نوشیدن و نه توانِ ترک کردن.
ماندهای بر دو راهی و بی آنکه بدانی راهی، پوزخندها بدل میشوند به قهقهه، سیلِ متلک ساخته است تو را آسیمهسر.
"بچی شار پخته اس اَو چتل ره نمیخوره ... هه هه هه ... هه هه هه"
...........
ماین فرش کرده اند سراسرِ شهر را مجاهدین به قصدِ نجاتِ دین، و هست کشتنِ بیگناهان خلافِ دین، افسوس که این را نمیداند گلبدین.
شهید شد کاکا احمد و یتیم شده راضیه، به بازی دیگر دل نمیبندد او و خنده کوچ کرده از دهانش، بی مادر شده اند عروسکهایش و از دست داده اند رهنمای رانندگی خود را موترکهایت. دیگر کسی نیست که هر دوی تان را ببرد آیسکریم خوردن و آیسکریمی نیست برای خوردن، گلوله و گرسنگی پُر کرده است شهر را و کسی نیست گم کند این شر را.
بقچهها در دست و کولهبارها در پشت، باید خود را بکشید بیرون از شهر تا صبح.
پدر لنگ لنگان و زخمی از پشت و مادر هراسان و وارخطا پیشاپیشِ همه و بزرگترین سلاحش موهای سپید، تفنگداران نمیدانند چیست حرمتِ مو سپید؟
تمام شده راهِ کابل ـ سالنگ و پدر است هنوز لنگ، شق کردهای که "آیسکریم" بی آنکه بدانی اینجا "آیس" است و کِریم نه.
سالنگ استفراغ کرده تمامی تانکهای جهان را و آشوب است در دلش بی آنکه کسی بداند چیست دردِ دلش؟
پر کرده است مزارشریف را غرشِ طیارههای نوازشریف، میریزد بارانی از بمب بر زمین و نمیخیزد هیچ موجودی از زمین.
در فیضآباد میافتد چشمت به خر برای نخستین بار و میپنداری که چه شریف است این خر، نه اعتراضی دارد و نه گلهیی، سواریِ بچهها شده است؛ اما بیکار نیست. میپنداری که آیا همسان است کَیفِ خرسواری و دیدنِ فیلمِ هندی؟
رسیدهای به شغنان و دریافتهای چه سخت است غمِ نان، خوابیده اند تمام آسیابهای دهشار و گریخته اند از گدام تمام گندمها، نانِ گندم شده آبِ حیاتِ مردم و در گوشِ مادر جیغ میزنی، از گشنگی مُردُم.
..........
کجاوه را پشت کرده و افتیدهای به دنبال سرگین، با آنکه بدت میآید از سرگین، چه سخت است برای نخستین بار چیدنِ سرگین.
خورشیدِ داغ کبابت کرده و کجاوۀ سرگین تشنگیات را قمچین میزند.
رسیدهیی به آبی لجن و خودت شده ای لجنتر از آب، زور میزنی که بنوشی مشتی آب؛ اما نمیتوانی.
عادتهای شهر از سرت گم نشده اند هنوز، نه پیاله یی است و نه آبِ پاکی، بچهها فرو میبرند سر در آب و میپاشند به روی یکدیگر آب، آب نیست کثافتِ مایع است.
گاوها برداشته اند زمین را سرِ شاخ و هی شده اند شاخ به شاخ.
عجب تماشایی دارد جنگِ گاو.
چیدهیی نیمی از سرگین های روستا را و شدهیی استادِ این کار، هیچ رقیبی نداری و پذیرفته اند شکستِ خود را تمامِ بچهها به جز"شیما"
لعنتی! به گونۀ عجیبی می چیند سرگین، دستهاش سرعتِ شگفتی انگیزی دارند. شاید هم به جای دست دارد ماشین.
سرتاسرِ را دشت را درنَوَشته ای و نمانده جایی که نکشیده باشی سرک.
فتح کرده ای تمام سوراخ سنبه ها را
کجاوه ات را پر کرده ای زودتر از شیما و سلطانِ جهان استی اکنون، از خوشی یادت رفته کابل نه خواب فیلم هندی می بینی و هوس آیس کریم.
تشنه لب و سوخته، میزنی زانو کنارِ لوشآب و مینوشی مشت مشت از آن.