پُر شده است دلت از غم، پُر تر از مشکهای آبی که کودکانِ دامنههای آسمایی از زیر میکشند به بالا به هزار سختی.
فرو ریختهای از درون و ریختهاند غمهای تمامِ جهان در درون تو.
دردی میدود در سراسرِ سر و گرفته است آتش این سر، سَری که از زدن است نه از ماندن، چه دیوانه است این سر.
تنهایی، تنهایی، تنهایی
تنهایی پر کرده است تو را و تو پر کردهای تمام کوچههای کابل را، چه تنگ اند این کوچهها نه جایی برای تو دارند و نه جایی برای دود سیگار.
زمان ایستاده است بر سرت و تو گم شدهای در زمان، شاید زمانی وجود نداشته برای تو اصلاً، نیمی از کوچه های کابل را درنَوَشتهای امشب، بی آنکه بدانی ساعت چند است؟ خدا نگیرد این کوچهها را از تو