هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

زوزه های فیسبوکی

=======
زوزه‌ی دوم:
تِرِنگ، تِرِنگ، تِرررِرنگ، آخ! این زنگِ لعنتی تلفن دیوانه‌ات می‌کند. هرچند سرت را درون بالشت، بیشتر فرو می‌بری زنگ لعنتی بیشتر، بلندتر، و واضح تر به گوش می‌رسد. ناچار می‌شوی سر از خواب دوشین و نوشین بر داری و به این لعنتیی که خواب شیرین را بر تو حرام و زهر مار کرده پاسخ بدهی. وقتی که به صفحه‌ی گوشی همراه، می‌نگری دیوی خشم‌ناک در مغزت تنوره می‌کشد و انگار که میخی را در سرت فرو می‌کنند. می‌بینی که "234" یا "114" است و بازهم آگهی های مسخره بازرگانی را در گوشت می‌خوانند. عجب مصیبتی است این تلفن. به ساعتت می‌نگری وای... ده بجه روز است و تو تا حال خوابیده‌یی. بلند می‌شوی و می‌روی طعام خانه عمومی دانشجویان، مسئول خوراکی دانشجویان با نیش و استهزا می‌گوید جناب بسیار زود تشریف آوردید می‌شود کمی دیرتر بیایید با آنکه بی اشتها استی این شوخی، آن اشتهای کور و نیم مرده ات را به تمامی نابود می‌کند. از خیر سر این چای پگاهی می‌گذری و دوباره می‌آیی اتاق، نه حال و نه حوصله‌ای مانده که دست به سیاه و سپیدی بزنی. در می‌مانی که چی‌سان روزت را گم کنی. چی سخت است بی‌برنامه‌گی خدایا! دلِ تنگت تنگ تر می‌شود. سیگار یار قدیمِ دل‌تنگی ها می‌آید به سراغت و صمیمانه می‌خواهد کمک‌ات کند. این سیگار هم عجب رفیق جان‌نثاری است خودش تا آخر می‌سوزد و در دستانت جان می‌سپارد ولی نمی‌گذارد تنها بمانی. سیگار پشتِ سیگار، سیگارهای بی‌چاره به سان اعدامی هایی که یگان یگان به جوخه‌ی آتش سپرده می‌شوند یکی یکی می‌آیند و مرگ را پذیرا می‌شوند. به درستی نمی‌دانی که این دست، دستِ تو است یا دستِ سرنوشت که دمار از روزگار این سیگارهای بی‌نوا و بی زبان در می‌آورد. بی‌چاره ها بی‌ آنکه خود خواسته باشند دانه دانه از خانه شان کشیده می‌شوند و به مرگ سپرده می‌شوند مرگی زشت و نفرت انگیز، عجب شباهت شگفت انگیزی دارند با ما، این سیگارها
مگر ما نیز چونان سیگارهای بی‌چاره‌یی نیستیم که دستی قدرتمند و نامرعی بی آنکه خواسته باشیم می‌آید و دانه دانه ما را می‌گیرد و در صندوق عدم می‌اندازد؟
دلت به حال هر دوی تان می‌سوزد. شاید سیگار نیز مانند خودت از مرگ و نابودی نفرت داشته باشد مرگی سهم‌ناک و ویران‌گر، بی آنکه بداند چی سرنوشتی برایش رقم زده اند. می‌رود تا خودش را به جوخه‌ی آتش بسپارد و با فندکِ لعنتیی گلوله باران شود. 
وای به حال ما و سیگارها، هر دو چه بی‌چاره و درمانده ایم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد