برش هفتم :
آفتاب در وسط آسمان است . و دارد با حرارت بیشتری زمین خشک و تفتیده ی گورستان شهدای صالحین را خشکتر میکند و ترک دار تر .
در قسمت جنوبغربی گورستان به زیارت دیگری میرسم با حویلی کوچک و دو دانه درخت توت و ساختمانی نه چندان قدیمی درین جا جا خوش کرده است . داخل میشوم درب زیارت بسته است و دو سه دانه آفتابه ی پلاستیکی و فرشی سرخ رنگ و رو رفته نشان میدهد که اینجا آدمیزادی است و زندگی میکند . میخواهم که بروم بیرون ولی کسی صدایم میزند . .
چه کار داشتی برادر ؟
برمیگردم و به سویی که صدا آمده بود خیره میشوم . جوانی سیاه چرده ولی خوش سیما با ریشی انبوه و کتابی بزرگ در دستش از گوشه ی این حویلی بطرفم می آید .
میگویم هیچ میخواستم زیارت کنم در بسته بود .
لبخندی میزند و میگوید بیا داخل زیارت کن مابرای زیارت کننده گان در را بسته نمیکنیم . میرویم بداخل . ساختمانی است دایروی گونه با گنبدی بزرگ که چلچراغی زیبا از آن آویخته اند . قبری بزرگ در گوشه ی این ساختمان است و سنگ قبری سپید و پاکیزه .
مینشینیم و جوان خود را معرفی میکند . قاری فیض الدین مجاور زیارت فدایی صاحب رحمته الله علیه . جوان خیلی ها صمیمی و مهربان است . و از سوخته دلان نقشبندیه است . با حرارت حرفف میزند و نصیحت های بمن میکند که با جنباندن سر تایید میکنم . میخواهم بروم ولی با گرمی و صمیمت حیرت انگیزی مانع ام میشود و میگوید . چاشت باید با من غذا بخوری و بروی . هر قدر اصرار میکنم قبول نمیکند . متعجبم از چنین برخورد مهر آمیزی ! و آنهم در اولین دیدار . شاید یکی از اصول بنیادین طریقه ی نقشبندیه همین مهمان نوازی و محبت بیکران به همه گان باشد .
میپذیرم و مینشینیم . جوان از تحصیل و کار و بارم میپرسد که میگویم بیکارم و از سر دلتنگی و بیکاری آمدم درین گورستان تا روزم شام شود . از هر دری حرف میزنم . وضعیت سیاسی . جامعه ، بیکاری جوانان ، تحصیل . خلاصه از آسمان تا ریسمان .
جوان برمیخیزد و کتابی را از میان انبوه کتاب های روی رف بر میدارد . شروع میکند به نعت خوانی . عجب آوازی دارد . انسان را به یاد آذان موذنان خوش آواز می اندازد . صدایش بلند میشود بلندتر و بلندتر تا به آسمان ها برسد . درین ساختمان کوچک سنگی عجب کیفی دارد . این نعت .
نعتی که از اعماق دلی سوخته و عاشق بر میخیزد و بر دلی پر درد دیگری سخت مینشیند . واقعن از صدایش لذت میبرم چه ! پرطنین و چه دلنشین . یک لحظه به یاد موسیقی می افتم و با خود می آندیشم . اگر این جوان به آموزش موسیقی بپردازد . چه شوری بر خواهد انگیخت . باز نهیب میزنم بر خود شرمت باد نعت رسول خودش موسیقیی است پر از ثواب و توشه ای آخرت .
راستش بی اندازه زیبا میخواند. عجب عجب !
نان چاشت را باهم میخوریم و پیاله ای چند چای سبز .
فکر میکنم هردو از صحبت های یکدیگر حظ میبریم . قاری فیض الدین از طریقه ای نقشبندیه حرف میزند . و از اینکه او همه سعادت و خوشبختی را ازهمین مکتب بدست آورده است . از جوانمردی وفا به عهد و راستکاری مریدان حرف میزند و ازینکه مرشد ایشان سه ماه قبل درگذشته است و حالا پسر نوجوانش که شانزده سال دارد مرشد است . از من دعوت میکند که روز جمعه به خانقاه ایشان بروم و به این طریقه بپیوندم . که پاسخی برایش نمیدهم . شماره ی تلفنم را میگیرد . تاکید میکند که روز جمعه حتمن بیایی .
میگویم باید بروم و میبراییم بیرون که با محبتی بیکرانه خداحافظی میکنم . وقتیکه بدر وازه میرسم یکبار دیگر صدا میزند که این مکتب همه چیز رابرایت مهیا میکند غم ها را فراموش میکنی و هیچ مشکلی را در زندگی ات نخواهی دید .
میبرایم بیرون و قبرهای گوناگون و خورد وبزرگی را زیارت میکنم .
ادامه دارد
با سلام و سپاس