در خانه نشسته ای و با خانمت آبجو مینوشی . تلویزیون رنگی
اخبار را نشر میکند و چشمت به میخائیل گورباچوف می افتد کسیکه تازه بر تخت
ریاست جمهوری اتحاد شوروی تکیه زده است و حرفهای نوی را در باب شوروی
میزند (پروستروویکا) و (گلاسنوست) داری با علاقمندی این شخصیت محبوبت را
مینگری و به حرفهای تازه ای که میزند . امید میبندی . کودکانت شاد و شنگول
با اسباب بازی هایشان مصروف اند و دختر کلانت تا حال از دانشگاه بر نگشته
است . خانه محیط بسیار آرامش بخشی است برایت و لذت میبری از زندگی ات . به
خانمت مینگری . این زن زیبا و مهربان چقدر برایت ارزشمند است و چقدر دوستت
دارد . این زندگی مشترک بیست ساله را چقدر با شادی ها و مهربانی ها سپری
کردید . راستی هم آدم خوشبختی هستی . هیچ کمبودی در زندگی ات احساس نمیکنی
سرگی !
این سالهای عمر چقدر شتابان میگذرند . یادت می آید که زمانی به
مکتب میرفتی و شب ها را در دیسکوتیک های زیبا با دختران ماهپاره ی موزردی
سپری میکردی . بعد ها به دانشگاه راه یافتی و در دانشگاه به عشق واقعی
رسیدی . آشنایی با نتاشا چقدر برایت مفید تمام شد و این آغازی بود برای یک
عشق راستین و یک محبت تمام نشدنی .
دخترت از دانشگاه بر میگردد و همه به دور میز غذا خوری جمع میشوید . بی خبر از همه چیز و سخت سعادتمند .....
انفجاری بزرگ شهر را میلرزاند و همه نگران به یکدیگر نظر می اندازید آری همه چیز پایان یافت همه چیز .......!
شهر در زیر دود و خاکستر از نفس میماند
و آتش همه جا را زیر میگیرد
شادی رخت بر میبندد و ماتم بر همه جا سایه میگستراند
حادثه ی چرنوبیل اتفاق افتاده است
انفجاری بس وحشتناک
چرنوبیل پایان یک زندگی سعادتمند
امروز درست بیست و پنج سال میگذرد از آن انفجار جهنمی و هیچ کسی به یادش نیست . آخر این همه اتوم و انرژی هسته ای برای چه ؟ ما نمیخواهیم که چرنوبیل دیگری در راه باشد . بس است بس است .