هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

چقدر!سخت است

Image and video hosting by TinyPic


سحرگاهان که هنوز آفتاب سایه ی آتشین خود را بر فراز شهر خسته  ی من و تو نگسترانیده است . از خواب شیرین بیدارت میکنند . تنت از کتک دوشین پدر که نوش جانت نموده بود . مور مور میکند و استخوان هایت تیر میکشند . خسته و خواب آلود بر میخیزی و چشمانت را می مالی
میخواهی که دوباره بخواب روی که مادراندر فریاد میکشد لعنتی برو گمشو  برو سر کارت  امروز باید پولت کم نباشد و ها از چای و نان خبری نیست . چادرکت را بر میداری و آهسته آهسته از خانه میبرایی بیرون . نخستین آذان های بامدادی از دور دست ها بگوش میرسند و کم کم اوج میگیرند و به کهکشان ها میپیوندند . کور مال کور مال براه می افتی و میخواهی که از جوی باریکی به آن طرف بپری که ناگهان ....عف ...عف عف ....عفعفعف.. دلت ترک بر میدارد و مو بر اندامت سیخ میشود . اوه خدای من باز سگ ، سگ های گله . درین سپیده دم دلگیر کسی هم نیست که به دادت برسد . و اگر هم باشد خود را بخاطر یک دخترک ژولیده و کثیف و سراپا خاک آلود با سگ ها درگیر نمیسازد . سنگی را بر میداری  و سگی را بیشتر از دیگران برایت نزدیک است و اشتیاق بیشتری برای دندان گرفتنت نشان میدهد میزنی سگ قوله میکشد و عقب نشینی میکند . دیگران دودل اند که حمله کنند یا برگردند . آفرین در نخستین نبرد برای زنده ماندن برای دفاع از خود پیروز شدی . قدم برمیداری و در همان جایک همیشگی ات قرار میگیری . نخستین تکسی ها ، که صاحبان سحرخیز تری داشته اند با رنگ های زرد و چراغ های نیمه روشن خود شروع کرده اند به تردد
شهر نفس کشیدنش را آغاز کرده و دکان ها کم کم باز میشوند
شاگردان مکتب میروند و از پهلویت عبور میکنند . دخترکان و بچه های شاد و شنگول با کالا های متحدالشکل و یکرنگ گونه هایشان چون سیب تازه است و دست ها  سپید چون برف.بی اختیار بدست های خودت مینگری همین که چشمت به کفیدگی ها و ترک هایش می افتد دلت میگیرد و سخت بدرد می آید
پسرک شیطانی که هر روز آزارت میدهد باز مثل گرگ میرسد و بازهم همان لبخند نفرت انگیزش همان لحن و حرکاتی که به استفراغ می اندازدت
جوانی شیک پوش و لوکس عبور میکند دو دل هستی که دست دراز کنی یا نه  اگر دراز کنی و چیزی ندهدت باز ؟ ....هیچ هر روز هزاران نفر همین کار را میکنند وقتیکه دست نیاز به سوی شان دراز میکنی بیتفاوت میگذرند . خیر است یکبار امتحان کن اگر نداد هم مهم نیست کوشش کن . دل نا دل پیش میروی و میگویی خیر کاکاجان یک روپه خو بتی پوز خندی میزند و میرود . تو میمانی و هزار خجالتی
آفتاب در وسط آسمان است و گرمای سوزنده ی خود را چون نیش زنبوری در بدنت فرو میکند و جورت میدهد تا حال دو دانه دویی و یکدانه پنج روپیگی پیدا کرده ای . با این ها که اصلن نمیشود خانه رفت . مادر اندر دم در منتظرت هست . با این پول ها اگر خانه بروی پوست سرت را میکند
از تصمیم ات منصرف میشوی گمش کو  به رفتنش نمی ارزد . بلا ده پس همو دو لقمه نان از اینکه خانه بروی و لت بخوری بهتر است گرسنه همین جا بنشینی و آرام باشی
آفتاب غروب کرده است و تو هیچ نتوانسته ای امروز کاسبی کنی .
وای چطور خانه بروم خدایا . اگه خانه بروم لتم میکنند . و اگر نروم  سگهای کوچه میخورندم . 
دو ساعت از شب گذشته است و تو هنوز نتوانسته ای تصمیم بگیری
چقدر سخت است !  خدایا ! چقدر سخت است در شهری زندگی کنی که  کثافت در خیابان های آن حرف اول را میزند . شهریکه شلوغی و ازدحامش نفرت انگیز و تهوع آور است . شهریکه مردمانش همه چیز را فراموش کرده اند .  شهریکه همه چیز در آن تحمل ناپذیر شده است . شهریکه دولتمردانش سوار بر موتر های صد هزار دالری در خیابان های تنگ و پر از چاله و چوله اش چون شهاب ثاقب میتازند و بینوایانی را زیر میگیرند که برای دو لقمه نان جان میکنند
چقدر سخت است ! زندگی
چقدر سخت است !
گدا بودن

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 ق.ظ http://www.shahartash.blogfa.com/

"آفتاب در وسط آسمان است و گرمای سوزنده ی خود را چون نیش زنبوری در بدنت فرو میکند."

سلام و درود،
سپاس فراوان از لطف تان. شما خود خیلی قشنگ می نویسید. شیوۀ نوشتاری تان راستی دلچسپ است. از این که به این جا راه یافتم شادمانم.



سپاس گزارم مریم جان از لطف تان . من نویسنده نیستم ولی گاه گاهی دلتنگی هایم میریزم به روی کاغذ های بیگناه
افتخار بخشیدید شادم اینکه شما سرزدید

کاوه غرجی یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ http://kawagharji.wordpress.com/

سلام و درود فراخوان خدمت شما!
وب زیباو چند نوشته تان را خواندم و استفاده بردم. زیبا، ساده و پر احساس می نویسید. به دل ادم می نشیند وقتی می خواند.
از اینکه با شما و وبلاگ تان اشنا شدم خوشوقتم .
ادرس تان را به لیست خواندنی هایم اضافه خواهم کرد.
منتظر نوشته های بیشتر شما

سپاس غرجی عزیز که پسندید
این تشویق های شما بزرگان بمن دلگرمی میدهد و بیشتر ینوشتن وامیداردم

مژگان ساغر یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ق.ظ

سلام
واقعن از طرز نوشتن تان و حمله پردازی هایت خوشم امد . صدایت رسا تر باد.
ساغر

درود بانو ساغر
سپاس ازینکه شهردلتنگی هایم را با آمدن تان پرنور ساختید

بهروز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد