هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

دیداری با خفته گان


دیداری با خفته گان

‏ در در تاریخ شنبه, آوریل 30, 2011‏ و ساعت 06:28 بعد از ظهر‏‏

برش یکم :

آفتاب آهسته آهسته از پشت ابر ها میبراید . و من از ( رستورانت بابه ولی ) در سر راه جاده ی اصلی میوند میبرایم و ناخود آگاه بسوی کوچه ی خرابات حرکت میکنم  . داخل کوچه میشوم . شاگردان در دسته های دوسه نفری شاد وخنده کنان و یا بصورت تک تک بسوی مکتب میروند. و مامورین دولتی که نگرانی دیر رسیدن به دفتر بطور آشکاری در چهره هایشان دیده میشود . با قیافه های تکیده ولاغر و چشمان حلقه سیاه بسته آرام و عبوس در راه روانه اند . از کوچه خرابات میگذرم و به پای برج های بلند بالاحصار میرسم . در گوشه ای می ایستم و به بلندی های این قلعه تاریخی خیره میشوم . برج های فرو ریخته ویرانه های اندوه بار و تل های خاکی بالای قلعه سخت غم انگیز و اندوه آفرین اند . بالاحصار زمانی نماد قدرت و سلطنت در کابلستان بود و هرکس که پای درین قلعه می نهاد سر غرور بر آسمان میسایید . از کجا معلوم است که مهراب کابلی د ر همین قلعه نبوده و یا سودابه و کیکاووس در همین بالاحصار زیست نداشته اند . ...

 

مات و مبهوت بقلعه مینگرم و رهگذران کنجکاو به این دیوانه گیم میخندند و متعجبند که چرا اینطور چون بتی استاده و خیره خیره میبینم . از نوجوانی که درین جا دکان دارد میپرسم چگونه میتوان به بالای این برج ها رفت ؟ با تعجب بسویم میبینید ومیگوید بیادر اونجا نظامی هاستن اردوی ملی است هیچ کسی را نمیماند که به بالاحصار برود . باز هم دلم نمیشود که اینجا را ترک کنم . فکرم به گذشته ها میرود گذشته های بسیار دور . زمانیکه بوداییان در آن میزیستند  و در بتکده های پیچاپیچ آن به نیایش مینشستند . و یا اعراب در پای آن بخاطر ترویج دین شمشیر میزدند . و برای رسیدن به جنت مدافعین این قلعه را از پای در می آوردند . که یکی ازین شهیدان تمیم انصار است . تا حال مردم به زیارتش میروند . بعدن حملات یعقوب لیث درین دیار انجام گرفت . بعدن غزنویان غوری ها و بابریان درینجافرمان روایی کردند . آخرین باری که بالاحصار به حیث یک مرکز قدرت بود امیرشیرعلی و امیر محمدیعقوب در سال های 1867 _ 1880 درآن حکومت داشتند . وانگلیس ها بخاطر انتقام قتل کیوناری آن را به آتش کشیدند . و از برکت سر این کبودچشمان دیگر بالاحصار ما رنگ آبادی را بخود ندید تا اینکه درسال 1931 محمد نادرشاه آنرا اندک بازسازی کرده و به حیث مرکز آموزش نظامی قرار داد .بخود میایم رشته ی افکارم از هم میگسلد . در چه ! افکاری غرق شده بودم . به بالا مینگرم سربازی در پای یکی از برج ها با بی پروایی میشاشد . تمام جا را کثافت و چتلی گرفته است و اصلن کسی به فکر مکان های باستانی و یا آثار تاریخی ما نیست نمیدانم وظیفه ی اطلاعات و فرهنگ درین جاچیست ؟ بجز از معاش دالری بلند گرفتن و در دفتر خوردن و خوابیدن دگر کاری ندارند . با خود می اندیشم آیا این سربازانیکه ینام اردوی ملی درین مکان تاریخی جا گرفته اند . چیزی درباره ی گذشته اش میدانند . آیا میدانند که حفظ مکان های باستانی چقدر مهم است ؟  کسانیکه امروز بنام ملی درینجا اقامت دارند در کمال جسارت و بیخبری افتخارات ملی را در زیر چکمه های نظامی انگلیسی خورد میکنند . بغضی عمیق در گلویم میپیچد . وخشم و یاس خود را یکجا فرو میخورم و افسوس کنان بطرف شهدای صالحین براه می افتم خسته و اندوهگین ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد