زوزهی یکم:
در اتاق نشستهای و روز در حال مردن است. هوا کم کم رو به تاریکی میرود و دلتنگیها چون عنکبوتی پیر، آهسته آهسته از دیوارها به پایین میخزند و چون دودِ سگرتِ دستت در دور و برت پرسه میزنند. دلات لحظه به لحظه تنگتر میشود تنگتر تنگتر، تنگتر چنان تنگ میشود که انگار دستی زورمند آن را در مشت میفشارد.
اصلاً این دلتنگی چی است؟
میخیزی و پتوگکات را بر شان...ه میاندازی و قدم زنان میروی مارکیت مکروریان سه، اصلاً فکر نمیکنی که در این شبِ سال نو، شبِ یکم فروردین ماه، شب جشنِ بزرگ نوروز، هیچ کسی در مارکیت نخواهد بود. بازهم میروی بر خلاف تصورت مردم زیادی اینجا گرد آمده اند. خوب است که جشن نیاکان شان را تجلیل میکنند.
گرد و غبار وحشتناکی آسمان این حصهی کابل را درنوردیده که نفس کشیدن را سخت میکند.
هنوز دو گام نرفته یی که دستی لرزان با پوست خشن و چروکیده به سویت دراز میشود. جیبهایت را میپالی. چی شد؟ یک سکهی پنج افغانیگی بود. اوه! در این جیب که نیست، شاید در آن جیب باشد... نه در آنجا هم نیست. پس چی شد؟
چشمان نگرانش که میشود اندوه را به آسانی در پشت آن دید. چون نگاه کبوتری معصوم از این دستت به آن دست میلغزد.
شرمنده میشوی و ازش معذرت میخواهی، مرد حتماً زیر لب فحشات میدهد و شاید هم بپندارد که داری مسخرهاش میکنی. در حالیکه نمیداند تو خودت مسخره شدهای مسخرهی روزگار. از خجالت نمیتوانی به چشمانش بنگری و با سر خمیده به راه میافتی. نمیشود بر این خجالتی نامی گذاشت.
چه سخت است این وضعیت. شمار اندکی از این مردم در آغوش پول خوابیده اند و دارند با دالر سکس میکنند. پول، پول، پول این واژه چهقدر ایمان و وجدانِ آدمها و آدمنماها را میخراشد میشکند و نابود میکند. میفروشدت و باز میخرد. میبردت سر بازار و باز میآرد خانه، دیدی حسادت میکنی چشم دیدن آنها را نداری، نه حسودیم نمیشود اصلاً نمیشود.
جوانان همسن و سالت را میبینی که شاد و شنگول به دور از دغدغههای مریضانهای که تو و همفکرانت دارید. غرق در مستی و هیاهوی شبِ سال نو اند. کار خوبی میکنند اینها، نه رمان میخوانند نه داستان و نه هم در فکرش اند. نه هدایت را میشناسند و نه کافکا را، نه مارکس و بودا نه هم نیچه و سارتر را، با کسی کاری ندارند و خوب هم می کنند. با خودت میگویی چی خوشبخت اند اینها، میروی و در پارککی که ساخته اند بنام فردوسی، کاش تندیسی از فردوسی را هم میساختند، همه روزه آدمهای بسیاری میآیند اینجا بی آنکه بدانند فردوسی جن است یا انس؟ اما میآیند و هرکسی به گونهیی کیف خود را میکند و میرود. آنجا هیچکسی نیست. تک و تنها می روی و روی یکی از درازچوکیها مینشینی و سگرت را از جیب میکشی بیرون، یک دانهاش را آتش میزنی همانگونه که دلِ خودت دَر گرفته است.