تلخِ تلخم و زهرمار، چشمم هر دَم میاُفتد به تابلوی نفرینشدهیی که بر دیوار روبرویم چسپانده اند. "سیگار ممنوع" و مَن درمانده از درد و خشم. با دهانی تلختر از تنباکوی پدر و چشمهایی دریده و از حدقه برامده، دستم به جیب فرو نمیرود تا سیگاری بکشم بیرون و بگیرانم.
های سیگار این لحظه چقدر به تو نیازمندم. تا تمامِ غم های درونم را با دود تو بفرستم بیرون.
این خبر ویرانم کرد و از درون فرو ریختم.
"انیسه،... دختری دانشآموز که به رایگان کودکان را واکسن مینمود در کاپیسا به ضرب گلوله کشته شد".
کژدم دیوانهیی در درون مغزم جا گرفته و هر لحظه نیش میزند. حس میکنم مورچه تندپایی در سراسر مغزم میدود و اعصابم تیر میکشد.
کجایی کرزی! کجایی وزیر معارف؟ مرده شور ریخت بدِ تان را ببرد. دانش آموز تان به جرم کمک به کودکان کشته میشود و شما نفرینشده ها برای ملاله عزا میگیرید.
انیسه! جرم تو فقط و فقط این بود که در این جغرافیای خبیثه به دنیا آمده بودی. آخر تو را کی گفت بخیزی و بروی برای کودکان خدمت کنی؟
بهتر نبود مانند ملیون ها تنلش دیگر بخوابی و نامی از انسانیت نبری
آری گناه تو فقط و فقط آدم بودن بود.
چقدر سخت است آدم بودن